برهان عالم خارج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

برهان عالم خارج - نسخه متنی

جورج ادوارد مور؛ مترجم: منوچهر بدیعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

برهان عالم خارج

نوشته جى. اى. مور

ترجمه منوچهر بديعى

جورج ادوارد مور، (George Edward Moore) در سال 1873 در لندن به دنيا آمد و در سال 1892 وارد كمبريج‏شد. نخستين كتاب خود ] Principia Ethica مبانى اخلاق ] را در سال 1903 منتشر كرد. از 1911 به بعد در كمبريج درس مى‏داد و در 1985 درگذشت. سالها سردبير مجله معتبر فلسفى Mind بود. گذشته از كتاب مبانى اخلاق كتاب ديگرى به نام اخلاق دارد كه آقاى اسماعيل سعادت آن را به فارسى ترجمه كرده‏اند و در سلسله انتشارات «شركت انتشارات علمى و فرهنگى‏» منتشر شده است. سه كتاب مهم ديگر او عبارتند از:

Philosophical Studies , Some Main Problems of Philosophy , Philosophical Papers

مور برخلاف راسل فقط در زمينه فلسفه كار مى‏كرد و از اين‏رو در خارج از محافل فلسفى چندان شناخته نيست. اما چون يكى از پيشروان مكتب تحليل فلسفى به معناى جديد است، تاثير او كمتر از تاثير برتراند راسل نبوده است.

دو مقاله «در دفاع از حس مشترك‏» و «برهان عالم خارج‏» نمونه‏هاى بارزى از نحوه تحليل فلسفى مور را نشان مى‏دهند. مور معتقد بود كه كار فلسفه آن نيست كه با حس مشترك بستيزد، بلكه بايد آن را تحليل كند. مقاله «در دفاع از حس مشترك‏» در واقع استفاده از روش تحليل براى رد فلسفه باركلى است كه نه تنها به انكار وجود عين طبيعى بلكه به «خود تنهايى‏»، ( solipsism) مى‏انجامد.

مقاله «برهان عالم خارج‏» كه ترجمه آن در اين مجموعه آمده است، نشان مى‏دهد كه برهان كانت‏براى وجود عالم خارج كافى نيست; مقدمه برهان خود مور براى اثبات عالم خارج چيزى جز آن نيست كه دو دست‏خود را بلند مى‏كند و يك بار با يك دست آن دست را و بار ديگر با دست ديگر اين دست را نشان مى‏دهد و مى‏گويد علم به قضايايى مانند «اين يك دست است‏» ديگر تحليل‏بردار نيست و اين‏گونه قضايا، به همين دليل، برهانى نيست هرچند كه بر آنها علم داريم. منتقدان مور اين نحوه استدلال بر وجود عالم خارج را عاميانه خوانده‏اند و مى‏گويند بالا رفتن دست مور از لحاظ فلسفى بر عمل غيرفلسفى سامول جانسون هيچ برترى ندارد كه وقتى شنيد باركلى وجود عالم خارج را انكار مى‏كند لگد محكمى بر سنگى كوفت و گفت: اين هم عالم خارج!

روش مور عبارت است از تحليل و فروكاستن قضاياى فلسفه و عرف عام به ساده‏ترين قضايايى كه از داده‏هاى حس برمى‏آيد و مى‏كوشد تا جايى كه ممكن است ورق را از نقش پراكنده ساده كند; و چون اغلب نوشته‏هايش درسهايى است كه داده است، سبك بيان او در عين سادگى و دقت و حفظ وحدت اصطلاح، چنان به تكرار و اطناب آميخته است كه گاهى ستوه‏آور مى‏شود. اين همه سادگى و دقت و تكرار و اطناب نه پيش از مور و نه پس از او در فلسفه ديده نشده است، اما كسى هم مانند مور فلسفه و فيلسوفان را با واقعيت صلب هستى عالم خارج رو در رو نساخته است. (م.ب.)

در مقدمه ويرايش دوم كتاب نقدعقل مجرد كانت، چند كلمه‏اى آمده است كه در ترجمه پروفسور كمپ اسميت‏به صورت زير ترجمه شده است:

هنوز هم اين بى‏آبرويى براى فلسفه مانده است ... كه وجود چيزهاى خارج از خود ما ... بايد به صرف ايمان پذيرفته شود و اگر كسى در وجود آن چيزها شك كند ما نمى‏توانيم با هيچ برهان قانع‏كننده‏اى با شك او مقابله كنيم. (1)

از اين كلمات به وضوح برمى‏آيد كه كانت‏براى آوردن برهانى براى «وجود چيزهاى خارج از ما» يا شايد بهتر است‏بگوييم (زيرا به نظر من امكان دارد قوت كلمات آلمانى را به اين ترتيب بهتر بتوان رساند) «وجود آن چيزهاى خارج از ما»، اهميت قائل بوده است; زيرا اگر براى آوردن برهان اهميت قائل نبود، بعيد بود كه نياوردن برهان را «بى‏آبرويى‏» بخواند. و همچنين به‏وضوح برمى‏آيد كه او فكر مى‏كرده است كه آوردن چنين برهانى از جمله كارهايى است كه در حوزه فلسفه است، زيرا اگر چنين نبود اينكه برهانى نياورده‏اند ممكن نبود براى فلسفه بى‏آبرويى باشد.

حال حتى اگر كانت در هر دو عقيده خود بر خطا باشد، باز هم براى من هيچ شكى نيست كه بحث و فحص در اين مساله كه چه نوع برهانى، اگر باشد، مى‏توان در اثبات «وجود چيزهاى خارج از ما» آورد اهميت دارد و همچنين موضوعى است كه در حوزه فلسفه است. و از همان ابتدا كه به نوشتن اين مقاله آغاز كردم هدف من بحث درباره همين مساله بوده است. اما اين را نيز همين‏جا گفته باشم كه چنانكه خواهيد ديد، حداكثر فقط به گفتن بخش بسيار كوچكى از آنچه بايد درباره آن گفته شود توفيق يافته‏ام.

كلمات «... اين بى‏آبرويى براى فلسفه مانده است... كه ما نمى‏توانيم...» اگر به معناى دقيق در نظر گرفته شود تلويحا به اين معنى است كه در لحظه‏اى كه كانت آنها را مى‏نوشته است‏خود نتوانسته است‏برهان قانع‏كننده‏اى در زمينه مورد بحث‏بياورد. اما به نظر من اين ديگر چون و چرا ندارد كه كانت‏خود فكر نمى‏كرده است كه شخص خود او در آن زمان نمى‏توانسته است چنين برهانى بياورد. برخلاف، در جمله‏اى كه بلافاصله پيش از آن جمله آمده است، كانت صراحتا گفته است كه در ويرايش دوم كتاب نقد كه در همان هنگام مشغول نوشتن پيشگفتار آن بوده است، «برهانى قوى‏» براى همان چيز آورده است; و افزوده است كه معتقد است كه برهان او «تنها برهان ممكن‏» است. درست است كه در اين جمله قبلى برهانى را كه آورده است‏برهان «وجود چيزهاى خارج از ما» يا «وجود آن چيزهاى خارج از ما» نمى‏خواند بلكه آن را برهان «واقعيت عينى شهود خارج‏» مى‏خواند، اما سياق كلام جاى شك باقى نمى‏گذارد كه كانت دو عبارت «واقعيت عينى شهود خارج‏» و «وجود چيزهاى (يا «آن چيزهاى‏») خارج از ما» را طورى به‏كار مى‏برد كه هر چه برهان اولى باشد ضرورتا برهان دومى نيز هست. بنابراين بايد فرض را بر اين بگذاريم كه وقتى كه او به طرزى سخن مى‏گويد كه گويى ما نمى‏توانيم برهان قانع‏كننده‏اى بياوريم منظور او آن نيست كه بگويد خود او، همچون ديگران، در آن هنگام نمى‏تواند; بلكه منظور او آن است كه تا زمان كشف برهانى كه آورده است، نه خود او و نه هيچ كس ديگرى نمى‏توانسته‏اند. البته، اگر اين فكر او درست‏باشد كه برهان قانع‏كننده‏اى آورده است، به مجرد انتشار برهان او وضعيتى كه وصف مى‏كند پايان مى‏گيرد. به مجرد آنكه اين اتفاق مى‏افتاد هر كس كه آن برهان را مى‏خواند مى‏توانست فقط با تكرار آنچه كانت آورده بود برهان قانع‏كننده‏اى بياورد و آن وقت «بى‏آبرويى‏» فلسفه براى هميشه رفع مى‏شد.

