فاطمه روزهاى آخر زندگانى را طى مى كرد. او در اين اوقات چنانكه خودش گفته، كوچك ترين توجهى به جهان و جهانيان نداشت و گاهى به حدى به ملاقات خدا اشتياق پيدا مى كرد كه مرگش را از خدا مى خواست، بسيار شگفت است! چقدر فاطمه از زندگانى در ميان چنان مردمى خسته شده بود كه در عنفوان جوانى مرگ را بر حيات ترجيح مى داد.در روزهاى آخر با خدا راز و نيازهايى داشت:اى خداى زنده، اى خدايى كه آغاز و پايان ندارى، به آمرزش تو پناهنده مى شوم. پناهم ده.خدايا! مرا از آتش دوزخ دور ساز و در بهشت جايگزينم كن.خدايا! مرا به پدرم برسان.على مى گفت: خدا تو را شفا مى دهد و زنده مى مانى. ولى او ديگر به زندگى اميدى نداشت و در مقابل