بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
گفت: «اى اباحفص! از مخالفت و حركت على مى ترسم!» من به او گفتم:«على اكنون به كارى سرگرم است و توجهى به اين امر ندارد!». و در اين كار، ابوعبيدة بن جرّاح به كمكم آمد، او دست ابوبكر را گرفته بود و به طرف منبر مى كشيد و من از پشت سر او را هُل مى دادم- همچون كشاندن بُز نر به طرف چاقوى بزرگ قصّاب- و اين باعث خوارى او شده بود. تا اين كه با حال گيجى و سردرگمى بر منبر ايستاد.به او گفتم:«خطبه بخوان!». اما حرف زدن بر او سخت شده بود. تأمّل كرد ولى مات و مبهوت ماند. مدّتى بعد با لكنت زبان شروع به حرف زدن كرد ولى سخنش مبهم بود.با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم:«هرچه به ذهنت مى آيد، بگو!». ولى از او هيچ امر خير و مفيدى برنيامد. لحظه اى قصد كردم او را از منبر پايين آورم و خود به جاى او بايستم، ولى هيچ مايل نبودم مردم مرا به خاطر آنچه كه درباره ى او گفته بودم، تكذيب كنند. ... به او گفتم:«حرف بزن يا اين كه بيا پايين!»؛ و چيزى گفتم كه در به حرف آمدن او كمكى نكرد.سرانجام با صدايى ضعيف و رنجور گفت:«ولّيتكم و لست بخيّركم و عليّ فيكم، و اعلموا أنّ لي شيطاناً يعتريني- و ما أراد به سواي- فإذا زللت فقوّموني، لاأقع في شعوركم و أبشاركم، و أستغفر اللَّه لي و لكم».«از شما اعراض مى كنم. تا وقتى كه على در بين شماست من بهترين شما نيستم. [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 210؛ طبقات ابن سعد، ج 3، ص 182؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 217؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 473 ] بدانيد كه براى من شيطانى است كه گرفتارم كرده و غير مرا قصد نكرده است. [ الامامة و السياسة، ج 1، ص 34 ] پس اگر لغزيدم، بلندم كنيد، من در فهم ها و خوشحالى هاى شما دخالت نمى كنم، و از خدا براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم!».اين را گفت و پايين آمد. و لى من دستش را گرفتم- در حالى كه چشمان مردم به او خيره مانده بود- و آن را به شدّت فشار دادم. سپس او را نشاندم و از مردم در بيعت و معاشرت با او پيشى گرفتم [ الامامة والسياسة، ص 26؛ الغدير، ص 75؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 474 ] تا او را بترسانم؛ و هر كسى كه بيعت با او را انكار مى كرد و مى گفت:«پس على بن ابى طالب چه كرد؟!»، در جوابش مى گفتم: على خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده ى مسلمانان قرار داد. او با آنچه كه مسلمين اختيار كنند، مخالفتى ندارد!سپس ابوبكر رفت و در خانه اش نشست، و مردم براى بيعت با او به نزدش مى رفتند در حالى كه نسبت به اين امر دلِ خوشى نداشتند. و قتى خبر بيعت مردم با ابوبكر پخش شد، دانستيم كه على، فاطمه و حسن و حسين را به خانه هاى مهاجرين و انصار مى برد و بيعت آنها با او در چهار موضع را يادآور مى شود و از آنها يارى مى طلبد [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13؛ الامامة والسياسة، ج 1، ص 29 ]، و آنها در شب به او وعده ى يارى مى دهند و در روز از يارى كردنش بازمى مانند.
هجوم به خانه ى زهرا
اين جا بود كه به خانه ى على رفتم با مشورتى كه درباره ى خارج كردن او از خانه (با قوم) كرده بودم [ الامامة والسياسة، ج 1، ص 30. ] فضّه (كنيز خانه ى على عليه السلام) بيرون آمد. به او گفتم: به على بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند، زيرا همه ى مسلمين بر خلافت او اجتماع كردند.فضّه گفت: اميرالمؤمنين على عليه السلام مشغول (جمع آورى قرآن) است. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 38. ] گفتم: اين حرفها را كنار بگذار، به على بگو بيرون بيايد وگرنه وارد خانه مى شويم و او را به اجبار بيرون مى آوريم!
