بيرونْ شدِ ابن سينا از شكگرايي
مهدي قوامصفري مقدمه
از ديدگاه ابن سينا اصل عدم تناقض خاصيّت هر واقعيت و كل هستي است، و بنابراين دفاع از آن وظيفه فيلسوف است. دفاع از اصل عدم تناقض صرفا براي تنبيه كسي به كار ميآيد كه در اثر غفلت از ماهيت آن در دام باورها از قبيل باور به تكافؤ ادله متقابل در اصابت به واقع در موضوعي واحد ميافتد و متحير ميشود و سرانجام به نوعي سر از شكاكيت درميآورد؛ وگرنه در بداهت آن اصل ترديد نيست تا از اين حيث مورد دفاع قرار بگيرد. ابن سينا بر آن است كه اين اصل در همه استدلالهاي ما و همچنين در همه باورها و سخنان معنيدار ما حضور دارد و اصولاً قوام همه آنها از حيث مطابقت با واقع و جزميتِ حكم از اين اصل برميآيد؛ بنابراين او آن را اول الاوايل مينامد، و به توضيح كيفيت كارآمدي آن ميپردازد.او معتقد است با اين كار ميتواند متحيرِ مسترشد را به بهترين وجه از حيرت برهاند و منكر معاند را نيز بگونهاي با توسل به همين اصل و توضيح و يادآوري آن با بكارگيري نوعي عمل بر سر عقل آورد. همه اين بحثها هرچند رنگ و بوي معرفتشناختي دارند، به سبب عدم اختصاص اصل عدم تناقض به امري معين يا به حوزهاي محدود، و همچنين بهسبب اينكه آن اصل از خواص موجود بما هو موجود است، لازم است كه در مابعدالطبيعه (= فلسفه اولي) بررسي شوند. در ميان انواع شكگرايي (skepticism) كه در معرفتشناسيهاي رايج مطرح ميكنند نوعي شكگرايي وجود دارد كه از پاسخ منفي به پرسش از امكان حصول معرفت ناشي ميشود. براساس عقيده طرفداران اين نوع شكگرايي كسب معرفت امري غيرممكن است و انسان نميتواند نسبت به چيزي معرفت حاصل كند و همه مواردي كه معرفت ناميده ميشوند درحقيقت توهمات (illusions) محض هستند: كسي كه خود را درباب امري معين داراي معرفت ميداند، درواقع توهم ميكند كه داراي معرفت است. طرفداران اين ديدگاه هرگونه معرفت يقيني را نفي ميكنند و ميگويند كسي نميتواند يقين داشته باشد كه حتي يكي از باورهايي كه دارد صادق است (پويمن، 1999، ص 37). اين نوع شكگرايي را ميتوان شكگرايي نظري (theoretical skepticism) ناميد.يقين معرفتي (epistemic certainty) بهمعني صدق ضروري معرفت گزارهاي است (ابن سينا، برهان شفا ـ كه بعد از اين به اختصار فقط برهان ميناميم، بندهاي 5 ـ 64، صص 61 ـ 60) و بنابراين معرفت يقيني مصون از شك و خطا و تجديد نظر است (موزر و ديگران، 1998، ص 150). اگر اينطور باشد، كه هست، عدم امكان دستيابي به يقين معرفتي عنصر مقوِّم شكگرايي نظري است، و در اين صورت آن را ميتوان شكگرايي در يقين معرفتي ناميد. به عقيده ما همه انواع شكگرايي معرفتي در اين خصيصه مشترك هستند زيرا معرفت اگر غيريقيني باشد، نه معرفت، بلكه معرفت كاذب يا شبهمعرفت (pseudo-knowledge) است، و قول به عدم امكان حصول معرفت، چه به دانش خاصي محدود شود و چه شامل همه دانشها تلقي گردد، بهمعني عدم حصول يقين معرفتي است.با اين همه، موزر (Moser)، كه در معرفتشناسي جديد در غرب صاحب تأليفات و تأثيرات است، و دو نويسنده ديگر در كتاب مشتركشان نظريه معرفت: درآمدي موضوعي (1998)، نخست بين دو نوع شكگرايي، يعني شكگرايي معرفت (knowledge skepticism) و شكگرايي توجيه (justification skepticism)، تمايز قائل ميشوند و سپس با مطرح كردن آنچه ما شكگرايي نظري ناميديم ميگويند كه ميتوان آن را پذيرفت درحالي كه دو نوع شكگرايي معرفت و شكگرايي توجيه را رد كرد (1998، ص 150). مقصود آنها از شكگرايي معرفت در شكل غيرمحدودِ (unrestricted) آن اين عقيده است كه «هيچكس چيزي را نميداند» (همان، ص 13)، درحالي كه مقصودشان از شكگرايي توجيه، اين عقيده است كه «هيچكس در باور به چيزي هرگز موجه نيست» (همان جا). آنها مينويسند:شكگرايي معرفت مجاز ميدارد كه ما گاهي در باور به چيزي موجّه باشيم، اما مدعي است كه باور موجّه ما هرگز به معرفت اصيل نميرسد، و شايد سبب آن اين است كه معرفت، برخلاف توجيه، دربرابر تحصيل قرينه جديد توسط صاحب معرفت تهديد نميشود و از اين جهت مصون است. بطور مثال، قبل از علم ژنتيك جديد بسياري از مردم ممكن بود براساس قرينه موجود در دسترسشان در باور به اين نكته موجّه بوده باشند كه گردنهاي دراز زرافهها نتيجه اين است كه آنها براي رسيدن به تنها شاخههاي در دسترس درختان گردن خود را ميكشيدند. به دست آمدنِ قرائن جديد درباب مكانيسمهاي ژنتيكي و دروني وراثتپذيري اين مشخصه زرافه، آن باور موجّه را نقش بر آب كرد. برعكس، معرفت مصون است از اينكه قرينه جديد بتواند آن را اينگونه نقش بر آب يا باطل سازد. (همان، 14 ـ 13)در اين فقره كه شكگرايي معرفت و شكگرايي توجيه از يكديگر تميز داده شدهاند، مقاومت اولي در برابر قراين و شواهد جديد تنها امتياز آن در برابر دومي است. همين امتياز، چنانكه پيش از اين به همين اثر آنها (ص 150) ارجاع داديم، به معني داشتن يقين معرفتي است. اكنون برعهده آنهاست كه به اين سؤال پاسخ دهند كه چگونه قادر هستند شكگرايي مبتني بر يقين معرفتي را بپذيرند و درعين حال «بطور سازگار» شكگرايي توجيه و مخصوصا شكگرايي معرفت را ردّ و ابطال كنند؟ اين بحث مختصر نشان ميدهد كه توجيه باور نميتواند جز به معني بخشيدن يقين معرفتي به آن باشد، در غير اين صورت توجيهي مِنْ عِندي و، بنابراين، از حيث معرفتي بيخاصيت خواهد بود. به تعبير ديگر، تا يك باور معين با يقين معرفتي همراه نگردد، درحقيقت از حيث معرفتي توجيه نشده است، و اگر چنين باوري به وصف يقين متصف شود، به قول ابن سينا آن را بايد «يقين موقت و غيردائم» (همان جا) ناميد.