نمودىاز برخىعناصر حكمت متعاليه در فلسفه برگسن
على شيروانى مقدمه
صدرالمتألّهين، حكيم فرزانه جهان اسلام، ميراث دار گنجينه اى گران بها از انديشه هاى هستى شناسانه، معرفت شناسانه، انسان شناسانه، تفسير و حديث است كه با اشراف به مشرب هاى گوناگونِ فلسفىِ مشّاء و اشراق و همچنين كلام معتزله، اشاعره و شيعه و نيز عرفان نظرى منظومه اى سازوار از معارف را سامان داد كه در آثار كم تر انديشمندى همانند آن را مى توان يافت. اما با كمال تأسف، گرايش به غرب و غرب زدگى، به ويژه در زمينه فلسفى، موجب گشته كه برخى از انديشمندانِ خودى عجولانه قضاوت كنند و چنين بپندارند كه فلسفه اسلامى ـ عموماً ـ و حكمت متعاليه ـ خصوصاً ـ سخنى براى گفتن در جهان امروز ندارد و بايد به عنوان تاريخ فلسفه بدان نگريست.يكى از راه هاى روشن شدن بطلان اين قضاوت، بحث و بررسى هاى تطبيقى ميان فلسفه اسلامى و مكاتب فلسفى غرب است تا در پرتو آن، نقاط قوّت و ضعف نظام هاى فلسفى غربى در مقايسه با مجموعه عظيم فلسفه اسلامى شناخته شده، با بازخوانى متون فلسفى اسلامى، روزنه هاى تازه اى براى حلّ مسائل نوين گشوده شود.از جمله فيلسوفانى كه در بسيارى از آراء با انديشه هاى فلسفى ملاّصدرابه گونه اى هماهنگى دارد و زمينه مطالعه تطبيقى ميان آن دو را فراهم مى سازد، هنرى برگسن ( Henri Bergson )است. با گذرى بر افكار او معلوم مى شود كه در مباحثى همچون حقيقت حركت و زمان، حدود معرفت شناسىِ عقل نظرى، امكان شناخت حقيقت خارجى از طريق شهود و عدم امكانِ دست يابى به واقعيت آن چنان كه هست، از طريق عقل نظرى و علم حصولى و بسيارى مسائل ديگر، شباهتى فراوان ميان آراء او و نظرات صدرالمتألّهين وجود دارد كه از فضل تقدّم و تقدّم فضل نسبت به برگسن برخوردار مى باشد.هنرى برگسن از بزرگ ترين فلاسفه معاصر جهان غرب به شمار مى آيد كه در فلسفه آراء خاصى ارائه كرده و مكتبى نو بنياد نهاده است. او در سال 1859 م. در پاريس متولد و در سال 1941 م. چشم از جهان فروبست. برگسن با آن كه در رياضيات نبوغ داشت و مورد توجه استادان رياضى دان خود بود، سرانجام، فلسفه را برگزيد و در آن وادى گام نهاد.همان گونه كه ژاك شواليه، استاد دانشگاه كرنبل، در كتاب خود تحت عنوان برگسن مى نويسد، برگسن در زمانى مى زيست كه فرانسه از آلمان شكست خورده و انحطاط روحى عجيبى در فرانسه حكم فرما شده بود. در آن زمان، افكار فلاسفه آلمان چنان بر فلسفه چيره شده بود كه گويى تنها ارتش پروس فاتح فرانسه نبود، بلكه بيش از آن، انديشه آلمانى، به خصوص فلسفه انتقادى كانت، اذهان انديشمندان فرانسه را اشغال كرده بود. همچنين تبليغات ماترياليسم، كه لباس علم به تن داشت، به بالاترين درجه صراحت و بى پروايى رسيده بود. فضايل و رذايل مصنوعاتى در شمار قند و اسيد سولفوريك شمرده مى شد; روح، ترشحات تصويرى مغز بود; خدا در عداد مقولات مطلوب ساخته فكر بشر بود و اگر پرسيده مى شد خدا هست يا نيست، پاسخ اين بود كه مسأله وجود وراى دسترس فكر ماست. سخن در اين بود كه بايد جامعه انسانى را عالمانه سازمان داد و پس از اتمام سازمان