فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى (جلد 1)
مقدمه
به نام يزدان مهربان، دادار آسمانعشق را فاتحتى است دلكش، سبك، فرخنده فال، خجسته شمائل.آن است: را ح روح، آسايش بخش جان.ريحان بوستان دل، عطرافشان روان.نرم و خوش همچون نسيم يوسفان.آهوى مشك ختن دماغ.شكر تنگ عسكر مذاق.مرهم گذار زخم فراق.رهبر كاروان هفت اقليم وصال.جلوه پرداز بانوى پرده نشين جمال.غمگسار و كارگشا. را هنماى رهروان هفت درياى فنا.سيمرغ بلند آشيان قاف زبرجد عزت.شهباز ساعدنشين پادشاه دين و دولت.هراس زادى، زهره افزاى، همت آماى.آن كس كه با فصل الخطاب عشق بر آستانه ى تحقيق درآيد خارستانش گلستان نمايد و مارستانش بهارستان.سارانش پايان پديدار آيد و دشوارش آسان.صرير قلمش بانگ دوار چرخ است، در پهن دشت بهشت.سواد جوهرش موج آب حيات است در تلاطمات درياى ظلمات. و شكار نيزه ى كلكش ماهى كلمات.آن كه با عشق زيست با عشق خواند با عشق نوشت و با عشق رفت و بينشى گسترده داشت و انديشه اى منصفانه، استاد بود و بى همتا و كرد آنچه كرده
نامش: عبدالفتاح عبدالمقصود.زادروزش: 10 ژوئن 1912، 20 خرداد 1291، 23 جمادى الآخر 1330.زادگاهش: كوى «كَفَر عَشْوَى» از ديهه ى «راقوته» در اسكندريه ى بزرگ.تحصيلات: دانش آموخته ى دانشگاه اسكندريّه.رشته ى تحصيلى: كارشناس تاريخ اسلامى.مناصب و كارها: كارمند راه آهن. بازرس ادارى. رئيس دفتر نخست وزير (محمد صدقى سليمان). و نوشت آنچه نوشت:از كودكى نوشت تا نوجوانى. از نوجوانى تا ميان سالى. از كمال تا كهولت.داستان هاى كودكان. داستان هاى دانش آموزان. مقاله نويسى. ترانه پردازى. نمايشنامه نگارى. انتشار مجله ى هفتگى «الحديث». و در پايان نوشتن كتاب هاى ارزشمند تاريخى- اسلامى:ابناؤنا مَعَ الرَّسولِ: داستان هايى درباره ى سيره ى شريف نبوى. ناشر دار مصر للطباعة.صليبيةٌ إلى الأبد: جنگ هاى صليبى براى هميشه. بررسى وقايع جنگ هاى صليبى. ناشر دارالعرفان بيروت.الامام على بن ابى طالب: نتيجه ى سى سال كوشش. چاپ اول نه جلد. ناشر دار للطباعة. چاپ دوم در چهار جلد. ناشر دارالعرفان در بيروت.فى نور محمد فاطمة الزهراء: دو جلد، ناشر دار الزهراء، بيروت، چاپ دوم 1412 ه. 1991 م. و عشق را خاتمى است گدازنده، كشنده، سراب مآل، با فرجامى هائل.عشق سوختن است، عاشق پروانه، معشوق شمع. و دست آورد عشق كتاب «فاطمه ى زهرا در پرتو خورشيد محمدى» ترجمه از متن كتاب «فى نور محمد، فاطمة الزهراء». مؤلف: عبدالفتاح عبدالمقصود.آن پروانه ى بى پروا اين مترجم سوخته است.آن شمع فروزان پرتو خورشيد ملكوتى فاطمه.آن انگيزه ى سوختن، عشق است و عشق.عشق به زيباى جاودان.نخستين منزل لبخند.تجلى آينه ى خيال.عروس انس.همسفر معراج رؤيا.آخرين مرحله ى مهر.چشم انداز لاله ستان فنا.فاطمه ى پاك.سيد حميد طبيبيان
دهم بهمن ماه هفتاد و نه شمسى
بخش يكم
آتش در كعبه.كشتى با قوم.از در صفا.ردا و سنگ.پيامبر موعود.ستاره ى زهرا.آتش در كعبه
آيا اينجا مكه است؟...آيا اينان مردمان مكه اند؟...آن امن و آسايش كه روزگارى در اين شهر درفتش برافراشته بود اكنون كجاست؟... و كيانند آنان كه آرامش را براى مردم اين سرزمين به ارمغان خواهند آورد؟...آن روشنى و تازگى كه ساليان دراز از زمين پاك مكه تابيدن مى گرفت، به تيرگى گراييده...ابر پاره هاى سياه كرانه هاى پاك و آبى آن را فروپوشانده...در آسمان روشنش لكه هاى خاكسترى رنگ و سياه فام برآمده. خاكسترى به گونه ى ميغ و مه و سياه به ماننده ى دل تاريكى ها.در ميان پرتوهاى روان بخشش رگه هاى تاريكى و تيرگى همچون نشانه هاى جان گزاى زخم تازيانه خودنمايى مى كند...اين سو غرش هولناك تندبادى، و آنسوتر غريو هراس انگيز گردبادى...آسمان يكسره پر از آذرخش و تندر... پر از طوفان و گردباد... پر از خاك...خاموشى و آرامشى بر همه جا چيره شده...روشنايى از هر گوشه رخت بربسته...هان! اين همان شهر حرام آرميده اى است كه كوه هاى خاموش از هر سوى آن را در آغوش كشيده... و امروزپنجه هاى شيون و فغان سينه ى آن را خراش مى دهد و خروش و ولوله در آن بيداد مى كند...هان! بدين شهر پس از يكپارچگى، از هم گسستگى و پس از سازگارى، دشمنانگى روى آورده...نابسامانى و هرج و مرج در آن راه يافته...انديشه ها درهم است و پراكنده... و دل ها از پس اين ناهنجارى ها نگران است و چشم ها سرگشته...گمان ها در سرها پر موج است و پريشان...در جنب و جوش است و خروشان...گسترش مى يابد تا نمايان شود