بنابراين اگر مسلم بود كه برهان نكته موردنظر كه كانت در ويرايش دوم آورده برهان قانع‏كننده‏اى است، اين خود مسلم مى‏شد كه دست‏كم يك برهان قانع‏كننده آورده‏اند; و تمامى آنچه از مساله‏اى كه گفتم قصد بحث و فحص در آن دارم باقى مى‏ماند اولا اين مساله بود كه برهان كانت چه نوع برهانى است و ثانيا آيا (برخلاف عقيده خود كانت) شايد برهانهاى ديگرى از همان نوع يا انواع ديگر باشد كه آنها نيز قانع‏كننده باشند. اما به نظر من ابدا مسلم نيست كه برهان كانت قانع‏كننده باشد. به‏نظر من ابدا مسلم نيست كه او در برطرف‏ساختن اوضاع و احوالى كه خود آن را بى‏آبرويى فلسفه مى‏شمرد توفيق يافته باشد; و بنابراين، اين مساله كه آيا ممكن است هيچ برهان قانع‏كننده‏اى در مورد نكته موردبحث آورد هنوز هم درخور بحث است.

اما نكته مورد بحث چيست؟ گمان مى‏كنم بايد اذعان كنيم كه عبارت «چيزهاى خارج از ما» تا اندازه‏اى عبارت غريبى است و عبارتى است كه معناى آن يقينا به‏طور كامل روشن نيست. اگر به‏جاى «چيزهاى خارج از ما» گفته بودم «چيزهاى خارج‏» شايد كمتر غريب به گوش مى‏رسيد و شايد معناى اين عبارت روشنتر به‏نظر مى‏آمد; و به نظر من ما معناى «چيزهاى خارج‏» را با اين توضيح روشنتر مى‏كنيم كه اين عبارت را فيلسوفان مستمرا به عنوان مخفف عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» به‏كار برده‏اند. واقع آن است كه بنابر يك سنت ديرپاى فلسفى سه عبارت «چيزهاى خارج‏»، «چيزهاى خارج از ما» و «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» به صورت مترادف يكديگر به‏كار رفته و هر كدام به نحوى به‏كار رفته است كه گويى نياز به توضيحى ندارد. نمى‏دانم منشا اين كاربرد چيست. از زمانهاى پيشين در آثار دكارت به كار رفته است، و از آنجا كه دكارت اين عبارتها را چنان به‏كار مى‏برد كه گويى هيچ نيازى به توضيح ندارد، احتمال مى‏رود پيش از او نيز به همان معنى به‏كار رفته باشد. از اين سه عبارت، به نظر من، عبارت «خارج از ذهنهاى ما» از همه روشنتر است زيرا دست‏كم اين‏را روشن مى‏كندكه آنچه موردنظر است «خارج از بدنهاى ما» نيست; در حالى‏كه دو عبارت ديگر را مى‏توان به اين معنى گرفت: در واقع حتى ميان فيلسوفان نيز درباره نسبت‏بين مفهوم «چيزهاى خارج‏» و «چيزهاى خارج از بدنهاى ما» سردرگمى فراوانى وجود داشته است. اما حتى عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» نيز به نظر من تا روشنى كامل فاصله بعيدى دارد; و اگر من بخواهم واقعا روشن سازم كه منظورم از «برهان وجود چيزهاى خارج از ما» چيست، اين كار را نمى‏توانم فقط با اين كار بكنم كه بگويم منظورم از «خارج از ما» همان «خارج از ذهنهاى ما» است.

كانت‏خود در جايى مى‏گويد كه عبارت «خارج از ما» «ابهام ناگزيرى در خود دارد.» وى مى‏گويد كه «گاهى به معناى چيزى است كه به صورت شى‏ء فى‏نفسه متمايز از ما وجود دارد و گاهى به معناى چيزى است كه فقط متعلق به نمود خارجى است‏»; او چيزهايى را كه به نخستين معنى از اين دو معنى خارج از ماست «اعيانى كه مى‏توان آنها را به معناى برترينى (2) اعيان خارجى خواند» مى‏خواند و اعيانى كه به معناى دوم خارج از ماست «اعيان خارجى تجربى‏» مى‏نامد; و سرانجام كانت مى‏گويد كه براى رفع هرگونه ترديد درباره اين مفهوم اخير، اعيان خارجى تجربى را از اعيان خارجى كه ممكن است آنها را به معناى برترينى «خارجى‏» خواند بدين‏صورت مشخص خواهد كرد «كه آنها را چيزهاى مشخصى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود مى‏نامم.»

به نظر من اين عبارت اخير كانت‏يعنى «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» تقريبا به روشنى نشان مى‏دهد آن چيزها چه نوع چيزهايى هستند كه مى‏خواهم درباره آنها بررسى كنم كه چه نوع برهانى، اگر باشد، بر اين مى‏توان آورد كه چيزهايى از آن نوع وجود دارند. بدن من، بدنهاى آدمهاى ديگر، بدنهاى جانوران، همه انواع گياهان، سنگها، كوهها، خورشيد، ماه، ستارگان و سيارات، خانه‏ها و ساختمانهاى ديگر، همه انواع اشياء ساخته‏شده - صندليها، ميزها، تكه‏هاى كاغذ و غيره، همه «چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود.» خلاصه، همه چيزهايى از آن نوع كه فيلسوفان آنها را «اعيان طبيعى‏»، «اشياء مادى‏» يا «اجسام‏» مى‏خوانند به‏وضوح ذيل اين عنوان قرار مى‏گيرند. اما طبعا از عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» فهميده مى‏شود كه اين عبارت به مواردى هم اطلاق مى‏شود كه اسمهايى مانند «اعيان طبيعى‏»، «اشياء مادى‏» يا «اجسام‏» را بعيد است كه بتوان بر آنها اطلاق كرد. فى‏المثل با سايه‏ها گاهى در مكان برخورد مى‏شود، هرچند بعيد است كه بتوانيم آنها را به درستى «اعيان طبيعى‏»، «اشياء مادى‏» يا «اجسام‏» بناميم; و اگرچه در يكى از موارد استعمال واژه «چيز» سايه را «چيز» خواندن درست نيست اما عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» را طبعا مى‏توان مترادف با «هرچه بتوان در مكان با آن برخورد كرد» دانست و اين عبارت عبارتى است كه در كمال صحت مى‏توان آن را شامل سايه‏ها نيز دانست. خواست من آن است كه عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» به اين معناى وسيع گرفته شود; به‏نحوى كه اگر برهانى بتوان يافت‏بر اينكه دو سايه گوناگون وجود داشته است، بى‏درنگ اين نتيجه به‏دست آيد كه دست‏كم دو چيز از «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» وجود داشته است و اين برهان درخصوص نكته موردبحث‏به‏همان قوت برهانى باشد بر اينكه دست كم دو عين از «اعيان طبيعى‏» از هر قبيل كه هستند، وجود داشته‏اند.