جامعه انسانى، بايد خدا را سازمان داد، به گونه اى كه مصنوعى عقل پسند باشد. از سوى ديگر، طرز فكر انگليسى به نمايندگى جان استوارت ميل از نظر منطق و هربرت اسپنسر از نظر جهان بينى، آن ها را كه اعتدالى داشتند مسحور كرده بود، اصل حتميت مطلق بر عالم حكم فرما بود و بشر در سير ضرورى جهان ذرّه بى مقدارى بود كه مطلقاً اختيارى نداشت; آنچه از وى صادر مى شد نتيجه ساختمان بدنى ناشى از توارث و تبادل آثار حيات اجتماعى او بود.برگسن از فلاسفه آلمانى متأثر نبود. وى با آثار استوارت ميل و بيش تر با افكار اسپنسر سروكارى مستمر داشت. به گفته خودش، درجوانى «فلسفه تحوّلى» اسپنسر را از ديگر عقايد فلسفى ممتاز مى دانست; زيرا معتقد بود كه اين فلسفه مى خواهد هميشه با مسائل عينى در تماس باشد. در محيطى كه برگسن تحصيل مى كرد، ماترياليسم مطلق حكم فرما نبود، بيش تر طرز تفكر تحققى رواج داشت و ايمان عامل اصيل به حساب نمى آمد. در تعارض علم و اخلاق نيز به آسانى، اخلاق كنار گذاشته مى شد. برگسن در چنين حال و هوايى، انديشيدن را آغاز نمود.)گفته اند: فلسفه برگسن به لحاظ روش، دو مشخصه دارد:يكى مشخصه منفى آن به دليل ترك روش استدلالى است كه از زمان دكارت تا زمان كانت معمول بود. در اين روش، نمونه كامل، علم رياضيات و فيزيك بود. البته ترك اين روش پس از انتقادات كانت از روش پيشينيان طبيعى است.مشخصه دوم توجه به روش علمى زيست شناسى است كه مشخصه مثبت آن به شمار مى رود. دراين روش، سخن از اثبات ـ به معناى رياضى ـ نبود، بلكه مقصود نشان دادن بود، به گونه اى كه جاى ترديد در كار نباشد. همان گونه كه دكارت فلسفه را علم مى دانست، برگسن نيز فلسفه را علم مى دانست، با اين تفاوت كه الگوى علم در زمان دكارت رياضيات بود و در زمان برگسن، زيست شناسى.)آثار قلمى برگسن محدود، اما بسيار با اهميت است. نخستين اثر او كتابى است تحت عنوان Les Donuees Immediates de LaConscience (= معلومات بىواسطه خودآگاهى) كه تحت عنوان پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختيار، به فارسى ترجمه شده است. اين كتاب رساله دكتراى برگسن مى باشد و شالوده فلسفه او در آن بيان شده است. نوشته هاى بعدى وى در واقع، ميوه هايى است كه بر اين شاخسار روييده.كتاب دوم برگسن، ماده و حافظه است. اثر سوم برگسن، خنده است. در اين كتاب، برگسن ماهيت خنده و عوامل بروز آن را بيان مى كند و توضيح مى دهد كه خنده براى چيست؟ تحوّل خلاّق نام اثر ديگر برگسن است كه بسيار با اهميت مى باشد و خوشبختانه به فارسى ترجمه شده است.) اين كتاب يازده سال پس از كتاب دوم و هفت سال پس از رساله خنده منتشر شد. نظر كلى برگسن در امور عالم از اين كتاب به دست مى آيد.پانزده سال بعد، كتاب ديگر برگسن، استمرار و مقارنه منتشر شد. آخرين كتاب او دو سرچشمه دين و اخلاق است.علاوه بر اين، گذشته از دروسى كه در مدارس تقرير كرده است، از وى مقالات و سخنرانى هايى باقى مانده كه بيش تر آن ها را در دو جلد گرد آورده اند: يكى به نام نيروى روحى و ديگرى به نام فكر و متحرّك.) زمان و اختيار