در ذيل بند 1 شكگرايي مورد بحث را شكگرايي نظري ناميديم تا نشان دهيم كه ممكن است طرفداران آن و قائلان به آن، بطور تناقضآميزي، امكان داشتن نوعي معرفت كاذب را ـ كه خود تعبيري تناقضآميز (paradoxical) است ـ بطور مثال از براي بهكار بستن نيات عملي و تحصيل اهداف عملي جايز بدانند. به اين ترتيب، هيوم كه «شكاكان فلسفي و عميق را... به هنگام كوشش براي توليد شك كلي درباره همه موضوعات پژوهش و معرفت انساني... هميشه پيروز» (1975، 12، 2، 121، ص 153) ميداند، در جايي ديگر مينويسد: «عمل و اشتغالات زندگي عادي بزرگترين متزلزلكننده پورُنگرائي (pyrrhonism) يا اصل افراطي شكگرايي است» (همان، 12، 2، 126، صص 9 ـ 158). او احساس خودش درباب شكگرايي نظري و زندگي عادي را، در كتاب ديگرش، رساله درباره طبيعت انسان، به نحو بسيار زيبايي بيان ميكند و موشكافيهاي نظري شكگرايانه را «هذيان و ماليخولياي فلسفي» مينامد و ميگويد بهرغم اينكه «عقل نميتواند اين ابرها را كنار بزند، خوشبختانه خود طبيعت براي اين هدف كفايت ميكند و مرا يا از طريق سست كردن اين گرايش ذهن، يا از طريق مشغوليت خاصي و انطباع (impression) زنده حواسم كه همه اين لولوها (chimeras) را محو ميسازد، از اين هذيان و ماليخولياي فلسفي شفا ميبخشد. شام ميخورم، تخته نرد بازي ميكنم، گفتگو ميكنم، با دوستانم خوش هستم؛ و وقتي پس از سه يا چهار ساعت سرگرمي ميخواهم به اين نظرورزيها بازگردم آنها را چنان سرد و ساختگي (strained) و مضحك (ridiculous) مييابم كه نميتوانم در دلم رغبتي براي تفكر بيشتر در آنها بيابم. پس اينجا خودم را بطور مطلق و ضروري متعين مييابم كه همانند ديگر مردم در امور عادي زندگي، زندگي كنم و سخن بگويم و عمل كنم» (1978، 1، 4، 7، ص 269). هيوم حتي اين احساس خود را بيان ميكند كه ميخواهد همه كتابها و مقالههايش را بسوزاند و هرگز ديگر لذات زندگي را بهخاطر خردورزي و فلسفه فدا نكند، زيرا ميبيند كه بهرغم همه اين گرايشات طبيعياش «همان حالت قبلياش بر سر جاي خود است» (همان جا).هيوم و هر شكاك ديگري بهخوبي ميداند كه حرفهاي شكاكانه به اصطلاح خودش هذياني و ماليخوليايي در عمل به درد نميخورد، و كتابها و مقالات دارنده آن آموزهها را، چون به حوزه عمل درآييم، بايد به آتش بسپاريم، وگرنه عمل براساس آنها امكان ندارد. چرا؟يكي از راههاي مقابله، كه ابن سينا در برابر سوفسطائيان كه در نظر او چنانكه خواهيم ديد شكاكان نيز هستند، در پيش مينهد، همين توسل به حوزه عمل است. او در بخش الهيات كتابش شفا (1، 8، ص 53) ميگويد كه اگر كسي از پذيرش اصل امتناع تناقض سرباز زند و در اين انكارش پافشاري و عناد كند «شايسته است كه بر او تكليف كنند كه در آتش درآيد زيرا آتش و غيرآتش يكسان است؛ و او را بزنند، زيرا درد و غيردرد يكسان است؛ و او را از خوردن و نوشيدن بازدارند، زيرا خوردن و نوشيدن و ترك آنها يكسان است». ميبينيم كه ابن سينا گرچه در ردّ عقيده سوفسطائيان به حوزه عمل متوسل ميشود، اما كارآمدي اين توسل را در نهايت بر اصل عدم تناقض مبتني ميسازد و به اين ترتيب نحوه مقابله خودش را در بيرون از حوزه كاربرد اين انتقاد قرار ميدهد كه البته براي شكاكان دو حوزه نظرورزي و عمل تفاوت دارند و هر شكاكي، چنانكه در مورد هيوم ديديم، چون به حوزه عمل ميآيد مثل ساير مردم، يعني مردمي كه با معرفت به نحو انتقادي و شكگرايانه برخورد نميكنند، به امور عادي زندگي متعارف ميپردازد. برعكس، درواقع ابن سينا همان تعيّن «مطلق و ضروري» هيوم در «امور عادي زندگي» را نشان حاكميت «مطلق و ضروري» نظري بر واقعيتهاي عملي زندگي ميداند، نه اينكه اين دو حوزه را، دو حوزه داراي تفاوت ماهوي بداند و قطعيت و ضرورت موجود در يكي را بيارتباط با ديگري تلقي كند. به تعبير ديگر، تكليف شكاك به ورود در آتش، يا زدن او، يا «منع او از ملاقات محبوبش» (مرحوم علامه طباطبايي، نهايةالحكمة، 254) و اين قبيل اعمال و اجبارها درواقع بهمعني قطعي و ضروري و يقيني بودنِ پارهاي از معرفت انساني است و در بُن اين رفتارهاي عملي يك نگرش نظري به ماهيت معرفت نهفته است كه آن را بيواسطه به پاي عمل و واقعيتهاي عملي ميبندد.بهتر است در اينجا به سخني از صدرالمتألهين در اينباره اشاره كنيم. او در شرح الهيات شفا (چاپ سنگي، 1303 ه··.ق.، ص 41) و در كتابش اسفار (جلد 1، ص 90؛ جلد 3، ص 445) در قبال عناد سوفسطائيان و شكاكان همين پاسخ عملي ابن سينا را در پيش مينهد، اما در سومين مورد، يعني جلد 3 اسفار، ص 445 پس از آوردن پاسخ ابن سينا اضافه ميكند كه چاره اين قسم، يعني قسم مربوط به عناد، دست فيلسوف نيست، بلكه دست پزشك است، زيرا سوفسطايي و شكاك به علت نقص خلقتش منكر اصل تناقض نيست بلكه علت آن غلبه سودا و بيماري ناشي از آن است كه اعتدال مزاج ذهن را فاسد ميكند و بنابراين بايد همانند شخص مبتلا به «ماليخوليا» توسط پزشك علاج شود. اين درحالي است كه او در شرح الهيات شفا (همان جا) پس از نقل پاسخ ابن سينا اضافه ميكند كه «پس اگر از آن [يعني، مثلاً از ورود در آتش] خودداري كرد، اين عمل او اقراري است بر اينكه ثبوت آن [يعني آتش] غير از سلب آن است». مسئله به پزشك مربوط نيست، زيرا همانطور كه از اين جمله خود صدرالمتألهين برميآيد، مسئله كاملاً