اگزیستانسیالیسم فرانسوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اگزیستانسیالیسم فرانسوی - نسخه متنی

هانا آرنت؛ مترجم: محمدسعید حنایی کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اگزيستانسياليسم فرانسوي

نويسنده: هانا آرنت

مترجم: محمد سعيد حنايي کاشاني

درج: پنجشنبه، ?? خرداد ???? | ?:?? ب ظ

آخرين ويرايش: پنجشنبه، ?? خرداد ???? | ?:?? ب ظ

موضوع: فلسفه

نوشته ي هانا آرنت

ترجمه ي محمدسعيد حنايي کاشاني

درسگفتاري در فلسفه آشوب برمي انگيزد، با ازدحام صدها تن در داخل و هزاران تن در پشت در تالار. کتابهاي راجع به مسائل فلسفي نه اعتقادات پيش پا افتاده را موعظه مي کنند و نه نوشدارويي براي همه ي دردها عرضه مي کنند. اما، به عکس، با وجود دشواري و نياز به انديشيدن بالفعل مانند کتابهاي کارآگاهي به فروش مي روند. نمايشنامه هايي که در آنها کنش به کلمات مربوط است، و نه به پيرنگ، و نمايشنامه گفت و گويي از تأملات و انديشه ها ارائه مي کند ماهها اجرا مي شوند و انبوه مردمان با شور و شوق به تماشايشان مي روند. تحليلهاي موقعيت انسان در جهان و مباني رابطه ي انساني و هستي و تهي بودگي نه تنها به جنبش ادبي تازه اي مي انجامد بلکه تا حد امکان رهنمودهايي نيز براي يک رويکرد تازه ي سياسي رقم مي زند. فيلسوفان به روزنامه نگاران و نمايشنامه نويسان و رمان نويسان تبديل مي شوند. آنان اعضاي هيئتهاي علمي دانشگاه نيستند بلکه «قلندراني»اند که در هتلها اقامت مي کنند و در قهوه خانه ها مي زيند و زندگي عمومي را تا مرز انکار زندگي خصوصي مي کشانند. و نه حتي موفق مي شوند، يا حتي چنين به نظر مي آيد، مي توانند آنها را به ملالهاي محترم تبديل کنند.

از همه ي گزارشهايي که از پاريس مي رسد چنين برمي آيد که اين چيزي است که دارد رخ مي دهد. اگر «جنبش مقاومت» به انقلاب اروپايي نايل نشده است، به نظر مي آيد که اين انقلاب دست کم در فرانسه به وجود آمده است، شورش واقعي روشنفکران، که سر به راهي آنان در جامعه ي جديد يکي از غم انگيزترين جنبه هاي چشم انداز غمگين اروپا ميان جنگها بود. و عجالة به نظر مي آيد که مردم فرانسه برهانهاي فلاسفه شان را مهمتر از سخنان و منازعات سياستمداران شان مي شمارند. البته، اين امر مي تواند مبيّن ميل به فرار از کنش سياسي به نظريه اي باشد که صرفاً درباره ي کنش [action] سخن مي گويد، يعني، فرار به کنش گرايي [activism]؛ اما همچنين مي تواند دال بر آن باشد که در مواجهه با ورشکستگي معنوي احزاب چپ و ستروني نخبگان انقلابي قديم — که به تلاشهاي مذبوحانه در اعاده ي همه ي احزاب سياسي کشيده شده اند — مردم بيش از ما مي توانند تصور کنند که احساسي دارند مبني بر اينکه مسئوليت کنش سياسي تا هنگامي که مباني اخلاقي و سياسي تازه اي گذاشته شود بسيار سنگين است، و سنت قديم فلسفه که حتي در کمترين فرد فلسفي نيز عميقاً ريشه دارد عملاً مانعي براي انديشه ي سياسي تازه است.

