عقلوآخرالزمان
عقل با تمام شكوه ، عظمت و جايگاه برجستهاى كه در حيات انسان دارد، موهبتى است از جانب خداوند و حقيقتى ستبا دو چهره: چهره اقبال به حق و چهره ادبار به حق. چهره اقبال عقل، در سعى و تلاش انسان براى اتصال به حق، و ايمان به غيب تجلى كرده و ارتباط انسان را با لازمان و ابديت تحقق مىبخشد. اما، چهره ادبار او به حق، با وقوع در زمان (عصر) و زيان (خسر) ترسيم شده و با اغواى شيطان استمرار يافته است. اين عقل ادبار كه - جايگاه نفوذ شيطان است، با زمان گره خورده و تاريخ بشرى را رقم زده - اكنون پس از پشتسرنهادن فراز و نشيبهاى بسيار، در آستانه پايان خود قرار دارد و چون عقل به پايان رسد، زمان فانى به پايان مىرسد و آخرالزمان يعنى آخرالعقل. تعارض درونى عقل ادبار امروزه پس از عبور از پيچ و خم قرنها، كسب تجارب فراوان، پس از پشتسر نهادن تحولات دوران پرماجراى خلق و وضع كه اوج شكوفايى و اقتدار او بوده است، و بعد از پيمودن تمام راههايى كه محتمل بود بتواند استقلال و سيطره فراگير و دائمى او را تامين كند و براى انسان معرض از حق، مدينه فاضله و بهشت زمينى بسازد; بيش از هميشه آشكارا و برملا شده است. نشان هويدايى اين تعارض، نوانديشى و نوآورى پرشتاب عقل است. چارهانديشى بىوقفه عقل واقع در بحران، حكايت از سرگشتگى و اضطراب درونى او مىكند. اين بحران سخن از پايان عقلانيت و سقوط نهايى او دارد. به اين نكته بايد توجه كرد كه تحولات و تطورات عقل با نوآوريهاى او تفاوت دارد. عقل در درون آن دو دوران كلى خود - دوران كشف و دوران وضع - ادوار و اعصار مختلفى را تجربه كرده و منازل بسيارى را پشتسر نهاده است. تطور عقل يعنى خروج اضطرارى او از يك منزل - بر اثر رسيدن به بنبست - و ورودش به منزلى ديگر ونوآوريهاى او يعنى تلاش براى مستوركردن بحران درونى يك منزل. امروز عقل قرن بيستم پس از عبور از آخرين دوره تحول دورانوضع و جعل، در ميانه بحرانى همهجانبه و فراگير گرفتار آمده است. نوانديشى و نوآورى مدام و لحظه به لحظه او نه حكايت ازشادابى و خرمى كه نشان از ويرانى و آشفتگى دارد. او بايد مدام پاسخگوى پرسشها، تقاضاها و توقعات فزاينده باشد و از اين رو همواره بايد امر جديدى ارائه كند و براى اين تجدد دائم، به كشفيات علمى و اطلاعات تجربى تازه نيازمند است و همين علم و اطلاع روزافزون - و محصولات آن - بر شتاب زمان افزوده است. و در نتيجه روز و ماه و سال امروز سرعت و شتابى بمراتب بيشتر و افزونتر از روزها و سالهاى قرون گذشته دارد. زمان در گرداب سرعتىتبآلودهوشتابىسرسامآور افتاده و بىمقصد و كور بر گرد خود مىچرخد و با سرعت تمام به پايان خود نزديك مىشود. پايان زمان يعنى به نهايت رسيدن تمام راههاى مولود علم و ادراك بشرى; و آخرالزمان يعنى آخرالعقل. آنجا كه عقل ادبار - پس از هزاران سال تلاش و جد و جهد براى معمارى بناى استقلال انسان و انفكاك او از حق - به بنبست مىرسد، زمان فانى نيز بىوجه مىشود و ضرورت وجودى خود را از دست مىدهد. همپا و همراه عقل، زمان نيز خسته و فرسوده مىگردد.