بنابراين، عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» را طبعا مى‏توان به نحوى در نظر گرفت كه معناى بسيار وسيعى داشته باشد - معنايى كه حتى از معناى «عين طبيعى‏» يا «جسم‏» نيز وسيعتر باشد، هرچند كه اين دو اصطلاح نيز خود معناى وسيعى دارد. اما با همه وسعتى كه معناى آن عبارت دارد، از يك جهت‏به اندازه عبارت ديگرى كه كانت‏به عنوان مترادف با آن به‏كار برده است وسيع نيست; و به نظر من مقايسه‏اى بين اين دو عبارت براى هرچه روشنتر ساختن اين نكته مفيد است كه آن چيزهايى كه نسبت‏به آنها مى‏خواهم بپرسم چه برهانى، اگر باشد، مى‏توان آورد كه چنان چيزهايى وجود دارند، از چه قبيل هستند.

عبارت ديگرى كه كانت‏به عنوان مترادف با «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» به‏كار برده است در جمله‏اى به‏كار رفته است كه بلافاصله پيش از جمله‏اى است كه قبل از اين نقل شد و در آن مى‏گويد كه عبارت «چيزهاى خارج از ما»«ابهام ناگزيرى در خود دارد.» در آن جمله قبلى كانت مى‏گويد كه هر «عين تجربى‏» در صورتى خارجى خوانده مى‏شود كه در مكان ظاهر شود.» بنابراين عبارت «در مكان ظاهر شود» را چنان به‏كار مى‏برد كه گويى مترادف با «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» است. اما به آسانى مى‏توان نمونه‏هايى از «چيزها»يى يافت كه به سختى مى‏توان منكر شد كه «در مكان ظاهر» مى‏شوند اما كاملا طبيعى است كه با تاكيد تمام منكر آن شويم كه «در مكان با آنها برخورد مى‏شود.» مثلا توصيف زير را از يك سلسله اوضاع و احوالى در نظر بگيريد كه در آن آنچه پاره‏اى از روان‏شناسان «رد تصوير منفى‏» و پاره‏اى «رد حسى منفى‏» خوانده‏اند، حاصل مى‏شود. «اگر پس از نگاه استوار به يك پاره سفيد بر زمينه‏اى سياه چشم را به يك زمينه سفيد بگردانيم، تا اندك مدتى يك پاره خاكسترى مى‏بينيم.» (فورستر، كتاب درسى روانشناسى، چهار جلد، جلد سوم، ص 1266; نقل‏شده در كتاب استاوت، راهنماى روانشناسى، چاپ سوم، ص 280). اخيرا پس از خواندن اين سخنان زحمتى به خود دادم و يك ستاره چهارپر از يك تكه كاغذ سفيد چيدم و آن را بر زمينه سياهى نهادم و بر آن «نگاه استوارى‏» كردم و سپس چشمم را به يك ورقه سفيد كاغذ برگرداندم: واقعا ديدم كه تا مدتى يك پاره خاكسترى مى‏بينيم - نه تنها يك پاره خاكسترى ديدم بلكه آن را بر زمينه سفيد ديدم و در عين‏حال اين پاره خاكسترى كمابيش به شكل همان ستاره چهارپرى بود كه قبل از آن بر آن «نگاه استوارى‏» كرده بودم - آن هم ستاره چهارپرى بود. اين آزمايش ساده را چند بار با موفقيت تكرار كردم. هر كدام از اين ستاره‏هاى چهارپر خاكسترى كه در هر بار آزمايش يكى از آنها را مى‏ديدم همان بود كه «رد تصوير» يا «رد حسى‏» خوانده مى‏شود; آيا كسى مى‏تواند منكر شود كه مى‏توان در كمال صحت گفت كه هر كدام از اين رد تصويرها «در مكان ظاهر» شده است! من هر كدام از آنها را بر يك زمينه سفيد واقعى ديدم و در اين صورت هر كدام از آنها بر يك زمينه سفيد واقعى «ظاهر» شد. اما اگر چه «در مكان ظاهر» شد، گمان مى‏كنم هر كسى احساس مى‏كند كه اگر بگوييم با آن رد تصويرها «در مكان برخورد شد» سخت گمراه‏كننده خواهد بود. ستاره سفيدى كه من به آن «نگاه استوار»ى كردم، زمينه سياهى كه آن ستاره را بر آن ديدم و زمينه سفيدى كه رد تصويرها را بر آن ديدم البته «در مكان با آنها برخورد شد»: اينها در واقع «اعيان طبيعى‏» يا رويه‏هاى اعيان طبيعى بودند. اما يك تفاوت عمده بين آنها از يك سو و رد تصويرهاى خاكسترى از سوى ديگر را مى‏توان به صورت كاملا طبيعى با اين گفته بيان كرد كه با رد تصويرها «در مكان برخورد نمى‏شد.» و يكى از دلايلى كه چرا چنين است‏به نظر من ساده است. وقتى مى‏گويند با فلان و بهمان در فلان زمان «در مكان برخورد مى‏شود» طبعا اين فكر را به وجود مى‏آورد كه شرايطى هست كه هر كس آن شرايط را داشته باشد مى‏توان تصور كرد كه آن «چيز» موردنظر را «به حس درك مى‏كند» يعنى اگر چيز ديدنى باشد، آن را مى‏بيند و اگر بسودنى باشد آن را لمس مى‏كند و اگر صدا باشد مى‏شنود و اگر بو باشد مى‏بويد. وقتى مى‏گويم ستاره چهارپر سفيدى كه به آن نگاه استوارى كردم يك «عين طبيعى‏» بود و با آن «در مكان برخورد مى‏شد»، معناى ضمنى اين گفته من آن است كه هر كس كه در آن زمان در آن اتاق بود و داراى بينايى عادى و حس لامسه عادى بود مى‏توانست آن را ببيند و لمس كند. اما درخصوص آن رد تصويرهاى خاكسترى كه من ديدم، تصور نمى‏رود كه كسى غير از من مى‏توانست هيچ كدام از آنها را ببيند. البته كاملا مى‏توان تصور كرد كه اگر آنان در آن زمان با من در اتاق بودند و همان آزمايشى را كه من كردم مى‏كردند، رد تصويرهايى بسيار شبيه به رد تصويرهايى كه من ديدم مى‏ديدند: اين فرض هم مهمل نيست كه بگوييم حتى مى‏توانستند رد تصويرهايى دقيقا شبيه به يكى از آنهايى كه من ديدم ببينند. اما اين فرض مهمل است كه بگوييم هر كدام از آن رد تصويرهايى را كه من ديدم كس ديگرى هم مى‏توانست‏ببيند: اين فرض مهمل است كه دو كس مى‏توانند يك رد تصوير را ببينند. از اين‏رو، يكى از دلايل اينكه مى‏گوييم با هيچ يك از آن رد تصويرهايى كه من ديدم «در مكان برخورد نمى‏شد»، هرچند كه هر كدام از آنها بى‏شك بر من «در مكان ظاهر شد»، همين است كه تصور نمى‏رود هيچ‏كس ديگر مى‏توانست هيچ كدام از آنها را ببيند. بنابراين طبيعى است كه عبارت «با آنها در مكان برخورد مى‏شود» بدين‏صورت فهميده شود كه درباره هر چيزى كه شخصى آن را به حس درك مى‏كند بگوييم با آن چيز در مكان برخورد مى‏شود و اين برابر با آن است كه بگوييم ممكن بود ديگران نيز همچون آن شخص آن چيز را به حس درك كنند.