همان گونه كه گذشت، شالوده فلسفه برگسن در كتاب نخست او ـ يعنى: پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختيار ـ) بنا گذارده شده است. بدين روى، گام نخست براى آشنايى با فلسفه برگسن مرورى بر مطالب همين كتاب است. در ابتدا، ممكن است ارتباط دو موضوع ـ يعنى: زمان و اختيار ـ مورد انكار قرار گيرد و چنين به نظر آيد كه بحث درباره زمان و حقيقت آن رابطه اى با بحث جبر و اختيار انسان ندارد، اما هنر علمى برگسن در تبيين ارتباط وثيق اين دو عنصر با يكديگر است.برگسن مى گويد: «بيان مطالب ما بالضرورة به مدد كلمات است و اكثراً در فضا مى انديشيم. به ديگر سخن، اقتضاى سخن انسان اين است كه همان تميز و تشخيص روشن و دقيق، همان انفصالى كه ميان اشياى مادى است، ميان مفاهيم و تصورات خود برقرار كند. اين همانندسازى در زندگى مفيد است و در بسيارى از علوم ضرورى است. اما مى توان از خود پرسيد: آيا مشكلات لاينحلّى كه برخى مسائل فلسفى مطرح مى كند ناشى از اين نيست كه با اصرار مى خواهند رويدادهايى را كه اصلاً طبيعت فضايى ندارند در فضا روى هم بگذارند و اگر تصاوير و مفاهيمى كه از روى بى حوصلگى و بى دقتى ساخته و درباره آن ها به مجادله پرداخته ايم كنار گذاريم، در مواردى اين كشمكش خاتمه نمى يابد؟ هنگامى كه يك تعبير نامجاز از يك امر بى بُعد به يك امر ذى بُعد، از يك چونى به يك چندى، تناقض را در دل مسأله مورد بحث كاشته است، اگر تناقض در همه راه حل هايى كه پيشنهاد مى كنند ديده شود، تعجبى دارد؟»)به عقيده برگسن، مجادلات واقع ميان قايلان به جبر (دترمنيسيت ها) و مخالفان ايشان مبتنى بر يك اشتباه پيشين ميان ديرند ( Duree ، مدت، استمرار، زمان حقيقى) و بُعد، توالى و همزمانى، چونى و چندى است و با برطرف شدن اين اشتباه، شبهات ضد اختيار، تعريف هايى كه براى آن شده و به يك معنا، خود مسأله اختيار از ميان خواهد رفت.كتاب زمان و اختيار از سه فصل تشكيل شده كه فصل اول و دوم آن به مثابه مقدمه اى براى فصل سوم آن به شمار مى رود. عنوان فصل نخست «شدت حالات روانى» و عنوان فصل دوم «كثرت حالات وجدان و مفهوم ديرند» و عنوان فصل سوم «همسازى و همسامانى حالات وجدان با اختيار» است.به عقيده برگسن، منشأ بسيارى از دشوارى هايى كه در بحث ها پيش مى آيد، آن است كه طرفين بحث در مسائلى كه صرفاً كيفى هستند مانند مسائل كمّى نظر مى كنند. از جمله اين امور، نفس و حالات نفسانى است. همه احساسات و اوهام و ادراكات و تصورات و لذت ها و دردها و تلاش ها و اراده ها كه مسائلى قايم به نفس است، كيفى مى باشند، نه كمّى. حالات نفس شدت و ضعف دارد، اما مقدار و شماره ندارد; زيرا مقدار و شماره مستلزم كوچكى و بزرگى است و كوچكى و بزرگى اين گونه تصور مى شود كه چيزى بتواند ديگرى را حاوى شود يا در ديگرى محو مى گردد و نسبت به آن زياده و نقصان داشته باشد. به ديگر سخن، تصور كميّت همواره با تصور بُعد ( Espace ) و مكان مقرون است; زيرا بعد است كه با بُعد ديگر نسبت برابرى يا بزرگى و خردى دارد و هر چيز را با چيز ديگر از جهت مقدار بسنجند به اعتبار بعدى است كه آن ها حايز مى باشند و روشن است كه هر چه بعد ندارد، مقدار و كميّت نيز ندارد.