با اين عقل فرسوده و از نفسافتاده، و درون اين زمان ناتوان و هويت از كف داده، چهره خسران آدمى بيشتر و بيشتر هويدا مىشود. در چنين وضعيتى است كه ماهيت فسادانگيز و فسقافروز ادبار به حق، عيان و حقيقت عقل و زمان برملا خواهد شد. تاريخ عقل ادبار، سراسر جهل مضاعف و مشدد در باب حقايق هستى بوده است. پافشارى او بر اين جهل زمخت، بر امتداد تاريخ و بر حجابهاى او افزوده است. اكنون اين عقل پس از طى دوره تجدد، در زائدهاى پس از تجدد قرار گرفته، بناى ايمان به عقل متزلزل شده و پايههاى عمارت و امارت عقلانيت در حال فروريختن است. غايت و نهايت عقلانيت كه اعتراف به جهل و اقرار به نادانى يعنى خروج از ظلمت جهل مركب است، امروز در حال تحقق است. در اين نقطه پايانى كه تمام استعدادهاى عقل فعليتيافته و همه بذرهاى نهفته در ذاتش شكفته شده و به برگ و بار نشسته و عقل نتوانسته آرمانشهر موعود را در زمين بيافريند، و بت عقل در دل آدميان شكسته، و آنان رفتهرفته به وادى جهل بسيط قدم نهادهاند و دو راه در برابر آنان گشوده است. اين دوره نهايى، در حقيقت تبلور كل دورههايى است كه از آغاز تاريخ در برابر انسان وجود داشته و انسان امروز وارث آن شده است. اين دوره، دوره خاك و خداست; يكى از آنها آخرين مرتبه هبوط آدمى از خدا به خاك يعنى سقوط و انحطاط نهايى او را متحقق مىكند و ديگرى آخرين سرمنزل صعود انسان از خاك به خداست. اين دوره، دوره آخرالزمان است و هر يك از آنها آخرين خطوط سيماى دوگانه بشرى را ترسيم مىكند و جملات پايانى، و سرنوشت دو كتاب را رقم مىزند. كتاب ادبار، غفلت، خسران، زمان، شيطان، جبر و اضطرار و صحيفه عشق، ايمان، تفكر، آزادى، عمل صالح و انتظار. اين دوره، دوره فراگيرى است كه تمام راههاى موجود، در ذيل يكى ازآن دو حل و هضم مىشود و مندرج است. اين دو راه عبارتند از: راه شرق و راه غرب. مرادم شرق و غرب جغرافيايى نيست. راه شرق و حكمت مشرقى و ايمان يعنى راه اقبال و به شمس حقيقت، رويكرد به نور، توجه به حق، شستشوى خويش در كوثر عشق و ايمان، زدودن و ستردن غبار جهل و ملال با زلال وصال، و گشودن روزنههاى دنياى انسان به ساحت غيب. و راه غرب و تعقل مغربى يعنى راه افول و غروب خورشيد حقيقت، ادبار به نور، نيستانگارى و رويكرد به عدم، و گامزدن در راهى كه به سوى اضطرار مطلق - كه تجسد نهايى جبر خشن تاريخ است - منتهى مىشود. راه غرب راهى است كه به پايان قرن بيستم رسيده و در تدارك ورودى پرهول و هراس به قرن بيستويكم است. راه غرب را قرن بيستمىها مىروند و آنها كسانى هستند كه يك رويداد موازى عظيم در تاريخ عقل را نديده انگاشتهاند; يعنى ظهور پيامبر اسلام را. اگر اين نظريه را بپذيريم كه حضور پيامبران در طول تاريخ، پديدهاى است مقارن و موازى با تحولات عقل - تا به عنوان حجتهاى ظاهرى، مردم هر عصر را دسگيرى و بر مكر شيطان آگاه كنند - در آن صورت نديده گرفتن آخرين پيامبر ، مولود غفلت و ناآگاهى از سازوكار حركت عقل در تاريخ و بىتوجهى به آخرين تحولات اساسى عقل، و مؤدى به توغل در عقلزدگى و استمرار بخشيدن به راهى است كه ادبار به حق را در پايان قرن بيستم تحويل قرن بيست و يكم مىدهد. فرهنگ و اخلاق مسلط قرن بيستمى، فرهنگ گسست تام و تمام از حق، و در واقع فرهنگ بىفرهنگى است; فرهنگ و اخلاقى است كه يك حقيقت