بنابراين رد تصوير منفى از آن نوع كه وصفش آمد، يك نمونه از «چيزها»يى است كه هرچند بايد پذيرفت كه در «مكان ظاهر» مى‏شوند اما با اين حال چنين نيست كه «در مكان با آنها برخورد شود» و چنين نيست كه به معناى موردنظر ما «خارج از ذهنهاى ما» باشند. و دو مثال مهم ديگر نيز مى‏توان آورد.

مثال اول اين است: مى‏دانيم كه مردم گاهى چيزها را دو تا مى‏بينند و اين همان است كه روان‏شناسان نيز با اين گفته وصف مى‏كنند كه مردم «تصوير مضاعف‏» يا دو «تصوير» از چيزى كه به آن نگاه مى‏كنند دارند. در اين موارد شك نيست كه كاملا طبيعى است كه بگوييم هر كدام از آن دو «تصوير» «در مكان ظاهر» مى‏شود: يكى در يك جا ديده مى‏شود و ديگرى در جاى ديگر و اين عينا به همان معنى است كه هر كدام از آن رد تصويرهاى خاكسترى كه من ديدم در جاى معينى بر زمينه سفيدى كه به آن نگاه مى‏كردم ديده شد. اما اين ديگر كاملا غيرطبيعى است كه بگوييم وقتى من تصوير مضاعفى دارم با هر كدام از آن دو تصوير «در مكان برخورد مى‏شود.» برخلاف، يقين است كه چنين نيست كه با هر دو تصوير «در مكان برخورد شود». اگر چنين بود كس ديگرى هم مى‏توانست عينا همان دو تصويرى را كه من مى‏بينم ببيند; و اگر چه اين فرض مهمل نيست كه كس ديگر نيز مى‏توانست‏يك جفت تصوير ببيند كه دقيقا شبيه به يك جفت تصويرى باشد كه من مى‏بينم اما اين فرض مهمل است كه كس ديگرى مى‏توانست عينا همان يك جفت تصوير را ببيند. بنابراين هر موردى كه كسى چيزى را دو تا مى‏بيند نمونه‏اى است از دست‏كم يك «چيز» كه اگر چه «در مكان ظاهر» مى‏شود يقينا باآن «در مكان برخورد نمى‏شود».

و دومين مثال مهم اين است: مى‏توان در كمال صحت گفت كه دردهاى جسمانى عموما «در مكان ظاهر» مى‏شوند. وقتى كه دندانم درد مى‏گيرد، درد را در جاى معينى از فك يا در دندان معينى حس مى‏كنم; وقتى انگشتم را مى‏برم و يد روى آن مى‏گذارم و مى‏سوزد، درد را در جاى معينى در انگشتم احساس مى‏كنم; و كسى كه پايش قطع شده باشد ممكن است در جايى احساس درد كند كه اگر پايش را از دست نداده بود در آنجا بود. يقين است كه كاملا طبيعى است كه عبارت «در مكان ظاهر مى‏شود» را بدين معنى بگيريم كه اگر در معناى مورد مثال، دردى در جاى معينى احساس شود آن درد «در مكان ظاهر» مى‏شود. و با اين‏همه به همان دليل كه در مورد رد تصويرها و تصويرهاى مضاعف آورديم، كاملا غيرطبيعى است كه درباره دردها بگوييم كه با آنها «در مكان برخورد مى‏شود». كاملا مى‏توان تصور كرد كه شخص ديگرى دردى احساس كند كه دقيقا شبيه به دردى باشد كه من احساس مى‏كنم اما اين فرض مهمل است كه بگوييم او مى‏تواند عينا همان دردى را احساس كند كه من احساس مى‏كنم. و در واقع دردها مثال رايج آنگونه «چيزها»يى هستند كه فيلسوفان مى‏گويند از ذهنهاى ما «خارج‏» نيستند بلكه «داخل‏» آنها هستند. فيلسوفان درباره هر دردى كه من احساس كنم مى‏گويند كه آن درد ضرورتا نه خارج از ذهن من كه درون آن است.

و سرانجام گمان مى‏كنم يك دسته ديگر از «چيزها» درخور ذكر باشد كه يقينا اعيان «خارجى‏» نيستند و يقينا به آن معنايى كه مورد نظر من است‏با آنها «در مكان برخورد نمى‏شود» اما با اين همه برخى از فيلسوفان برآن‏اند كه بگويند آن چيزها «در مكان ظاهر مى‏شوند» اگر چه نه دقيقا به همان معنايى كه دردها، رد تصويرها و تصويرهاى مضاعفى از آن قبيل كه توصيف كردم «در مكان ظاهر مى‏شوند.» اگر به نور چراغ برق نگاه كنيد و سپس چشمان خود را ببنديد، گاه اتفاق مى‏افتد كه تا مدت كوتاهى بر زمينه تاريكى كه آن را معمولا وقتى چشمان خود را مى‏بنديد مى‏بينيد، پاره نورى مى‏بينيد كه شكل آن شبيه به نورى است كه لحظه‏اى قبل به آن نگاه مى‏كرديد. اگر اين پاره نور را ببينيد، خود نمونه ديگرى است از آنچه برخى از روان‏شناسان «رد تصوير» و برخى ديگر «رد حسى‏» ناميده‏اند; اما برخلاف رد تصوير منفى كه پيش از اين از آن سخن گفتم در هنگامى ديده مى‏شود كه شما چشمان خود را ببنديد. شايد برخى از فيلسوفان بر آن باشند كه بگويند اين رد تصوير كه با چشمان بسته ديده مى‏شود «در مكان ظاهر مى‏شود» اگر چه يقينا با آن «در مكان برخورد نمى‏شود». اين فيلسوفان برآن‏اند كه بگويند آن رد تصوير «در مكان ظاهر مى‏شود» زيرا يقينا در فاصله اندكى از شخصى كه آن را مى‏بيند ظاهر مى‏شود: حال چگونه مى‏توان گفت چيزى در فاصله اندكى از من ظاهر شده است‏بى‏آنكه «در مكان ظاهر» شده باشد! با اين‏همه بين اينگونه رد تصويرها كه با چشمان بسته ديده مى‏شوند و رد تصويرهايى از آنگونه كه پيش از اين توصيف كردم تفاوتى هست كه ممكن است فيلسوفان ديگر را به آنجا برساند كه بگويند چنين نيست كه اين رد تصويرها كه با چشمان بسته ديده مى‏شوند اصلا «در مكان ظاهر» بشوند. اين تفاوت را به اين طرز مى‏توان بيان كرد كه وقتى چشمان شما بسته است هيچ بخشى از مكان طبيعى را اصلا نمى‏بينيد - يعنى هيچ بخش از مكانى را كه وقتى مى‏گوييم «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» به آن اشاره مى‏كنيم. رد تصويرى كه با چشمان بسته ديده مى‏شود يقينا در نوعى مكان ظاهر مى‏شود اما اين پرسش باقى مى‏ماند كه آيا درست است كه بگوييم در مكان ظاهر مى‏شود يا نه.