نام اين جنبش جديد «اگزيستانسياليسم» است و مدافعان عمده ي آن ژان پل سارتر و آلبر کامو، اما اصطلاح اگزيستانسياليسم به سوءِ تفاهم هاي بسياري انجاميده است که کامو را بر آن داشته است علناً از قبل اعلام کند که چرا او «اگزيستانسياليست نيست». اين اصطلاح از فلسفه اي جديد در آلمان گرفته شده است که بعد از جنگ جهاني اول بي درنگ احيا شد و بيش از يک دهه در انديشه ي فرانسوي به شدت تأثير گذاشت؛ اما دنبال کردن و تعريف کردن منابع اگزيستانسياليسم با واژگان ملي به اين دليل ساده بي ربط خواهد بود که هم تجليات آلماني و هم تجليات فرانسوي اين فلسفه از درون دوره اي يکسان و ميراث فرهنگي کم يا بيش يکساني بيرون آمد.

اگزيستانسياليستهاي فرانسوي، گرچه در ميان خود بسيار اختلاف دارند، در دو خط اصلي شورش همداستان اند: نخست، انکار سفت و سخت آنچه esprit de sérieux مي نامند؛ و، دوم، انکار خشمگينانه در پذيرفتن جهان چنانکه هست، يعني به منزله ي وضع طبيعي و مقدّر انسان.

«روح جدي» [l'esprit de sérieux] را شايد بتوان با محترم بودگي برابر دانست، و بنا به اين فلسفه ي جديد گناه اصلي و نخستين همين است. انسان «جدي» انساني است که خود را رئيس کارش مي انگارد، عضو «سپاه افتخار» [Legion of Honor] و عضوي از دانشکده، اما پدر و شوهر يا داراي هر وظيفه ي نيمه طبيعي و نيمه اجتماعي ديگري. زيرا او با انجام دادن اين کار با يکي دانستن خود با وظيفه ي تحکم آميزي که جامعه به او بخشيده است موافقت مي کند. «روح جدي» همان نفي آزادي است، چون انسان را به موافقت و قبول تغيير شکل کژ و کوژي مي کشاند که هر انساني در هنگام جا افتادن در جامعه بايد دستخوش آن شود. از آنجا که هرکسي چندانکه بايد از دل خود خبر دارد که با وظيفه اش يکي نيست، «روح جدي» حاکي از ايمان بد به معناي تظاهر کردن نيز هست. کافکا پيش از اين، در امريکا، نشان داده است که اين عزت توخالي که از يکي دانستن خود با وظيفه برمي خيزد چقدر مسخره و خطرناک است. در آن کتاب باعزت ترين شخص در هتل، که به سخن او کار و نان روزانه ي قهرمان به او وابسته است، اين امکان را ناديده مي گيرد که او مي تواند با مطرح کردن استدلال انسان «جدي» خطايي بکند: «چطور مي توانستم رئيس باربران هتل باشم اگر شخصي را با شخصي ديگر اشتباه مي کردم؟»

نخستين بار در رمان تهوع سارتر به اين مطلب «روح جدي» پرداخته مي شود، در توصيفي دلکش از اتاقي از تصاوير چهره هاي شهروندان محترم شهر، يا les salauds. اين مطلب سپس موضوع اصلي رمان بيگانه ي کامو قرار مي گيرد. قهرمان کتاب، بيگانه، انسان متوسطي است که صرفاً از تن دادن به اين تمايل به جدي بودن جامعه خودداري مي کند و نمي پذيرد که بر اساس وظايف مقررش زندگي کند. او در مراسم خاکسپاري مادرش آن طور رفتار نمي کند که پسري بايد رفتار کند، چرا که او گريه نمي کند؛ او مانند شوهر نيز رفتار نمي کند، چرا که حتي در هنگام نامزدي اش از پذيرفتن ازدواج به طور جدي سر باز مي زند. از آنجا که او تظاهر نمي کند، بيگانه اي است که هيچ کس او را نمي فهمد، و او زندگي اش را به دليل اهانت به جامعه از دست مي دهد. از آنجا که او از بازي کردن اين بازي اجتناب مي کند، او از همنوعانش تا مرز نامفهومي و از خودش تا مرز نامفهوم شدن جدا مي شود. تنها در آخرين صحنه، اندکي قبل از مرگش، اين قهرمان به نوعي تبيين مي رسد که اين تأثير را به ذهن منتقل مي کند که براي او خود زندگي چنان رازي داشت و در وحشتناکي اش آن قدر زيبا بود که او هيچ ضرورتي براي «بهبود» بخشيدن به آن با تزيينات رفتار خوب و تظاهرهاي توخالي نمي ديد.