حمايت فاطمه از اميرالمؤمنين على
در اين هنگام فاطمه پشت درآمد [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21؛ الامامه و السياسة، ج 1، ص 30 ] و گفت:أيّها الضالّون المكذّبون! ماذا تقولون؟ و أيّ شي ء تريدون؟ اى گمراهانِ دروغگو، چه مى گوييد و چه مى خواهيد؟!گفتم: اى فاطمه!گفت: ما تشاء يا عمر؟ چه مى خواهى اى عمر؟!گفتم: چيست حال پسرعمويت كه تو را براى جواب فرستاده و خودش در پشت پرده ى حجاب نشسته است؟!فاطمه گفت:طغيانك- يا شقيّ- أخرجني و ألزمك الحجّد، و كلّ ضالّ غويّ.طغيان و سركشى تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجّت را بر تو و هر گمراه و منحرفى تمام كرد.گفتم: اين حرفهاى بيهوده و قصّه هاى زنانه را كنار بگذار به على بگو از خانه بيرون آيد!گفت:لاحبّ و لا كرامة، أبحزب الشيطان تخوّفني يا عمر؟! و كان حزب الشيطان ضعيفاً.دوستى و كرامت، لايق تو نيست؛ آيا مرا از حزب شيطان مى ترسانى اى عمر! بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است.گفتم: اگر على از خانه بيرون نيايد و به بيعت با ابوبكر پاى بند نشود، هيزم فراوانى بياورم و آتشى برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم!!آن گاه تازيانه ى قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم، و به خالد بن وليد گفتم: تو و مردان ديگر هيزم بياوريد!! و به فاطمه گفتم: من اين خانه را به آتش مى كشم!!فاطمه گفت:«يا عدوّ اللَّه و عدوّ رسوله و عدوّ أميرالمؤمنين».«اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و اى دشمن امير مؤمنان!» و بعد دو دستش را به درگرفت تا مرا از گشودن آن بازدارد. من او را دور نمودم و كار بر من مشكل شد، سپس با تازيانه بر دستهاى او زدم كه دردش آمد و صداى ناله و گريه اش را شنيدم. ناله اش آنچنان جانسوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آن جا برگردم. ولى به ياد كينه هاى على و حرص او در ريختن خون بزرگان (مشرك ) عرب و نيز به ياد نيرنگ محمد و سحر او افتادم، اين جا بود كه با پاى خودم لگدى به در زدم- در حالى كه او خودش را به در چسبانده بود كه باز نشود- و صداى ناله اش را شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زير و رو نمود.
شهادت محسن بن على
در آن حال، فاطمه مى گفت:يا أبتاه! يا رسول اللَّه! هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك، آه يا فضة! إليك فخذيني فقد واللَّه قُتل ما في أحشائي من حمل.اى پدرجان! اى رسول خدا! با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مى شود، آه اى فضّه! بيا و مرا درياب كه به خدا قسم فرزندم كشته شد.متوجه شدم كه فاطمه بر اثر درد زايمان به ديوار تكيه داده است.در خانه را فشار دادم و آن را بازكردم. وقتى كه وارد خانه شدم، فاطمه (با همان حال) روبه روى من ايستاد (تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود)، ولى از شدّت خشم پرده اى در برابر چشمانم افتاده بود، پس چنان از روى روپوش بر صورت فاطمه زدم كه گوشواره اش كنده شد و خودش بر زمين افتاد. ... وقتى على بيرون آمد (با ديدن اين منظره) با دو دست بر پيشانى اش زد و پيوسته از خداى بزرگ به خاطر آنچه كه بر فاطمه گذشته بود، طلب دادرسى مى كرد. على روپوشى بر روى فاطمه انداخت و به او گفت:يا بنت رسول اللَّه! إنّ اللَّه بعث أباك رحمةً للعالمين، و أيمُ اللَّه لئن كشفت عن ناصيتك سائلة الى ربّك ليهلك هذا الخلق لأجابك حتى لايبقى على الأرض منهم بشراً، لأنّك و أباك أعظم عند اللَّه من نوح عليه السلام الذي غرق من أجله بالطوفان جميع من على وجه الأرض و تحت السماء إلّا من كان في السفينة، و أهلك قوم هود بتكذيبهم له، و أهلك عاداً بريحٍ صرصرٍ، و أنت و أبوك أعظم قدراً من هود، و عذّب هود- و هي اثنا عشر ألفاً- بعقر الناقة و الفصيل، فكوني يا سيّدة النساء رحمةً على هذا الخلق المنكوس و لا تكوني عذاباً.