بنابراين به نظر من روشن است كه به هيچ روى نمى‏توانيم هر چه را كه طبعا در باب آن مى‏گوييم «در مكان ظاهر مى‏شود» در عين‏حال طبعا در باب آن بگوييم «چيزى است كه در مكان با آن برخورد مى‏شود.» پاره‏اى از «چيزها» كه در مكان ظاهر مى‏شوند به قطع و يقين در مكان با آنها برخورد نمى‏شود; يا، به عبارت ديگرى كه براى رساندن همين مفهوم مى‏توان به‏كار برد، به قطع و يقين اصلا «واقعيتهاى طبيعى‏» نيستند. بنابراين مفهوم «در مكان ظاهر مى‏شوند» از يك جهت‏بسيار وسيعتر از مفهوم «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» است: بسيارند چيزهايى كه مشمول مفهوم اول مى‏شوند كه مشمول مفهوم دوم نمى‏شوند - بسيارى از رد تصويرها، دست‏كم يكى از دو «تصوير» در وقتى كه كسى دو تا مى‏بيند و اغلب دردهاى جسمانى «در مكان ظاهر مى‏شوند» هرچند كه با هيچ كدام از آنها «در مكان برخورد نمى‏شود». از اين امر كه «چيزى‏» در مكان ظاهر مى‏شود به هيچ‏وجه نتيجه نمى‏شود كه در مكان با آن برخورد مى‏شود. اما همان‏طور كه مفهوم اولى از يك جهت وسيعتر از مفهوم دومى است، از جهت ديگرى مفهوم دومى وسيعتر از مفهوم اولى است. زيرا بسيارند چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود كه اگر درباره آن بگوييم كه در مكان ظاهر مى‏شوند درست نيست. از اين امر كه با «چيزى‏» در مكان برخورد مى‏شود به هيچ‏وجه نتيجه نمى‏شود كه در مكان ظاهر مى‏شود. من فرض را بر اين نهاده‏ام كه از عبارت «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» چنين برمى‏آيد و به نظر من طبعا ممكن است چنين برآيد كه هر «چيز» ممكن است‏به حس دريافت‏شود; اما از اين امر كه هر چيز ممكن است‏به حس دريافت‏شود اين نتيجه حاصل نمى‏شود كه به حس دريافت مى‏شود; و اگر واقعا به حس دريافت نشود در مكان هم ظاهر نخواهد شد. از خصوصيات آنگونه «چيزها»يى كه آنها را با عبارت «با آنها در مكان برخورد مى‏شود» وصف كردم، از جمله سايه‏ها، آن است كه اين فرض درباره هر كدام از آنها كه در زمان معينى به حس دريافت مى‏شود مهمل نيست كه هم (1) در آن زمان ممكن بود وجود داشته باشد بى‏آنكه به حس دريافت‏شود و هم (2) در زمان ديگرى ممكن بود وجود داشته باشد بى‏آنكه در آن زمان ديگر به حس دريافت‏شود و هم (3) در تمام دوران وجود خود لزومى نداشته است كه در هيچ زمان اصلا به حس دريافت‏شود. از اين‏رو، اين فرض مهمل نيست كه بسيارى از چيزها كه در زمانى با آنها در مكان برخورد مى‏شد هرگز در هيچ زمان اصلا «ظاهر» نشده‏اند و بسيارى از چيزها كه با آنها اكنون در مكان برخورد مى‏شود اكنون «ظاهر» نمى‏شوند و همچنين هرگز نشده و هرگز نخواهند شد. همان عبارت كانت را به‏كار مى‏بريم و مى‏گوييم مفهوم «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» نه فقط اعيانى را دربر مى‏گيرد كه مورد تجربه فعلى هستند بلكه اعيانى را نيز دربر مى‏گيرد كه مورد تجربه ممكن هستند; و از اين امر كه چيزى مورد تجربه ممكن هست‏يا بوده است‏به هيچ‏وجه نتيجه نمى‏شود كه اصلا «ظاهر» شده يا مى‏شود يا خواهد شد.

اميدوارم آنچه تاكنون گفتم اين نكته را روشن كرده باشد كه آنچه در ابتدا با عباراتى مانند «خارج از ما» يا «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» به آن اشاره كردم چگونه چيزهايى است. گفتم كه به نظر من عبارت كانت‏يعنى «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» نسبتا به روشنى انواع «چيزها»ى موردبحث را نشان مى‏دهد; و كوشيده‏ام تا اين عرصه را از اين هم روشنتر كنم يعنى خاطرنشان كرده‏ام كه اين عبارت فقط وقتى وافى به مقصود است كه (الف) به معنايى در نظر گرفته شود كه در آن معنا بسيارى از «چيزها» مثل رد تصويرها، تصويرهاى مضاعف و دردهاى جسمانى كه مى‏توان گفت «در مكان ظاهر مى‏شوند» جزء «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» منظور نشوند و (ب) اين امر به روشنى درك شود كه هيچ تناقضى در اين فرض وجود ندارد كه چيزهايى بوده و هستند كه «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» كه هرگز به حس دريافت نشده و نمى‏شوند و نخواهند شد و در اين فرض هم هيچ تناقضى وجود ندارد كه در ميان آن چيزهايى هم كه زمانى به حس دريافت‏شده‏اند بسيارى چيزها در زمانهايى وجود داشته است كه در آن زمانها به حس دريافت نشده‏اند. گمان مى‏كنم اكنون براى همه روشن شده باشد كه چون من رد تصويرها، تصويرهاى مضاعف و دردهاى جسمى را جزء «چيزهاى خارج‏» به شمار نمى‏آورم، همچنين نبايد نه هيچ‏يك از «تصويرها»يى را كه اغلب در وقت‏بيدارى «با چشم ذهن مى‏بينيم‏» جزء «چيزهاى خارج‏» به شمار آورم و نه هيچ‏يك از تصويرهايى را كه وقتى خواب هستيم در رؤيا مى‏بينيم; همچنين اصطلاح «خارج‏» را به نحوى به‏كار برده‏ام كه از اينكه كسى در زمانى توهم بصرى داشته است نتيجه مى‏شود كه در آن زمان چيزى مى‏ديده است كه «خارج‏» از ذهن او نبوده است و از اينكه آن كس در زمانى توهم سمعى داشته است نتيجه مى‏شود كه در آن زمان صدايى مى‏شنيده است كه «خارج‏» از ذهن او نبوده است. اما يقينا عبارات «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» را به آن وضوحى استعمال نكرده‏ام كه در مورد هر «چيز»ى كه به نظر مى‏رسد بتوان بى‏درنگ گفت كه آيا بايد يا نبايد آن را جزء «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آنها برخورد مى‏شود» به شمار آورد. فى‏المثل، چيزى نگفته‏ام كه اين نكته را كاملا روشن كند كه آيا بازتابى را كه در آينه‏اى مى‏بينم بايد «چيزى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود» و «خارج از ذهنهاى ما» دانست‏يا نه، و نيز چيزى نگفته‏ام كه اين نكته را كاملا روشن كند كه آيا آسمان را بايد چنين دانست‏يا نه. درباره آسمان گمان مى‏كنم هر كسى احساس مى‏كند كه اگر درباره آن به عنوان «چيزى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود» سخن بگوييم كاملا نادرست است; و گمان مى‏كنم اغلب مردم به شدت اكراه دارند كه بى‏قيد و شرط بگويند كه با بازتابهايى كه مردم در آينه مى‏بينند «در مكان برخورد مى‏شود.» و با اين‏همه نه آسمان و نه بازتابهايى كه در آينه‏ها ديده مى‏شوند از يك جنبه همان وضع دردهاى جسمانى يا رد تصويرها را ندارند و اين همان جنبه‏اى است كه بر آن به اين سبب تاكيد نمودم كه دليلى است‏بر اينكه با دردهاى جسمانى يا رد تصويرها در مكان برخورد نمى‏شود - يعنى اين فرض مهمل است كه بگوييم عينا همان دردى را كه من احساس مى‏كنم ديگرى نيز مى‏تواند احساس كند يا عينا همان رد تصويرى را كه من مى‏بينم ديگرى نيز مى‏تواند ببيند. درباره بازتابهاى آينه‏ها كاملا طبيعى است كه در اوضاع و احوال معينى زبانى به كار ببريم كه تلويحا بدان معنى است كه كس ديگرى مى‏تواند همان بازتابى را ببيند كه ما مى‏بينيم. كاملا طبيعى است كه مى‏توانيم به دوستى بگوييم: «آن نقش قرمز را روى آب آنجا مى‏بينى؟ نمى‏دانم كه بازتاب چيست‏» درست همان‏طور كه مى‏توانيم به دامنه تپه دوردستى اشاره كنيم و بگوييم: «آن لكه سفيد را روى تپه آنجا مى‏بينى؟ نمى‏دانم كه چيست.» و درباره آسمان هم كاملا واضح است كه اين گفته مهمل نيست كه آدمهاى ديگر هم آن را همان‏طور مى‏بينند كه من.