رهآموز و سرنوشتساز را در تاريخ، مسكوت نهاده و بدين ترتيب هويت تاريخى خود را گم كرده است و از اين رو براى جبران اينخسارتعظيم،بهسلطهجويى و اقتدارطلبى گراييده و با نيروهاى اهريمنى معامله كرده است; يعنى نفيسترين و ضرورىترين لوازم حيات و گرانبهاترين امورى كه براى ادامه حيات انسانى خود به آنها نياز مبرم داشته، فروخته و با بهاى ناچيز و ثمنبخسى كه از اين راه به كف آورده، به ابتياع علم و اطلاعات و ابزار و ادواتى پرداخته است كه بتواند اقتدار او را تامين، و شكنندگى و آسيبپذيرىاش را در برابر صدها خطر و بليهاى كه در كمين اوست، ترميم كند ، غافل از اينكه در اين داد و ستد از يك سو فقط ابزار و وسايل حيات را به كف آورده و اصل حيات انسانى خود را از دست داده و از سوى ديگر دل به قدرت و سلطهاى خوش كرده كه چون حقيقى نيست، يعنى از آبشخور قدرت لايزال حق سيراب نشده بل مولود سراب قدرت اهريمنى است و آدمى پيش از پركردن ظرف وجودى خود از حق، آن را تملك كرده، تبديل به كابوسى مخوف گرديده و آدمى را محكوم قدرت دستپرورده خود ساخته است. راه غرب، راه جبر تاريخ و اضطرار و درماندگى ذاتى عقل ادبار است. در اين راه چون آدمى محكوم قدرت اهريمنى است كه هيچ اراده و اختيارى از خود ندارد. در اينجا انسان بسته زنجير زمان است و براى كسى كه در غل حركت تاريخ گرفتار افتاده، آينده نيز همانند گذشته بسته و ضرورى است. براى كسى كه در راه اعراض از حق گام مىزند، هيچ افقى جز هيچستان لميزرع انحطاط و فسق وجود ندارد. براى راهيان راه غرب، عالم با همه وسعت مسدود است و زمين با تمام گستردگى، تنگ و تاريك و مظلم. در چنين وضعيتى عقل تنزل مىكند و نشانههاى اين تنزل را مىتوان در رويكرد عقل به واقعيتهاى حقير و پست مشاهده كرد. عقلى كه در اوج آسمانها پرواز مىكرد و ترانه مابعدالطبيعه مىسرود و در زمين و زمان پر مىكشيد و كل حوزه ادراك را زير بال و پر داشت، چنان به حضيض ذلت و حقارت فرود آمده كه سر از بستر خواب،مطالعه وكندوكاودرابتدايىترين غرايز انسان در آورده است. آيينه اين حقارت و آشفتگى، زبان است. سراسيمگى، سرگشتگى و بىهويتى عقل و زمان را در آيينه زبان به عيان مىتوان مشاهده كرد. زبان بىهويت، تلاش مىكند كه زيان برملاشده آدمى را همچنان پنهان دارد. زيبايى، رعنايى، هنر، تقويت صوت، امواج، صنعت، علوم، پرگويى، اسراف در مصرف الفاظ و هر چيز ديگر، به خدمت زبان درآمده تا او بتواند خسران وقوع انسان در شتاب مهارگسيخته زمان را مستور كند; اما زبان نيز همانند زمان و عقل، پير و شكسته و فرتوت شده و قادر نيست ماهيتخسران را در پوششهاى رنگارنگ خوشبختى پنهان كند و بر زخم اضطراب و التهاب انسان، مرهمى نهد. ديگر هيچ قدرت بشرى نمىتواند در برابر سيل سدشكسته انحطاط مقاومت كند. آلودگى و فساد با شتابى روزافزون سراسر كره زمين را تهديد مىكند و در خشكى و دريا پيش مىرود و محيط زيست جسمانى و روحانى بشر را به زير سلطه خود مىكشد و هيچ نقطهاى در امان نيست. زمان و مكان آلوده گناه و فسق آدميزاده شده، همه چيز محكوم آن گرديده و غايتسياه تاريخ نزديك به تحقق است. كسانى كه ديدگاه شيعى در باب غايت تاريخ را بدبينى مىدانند از يك