معرفتشناسانه است و نكته مورد نظر ما را تأييد ميكند: اگر شخص از درآمدن به درون آتش خودداري كرد، يعني ميداند كه آتش او را ميسوزاند، و اين معرفت او قطعي و يقيني است. لُبّ اين پاسخِ به ظاهر عملي، درحقيقت همين نكته نظري و معرفتشناختي است، و همين ويژگيِ پاسخ آن را در بيرون از حوزه كاربرد انتقاد مذكور در بالا قرار ميدهد. آن انتقاد ميكوشد بگونهاي تبليغاتي و خطابي القا كند كه حوزه عمل غير از حوزه نظر است، و اين پاسخ، با اين تفسير ارائه شده، نشان ميدهد كه نگاه به حوزه عمل چه اندازه به نگاه در حوزه نظر بسته است، و اين بستگي و پيوند معنايي جز يقين معرفتي ندارد. به اين ترتيب آن سخن هيوم كاملاً بر حق است كه چون در حوزه عمل ميآيد موشكافيهاي شكگرايانه نظري در چشم او مزخرف و مضحك مينمايد، و خودش را در امور عادي زندگي همانند ديگر مردم بطور مطلق و ضروري متعيَّن مييابد. با اين همه، او چون به حوزه نظر برميگردد، چون تصور ميكند كه ضرورت موجود در امور عملي و عادي بكلي غير از ضرورت نظري است و دوّمي صرفا ناشي از امر روانشناختي عادت است، باز به دام شكگرايي ميافتد.در طرف ديگر، ابن سينا، برخلاف شكگرايانِ نظريِ جازمْ در علم، بر آن است كه تعيّن مطلق و ضروري و جزميانه حوزه عمل نميتوان جز به اين معني باشد كه در عملِ عامل به هنگام عملْ فرايندِ اطلاق معرفت ضروري به واقعيت دركار است وگرنه هم بايد تناقض منطقي را پذيرفت و هم تداخل واقعيتها در يكديگر را. چگونه چنين چيزي ممكن است و چرا ناديده گرفتن ضرورت نظري در حوزه ضرورت عملي ميتواند چنان نتيجه غيرمقبولي داشته باشد. در بقيه اين مقاله بايد همين مسئله را تبيين كنيم، اما قبل از پرداختن مستقيم به آن لازم است پارهاي از مواضع ابن سينا درباب معرفت و اصل عدم تناقض و نحوه كارآمدي آن در ساختار معرفت را بررسي كنيم.شكگرايي معرفتي به همراه تعيّن مطلق و ضروريِ عملي، اگر بخواهيم با اصطلاحات ابن سينا توصيف كنيم، درحقيقت به معناي جمع ظنّ در نظر با علمْ در عملْ درخصوصِ واقعيتِ واحد است.علمِ (معرفت بهمعناي اپيستمه در نظام فكري افلاطون و ارسطو) تصديقي از ديدگاه ابن سينا عبارت از اين است كه اعتقاد شود كه مثلاً الف ب است، و يقيني بودنِ آن بهمعناي اين است كه اعتقاد شود كه ممكن نيست الف ب باشد (برهان، بند 604/ ص 375)، بهشرطي كه اين اعتقاد زوالناپذير باشد (همان، 605/ 375) يعني از مجاري مناسب اكتساب شده باشد (قوامصفري، «معرفت يقيني از ديدگاه ابن سينا»، بند 12، صص 13 ـ 111). شرط اخير شرط حافظ يقين در علم است وگرنه لازم ميآيد كه اعتقاد يقينيِ گُترهاي نيز، همانند مثالهاي نقضِ گِتيه، علم محسوب شود. اما اگر اعتقاد به اينكه الف ب است اعتقاد يقيني نباشد، يعني اعتقاد مذكور با اين اعتقاد همراه نباشد كه ممكن نيست كه الف ب نباشد، بلكه برعكس ممكن بداند كه الف ب نباشد، در اين صورت آن را ظنّ ميناميم (برهان، بند 605/ ص 375). البته اين اعتقاد درصورتي ظن خواهد بود كه شأن الف در حقيقت اين باشد كه متصف به ب باشد درغير اين صورت ممكن است خود اين اعتقاد، بويژه اگر از مجاري مناسب علّي اكتساب شود، علم يقيني باشد. از ديدگاه ابن سينا آنچه در اين جا ظنّ ناميده شد درحقيقت مركب است از ظنّ صادق و جهل متضاد با آن (همان، بند 606/ ص 376). و مقصود از جهل متضاد در اينجا اين است كه بطور مثال الف ب باشد و كسي اعتقاد داشته باشد كه ممكن است الف ب نباشد؛ و به تعبير ديگر جهل متضاد يعني قول به امكان مقابل اعتقاد او.حال هيوم را به هنگام گرم كردن آب در روي آتش فرض ميكنيم. هيوم معتقد است خودش را در هنگام عمل گرم كردن آب «بطور مطلق و ضروري متعين مييابد». زيرا اين كار يك كار عادي است و او بايد همانند ديگر مردم با آن برخورد كند. پس نسبت به گرم شدن آب در روي آتش جهل ندارد و جاهل نيست و همچنين ظنّ نيز ندارد زيرا ظنّ در اينجا به اين معني است كه او معتقد است كه ممكن است آتش آب را گرم نكند، و اگر او داراي ظنّ بود خود را «بطور مطلق و ضروري متعيّن» نمييافت و بر ظن نظري خود در حوزه عمل نيز باقي ميماند، و اين بدان معناست كه بطور مثال آب را براي گرم كردن بر روي چوبي خشك ميگذاشت، زيرا چنانكه گفته شد جهل متضاد با ظن صادق نيز با ظنّ در كار است و، از منظر معرفتشناسي ابن سينا، يكي از دو عنصر مقوِّم ظنّ بهحساب ميآيد. اما گذاشتن آب بر روي يك قطعه چوب خشك براي گرم كردن آن، اگر هيوم واقعا نميتواند بر شك نظري خود فايق آيد، به هيچ وجه «مضحك» و «مزخرف» نيست و اين كار نبايد او را رنج دهد. اگر هيوم اين كار را «مضحك» بداند ولي گذاشتن آب بر روي آتش براي گرم شدن را «مضحك» نداند و بگويد كه «ما پس از تقارن دائم (constant conjunction) دو چيز ـ بطور مثال، گرما و شعله،... ـ تأكيد ميكنيم كه تنها عادت است كه ما را قاطع ميكند تا از پيدايش يكي ديگري را انتظار داشته باشيم» و «عادت بزرگترين راهنماي زندگي انسان است» (1975، 5، 51، 36، صص 4 ـ 43)، معلوم ميشود كه وضع معرفتشناختي او اگر خوشبين باشيم، برحسب ديدگاه شيخ الرئيس ابن سينا، وضع صاحب ظن است؛ يعني اولاً به سبب نوع منشا انتظارش نبايد در آن قاطع باشد و ثانيا، گاهي نيز براساس جهل متضاد خويش عمل كند، و مثلاً آب را براي گرم كردن بر روي چوب خشك بگذارد. اما هيوم دومي را «مضحك» خواهد دانست درحالي كه اولي را، يعني گذاشتن آب براي گرم شدن بر روي آتش را «بسيار قابل فهم (intelligible)» (همان جا) ميداند. چرا؟ پاسخ هيوم اين خواهد بود:در اينجا ميان روند طبيعت و توالي تصورات ما نوعي هماهنگيِ از پيش تثبيت شده (pre-established) وجود دارد؛ و هرچند نيروها و عوامل مؤثرِ (forces) حاكم بر طبيعت كلاً براي ما ناشناختهاند، با وجود اين متوجه ميشويم كه انديشهها و مفاهيم ما در مسير ساير آثار طبيعت جريان دارد (همان، 5، 2، 44، صص 5 ـ 54).بهرغم اين سخن خطابي هيوم، اگر ضرورت واقعيت را نميتوان دريافت، پس هميشه نميتوان براي گرم كردن آب آن را بر روي آتش گذاشت، زيرا، به عقيده ابن سينا، موضوع حقيقي ظنّ، امور ممكن و متغيّري است كه تحت ضابطه درنميآيد (برهان، بند 607/ ص 377)، و نسبت مظنون به وجود مثل نسبت راي به صحت است (همان جا)، يعني امر مظنون ممكن است واقعيت داشته باشد و ممكن است نداشته باشد: و به تعبير خود او «مظنونات مقدماتي بُوَند كه به غلبه گمان پذيرفتهاند، و خود داند كه شايد درست نَبُوَد، چنان كه كسي گويد: فلان به شب گرد محلّت ميگردد پس تخليطي اندر سر دارد» (دانشنامه علايي، منطق، صص 7 ـ 126). پس امر مظنون چون تحت ضابطه درنميآيد ميتوان آن را به هر سببي نسبت داد، يعني مثلاً ميتوان گفت كه «فلان به شب گرد محلّت ميگردد» پس چيزي گم كرده است، يا پس...، يا مثلاً ميتوان بيآنكه «مُضحك» در نظر آيد آب را براي گرم كردن بر روي چوب گذاشت. با توسل به امر مِنْعندي و مجهول و پيشينيِ «نوعي هماهنگيِ از پيش تثبيت شده» نميتوان بطور «مطلق و ضروري» عمل كرد، و اگر چنان عمل شود قطعا نشانِ داشتنِ علم، در معني سينوي، است هرچند دارنده آن نتواند كيفيت اكتساب آن را توضيح دهد. پس موضع شكگرايانه درحقيقت بهمعناي جمع ظنّ در مقام نظر با علم در مقام عمل است، و اين البته خوشبينانهترين تفسير شكگرايي است زيرا ظن، چنانكه پيش از اين گفتيم، عبارت است از ظنِ صادق به همراهي جهل متضاد آن، درصورتي كه شكاك منكر امكان حصول ظن صادق نيز ميباشد.حقيقت اين است است كه قاطعيت و ضرورت عملي همان قاطعيت و ضرورت نظري است، و بدون علمِ يقينيِ دستكم اجمالي به ضرورت علمي، «قاطع و ضروري يافتنِ» خود در حوزه عمل مضحك است، زيرا بدون ضرورتِ واقعيتْ ذهن انسان با هر درجه از توانايي فرضي و با قطع نظر از واقعيت موجود قادر نيست به مفهوم ضرورت برسد. از اينجاست كه براي ابن سينا، توسل به واقعيت يكي از راههاي خروج از شكاكيت و شكگرايي است. پشتوانه نظري اين راه، از ديدگاه او، درحقيقت قول به اصل عدم تناقض است. اين اصل در مورد هر چيز موجود صدق ميكند و بنابراين خاصيت و ويژگي موجود بما هو موجود است (الهيات شفا، 1، 8، ص 48)، و در حوزه نظر نيز تحليل هر اعتقادي به آن منتهي ميشود و آن در هر امرِ تبيينكننده و تبيينشونده بهنحو بالفعل يا بالقوه حضور دارد (همان جا)؛ بنابراين علم به آن، درحقيقت، مبدا هر علم ديگر و مقوِّم هر حكم و اعتقاد است، و اصولاً هر مبدا ديگر نيز از آن منشعب ميشود (برهان، فصل اول، مقاله سوم). اين اصل چون مبدا هر برهان، يعني هر توجيه، است، و از آنجا كه «واجب است مبدأ برهان از خود برهان روشنتر و شناختهتر باشد (همان، بند 155/ ص 127)، بنابراين اصل عدم تناقض «اولين قول صادق است» (الهيات، همان جا).درخصوص اصل عدم تناقض دو مسئله اصلي ميتوان، و بايد، مطرح كرد: (1) خود اين اصل از كجا ميآيد، و با نظر به اينكه ابن سينا فطريگرايي معرفتي (epistemicinnatism)را به تأكيد باطل ميداند (برهان، بند 817/ صص 3 ـ 501)، راه اكتساب آن چيست؛ و (2) نحوه مبدا بودنِ آن براي هر علم ديگر و قِوام هر علم ديگر به آن چگونه است. مسئله اول را ميتوان پژوهشي ديگر و مستقل از موضوع بحث اين مقاله نگريست و بطور مستقل مورد بحث قرار داد؛1 اما مسئلهي دوم دقيقا بايد در همين مقاله بررسي شود زيرا، چنانكه بزودي انشاءالله خواهيم ديد و در بالا در بند 2 نيز تا اندازهاي به آن پرداختيم، منشا اصلي شكگرايي در معرفتشناسي جديد به همين مسئله بازميگردد. مقصود اين است كه اگر، چنانكه در بالا در بند 2 نشان داديم، مسئله شكگرايي مسئله توجيه و معرفت يقيني است پس بايد نحوه قِوام علوم به اصل عدم تناقض و استعمال آن در علوم را، كه ملاك اصلي توجيه آنهاست،2 بررسي كنيم.اين اصل، كه مفاد آن عبارت است از اينكه «درباره هر چيزي يا ايجاب صدق ميكند يا سلب» (برهان، بند 372/ ص 257)، «همانطور كه در تعليم اول گفته شده است (ارسطو، تحليلات ثانوي، 1، 11، 77 الف 25 ـ 10)، بر سه وجه در علوم وضع ميشود» (برهان، همان جا): (1) ممكن است در تكميل مقدمه كُبري، و از اين طريق در نتيجه اعتبار شود، به اين صورت كه اعتقاد شود كبري موجبه است پس جايز نيست كه بهنحو سالبه تصديق شود، يا برعكس. اين اعتقاد هميشه در هر گزارهاي در مد نظر است، هرچند به لفظ درنميآيد و بصورت بالفعل ظاهر نميشود. معناي اين كاربرد اصل عدم تناقض اين است كه در هر گزارهاي يكي از دو طرف نقيض تصديق ميشود، و چون در هر موردي چنين است «نيازي به تصريح به آن نيست»، اما به هر حال به نحو بالقوه حاكميت دارد. البته حاكميت بالقوه آن فقط در نسبت بين حد اوسط و حد اكبر در كبري، و در نسبت بين حد اصغر و حد اكبر در نتيجه است، بيآنكه عكس آن نيز صادق باشد، به تعبير ديگر، موضوع حكمِ يك محمول معين نميتواند موضوع حكمِ مقابل آن باشد (همان، بند 373/ ص 258). بطور مثال، اگر گزاره «كاتب حيوان است» نتيجه يك برهان، و، بنابراين، يقيني باشد، بطور پوشيده و نهان خودبهخود به اين معناست كه «چنين نيست كه كاتب حيوان نباشد». اما اين سخن در طرف محمول صادق نيست، يعني اگر چيزي محمولِ موضوعي باشد جايز است كه محول نقيض آن موضوع نيز باشد. (همان، بند 374/ ص 259). پس وجه اول عبارت است از كاربرد بالقوه اصل عدم تناقض در تكميل كبراي استدلال.