اما احوال نفس از هر نوع كه باشد، در آن مناسبتى با بعد و مكان ديده نمى شود. دردها، شادى ها، لذت ها، مهرها و كينه ها و ديگر ادراكات نفسانى شدّت و ضعف دارد، اما مقدار و كمّيت ندارد.بيان ديگر اين مطلب آن است كه مقدار و كميّت چيزى است كه بتوان آن را بر چيز ديگرى از جنس او، كه آن را مقياس قرار مى دهند، منطبق كرد، و روشن است كه احوال نفس را بر احوال ديگر نمى توان منطبق نمود.پس خطاى عمده اى كه دامنگير انديشه عامّه مردمان است كمّى دانستن حالات نفسانى است: «معمولاً مى پذيرند كه حالات وجدان مانند دريافت هاى حسّى، احساسات، عشق ها و علايق شديد و تلاش ها پذيراى افزايش و كاهش اند. برخى برآنند كه حتى مى توان گفت يك دريافت حسّى دو، سه، چهار برابر شديدتر از يك دريافت حسّى ديگر از همان طبيعت است.») اين عقيده اى است كه برگسن عليه آن مى شورد و بر ردّ آن، برهان مى آورد.«هنگامى كه مى گوييم يك عدد يا يك جسم بزرگ تر از ديگرى است، به خوبى مى دانيم از چه سخن مى گوييم; زيرا در هر دو حالت، سخن از فضاهاى نامساوى است و فضايى را كه حاوى فضاى ديگر شود، بزرگ تر مى ناميم.») برگسن سپس توضيح مى دهد كه حالات وجدانى اين رابطه را با هم ندارند و يكى نمى تواند ديگرى را شامل شود و رابطه حاوى و محوى با آن داشته باشد و در نتيجه، نسبت بزرگى و كوچكى و به طور كلى، تناسب هاى كمّى ميان حالات وجدان برقرار نمى گردد.به دنبال اين تحقيق، برگسن ميان دو واژه تميز مى دهد:1ـ مقدار وسعتى ( grandeur extensive );2ـ مقدار شدتى ( grandeur intensive ).«مقدار وسعتى» آن است كه قابل برگشت به فضا باشد; مانند عدد، و «مقدار شدتى» آن است كه قابل برگشت به فضا نباشد; مانند صداى ضربه بر روى ميز. «مقدار شدتى»، شدت و ضعف دارد، اما زياده و كمى، بزرگى و كوچكى و نسبت هاى كمّىِ ديگر در آن راه ندارد. در واقع، به كار بردن لفظ «مقدار» در قسم دوم، نابجا و مسامحه آميز است. «مقدار» فقط آن است كه به فضا مربوط مى شود، اما حالات نفس از دسته دوم است و لذا، كميّت بردار نيست.برگسن يادآورد مى شود كه نبايد اسباب و علل احوال نفس و نيز آثار و نتايج احوال آن را با خودِ آن احوال خلط كرد و حكم آن ها رابه احوال نفس سرايت داد. اسباب و احوال نفس و نيز آثار احوال نفس ممكن است كمّى باشد، اما خود احوال نفس كيفى است و در عين حال، شدت و ضعف دارد. به ديگر سخن، ما در اتصاف حالات نفس به شدت و ضعف، ممكن است هيچ توجهى به اسباب و يا نتايج آن حالت نداشته باشيم و حالتى نفسانى را با نظر به خودش متّصف به شدت و ضعف كنيم. «به نظر ما، بديهى است كه دردِ كشيدن يك دندان از كندن مو شديدتر است و بى شك، هنرمند مى داند كه يك تابلو نقاشى اثر استاد، بيش از يك علامت مغازه به او لذت مى بخشد... بدين گونه، مقايسه دو شدت غالباً بدون كوچك ترين ارزيابى عدد علل، نحوه عمل آن ها يا وسعت آن ها انجام مى شود.»)