بنابراين بايد اذعان كرد كه من عبارت «چيزهايى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود» و، بنابراين، عبارت «خارج از ذهنهاى ما» را كه عبارت اول در توضيح آن به‏كار رفت، آن‏چنان روشن نكرده‏ام كه درخصوص هر نوع «چيز»ى كه ذكر مى‏شود هيچ شكى در اين نباشد كه با آن چيزها «در مكان برخورد مى‏شود» يا نه يا «خارج از ذهنهاى ما» هستند يا نه. اما اينكه تعريف قاطعى از عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» در دست نيست، تا جايى كه مى‏دانم، براى مطلب موردنظر من در اينجا اهميتى ندارد. زيرا گمان مى‏كنم براى مطلب موردنظر من همين بس باشد كه اين نكته را روشن كنم كه وقتى در مورد بسيارى از چيزها عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» را به‏كار مى‏برم، در مورد هر يك از اين انواع، از اين قضيه كه چيزهايى از آن نوع هستند نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود. و در واقع فهرستى (هرچند كه هيچ كامل نيست) از چيزهايى آورده‏ام كه به اين طرز استعمال عبارت «چيزهايى كه به نحوى در مكان با آنها برخورد مى‏شود» مربوط است. در اين فهرست از جمله جسمهاى انسانها و جانوران، گياهان، ستارگان، خانه‏ها، صندليها و سايه‏ها را آورده‏ام; و اكنون تاكيد مى‏كنم كه عبارت «چيزهايى را كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» به طرزى استعمال كرده‏ام كه درخصوص هر كدام از انواع چيزها، از اين قضيه كه «چيزها»يى از آن نوع هستند نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود: مثلا از اين قضيه كه گياهان هستند يا گياهان وجود دارند نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود و از اين قضيه كه سايه‏ها وجود دارند نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود و هكذا در مورد همه انواع «چيزها»يى كه در اولين فهرست‏خود ذكر كردم. اگر اين نكته روشن باشد براى مطلب موردنظر من كافى است، زيرا اگر روشن باشد، آن‏وقت اين هم روشن خواهد بود كه، چنانكه پيش از اين نيز به تلويح گفتم، اگر ثابت كنيد كه دو فقره گياه وجود دارد يا يك گياه و يك سگ وجود دارند يا يك سگ و يك سايه وجود دارند و غيره و غيره، به خودى خود ثابت‏شده است كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود: ديگر نيازى نيست كه علاوه بر اين برهان جداگانه‏اى بياوريم بر اينكه از اين قضيه كه گياهان وجود دارند حتما نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود.

حال درخصوص عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» گمان مى‏كنم آسان بتوان باور داشت كه من مى‏توانم آن را به معنايى استعمال كنم كه ديگر براى آنكه از «گياهان وجود دارند» نتيجه شود كه «چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود»، برهانى لازم نباشد; اما درخصوص عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» گمان مى‏كنم موضوع فرق مى‏كند. شايد كسى بگويد كه: «من به وضوح مى‏بينم كه از قضيه «در حال حاضر دست‏كم دو سگ وجود دارند» اين قضيه نتيجه مى‏شود كه «در حال حاضر دست‏كم دو چيز هست كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود»، چنانكه اگر بتوان ثابت كرد كه در حال حاضر دو سگ وجود دارند به خودى خود ثابت‏شده است كه در حال حاضر دست‏كم دو چيز هست كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود. ملتفت هستم كه ديگر نيازى نيست كه علاوه بر اين برهان جداگانه‏اى بياورند بر اينكه قضيه «چيزهايى هست كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود» از قضيه «دو سگ وجود دارند» نتيجه مى‏شود; واضح است كه ممكن نيست‏سگى وجود داشته باشد كه در مكان با آن برخورد نشود. اما به هيچ روى بر من تا اين اندازه معلوم نيست كه اگر بتوان ثابت كرد كه دو سگ يا دو سايه وجود دارند به خودى خود ثابت مى‏شود كه دو چيز خارج از ذهنهاى ما وجود دارند. مگر ممكن نيست كه سگى، هرچند مسلما بايستى «در مكان با آن برخورد شود»، عين خارجى - عينى خارج از ذهنهاى ما نباشد؟ آيا براى آنكه بگوييم چيزى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود بايد خارج از ذهنهاى ما باشد برهان جداگانه‏اى لازم نيست؟ البته اگر واژه «خارجى‏» را صرفا به صورت مترادف با «در مكان با آن برخورد مى‏شود» استعمال كنيد ديگر برهانى بر اين لازم نيست كه سگها عين خارجى هستند: در اين صورت اگر بتوانيد ثابت كنيد كه دو سگ وجود دارند به خودى خود ثابت كرده‏ايد كه بعضى چيزهاى خارجى وجود دارند. اما دشوار مى‏توانم بپذيرم كه شما (يا هر كس ديگر) واقعا واژه «خارجى‏» را صرفا به صورت مترادف با «در مكان با آن برخورد مى‏شود» استعمال مى‏كنيد; و اگر استعمال نمى‏كنيد آيا برهانى بر اين لازم نيست كه «هرچه در مكان با آن برخورد مى‏شود بايد خارج از ذهنهاى ما باشد؟»

