حكمت متعاليه در مدرس استـاد مصطفـــوي
زهره توازياني كساني كه از سال 1367 به بعد در دانشكده الهيات دانشگاه تهران تحصيل كردهاند، با حضرت آيتالله مصطفوي آشنا هستند. بسياري هم ايشان را از زماني دورتر و در كسوت امام جماعت مسجد جامع نياوران ميشناسند، و برخي توفيق شاگردي ايشان را در دانشگاه امام صادق عليهالسلام داشتهاند.آنچه آيت الله مصطفوي را در ميان اساتيد فلسفه متمايز ميسازد، نگاه تازه ايشان به ساختار حكمت متعاليه ملاصدراست. علاقه استاد به شيخالرئيس و اعتقادشان به ضرورت احياي تفكر شيخ نيز، زبانزد همه دانشآموختگان محضر ايشان است. آيتالله مصطفوي در مباحث مختلفي از درسهاي خويش به نارساييهاي حكمت متعاليه اشاره كردهاند. ايشان معتقدند كه مسائلي مانند اصالت وجود، تشكيك، حركت جوهريه و... قابليت نقد دارند و عدم تكوّن چنين مسائلي در تفكر شيخالرئيس دليل بر عدم تفطّن او نبوده، بلكه شيخ به دليل محذوراتي بدانها نپرداخته است .اينك ما علاقهمندان فلسفه را به محضراستادميبريمتااز فيوضاتدرس ايشان كه در دانشكده الهيات دانشگاه تهران تقرير شده،بهرهمند گردند.جناب استاد! حضرتعالي بسياري از مباني حكمت متعاليه را در درسهاي خويش مورد نقد قرار دادهايد، خوشحال خواهيم شد تقريرتان را از اين مطلب بشنويم. اصالت وجود و تشكيك در وجود ـ كه پايه و اساس حكمت متعاليه است و ملاصدرا ميگويد اگر كسي اينها را خوب بفهمد، همه مباحث ما را ميفهمدـ حركت جوهريه، اتحاد عاقل و معقول و حاسّ و محسوس ـ كه بر اصالت وجود و تشكيك در وجود مترتب ميشود ـ ربط متغير به ثابت، مسأله معاد جسماني به تقرير صدر المتألهين و ساير مسائل و لوازم اصالت و وحدت و تشكيك وجود، مجموعا بناي حكمت متعاليه را تشكيل ميدهند. حركت جوهريه چگونه با اصالت وجود ربط پيدا ميكند؟
اگر يادتان باشد بنده در درسهايم توضيح دادهام كه روح حركت جوهريه به اشتداد در وجود بازگشت ميكند.خلاصه اينكه تمام تشكيلات حكمت متعاليه بر اين اساس است و در زمان ما مثل اينكه اين مسأله را مفروغعنه گرفتهاند كه وجود اولاً اصيل و ثانيا تشكيكدار است؛ اما به نظر ما هر دوي اينها را ميتوان مورد سؤال قرار داد و در آن تشكيك كرد؛ ملاصدرا نيز اين را بديهي ميدانسته است؛ لذا الآن روي اين دو، كار نميكنند. بنده بر اين باورم كه اصالـت نه با وجود است و نه با ماهيت.فرض سوم چه خواهد بود؟ اصالت وجودي و ماهيتي هر دو؟ يا قول سوفسطائيان؟بعدا در اين خصوص صحبت خواهيم كرد. به نظر بنده، به فرض اصالت وجود، تشكيك در وجود، صرفا يك ادعاست و دليلي بر اثبات ندارد. در اصالت وجود بهترين حرف همان حرف عرفاست. يعني قول به وحدت وجود و موجود؛ عرفا تشكيك را باطل ميدانند و ميگويند وجود يك حقيقت متشخص واحد است كه سريان دارد و بقيه موجودات هم «وجود» نيستند بلكهمسائلي مانند اصالت وجود، تشكيك، حركت جوهريه و... قابليت نقد دارند و عدم تكوّن چنين مسائلي در تفكر شيخالرئيس دليل بر عدم تفطّن او نبوده، بلكه شيخ به دليل محذوراتي بدانها نپرداخته است .