آزادي در خاک نقدي بر مباني فلسفي ليبراليسم - دکتر عبدالله نصري
اشاره
قصد مکتوب حاضر آن است که با نگاهي نقادانه اصول فکري و فلسفي ليبراليسم را مورد بررسي قرار دهد. از اين رو ضمن بررسي مباني معرفتي ليبراليسم از اومانيسم و آزادي و تسامح به عنوان اصول مهم اين مکتب فکري سخن به ميان ميآيد و مؤلف در همين راستا با تفصيل بيشتري جوانب موضوع آزادي را مورد تحليل قرار ميدهد و مباحثي چون تعريف آزادي - انواع آزادي - لزوم آزادي و حد آزادي را در اين زمينه طرح و نقد ميکند و در ادامه، مطلب را با بررسي موضوع تسامح و تساهل به پايان ميبرد. ليبراليسم
ليبراليسم يکي از مکاتب پرنفوذ فلسفي غرب است اين مکتب در سه زمينة فلسفي، سياسي و اقتصادي اصول و مباني خود را ارائه داده است. در زمينه سياسي طرفدار آزاديهاي فردي و اجتماعي است و در زمينه مسايل اقتصادي نيز به کم کردن نقش و قدرت دولت اعتقاد دارد. از نظر فکري نيز بر اين اعتقاد است که اگر امور جهان بر روال طبيعي خود قرارگيرد، مشکلات بشري حل خواهد شد. اگر نظم طبيعي جامعه را بر هم نزنيم و بگذاريم که افراد طبق خواستههاي خود عمل کنند، هم برابري در جامعه ايجاد خواهد شد و هم برادري. دخالت افراد يا دولتها در جريان امور موجب از هم گسيختگي نظم اقتصادي و سياسي جامعه ميشود. اين مکتب در قرن هفدهم همزمان با پيدايش سرمايهداري شکل گرفت. پيروان آن طرفدار حق انباشت سرمايه و اموال شخصي بودند. نخستين متفکران ليبرال بر اين اعتقاد بودند که عموم مردم ميتوانند راه سعادت و خوشبختي خود را انتخاب کنند و نيازي به وجود سلسله مراتبي از روحانيان و غير روحانيان نيست تا براي مردم تکليف تعيين کنند. ليبراليسم در طول تاريخ، همواره با موانع آزاديهاي فردي نظير نفي فرديت، تعصبات مذهبي، قدرت مطلقه و محروميت افراد از حق رأي مبارزه کرده است. از نظر اين مکتب انسانها مساوي خلق شدهاند و در وجود آنها حقوقي خاص به وديعه نهاده شده که از آن جمله است: حق حيات، حق آزادي، حق انتخاب راه زندگي. ليبرالها طرفدار جامعه مدني هستند. يعني جامعهاي که افراد بتوانند آزادانه به کارهاي اقتصادي و فعاليتهاي سياسي بپردازند و دولت کمتر در امور آنها دخالت کند و هر کس در مسايل مذهبي خود آزادانه پيرو وجدان خويش باشد و هيچ عقيدهاي بر آنها تحميل نشود. در ليبراليسم چرخشهاي چندي پديد آمده است، به طوري که ليبراليسم جديد را از ليبراليسم کلاسيک جدا ميسازد. به زعم ليبرالهاي جديد، پيشينيان به غلط تصور ميکردند که اگر همة افراد آزادانه دست به فعاليتهاي اقتصادي بزنند و دولت دخالتي نکند براثر رقابت در جامعه تعادل ايجاد خواهد شد. نابرابريهاي ناشي از رشد سرمايهداري نشان داد که حاکميت سرمايه دشمن آزادي افراد محروم است. به گمان برخي از ليبرالهاي معاصر، رفاه اقتصادي خود شکلي از آزادي است و براي برقراري عدالت و به هنگام ضرورت بايد آزاديها را محدود ساخت. ليبرالهاي کلاسيک، دولت خودکامه را بزرگترين تهديد براي آزاديهاي فردي ميدانستند، اما ليبرالهاي جديد دولتي را که در امور اقتصادي و اجتماعي کمتر دخالت داشته باشد مانع تحقق آزادي و حقوق اجتماعي افراد ميدانند. درباره برخي از مفاهيم اين مکتب اختلافنظرهاي بسيار وجود دارد. چنانکه رابرت اکلشالRobert Eccleshall در اين باره ميگويد: «آيا اکنون کلمه ليبرال بيانکنندة چيزي بيش از تمايل به حرمت قايل شدن براي آزاديهاي فردي است؟ آنچه روشن است اين است که آزادي يکي از آن مفاهيم مبهمي است که هم دربارة تعريف آن و هم شرايط اجتماعي تأمينکننده آن اختلافنظر است. پس اين ادعا که تعهد به آزادي هستة ليبراليسم است براي شناسايي هويت متمايز اين مکتب فکري کافي نيست. از نظر تحليلي، اين شناخت ارزش بيشتري دارد که ليبراليسم، با اذعان به اولويت آزادي، به نحوي قابل ملاحظه يک مکتب فکري برابري خواه است».1 به ليبراليسم از ديدگاههاي گوناگون ميتوان پرداخت که ما در اين مقاله به نقد و بررسي اصول و مباني فکري و فلسفي آن ميپردازيم. معرفت شناسي ليبراليسم
در بحث از ليبراليسم در ابتدأ بايد به بررسي مسئلة شناخت از ديدگاه اين مکتب پرداخت. اولين مسئلهاي هم که در مسئله شناخت مطرح است ابزار شناخت است. ما واقعيات عالم را براساس ابزارهاي خود ميشناسيم. هر مکتبي هم با ابزاري که ارائه ميدهد قلمرو شناختشناسي خود را مشخص ميکند. بعضي از فيلسوفان که آغازگر ليبراليسم بودهاند نظير جانلاک مهمترين ابزار شناسايي را حس دانستهاند. يعني معتقد به اصالت حسEmpirism بودهاند. در اصالت حس نيز اين مسئله مطرح است که ما فقط اموري را ميتوانيم شناسايي کنيم که با حواس ما قابل ادراک باشد. چيزي که خارج از ادراکات حسي ما باشد قابل شناسايي نيست. برخي از فيلسوفان نيز گفتهاند که موضع ما در برابر امور ماوراي حس لاادريگري است. يعني آنها را نه اثبات ميکنيم و نه نفي، چرا که ابزار اثبات يا نفي آنها را در دست نداريم. براي مثال بر مبناي اصالت حس نه ميتوان اثبات کرد که روح مجرد وجود دارد و نه ميتوان روح مجرد را نفي کرد. برخي از فيلسوفان نيز طرفدار اصالت عقل Ratiaonalism هستند. يعني هر آنچه را که عقل ما درک کند ميپذيريم و هر آنچه را که عقل ما ادراک نکند نفي ميکنيم. ما فقط در دايرة عقل خود به اثبات و نفي حقايق عالم ميپردازيم. ابزار شناسايي ما عقل است. انسان بايد براساس عقل خود اهداف و راه رسيدن به آنها را جستجو کند. عمل انسان بايد براساس عقل باشد. يعني شناسايي عقلي ملاک دريافت بايدها و نبايدهاي انساني است. جرمي بنتام به عنوان يکي از متفکران ليبرال، معتقد است که يکي از انگيزهها و محرکات رفتار انسان، تمنيات و خواهشهاي اوست. اين خواهشها و تمنيات طبق انسانشناسي بنتام خودخواهانه است. در واقع انسان از يکطرف عقل و انديشه دارد که بايد براساس آن عمل کند و از طرف ديگر تمنيات و خواهشهاي خودخواهانه دارد. برخي از متفکران ليبرال گفتهاند که عقل خدمتکار خواهشهاي انسان است. ديويد هيومDaivid Humme معتقد است که عقل بردة خواستهها و خواهشهاي انساني است. يعني عقلي ابزاري است که تمنيات و خواهشهاي انسان بر آن استيلأ پيدا ميکند و عقل هم ميتواند ميان خواهشها و تمنيات ما ارتباط برقرار سازد و راه ارضاي آنها را نشان دهد. عقل چراغ راهنماست، اما اين چراغ راهنما در همة اوضاع و احوال نميتواند به فعاليت بپردازد. اين هم که متفکران ليبرال گفتهاند عقل انسان اسير هوا و هوسهاي نفساني قرارميگيرد مطلب درستي است. يعني عقل انسان با موانعي روبرو ميشود که نميگذارد تا آن به وظيفة خود عمل کند. آيا همة انسانهايي که مرتکب جرم ميشوند مشکل عقلاني دارند؟! يعني عقل آنها ناقص است يا با وجود آنکه عقل آنها سالم است تحتتأثير عواملي قرارميگيرند و مرتکب جرم و جنايت ميشوند. اگر بناست که عقل به وظيفه خود عمل کند بايد موانعي که بر سر راه او قرارميگيرد از ميان برود و يکي از اين موانع اميال نفساني انسان است. مکتب ليبراليسم نميتواند اين موانع را از سر راه عقل بردارد، چرا که در ليبراليسم انسان تابع اميال و خواستههاي خودخواهانهاش ميباشد. مکتبي که استعدادها و انگيزههاي متعالي را در انسان مطرح نميکند تا چه رسد به آنکه در صدد به فعليت رساندن آنها باشد، نميتواند موانع عقل را از ميان بردارد. مکتبي ميتواند از عقل بهرهبرداري دقيق کند که انسان را درست تفسير کند و به انسان نشان دهد که از چه راه و مسيري حرکت کند تا موانع را از سر راه عقل بردارد. در ليبراليسم همه چيز را بايد آزمود. هيچچيز را نبايد از پيش پذيرفت. هر چيزي قابل تجربه يا تجزيه و تحليل عقلاني است. هر نظريهاي را با آزمون ميتوان پذيرفت. آزمونها نيز حقيقت مطلق و هميشگي را به ما ارائه نميدهند. اينکه کانت ميگفت همه چيز را بايد نقادي کرد مرادش اين بود که به نقد دين نيز بايد پرداخت. همانگونه که خود نيز اين کار را انجام داد و دين را از عرصة عقل نظري محترمانه به جايگاه عقل عملي کشاند و باب استدلال و برهان را بر ديانت بست و سرانجام عقلانيت را از دين گرفت. اين اشکال نيز در بحث از شناختشناسي ليبراليسم مطرح است که اين مکتب به مهمترين ابزار شناخت يعني وحي توجه نميکند. ما معتقد به سه ابزار شناسايي هستيم: 1 - حواس
2 - عقل
3 - وحي بشر با عقل خود نميتواند يک سلسله حقايق را ادراک کند. اولاً بشر با عقل خود نميتواند هدف نهايي خلقت را دريابد و ثانياً نميتواند راه رسيدن به اين هدف را با عقل خود درک کند. هر چند برخي از فيلسوفان براساس عقل خود ميتوانند هدف نهايي خلقت را دريابند، اما عموم مردم بر اساس عقل خود نميتوانند هدف نهايي خلقت را درک کنند. از اينها گذشته ميان فيلسوفان نيز اختلافنظر وجود دارد و اگر بنا باشد که مردم از فيلسوفان پيروي کنند انديشههاي کدام فيلسوف را الگوي خود قراردهند. برخي از همين فيلسوفان نيز به بيهدفي حيات نظر دادهاند و ادعاي پوچگرايي در هستي را کردهاند. در مورد اينکه بشر از کجا آمده؟ به کجا ميرود؟ چه بايد بکند؟ بشر با مشکلات بسياري روبروست. از جمله آنکه اولاً عقل بشر خطا و اشتباه ميکند. همانطور که در طول تاريخ تفکر، فيلسوفان بر اثر خطاي عقل اختلافهاي بسيار با يکديگر داشتهاند. براي مثال اگر از افلاطون سؤال شود که با چه ابزاري «نظرية مثل» را مطرح ميکنيد خواهد گفت: عقل. اگر از ارسطو سؤال کنيد که براساس چه ابزاري مثل افلاطوني را رد ميکنيد خواهد گفت: عقل، اگر هم از فارابي سؤال شود که براساس چه ابزاري نظريه اين دو فيلسوف را جمع ميکنيد خواهد گفت: عقل. درست است که سرانجام عقل خطاي خود را درمييابد، ولي گاه شناخت اين خطا نيازمند زمان طولاني است و در مورد فلسفة خلقت انسانها را با مشکلات بسيار روبرو ميسازد، چرا که به انسانها نميتوان گفت که هيچ کاري را انجام ندهيد تا فيلسوفان به توافق برسند و دستورالعملها و تکليفها را براي نيل به کمال ارائه دهند. انساني که هفتاد يا هشتاد سال عمر ميکند بايد در اين فاصله زماني خود را به قلة کمال برساند و اگر راه رسيدن به کمال را نشناسد مسلماً به کمال نخواهد رسيد. از همين جاست که ميگوييم خداوند از راه لطف با ابزار وحي راههاي نيل به کمال را در اختيار انسانها ميگذارد تا با التزام به آنها به کمال برسند. پس خطاي عقل ايجاب ميکند که به ابزار وحي اعتقاد داشته باشيم. نه تنها خطاي عقل که محدوديت عقل نيز ايجاب ميکند که چنين ابزاري وجود داشته باشد. پس از آنکه ثابت کرديم که حيات بشر پس از مرگ ادامه پيدا ميکند و انسان در عالم رستاخيز به حيات خود ادامه خواهد داد و هر آنچه را که انسان در اين جهان انجام دهد نتيجهاش را در آنجا دريافت خواهد کرد؛ اين مسئله مطرح ميشود که انسان بايد در اين عالم به گونهاي عمل کند که در عالم آخرت آثار مثبت آن را ببيند. حال با توجه به اينکه عقل بشر نميتواند حيات اخروي را درک کند چگونه ميتواند دريابد که انجام چه اعمالي در ظرف دنيا آثار مثبت اخروي خواهد داشت. بشر با عقل خود فقط ميتواند حيات اخروي را اثبات کند، اما نميتواند چگونگي حيات اخروي را درک کند تا چه رسد به آنکه بداند چه عملي را بايد براي حيات اخروي سعادتمندانه انجام دهد. از همين جاست که ميگوييم خداوند با ابزار وحي، دستورات الهي را در اختيار انسانها ميگذارد تا با التزام به آنها در حيات دنيا، از سعادت دنيوي و اخروي برخوردار شوند. خلاصه آنکه عدم پذيرش وحي و التزام به آن از جانب متفکران ليبرال يکي از اشکالات مهم اين مکتب است. علاوه بر اينها يک مکتب ايدهآل مکتبي است که بتواند کاري کند تا بشر آنچه را که درک ميکند عمل کند. ممکن است بشر با عقل خود به شناخت حقايقي نايل شود ولي به آنها التزام نداشته باشد. در مکتب ليبراليسم ضمانت اجرايي وجود ندارد تا بشر آنچه را که با عقل خود درک ميکند محقق سازد. چون مکتب ليبراليزم وحي را کنار ميگذارد با مشکلات بسيار روبرو ميشود که يکي از آنها «علمزدگي» است. فرانسيس بيکن ميگويد که علم مساوي است با توانايي و قدرت. و اگوست کنت نيز ميگويد مذهب آيندگان علم خواهد بود. وقتي که وحي کنار گذاشته شد بشر ناگزير شد تا جانشيني براي آن پيدا کند که بسياري از طرفداران مکتب ليبراليسم علم را جايگزين آن کردند. در غرب کساني مانند فرويد ادعا کردند که علم بايد جانشين خدا و مذهب باشد. علم بايد جايگزين وحي شود. از نظر وي اعتقادات مذهبي يک سلسله پندارها و اوهام هستند که قابل اثبات علمي نميباشند و بايد آنها را کنار زد و به جاي خداپرستي علمپرستي را مطرح کرد. تصوري که فرويد از خدا و مذهب دارد تصور غلطي است و خود اين تصور جز اوهام است. برتراند راسل نيز از فيلسوفان ليبرال است که در کتاب جهانبيني علمي خود علمپرستي را مطرح ميکند و از مدينة فاضلهاي به نام جامعة علمي سخن ميگويد. در اين مدينه فاضله همه چيز براساس علم است. حکومت، تعليم و تربيت، توليد مثل، کنترل جمعيت و روابط اجتماعي همه بر مبناي علم و دانش شکل ميپذيرند. از نظر راسل به کمک قوانين «مندل» و جنينشناسي تجربي، ميتوان گياهان و جانوران جديد را به وجود آورد. به ياري تکنيک و علومي چون روانشناسي و اقتصاد ميتوان جوامعي مصنوعي را به وجود آورد. به کمک علم ميتوان طبيعت را شناخت و آن را به تسخير خود درآورد. علم به بشر کمک ميکند تا آسيبهايي را که بر طبيعت وارد ساخته جبران نمايد. علم ميتواند راههاي مبارزه با بسياري از بدبختيهاي بشر را نشان دهد. اما اينکه انسان بخواهد در مسير کمال گام بردارد ديگر از عهدة علم برنميآيد. علم نميتواند کاري کند که بشر با خودخواهيهاي خود مبارزه کند. از همين جاست که ميگوييم چون مکتب ليبراليسم در شناختشناسي و حتي انسانشناسي خود دچار اشکال است، لذا نميتواند مشکلات بشري را حل کند. يکي از شعارهاي معروف ليبراليسم در معرفتشناسي اين عبارت است که «اي انسان جرئتدانستن داشته باش». هر چند اين عبارت مربوط به عصر روشنگري است، اما ليبرالها از آن استفاده بسيار کردند. اينکه بشريت بايد در طلب دانستن باشد مطلب بي اشکالي است، اما ليبرالها چيزي مافوق اين را ميگفتند به اين معنا که تنها مرجع براي معرفتبشري، عقل است و بشر نبايد هيچ مرجعي را جز عقل بپذيرد. البته اگر متفکران ليبرال اين مطلب را بيان کردند به جهت اشکالاتي بود که تاريخ تفکر غرب با آن روبرو شده بود. ميدانيم که تاريخ غرب با مسيحيت درآميخته است. و اين آميختگي نيز با مسيحيت واقعي يعني وحي تحريف ناشده نبوده است بلکه در طول قرنهاي بسيار معرفت شناسي کشيشان به عنوان معرفت حقيقي به وحي حاکميت داشته است. تنها مرجعي که سخن از شريعت و فهم ما نسبت به آنها اظهارنظر ميکرد، ارباب کليسا بود. در کنار کشيشان، ارسطو نيز قرنها حاکميت فکري داشت. به بيان ديگر کتاب مقدس تحريف شده و انديشههاي ارسطو مهمترين مرجع فکر و انديشه شناخته ميشد. براي آشنايي بيشتر با جريان فکري آن روزگار ماجرايي را از زبان فرانسيس بيکن نقل ميکنيم: «در سال 1432 در يکي از حوزههاي علمي در مورد تعداد دندانهاي اسب بحث و مشاجره ميشود. آثار دانشمندان گذشته را ورق ميزنند ولي به پاسخ نميرسند. پس از چهارده روز تحقيق، دانشجوپژوهي اظهار ميدارد که به دهان اسبي نگاه کنند و تعداد دندانهاي او را بشمرند. اين پيشنهاد، کفرآميز تلقي ميشود و گوينده مستوجب تنبيه شديد. عاقبت پس از چند روز بحث و جدال آن مرکز علمي نظر ميدهد که چون در مکتب قدما به اين مطلب اشاره نشده، لذا مشکل غيرقابل حل اعلام ميشود.»2 در چنين فضاي فکري متفکران غرب اين نکته را مطرح کردند که بشر بايد تنها عقل خود را مرجع تفکر و انديشه خود بداند. اگر يک سلسله افراطگرايها در عالم غرب پيدا نميشد. هيچگاه متفکران اين مسئله را مطرح نميکردند که انسان فقط عقل را مرجع و داور خويش بداند. اگر آن متفکران با اصل وحي روبرو بودند - نه وحي تحريف شده يعني کتاب مقدس - زمينه براي پيدايش چنين انديشههايي پيدا نميشد. در اين صورت بود که متفکران درمييافتند که ميان وحي و عقل تقابل وجود ندارد، بلکه اين دو مکمل يکديگرند و هر يک رسالتي خاص در جهت هدايت بشر دارند.