طرف چشمانشان را بستهاند و آنچه را اتفاق افتاده است نمىبينند و از طرف ديگر، از پيش قضاوت كردهاند و مىخواهند كه ما خوشبينانه به پايان تاريخ بنگريم. وقتى از اقتدار انفعالى و فراگير انسان بر خاك سخن مىرود، در حقيقت، نغمه شوم حكومت و سيطره خاك بر انسان سروده شده است. آنچه شيعه مىگويد نه بدبينى است، نه خوشبينى و نه واقعبينى; چرا كه اين گونه نگريستنها همه در حيطه انفعال و خضوع در برابر خاك معنى دارد. قول شيعه بر اساس حقبينى است; يعنى اگر نبود تشعشع حكمت ايمانى و اگر نبود نظركردن در پرتو انوار الهى - كه به ما جهانى ديگر را نشان مىدهد و با ما سخن از عوالم غيب مىگويد كه رهرو غرب از آن بيگانه است و ما را دعوت به ماندن در دخمه دنياى مشهود مىكند - هر كس تمايل داشت كه مسحور و مجذوب دستاوردهاى پرجذبه بشر شود، به سمت تمتع، التذاذ، كامجويى و خوشبختى رود، فارغ از هر دغدغه فكرى به ستايش و تعظيممحصولات علمى برخيزد و تفكر و ايمان را در معبد شرايع علمى و سياسى رنگارنگ قربانى كند. سادهترين و هموارترين راه، راه غرب است. همه چيز مهياست، و همه دواعى و سوائق، ما را بدانسو مىخواند و سوق مىدهد.
گامزدن در اين راه، رفتن در جهت جريان آب است، هيچ نگرانى و انديشهاى نمىطلبد، آوازه و شهرتش جهانگير، و انقياد و تسليم در برابر او باب روز است و مطلوب و مورد پسند اكثر مردم. راه غرب راه توغل در تكثير و فرورفتن مدام در كثرات است. پشتكردن به نور و دورشدن از آن، اقتدا به كثرت سايههاست و مؤدى به اصالت دادن به كثرات اشباح و اظلال، و اعراض از وحدت را در پى دارد. كسى كه در اين راه قدم برمىدارد، از آنجا كه چشمى كثرتبين دارد، حل تمام مسائل و مشكلات را تنها در ميانه كثرات مىجويد و در واقع تمام كوشش او مصروف تكثير و تقطيع عالم و تكهتكه كردن حقيقت است. قرن بيستمىها در هياهوى كثرت فرو رفته و قادر نيستند كثرت را با وحدت جمع كنند و در زير لايههاى كثرات جارى، بستر واحد اين جريان را ببينند، تا آنجا كه تبديل به انسانهاى يكچشمى شدهاند و چشم ديگر خود را از كف دادهاند; چشم راست را. از نشانههاى آخرالزمان ظهور دجال است; دجالى كه چشم راستش ممسوح است و از ميان رفته و چشم چپ او بر پيشانىاش جاى دارد. راه شرق اما راه قرن پانزدهم است. تقويم راستين مشرقيان كه سطر سطر صحيفه حيات، فرهنگ، تفكر، اخلاق، عشق و ايمان راهيان مشرق با آن رقم خورده، تقويم هجرى قمرى است. اين تقويم، تقويم كسانى است كه آگاهانه در شب تاريك و مظلم، و يلداى بلند حيات بشرى مىزيند و در غياب خورشيد حق، دل با اشراق و بازتاب آن، خوش مىدارند; با قمر. اين راه، راهى است ناهموار و پرسنگلاخ كه رهرو در هيچ قدمش از سنگاندازى شياطين در امان نيست و پيمودنش بىعنايتحق، مقدور، نه. همتى مردانه مىطلبد، سينهاى به پهناى آسمان، قلبى گشوده به آفاق هستى، شوقى پركشيده تاستيغ غيب، عزمى استوار، و عشق و صبورى و ايمانى كه بتوان هر بلايى را در اين راه تحمل كرد. قرن پانزدهمىها مستضعفان زميناند و وارثان لمعات آفتاب حق . آنان - گرچه در نظر قرن بيستمىها بىفرهنگ، بىتاريخ، بىهويت، و اهل واپسماندگىاند اما - در حقيقت پيشروان راه نجات انساناند