برگسن در دنباله بحث، توضيح مى دهد كه هرچند علل و عوامل پيدايش يك حالت نفسانى كمّيت دار باشد و كوچكى و بزرگى و به طور كلى، مقدار و كميّت آن در شدت و ضعف اين مؤثر باشد، اما شدت و ضعف را نمى توان همان كميّت دانست. ميان حكم علت با حكم معلول و نتيجه بايد فرق نهاد. سخن در چيزى است كه حقيقتاً وصف حالات نفسانى است. مى خواهيم ببينيم آيا اين ها را مى توان به كميّت تأويل برد. آن گاه مى گويد: «بكوشيم تا تشخيص دهيم شدت فزاينده شادى يا اندوه در موارد استثنايى، كه هيچ علامت جسمانى دخيل نيست، در چيست؟ اين ها امور روحى جدا نيست كه در ابتدا، گوشه اى از روح را اشغال كند و سپس گسترش يابد.»)به عقيده برگسن، احوال نفس متنوع هست، اما متعدد نيست; چون شماره و تعداد، به افراد نياز دارد و هر فردى را نيز مى توان منقسم به اجزا تصور نمود، ولى احوال نفس، افراد و اجزاى آن را نمى توان از يكديگر تشخيص داد; چون تصور افراد مستلزم تصور بعد و مكان است; مثلاً، آوازى را كه از گلوى خواننده بيرون مى آيد و مدت زمانى ادامه مى يابد، در نظر بگيريد. يك نَفَس است و يك صدا، اما پستى و بلندى و زير و بم دارد; متنوّع هست، اما متكثّر نيست; در آن شدت و ضعف هست، اما كمّيت نيست.عدد و مكان
به نظر برگسن، ميان عدد و مكان، تلازمى انفكاك ناپذير وجود دارد و ما همواره اعداد را در فضا تصور مى كنيم. او از اين مسأله نتيجه مى گيرد كه در چيزهايى كه مكان دار نيست، عدد و شمارش نيز راه ندارد. پس در حالات وجدان نيز، كه غير مكانى اند، راه دادن عدد و شمارش كارى خطاست. بررسى عميق تر اين بحث به اين صورت است:برگسن «عدد» را چنين تعريف مى كند: «عدد مجموعه اى از آحاد است; آحادى كه ميان خود يكسان هستند يا دست كم، هنگام شمارش يكسان فرض مى شوند.») ما وقتى مى توانيم يك گلّه گوسفند را بشماريم و مثلاً، بگوييم شمار آن ها پنجاه است كه آن ها را يكسان فرض كنيم. اگر آن ها را مختلف ببينيم يابه عبارت ديگر، بخواهيم در اوصاف خاص هر يك از آن ها دقت كنيم، نمى توانيم آن ها را بشماريم، بلكه فقط يك دسته «چندتايى» ( enumeration )مى بينيم. پس تصور عدد به عقيده برگسن، متضمّن بينش ساده كثرت اجزا يا آحاد است كه مطلقاً با يكديگر يكسان باشند و البته از جهتى نيز مختلف.همان گونه كه گفته شد، در نظر برگسن، تصور عدد از مكان منفك نمى شود. دليل برگسن بر اين مدعا آن است كه ما همواره آحاد را كنار همديگر قرار مى دهيم و آن گاه مى شماريم و اين مجاورت جز در فضا و مكان قابل تصور نيست. اگر گفته شود كه ما در شمارش گوسفندان نيازى نداريم كه مثلاً، پنجاه گوسفند را كنار هم تصور كنيم و آن گاه آن ها را بشماريم بلكه مى توانيم يك گوسفند را پنجاه مرتبه پياپى تصور كنيم ـ يعنى: تصور يكى از آن ها را تكرار كنيم ـ و آن گاه به شماره درآوريم، در اين صورت، اين رشته نه در مكان، بلكه در زمان ( Duree ) واقع شده است.پاسخ اين شبهه آن است كه «اگر من جداگانه هر يك از گوسفندان گلّه را تصور كنم، من هرگز جز با يك گوسفند سر و كار نخواهم داشت. براى اين كه به تدريج، پيشرفت عدد فزاينده از آن به دست آيد، بايد حتماً من تصاوير پياپى را به خاطر بسپرم و آن ها را پهلوى آحاد جديد، كه تصور آن را به خاطر مى آورم، بگذارم. ولى چنين بَرِهم گذارى در فضا به عمل مى آيد و نه در زمان محض ( Duree ). افزوده بر اين، پذيرفتن اين امر آسان است كه هر عمل كه به وسيله آن، اشياى مادى را مى شمارند، تصوير همزمان اين اشيا را در بر دارد و از همان جا آن ها را در فضا مى گذارند.»)