چنانكه ديديم، كانت مى‏گويد كه عبارت «خارج از ما» يا «خارج‏» در واقع به دو معناى بسيار متفاوت استعمال مى‏شوند; و درخصوص يكى از اين دو معنى كه خود آن را معناى «برترينى‏» مى‏نامد و مى‏كوشد تا با اين گفته آن را روشن سازد كه معنايى است كه در آن «خارج‏» يعنى «موجود به صورت شى‏ء فى‏نفسه متمايز از ما»، اين ديگر شهره آفاق است كه خود كانت هم معتقد بود كه چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود بدين‏معنى «خارجى‏» نيستند. بنابراين به عقيده او، براى واژه «خارجى‏» معنايى هست كه فيلسوفان عموما اين واژه را بدان معنى به كار برده‏اند و چنان است كه اگر «خارجى‏» بدان معنى به‏كار رود از قضيه «دو سگ وجود دارند» نتيجه نمى‏شود كه چيزى خارجى وجود دارد. اينكه اين معناى مفروض چيست، گمان نمى‏كنم حتى خود كانت هم موفق به دادن توضيح روشنى درباب آن شده باشد; دليلى هم بر اين فرض نمى‏شناسم كه فيلسوفان واژه «خارجى‏» را به معنايى استعمال كرده باشند كه در آن معنى چيزهايى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود خارجى نيستند. اما درباره آن معناى ديگر چه بايد گفت كه به گفته كانت واژه «خارجى‏» عموما در آن معنى به كار رفته است - همان معنايى كه آن را «خارجى تجربى‏» مى‏خواند؟ اين مفهوم با مفهوم «در مكان با آن برخورد مى‏شود» چه ارتباطى دارد؟ توجه داشته باشيم كه در آنچه از كانت نقل كردم خود او اصلا به وضوح نمى‏گويد كه پاسخ درست‏به اين پرسش از نظر او چيست. فقط اين جمله غريب را مى‏آورد كه براى رفع هرگونه ترديد درباره مفهوم «خارجى تجربى‏»، اعيانى را كه اين مفهوم درباره آنها صدق مى‏كند از اعيانى كه ممكن است آنها را به معناى برترينى «خارجى‏» خواند بدين‏ترتيب مشخص مى‏كند «كه آنها را چيزهاى مشخصى كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود مى‏نامم.» بى‏ترديد يكى از تعابير اين سخنان غريب آن است كه به نظر كانت مفهوم «خارجى تجربى‏» همان مفهوم «در مكان با آن برخورد مى‏شود» است - و او معتقد است كه واژه مترادفى است‏با «در مكان با آن برخورد مى‏شود». حال اگر منظور او همين باشد بسيار دشوار مى‏بينم كه بتوان گفت عقيده‏اش درست است. آيا واقعا فيلسوفان واژه «خارجى‏» را صرفا به عنوان واژه مترادف با «در مكان با آن برخورد مى‏شود» به كار برده‏اند؟ آيا خود كانت چنين كرده است؟

گمان نمى‏كنم نه فيلسوفان چنين كرده باشند، نه خود كانت; و براى آنكه توضيح دهم كه چگونه آن را به‏كار برده‏اند و دو مفهوم «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آن برخورد مى‏شود» چه نسبتى با يكديگر دارند، به نظر من بايد به روشنى توجه همگان را به امرى جلب كنم كه تاكنون فقط طرداللباب به آن اشاره كرده‏ام: يعنى به اين امر كه كسانى كه چيزهايى را «خارج از» ذهنهاى ما مى‏نامند عموما چنانكه انتظار داريم چيزهاى ديگرى را كه مى‏خواهند در تضاد با آن چيزهاى اول قرار دهند چيزهايى «در» ذهنهاى ما مى‏نامند. البته اغلب خاطرنشان كرده‏اند كه وقتى در اينجا واژه «در» استعمال مى‏شود و به دنبال آن «ذهن من‏»، «ذهن تو»، «ذهن او» و غيره مى‏آيد، واژه «در» به معناى مجازى استعمال شده است. و موارد استعمال مجازى واژه «در» پيش از آن عبارات در تداول عموم وجود دارد كه ما آنها را كاملا مى‏فهميم. مثلا جمله‏هايى مانند «وقتى آن كار را ترتيب مى‏دادم شما را در ذهن داشتم‏» يا «وقتى كه گفتم بعضيها هستند كه از دست‏زدن به عنكبوت چندششان مى‏شود شما را در ذهن داشتم‏». در اين موارد مى‏توان عبارت «به ياد شما افتادم‏» را به همان معناى «شما را در ذهن داشتم‏» به كار برد. اما مسلم است كه اين مورد خاص استعمال مجازى واژه «در» آن موردى نيست كه فيلسوفان در هنگامى استعمال مى‏كنند كه مى‏خواهند آنچه را «در» ذهن من است در تضاد با آنچه خارج از آن است قرار دهند. برخلاف، وقتى واژه «خارج‏» را به كار مى‏برند شما حتى در موقعى كه من شما را در ذهن دارم نيز خارج از ذهن من هستيد. اگر بخواهيم بفهميم اين مورد خاص استعمال مجازى عبارت «در ذهن من‏» چيست كه طورى است كه آنچه «خارج‏» از ذهن من است‏به آن معنايى كه اينك مورد نظر ماست، هرگز نمى‏تواند «در» آن باشد، به نظر من بايد مواردى از آن نوع «چيزها»يى را در نظر بگيريم كه مى‏گويند به اين معناى خاص «در» ذهن من است. پيش از اين سه نمونه از اين موارد را مثال زدم كه به نظر من وافى به مقصود كنونى من است: هر درد جسمانى كه حس مى‏كنم، هر رد تصويرى كه با چشمان بسته مى‏بينم و هر تصويرى كه وقتى در خواب و رؤيا هستم «مى‏بينم‏» مثالهاى بارز آن نوع «چيز»ى هستند كه فيلسوفان از آن با عبارت «در ذهن من‏» سخن گفته‏اند. و به نظر من شك نيست كه وقتى از چيزهايى مانند بدن من، ورق كاغذ، ستاره - خلاصه كلا از «اعيان طبيعى‏» - به عنوان «خارجى‏» سخن گفته‏اند مرادشان آن بوده است كه بر تفاوت مهمى تاكيد كنند كه احساس مى‏كنند بين چيزهايى از اين قبيل و «چيز»هايى مانند درد، رد تصويرى كه با چشمان بسته ديده مى‏شود و تصويرى در رؤيا، وجود دارد. اما اين چه تفاوتى است؟ احساس مى‏كنند بين درد جسمانى كه من حس مى‏كنم يا رد تصويرى كه با چشمان بسته مى‏بينم از يك سو و خود بدن من چه تفاوتى وجود دارد؟ - اين چه تفاوتى است كه آنان را به اينجا رسانده است كه بگويند در حالى‏كه درد جسمانى و رد تصوير «در» ذهن من است، خود بدن من «در» ذهن من نيست - يعنى حتى وقتى بدن خود را لمس مى‏كنم و مى‏بينم يا درباره آن فكر مى‏كنم نيز در ذهن من نيست؟ پيش از اين گفتم كه يكى از تفاوتهايى كه بين اين دو وجود دارد آن است كه با بدن من در مكان برخورد مى‏شود، درحالى‏كه با درد جسمانى و رد تصوير در مكان برخورد نمى‏شود. اما به نظر من خطاست كه بگوييم اين همان تفاوتى است كه فيلسوفان را به جايى رسانده است كه بگويند اين دو چيز اخير «در» ذهن من است و بدن من «در» ذهن من نيست.