(2) وجه دوم، عبارت است از كاربرد بالقوه اصل عدم تناقض در تكميل خود استدلال، نه كبراي آن: اگر كسي استدلال كند كه «الف ب است صادق نيست، پس الف ب نيست صادق است»، درحقيقت اصل عدم تناقض در استدلال او مستتر، و قوت آن قوت كبراي استدلال است، و مثل اين است كه بعد از استدلالش گفته باشد كه «زيرا درباره هر چيزي يا ايجاب صدق ميكند يا سلب»، كه اين سخن، گفتن اصل عدم تناقض است (همان، بند 375/ ص 259).(3) وجه سوم كاربرد بالقوه اصل عدم تناقض اختصاص آن به موضوع يا به موضوع و محمول گزاره است. مثلاً در گزاره «هر مقدار يا مباين است يا مشارك»، آن را هم به موضوع (= مقدار) و هم به محمول (مباين يا مشارك) اختصاص دادهايم، يعني بهجاي «هرچيز»، موضوع مختص به يك علم را اخذ كردهايم كه عبارت است از «هر مقدار»؛ و بهجاي سلب مطلق، سلب خاص مربوط به آن موضوع، يعني «مباين» را درنظر گرفتهايم ؛ و بهجاي ايجاب مطلق، ايجاب خاص مربوط به آن موضوع را اخذ كردهايم كه عبارت است از «مشارك».از اين سه وجه معلوم ميشود كه هر حكمي در حكم بودنش بر اصل عدم تناقض متكي است، و مبدا بودنِ اين اصل صرفا به اين معنا نيست كه علوم و احكام و گزارهها اگر صادق و يقيني باشند بايد در واپسين تحليل (بهمعناي پسرفت) به آن منتهي شود بلكه علاوه بر اين بهمعناي حضور آن در تكتك گزارههاست و اين نيز البته بهمعني حفظ جزميت حكم و خروج از شك است.3 مرحوم علامه طباطبايي در كتابش اصول فلسفه و روش رئاليسم براي توضيح اولالاوايل بودنِ اصل عدم تناقض و احتياج همه نظريات و حتي بديهيات به آن ميگويد:سنخ احتياج هر قضيه به قضيه استحاله اجتماع و ارتفاع نقيضين (اولالاوايل به اصطلاح فلسفه) غير از سنخ احتياج نظري به بديهي ميباشد كه احتياج مادي و صوري است... توقفي كه نظري به بديهي پيدا ميكند يا در تولد ماده از ماده است و يا در تولد صورت از صورت و دخلي به توقف يك حكم به حكم ديگر ندارد و آنچه گفته شد كه همه قضايا به قضيه امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين متوقف ميباشد مراد از وي توقف علم و حكم است نه توقف مادي و صوري. (صص 3 ـ 352، با تأكيد ما.)و خود ايشان «علم» را با تعبير «ادراك مانع از نقيض به اصطلاح منطق» (همان، ص 350) توضيح دادهاند. مرحوم صدرالمتألهين نيز درباره اين اصل سخني به همين مضمون دارد كه در ضمن آن نسبت اصل عدم تناقض به علوم ديگر را به نسبت واجبالوجود به وجود ماهيات ممكن تشبيه كرده است (اسفار، 3، صص 4 ـ 443):همه تصديقات بديهي يا نظري فرع اين قضيه هستند و به آن قِوام مييابند، و نسبت آن به همه اينها همانند نسبت وجود واجب به وجود ماهيات ممكن است زيرا تصديق هر قضيهاي به تصديق آن قضيه محتاج است، و حال آنكه تصديق آن اوّلي است و به تصديق ديگري نيازمند نيست.او سپس براي توضيح بيشتر معناي اين نيازمندي، كه به اصطلاح مستلزم معيت و قيوميت اصل عدم تناقض نسبت به علوم ديگر است، با تأكيد بيشتر ميگويد كه هر قضيهاي، خواه بديهي و خواه نظري، درحقيقت اصل عدم تناقض است كه با قيدي همراه شده است (همان، ص 444):همانطور كه واجب، كه برتر است ياد او، موجود مطلق و بسيطي است كه قيد خاصي ندارد و به معناي خاصي تخصيص نيافته است، اما وقتي ميگوييم اين فلك است و اين انسان است معنايش اين است كه اين موجود است به وجود فلكي نه چيز ديگر، و اين موجود است به وجود انساني فقط و نه چيز ديگري از قبيل سنگ يا گياه يا عقل يا ديگر موجودات خاص، و بنابراين ميگويند هر ممكني يك زوج تركيبي است زيرا وجودش به سلب وجودهاي ديگر از آن مقيد است، و از اينرو هيچ وجودي جز وجود بحت نيست مگر اينكه به ماهيتي مخصوص مقيد است، به همينسان هر قضيهاي غير از اولالاوايل، خواه بديهي باشد خواه نظري، در حقيقت اين قضيه است به همراه قيد مخصوص. (با تأكيد ما.)صدرالمتألهين سپس اين سخنش را با مثالهايي از حوزههاي مختلف معرفتي توضيح ميدهد. از اينجا برميآيد كه مبناگرايي فيلسوفان مسلمان، برخلاف آنچه امروز از اين اصطلاح ميفهمند، صرفا بهمعناي مبناگرايي در توقف مادي يا صوري معرفتها بر بديهيات نيست بلكه اين معناي عميق، يعني همراهي اصل عدم تناقض با هر حكم و حتي با هر سخن و حفظ جزميت آن، بهمعناي ادراك مانع از نقيض آن، نيز در مدّ نظر است ؛ و دقيقا به اين سبب است كه آن اصل را اولالاوايل ناميدهاند وگرنه وجهي ندارد كه در ميان بديهيات يكي را بديهيتر از همه، و بديهيات ديگر را نيز، همچون نظريات، محتاج آن بدانند.معيّت اصل عدم تناقض به احكام و تصديقات محدود نيست، و اين اصل، بهنظر ابن سينا، با هر تصور و با مفهوم هر لفظ نيز همراه است. راه ديگري كه ابن سينا براي خروج از شكگرايي، كه حصول علم براي انسان را منتفي ميداند، نشان ميدهد توسل به همين معيّت اصل با تصورات و با دلالت الفاظ است. تنها پيشفرض او در اين بحث اينجاست كه با فردي متحير اما مسترشد گفتگو ميكند، زيرا غيرمسترشد، كه اهل عناد است، چنانكه خواهيم ديد، راه گفتگو را ميبندد و بنابراين بهترين راه آگاهانيدن او همان راه عملي است كه پيش از اين مطرح شد، هرچند موفقيت هر دو راه درحقيقت بر اصل عدم تناقض مبتني است.