نمايشنامه ي درخشان سارتر در بسته به همين دسته متعلق است. اين نمايشنامه در دوزخ آغاز مي شود و به طرز شايسته اي به سبک امپراتوري دوم فرانسه در آن اثاث چيده شده است. سه شخص در اين اتاق جمع اند — L'enfer c'est les autres [«جهنم حضور ديگران است»] — و با کوششي که براي تظاهر کردن مي کنند شکنجه اي شيطاني را به حرکت در مي آورند. به هر حال، از آنجا که زندگيهاي آنان به پايان خود رسيده است و از آنجا که «شما زندگي تان هستيد و بس»، تظاهر نيز ديگر مؤثر واقع نمي شود، و ما مي بينيم اگر مردم از پوشش محافظت کننده ي وظايفي که از جامعه گرفته اند جدا شوند چه چيزي در پشت درهاي بسته خواهد ماند.

هم نمايشنامه ي سارتر و هم رمان کامو منکر امکان نوعدوستي واقعي ميان انسانهايند، يعني رابطه اي که مستقيم و بي آلايش و عاري از تظاهر خواهد بود. عشق در فلسفه ي سارتر خواست دوست داشته شدن است، يعني نيازي که شخص به تأييد وجود خودش از کسي برتر دارد. عشق از نظر کامو تا اندازه اي کوششي زشت و مأيوسانه براي از هم گسستن انزواي فرد است.

در بودن آنچه آدمي واقعاً هست تظاهر و تمايل به جديت نقش بسيار زيادي دارد. باز کافکا در آخرين فصل امريکا به امکاني تازه از زندگي اصيل اشاره مي کند. «تماشاخانه ي طبيعت» جايي بزرگ است که در آنجا از همه استقبال مي شود و در آنجا هر بي سعادتي که براي شخص تصميم گرفته مي شود نمايشي تصادفي نيست. در اينجا از هر شخصي براي انتخاب نقش خودش دعوت مي شود، تا آنچه را هست يا دوست دارد باشد بازي کند. نقش انتخاب شده حل تضاد ميان انجام وظيفه ي محض و بودن محض، و نيز ميان خواهش و واقعيت محض است.

اين «آرمان» تازه ، در اين بستر، به بازيگري تبديل مي شود که حرفه اش همين وانمود کردن است، بازيگري که پيوسته نقش خود را تغيير مي دهد، و بدين ترتيب هرگز نمي تواند هيچ يک از نقشهايش را جدي بپندارد. هرکس با بازي کردن آنچه هست آزادي انسان بودن خودش را از وانمودهاي وظايفش محافظت مي کند؛ به علاوه، انسان تنها با بازي کردن آنچه واقعاً هست قادر به اثبات اين امر است که او هرگز همان طور با خودش يکي نيست که يک شيء با خودش يکي است. دوات همواره دوات است. انسان زندگي و اعمالش است، و اينها چيزهايي است که هرگز تا لحظه ي مرگ انسان پايان نمي يابد. انسان وجودش است.

دومين عنصر مشترک اگزيستانسياليسم فرانسوي، تأکيد بر بي خانماني اساسي انسان در جهان، موضوع بحث اسطوره ي سيزيف: جستاري درباره ي معناباختگي [Le Mythe de Sisyphe: Essai sur l'Absurde] کامو و رمان تهوع سارتر است. از نظر کامو انسان ذاتاً بيگانه است چون جهان به طور کلي و انسان در مقام انسان با يکديگر جفت و جور نيستند؛ به عبارت ديگر، وجود آنها با يکديگر است که وضع انسان را از معنا تهي مي سازد. انسان يگانه «چيز»ي در اين جهان است که به طور آشکار به آن تعلق ندارد، زيرا تنها انسان است که صرفاً به منزله ي انساني در ميان انسانها وجود ندارد به همان سان که حيوانات در ميان حيوانات وجود دارند و درختان در ميان درختان، به عبارت ديگر، اگر چنين تعبيري روا باشد، همه ي آنها ضرورتاً به صورت جمع وجود دارند. انسان اساساً با «شورش» خود و با «روشن بيني»، يعني با خردورزي خود، تنهاست و همين خرد است که او را مايه ي تمسخر مي سازد، چون موهبت عقل در جهاني به او عطا شده است که «در آنجا همه چيز داده شده است و هيچ چيز هرگز توضيح داده نشده است».