«نمود» وجودند؛ لذا كلمه وجود را در مورد آنها به كار نميبرند بلكه به آنها «كَوْن» اطلاق ميكنند. «كَوْن» در زبان فلسفي ما با «وجود» مترادف است ولي در لسان عرفا فرق دارد. «كون» از نظر عرفا عبارت از همين «نمود»هاست. اگر ما بفرض، قائل به اصالت وجود شويم چه دليلي بر تشكيك وجود داريم؟ كساني كه قائل به تشكيك شدهاند استناد به مَثَل كردهاند: مثل نور. در حالي كه ما بر سر تشكيك در نورهم حرف داريم؛ زيرا حقيقت نور، خودش مجهول است و قطعا تشكيك مفهوم مورد نظر آنها نيست؛ تشكيك مفهومي را مشائيان هم قبول دارند. نزاع در تشكيك حقيقت هستي است و الاّ تشكيك مفهومي ـ بدين معنا كه مفهوم وجود صدقش بر اشياء متفاوت باشدـ مثلاً در خداوند به اوّليّت صدق كند، در ما به آخريت؛ يا صدقش در علت اشد باشد و در معلول اضعف، يا تشكيك در مفهوم بياض، اشكال ندارد؛ بلكه مسأله مورد بحث كه تمام حكمت متعاليه نيز بر آن بار است، تشكيك در حقيقةالوجود است؛ آن وجودي كه در ظرف واقع است و ما هم نميتوانيم آن را به ذهن بياوريم، طبق فرمايش آخوند ملاصدرا آن را به تصريح وجدان احساس ميكنيم، بدون اينكه برهاني بر آن قائل شويم، يا حد و رسمي برايش بياوريم و حتي بدون اينكه بتوانيم صورتي از آن را در ذهن يا خيالمان بسازيم؛ به نظر ايشان اين وجود است كه تشكيك دارد.چه كساني تشكيك را به اين معنا كه فرموديد، قبول ندارند؟كساني كه تشكيك به اين معنا را قبول ندارند، دو گروهند:الف) عرفا كه قائل به وحدت وجود و موجودند. ب ) مشّائيان كه موجودات را حقايق متباينه ميدانند.استدلال مشّائيان بر ابطال تشكيك در حقيقت وجود چيست؟
مشّائيان طبق استدلالي كه دارند، تشكيك در حقيقت وجود را باطل ميدانند؛ شما هم براي رد نظر آنها بايد پاسخي برهاني بياوريد. استدلال مشائيان اين است كه اگر حقيقتي، تشكيكي باشد آيا مابهالتفاوت در قوام ذات دخالت دارد يا نه؟ مثلاً اگر حقيقت انسانيت تشكيكي باشد، وجود مقدس پيامبر صلياللهعليهوآله و وجود ما هر دو وجود انسان است، ولي پيامبر چيزي را بيشتر دارد و ما كمتر (مثلاً جمله فضائل را). حال سؤال ميكنيم كه آن چيزي را كه پيامبر صلياللهعليهوآله بيشتر دارد، آيا در قوام انسانيّت ايشان دخالت دارد يا نه؟ آيا آن چيزي كه پيامبر دارد و من ندارم، مقوم انسانيّت است يا از عوارض انسانيّت؟ اگر مقوم است پس بنده ديگر انسان نيستم نه اينكه انسان كمتري هستم؛ و اگر مقوّم انسانيّت نيست پس حق با مشّائيان است؛ يعني پيامبر صلياللهعليهوآله در انسانيّت با ما شريك است منتها در فضائل تفاوت دارد. به همين بيان تشكيك در حقيقت وجود را جايز نميدانند.پاسخ صدرالمتألهين بهاستدلال مشّائيان چيست ؟
بيان صدرالمتألهين در رد استدلال مشّائيان همان بيان شيخ اشراق است كه قائل به تشكيك در ماهيت ميباشد. استدلال ايشان اين است كه آن امر زيادي، مقوم ذات نيست، بلكه مقوّم مرتبه است؛ يعني اگر ما قائل شويم كه انسانيت داراي مراتب است، مرتبه انسانيت پيامبر مقوم مرتبه است نه مقوم اصل انسانيت.و همچنين اگر قائل به تشكيك در وجود شديم، شدت ضعف را مقوم مرتبه ميدانيم، نه مقوم حقيقت و اين فرمايش، مصادره به مطلوب است. وجه مصادره اين استدلال در چيست؟