از شكاك، كه منكر علم (تكرار ميكنيم كه علم را بهمعني ادراك مانع از نقيض، يعني بهمعني علم يقيني، بهكار ميبريم) است، ميخواهد كلمهاي بگويد. فرض ميكنيم كه او بگويد: انسان. ابن سينا ميپرسد كه آيا تو از اين كلمه كه گفتي چيز معين و خاصي را ميفهمي يا چيز خاصي را نميفهمي؟ او ممكن است يكي از اين سه پاسخ را بدهد: (1) اگر در پاسخ بگويد چيزي نميفهمم، درواقع خودش را از جرگه مسترشدين خارج ساخته، و در دام تناقض با خود درآورده است زيرا چنين كسي بايد ساكت بماند و هيچ نگويد. (2) اما اگر بگويد وقتي ميگويد انسان، همه چيز را قصد ميكند، باز خودش را از حالت استرشاد بيرون برده است و مشكل معرفتشناختي ندارد و نميتوان با او گفتگو كرد.4 (3) اما اگر بگويد كه مثلاً از لفظ انسان چيزي معين يا چند چيز معين را ميفهمد، در اين صورت پذيرفته است كه لفظ انسان بر يك يا چند چيز معين دلالت ميكند بگونهاي كه غير آن چند چيز در حدود دلالت آن لفظ نميگنجد؛ و اين خود، اولين گام خروج از حوزه شكگرايي است. ابتدا صورت دوم را بررسي، و فرض ميكنيم كه واژه انسان بر چند چيز معين مانند انسان و سنگ و كشتي و فيل دلالت ميكند. اگر اين چند چيز معين معناي واحدي داشته باشند پس واژه انسان بر يك چيز دلالت كرده است نه بر چند چيز؛ و اگر معناي متعدد داشته باشند پس واژه انسان بين آنها مشترك لفظي است كه در اين صورت، چون طرف بحث از مسترشدين است و اصل دلالت لفظ بر معني و مصداق را پذيرفته است، ميتوان براي هر مصداق و معني يك اسم در نظر گرفت. اما اگر بگويد كه واژه انسان بر يك چيز معين دلالت ميكند معناي واحدي دارد، در اين صورت لا انسان، كه نقيض انسان است، از حوزه دلالت و مصاديق واژه انسان كاملاً بيرون خواهد رفت، و آنچه واژه انسان بر آن دلالت ميكند كاملاً غير از آن چيز يا چيزهايي خواهد بود كه واژه لاانسان بر آن يا بر آنها دلالت ميكند. ولي اگر واژه انسان بر لاانسان نيز دلالت كند حاصل آن اين خواهد بود كه ضرورتا مصاديق انسان و سنگ و كشتي و فيل با يكديگر تفاوتي نداشته باشند و يكي شوند و واژه انسان بر هر آنچه خارج از حوزه دلالت آن است، مانند سفيد و سياه و سنگين و سبك و غيره، دلالت كند.اگر اينطور باشد، يعني واژه انسان بر لاانسان نيز دلالت كند اين پرسش پيش ميآيد كه آيا حكم هر واژهاي چنين است يا حكم بعضي از واژهها چنين است ولي حكم بعضي ديگر نه. اگر شكاك صورت اول را ادعا كند، پس در اين صورت نميتوان با او گفتگو كرد زيرا نه خطاب ميماند، نه سخن، نه شك، نه استدلال. اما اگر او ادعا كند كه صورت دوم درست است، يعني ادعا كند كه در مورد بعضي واژهها، واژه هرچه باشد، بر سلب خودش دلالت نميكند و در مورد آنها موجبه از سالبه قابل تفكيك است، اما در مورد بعضي ديگر چنين نيست: بطور مثال، انسان بر لاانسان دلالت نميكند، اما سفيد بر لاسفيد دلالت ميكند و مدلول سفيد و مدلول لاسفيد يكي است؛ در اين صورت پاسخ شكاك فرضي اين خواهد بود كه پيآمد قول تو اين است كه «هرآنچه لاسفيد است سفيد و هرآنچه سفيد است لاسفيد باشد»، و پيآمد اين نيز اين خواهد بود كه اگر انسان، كه بر لاانسان دلالت نميكند، سفيد باشد، لاسفيد نيز باشد زيرا مدلول سفيد و لاسفيد يكي است، و از سوي ديگر لاانسان نيز هم مدلول سفيد باشد هم مدلول لاسفيد؛ و سرانجام اين نتيجه خواهد شد كه، برخلاف قول شكاك فرضي، مدلول انسان و لاانسان يكي باشد. پس امكان ندارد كه بعضي واژهها بر سلب خودش نيز دلالت كند و بعضي ديگر چنين دلالت نكند زيرا سرانجام اين قول همان قول به اين خواهد بود كه هر واژهاي بر سلب خودش دلالت كند كه در اين صورت نهتنها علم، بلكه شك و حتي خطاب و سؤال و استدلال نيز از ميان برخواهد خاست (الهيات شفا، 1، 8، صص 3 ـ 51).ابن سينا تصريح ميكند كه اين بيان قادر است فرد «متحيّر مسترشد» را از حوزه شكگرايي بيرون آورد و علت آن را از بين ببرد و نشان دهد كه ايجاب و سلب نه جمع ميشوند نه با هم صدق ميكنند، و همچنين نه با هم كاذب درميآيند و نه با هم مرتفع ميشوند، زيرا كذب و ارتفاع هر دوي آنها بهمعناي اين است كه چيزي نه انسان باشد نه لاانسان، و اين نيز بهمعناي اجتماع لاانسان و سلب آن، يعني لالاانسان است؛ يعني ارتفاع نقيضين نيز به اجتماع نقيضين بازميگردد (همان، ص 53). ابن سينا اين بيان خود را نه استدلال بلكه بيشتر تنبيه تلقي ميكند، زيرا مفهوم و دلالت اصل عدم تناقض بر واقعيتها را امري بديهي ميداند و بنابراين بيانش را با اين جمله به پايان ميآورد كه «اين بيان و بيانات مشابه آن چيزي است كه محتاج بحث طولاني نيست» (همان جا).چنانكه در بند 7 ديديم، تنبيه و آگاهانيدن فرد متحير و مسترشد فرضي چندبار، به سبب فرضهاي نامعقول فرضي او، به ناكامي گفتگو منتهي ميشود. راه توسل به عمل، مانند مكلّف ساختن فرد به ورود در آتش و غيره هرچند پس از قطع گفتگو به پيش ميآيد ذاتا با راه گفتگو متفاوت نيست زيرا به محض اينكه شخص مكلَّف از ورود در آتش خودداري كند اين به معناي دلالت مفهوم او از آتش بر امري معين است و چنانكه دانستيم اين دلالت نيز بهمعناي خروج از شكگرايي است. بنابراين ابن سينا درحقيقت با شكاك فرضي از دو راه نظر و عمل گفتگو نميكند، و هر دو راه يكي است و آن آگاهانيدن او به فهم خودش از اصل عدم تناقض و دلالت آن بر واقعيت است، دلالتي كه نهتنها او را از شكگرايي بيرون ميبرد بلكه حافظ جزميت ادراك و مسئول توليد علم، بهمعناي ادراك مانع از نقيض (يعني، علم يقيني)، است.