راسل در كتاب تاريخ فلسفه خود، وقتى عقيده برگسن را درباره عدد و تلازم آن با تصور مكان بيان مى كند، سخت بر آن مى تازد و مدعى مى شود كه «برگسن نمى داند عدد چيست و شخصاً انديشه روشنى از آن ندارد.»)راسل مى گويد: هنگام بحث از عدد، ما سه مفهوم متمايز داريم كه نبايد آن ها را خلط كرد. اين تمايزات عبارتند از:1ـ عدد; آن تصور كلى كه با اعداد جزئى مختلف قابل انطباق است.2ـ اعداد جزئى مختلف;3ـ مجموعه هاى مختلف كه اعداد جزئى مختلف با آن ها قابل انطباق است.راسل مى گويد: «برگسن در تعريف عدد به مجموعه اى از آحاد»، در واقع، به شقّ اخير نظر دارد. دوازده حوارى، دوازده قبيله بنى اسرائيل و دوازده برج، همه مجموعه هايى از آحادند، ولى هيچ يك از آن ها عدد دوازده نيست.»)حاصل اشكال راسل آن است كه برگسن ميان عدد و معدود خلط كرده و به جاى تعريف عدد، معدود را تعريف نموده است. عدد 12 چيزى است كه همه اين مجموعه ها مشتركاً دارند، اما چيزى است كه با مجموعه هاى ديگر، مانند يازده نفر ورزش كار مشتركاً ندارند. پس عدد 12 نه مجموعه اى است از دوازده جزء، نه چيزى است كه همه مجموعه ها مشتركاً دارا باشند. عدد به طور كلى (شقّ اول)، عبارت است از خاصيت 12 يا 11 يا هر عدد ديگر، اما نه خاصيت مجموعه هاى مختلفى كه دوازده يا يازده عضو دارند. برگسن در پى اين خلط، حكمِ شقّ سوم را به شقّ دوم و اول سرايت داده است; يعنى: به گمان خود، اثبات كرده كه تصور مجموعه اى از آحاد هميشه در مكان صورت مى گيرد. آن گاه نتيجه گرفته كه تصور عدد با مكان همراه است.راسل مى گويد: «هر گاه به پيروى از اندرز برگسن، ما به يك تصور منبسط توسل جوييم ـ مثلاً، به دوازده نقطه ـ مانند وقتى كه با تاس، جفت شش مى ريزيم، باز هم تصويرى از عدد 12 حاصل نكرده ايم. عدد 12 در حقيقت، چيزى است كه از هر تصويرى مجرّدتر است. پيش از آن كه بتوان گفت مفهومى از عدد 12 حاصل كرده ايم، بايد بدانيم ميان مجموعه هايى كه از دوازده واحد تشكيل شده اند چه وجه مشتركى وجود دارد و اين چيزى است كه قابل تصوير نيست; زيرا كه مجرّد و منتزع است. برگسن فقط به اين ترتيب، نظريه عددى خود را قابل قبول مى سازد كه مجموعه خاصى را با عدد فقرات آن مغشوش مى كند و باز اين را با عدد ـ به طور كلى ـ در هم مى آميزد.»)به نظر مى رسد مناقشه راسل كمى عجولانه صورت گرفته است; زيرا برگسن در دنباله بحث خود، مسأله عدد مجرّد را، كه همان عدد بدون معدود ـ يعنى: شقّ دوم در كلام راسل ـ است مطرح مى كند و مى پرسد: «آيا اين بينش فضا همراه تصور هر عددى است، حتى تصور عدد مجرّد؟») و سپس در پاسخ، مى گويد: عدد مجرّد چيزى جز علامت نيست. ما از 12 همان دوازده نقطه را، كه در واقع معدود است، مى فهميم و جز آن تصورى نداريم. در واقع، برگسن درباره عدد مجرّد، كه