فرض شما مبني بر اينكه انسانيت مرتبه دارد و مقوّم در مرتبه دخالت دارد، و در ذات دخالت ندارد مصادره است؛ زيرا طرف شما ميتواند بگويد اتفاقا من همين را قبول ندارم كه اصلاً مرتبهاي در كار باشد؛ يعني شما ابتدا مرتبه را (تشكيك) مفروض گرفتهايد و بعد هم با مثال ميخواهيد همان را ثابت كنيد. حال اگر دليل مشّائيان را بشكافيم، ميبينيم عمده سخنشان اين است كه اگر چيزي هم مابهالامتياز باشد و هم مابهالاشتراك، اين خودش تناقض است؛ براي اينكه لازم ميآيد حقيقت واحد از آن جهت كه واحد است، هم واحد باشد و هم كثير. چون هم داراي مابهالامتياز است و هم داراي مابهالاشتراك؛ وحدت و كثرت گرچه نقيضين نيستند اما در حكم نقيضين محسوب ميشوند؛ زيرا واحد يعني غيرمنقسم و كثير يعني منقسم. آنوقت چگونه ممكن است يك امر بسيط واحد بدون اينكه جزء داشته باشد، هم واحد باشد و هم كثير؟ خصوصا با لحاظ اينكه شما ماهيتها را هم اعتباري ميدانيد. اينها براي اينكه مسأله را تقرير كنند، يك امر حسّي را براي ما مثال ميزنند؛ شيشههاي رنگارنگ كه نور به آن ميتابد، در يك جا سبز ميشود و در جاي ديگر سرخ. اصلاً اين مثال چه ربطي به مطلب ما دارد؟! اين شيشهها قبلاً وجود داشتهاند و نور خورشيد هم وجود ديگري است. شما ميگوييد ماهيت، اعتباري محض است و از حد وجود، انتزاع ميشود. سؤال ما اين است كه وجود چگونه حدّ ميگيرد؟ چيزي كه واحد است چگونه حدود كثير ميگيرد؟ پس مشّائيان ميگويند لازمه قول شما اين است كه واحد، كثير شود. حال جواب شما چيست؟ فرض كنيد كه شما جواب اينها را داديد و ما هم غمض عين كرديم، اما تشكيك شما دليل ميخواهد، اين دليل چيست ؟بد نيست دلايل اقامه شده بر تشكيك را جداگانه تقرير كنيد و نقد خويش را بر هركدام از آنها بفرماييد.براي تشكيك، تقريرهاي مختلفي شده است، از جمله دلايلي كه در آن به اصل عليت و اصالت وجود شده استناد است، با اين تقرير كه ما بعد از پذيرش عليت، ميگوييم اين وجود، علت است و آن وجود، معلول؛ قهرا وجود علّتي كه معلول از آن به وجود ميآيد قويتر از وجود آن معلول است، يعني اقوم ذاتي است و اين وجود اضعف است؛ زيرا فرض اين است كه آن، اين را به وجود آورده است. اگر اين معلول عين آن علت باشد كه ديگر دو تا نيست و اگر غير از آن باشد، امر داير است بين اينكه اشدّ از آن باشد يا اضعف از آن؛ و چون معلول است، اشدّ نيست؛ پس اضعف است. فرض ديگر اين است كه وجود دارد و وجود هم اصيل است. حالا كه اين وجود ضعيفتر است معلوم ميشود كه وجود داراي تشكيك است و تباين موجودات هم غلط است، چون تباين با عليّت نميسازد. اين يك تقرير بود.شما اشكال اين استدلال را در چه ميدانيد؟اشكال در اين است كه استدلال فوق، متفرع بر اصل عليت و اصالت وجود است؛ حال اگر كسي اين دو اصل را نپذيرد، نميتواند تشكيك را بپذيرد.آيا ميتوان نتيجه گرفت كه هركس عليت را پذيرفته لزوما تشكيك را هم ميپذيرد؟