كساني كه تصور ميكنند ميتوانند جزميت در عمل را بهرغم شكاكيت در نظر حفظ كنند از نكتهاي كه ابن سينا در بحث دلالت مطرح ميكند غافل هستند. آنها تصور ميكنند بهصرف تفكيك اين دو حوزه ميتوانند هم بگونهاي زندگي كنند كه گويا علم يقيني دارند و هم از حيث نظري شكاك باقي بمانند. از آنجا كه هر شكاكي مجبور است زندگي كند شايد بتوان اين تناقض را معذور دانست، اما سخن بر سر اين است كه وقتي ابن سينا در گفتگو با شكاك فرضي يا به هنگام تكليف او مثلاً به ورود در آتش علم به اصل تناقض را به وسط ميكشد درحقيقت ميخواهد به شكاك فرضي، كه خودش را به هنگام عمل «بطور قاطع و ضروري متعيّن مييابد»، آنرا تنبه دهد و سبب تعين ضروري و قاطعش در عمل را براي او بيان كند، و اين البته استدلال نيست بلكه آشكار ساختن علم به آن اصل است زيرا آن اصل بديهي است و شكاك، چنانكه ديديم، نميتواند عاري از علم به آن باشد، به همين سبب ابن سينا بيان خود را در اينباره قياس نسبي (قياسا بالقياس) مينامد، يعني قياسي كه نسبت به مخاطب قياس است نه فينفسه (الهيات، ص 49). پس حتي در حوزه اخلاق نيز نميتوان گفت كه بطور مثال چون قادر نيستيم خوب و بد اخلاقي را بشناسيم بنابراين تنها قرارداد راهنماي رفتار انسان است زيرا حتي قرارداد نيز مشمول نكتهاي است كه ابن سينا در گفتگو با شكاك فرضي مطرح ميكند. علاوه بر اين، نكته ابن سينا تمايز بين جزميت ذهنگرايانه و شكاكيت عينگرايانه را نيز شامل است، زيرا چنانكه ديديم بحث او دقيقا از زبان و ذهن آغاز ميشود و به عين و واقعيت ميرسد.كيكرو (Cicero)، به روايت لانگ A.A. Long)، 1974، ص 76)، در يكي از كتابهايش پورون را «اخلاقي جزمگرا» توصيف كرده است. لانگ در توجيه آن گفته است كه «پورون ميتوانست بهنحوي سازگار مدعي شود كه درخصوص معرفت جهان خارج يا معيارهاي عيني اخلاق شكاك است، و در عين حال بگويد كه «بيتفاوتي» نميتواند به آرامش و اضطراب ذهني گسترش يابد. او ميتوانست مدعي شود كه درباره به ترتيب خوبي و بدي اين حالات ذهن، بهنحوي ذهني قاطع باشد» (همان، ص 78). اما، چنانكه ديديم، براساس بحث ابن سينا پورون نميتوانست بهنحوي سازگار چنان باشد كه لانگ تصور ميكند، زيرا بهمحض پذيرفتن دلالت واژهاي بر امري معين اگر از شكاكيت مطلق دست برندارد با خود در تناقض ميماند. به اين ترتيب برخلاف تصور سكستوس امپيريكوس (Sextus Empiricus) «تعليق حكم درباره ناسازگاري مربوط به پديدارها و احكام» (در لانگ، همان، ص 75) نميتواند به «رهايي از اضطراب» منتهي شود.شك سازگار ممكن نيست. ارسطو در نقد پيروان افراطي هراكليتوس، كه معتقد بودند چون همه طبيعت در سيلان و حركت است پنداشتند درباره آنچه بكلي متغير است هرگز ممكن نيست حقيقت را گفت، ميگويد كراتولوس (Kratylos) چنان در اين عقيده به پيش رفت كه «سرانجام بر آن شد كه بهتر است اصلاً چيزي نگويد و فقط انگشتش را حركت داد و از هراكليتوس بهسبب اين سخنش كه ممكن نيست دو بار در يك رودخانه گام بگذاريم ايراد گرفت، زيرا او ميپنداشت كه حتي يك بار نيز ممكن نيست» (مابعدالطبيعه، گاما، 5، 1010 الف 13 ـ 12).اين سازگار نيست زيرا تكان دادن انگشت يا بر هيچ چيز دلالت نميكند يا بر امري معين دلالت ميكند كه در صورت اول لغو است و در صورت دوم، بر اساس تعليم ابن سينا، كراتولوس را از پايبندي به تعليق حكم خارج ميسازد. حق كسي مثل او، همانگونه كه ابن سينا تصريح كرده است، فقط «سكوت و اعراض» است (الهيات، ص 50)، و اگر سكوت نكرد ناچار به چيزي اعتراف كرده است و اعتراف بر ضد او نتيجه ميدهد (همان جا). به همين سبب ابن سينا، چنانكه پيش از اين اشاره كرديم، بيان خودش را فقط نسبت به مخاطبش، يعني نسبت به شكاك فرضي قياس ميخواند، زيرا قياس آن است كه مقتضايش را لازم آورد. ابن سينا بر آن است كه آگاه شدن از محتواي اصل عدم تناقض شكاك فرضي را در مقابل شك خودش برميانگيزد و با خود در تناقض قرار ميدهد.به عقيده ابن سينا سه چيز عمدتا موجب تحير و شكگرايي است. (1) مشاهده اختلاف عقيده بزرگان در مباحث و اختلاف و تضاد راي آنها با يكديگر؛ (2) شنيدن سخناني از اشخاص معروف به فضيلت و علم كه در عقل نميگنجد، مانند اين سخن كه «براي تو ممكن نيست چيزي را دوبار ببيني، بلكه يك بار هم ممكن نيست»؛ (3) ديدن قياسهايي كه نتايج متقابل دارند و به اصطلاح جداليالطرفين هستند كه باعث ميشود شخص نتواند يكي را بپذيرد و ديگري را رد كند (همان جا).او در حل مشكل كساني كه بدينسان متحير ميشوند و به شك ميگروند يادآوري ميكند كه انسانها بري از خطا نيستند، با اين همه تكافؤ ادله از حيث اصابت به واقع ممكن نيست، و چهبسا انديشمندان پس از آموختن منطق آن را در عمل بهكار نميبندند و هر كسي دنبال ذوق و قريحه خود ميرود و اسب قريحهاش را ميدواند بيآنكه عنان آن را بگيرد و مهار كند، و علاوه بر اين انديشمندان گاهي نكاتي را به رمز ميگويند و ميگذرند درحالي كه غرضي پنهان در آن نهفته دارند. به هر حال هيچيك از آن سه خاستگاه مذكور نميتواند بطور مشروع سبب شكگرايي باشد و اگر به نكته اصل عدم تناقض خوب توجه كند، همين توجه آغاز برخاستن شك و انكار از دل خواهد بود (الهيات، ص 51).