تصوري که سارتر از معناباختگي يا عبث بودگي و امکان خاص و وجود دارد در آن فصلي از رمان تهوع به بهترين نحو ارائه شده است که در شماره ي جاري پارتيزان ريويو ذيل عنوان «ريشه ي درخت شاه بلوط» مي آيد. تا جايي که ما مي توانيم بفهميم، هرچه وجود دارد، کمترين دليلي براي وجود ندارد. هرچيزي صرفاً زائد، de trop، است. اين امر که من نمي توانم حتي جهاني را تصور کنم که در آن، به جاي بسي چيزها، هيچ چيز وجود نداشته باشد تنها بيچارگي و بي معنايي هستي انسان را که تا ابد درگير وجود است نشان مي دهد.

در اينجا سارتر و کامو از يکديگر جدا مي شوند، اگر بتوانيم از روي اندک آثاري از آنان که به اين کشور رسيده است قضاوت کنيم. معناباختگي يا عبث بودگي وجود و انکار «روح جدي» براي هريک از آن دو تنها مبدأ حرکت است. به نظر مي آيد که کامو به سوي فلسفه اي درباره ي معناباختگي رفته باشد، و حال آنکه به نظر مي آيد که سارتر در حال کارکردن براي فلسفه ي مثبت تازه و حتي يک انسان گرايي تازه است.

کامو به احتمال اعتراض کرده است به اينکه اگزيستانسياليست ناميده شود چون از نظر او معناباختگي در انسان به خودي خود يا در جهان به خودي خود وجود ندارد بلکه تنها در افکنده بودن آنها با هم وجود دارد. از آنجا که زندگي انسان، قرار گرفته در جهان، عبث است، اين زندگي بايد عاري از هر معناداشتني زيسته شود — بدين معنا که با نوعي اعتراض مغرورانه زيسته شود که با وجود ناکامي عقل در تبيين هرچيزي بر عقل اصرار مي ورزد؛ اصرار مي ورزد بر يأس چون غرور انسان به او اجازه نمي دهد اميد به کشف معنايي داشته باشد که نمي تواند با عقل دريابد؛ و بالاخره، اصرار مي ورزد بر اينکه عقل و کرامت انساني، با وجود بي معنايي شان، ارزشهايي برين باقي مي مانند. زندگي معناباخته بدين طريق شامل شورش پيوسته عليه همه ي اوضاع و احوال آن و انکار پيوسته ي آسايشهاست. «اين شورش قيمت زندگي است. اين شورش کلّ وجود را فرامي گيرد و عظمت آن را اعاده مي کند». تمام آنچه باقي مي ماند، تمام آتچه آدمي مي تواند به آن آري بگويد، خود بخت است، «سلطان بخت» [hazard roi] که ظاهراً در کنار هم قرار دادن انسان و جهان با هم نقش داشته است. اديپوس مي گويد: «به داوري من همه چيز خوب است؛ و اين کلمه مقدس است. اين کلمه در عالم خشونت آميزي باز طنين مي اندازد که حدّ انسان است.... سرنوشت چيزي است که انسانها بايد آن را در ميان خودشان حل و فصل کنند». اين دقيقاً همان نقطه اي است که در آنجا کامو، بدون دادن تبييني بيشتر، همه ي نگرشهاي نوگرايانه را پشت سر مي گذارد و به بصيرتهايي مي رسد که واقعاً نوست، به طور مثال، اين بصيرت که به لحظه اي رسيده باشيم «که آفرينش ديگر تراژيک پنداشته نشده باشد و تنها جدي پنداشته شده باشد».