خير! ممكن است كسي عليت را بپذيرد ولي تشكيك را نپذيرد؛ مثل مشّائيان كه عليّت را پذيرفتهاند و قائل به حقايق متباين موجودات هستند.آيا در ميان انديشمندان مسلمان كساني هستند كه عليّت را نپذيرفته باشند؟بله اشاعره و عرفا عليت را قبول نداشتند؛ چون از نظر آنهاپذيرفتن اصل عليت با توحيد افعالي در تضاد است. از نظر آنها غير حقيقت مطلقه وجود كه واجب بالذات است، وجود و موجود ديگري قابل فرض نيست و آنچه از موجودات به نظر ميآيد، از نظر اكثر آنها نمودها و جلوات، و از نظر عدّهاي ديگر سراب و دوبيني احول است.با اين حساب اگر اصل عليت رد شود، چگونه ميتوان خدا را ثابت كرد؟اگر عليت رد شود، ميتوان خدا را از راه حدوث اثبات كرد يا مثل آنچه از متون ديني، اعم از قرآن و حديث برميآيد كه خداجويي و خداشناسي فطري و ذاتي انسانهاست، و ذاتي، قابل اقامه برهان نيست.مايل هستيم نظر حضرتعالي را در خصوص اصل عليت بيشتر بدانيم.آيا ميتوان منكر اصل عليت شد؟ اشاعره منكر عليت هستند، آنها خدا را علت نميدانند. اگر علت را چنين تعريف كنيم: «چيزي كه بين او و معلول يك رابطه ذاتيه وجوديه باشد كه آن رابطه ذاتيه سبب شود كه به انتفاء او، اين منتفي شود» ممكن است كسي بگويد بين خدا و مخلوقات رابطه وجودي نيست.با اين حساب، اگر نسبت خدا با موجودات، نسبت عليت نيست، چه نسبتي است؟خداوند خالق است، اصلاً علت نيست، اصلاً رابطه ذاتيه، بين خدا و خلق نيست؛ بلكه خداوند ايجاد ميكند.ايجاد چه رابطهاي است ؟خداوند ايجاد ميكند و ما هم از ايجاد سردرنميآوريم. حالا اگر ما گفتيم سر از ايجاد در نميآوريم، آيا ما سوفسطائي شدهايم؟ معناي عليت عبارت است از رابطه وجودي ميان دو شيء. هم مشّائيان اين را قبول دارند و هم مرحوم ملاصدرا كه چيزي بيشتر از اين را ميگويد. ايشان معلول را شأني از شؤون علّت ميداند. از نظر ايشان معلول مرتبهاي از وجود علت است.حال ما چه داعيهاي داريم كه اصل عليت را نپذيريم؟براي اينكه عليت توالي دارد. مرحوم آخوند ملاصدرا كه خود كرارا ميگويد عليت براي علت ذاتي است. طبعا نتيجه آن موجَبيّت فاعل خواهد بود و اصلاً بيخود بعضيها عليت را منحصر به فاعل مختار ميدانند. اينكه متكلمان ميگفتند لازمه عليت، فاعل موجَب دانستن خداوند است، بيخود نبوده است.پس تعريف شما از اختيار چيست؟ما اختيار را به اين ميدانيم كه محال عقلي نباشد كه اين معلول يا فعل، از آن فاعل جدا شود. در حالي كه مفهوم عليت اين است كه به زبان بيزباني گفته شود: العياذ بالله، خداوند نميتواند عقل اول را خلق نكند. اصلاً بحث عليت با كلام سازگار نيست. حق با متكلمان قديم است كه عليّت را اصلاً قبول نداشتند. آيا فلاسفه ما واقعا دليل محكمي نياوردهاند تا عليت را ثابت كنند؟تمام سلاح فلاسفه ما در مقابل متكلمان اصل عليت است، اما بعضي آن را به بداهت برگزار كردهاند. شيخ در شفا و اشارات در خصوص برهان براي عليت مطلبي ندارد؛ بايد در «مباحثات»، «تعليقات» يا «مبدأ و معاد» جستجو كرد، شايد مطلبي پيدا شود و الاّ اين دلايلي كه ما الان در مقابل منكران عليت داريم، دليل نيست. ما واقعا در مقابل آنها چه دليلي داريم؟ البته بحث عليت طبيعي نيست؛ زيرا ما منكر عليت طبيعي نيستيم. اينها معدّاتي هستند كه با عليت فلسفي كه رابطه وجودي است، فرق دارند. من كه واقعا خودم را نتوانستهام قانع كنم.آيا واقعا همه حكماي ما عليت را به بداهت برگزار كردهاند؟ خير! مثلاً مرحوم علامه طباطبايي براي اثبات آن خيلي زحمت كشيدهاند، چون به صرف اينكه بگوييم عليت، بديهي است كاري درست نميشود. خلاصه استدلال ايشان اين است كه ما صفاتي مانند اراده، عشق و محبت را در ذات خود مييابيم و به علم حضوري ميدانيم كه اينها وابستگي وجودي به نفس ما دارند. بعد هم در خارج وقتي وابستگي وجودي ميان اشيايي ميبينيم؛ مثل وابستگي حرارت به آتش، رنگ و بو به گياه و امثال آن، حكم ميكنيم به اينكه در خارج نسبت عليّت ثابت است؛ يعني ايشان ابتدا اصل عليت را از راه علم حضوري اثبات ميكند و بعد خارج را به آنچه بين نفس ما و صفات نفساني است، ملحق ميكند.اما دو ايراد بر استدلال علامه وارد است. يكي اينكه از كجا معلوم كه آن صفت نفساني كه در من است، من خود علت آن هستم؟ مگر هر چيزي كه وابستگي وجودي به چيزي داشته باشد، آن چيز علت اوست؟ زيرا ميتوان فرض كرد كه دو چيز رابطه وجودي با هم داشته باشند، ولي اين ربط را يك علت (موجود) سومي ايجاد كرده باشد؛ مانند نور خورشيد و حرارت آن كه با هم تلازم وجودي دارند، اما هيچ كدام علت ديگري نيستند. حالا ممكن است من به علم حضوري بفهمم كه اين دو در من ربط وجودي دارند، اما ديگر درك نميكنم كه اين صفت وجودي را من ايجاد كردهام. حق اين است كه اين اشكال وارد نيست؛ زيرا ما به علم حضوري درمييابيم كه اين صفات از ذات ما به وجود آمدهاند.اشكال دومي كه در استدلال مرحوم علامه وجود دارد، اين است كه ايشان گفته خارج هم از همين قبيل است. حال سؤال ميكنيم كه از كجا فهميديد، كه خارج هم همينطور است؟ اگر اوليرا به علم حضوري فهميديد، اين را چگونه فهميديد؟بنابراين بر عليت، برهاني نيست. ظاهرا شيخ الرئيس هم ميگويد عليت بديهي است؛ چون نتوانسته دليلي براي اثبات آن اقامه كند؛ زيرا در عليت ما سه چيز لازم داريم: اول، توافي وجود باشد؛ دوم، وجود بعدي با وجود قبلي رابطه وجودي داشته باشند نه رابطه اتفاقي، يعني رابطه آنها به تلازم عقلي باشد، سوم اين تلازم عقلي به گونهاي باشد كه اين، معلول آن باشد نه اينكه هر دو معلول يك علت ديگر باشند. با پذيرفتن اصل عليّت و علت دانستن خداوند، بايستي به تمام لوازم اين اصل ملتزم باشيم، از جمله اينكه: الف) در عليت، سنخيت لازم است. حال آنكه اگر قائل به ايجاد باشيد، لازم نيست كه سنخيت را لحاظ كنيد؛ زيرا قادر(خدا)، بدون سنخيت هم ميتواند، وجود بدهد. ب) علت و معلول در عليت به لحاظ وحدت و كثرت تلازم دارند، يعني علت اگر واحد باشد، معلول او هم واحد است. اما در ايجاد لازم نيست به چنين چيزي قائل باشيم ؛ بلكه ميتوانيم بگوييم خداي واحد، كثير را ايجاد كرده است.منظور شما از ايجاد چيست ؟