نبايد تصور كرد كه بحث اصل عدم تناقض صرفا به الفاظ و قضايا مربوط است و آوردن آن در بخش الهيات وجهي ندارد زيرا، همانطور كه پيش از اين در بند 6 آورديم، اصل عدم تناقض خاصيت واقعيت است و اگر هم در قضايا و الفاظ بهكار ميآيد بهسبب اين است كه آنها نيز به واقعيت برميگردند. و از آنجا كه، بقول ارسطو، «وظيفه فيلسوف است كه بتواند درباره همه چيز تحقيق كند» (مابعدالطبيعه، گاما، 2، 1004 الف 35)، و از آنجا كه «آكسيومها [يعني، بديهيات [كليترين و اصول همه چيز هستند، تحقيق اينكه چه چيزي درباره آنها صادق است و چه چيزي صادق نيست، اگر كار فيلسوف نباشد پس كار كيست؟» (همان، گاما، 3، 997 الف 14 ـ 12). بهنظر ابن سينا چون شكگرايي درحقيقت ناشي از عدم توجه به ماهيت اصل عدم تناقض است تنبه به آن و دفاع از آن و حل مشكل شكاك وظيفه فيلسوف است (الهيات، صص 53 و 49 و 51)، نه منطقي. سخن تنها بر سر صدق و كذب اصل عدم تناقض نيست، بلكه بر سر اين است كه آن بر واقعيت حاكم است و از دل آن برميآيد بنابراين حتي جزميتِ شك شكاك نيز البته بر آن متوقف است.نتيجه
كسي كه طرفدار شكگرايي است، براساس آنچه در اين مقاله از ابن سيا آورديم، در معرض تناقض با خويشتن است مگر اينكه از شكگرايي دست بردارد، زيرا او هر سخني بگويد و از آن معنا و مدلولي اراده كند نشان داده است كه بين الفاظ از يك سو و واقعيتها و مدلولها از سوي ديگر تمايز قائل است و يكي را بهجاي ديگري نميگيرد. اين امر ناشي از حكومت اصل عدم تناقض، كه بديهيترين بديهيات و اولالاوايل است، بر همه واقعيت و همه اظهارات و علوم و شكهاست. بنابراين نشان دادن اين حقيقت اولين و بهترين و محكمترين راه بيرون بردن شكاك از حوزه شكگرايي است. 1. اين مسئله را در مقالهاي تحت عنوان «راه پيدايش اصل عدم تناقض در ذهن انسان از ديدگاه ارسطو» بحث كردهام كه، انشاءالله، بزودي در شماره جديد مجله دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران منتشر خواهد شد. معلوم است راهي كه ابن سينا در اينباره در برهان شفا در پيش مينهد، با راه ارسطو تفاوت بنيادي ندارد. در هر حال ابن سينا آن اصل را اكتسابي ميداند: «حق اين است كه ما ابتدا نسبت به مبادي برهان غفلت داريم و سپس آنها را تحصيل ميكنيم.» (برهان، همان جا). 2. ميگوييم «ملاك اصلي توجيه»، براي اينكه توجيه هر معرفت ادعايي، خواه به حوزه علوم تجربي مربوط باشد و خواه به حوزه علوم عقلاني و غيرتجربي بهمعناي خاص كلمه، در هر حال به يك اندازه محتاج اطلاق اصل عدم تناقض است و ناديده گرفتن آن، اگر اصلاً چنين چيزي ممكن باشد كه نيست، به معناي افتادن در ميدان شكاكيت و شكگرايي است. 3. مرحوم استاد مطهري در اينباره ميگويد كه «نيازمندي همه علمهاي بديهي و نظري به اصل امتناع تناقض، نيازمندي حكم است در جزمي بودن»، «حكم جزمي عبارت است از ادراك مانع از طرف مخالف»... «بنابر[اين] اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بگيريم پايه جزم و يقين خراب خواهد شد و ذهن در شك مطلق فرو خواهد رفت». (مجموعه آثار، جلد 6، ص 350). 4. ارسطو بهدرستي مينويسد (مابعدالطبيعه، گاما، 4، 1006 الف 15 ـ 13): «بيهوده است احتجاج با كسي كه درباره هيچ چيز احتجاج نميكند، تا آنجا كه احتجاج را رد ميكند. زيرا پيشاپيش معلوم ميشود چنين انساني، تا چنين است، بهتر از گياه محض نيست.» Aristotle, The Complete Works of Aristotle, the revised oxford translation, Edited by Jonathan Barnes, Two Vols. Princeton University Press, Second Printing, 1985. Hume, David (1975), Enquiries Concerning Human Understanding and Concerning the Principles of Morals, with text revised and notes by P.H. Nidditch, Third Edition, Clarendon Press, Oxford. Hume, David (1978), A Treatise of Human Nature, with text revised and notes by P.H. Nidditch, Second Edition, Clarendon Press, Oxford. Long, A. A. (1974), Helenistic Philosophy, Charles Scribner''''''''s Sons, New York. Moser, Paul K., and Mulder, Dwayne H., and Trout, J.D. (1998), The Theory of Knowledge, A Thematic Introduction, Oxford University Press, New York. Pojman, Louis P. (1999), The Theory of Knowledge, Classical & Contemporary Readings, Second Edition, Wadsworth Publishing Company, New York. ابن سينا، برهان شفا، متن عربي بههمراه ترجمه، مهدي قوامصفري، انتشارات فكر روز، تهران، 1373. ابن سينا، الشفاء، الالهيات (1)، تحقيق الاب قنواتي و سعيد زايد، منشورات مكتبة آيةالله العظمي المرعشي النجفي، قم، 1404 ق. ابن سينا، دانشنامه علايي، منطق، با مقدمه و حواشي و تصحيح دكتر محمد معين و سيدمحمد مشكوة، سلسله انتشارات انجمن آثار ملي، تهران، 1331. صدرالمتألهين، الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، دار احياء التراث العربي، الطبعة الثالثة، بيروت، 1981. صدرالمتألهين، شرح الهيات شفا، چاپ سنگي، تهران، 1303 ه··.ق. طباطبائي، علامه سيدمحمدحسين، نهايةالحكمه، مؤسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين، ب··: قم، 1362. طباطبايي، علامه سيد محمدحسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، در جلد 6 مجموعه آثار استاد مرتضي مطهري. قوامصفري، مهدي، «معرفت يقيني از ديدگاه ابن سينا) در ذهن، شماره 8. مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، جلد 6، انتشارات الزهرا، چاپ پنجم، 1376