و اگر قدر و قيمتخود را بدانند، مرعوب يا مفتون شكوه و رعنايى مغربيان نشوند، والاييهاى خويش را بيابند و به خويشتن بازگردند، براى امروز سرگشته و فرداى سردرگم راهيان راه غرب، بايد فرهنگ، ادب، اخلاق، تفكر، عشق و ايمان به ارمغان ببرند. راه شرق، راه انتظار است; رهرو اين راه همواره منتظر است و چشم به راه خورشيد. مىداند كه در غياب خورشيد زندگى مىكند; و در عين حال مىداند كه حتى در اين شب ظلمانى اگر خورشيد نمىبود او نمىتوانست تنفس كند. خورشيد غايب است نه معدوم; و اين را كسى در مىيابد كه شبها سر به آسمان بردارد و بازتاب آن را نظاره كند. انتظار يعنى آگاهى از جايگاه وجودى انسان - ميان خاك و خدا - و عمل متناسب با آن در عصر غيبت. انتظار، نماز وجودى عصر غيبت است. انتظار، تجلى ايمان و تقواست. انتظار يعنى انفتاح و انسداد; انفتاح در برابر غيب كه نتيجهاش تذكر، تفكر و ياد آفتاب است; و انسداد در برابر تمام امور و عواملى كه مىكوشند تا ما همواره شبزدگان شبستان تاريخ بمانيم، تاريكى و ظلمتحاكم بر غياب خورشيد را باور كنيم و ماه و ستاره را نديده انگاريم. انتظار يعنى پركردن جام نگاه از خم عشق و اشتياق، و قبول و انفعال در برابر حق، و فاعليت و حاكميتبر هر آنجه دون مرتبه انسان است. انتظار اوج عصيان و سركشى عقل اقبال در مقابل دنياى محدود متناهى و حقير علم و ادراك بشرى، و مقتضيات زمان و زمانه است. انتظار، دلسپردن به امام زمان و دل بريدن از ماموم زمان است. راه شرق، راه آزادى تاريخ است. آزادى انسان تنها با پشتوانه ايمان به غيب تحقق مىيابد و آنجا كه متكاى ايمان به غيب نباشد و آدمى فقط در گستره علم و اطلاع خود زندگى كند، هر گونه سخن از آزادى فريب و سرابى بيش نيست. از اين رو حريت و آزادى حقيقى انسان تنها در راه شرق مىتواند متحقق شود و در آن راه است كه او از هر قيد و بندى رها مىگردد الا عبوديتحق. به تبع آزادى انسان در راه شرق و در انتظار حقيقت، تاريخ نيز از غل و زنجير جبر و اضطرار آزاد مىشود. در اين ساحت است كه گذشته نيز همانند آينده مفتوح و باز است. ايمان به غيب و انتظار عصر غيبت همچون نفخ صورى در گذشته مرده و بيجان مىدمد. گذشته جان مىگيرد، زنده مىشود، معنى مىيابد، از گور نمناك و تاريك جبر عقل ادبار و زمان فانى و گذرا برمىخيزد، با ابديت و لازمان پيوند مىخورد و رجعت مىكند و باز مىگردد. در حوزه عقل اقبال، گذشتهاى مطلقا بسته و مسدود وجود ندارد. در دامنههاى عقل اقبال، حتى گذشتههاى دور را مىتوان آبيارى كرد تا جوانه زند، رشد كند و به برگ و بار نشيند. همين جا بحثسنت و تجدد قابل طرح است. در برخى از اذهان ممكن است چنين نشسته باشد كه سنتيعنى هر آنچه مشمول مرور زمان قرار گرفته است. چيزى كه در چرخه زمان و بر اثر تحول دوران پديد مىآيد، نبايد بر آن نام سنت نهاد هرچند قرنها از تولدش بگذرد. سنت چيزى است كه از جريان تجدد و تصرف بيرون است. آنچه در زمان پديد آمده و متعلق علم و ادراك بشرى بوده به مرور زمان، پير، كهنسال و فرتوت مىشود و هيچگاه قابل بازگشت نيست و نمىتوان آن را تكرار كرد. وقتى سخن از بازگشتبه سنتبه ميان مىآيد هرگز نبايد به معناى بازگشتبه برههاى از