ما مفهوم ايجاد را ميفهميم اما حقيقت ايجاد را نميفهميم؛ زيرا ايجاد رابطهاي ميان موجِد و موجَد است و دو طرفِ اين رابطه براي ما ناشناخته است؛ پس ما ايجاد را كه فرع بر طرفين است، نميتوانيم درك كنيم. آيا ما نميتوانيم بگوييم «ايجاد» همان «عليت» است؟متكلّم ميگويد: «ايجاد» همان «عليت» نينست؛ زيرا عليت لوازمي دارد كه در ايجاد، به آن لوازم پايبند نيست. ايجاد يعني اينكه «نبود» بعدا «بود» شده است. پس به اين ترتيب ميخواهيد بفرماييد عمدهترين دليل تشكيك، عليت است و چون عليت سست است، پس دليل تشكيك هم سست است؟بله! همينطور است. ما عليت خدا را از راه عليتهايي كه در اين عالم ديدهايم، اثبات ميكنيم. حال آنكه اگر نتوانيم در اينجا عليت را ثابت كنيم نميتوانيم عليت خدا را هم ثابت كنيم. ديگر اينكه فرض ميكنيم عليت و فاعليت عين ذات علت است، ما كه از خدا اصلاً خبر نداريم چگونه ميتوانيم عليتش را درك كنيم.آيا فكر نميكنيد نفي عليت هم توالي دارد؟البته دارد، ولي اين توالي فاسد نيست؛ زيرا ما عليت نفس را براي صفاتش مثل اراده به علم حضوري پذيرفتهايم، لذا مثل اشاعره جبري نيستيم. اشاعره چون اصل عليت را بطور مطلق نفي كردهاند، گرفتار جبر گرديدهاند، ولي ما ميگوييم بر مطلق عليّت دليل نداريم. اگر چه عليّت نفس را براي صفاتش مثل اراده، محبت و عشق به علم حضوري درك كردهايم و معلوم به علم حضوري را نميتوان به خارج گسترش داد؛ لذا ما گرفتار محذور اشاعره نيستيم. با انكار عليت در خارج، راه براي توجيه معجزات نيز باز ميگردد.آيا تنها دليل بر تشكيك، عليت است؟ كه با زير سؤال رفتن آن، تشكيك هم زير سؤال برود؟خير! كسان ديگري هم دلايل ديگري بر تشكيك آوردهاند؛ از جمله آقا علي مدرس در رساله حمليّه و ملا مهدي نراقي. با اينكه فرصت كم است، بد نيست اشارهاي هم، هر چند گذرا، به دلايل ايشان داشته باشيد.آقا علي مدرس با استناد به اشتراك معنوي وجود و اصل اصالت وجود دليل خود را با اين تقرير اقامه كرده است كه وجود، مشترك معنوي است و موجودات در آثار و افعال متفاوت هستند و ما ميدانيم كه انتزاع مفهوم واحد از مصاديق متعدد و متباين بتمام الذات امكان ندارد. پس بايد بين همه اينها مابهالاشتراكي باشد. از طرف ديگر ما نميتوانيم بگوييم وجود، مركب از وجود و غير وجود است؛ چون غيري نداريم و اصالت با وجود است؛ زيرا غير وجود يا عدم است كه در آن صورت شرالتراكيب ميشود و يا ماهيت است كه آن هم اعتباري است. پس اينها نميتوانند در وجود دخالت داشته باشند؛ لذا مابهالاشتراك و مابهالامتياز، هردو بايد به وجود برگردند.اصلاً بحث عليت با كلام سازگار نيست. حق با متكلمان قديم است كه عليّت را اصلاً قبول نداشتند. استدلال آقا علي مدرس تنها تشكيك طولي را ثابت نميكند؛ بلكه تشكيك را در موجوداتي هم كه در عرض هم هستند و علت و معلول نيستند نيز ثابت ميكند.