اومانيسم
يکي از مهمترين پايههاي فکري ليبراليسم، اومانيسم Humanism است. اومانيسم را برخي به معناي اصالت انسان گرفتهاند که درست نيست و بهتر است آن را به انسان مداري يا انسان محوري و انسانمرکزي تعبير کرد. در اومانيسم محور همة امور انسان است، اما در اديان الهي محور همة امور خداست. منشأ و غايت هستي خداست. «انا لله و انا اليه راجعون».ما همه از او هستيم و به سوي او حرکت ميکنيم. به تعبير شهيدمطهري انسان و جهان هم خصلت از اويي دارند و هم خصلت به سوي او. در اديان الهي نه تنها خدا مبدأ و منشأ امور و غايت همه موجودات است، بلکه خدا را داير مدار امور است. خدا مبدأ همة بايد و نبايدهاست. هرگونه فرمان و تکليفي از جانب خداست. «انالحکمالالله».انسان بايد آن گونه عمل کند که خدا فرمان داده است. اطاعت از خدا بايد محور همة فعاليتهاي انسان باشد. هدايت الهي نيز شامل حال همة انسانها شده و برنامههاي تکاملي را به وسيله انبيا در اختيار انسانها گذارده است. در اديان الهي، انسان مورد بياعتنايي قرارنميگيرد. اديان الهي ارزش و مقام انسان را ناديده نميگيرند و فقط با نگرش الهي است که ميتوان براي انسانها اصالت و ارزش قايل شد، چرا که فقط در مکاتب الهي است که اولاً انسان درست تفسير ميشود و ثانياً راههاي نيل به کمال براي او مطرح ميگردد. اساساً مکتبي که از تعالي و کمال انسان سخن ميگويد. ميتواند از اصالت انسان سخن بگويد. اگر مکتبي نتواند انسان را درست تفسير کند و رابطه او را با خود و خدا و جهان ديگر مشخص کند نميتواند از اصالت انسان سخن بگويد. آن تصوري که در مسيحيت تحريف شده نسبت به انسان وجود داشت موجب شد تا متفکران ليبرال به اديان الهي بياعتنا شوند و اومانيسم را مطرح کنند. در مسيحيت تحريف شده انسان ذاتاً گناهکار است و پيامبر بزرگي چو عيسي(ع) جهت رفع گناهان انسانها خدا شد. مسيحيت آدم(ع) را خطاکار ميداند. يعني حضرت آدم(ع) مرتکب گناهي شد که آن گناه به اولاد او انتقال پيدا کرد، تا جايي که عيسي با مصلوب شدن خود گناه ذاتي انسانها را از ميان برد. اين گونه تصورات در مورد انسان از عوامل پيدايش اومانيسم است. اومانيستها نيز فقط به کتاب تحريف شدة مسيحيت توجه داشتند نه کتاب آسماني تحريف ناشدهاي چون قرآنکريم. نگاهي به قرآنکريم نشان ميدهد که اين کتاب آسماني بينش عميقي نسبت به انسان دارد و مجموعهاي از مسايل را در مورد انسان مطرح کرده که هيچ مکتبي تاکنون مطرح نکرده است. در قرون وسطي، فيلسوفان مسيحي به گونهاي انسان را تفسير ميکردند که خدا دايرمدار امور تلقي ميشد، اما پس از پيدايش رنسانس، انسان دايرمدار امور و مبناي همه بايد و نبايدها قرارميگيرد. يعني انسان قانونگذار تلقي ميشود و براي خود و ديگران تکليف تعيين ميکند. با پيدايش اومانيسم، وحي کنار گذارده ميشود. البته مراد اين نيست که همه فيلسوفان ليبرال مادهگرا و بيخدا هستند. بسياري از آنها به خدا اعتقاد دارند، اما خدايي را که مطرح ميکنند دايرمدار امور و محور حيات انسان نيست. اين خدا مبناي بايدها و نبايدها و قانونگذار تلقي نميشود. عقل انسان ملاک است و هر چه را که عقل بگويد درست است. حتي برخي از فيلسوفان ليبرال گفتهاند که «عقل جمعي» ملاک و معيار است. عقل يک فرد اشتباه ميکند، اما عقل جمعي خطاناپذير است. در واقع عقل جمعي جايگزين وحي ميشود. يعني اصالت وحي کنار ميرود و اصالت رأي مطرح ميشود. رأي بشر ملاک است نه وحي الهي. پس مسئله اين نيست که بگوييم آنها اعتقاد به خدا دارند. مسئله مهم اين است که آيا ايمان و اطاعت از خدا هم مطرح است يا نه؟ متفکران ليبرال گفتهاند که ايمان يک مسئله شخصي و قلبي است. ايمان از مقوله عواطف انساني است و هر انساني در درون خود ميتواند اعتقاد به خدا داشته باشد. ايمان يک رابطه خصوصي ميان انسان و خداست و ديگر لزومي ندارد که ايمان به خدا حضور اجتماعي داشته باشد. از همين تفکر اومانيستي است که سکولاريسم پيدا ميشود. يعني جدايي دين از امور اجتماعي. براي فرد سکولار دين جنبة فردي و قلبي دارد. فرد سکولار دين را نفي نميکند، بلکه معتقد است که دين به اقتصاد و سياست و فرهنگ و حکومت و روابط بينالمللي و حتي مسايل خانوادگي کاري ندارد. اين عقل جمعي است که بايد به اين مسايل بپردازد. اگر فردي در عالم مسيحيت چنين ادعايي کند شايد بر او نتوان خرده گرفت، چرا که اگر به کتاب مقدس بنگريم مسايلي را پيرامون اقتصاد، سياست و فرهنگ و حکومت نميبينيم. اما آيا يک مسلمان هم ميتواند چنين ادعايي کند؟ آيا مسلمان با اعتقاد به قرآنکريم و سنت نبوي و سنت علوي ميتواند دين را سکولار سازد يعني ادعا کند که مسايل اجتماعي بشر را بايد با عقل جمعي حل و فصل کرد؟! چون ليبرالها با وحي تحريف شده روبرو بودند، لذا اعتقاد به خدا را يک امر شخصي و فردي دانستند، اما در اسلام نميتوان از ليبراليسم و لوازم آن سخن به ميان آورد. يعني سکولاريسم که از لوازم ليبراليسم است. تفکر اسلامي که بر مبناي وحي تحريف ناشده است، اصول و احکام بسياري دربارة حيات فردي و اجتماعي داريم که با توجه به آنها نميتوان دين را از صحنه حيات اجتماعي بشر خارج ساخت و فقط به آن جنبة فردي بخشيد. از اينها گذشته با توجه به مباني ليبراليسم نميتوان از اصالت انسان سخن به ميان آورد. مکتبي که فقط به ابعاد خودخواهانه انسان توجه ميکند و به ابعاد ديگرخواهانه انسان اعتنا نميکند تا چه رسد به آنکه ابعاد متعالي انسان را مطرح سازد ديگر نميتواند از اصالت و ارزش انسان سخن بگويد. از همين جاست که ميگوييم در درون ليبراليسم تناقض وجود دارد و بدون اعتقاد به وحي نميتوان از اصالت انسان سخن گفت. انسان شناسي
در بحث از انسانشناسي مکتب ليبراليسم بايد بر دو نکته تأکيد داشت. يکي بحث اصالت فرد است و ديگري ماهيت انسان، در اين مکتب فرد اصالت دارد. ميدانيم که همواره اين سؤال مطرح است که آيا فرد اصالت دارد يا جامعه؟ ليبراليسم بر فردگرايي تأکيد دارد. يعني در همة جريانها و امور فرد نقش عمده را دارد و در ابتدا بايد به حق و حقوق فرد توجه کرد و سپس به حقوق اجتماع. به بيان ديگر فرد بر جامعه تقدم دارد. طرفداران اصالت جامعه معتقدند که وقتي افراد دور يکديگر جمع ميشوند هويت خاصي پيدا ميکنند. يعني جامعه ماهيتي دارد که غير از ماهيت افراد است. و اصالت هم با تک تک افراد نيست، بلکه از آن هويت جمعي است. مکتب ليبراليسم معتقد است که اصالت با تک تک افراد است نه آن جمعي که نامش اجتماع است. اگر افراد به دور هم جمع ميشوند و نهاد جامعه را تشکيل ميدهند اين نهاد بايد مقاصد افراد را تأمين کند. دولت هم بايد تأمينکننده منافع و حقوق افراد باشد. در اين مکتب موجود انساني به صورت مجزا از جهان و حتي افراد ديگر درنظر گرفته ميشود و به جهان و اجتماع نيز بايد به عنوان ظروفي براي تحقق فرد انساني نگريست. در ليبراليسم بر روي مميزات فرد تکيه ميشود تا وجوه اشتراک وي با افراد ديگر. گويي انسانيت در هر فردي به نحوي خاص تحقق مييابد. به هر فرد به عنوان يک شخص توجه ميشود؛ شخصي که از ساير افراد و حتي از جهان طبيعت جدا در نظرگرفته ميشود. هر فردي خود مالک حيات خويش است. در مقابل اديان الهي که معتقدند حيات و ممات انسان در دست خداست و خدا مالک همه انسانهاست و هيچ انساني اختيار نفي حيات خود را ندارد. ليبراليسم معتقد است که چون فرد بيارتباط با خداست، لذا اختياردار حيات خود ميباشد و هر وقت که خواست ميتواند خود را از شر حيات خلاص کند. اين فردگرايي در مکتب ليبراليسم تا آنجاست که هيچکس جز خود فرد نميتواند منافع و خواستهاي وي را درک کند و هيچکس نيز نميتواند به افراد بگويد که خواست واقعي آنها چيست و به اصطلاح براي آنها تکليف تعيين کند. هر فردي بهتر از ديگران راه خود را تشخيص ميدهد. از نظر استوارت ميل اگر انسانها بپذيرند که هر کس بايد طبق خواستة خود عمل کند، زندگي بيشتر به نفع آنان خواهد بود تا اينکه افراد را وادار کرد تا از روي اجبار به نحوي که ديگران مصلحت ميدانند زندگي کنند. همچنين نبايد جامعهاي را ايدهآل فرض کرد و افراد را براي تحقق آن ملزم ساخت. در مورد ماهيت انسان نيز ليبراليسم ديدگاه خاصي دارد برخي از متفکران اين مکتب مانند بنتام انسان را يک موجود فعال ميدانند نه انفعالي. برخي از طرفداران اصالت جامعه انسان را به گونهاي مطرح ميکنند که جنبة انفعالي پيدا ميکند. براي مثال از ديدگاه اميل دورکيم انسان موجودي است که جامعه سازندة اوست. از نظر وي وقتي افراد گرد يکديگر جمع ميشوند و زندگي اجتماعي را تشکيل ميدهند، براثر روابط با يکديگر ميانشان يک روح يا وجدان جمعي حاکم ميشود که همين وجدان جمعي به اعمال و رفتار آنها شکل مناسبي ميبخشد. اميل دورکيم بسياري از ابعاد انسان را جز و کيفيات اجتماعي به شمار ميآورد. به طور مثال اموري مانند دقت، يادگيري، قضاوت و استدلال، امور اخلاقي، احساسات مذهبي و گرايشهاي زيباجويانة انسان معلول اجتماع است. از نظر مکتب ليبراليسم انسان موجودي فعال است نه انفعالي، موجودي است که اميال و تمنياتي دارد. اين اميال و خواستهها، انرژيهاي طبيعي او را تشکيل ميدهند. اين اميال از عوامل محرک انسان به شمار ميروند و توماس هابز که از پيروان اين مکتب است زندگي انسان را چيزي جز حرکت نميداند. از نظر وي انسان موجودي است که آرزو دارد و اگر انسان آرزو نداشته باشد ميميرد. ديلهلم فون هومبولت (1835 1767 -) که از طرفداران ليبراليسم است، دربار انسانشناسي اين مکتب چنين ميگويد: «خرد وضعي جز اين را براي بشر نميخواهد که در آن هر فرد، در فرديت کامل خويش، از آزادي مطلق براي خود پروري برخوردار باشد، وضعي که در آن طبيعت نيز دست نخورده برجاي بماند و تنها از اعمالي که خود فرد بنابر ارادة آزاد و متناسب با دامنة نيازها و غريزههايش انجام ميدهد، تأثير بپذيرد، وضعي که در آن فرد تنها با حدود اختيارات و حقوقش محدود ميشود.»3 اينکه انسان اميال و خواستههايي دارد مورد توجه همة مکاتب انسانشناسي است. آنچه که مورد اختلاف است تفسير اين اميال است. از نظر بنتام و برخي از متفکران ليبرال اميال و خواستههاي انسان، خودخواهانه است. از نظر برخي از مکاتب همة اميال انسان خودخواهانه نيست، بلکه انسان اميال ديگرخواهانه يا نوعخواهانه هم دارد. از نظر مکاتب الهي انسان از تمايلات ديگري برخوردار است که خواستههاي متعالي انسان است. نظير ميل به پرستش، فطرت خداجويي، کمالجويي و غيره در مکتب ليبراليسم به اميال ديگرخواهانه توجه چنداني نميشود و اگر هم توجه شود در ذيل اميال خودخواهانه مطرح ميشود. توضيح آنکه از نظر بنتام انسان در ارضأ اميال خود نبايد مزاحم ديگران بشود، چرا که اگر انسان براي ديگران ايجاد مزاحمت کند، به ارضأ تمايلات و خواستههاي خود نايل نخواهد شد. در واقع اگر براي برخي از متفکران اين مکتب «ديگري» مطرح ميشود، اين «ديگري» به خاطر خود فرد است. براي انساني که فقط اميال خودخواهانه مطرح است توجه به ديگران از جهت توجه به خود است، نه آنکه «ديگري» هم حقي داشته باشد. چنين انساني ديگري را به خاطر ميل به خواستههاي خود ميخواهد. چرا که تصور ميکند اگر «ديگري» به خواستههاي خودش نرسد وي نيز قادر نخواهد بود تا خواستههايش را تأمين کند. طرفدار اصالت جمع براين اعتقاد است که گاه ضرورت دارد که خواستههاي افراد به خاطر جمع از ميان برود. يعني گاه لازم است که فرد خواستههاي خود را فداي خواستههاي جمع بکند. اما در مکتبي که فقط خواستههاي فردي مطرح ميشود، آن هم خواستههاي خواخواهانه ديگر جايي براي توجه به ديگران باقي نميماند. و اساساً ديگري به عنوان يک ابزار براي تحقق خواستههاي فرد تلقي ميشود. اين هم که در روابط اجتماعي بنا را بر عدم تزاحم بگذاريم، مشکلي حل نخواهد شد. تا انسان را درست تفسير نکنيم و به ابعاد نوعخواهانه و از آن مهمتر به ابعاد متعالي انسان توجه نکنيم هيچ گاه موفق نخواهيم شد که در روابط ميان انسانها بنا را بر «تعاون» و «تعاضد» بگذاريم نه تزاحم. نگاه ليبرالي به انسان آثاري را بر جاي گذارده که امروزه در غرب شاهد آن هستيم. توجه انسانها به يکديگر بسيار ضعيف است. انسانها غم يکديگر را نميخورند و اگر هم التفاتي به يکديگر دارند انفعالي است. يعني بر اثر تأثر از يک صحنة دلخراش، گاه انسانها دچار انفعال شده و از خود واکنش نشان ميدهند، اما پس از مدتي که آثار انفعالات از ميان رفت دچار غفلت ميشوند. اگر نگرش به انسان دقيق و عميق نباشد حالات انفعالي انسان موقت و ناپايدار و بياساس خواهد بود، اما اگر نگرش به انسان درست باشد، آدمي در برخورد با هر حادثهاي به تجزيه و تحليل آن ميپردازد و از خود سؤال ميکند که چرا آن حادثه واقع شده، آيا وي نيز در تحقق آن حادثه نقش داشته است يا نه؟ مسؤليت وي به عنوان انسان چيست؟ و چه وظايفي در مقابل همة انسانها دارد. اگر نگاه انسان به «ديگري» ابزارانگارانه نباشد. يعني ديگري را به عنوان ابزار تلقي نکند؛ زندگي در روي زمين جلوة ديگري خواهد داشت. يعني اگر نگاه غيرابزاري حاکم شود ديگر انسانها يکديگر را استثمار نخواهند کرد. با اين نگاه ديگر به کسي ظلم نخواهد شد. با تجزيه و تحليل پديده ظلم درمييابيم که مهمترين عامل ارتکاب به آن نگاه ابزارانگارانه به ديگري است. مکتبي که اعتقاد دارد که انسان بايد به خواستههاي خودش توجه داشته باشد زمينهساز ظلم است، هر چند تلاش کند تا با برقراري يک سلسله نهادهاي اجتماعي و قانوني جلوي ظلم و ستم را بگيرد. در ليبراليسم عقيدة انسان دخالتي در انسانيت او ندارد. هيچ انساني را نميتوان برتر از انسان ديگر دانست. يعني اگر انساني عقيدة خاصي داشت نسبت به انسان ديگري که آن عقيده را ندارد برتر تلقي نميشود، چرا که اساساً عقيدة حق و باطل نداريم تا اگر کسي به عقيدة حق اعتقاد پيدا کرد برتر از فردي باشد که عقيدة باطل دارد. اين اصل در واقع از شناخت شناسي اين مکتب ناشي ميشود. وقتي بنا شود که وحي کنار زده شود و تنها حس و عقل ملاک شناسايي حقايق قرارگيرد و حتي عقل نيز نتواند به کشف حقايق نايل شود و در شناخت حقايق سر از نسبيگرايي درآوريم، چارهاي جز آن نيست که به هيچ حقيقت مطلقي دسترسي پيدا نکنيم. هيچ انساني را به خاطر عقيدهاش نميتوان مذمت کرد و براي هر انسان با هر عقيده و مرامي بايد ارزش قايل شد و او را صرفنظر از عقيدهاش تکريم نمود. ليبراليسم به دنبال انسان آرماني و ايدهآل نيز نيست. يعني نميتوان انساني را با ويژگيهاي خاص به عنوان الگو درنظرگرفت و همگان را به تبعيت از او سوق داد. انسان را بايد با همة قوت و ضعفهايش پذيرفت و در تربيت انسانها بايد تلاش کرد تا انسانهايي هماهنگ با جامعه ساخت که مزاحمتي براي ديگران به وجود نياورند. به مجرمان نيز بايد نه به عنوان افراد گناهکار که اشخاص بيمار نگريست. در واقع هر انساني جايزالخطاست و برخي جايزالخطاها نيز بيمارند از انسانها نيز نبايد انتظار داشت تا انسان آرماني بشوند. به خطاهاي افراد نيز تا آنجا که به ديگران آسيبي نرسانند، بايد به ديدة اغماض نگريست و در واقع کاري به کار افراد خطاکار که مزاحمتي براي ديگران ندارند، نداشت. آزادي
يکي از مهمترين اصول ليبراليسم مسئله آزادي است. اين اصل محور همة انديشههاي ليبرالهاست. اگر ليبراليسم به عنوان يک مکتب در چند قرن اخير تأثير گذار بوده بيشتر به خاطر همين اصل است. ليبرالها آزادي را به عنوان مهمترين ارزش در حيات فردي و اجتماعي انسانها تلقي ميکنند. ليبرالها بر آزاديهاي فردي انسان تأکيد بسيار دارند و اگر هم به بحث از آزديهاي سياسي و اقتصادي ميپردازند بيشتر به همين منظور بوده است. براي مثال در بحث آزاديهاي اقتصادي بر اين اعتقادند که دولت در فعاليتهاي اقتصادي مردم نبايد دخالت کند. بسياري از ليبرالها بر حقوق فطري و طبيعي بشر تأکيد دارند. از نظر آنها مبناي يک سلسله حقوق را بايد در نهاد بشر جستجوکرد. در ذات بشر گرايش به اموري چون آزادي، عدالتجويي، حق مالکيت، وفاي به عهد وجود دارد. در جامعه بايد تدابيري انديشيد تا اين حقوق حفظ شود. در اديان الهي ايمان به خدا ضامن اجراي اين حقوق است، برخي از مکاتب مانند رواقيون نيز که سازگاري انسان با طبيعت را به عنوان سعادت بشر مطرح کردند ضمانت اجراي خاصي براي آن در نظرنگرفتهاند. براي متفکران ليبرال، آزادي يک حق طبيعي است که مقدم بر جامعه است و بايد محترم شمرده شود. حفظ آزاديهاي مردم در چارچوب نهادهاي اجتماعي تحقق ميپذيرد. قدرت سياسي که ناشي از خود مردم است بايد ضامن اجراي حقوق افراد باشد. به بيان ديگر افراد با قرارداد يا توافق ضمني منشأ قدرت در جامعه سياسي ميشوند و جامعة مدني را تشکيل ميدهند. جامعة مدني در برابر حالت طبيعي بشر قراردارد. از نظر متفکراني مانند هابز حالت اوليه و طبيعي بشر دورة هرج و مرج و پايمال شدن حقوق افراد بوده است. انسانها به مرور زمان متوجه ميشوند که با قرارداد اجتماعي و ايجاد يک قدرت سياسي ميتوانند کلمة حقوق طبيعي خود را به دست آورند. از نظر وي دولت بايد داراي قدرت نامحدود باشد تا بتواند براي حفظ جان و مال و آزاديهاي مردم اقدامات لازم را انجام دهد. در مقابل هابز ديدگاه جان لاک و ژانژاک روسو قرار دارد که حالت طبيعي بشر را دورة آشفتگي و غيرقابل تحمل نميدانند تا بشر به خاطر گريز از آن ناگزير شود حقوق و آزديهاي طبيعي خود را به جامعة سياسي واگذار کند. از نظر جان لاک حالت طبيعي بشر دورهاي بوده که افراد از آزادي طبيعي و برابري بهرهمند بودند و همة انسانها هماهنگ با قوانين طبيعي زندگي ميکردند. حالت طبيعي بشر از نظر لاک حالت صلح و همکاري است، برخلاف نظر هابز که حالت جنگ و نزاع ميدانند. اشکال حالت طبيعي اين است که فاقد ضمانت اجرايي است و هر کس به تنهايي به احقاق حقوق طبيعي خود ميپردازد، در حالي که در حالت اجتماعي، اين نهاد سياسي است که ضامن اجراي حقوق افراد است. از نظر لاک براي حفظ حقوق افراد بايد قراردادهاي اجتماعي را پذيرفت ولي اين به معناي قدرت مطلقه دولت نيست. اگر قدرت دولت نامحدود باشد آزادي افراد از ميان خواهد رفت. اينکه بشر بخشي از آزاديهاي خود را به جامعه واميگذارد نه به خاطر حقوق و آزاديهاي فردي که به خاطر حفظ آنهاست. ژانژاک روسو نيز به عنوان يک متفکر ليبرال به بحث از آزادي و ساير حقوق طبيعي افراد ميپردازد است. روسو در آغاز رساله «قرارداد اجتماعي» ميگويد: «انسان با وجودي که آزاد متولد ميشود در همه جاي دنيا در قيد اسارت به سرميبرد.»4 روسو بر اين اعتقاد است که قرارداد اجتماعي بايد به گونهاي وضع شود که آزادي بشر همواره حفظ شود و اين امر نيز تنها از راه استقرار حکومت مطلقة قانون امکانپذير است. اگر افراد تابع ارادة عمومي جامعه باشند آزاديهايشان حفظ خواهد شد. در بحث از آزادي مسايل چندي مطرح است. از جمله تعريف آزادي، انواع آزادي، ضرورت و لزوم آزادي، حدود آزادي، اختيارات دولت، آزادي و دموکراسي، آزادي و اخلاق و ... که به برخي از آنها در اين گفتار اشاره ميکنيم و تفصيل آن را برعهدة کتاب «انسان و آزادي» ميگذاريم. تعريف آزادي
براي آزادي تعاريف بسيار ذکر شده است. به گفته آيزايا برلين دويست تعريف تاکنون مطرح شده است. وجه اشتراک بسياري از تعاريف ذکر شده عدم موانع بر سر راه انتخابهاي انسان است. آيزايا برلين در تعريف آزادي ميگويد: «من آزادي را عبارت از فقدان موانع در راه تحقق آرزوهاي انسان دانستهام».5 در جاي ديگر آزادي را به معناي عدم مداخله ديگران در کارهاي فرد ميداند: «آزادي شخصي عبارت از سعي در جلوگيري از مداخله و بهرهکشي و اسارت اوست به وسيله ديگران؛ ديگراني که هدفهاي خاص خود را دنبال ميکنند.»6 ناتوانيهاي آدمي مغاير با آزادي انسان نيست. اينکه فردي نميتواند بالا بپرد يا شخصي به علت کوري قادر به خواندن نيست يا معضلات فلسفة هگل را همه نميتوانند درک کنند نشانه عدم آزادي نيست. هنگامي آدمي از آزادي برخوردار نيست که ديگري او را از وصول به خواستهها و آرزوهايش بازدارند. ليبرالها آزادي را براي اين ميخواهند که آدمي به هر نحوي که دوست دارد زندگي کند. هيچکس نيز حق ندارد که براي خواستههاي فرد تهديدي را ايجاد کند. به گفتة آيزايا برلين: «دفاع از آزادي عبارت است از اين هدف منفي، يعني جلوگيري از مداخلات غير. تهديد آدمي براي آنکه به نوعي زندگاني که به دلخواه خود برنگزيده است تمکين نمايد. تمام درها را جز يکي به روي او بستن - اگرچه اين عمل آيندة درخشاني را براي او نويد دهد و اگر چه انگيزة کساني که چنين وضعي را فراهم ميآورند خير و مقرون به حسن نيت باشد. گناهي در برابر اين حقيقت به شمار ميرود که او يک انسان است و حق دارد به نحوي که خود ميخواهد زندگي کند. اين است آزادي در معنايي که ليبرالها در عصر جديد، از زمان اراسموس (بلکه به قول برخيها از عهد اوکام) تاکنون منظور داشتهاند.»7 اينکه انسان بايد خود نحوة زندگي خويش را انتخاب کند سخن حقي است. اما آيا انسان بايد در مسير کمال خود دست به انتخاب بزند يا در هر مسيري که دوست داشت گام بردارد؟ از نظر ليبرالها اگر انسان به سوي هدف خاصي که مورد نظر مصلحان اجتماعي است سوق داده شود، به صورت شياي بياراده درخواهد آمد. در واقع براي ليبرالها فرقي نميکند که آيا انسانها راهکمال را طي کنند يا در راه ديگري، چرا که يک راه خاص براي همه وجود ندارد. هر فردي خود بايد راه خويش را انتخاب کند. در اديان الهي انسانها فقط با يک صراط مستقيم ميتوانند به کمال برسند و نبايد آنها را براي حرکت در صراط مستقيم مجبور ساخت. يعني انتخاب راه کمال امري کاملاً اختياري است، ولي بايد زمينههايي را فراهمآورد تا انسانها با اختيار خويش راهکمال را انتخاب کنند. انواع آزادي
براي آزادي انواع مختلفي قايل شدهاند که مهمترين آنها عبارتند از: 1 - آزادي فلسفي: مراد از اين نوع آزادي همان آزادي اراده و اختيار است. يعني اينکه آدمي در انجام کارهاي خود مجبور نيست. به بيان ديگر امکان انجام فعل يا ترک آن مراد است. اينکه انسان فاعل مختار است مبناي پذيرش انواع ديگر آزادي است. 2 - آزادي اجتماعي: اين نوع آزادي عبارت است از امکان برخورداري انسان از حقوق طبيعي و فطري خود، بدون مداخلة ديگران. 3 - آزادي اخلاقي: رهايي از هوا و هوسهاي نفساني به معناي آزادي اخلاقي است. غايت اين آزادي تعلق اراده آدمي به امور خير است. يعني اگر انسان به مرتبهاي برسد که جز کار نيک را آن هم با انگيزهالهي انتخاب نکند به بالاترين مرتبة آزادي اخلاقي نايل شده است. آزاديهاي فردي و اجتماعي به صورت زير قابل تقسيم است: 1 - آزاديهاي فکري که شامل آزادي در پذيرش عقيده، آزادي در نشر عقيده، آزادي قلم و مطبوعات، آزادي تعليم و تربيت ميباشد. 2 - آزاديهاي فردي و شخصي که شامل حق حيات، حق دفاع، امنيت شخصي، آزادي در انتخاب مسکن، آزادي عبور و مرور، آزادي در مکاتبات و مکالمات است. 3 - آزاديهاي اقتصادي که شامل آزادي در انتخاب شغل، حق مالکيت شخصي، آزادي کسب و کار است. 4 - آزاديهاي سياسي، حق مشارکت در امور اجتماعي و سياسي، آزادي اجتماعات. برخي از متفکران ليبرال آزادي را به صورتهاي ديگر تقسيم کردهاند از جمله آيزايابرلين به دو نوع آزادي قايل شده است که يکي آزادي مثبت است و ديگري آزادي منفي. معناي آزادي مثبت اين است که تصميمات انسان در اختيار خودش باشد و به هيچ عامل خارجي وابسته نباشد. انسان آلت فعل ديگران نباشد. به بيان ديگر عامل باشد نه معمول. در آزادي مثبت با اين سؤال مواجهايم که منشأ نظارت يا کنترل افراد چيست و با کيست؟ يعني چه کسي ميتواند افراد را وادار سازد که به فلان طرز خاص عمل کند. به بيان ديگر «چه کسي بر من حکومت ميکند؟» به گفته آيزايابرلين معناي آزادي مثبت اين است که: «کيست که بر من فرمان ميراند؟ کيست که تصميم ميگيرد و تصميم اوست که معين ميکند که من چه کسي بايد باشم يا چه بايد بکنم؟»8 در آزادي منفي به قلمرو نخست اختيار فرد توجه ميشود؟ يعني در چه محدودهاي افراد داراي آزادي عمل هستند. به بيان ديگر آزادي منفي پاسخ به اين سؤال است که «تا کجا بايد بر من حکومت کنند؟» «براي تعيين قلمرو آزادي منفي هر کس، نخست بايد مشخص کرد که چه درهايي به روي او باز است؟ و تا چه حدود؟ و اين درها راه به کجا ميبرد؟»9 لزوم آزادي