در محاسبات به كار مى رود و نسبت هاى خاصى ميان آن ها برقرار مى گردد، همان عقيده نوميناليت ها را دارد كه مى گويند: كليات تنها نام هاى بى تصورى است كه به عنوان نماد و علامت به كار مى بريم تا به دسته خاصى از اشيا اشاره كنيم. البته اين عقيده در باب كليات ـ عموماً ـ و درباره اعداد ـ خصوصاً ـ عقيده اى ناصحيح و قابل نقد است. اما سخن در اين است كه برگسن خود به تمايز ميان عدد و معدود توجه داشته و آن گونه كه راسل ادعا كرده، مرتكب خلط ميان آن ها نشده است.در هر حال، اين عقيده اى بنيادين در فلسفه برگسن است كه عدد با مكان ملازم است. پس امور غيرمكانى را نمى توان شمرد و اگر آن ها را مى شماريم، در واقع، تصويرى فضايى از آن ها براى خود ساخته ايم و آن ها را جز آن گونه كه هستند، پنداشته ايم.ممكن است گفته شود: ما مى توانيم عدد را نه در فضا، بلكه در زمان بسازيم; مثلاً، براى تصور عدد 50، همه اعداد را از يك به بعد تكرار مى كنيم. در اين جا، در واقع، لحظات زمان شمارش شده، نه نقاط مكان.برگسن در پاسخ، مى گويد: به گونه اى ناخودآگاه، ما هر يك از لحظاتى را كه مى شمريم، در نقطه اى از فضا تثبيت مى كنيم، فقط با اين شرط آحاد مجرّد با هم جمع مى شوند.) حتى آن جا كه صداى زنگ را پياپى مى شنويم و آن را شمارش مى كنيم، اين شمارش در صورتى انجام مى شود كه اين صداها در محيطى همگن ـ كه در آن، صداها اثرهاى يكسان از گذشت خود بر جاى مى نهند ـ ايجاد گردد و اين محيط، فضايى است، نه زمانى; زيرا لحظه زمان بقا ندارد تا بر ديگر لحظات افزوده شود.)ديرند
از اين جا، به يكى از هسته اى ترين عناصر فلسفه برگسن نزديك مى شويم; يعنى: ديرند ( Duree ) كه آن را «مدت، استمرار و زمان محض» نيز ترجمه كرده اند. به عقيده برگسن، نفوذ مكان در ذهن و انديشه آدمى موجب گشته است كه از همه چيز تصورى مكانى داشته باشد، حتى از زمان. زمانى كه در علوم به كار مى رود و در محاسبات نجومى و فيزيكى مورد استفاده قرار مى گيرد، تصورى مكانى از زمان است كه البته تصويرى است كاذب از زمان، ولى مفيد و كارگشا در عمل.بنابر نظر برگسن، به زمان مى توان دو گونه نظر كرد: يكى به تطبيق آن با بُعد و ديگرى به ادراك آن در نفس; اوّلى كميّت است و دومى كيفيت. توضيح آن كه هرگاه زمان را مثلاً، در مدت يك شبانه روز در نظر بگيريم، در حقيقت، خورشيد را به ذهن آورده ايم كه از مشرق دميده، فضاى آسمان را پيموده، در مغرب فرو رفته و دوباره نيز از مشرق سردرآورده است. و اگر درست تعمّق كنيم اين چيزى نيست، جز تصور تقارن خورشيد با نقاط مختلف مكان; يعنى: تصور بعدى معيّن. وقتى مى گوييم: «يك شبانه روز»، تصور ما از اين مدت مقرون است با تصور مقارنه خورشيد با نقاط مختلف يك دايره آسمانى. پس در واقع، ابعادى را و مقارنه چيزى رابا آن ابعاد به نظر آورده ايم و ازاين روست كه زمان يك شبانه روز را كميّت مى دانيم.اما حقيقت زمان چيز ديگرى است. براى تصور حقيقت زمان، بايد به درون خود نگريست و حالات وجدان را در گذر و سيلان، شهود كرد. آنچه در اين شهود به دست مى آيد همان حقيقت زمان (ديرند) است.