البته دليل آقا علي مدرس نسبتا خوب است. اما كسي ممكن است بگويد اين تفاوتها مال ظهورات است نه موجودات؛ مانند عرفا كه منكر وجودات در خارجاند. بايد توجه داشت كه اشتراك مفهومي بيشتر از اين را ثابت نميكند كه اين مفهوم «منتزع عنه» واحدي دارد؛ اما اين را كه «منتزع عنه» امري مشكك است يا واحد شخصي، ثابت نميكند. صوفي ميگويد يك واحد شخصي است؛ شما ميگوييد مشكك است. در هر حال استدلال آقا علي مدرس بهتر از استدلال كساني است كه خواستهاند تشكيك را از راه عليت ثابت كنند؛ زيرا ما هنوز در مسأله عليت مشكل داريم.دليل ديگر از آن ملا مهدي نراقي است كه بر چند مقدمه بنا شده است:الف) اختلاف در شدت و ضعف يك امر وجودي دارد.ب) بايد مابهالاشتراكي باشد و الاّ كمال و نقص بي معنا خواهد بود.ج) تشكيك در ماهيت نيست.د) حقايق متباينه صحيح نيست.ملا مهدي با اين استدلال ميخواهد بگويد كه ما بالضروره بعضي موجودات عالم خارج را قويتر و برخي را ضعيفتر، بعضي را غنيتر و برخي را محتاجتر مييابيم.ملاحظه ميكنيم آنكه غنيتر است كاملتر از ضعيفتر است. تفاوت اينها در چيست؟ حال نظر به مقدمات ميكنيم. ميبينيم اينها با هم متباين نيستند. چون مثلاً هر دو شيرند. پس تفاوت آنها در چيست؟ ممكن است بگوييم تفاوتشان در ماهيت است كه مثلاً اين، از شير بودن يك چيزي را كم دارد و آن ديگري زياد، كه اينهم تشكيك در ماهيت ميشود كه محال است. پس بايد دنبال چيز ديگري بگرديم، تباين هم كه با كمال و نقص جور در نميآيد. مثلاً درست نيست كه بگوييم آهن كاملتر از آجر است. پس حالا كه تباين نيست و تشكيك در ماهيت هم نيست ناچار بايد بگوييم اين اختلافي كه بالضروره در فقر و غنا يا نقص و كمال ميبينيم و يا حتي مابهالاشتراكي كه در اينها ميبينيم بايد در چيزي غير از ماهيت باشد. «مشترك فيه» آنها نميتواند ماهيت باشد چون تشكيك در ماهيت محال است و از سويي نميتوان گفت كه اينها مابهالاشتراك ندارند؛ زيرا اينهم با كماليّت آن منافات دارد. پس نتيجه ميگيريم مابهالاشتراك اينها بايد وجود باشد، مابهالامتيازشان هم بايد وجود باشد.اين استدلال استدلال خوبي است ـالبته مادام كه مشاهداتمان را زير سؤال نبريم ـ اما عيب آن اين است كه موقوف بر محاليت تشكيك در ماهيت است و اگر كسي مانند شيخ اشراق تشكيكدر ماهيت را جايز بداند،اين استدلال تمام نخواهد بود.آيا اصلا اين ضابطه درست است كه هرجا مابهالاشتراك با مابهالامتياز يكي باشد، تشكيك هم هست؟: خير! بلكه هرجا كه مابهالاشتراك و مابهالامتياز يكي بود و شدت و ضعف واولويت و آخريت تصور شود، آنجا تشكيك است. بنابراين اگر وجودات بگونهاي باشند كه آثار يكي بيشتر از ديگري باشد، آن را تشكيك ميناميم. اما اگر آثارشان در حدّ هم باشد، ديگر تعبير به تشكيك نميكنيم بلكه ميگوييم دوتا «تشخّص»است، حال تشكيك ممكن است طولي باشد يا عرضي. در تشكيك طولي يكي اقدم و ديگري آخر است. و در تشكيكعرضي يكي اشدو ديگرياضعف است؛ و اگر اينها نبود تشكيكي نيست. با تشكر از حضرتعالي و با عنايت به اينكه بسيار مايليم نظرات جنابعالي را در خصوص ادله اصالت وجود و مباني ديگر ملا صدرا هم بشنويم، اگر موافقت بفرماييد اين باب مفتوح بماند تا فرصتي ديگر كه خداوند توفيق دهد.