ليبرالها براي ضرورت آزادي دلايلي را ذکر کردهاند. اين دلايل از زمان استوارت ميل تا آيزايابرلين همواره مورد توجه بوده است. اين دلايل عبارتند از: 1 - آزادي در ذات آدمي است. يعني طبيعت انسان جوياي آزادي است به گفته برلين آزادي گوهر آدمي است. انسان موجودي است که در طلب آزادي است. آزادي از لوازم انسانيت انسان است. آيزايابرلين ميگويد: «اما در مورد آدميزاده، و تنها در مورد او، مدعي هستيم که طبيعت آدمي جوياي آزادي است. با وجود اينکه ميدانيم در طول مدت حيات بشري، فقط شمار اندکي از آدميان در طلب آزادي برخاستهاند و اکثريت عظيم علاقة زيادي به آزادي نشان نداده است.»10 2 - کشف حقيقت با آزادي در ارتباط است. جان استوارت ميل معتقد است که حقيقت از طريق بحث آزاد تحقق پيدا ميکند. اگر ديدگاههاي مختلفي وجود داشته باشد که ميان آنها تلاقي ايجاد شود بهتر ميتوان به حقيقت دسترسي پيدا کرد. در شرايطي که انديشهها با يکديگر برخورد کنند و افراد بتوانند در فضايي باز با يکديگر به بحث و گفتگو بپردازند حقيقت کشف خواهد شد. در يک محيط استبدادي شناخت بسياري از حقايق با مشکلات بسيار روبرو خواهد شد. 3 - خلاقيت و ابتکار آدمي با آزادي تحقق پيدا ميکند. به بيان ديگر اگر آزادي وجود نداشته باشد شخصيت خلاقة انسانها رشد پيدا نخواهد کرد. در يک فضاي آزاد است که علم و دانش رشد پيدا ميکند. البته برخي از محققان غربي گفتهاند که همواره ميان آزادي و خلاقيت رابطة مستقيمي وجود ندارد. اينان دوره حاکميت تزاريسم در روسيه را مثال ميزنند که در آن ادبيات و موسيقي رشد بسزايي پيدا کرد و شخصيتهاي بزرگي پا به عرصه وجود گذاردند. البته مراد اين محققان نفي آزادي نيست، بلکه اين نکته را گوشزد ميکنند که خلاقيت به مجموعهاي از عوامل بستگي دارد که يکي از آنها آزادي است. در فضاي اختناق بسياري از استعدادهاي آدمي از رشد و شکوفايي بازميماند، در حالي که در فضاي آزاد، انديشهها و ابتکارات آدمي رشد پيدا ميکند. 4 - شرافت انساني نيز در محيطي آزاد تحقق پيدا ميکند. در فضايي که انسانها آزادانه به کار و فعاليت ميپردازند و کسي مانع آنها نميباشد، شرافت انساني معنا پيدا ميکند. در يک محيط اختناق زده که آزادي انسانها سلب ميشود، افراد احساس حقارت ميکنند. در جامعهاي که آزاديهاي سياسي و اجتماعي وجود ندارد شرافت انسانها آسيبپذير ميشود. در يک محيط استبدادي که افراد احساس ميکنند آلت دست قدرتهاي حاکم قرارگرفتهاند و همة عوامل و رفتار آنها تحت نظارت و کنترل است احساس بيهويتي و خواري ميکنند. چون در يک جامعة آزاد، افراد ابزار تحقق اهداف دولتها قرارنميگيرند و در بسياري از فعاليتهاي اجتماعي شرکت ميکنند احساس امنيت و شخصيت پيدا ميکنند. از نظر استوارت ميل هرگونه اقتدارگرايي با شرافت انساني منافات دارد. حد آزادي
آزادي افراد مطلق نيست. يعني نميتوان براي هر فردي آزادي نامحدود قايل شد، چرا که در اين صورت تلاقي ميان آزادي افراد پيش خواهد آمد و آزادي همه يا برخي با خطر مواجه خواهد شد. از آنجا که زندگي افراد انساني به يکديگر وابسته است تفکيک مرز ميان آزادي فرد يا مصالح ديگران کار چندان سادهاي نيست. در مواردي آزادي گروهي مساوي است با نفي آزادي يا حتي نفي حيات ديگران. گاه آزادي برخي از اشخاص موجب ايجاد محدوديت براي ديگران ميشود. از نظر ليبرالها محدوده آزادي عدم تزاحم با آزادي ديگران است. طبق نظر جان استوارت ميل مقتضاي عدالت آن است که همة افراد از حداقل آزادي برخوردار باشند، لذا گاه با اجبار بايد مانع از اين شد که فردي آزادي ديگران را مختل سازد. حد آزادي مانع آزادي نيست. به بيان دقيقتر هر حدي را نبايد مانع تلقي کرد. از آنجا که نميتوان به آزادي مطلق قايل شد و براي آزادي هر کس بايد حد و حدودي قايل شد، لذا نميتوان حد آزادي را مانع تلقي کرد. اگر براي آزادي حدي قايل نشويم زمينة سوءاستفاده از آن را فراهم ساختهايم. قايل نشدن حد براي آزادي مساوي است با ايجاد مانع براي آزادي ديگران. ايجاد محدوديت براي آزادي به حکم عقل است، همانگونه که دفع مانع از سر راه آزادي افراد نيز به حکم عقل است. آيزايابرلين در مورد لزوم محدوديت براي آزادي چنين ميگويد: «آزادي منفي زماني قلب ميشود که بگوييم آزادي گرگ و گوسفند يکسان باشد، و اگر قوة قهرية دولت دخالت نکند گرگها گوسفندان را ميدرند. با وجود اين نبايد مانع آزادي شد. البته آزادي نامحدود سرمايهداران آزادي کارگران را از بين ميبرد، آزادي نامحدود کارخانهداران يا پدران و مادران به استخدام کودکان در معادن زغال سنگ ميانجامد. شکي نيست که بايد ضعفا در برابر اقويا حمايت شوند، و از آزادي اقويا تا اين حد کاسته گردد. هر گاه آزادي مثبت به اندازة کفايت تحقق يابد، از آزادي منفي بايد کاست. بايد بين اين دو تعادلي باشد تا هيچ اصول مبرهني را نتوان تحريف کرد.»11 اشکال اساسي آيزايابرلين اين است که از يکسوي ميگويد «نبايد مانع آزادي شد» و از سوي ديگر ميگويد که بايد ضعفا در برابر اقويا حمايت شوند و از آزادي اقويا بايد کاسته شود. آزادي در ارتباط با اصول و ارزشهاي ديگر محدود ميشود. عدالت اجتماعي، امنيت و نظم عمومي از جمله اصولي هستند که بيارتباط با آزادي نيستند و اگر آزادي با اين امور تلاقي پيدا کند بايد محدود شود. در يک نظام اجتماعي سالم بايد تلاش کرد تا آزادي با اين اصول و ارزشها هماهنگ شود و يکي به خاطر ديگري کنار زده نشود. به گفته برلين «بعضي از صورتهاي آزادي بايد محدود شود تا براي ديگر هدفهاي انساني فضايي باز شود.»12 اختلاف ما با ليبرالها بر سر همين هدفهاي نهايي است. آنها آرزوها و خواستههاي انساني و يا حداکثر نظم و امنيت اجتماعي را هدف تلقي ميکنند، اما ما هدف نهايي حيات را ملاک قرار داده و معتقديم که آزادي بايد در ذيل آن معنا و مفهوم پيدا کند. برخي از ليبرالها به بحث از انگيزههاي ممانعت از آزادي ديگران پرداختهاند. استوارت ميل معتقد است که يکي از عوامل سهگانه موجب ميشود تا افراد آزاديهاي ديگران را محدود سازند: 1 - تحميل ارادة خود بر ديگران. 2 - ايجاد همرنگي و يکدستي در جامعه. 3 - تصور اينکه همه بايد يکسان زندگي کنند. استوارت ميل فقط عامل سوم را در حدي ميداند که بايد با آن مخالفت کرد، به نظر وي چون نميتوان هدف و غايت راستين حيات را دريافت، لذا نبايد از همه افراد خواست که به صورتي واحد زندگي کنند. از آنجا که انسان خطاکار است و نميتواند حقيقت را بشناسد، لذا نبايد انتظار داشت که همه از يک دستور واحد اطاعت کنند. نقد و بررسي آزادي ليبرالي
1. ما آزادي را هدف تلقي نميکنيم، بلکه آن را وسيلهاي ميدانيم که زمينهساز رشد و شکوفايي افراد است. آزادي را به عنوان يک ارزش در کنار ارزشهاي ديگر پذيرفته، اعتقاد داريم که اگر آزاديهاي سياسي و اجتماعي تأمين بشود، انسانها رشد و شکوفايي بيشتري پيدا خواهند کرد. در واقع ما آزادي را هم براي رشد خلاقيتهاي علمي ميخواهيم و هم براي نيل انسانها به کمال والاي انساني. متفکران ليبرال آزادي را به گونهاي مطرح ميکنند که تأمينکنندة منافع خودخواهانة افراد است. يعني براي اينکه افراد به منافع شخصي خود دست يابند بايد آزاد باشند، اما ما آزادي را فقط براي تأمين منافع شخصي افراد نميخواهيم و حتي اعتقاد داريم که اگر منافع خودخواهانة افراد کنترل شود انسانها به رشد و کمال خواهند رسيد. پس همانگونه که آزادي را يک ارزش ميدانيم، کمال انسان را هم يک ارزش تلقي ميکنيم و معتقديم که آزادي زمينهساز تکامل انسان است. اينکه ليبرالها ميگويند بايد آزادي وجود داشته باشد تا انسانها به منافع فردي و تمايلات خودخواهانة خويش دست يابند، چيزي جز کوچککردن مقام انسان نيست و در مکتب ليبراليسم از يک طرف بحث آزادي با شرافت انسان ارتباط پيدا ميکند و از طرف ديگر انسان به گونهاي تفسير ميشود که کرامت ذاتي او از ميان ميرود. آخر با ارضأ تمايلات خواخواهانه چه کرامتي براي انسان باقي ميماند. اگر آزادي بتواند زمينهساز کمال انسان باشد با شرافت و کرامت انسان ارتباط پيدا ميکند و اگر تفسير درستي از انسان و آزادي او ارائه ندهيم کرامت و شرافت انسان بيمعنا خواهد بود. 2. با طرح مسئله کرامت انسان و کمال وي اين سؤال مطرح ميشود که آيا آزادي همانگونه که ليبراليسم در نظر ميگيرد به معناي رهايي است؟ يعني بايد آزادي را رهايي از هر گونه قيدي بدانيم؟ به بيان ديگر اعتقاد داشته باشيم که هر چيزي ميتواند براي انسان قيد تلقي شود؟ آيا انسان ميتواند آزادي مطلق داشته باشد؟ وقتي که ليبرالها، آزادي از قيدها را مطرح ميکنند مرادشان از قيدها چيست؟ آيا فقط موانع سياسي و اجتماعي را که سد راه حيات انسان هستند قيد تلقي ميشوند يا نه؟ ليبرالها تنها موانع اجتماعي را قيد نميدانند، بلکه گاه از دين هم به عنوان يک قيد ياد ميکنند. از نظر آنها اعتقادات ديني انسان هم يک قيد است. در اينجاست که با چند مسئله روبرو ميشويم. يکي اينکه آيا انسان ميتواند آزاد مطلق باشد؟ آيا به صلاح انسان است که هيچ نوع قيد و محدوديتي نداشته باشد؟ مکتب ليبراليسم که ادعا ميکند انسانها بايد از همة محدوديتها رها بشوند به اين نکته نيز توجه دارند که اگر بخواهيم همة محدوديتها را از بين ببريم ممکن است ميان خواستهها و تمايلات انسانها تلاقي ايجاد شود و در نتيجه تزاحم ميان افراد به وجود آيد. از همين جاست که ميگويند ما تا آنجا آزاديم که آزادي ما به منافع ديگران آسيب نرساند. يعني اگر بنا شود که آزادي نامحدود داشته باشيم، اين آزادي نامحدود تلاقي و ترحم ايجاد خواهد کرد. ليبرالها ميپذيرند که آزادي بايد در جايي محدود شود، اما ملاک محدوديت چيست؟ ملاک محدوديت از نظر آنها تزاحم ميان افراد است. آنها که مسئله عدم تزاحم را مطرح ميکنند درصدد برنميآيند تا خودخواهيهاي انسان را کنترل کنند، چرا که تا خودخواهيهاي انسان از ميان نرود تزاحم از ميان نخواهد رفت. 3. آزادي از هر چيزي موجب رشد و کمال انسان نخواهد شد، آزادي از ارزشها به صلاح انسانها نيست، آزادي از اعتقادات صحيح سد راه تعالي انسان خواهد بود. اگر انسان آزادي را به عنوان وسيلهاي براي رشد و کمال خود بخواهد بايد بررسي کند که چه چيزهايي ميتواند وي را به رشد و کمال برساند. اگر انسان بپذيرد که چيزهاي بخصوصي او را به کمال ميرساند ديگر نميتواند از آنها خود را آزاد سازد، آن هم به اين علت که آزادي را ميخواهد. گفتيم که ليبرالها، آزادي را تا آنجا ميخواهند که مزاحمتي براي ديگران ايجاد نکند و اگر چيزي موجب تزاحم شود بايد آن را کنار زد. يعني حد آزادي مسئلة عدم تزاحم است. ما مسئلة حد آزادي را در يک سطح بالاتر و عميقتر مطرح ميکنيم و قيد آزادي را صرفاً عدم تزاحم نميدانيم. و جامعهاي هم که در آن برخورد و تزاحم نباشد جامعة ايدهآل نيست. عدم تزاحم شرط لازم است، ولي حيات انساني ارزش والاتري دارد. ما ملاک را مربوط به تعالي انسان ميدانيم. يعني هر چيزي که سد راه کمال انسان باشد مانع تلقي ميکنيم و انسان بايد از آن چيزهايي که سد راه کمال وي ميباشد خودداري ورزد. اما چيزهايي که وي را به کمال ميرساند نبايد به عنوان قيد کنار زده شود. به طور مثال اگر انسان اعتقادات صحيح داشته باشد نبايد آنها را رها سازد. از نظر ليبرالها براي آنکه انسان آزاد باشد لزومي ندارد که اعتقادات خاصي داشته باشد. از آنجا که در مکتب ليبراليسم انسان درست تفسير نميشود و مسايلي مانند هدف نهايي خلقت و راه رسيدن به آن مسکوت ميماند و انسان در محدودة تمنيات خودخواهانهاش مطرح ميشود، لذا مسئله آزادي به عنوان رهايي مورد توجه قرارميگيرد. گفتيم حداکثر قيدي که در اين مکتب به آزادي انسانها ميخورد عدم مزاحمت براي ديگران است، آن هم در درون يک جامعه. وقتي که قيد آزادي در جامعهاي خاص مطرح باشد افراد آن جامعه فقط در فکر منافع خود خواهند بود. در طول تاريخ شاهد آن بودهايم که وقتي سران يک جامعه به جوامع ديگر ظلم ميکنند، مردم آن جامعه عموماً در فکر مردم جوامع ديگر نيستند. انقلاب فرانسه را در نظر بگيريد مگر متفکران ليبرال فرياد آزادي را سر ندادند؟ سران همين ملت انقلابي در الجزاير به استثمار ميليونها انسان پرداختند و آزاديهاي يک ملت مسلمان را از ميان بردند. در واقع وقتي خواستههاي نفساني و شخصي مطرح شود افراد ديگر در فکر منافع ديگران نخواهند بود و گاه به گونهاي براي ديگران مزاحمت ايجاد ميکنند که طرف مقابل متوجه نشود. فقط هنگامي که مزاحمت آشکار شود، فرد اگر قدرت داشته باشد ميتواند با حريف خود مبارزه کند. پس اصل عدم تزاحم، اصل محکمي نيست. از همينجاست که ما اين اصل را در ذيل مسئله کمال مطرح ميکنيم. و تنها در اين صورت است که انسانها به حق و حقوق ديگران توجه ميکنند و از ظلم و ستم خودداري ميورزند. انساني که مسئله کمالجويي براي او اصل است، در مسير کمال بايدها و نبايدهايي بسياري براي خود در نظر ميگيرد که يکي از آنها همين عدم مزاحمت براي ديگران است. پس اينکه انسان نبايد براي ديگران ايجاد مزاحمت کند نه از آن جهت است که ميخواهد به منافع خود برسد، بلکه از آن جهت است که مزاحمت براي ديگران را سد راه کمال خود تلقي ميکند. مکتب ليبراليسم با طرح عدم مزاحمت براي ديگران فقط يک نظم مکانيکي در جامعه ايجاد ميکند، اما اديان الهي در تلاشاند تا يک نظم پويا و انساني در جامعه به وجود آورند. اديان الهي، عالم انساني را مانند عالم حيواني تصور نميکنند که فقط در فکر بقاي حيات طبيعي خود باشند. ارزش حيات انساني تا اين اندازه پست نيست، لذا بحث بر سر کمال انساني است. فردي که هم به دنبال کمال خود است گاه بايد منافع خود را زيرپا بگذارد. بر مبناي انسانشناسي مکتب ليبراليسم مسئله ايثار را مشکل ميتوان تبيين عقلاني کرد، چرا که در اين مکتب انسان در حد تمنيات و آرزوهاي خودخواهانهاش مطرح است. 4. آزادي در دو شاخه مطرح است:1 - آزادي از موانع بيروني
2 - آزادي از موانع دروني. در مکتب ليبراليسم آزاديهاي سياسي و اجتماعي که جنبة بيروني دارد مورد توجه قرارگرفته است. در مذاهب عرفان مانند آيينهاي بودا و يوگا هم به آزادي دروني توجه شده است. در عرفان اسلامي نيز آزادي از بتهاي دروني همواره مورد توجه بوده است. باش آزاد اي پسرچند باشي بند سيم و بند زر در مذاهب و مکاتب عرفاني به آزاديهاي بيروني و اعتناي چنداني نميشود، همانگونه که در ليبراليسم نيز آزاديهاي دروني مورد اعتنأ قرارنميگيرد. در اين مکتب آزادي که به معناي رهايي است چيزي جز رهاشدن از قيد و بندهاي اجتماعي نيست. اگر بناست که آزادي معناي واقعي خود را به دست آورد بايد در دو قلمرو درون و بيرون مطرح شود. واقعيات عيني نشان ميدهد که اگر آزاديهاي بيروني مطرح شود، ولي آزاديهاي دروني مورد توجه قرارنگيرد حتي آزاديهاي بيروني نيز تحقق پيدا نخواهد کرد. متفکران بسياري بر ليبراليسم اين نقد را وارد کردهاند که اين مکتب به اهداف خود نايل نشده است. البته بسياري از آنها موفق شدهاند که اين موضوع را درست تحليل کنند. اگر انديشههاي استوارت ميل، لاک، بنتام، روسو، ولتر و ... در عالم خارج تحقق پيدا نکرده از اين جهت بوده که آزادي دروني را در نظر گرفته نشده است. اساساً بسياري از منکران اين مکتب نميتوانند آزادي دروني را مطرح کنند، چرا که مباني انسانشناسي آنها با آزادي دروني سازگار نيست. از آن جايي که اين مکتب فقط تمنيات خودخواهانه انسان را مطرح ميکنند و در فلسفة اخلاق خود نيز برنفع و سود تکيه ميکنند. يعني ملاک خوبي و بدي يک فعل اخلاقي سودجويي افراد است، ديگر جايي براي رهايي از بتهاي دروني باقي نميماند. در بحث از آزادي دروني بايد توجه داشت که مراد ما کنترل نفس است، نه انکار آن. اشکال عمدهاي که مکاتب عرفاني دارند نفسکشي است نه کنترل آن. کنترل هوسهاي لجامگسيخته فردي مهمترين مسئله در آزادي دروني است. آزادي دروني مکمل آزاديهاي اجتماعي است. متأسفانه مکاتب عرفاني آزادي دروني را به گونهاي مطرح کردهاند که با بدترين نوع استبدادهاي سياسي قابل جمع است. مکتب رواني نيز با آنکه عرفاني است از آزادي دروني سخن گفت، آن هم به گونهاي که تعارضي با آزاديهاي بيروني ندارد. 5. گفتيم که در ليبراليزم فقط آزادي از موانع اجتماعي مطرح نيست، بلکه گاه آزادي از هر چيزي مورد نظر است. يعني هر چيزي ميتواند براي انسان يک قيد تلقي شود. اعتقاد به دين هم ممکن است يک قيد تلقي شود، لذا از معتقدات ديني هم بايد خود را آزاد ساخت، از نظر آنها دين در حدي که جنبة فردي و شخصي براي انسان پيدا کند ضروري است. براي آنها آزادي از وحي مطرح است. متفکران ليبرال وقتي بحث از حقوق را مطرح ميکنند به حقوق طبيعي توجه دارند نه حقوق الهي. انسان بايد خود تکاليف مورد نظر را تشخيص دهد و لزومي به التزام وحي نيست. انسان از يک سلسله حقوق طبيعي برخوردار است که همان منشأ بايدها قرارميگيرد. اگر گفته شود که اين حقوق چگونه شناخته ميشود عقل جمعي بشر را مطرح ميسازند. بشر با عقل جمعي خود ميتواند يک سلسله حقوق را براي حيات خود شناسايي و به آنها عمل کند. اينان عقل جمعي را در طول اعتقاد به وحي مطرح نکردند، بلکه به عنوان جانشيني آن در نظر گرفتند. ليبرالها نه تنها با وحي که با هر امر مقدسي به مخالفت برميخيزند. عبارت «جرئت دانستن داشته باشد» به يک معنا تقدسزدايي از هر گونه واقعيتي است. يعني اينکه بشر هيچ امري را مقدس تلقي نکند، و هيچ امري را برتر از فهم و عقل خود نداند. تقدسزدايي تنها از انديشههاي ارسطو و ارباب کليسا نيست، بلکه از هر گونه اعتقادات ديني نيز بايد تقدس زدايي شود. از نظر ما آن واقعياتي که انسانها را به کمال ميرساند بايد مقدس تلقي شود. اگر چيزي انسان را به کمال واقعي برساند، آن چيز بايد براي انسان ارزش داشته باشد و در راه دفاع از آن تلاش کرد. آيا مکتب ليبراليسم آزادي را با همان تفسيري که ارائه ميدهد يک ارزش تلقي نميکند؟ آيا آزادي براي طرفداران اين مکتب قداست ندارد؟ آيا اينکه ولتر ميگويد: من حاضرم جانم را بدهم تا ديگري بتواند آزادانه حرف خود را بيان کند، نشانگر آن نيست که آزادي براي وي يک ارزش مقدس است. مسلماً آري! چرا آزادي را يک ارزش مقدس تلقي کنيم، ولي براي حقايق ديگر قداست قايل نشويم. در مکتب ليبراليسم از يک يکطرف آزادي مقدس تلقي ميشود، اما از طرف ديگر با قداست يک سلسله حقايق الهي مبارزه ميشود. کارل پوپر که يکي از متفکران ليبرال است بر اين اعتقاد است که انسان بايد باورهاي خود را به دور از جزمانديشي و به گونهاي آزمايشي بپذيرد. انسان بايد اعتقاداتش از راه دليل و برهان بپذيرد، اما پس از آنکه عقايد خود را پذيرفت چه اشکالي دارد که اين اعتقادات مقدس تلقي شود و التزام به آنها داشته باشد. از نظر پوپر، همانگونه که نظريات علمي بر اثر شواهد تازه ابطال ميشود و هيچ نظريهاي را نميتوان با قطعيت پذيرفت اعتقادات انسان نيز ممکن است روزي ابطال شود. اگر بنا شود که انسان با اعتقادات خود اين گونه برخورد کند نتايج سويي ايجاد خواهد شد، چرا که شک در اعتقادات انسان پيش خواهد آمد و از آنجا که اعتقادات انسان با نظريات علمي فرق دارد و آدمي با عقايد خود زندگي ميکند، لذا نميتواند عقايد ابطالپذير را براي خود بپذيرد. آدمي ميخواهد بداند که از کجا آمده؟ به کجا ميرود؟ و چه بايد بکند؟ آيا عالم هستي داراي معنايي هست يا نه؟ پاسخ به اين سؤالات بايد قطعي باشد نه ابطالپذير! و اگر انسان پاسخ به اين سؤالات و هر آنچه را که مربوط به جهانبيني وي ميباشد با دليل و برهان بپذيرد، حتماً براي عقايد قداست قايل خواهد شد. 6. عموم ليبرالها براين اعتقادند که رفتار انسانها در قلمرو مصالح عمومي جامعه بايد کنترل شود.يعني فرد تا آنجا آزاد است که به منافع ديگران و يا مصالح جامعه آسيب وارد نسازد. به بيان ديگر ميان رفتار خصوصي فرد و رفتاري که مربوط به ديگران است تمايز قايل شد. نکتة مهم اين است که خط فاصل ميان اين دو بخش در زندگي فرد چيست؟ متفکران ليبرال بر اين اعتقادند که به آساني نميتوان مرز ميان رفتارهاي خصوصي و عمومي افراد را مشخص کرد. استوارت ميل در بررسي مسئله آزادي ديدگاه کساني را مطرح ميسازد که معتقدند همة اعمال و رفتار آدمي ميتوانند بهگونهاي بر ديگران تأثير بگذارد. اين گروه چند دليل را مطرح ميسازند. الف - هر چند اموال و دارايي فرد متعلق به خود اوست، ولي اگر به آنها آسيب وارد سازد تنها به خود آسيب وارد نميسازد بلکه موجب ضرر و زيان براي همه کساني ميشود که به طور مستقيم يا غير مستقيم ميتوانند از اموال و دارايي او استفاده کنند. همين طور کسي که به نيروهاي جسماني يا عقلاني خود آسيب وارد ميسازد، هم به کساني آسيب وارد ميسازد که ميتوانند از وي در مسير خوشبختي خود استفاده کنند و هم «خود را از وسايل خدمتي که به همنوعانش مديون است محروم ميسازد» و از جهت کمکي هم که ديگران بايد به او بکنند اسباب زحمت و دردسر ديگران را فراهم ميآورد. ب - افراد با خلافهايي که مربوط به شخص خودشان ميباشد خود را سرمشق ديگران قرار ميدهند و به اين وسيله به جامعه ضرر وارد ميسازند. در نتيجه افراد خاطي را بايد به خاطر آنهايي که با مشاهدة رفتار او فاسد و گمراه ميشوند اصطلاح کرد. ج - جامه نبايد افرادي را که شايسته استقلال فردي نيستند به حال خود رها کند. اگر ما ميپذيريم که بايد کودکان خردسال يا افرادي را که از نظر رشد مشکل دارند سرپرستي کرد، پس چرا جامعه همين وظيفه را نسبت به کساني که از عهدة اداره صحيح امور زندگي خود بر نميآيند بر عهده نگيرد؟! استوارت ميل با بيان دلايل فوق ميپذيرد که بسياري از کارهاي شخصي افراد، هم در احساسات و منافع نزديکان وي مؤثر خواهد بود و هم تا حدي در منافع کلي جامعه اثر ميبخشد. به طور مثال ممکن است فردي به علت افراط در نوشابههاي الکلي که جنبه شخصي دارد نتواند قروض خود را بپردازد يا از عهده تأمين هزينه زندگي افراد خانواده يا تأمين و سايل آموزش و پرورش فرزندان خود برنيايد. به نظر ميل در مورد اين فرد بايد کيفري عادلانه اجرأ کرد. البته کيفر بايد به خاطر نقض تعهد وي نسبت به طلبکاران يا خانوادهاش باشد نه اسراف و تبذير. «به طور کلي، هر آن کسي که از رعايت وظيفهاش نسبت به احساسات و منافع ديگران قصور ميورزد، به شرطي که تقدم يک وظيفه مهمتر باعث اين قصور نشده باشد، مستحق تنبيه اخلاقي است نه براي علتي که باعث آن قصور شده است، بلکه براي کوتاهي در انجام وظيفهاش ... ما حق نداريم کسي را فقط به اين دليل که مست کرده است مجازات کنيم، اما اگر سرباز يا پاسباني در همين انجام وظيفه مست کرده بود آن وقت به علت «قصور در انجام وظيفه» بايد تنبيه شود. سخن کوتاه: موقعي که فرد يا جامعه در معرض زياني آشکار، يا خطر احتمالي آن زيان، قرار گرفت قضيه از قلمرو آزادي فردي بيرون ميآيد و در حوزه قدرت قانون يا اصول اخلاقي قرار ميگيرد.»13 از نظر کارل پوير مبناي انديشه استوارات ميل همان اصل کانتي است که ميگويد هر فردي بايد به شيوهاي که ميپسندد شاد يا ناشاد باشد. يعني هيچ کس حق دخالت در امور شخصي افراد را ندارد، مگر آنکه منافع ديگران به خطر بيافتد. از نظر پوير هيچ کس حق ندارد ديگري را به خاطر خير خودش به کار وادار سازد. براي مثال آيا حکومت حق دارد به شهرونداني که رانندگي ميکنند به خاطر حفظ جانشان دستور دهد تا از کمر بند ايمني استفاده کنند؟ آيا ميتوان ممنوعيت سيگار کشيدن را مطرح کرد؟ آيا ميتوان کسي را که از مواد مخدر استفاده ميکند منع کرد؟ بر مبناي ليبراليسم پاسخ اين سوالات منفي است. حکومت فقط ميتواند به منع اين امور به بهانه حمايت از اشخاص ثالث بپردازد نه به خاطر منافع و خير خود افراد. حتي مطالبه ماليات مربوط به بيمههاي تامين اجتماعي بايد بر مبناي حمايت از اشخاص ثالث صورت پذيرد نه بر مبناي بيمة خود فرد. پوير ديدگاه خود را چنين مطرح ميکند. «من اصل ميل را به صورت ذيل ميپذيرم: هرکس بايد آزاد باشد که به شيوهاي که خود ميخواهد دلشاد يا نادلشاد باشد تا جايي که شخص ثالثي را به خطر نياندازد، اما حکومت وظيفه دارد در اين خصوص اطمينان حاصل کند که شهروندان بي اطلاع موجب بروز خطراتي نميشوند که قادر به ارزيابي آنها نيستند...»14 اصالت فرد آن چنان در اين مکتب قداست دارد که ليبرالها به هيچ وجه نميخواهند دخالت ديگران را حتي در منافع مربوط به خود فرد بپذيرند. آنجا هم که مانند موارد فوق با مشکلات جدي روبرو ميشوند سعي ميکنند با توجيهات خود از چنگ آن مشکلات فرار کنند. حد فاصل ميان رفتار خصوصي فرد و رفتاري که در مصالح ديگران اثر دارد تنها با قانون مشخص نميشود. التزام به فرامين الهي و اخلاق عاليه انساني بيش از قوانين بشري کارساز است. انساني که به وحي التزام دارد، از اين جهت مشروب نميخورد، قمار بازي نميکند، از تنپروري و خيانت در امانت خودداري ميورزد که مبادا به حريم زندگي خصوصي ديگران آسيب وارد سازد، بلکه به جهت نيل به کمال از اين اعمال خودداري ميورزد. در اين صورت يکي از آثار و نتايج اعمال او آسيب نرساندن به ديگران است. در اينجا نيز اشکال اساسي در انسانشناسي ليبراليزم است. 7. عقل و آگاهي زمينهساز آزادي است. کسي که از علم و آگاهي بيشتري برخوردار باشد بهتر دست به انتخاب ميزند. کسي که بيشتر ميداند بهتر ميتواند گزينش کند، چرا که گاه انتخاب کار آساني نيست. به گفتة آيزايابرلين: «هر چه بيشتر بدانيم از تحمل بار گزينش بهتر خلاصي خواهيم يافت و ديگران را به خاطر آنچه نميتوانند جز آن باشند معذور خواهيم داشت و همينطور خويشتن را نيز خواهيم بخشيد. در روزگاراني که گزينشها عجيب دردناک شدهاند سختگيري در معتقدات جاي سازگاري باقي نگذاشته و تصادم و برخورد غيرقابل احتراز گشته است. تعاليمي از اين دست بسيار راحت بخش مينمايد.»15 اپيکور گفته که دانش موجب آزادي ميشود و مراد وي اين است که آزادي ترسها و آرزوهاي بيهوده انسان را از ميان ميبرد. برخي از متفکران ليبرال تصور کردهاند که اگر جامعه به صورت عقلاني اداره شود افراد هوس تسلط بر يکديگر را پيدا نخواهند کرد. اگر عقل بر عالم حاکم شود ديگر نيازي به اعمال زور نخواهد بود و افراد به آزادي يکديگر تجاوز نخواهند کرد. اشکال ليبرالها اين است که فقط بر مسئله عقل تکيه کردهاند. قبلاً گفتيم هر چند که عقل انسان راهنماست، ولي آدمي هميشه از اين راهنما بهرهبرداري درست نميکند. به بيان ديگر تنها اين عقل نيست که تعيينکنندة نوع گزينش انسان است. انتخاب با «خود» در ارتباط است. کسي که داراي «خود طبيعي» است از آزادي يک گونه استفاده ميکند و کسي که داراي «خود برتر» است به گونهاي ديگر از آزادي بهرهبرداري ميکند. فقط آنجا که آدمي از خود راستين برخوردار باشد با تشخيص خير و خوبي به آن التزام پيدا خواهد کرد. زمام اختيار انسان بيشتر به دست نفس اوست تا عقل او. هر اندازه که نفس انسان رشد يافتهتر باشد انتخاب او بهتر خواهد بود.
تسامح و تساهل
يکي ديگر از اصول و مباني مکتب ليبراليسم مسئله تسامح و مدارا است. از نظر فيلسوفان ليبرال آدمي بايد در برابر عقايد گوناگون از خود تساهل نشان دهد. تسامح عبارت است از تحمل عقيده و انديشه و رفتاري که غلط يا نامطلوب است. اگر انسان عقيده يا رفتار فردي را نامطلوب تلقي کند و يا از آن نفرت داشته باشد و در عين حال آن را تحمل کند، تساهل از خود نشان داده است. در تسامح فرد نسبت به عقيده يا رفتار مخالف خود بيتفاوت نيست، بلکه با وجود اعتراض بر آن از روي اکراه آن را تحمل ميکند. کسي که اهل تسامح است ممکن است قدرت سرکوب عقيده و رفتار مخالف را نيز داشته باشد، ولي آن را تحمل ميکند. گاه تسامح به معناي تحمل شنيدن عقايد ديگران و نقد و بررسي آنهاست و گاه به معناي بيتفاوتي نسبت به بيان و تبليغ عقايد گوناگون است و اينکه هر کس بتواند طبق عقيدة خود دست به عمل بزند و کسي مزاحم او نشود. دلايل تسامح و تساهل
طرفداران تسامح و تساهل از ديدگاه مختلف ضرورت آن را مطرح کردهاند. برخي ديدگاه فلسفي داشتهاند و برخي ديدگاه مذهبي و گروهي هم نگرش سياسي. 1 - کساني که از ديدگاه فلسفي و معرفتشناسي به مسئله تسامح پرداختهاند ادعا ميکنند که حقيقت دستيافتني نيست. چون عقل بشر خطا ميکند و يقين مطلق وجود ندارد، لذا بايد در مقابل افکار ديگران تساهل نشان داد. صلاح آن است که به انديشههاي مختلف اجازه بيان داد، چرا که بحث و گفتگو بيش از اجبار و اعمال زور موجب کشف حقيقت ميشود. 2 - از نظر مذهبي تحميل عقيده موجب رياکاري افراد ميشود و اين خلاف اهداف عالية مذهب است. در مذهب بنابر عدم رياکاري است نه تظاهر و مردم فريبي، ايمان ريشة قلبي دارد و تظاهر به عقيدهاي خاص موجب گسترش رياکاري ميشود. غايت دين که ايمان واقعي است با خشونت و عدم تساهل حاصل ميشود. 3 - از نظر سياسي تحميل يکساني عقايد براي جامعه پرهزينه است. اگر بنا باشد که افراد جامعه را ناگزير سازيم تا عقيدة خاصي را بپذيرند مشکلات بسياري براي جامعه به وجود خواهد آمد. افراد جامعه داراي منافع گوناگون هستند که در صورت برخورد اين منافع شايسته است که به نوعي سازش دست يابند نه پيروزي يکي بر ديگري. اصل تسامح مبتني بر اين اصل است که منافع هر يک از افراد جامعه از مشروعيت برخوردار است. در ميان متفکران غرب آرأ چندتن در زمينه تسامح و تساهل قابل بررسي است.16 از نظر اسپينوزا قانون طبيعت حکم ميکند که هر فرد آنچه را به حکم عقل خود صلاح ميداند انجام دهد. عقل نيز توانايي تشخيص مصالح فرد را دارد و انديشه هيچکس را نميتوان به کنترل درآورد. هر انساني اين حق را دارد که به انديشه و تعقل بپردازد و افراد ديگر نيز بايد به اين حق احترام بگذارند. چون تحميل عقيده امري نامعقول است، لذا عدم تساهل خلاف عقل است. ژانُ بَدن از تساهل در زمينه عقايد مختلف مذهبي دفاع ميکند. از نظر وي، مذهب وسيلهاي براي حفظ نظم سياسي است. طرفداران مذاهب گوناگون نيز بايد براساس مدارا با يکديگر رفتار کنند. اگر کسي هم ميخواهد ديگران را به مذهب خود درآورد بايد از طريق انسجام اعمال نيک و ارائه نمونههاي اخلاقي اقدام کند. جان لاک ايمان قلبي به خدا را اساس مذهب ميداند و بر اين نکته تأکيد ميورزد که چنين ايماني را نميتوان بر کسي تحميل کرد. هدف دين رستگاري روح انسانهاست و اين هدف نيز بايد با اقناع باشد نه باالزام و تحميل عقيده به اشخاص موجب گسترش نفاق و رياکاري ميشود. از نظر وي دولت نبايد کاري به ايمان و عقيده شخصي مردم داشته باشد. هيچکس نميتواند با ادعاي شناخت حقيقت عقيدهاي را بر کسي تحميل کند. جانلاک در مقابل گسترش الحاد و ترويج امور غيراخلاقي و عقايدي که امنيت و بقاي جامعه را به خطر مياندازد به عدم تسامح قايل است. برخي از محققان تساهل مذهبي لاک را ناشي از عدم يقين او نسبت به حقيقت مطلق ميدانند. پير بيل نويسنده پروتستان مذهب که در سال 1686 رساله «در باب تساهل عمومي» را نوشت بر اين اعتقاد است که افراد را نميتوان به پذيرش عقيدهاي خاص ملزم کرد، چرا که اين کار ضد حکم عقل است و افراد را به رياکاري ميکشاند. از نظر وي هر چند عقل در شناخت حقايق برتر از ايمان است، اما همواره به يقين دست نمييابد و از اين روي بايد در مقابل عقايد فرق گوناگون از خود تساهل نشان داد. در واقع نقص ذاتي عقل آدمي و عدم توانايي او به قطعيت و يقين موجب پذيرش تسامح است. به گمان وي هيچ يک از فرق مسيحي نبايد نسبت به حقانيت اعتقاد خود يقين مطلق داشته باشند، بلکه بايد به اعتقادات مذهبي هر فرد احترام گذاشت و آنها را در جستجوي حقيقت مطلق دانست. البته بيل نسبت به الحاد موضع غيرقابل تسامح داشت. جان استوارت ميل نيز به تساهل اعتقاد داشت. همان دلايلي را که وي براي ضرورت آزادي ذکر ميکند از قبيل شرافت آدمي، خلاقيت فکري و شيوههاي مختلف زندگي موجب پذيرش تساهل از نظر وي است. استوارت ميل نسبت به اعمالي که به ديگران آسيب ميرساند به عدم تساهل قايل است. از نظر وي دين و دولت ميتوانند محدوديتهايي را براي تسامح اعمال کنند. در مورد اعمال غيراخلاقي که فقط به خود فرد ضرر ميرساند نه ديگران، ميل اعتقاد به ترغيب افراد جهت ترک آنها داشت، نه آنکه با اجبار آنها را از اعمال خلاف اخلاقي بازداشت. از نظر ميل نبايد افراد را ناگزير ساخت تا همة شيوة واحدي را براي زندگي انتخاب کنند. عدم تساهل
طرفداران عدم تسامح نيز دلايل زير را براي پذيرش آن ذکر کردهاند: از نظر سياسي، عدم تساهل موجب يکساني عقايد افراد ميشود و يکساني عقايد نيز لازمة حفظ امنيت جامعه است. از نظر مذهبي سرکوب عقايد بد و مضر مانع رشد و گسترش آنها ميشود. اگر عقايد بد از ميان نرود، مؤمنان سادهلوح دچار فريب و بيايماني خواهند شد. به بيان ديگر براي حفظ عقايد اشخاص نبايد تساهل نشان داد. از نظر معرفتشناسي همة افراد قدرت درک حقيقت را ندارند. به منظور جبران ضعف استدلال افراد بايد به اعمال زور پرداخت. رهاکردن مخالفان در حال گناه ظلم به ايشان است. فيتز جيمز استفان که از مخالفان جاناستوارت ميل است. عدم تساهل را عاملي ضروري براي حفظ فرد و جامعه ميداند. از نظر وي همة اعمال افراد به نحوي بر زندگي افراد جامعه تأثير ميگذارد و لذا در مقابل هيچيک از اعمال و رفتار افراد نميتوان تساهل نشان داد. از نظر وي افراد اين شايستگي را ندارند که اصول اخلاقي را بر رفتار خود حاکم کنند، لذا بايد آنها را بر رفتار افراد تحميل کرد. تنوع زندگيهاي مختلف نيز همواره مناسب نيست. وگاه برخي شيوههاي زندگي - مانند روش تبهکاران - را بايد نفي کرد. به زعم وي احترام به عقايد مختلف نيز همواره موجب تضعيف جامعه ميشود، از اين روي عدم تساهل بر رفتار اشخاص موجب رشد و هدايت آنها ميشود. آيا تساهل مطلق است؟
اکثر متفکران تساهل را نسبي ميدانند نه مطلق. آنها ازنظر معرفتشناسي و ارزشي تساهل مطلق را نميپذيرند. اگر صدق نظريهاي ثابت شده باشد در برابر نقيض آن از خود تسامح نشان نميدهند. براي مثال امروزه کسي نسبت به نظريات بطلميوسي و نيوتون در مورد عالم خلقت موضع تسامح ندارد. در مورد ارزشها نيز کسي نميتواند در مقابل جهالت و ظلم و بيرحمي اهل مدارا باشد. طرفداران تساهل نيز معتقدند که اگر افرادي بخواهند با عمل يا حتي اظهار عقيدة خود به ديگران آسيب برسانند نبايد با تسامح و تساهل با آنها رفتار کرد. جانلاک که از طرفداران تسامح است در چند مورد از عدم تسامح جانبداري ميکند که عبارتند از: -- ترويج عقايد و اصولي که بقاي جامعه را به خطر مياندازد. -- ترويج الحاد. -- اعمال کساني که در صدد نفي حکومت يا تصرف اموال ديگران هستند. -- اطاعت افراد يک ملت از حکام خارجي.17 پيرميل هم که در باب تسامح کتاب نوشته در مورد الحاد موضع عدم تساهل دارد. جان استوارت ميل نيز معتقد است که اگر کسي آزادي ديگران را به خطر بياندازد نبايد با مدارا با وي رفتار کرد. از نظر وي دين و دولت ميتوانند محدوديتهايي را براي تساهل به وجود آورند. آيا تساهل هدف است؟
در بحث از تساهل اين سؤال مطرح است که آيا تساهل را بايد هدف تلقي کرد يا وسيله؟ اگر متفکراني که از تسامح سخن به ميان آوردهاند آن را وسيلهاي ميدانند جهت نيل به حقيقت، آزادي، برابري و عدالت. تنها کسي که آن را هدف تلقي کرده هربرت مارکوزه است. از نظر وي همان طور که ارزشهايي چون عدالت و آزادي هدف هستند تسامح را نيز بايد به عنوان هدف درنظر گرفت. اگر تسامح هدف تلقي شود، بايد آن را مطلق درنظر گرفت نه نسبي. يعني در برابر همه چيز بايد از خود تساهل نشان داد. به طور مثال اگر يک فرضية علمي غلط باشد بايد نسبت به آن تساهل نشان داد و آن را به طور مطلق نفي نکرد، در حالي که براي کشف حقيقت نميتوان نسبت به نظرية غلط تسامح نشان داد. در برابر ارزشها و ضد ارزشها نيز بايد موضعي يکسان اتخاذ کرد و هيچ حساسيتي براي نفي ضد ارزشها نداشت. مباني تسامح و تساهل