«ديرند» تعبيرى است كه برگسن در جاى جاى كتاب هاى زمان و اختيار و تحوّل خلاّق آن را به كار مى برد، اما كم تر به توضيح كاملى درباره آن مى پردازد. در جايى گفته است: «ديرند يعنى: نوعى حيات درونى») يا «ديرند يعنى: سيلان درونى وجدان».)مى توان تفاوت ميان زمان نجومى و زمان حقيقى (ديرند) را از ديدگاه برگسن چنين توضيح داد: زمان نجومى عبارت است از: نقاطى كه در امتداد زمان تصوير مى كنيم با مقاطعى فرضى كه در يك واقعيت مستمر ترسيم مى نماييم. ديرند نيز عبارت است از فاصله ميان اين نقطه ها يا همان كشش و امتداد. «براى اين كه اختلاف مهم ميان زمان نجومى و ديرند را لمس كنيم، لحظه اى فرض كنيم كه اهريمنى به همه حركات جهان امر كند كه با سرعت دو برابر حركت كنند. هيچ تغييرى در رويدادهاى نجومى حاصل نخواهد شد يا دست كم، در معادلاتى كه به ما اجازه پيش بينى آن ها را مى دهند; زيرا در اين معادلات، نماد t (= زمان نجومى) نسبت ميان دو مدت را تعيين مى كند، نه خود مدت را. (به بيان ديگر)، تعدادى واحد زمان يا مآلاً در تحليل آخر، تعدادى همزمانى را معيّن مى كند. اين همزمانى ها، اين انطباق ها، باز به همان تعداد روى خواهد داد. تنها در اين حال، فواصلى كه آن ها را جدا مى كند كوچك مى شوند. اما اين فواصل هيچ اثرى در محاسبات ندارند. ولى دقيقاً همين فواصل اند كه ديرند به سر برده اند. آنچه وجدان درك مى كند، به همين دليل، وجدان خيلى زود از يك كوتاه شدن روز ما را آگاه مى كند، اگر ميان طلوع و غروب خورشيد كم تر زندگى كرده باشيم.»)زمانى كه در هيأت و به طوركلى، در علوم از آن سخن به ميان مى آيد يك عدد است و به طبيعت آحاد اعداد نمى توان در محاسبات تصريح كرد. لذا، مى توانيم هر اندازه كه بخواهيم آن را كوچك فرض كنيم، به شرط آن كه همان فرض در همه رشته عمليات به كار رود و نسبت هاى متوالى مواضع در فضا بدين نحو محفوظ بماند.گرچه ظاهر برخى از عبارات برگسن آن است كه ديرند اختصاص به «وجدان» دارد، اما برخى ديگر از عبارات او تصريح دارد كه ديرند موضوعى عام است; مى گويد: «جهان ديرند دارد. ديرند يعنى: اختراع، آفرينش صور، پيوسته فراهم آورى مطلقاً نو،... هيچ مانعى نيست كه به دستگاه هايى كه علم جدا مى سازد ديرندى و از آن جا، صورتى از هستى مشابه هستى خودمان نسبت دهيم، مشروط بر اين كه آن ها را در كل هستى درج كنيم.»p/>بايد اعتراف كرد كه تعبيرها و تفسيرهاى برگسن از ديرند در مواضع گوناگون، گاه بسيار متفاوت است. از پاره اى عبارات او، مى توان استفاده كرد كه «ديرند» همان حركت جوهرى و نهادى اشياست; نوعى پويايى كه جوهر ثابت را نفى مى كند; نوعى استمرار وجودى و تدرّج هستى كه جا براى امر ثابت و احكام جاودانى و روابط متعيّن باقى نمى گذا رد. اما چون عقل براى ابزارسازى است و ابزارسازى جز بر روى ماده ثابت ناممكن است، علم جديد ديرند را به تصوير فضايى از زمان بدل مى كند و واقعيت را به گونه اى ديگر مفروض مى گيرد; چرا كه «مقصد اصلى علم پيش بينى و اندازه گيرى است و شرط پيش بينى رويدادهاى فيزيك اين فرض است كه آن ها مانند ما، ديرند ندارد.»)