نمايان مى شود تا گسترش يابد
پهنه ى دريا را ماند كه مدّش مى گسترد و جزرش درمى نوردد...سراسيمگى و نگرانى تا بدانجا رسيده كه مى رود انگشتان به ماننده ى زه كمان سخت و كشيده شود، آنچنان كه گويى چنگال هاى جانور درنده اى است كه مى خواهد در شكار خود ناخن فروبرد... و تا بدانجا كه مى رود شمشيرها از نيام بركشيده شود و به رقص درآيد آنچنان كه گويى سرنوشت شومى است كه مى خواهد بر سرها فروبارد...گويى كه آنك ميدان جنگ است. و اينك سازش ناپذيرى، مردمان مكه را به دو سپاه پرخاشجوى و پيكارگر در برابر يكديگر به صف كشانيده است و مردم با نبردافزار خشم و خشونت و كينه روياروى هم ايستاده اند
با رگهاى گردن كشيده
آماده براى حمله
كرانه هاى آسمان بر بالاى سرشان به رنگ سرخ... و ابرها در كناره هاى آسمانشان به گونه ى خون لخته شده...ناسازگارى و ستيزه جويى تير مراد بر كف سخت نيرو گرفته
سركشى نافرمان و هراس انگيز گرديده است...احساس گرانبارى كه از فرارسيدن خطرى سهمگين خبر مى دهد در ذهن ها لانه كرده
تخم نهاده است...مردم مكه از دور و نزديك، پير و جوان همه در اندوهى يكسان غرقه شده اند...ساكنان مكه روز و شب از ترس ناشناخته ى خود سخن مى گويند...آنان كه از مكه كوچ كرده اند اين هراس را در راه سفر با خود همراه دارند...آنان كه از سفر دور و دراز به مكه برگشته اند آن را پرده اى از شكنجه و عذاب مى يابند...اينك در مكه هيچكس نيست كه با اين خطر زيست نكرده باشد...خطرى كه به زودى امنيت و آسايش را در كام خود فروخواهد برد...همه ى مردم مكه با تن و جان، اندام و احساس، رگ و پى و بند بند وجود خود با اين خطر زيسته اند...در خلوتشان با خيال ها و خردها درآميخته...در همايششان با لب ها و كام ها مزه مزه شده...در خوابشان همراه با رؤياهاى آشفته پديدار گشته...در خوابگاه شترانشان راه يافته و در گذرگاه كاروان هايشان...در خانه ها و خيمه ها، در راه ها و در و دروازه ها...در دل شهر، در رملستان ها...در هر كجا، و در گوشه و كنار هر كجا...بلكه هم در انجمن هاى شب زنده دارى و محفل هاى فسانه پردازى كه در آغاز هر شب نديمان هم پياله و دوستان هم پيك را در خود گرد مى آورد تا به باده گسارى و خوشگذرانى و گفت و شنود و داستان سرايى بپردازد- شبح نا ديرپاى آن خطر پنهان رخنه كرده...خطرى كه پيش چشمان مى خرامد و مى نازد...با خاطرها درمى آميزد... و با دل ها به جنگ مى پردازد...ديروز- ديروز كه گذشت و رفت- اين خطر نافرمان سركش را ملتزم ركاب خود نساخته و با كوكبه ى خود به سوى نيستى نكشانده...از همين روى آن سركش چيره گر هر بار با هر روز برمى گردد...هم در تاريكى شناور است و هم در روشنايى...شب ها غروب مى كند و روزها با برآمدن خورشيد سر برمى زند...همواره خود را به تارهاى زرين خورشيد تابنده درآويخته...با خورشيد برمى آيد و با خورشيد فرومى نشيند...آنچنان خطرى است كه در هوا پراكنده مى شود...روزنه هاى فضارا مى پوشاند و كور مى كند...چشم ها و گوش ها را پر مى سازد، نفس ها را در زندان ژرف سينه ها در بند مى اندازد ...رنگى سرخ و تيره دارد همرنگ لعاب گلگون شفق و دهان باز و خون فشان زخم هاى جانكاه...سوزشى دارد كه احساسات را بريان مى گرداند...بوى گند و گزنده اى دارد كه گلوها را مى فشرد و مى سوزاند...آيا امروز در جوار خانه ى خدا مردى يافت مى شود كه آرزوى فردايى آسوده در سر داشته باشد، فردايى كه آواز روان فرساى برخورد دندان ها و چكاچك گوش خراش جنگ افزارها شنيده نشود؟...هرگز!...نه هرگز اميد آسودگى نيست...مكه ى پاك بر دهانه ى آتش فشانى مرگبار ايستاده است...