از نظر سارتر، عبث بودگي عبث بودگي ذات اشياء و نيز انسان است. هرچيزي که هست فقط به اين دليل عبث است که وجود دارد. تفاوت مهمتر ميان اشياء جهان و انسان اين است که اشياء بي هيچ ابهامي با خودشان يکي اند، و حال آنکه انسان — به دليل آنکه مي بيند و مي داند که مي بيند، اعتقاد دارد و مي داند که اعتقاد دارد — در آگاهي خود نفيي را حمل مي کند که براي او محال مي سازد حتي با خودش يکي شود. انسان از اين جهت واحد — از جهت آگاهي اش، که نطفه ي نفي در آن است — خالق است. زيرا اين آگاهي ساخته ي خود انسان است و صرفاً چيزي داده نيست، همان طور که جهان و وجود او داده است. اگر انسان از آگاهي خودش و از امکانهاي عظيم آفرينندگي اش آگاه شود، و از اشتياق به يکي بودن با خودش همان طور که شيء چنين است سر باز زند، پي مي برد که به هيچ چيز و هيچ کس در بيرون از خودش وابسته نيست و مي تواند آزاد باشد و سرور سرنوشت خودش. به نظر مي آيد که معناي ذاتي نمايشنامه ي مگسها (Les Mouches) ي سارتر همين باشد، نمايشنامه اي که در آن اورستس، با به عهده گرفتن مسؤوليت کشتن ضروري آن چيزي که شهر را ترسانده است، شهرش را آزاد مي کند و مگسها را با خودش مي برد، يعني الهه هاي انتقام [Erinyes] وجدان معذب و الهه هاي انتقام ترس مبهم از کين خواهي.

اشتباه کردن اين گرايش تازه در فلسفه و ادبيات با يک مُد ديگر روز اشتباهي مبتذل خواهد بود، چون رواج دهندگان اين فلسفه از مقبول واقع شدن در چشم نهادها اجتناب مي کنند و حتي وانمود به آن جدي بودني نمي کنند که هر دستاورد را گامي در يک کارنامه مي شمرد. همچنين نبايد موفقيت پر سر و صدايي را که با کار آنان همراه بوده است و روزنامه ها آن را منعکس کرده اند به تأخير بيندازيم. اين موفقيت، خود ممکن است دشوار به فهم درآيد، با اين وصف ناشي از کيفيت کار است. همچنين ناشي از نوبودگي مشخص نگرشي است که نمي کوشد عمق گسست در سنت غربي را پنهان کند. کامو به ويژه اين شجاعت را دارد که حتي براي ارتباطها، براي اسلاف و امثال آن، به جست و جو نيز دست نزند. نکته ي خوب درباره ي سارتر و کامو اين است که آنان ظاهراً ديگر به دلتنگي براي روزهاي خوب قديم نيز دچار نيستند، حتي اگرچه شايد به معنايي انتزاعي بدانند که آن روزها به واقع بهتر از روزگارما بود. آنان به جادوي قديم باور ندارند، و از اين حيث که هيج مصالحه اي انجام نمي دهند افرادي صادق اند.

ولي اگر شور [élan] انقلابي اين نويسندگان را موفقيت از بين نبرد، اگر، به تعبيري نمادين، آنان به اتاقهاي هتل و کافه هايشان دلبسته شوند، زماني مي رسد که در آن زمان لازم خواهد بود «جداً» آن جنبه هايي از فلسفه ي آنان خاطر نشان شود که حاکي از آن است که آنان هنوز به طور خطرناکي به مفاهيم قديم مشغول اند. عناصر نيست انگارانه، عناصري که با وجود همه ي اعتراضها به طرف مقابل آشکارند، نتايج بينشهاي تازه نيستند بلکه نتايج برخي از همين انديشه هاي بسيار قديمي اند.

1-ترجمه ي فارسي اين نوشته نخستين بار در بخارا (ويژه نامه ي «هانا آرنت»)، ش ??، زمستان ????، ص ??-??0، منتشر شده است و اين مقاله ترجمه اي است از:

Hannah Arendt, French Existentialism , in Essays in Understanding: 1930-1945, ed. by Jerome Kohn, Harcourt Brace & Company, 1994, pp. 188-93.

/ 1