زمان گذشته و مقتضيات آن باشد. بازگشتبه سنتيعنى بازگشتبه آن چيزى كه با ابديت انسان، و حيث نامتناهىاش - كه متجلى در پيام پيامآوران است - مرتبط و پيوسته است تا بتوان او را از قيد و سلسله امور دايم التجدد و متصرم نجات بخشد; و تا بتوان او را به بدايتها هدايت كرد و بدين معنى، سنت تحول و تبدل ندارد. اگر قرار باشد كسى به سنتهاى زمانى بازگردد، در اين صورت همه سنتهاى گذشته در «گذشته بودن» مساوىاند و ترجيح يكى از آنها، ترجيح بلامرجح است. وقتى صحبت از قرن پانزدهم به ميان مىآيد، يعنى قرنى كه هركس در آن زندگى مىكند و نفس مىكشد وابسته به سنتى استبرخاسته از يك مبدا ابدى و لايتغير. خود اين مبدا گرچه به لحاظ ظاهرى و به موازات رشد، شكوفايى و تحولات عقلانى بشر، ادامه و استمرار يك سنتبىبديل است كه از آغاز هبوط آدم شروع شده، لذا خود اين مبدا نيز داراى مبادى است، اما در باطن، مبدا اين سنت - يعنى سنت قرن پانزدهمى - مبداالمبادى است; يعنى وقتى گل آدم را مىسرشتند، آب اين گل را از آن سرچشمه برداشتند. پيامبرى پيامبر خاتم پيش از آدميت آدم بود. بنابراين سنت قرن پانزدهم سنت وجودى انسان، يعنى استمرار سنتى است كه همه پيامبران، صالحان، متفكران، حكيمان و شاعران آزاده در طول تاريخ به آن سنت تعلق دارند. اينان در حقيقت ابيات قصيده بلند عشق، ايمان و آزادىاند كه هميشه از ناحيه مقتدران و خودكامگان تاريخ ادبار مورد ستم و جفا بودهاند. با تمام تحولات و تطورات و دگرگونيهايى كه در طول تاريخ عقل ادبار به وقوع پيوسته و با آنكه چهرههاى ادبار، داراى اشكال و اطوار متعدد، متنوع و بىشمار بودهاند، سيماى برجستگان اهل ايمان و مناديان اقبال به حق همواره يكسان و لايتغير بوده و يك سخن بيش نداشتهاند. اينان همواره غريب، تنها، آواره و مظلوم بودهاند. معشوق و محبوب اهل ايمان، و مقصد و مراد از همه منظومههاى عاشقانه و تمام تغزلات و مغازلات هم اينانند. اينان غرباى تاريخاند و مجنون براى غربت آنها گريه مىكند. اين خط غربت تاريخى از آغاز هبوط آدم تا امروز، يعنى تا قرن پانزدهم ادامه دارد; و تا زمان و زمانيات، و عقلانيت و تاريخيتبر سرنوشتبشر حكومت مىكند، غرباى تاريخ در غيبتاند. اوج غربتحقيقت، امام زمان است كه نه تنها در ميان مامومان زمان و منكران، بل در ميانه معتقدان به او نيز غريب است. امروز حقيقت در نهايت غربت و تنها به سر مىبرد. آنگاه كه امام زمان، يعنى كسى كه نه تابع و خادم زمان بل متبوع و مخدوم زمان است، ظهور كند، زمام زمان را در دست مىگيرد و اين بىپناه مهارگسيخته ملتهب را از شتاب و جنون نجات مىدهد، تا آرام و قرار يابد. وقتى زمان بيقرار، قرار يافت و دست در دستان امام خويش نهاد، تمام غرباى تاريخ - همه پيامبران، امامان، صالحان و ابرار - رجعتخواهند كرد و معناى نهفته و مستور تاريخ آشكار و عيان خواهد شد. اينك آنكه خود را از قبله عشاق مىداند و دريافته است كه از اين جمع، مهجور و دور مانده، بايد به بوى قبله اين قبيله بنالد و به سوى آن نماز گزارد.
چو از قبيله عشاق ماندهاى مهجور
دلا تو مرغ فغانى، به بوى قبله بنال
دلا تو مرغ فغانى، به بوى قبله بنال
دلا تو مرغ فغانى، به بوى قبله بنال