«اى دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتى براى دو جهان باشد. به خدا قسم اگر از چهره ات آشكار شود كه از خدا مى خواهى اين مردم هلاك شوند، بى ترديد خداوند دعايت را اجابت كند و از اين مردم احدى را باقى نگذارد، زيرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح عليه السلام است. خداوند به خاطر نوح عليه السلام طوفانى فرستاد و تمام آنچه را كه بر روى زمين و زير آسمان بود غرق كرد به جز آنهايى كه در كشتى بودند، و قوم هود را به خاطر تكذيب نمودن پيامبر خود هلاك كرد، و قوم عاد را با بادى شديد و سرد هلاك نمود- در حالى كه قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود عليه السلام است-، و قوم ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر كشتن شتر حضرت صالح عليه السلام و بچه ى آن عذاب كرد؛ پس اى سيّدة النساء، تو بر اين مردمِ به عقب برگشته رحمت باش و از خدا براى آنها عذاب مخواه».در اين هنگام درد زايمان بر فاطمه شدّت يافت. او را به داخل خانه بردند و بچه اى كه على آن را «محسن» ناميده بود، سقط شد.جماعت بسيارى را كه گرد آورده بودم، در برابر قدرت على زياد نبود ولى به خاطر حضور آنها دلم قوّت مى گرفت. اين جا بود كه به طرف على رفتم و او را- در حالى كه محاصره بود- به اجبار از خانه اش بيرون آوردم و براى بيعت با ابوبكر حركتش دادم. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21 (حديث السقيفة)؛ الامامة والسياسة، ج 1، ص 30. ] البته به يقين مى دانستم كه اگر من و تمام كسانى كه روى زمين بودند به كمك يكديگر تلاش مى كرديم تا على را مغلوب سازيم، موفق به چنين امرى نمى شديم، ولكن على به خاطر منظور و هدف بسيار مهمى كه در وجودش بود و آن را مى دانست و بر زبان نمى آورد، حركتى انجام نداد.
بيعت خواستن ازامام على در سقيفه و بيعت نكردن امام على
و قتى به سقيفه ى بنى ساعده رسيديم، ابوبكر از جاى خود برخاست و كسانى كه اطرافش بودند على را به مسخره گرفتند.على گفت: اى عمر! آيا دوست دارى شتاب كنم بر ضرر تو آنچه را كه تأخير انداخته بودم؟!گفتم: نه، اى اميرالمؤمنين!!خالد بن وليد اين حرفم را شنيد و با شتاب به نزد ابوبكر رفت (و چيزى را كه از من شنيده بود، به گوش او رساند)؛ ولى ابوبكر به او گفت:«ما را با عمر چه كار!»، اين جمله را سه مرتبه تكرار كرد و مردم شنيدند. و قتى على قدم به سقيفه گذاشت، ابوبكر شيفته ى او شد (و به او نزديك شد).من به على گفتم: «پس بالأخره بيعت كردى اى اباالحسن!!». و لى على خودش را از ابوبكر عقب كشيد. [ الامامة والسياسة، ج 1، ص 28 و 29. ] (اى پسر ابوسفيان!) گواهى مى دهم كه على با ابوبكر بيعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نكرد؛ و من خوش نداشتم على را وادار به بيعت كنم تا شتاب كند بر من آنچه را كه تأخير انداخته بود.ابوبكر از روى ترس و ناتوانى دوست داشت كه على را در اين مكان نبيند.چيزى نگذشت كه على از سقيفه خارج شد، پرسيديم: كجا رفت؟! گفتند: كنار قبر محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم رفته و آن جا نشسته است. [ الامامة والسياسة، ج 1،ص 31. ] در اين هنگام من و ابوبكر به سوى آن جا راه افتاديم. همين طور كه با عجله مى رفتيم، ابوبكر مى گفت: واى بر تو اى عمر! چه بر سر فاطمه آوردى؟! سوگند به خدا كارى كه تو با او كردى زيانى آشكار