مباني تساهل در ليبراليسم معرفتشناسي و انسانشناسي اين مکتب است. از نظر معرفتشناسي محدوديت عقل و خطاپذيري آن اساس تسامح است. از آنجا که عقل نميتواند به حقيقت دسترسي پيدا کند. يعني نميتواند انديشه و عقايد خود را صحيح و حق تلقي کند، لذا انسان نبايد حساسيتي نسبت به آنها نشان دهد، بلکه بايد در برابر عقايد و اعمال ديگران تسامح نشان دهد. اگر انسان يقين پيدا کند که اعتقادات او حق است بايد عقايدي را که ضد عقايدش ميباشد باطل تلقي کرده، آنها را نفي کند. اما چون انسان ليبرال به صحيحبودن عقايد خود باور يقيني ندارد و عقايد ديگران را نيز مانند عقايد خود نسبي تلقي ميکند، لذا در برابر همة عقايد و انديشههاي گوناگون از خود مدارا نشان ميدهد. در واقع يکي از مباني تسامح در تفکر غرب اين اصل است که نميتوان به داوري در مسايل عقلاني و حتي اخلاقي پرداخت. يعني نه در باب حقيقت و نه در باب ارزشها نميتوان به يقين سخن گفت. براي شناسايي حق و باطل، نه در قلمرو واقعيات و نه در قلمرو ارزشها هيچ ملاکي نداريم. از اين روي به داوري در مورد امور مختلف نميتوان پرداخت، بويژه در مورد ارزشها که نميتوان گفت واقعاً چه چيزي ارزش است و چه چيزي ضد ارزش. در مورد اعتقادات نيز نميتوان معياري کلي و مطلق ارائه داد. اعتقادات فقط جنبة شخصي و فردي دارد. به اعتقادات افراد بايد روانشناسانه نگاه کرد نه معرفتشناسانه. اعتقاد افراد اموري فردي و دروني است که لزومي ندارد تا پشتوانة عقلاني داشته باشد براساس مباني فکري ليبراليسم بايد از تکثر و تنوع آزاد و نظريات سخن گفت نه درست و غلط يا حق و باطلبودن آنها. ليبرالها چون به وحي اعتقاد ندارند، لذا در بحث از تساهل ميان دو حوزه عقل و وحي فرق قايل نميشوند. تساهل تئوريک مربوط به قلمرو مسائل علمي و فلسفي است. کساني که از تساهل نسبت به تئوريهاي گوناگون براي دستيابي به حقيقت سخن ميگويند مطلب حقي را بيان ميکنند. اما در باب حقايق وحياني سخن از تسامح به ميان آوردن بيمعناست. بفرض در مسايل علمي و فلسفي مطالب يقيني کم باشد، ارتباطي به يقينات مسايل وحياني ندارد. از آن جهت که کتاب مقدس تحريف شده و اختلافنظر در زمينه مسايل مربوط به مذهب مسيحي بسيار است، لذا انديشمندان غربي به اين نتيجه رسيدهاند که امور يقيني وجود ندارد. برخوردهاي ناشي از تفتيش عقايد نيز در اعتقاد به تساهل و تسامح بيتأثير نبوده است. اينکه ميگوييم در پذيرش حقايق وحياني نبايد تسامح نشان داد به اين معنا نيست که سخن حق را بايد به زور بر ديگران تحميل کرد. ميان حقانيت و اختياري بودن پذيرش آن تعارضي نيست. از آنجا که عقيده انسان در ارتباط با عقل و دل است، لذا بايد با دلايل عقلي و اقناعي زمينه پذيرش آن را فراهم آورد. انسانشناسي ليبراليسم نيز مبناي ديگر مدارا و تسامح است. از آنجا که در اين مکتب کمال انسان مطرح نيست و هر انساني، هرچه راکه آرزو کند ميتواند انجام دهد و عقيده نيز از لوازم انسانيت انسان تلقي نميشود، لذا هيچ انساني نبايد نسبت به عقيدهاي خاص حساسيت داشته باشد. ليبراليسم هويت انسان را مسئله آزادي و تمايلات فرد ميداند نه انديشه و عقايد او. اگر تسامح به معناي تحملآراي ديگران يا گفتمان با انديشههاي مختلف باشد تساهل قابل پذيرش ميباشد، اما اگر آن را به معناي آزادي در ابراز هر گونه عقيده و بيتفاوتي نسبت به يک عقيده خاص بدانيم قابل پذيرش نميباشد. چنانکه برخي از متفکران غربي نيز بر اين نکته تأکيد ورزيدهاند که مدارا و تسامح مطلق قابل پذيرش نميباشد. آنجا که تلاقي اصول پيش آيد مدارا نه تنها دشوار، کهگاه نامطلوب است. اگر گروهي نابودي يهوديان را بخواهند و گروهي ديگر مخالف ضديت با قوم يهود باشند اين دو گروه هيچ گاه نميتوانند با يکديگر توافق پيدا کنند. بلاشر مينويسد: «آيا همه جا تحمل عقيده و ابراز آن جايز است؟ بسياري از سخنرانيها، هجوم به سپاهان و خانههاي آنها را درپيداشته است. آيا دولت يا جامعه بايد در مقابل اعمالي (گفتاري) که به حرکات غيرقابل تحمل يا بدتر منجر ميشوند از خود مدارا نشان دهد؟»18 «در عمل مداراگرترين جوامع غالباً بيهدفترين آنهاست، و مداراگرترين افراد کسي است که به چيزي اعتقاد راسخ نداشته باشد و به نوعي شکگرايي عدم تمايل دارد.»19 خلاصه همه جا تحمل عقيده و يا ابراز آن به عنوان مدارا جايز نيست. شناخت مرز ميان ابراز يک عقيده و عمل به آن نيز همواره کار آساني نيست. «يک سخنراني نژادپرستانه صرفاً بيان يک عقيده نيست، بلکه مبادرت به نوعي اقدام سياسي نيرومند است.»19 جان استوارت ميل نيز بر اين اعتقاد است که اعمال نبايد به اندازه عقايد آزاد باشد. ابراز عقايد نيز در شرايطي خاص، يک سلسله اعمال تحريک آميز ميانجامد. يعني ابراز يک عقيده منجر به يک عمل خاص ميشود. انواع تساهل
برخي تساهل را چهار نوع دانستهاند: 1 - تساهل عقيدتي يعني تساهل نسبت به داشتن عقيدهاي خاص يا بيان و تبليغ آن. 2 - تساهل نسبت به «گردهمايي صاحبان عقايد مخالف». 3 - تساهل هويتي يعني اعمال تساهل نسبت به ويژگيهاي غيراخلاقي انسانها مانند مليت، جنس، نژاد و طبقه. 4 - تساهل رفتاري در روابط اجتماعي20. اگر بخواهيم مسئله تسامح و تساهل را دقيقتر مطرح سازيم بايد آن را در ارتباط با انواع آزادي تجزيه و تحليل کنيم: 1. تسامح مطلق در تفکر و انديشه:
افراد در زمينة مسايل فکري آزاد هستند و کسي نميتواند سد راه فکر و انديشه آدمي باشد. به بيان ديگر در زمينه تفکر کسي نميتواند مانع انديشيدن فرد شود، چرا که تفکر جنبة شخصي دارد و نميتوان در حريم انديشه افراد وارد شد. آزادي فکر لازمة رشد و کمال انسانهاست و اين نوع آزادي اختصاص به متفکران ندارد، بلکه هر انساني براي رشد استعدادهاي خود نياز به برخورداري از آزادي انديشه دارد. اينکه فقط گفته شود بايد امکان تفکر آزاد را براي افراد فراهم آورد کافي نيست. علاوه بر رفع موانع اجتماعي بايد شرايطي را از نظر تعليم و تربيت به وجود آورد که اولا افراد به ضرورت تفکر و انديشه عنايت داشته باشند. يعني انديشيدن را براي خود امري حياتي تلقي کنند و ثانياً موانعي را که سد راه رشد انديشه هستند از قبيل هوا و هوسهاي نفساني از ميان برد. ثالثاً با برخورداري از عوامل زمينهساز تعالي انديشه در جهت تکامل آن تلاش کنند. البته در قلمرو انديشه محدوديتهايي وجود دارد که اين محدوديتها از جانب عقل و قواعد تفکر است نه از طرف غير و تحميل ديگران. براي مثال آدمي نميتواند در حقيقت وجود يا ذات الهي و يا حقيقت روح به انديشه بپردازد، چرا که عقل و ذهن بشر بر اين موضوعات احاطه ندارد و با تفکر در آنها نه تنها راه به جايي نميبرد که به بيراههها کشانده ميشود. 2. تسامح مطلق در پذيرش عقيده:
پذيرش عقيده نيز جنبة فردي دارد و هيچگاه نميتوان کسي را وادار به پذيرش عقيدهاي خاص کرد. پذيرش عقيده از يکسوي در ارتباط با عقل و انديشة افراد است و از سوي ديگر با عواطف و احساسات آنها سر و کار دارد. تا عقل و دل کسي مجاب نشود عقيدهاي را نخواهد پذيرفت. اکثر دانشمنداني که ديدگاههاي آنها را در مورد تسامح مطرح کرديم مرادشان از تسامح در اين دو زمينه بوده است. ما نيز معتقديم که افراد از آزادي تفکر و انديشه برخوردارند و به هيچ کس نيز نميتوان عقيدهاي را تحميل کرد. از نظر استوارت ميل کسي که عقيدهاي را بر ديگران تحميل ميکند به خود اجازه ميدهد تا به جاي ديگران تصميم بگيرد بدون اينکه به آنها اجازه دهد تا دلايل مخالف آن عقيده را بررسي کند. وي در اين زمينه چنين مينويسد: «وقتي ميگويم که صاحبان فلان عقيده خود را اشتباه ناپذير ميشمارند منظورم اطمينان آنها درباره صحت عقيدهاي که پذيرفتهاند نيست (حالا آن عقيده هر چه ميخواهد باشد)، بلکه اين است که به خود حق ميدهند درباره تحميل آن عقيده به ديگران تصميم بگيرند، بدون اينکه به اينان اجازه دهند که دلايل مخالف آن عقيده را هم استماع کنند. و من چنين عملي را گرچه به نفع مقدسترين معتقدات خودم هم باشد باز به همين شدت تخطئه خواهم کرد.»21 3. تسامح مطلق در بحث و گفتگو:
در زمينه بحث و گفتگو نيز بايد آزادي وجود داشته باشد، چرا که در غير اين صورت به رشد فکري افراد جامعه آسيب وارد خواهد شد. در جهت اصلاح انديشة ديگران نيز ميتوان به بحث و گفتگو با آنها پرداخت. در اين قلمرو از آزادي بايد مدارا و تسامح داشت. البته در بحث و گفتگو با ديگران بايد قواعد آن را رعايت کرد. براي مثال در بحث با اشخاص بايد به سطح انديشة آنها توجه داشت. اينکه هر ذهني توانايي دريافت هر حقيقتي را ندارد و چه بسا طرح مسايلي که متناسب با ظرفيت فکري مخاطب نيست موجب انحراف وي از مسير تفکر صحيح شود. در واقع هر سخن جايي و هر نکته مقامي دارد. همچنين عقل سليم و فطرت پاک انساني ايجاب ميکند که آدمي جهت رشد و تعالي افراد به بحث و گفتگو با آنها بپردازد. نه در جهت به شبهه افکندن آنها. چه بسيار کساني که جهت طرح «خود» و کسب شهرت به القاي شبهه ميپردازند و نام آن را آزادي انديشه و بحث و گفتگو جهت نيل به حقيقت مينامند. در هواي آنکه گويندت زهيبستهاي برگردن جانت زهي طالب حيراني خلقان شديمدست طمع اندر الوهيت زديم در طول تاريخ چه بسيار انسانهاي ساده لوحي که بر اثر شهرت جويي عدهاي از عالم نمايان و فضل فروشان به انحراف کشانده شدند! مکتب ليبراليسم با مباني خود نميتواند براي اين درد راه علاجي ارائه دهد. اينجاست که ضرورت آزادي دروني مطرح ميشود و اينکه اگر التزام به اصول ثابته حيات انساني و آزادي دروني وجود نداشته باشد به نام آزادي عليه آزادي اقدام خواهد شد. 4. تسامح نسبي در ابراز و تبليغ عقيده:
در اين زمينه بايد براي آزادي افراد محدوديت قايل شد. يعني نميتوان به تسامح مطلق در زمينة ابراز و تبليغ عقايد افراد باور داشت. متفکران غربي نيز در اين مورد به دفاع مطلق نميپردازند. فقط اختلاف بر سر ملاک و مصاديق تسامح است. يعني در چه مواردي ميتوان قايل به تسامح شد و در چه مواردي نميتوان از آن دفاع کرد. استوارت ميل معتقد است که عقيده هيچ کس را نبايد به زور خاموش کرد. حتي به افکار عمومي نيز نبايد اجازه داد که با اظهار عقيدهاي مخالفت ورزند. اگر عقيدهاي خاموش شود ضرر آن دامنگير همة افراد انساني خواهد شد و حتي آيندگان نيز دچار زيان خواهند شد. عقيدهاي که خاموش شود از سه حالت خارج نيست. الف - آن عقيده صحيح است. در اين صورت افراد از کشف حقيقت محروم خواهند شد. کساني که اجازه نميدهند ديگران عقيده خود را اظهار کنند به چه دليل به جاي همهي افراد انساني تصميم ميگيرند. عقيده صحيح نيز تا زماني که مورد چون و چرا قرار نگيرد، نحوه پذيرش آن بيطرفانه نخواهد بود. ب - عقيده اشتباه است. در اين صورت نفس خفه کردن يک عقيده کار زشتي است، چرا که با برخورد ميان عقايد گوناگون «سيماي حقيقت زندهتر و روشنتر» ميشود. ج - عقيده نيمه اشتباه و نيمه صحيح است. در اين فرض مخالفت با اظهار عقيده مضر و خطرناک است. در اين مورد استوارت ميل بيشتر به عقايد رايج زمان خود نظر دارد و اينکه هيچ وقت کل حقيقت نزد افرادنيست. از نظر ميل اگر عقيدهاي در معرض نقد و بررسي قرار نگيرد در معرض اضمحلال قرار خواهد گرفت و اثر حياتي آن در رفتار و خصايل انسانها از ميان خواهد رفت. ميل گاه ميان اظهار و تبليغ عقيده در جامعه و بحث و گفتگو تمايز قايل نميشود. اينکه هر نوع عقيدهاي را بايد به بحث و گفتگو گذارد کسي مخالف نيست. حتي يک مرتد نيز ميتواند با اهل نظر به بحث و گفتگو بنشيند. فقط در يک جامعه تبليغ کفر صحيح نيست. جان استوارت ميل با همة دفاعي که از آزادي بيان ميکند اين نکته را مورد تاکيد قرار ميدهد که اگر اوضاع و شرايطي اجتماعي بهگونهاي باشد که اظهار عقيده به صورت نوعي تحريک براي انجام کارهايي در آيد که «مخل مصالح مشروع ديگران» باشد بايد براي ابراز عقيده محدوديت قايل شد. «اين گونه عقايد تا موقعي که فقط در ستونهاي مطبوعات اظهار شود جلوگيري از انتشارشان صحيح نيست، اما اگر بنا باشد که همين عقايد از طرف ناطقي که روي سخنش با گروهي تحريک شده است عنوان گردد يا اينکه روي کاغذهاي تبليغ نوشته شود و ميان همان جمعيت پخش گردد، ناشر عقيده را در هر دو حال ميشود با فراغت وجدان به نام حفظ اصول عدالت تنبيه کرد.»22 اختلاف نظر ما با استوارت ميل و ساير ليبرالها براساس مباني معرفتشناسي و انسانشناسي آنهاست. از آنجا که در معرفتشناسي خود در کنار عقل و حس به وحي اعتقاد داريم و وحي را فرامين الهي ميدانيم بر اين نکته تاکيد ميورزيم که اگر بشر به وحي عاري از تحريف دست يازد نبايد به رد يا تضعيف آن بپردازد. بحث و گفتگو پيرامون فرامين الهي - که بر پيامبران وحي شده است - ممنوع نيست و هر فردي ميتواند با معتقدين آن به بحث و گفتگو بنشيند تا حقانيت آن را بر مبناي انديشه و تفکر، نه زور و اجبار بپذيرد و اگر هم کسي نخواست آن را بپذيرد هيچگاه نميتوان او را وادار به پذيرش فرامين الهي کرد، اما نکته اينجاست که مخالف يک عقيده حق مجاز نيست تا در يک جامعه ديني با تبليغ خود به رد يا تضعيف آن بپردازد. از نظر انسانشناسي نيز با ديدگاه ليبرالها اختلاف نظر داريم. ليبرالها به مسئله رشد و کمال انسان توجهي ندارند. اي کاش ليبرالها به همان اندازه که نگران آزادي انسان هستند، نگران کمال و تعالي انسان نيز ميبودند. اگر بپذيريم که انسان موجودي است که مبدأ و مقصد مشخصي دارد و خدايي که او را آفريده راههاي نيل به کمال را فرا راه او قرار داده است ديگر منطقي نيست که در مقابل صراط مستقيم الهي موضعگيري کرد و عليه آن به تبليغ پرداخت. البته آزادي بيان و اظهار نظر در مسايل اجتماعي مسئله ديگري است و محدوديتهاي خاصي که در زمينه فرامين الهي مطرح است در اينجا وجود ندارد و محدوديتهاي لازم را قانون تعيين ميکند. 5. تسامح نسبي در اعمال عقيده و رفتار:
متفکران ليبرال نيز بر اين اعتقادند که نميتوان به افراد اجازه داد که هر نوع عقيدهاي را اعمال کنند. اگر بنا شود که هر فردي طبق عقيدة خود در جامعه عمل کند، آزاديهاي ديگران به خطر خواهد افتاد. مثالهايي هم که از آربلاشر نقل کرديم نشانگر آن بود که در مرحلة آزادي در اعمال عقيده و رفتار نميتوان به تسامح مطلق اعتقاد پيدا کرد. سردمداران ليبراليسم در غرب نيز در زمينة منافع جوامع خود اهل تسامح نيستند. فقط آنها در زمينة مسايل فکري و نظري ادعاي تساهل را دارند. در واقع ليبرالها نيز مانند رفتارهاي فردي و اجتماعي تمايز قايل هستند. آنها نسبت به رفتارهاي شخصي افراد که آثار محسوس اجتماعي ندارند تسامح نشان ميدهند، اما در مقابل يک سلسله رفتارهاي اجتماعي که خلاف قانون است قايل به تسامح نيستند. از نظر استوارت ميل رفتار فرد در جامعه مبني بر دو شرط است: الف - افراد به منافع يکديگر آسيب نرسانند. منافع افراد را نيز يا قانون تعيين ميکند يا به موجب تفاهم ضمني افراد مشخص ميشود. ب - هر فردي بايد تعهدات خود را نسبت به جامعه بر عهده گيرد و از هيچ اقدامي براي حراست حقوق ديگران دريغ نورزد. «جامعه حق دارد اين شرايط را جبراً به هر قيمتي که شده است بر آنهايي که ميکوشند شانه از زير تعهدات خود خالي کنند تحميل نمايد.»23 اگر در مواردي حقوق مسلم افراد ضايع نگردد، ولي اشخااص شرايطي را که لازمه همزيستي مسالمتآميز آنهاست رعايت نکنند و بدينوسيله به رفاه و سعادت ديگران آسيب وارد سازند بايد به کمک افکار عمومي شخص خاطي را تنبيه کرد نه با حربة قانون. ميل معتقد است که تنها پس از ارتکاب جرم و خلاف نبايد به مجازات افراد پرداخت، بلکه «اگر يک مقام دولتي يا حتي يک مقام خصوصي به چشم خود ببيند که کسي دارد آشکارا براي ارتکاب جنايتي آماده ميشود او ديگر مجبور نيست که دست روي دست بگذارد و صبر کند تا خيانت صورت گيرد، بلکه حقاً ميتواند براي جلوگيري از وقوع آن دخالت ورزد».24 در واقع جامعه بايد به اتخاذ تدابير و اقدامات احتياطي بپردازد تا از بروز جرم و جنايات در جامعه جلوگيري کند. ميدانيم که ليبرالها عموماً به سانسور اعتقادي ندارند، اما برخي از آنها مانند کارل پوپر اين نکته را مورد تأکيد قرار دادهاند که به هنگام ضرورت بايد به اعمال سانسور پرداخت. چنانکه در مورد رسانهاي مانند تلويزيون ميگويد: «ما با استفاده از تلويزيون و وسايلي مانند آن به آموزش خشونت به فرزندان خود پرداختهايم. با کمال تأسف، به اعمال سانسور در اين زمينه نياز داريم.»25 6. تسامح نسبي در هدايت ديگران:
در اينجا ميان اديان الهي و ليبراليسم اختلافنظر وجود دارد. از نظر اديان الهي نسبت به هدايت و ضلالت ديگران نميتوان بيتفاوت بود. اما از نظر ليبراليسم هر کس، هر مسيري را که خواست ميتواند انتخاب کند و به ديگران مربوط نيست که آيا فردي مسير رشد و کمال را طي کرده است يا نه؟ در انديشة الهي چون بنيآدم اعضأ يکديگرند و اگر عضوي به دردآيد ديگر اعضأ را نميبايست قرار بماند، لذا افراد بايد زمينههاي رشد و کمال يکديگر را فراهم آورند. در واقع اختلافنظر اديان الهي و مکتب ليبراليسم از معرفتشناسي و انسانشناسي و آنها برميخيزد. در ليبراليسم هيچ کس حق ندارد که خواست واقعي افراد انسان را مشخص کند. هر کس خود بايد منافع و مصالح خود را تشخيص دهد. هر يک از افراد بهترين داور براي شناسايي حقوق و تکاليف خود است. در اديان الهي، انسانها بدون استمداد از وحي نميتوانند مصالح واقعي خود را درک کنند و افراد نبايد با اتکأ به عقل خود راه خويش را انتخاب کنند. اديان الهي عقيده را در انسانيت انسان دخالت داده، ميان حق و باطل نيز تمايز قايل ميشوند و به انسانها توصيه ميکنند که نسبت به هدايت و ضلالت همنوعان خود بيتفاوت نباشند. اينکه ميگوييم تسامح نسبي است و عدم تساهل مطلق نيست به اين معناست که هدايت ديگران نبايد تحميلي و از روي اجبار باشد. بايد زمينههاي فردي و اجتماعي رشد و کمال افراد را فراهم آورد و در مسير هدايت ديگران نيز با تحمل و بردباري برخورد کرد. استوارت ميل نيز معتقد است که افراد نبايد نسبت به سعادت يکديگر بياعتنأ باشند، بلکه بايد تلاش کنند تا «توجه بيغرضانه مردم نسبت به سعادت همديگر بيشتر شود». اما فردي که نسبت به ديگران نيکخواهي دارد و ميخواهد ديگران را وادار به تامين خير و مصلحتشان بکند بايد از تشويق استفاده کند نه شلاق و زنجير. «موجودات بشري تا اين اندازه به هم مديونند که بايد همديگر را در تشخيص خوب از بد کمک کنند نيز همه اين موجودات براي اينکه اولي را برگزينند و از ديگري بگريزند به تشويق نيازمند هستند، آنها دائماً بايد يکديگر را به استفاده هرچه بيشتر از قواي عاليه انساني تشويق کنند و انگيزههاي خود را به سمت هدفهاي عاقلانه و نقشههاي ترقي بخش سوق دهند نه اينکه آنها را در راه مقاصد پوچ و فساد آخرين ضايع سازند.»26 اخلاق متفکران ليبرال به اخلاق نيز از زاويه خاصي مينگرند. با توجه به اين که فرد در اين مکتب اصالت دارد و هر فرد جداي از ديگر انسانها و جامعه لحاظ ميشود و حتي بر جدايي انسان از جهان تأکيد ميشود هر گونه نظام اخلاقي نيز بايد به فرد توجه داشته باشد. در اين مکتب ميان واقعيت و ارزش جدايي است. يعني بايدها از هستها برنميخيزند و نميتوان ميان عالم تشريع با عالم تکوين ارتباط منطقي برقرار کرد. دانشها مربوط به يک قلمرو است و ارزشها مربوط به قلمرو ديگري. علم يک چيز است و اخلاق چيز ديگري. ارزشها به واقعيتها کاري ندارد. عالمي فوق اين عالم هم نيست که از آنجا ارزشها صادر شده باشد. به بيان ديگر خداي ارزشگذار در اين مکتب جايي ندارد. خوبي و بدي هم جنبة کلي و مطلق ندارند. خوب و بد، خير و شر براي هر فرد معناي خاصي دارد. اخلاق جنبة فردي و شخصي دارد نه کلي و عمومي. خود فرد بايد ارزشگذار باشد و تکليفها و ارزشها را تعيين کند. هيچ نهاد مذهبي و اجتماعي نيز نبايد تعيين کننده تکليفها و ارزشها باشد. اگر فردي هم مذهبي باشد بايد به وجدان خود رجوع کند و آن را منبع ارزشهاي خود بداند. پيروي از فرمانهاي وجدان نيز تا آنجا رسميت دارد که پيامدهاي ضد اجتماعي نداشته باشد. يعني مانع آزادي ديگران نباشد و با خواستههاي ديگران تلاقي پيدا نکند. واقعيات به انسان نميگويند که چه بايد کرد و از چه چيزهايي بايد خودداري کرد. اگر انساني اعتقاد داشته باشد که واقعيات راه را به انسان نشان خواهد داد وي دچار خلط ارزشها با واقعيات شده است. از آنجا که در ليبراليسم رفتار انسان از طريق اميال و تمنيات او تحقق پيدا ميکند، لذا هر آنچه را که فرد دوست بدارد خوب خواهد بود و هر آنچه را که تمنيات انسان با آن مخالفت کند بد تلقي خواهد شد. در واقع اميال و خواستههاي فرد است که معيار خوب و بد براي او تلقي ميشود. اين هم که فيلسوفاني مانند بنتام گفتهاند که ملاک يک فعل اخلاقي اين است که بيشترين خوشي و سود را براي بيشترين افراد فراهم آورد مشکلي را حل نخواهد کرد، چرا که در اينجانيز خود فرد است که بايد تصميم بگيرد که اولاً چه چيز خوشي است و ثانياً بيشترين افراد چه کساني هستند! چرا که نه با ديدگاه نظري و نه با روشهاي عملي نميتوان مقدار و اندازه خوشي را تعيين کرد. فردي هم که اسير تمايلات خودخواهانه است به چيزي جز لذات و منافع شخصي خويش توجه ندارد و در واقع ديگران را نيز براي خود ميخواهد. براي وي خودش هدف و بقيه وسيله تلقي ميشوند. ديگران نيز بايد خوشيها و لذتهايي را بخواهند که او ميخواهد و خوشيهاي آنها نيز نبايد با منافع وي تضاد و تعارضي داشته باشد. اين نظام اخلاقي با تأکيد بيش از حد بر فرد و خواستههاي او هر انساني را از همنوعانش جدا ميسازد. و فرد در غايت امر، خود را تنها احساس خواهد کرد. از آنجا که هر فرد مسؤل اعمال و رفتار خويش است نه تنها ملزم به پذيرش بايد و نبايدهاي ديني نيست، بلکه بايد بار مسؤليت را از شانه خود دور نساخته و آن را بر عهده طبيعت و يا تاريخ و يا ديگران نياندازد. اينکه هر انساني بايد خود مسؤل اعمال خويش باشد و براي فرار از بار مسؤليت نبايد طبيعت و جامعه، تاريخ و مشيت الهي را عامل افعال و يا خطاکاريهاي خود تلقي کند سخن حقي است، اما بحث بر سر اين است که اگر منشأ ارزشها عاملي مافوق بشر نباشد، يا ميان ارزشها و انسانيت انسانها - که مشترک ميان همة افراد است - ارتباط تکويني برقرار نباشد و اساساً ماهيت انسان درست تفسير نشود چگونه ميتوان اطمينان پيدا کرد که اولاً هر فردي درست عمل ميکند و ثانياً خود را مسؤل اعمال خويش ميداند؟ آيا براي فردي که چيزي جز لذت و تمايلات سودجويانه مطرح نيست تعهد و مسؤليتپذيري مطرح است؟ در نظام اخلاق الهي، انسان مبدأ و مقصد شخصي دارد که در طول حيات خود بايد تلاش کند تا به آن غايت قصوا برسد. به بيان ديگر در اديان الهي انسان جهت نيل به کمال آفريده شده و آدمي بايد مسير خاصي را طبق فرامين خداوندي طي کند تا به کمال وجودي خود دست يابد. سعادت انسان نيز چيزي جز به فعليت رساندن استعدادهاي وجودي خود نيست. در ليبراليسم انسان غايت مشخصي ندارد تا با نيل به آن به سعادت خويشتن دست يابد. در واقع سعادت در اين مکتب معناي روشن و مشخصي ندارد، بلکه سعادت هر فردي وابسته به آن است که چه چيزي را بخواهد. هر فرد ميتواند هر چه ميخواهد باشد و هر آنچه را هم که بخواهد ميتواند سعادت خويش تلقي کند. از آنجا که انسان در مرکز جهان قراردارد و هيچ حدي از پيش براي او تعيين نشده هر فردي با ارادة آزاد خود ميتواند حد وجودي خويش را تعيين کند. .1 يان مکنزي و ديگران: مقدمهاي بر ايدئولوژيهاي سياسي، ترجمه م، قائد، ص 59
.2 اصول روانشناسي مان، نرمان، اصول روانشناسي، ترجمه دکتر محمدضاعي، ص 4
.3 نوربرتوبوبيو: ليبراليسم و دموکراسي، ترجمه بابک گلستان ص 33 .
4 روسو، ژان ژاک: قرارداد اجتماعي، ترجمة زيرکزاده، ص 36
.5 برلين، آيزايا: چهار مقاله دربارهي آزادي، ترجمه دکتر محمدعلي موحد، ص .
6 همان، صص 71 و 239
.7 چهارمقاله دربارهي آزادي، صص 5 و 244
.8 چهار مقاله دربارة آزادي، ص 249
.9 همان، ص 61، در جستجوي آزادي، ص 181 .
10 چهارمقاله دربارة آزادي، ص 36
.11 جهانبگو، رامين: در جستجوي آزادي، ترجمه خجسته کيا، ص 62
.12 همان، ص 182
.13 رساله دربارة آزادي، ترجمة دکتر جواد شيخالاسلامي، صص 8 207 -
.14 درس اين قرن، ص 130
.15 چهارمقاله درباره آزادي، ص 184
.16 تفصيل اين آرا را در کتاب دولت عقل، دکتر حسين بشيريه، صص 85 74 -، مطالعه کنيد.
.17 همان، ص 79 18و 19. ظهور و سقوط ليبراليسم، ص 101، 102
.19 همان، 101 .
20 دولت عقل، ص 67 به نقل از 745 -P.King poloration P .21
رساله دربارة آزادي، ص 75
.22 همان ص 147
.23 رساله دربارة آزادي، ص 192
.24 همان ص 4 243 -
.25 کارل پوپر، درس اين قرن، ترجمه دکتر عليپايا، ص 74
.26 رساله دربارة آزادي، صص 173194 - پ