پاسخ اين پرسش كه چه تفاوتى آنان را به جايى رسانده است كه اين سخن را بگويند به نظر من ابدا آسان نيست; اما سعى مى‏كنم پاسخى را كه گمان مى‏كنم درست‏باشد به اختصار در اينجا بياورم.

به نظر من پيش از هر چيز بايد در نظر گرفت كه كاربرد كلمه «ذهن‏» در جايى كه مى‏گويند هر درد جسمانى كه من حس مى‏كنم در «ذهن‏» من است كاربردى است كه با تداول عام در گفتار عادى مطابقت كامل ندارد، هرچند كه در فلسفه بسيار متداول است. گمان نمى‏كنم كسى بيايد و بگويد دردهاى جسمانى كه من حس مى‏كنم «در ذهن من‏» هستند مگر اينكه حاضر باشد كه بگويد من با ذهن خود دردهاى جسمانى را حس مى‏كنم; و گفتن اين عبارت اخير به نظر من با تداول عام غيرفلسفى مطابقت كامل ندارد. اين طبيعى است كه بگوييم من با ذهن خود به خاطر مى‏آورم و مى‏انديشم و تصور مى‏كنم و دردهاى ذهنى - مثلا سرخوردگى را - حس مى‏كنم، اما به نظر من چندان طبيعى نيست كه بگوييم من با ذهن خود دردهاى جسمانى - مثلا سردرد شديد را - حس مى‏كنم; و شايد حتى از اين هم كمتر طبيعى باشد كه بگوييم من با ذهن خود مى‏بينم و مى‏شنوم و مى‏بويم و مى‏چشم. با اين‏همه، بر طبق كاربرد فلسفى جاافتاده‏اى ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و درد جسمانى داشتن به همان اندازه رويداد يا روند ذهنى به شمار مى‏آيند كه به خاطر آوردن يا انديشيدن يا تصور كردن. به نظر من فيلسوفان اين كاربرد را از آن رو برگزيده‏اند كه بين جمله‏هايى چون «گربه‏اى را ديدم‏»، «صداى رعدى شنيدم‏»، «بوى تند پياز شنيدم‏»، «انگشتم سخت تير كشيد» از يك سو و جمله‏هايى مانند «به‏خاطر مى‏آورم كه او را ديده‏ام‏»، «درباره برنامه كار مى‏انديشيدم‏»، «صحنه را پيش خود تصور كردم‏»، «به تلخى سرخورده شدم‏»، از سوى ديگر شباهتى واقعى ديده‏اند - شباهتى كه همه اين جمله‏ها را در يك دسته گرد مى‏آورد و اين دسته از جمله‏ها با ساير جمله‏هايى كه در آنها «من‏» يا «ام‏» به‏كار رفته است مانند «من از دو متر كوتاهتر بودم‏»، «به پشت دراز كشيده بودم‏»، «موهايم خيلى بلند بود» متباين هستند. اما اين شباهت چيست؟ شباهتى كه مى‏توان آن را با اين گفته بيان كرد كه هشت جمله اول همگى از آن نوع جمله‏هايى هستند كه داده‏هاى روان‏شناسى را فراهم مى‏آورند، درحالى‏كه سه جمله آخر چنين داده‏هايى را فراهم نمى‏آورند. همچنين شباهتى است كه مى‏توان آن را، چنانكه اكنون در ميان فيلسوفان معمول شده است، با اين گفته بيان كرد كه اگر در مورد هشت جمله اول با افزودن تاريخ جمله را مشخصتر كنيم، جمله‏اى به دست مى‏آيد كه اگر صادق باشد از آن چنين نتيجه مى‏شود كه من در آن تاريخ «تجربه‏اى داشته‏ام‏» در حالى‏كه اين امر درخصوص سه جمله آخر صدق نمى‏كند. فى‏المثل اگر اين صادق باشد كه امروز بين ظهر و پنج دقيقه بعدازظهر گربه‏اى ديدم نتيجه مى‏شود كه امروز بين ظهر و پنج دقيقه بعدازظهر «تجربه‏اى داشته‏ام‏»; در حالى‏كه از اين قضيه كه در ماه دسامبر 1877 من از دو متر كوتاهتر بوده‏ام نتيجه نمى‏شود كه در ماه دسامبر 1877 تجربه‏اى داشته‏ام. اما اين كاربرد فلسفى «تجربه داشتن‏» خود نيازمند توضيح است، زيرا با كاربرد اين عبارت كه در تداول عموم جا افتاده است همسان نيست. با اين‏همه به نظر من توضيحى كه وافى به مقصود باشد اين است كه هر فيلسوفى كه اين كاربرد را رعايت مى‏كرده است مى‏تواند بگويد كه من در زمان معينى «تجربه‏اى داشته‏ام‏» اگر و فقط اگر يا (1) در آن زمان هوشيار بوده‏ام يا (2) در آن زمان رؤيا مى‏ديده‏ام يا (3) چيز ديگرى درباره من صدق مى‏كرده است كه شباهت داشته است‏به آنچه وقتى هوشيار بوده‏ام و وقتى رؤيا مى‏ديده‏ام در باره من صدق مى‏كرده است و اين شباهت از يك جنبه بسيار واضحى است كه آنچه از آن جنبه در هنگامى كه رؤيا مى‏بينم درباره من صدق مى‏كند به چيزى شباهت دارد كه وقتى هوشيار هستم درباره من صدق مى‏كند و نيز از آن جنبه، آنچه در هنگامى‏كه مثلا چيزى جلو چشمم مجسم مى‏شود درباره من صدق مى‏كند به هر دو شباهت دارد. اين توضيح البته تا اندازه‏اى مبهم است، اما به نظر من آنقدر روشن هست كه وافى به مقصود ما باشد. اين توضيح به منزله آن است كه بگوييم با اين كاربرد فلسفى عبارت «تجربه داشتن‏» در صورتى‏كه من در زمانى نه هوشيار بوده‏ام نه رؤيا مى‏ديده‏ام نه چيزى جلو چشمم مجسم شده است نه هيچ چيز ديگر از اين قبيل در كار بوده است مى‏توان گفت كه من در آن زمان هيچ تجربه‏اى نداشته‏ام; و ابهام اين توضيح البته در اين است كه مشخص نيست چه چيزهاى ديگرى از اين قبيل به شمار مى‏آيند. اين را به حال خود گذاشته‏ام تا از مواردى كه پيش مى‏آيد معلوم شود. اما به نظر من همين كافى است: اغلب اوقات شب كه در خواب هستم نه هوشيارم، نه رؤيا مى‏بينم، نه چيزى جلو چشمم مجسم مى‏شود و نه هيچ چيز ديگرى از اين قبيل در كار است - يعنى كه هيچ تجربه‏اى ندارم. اگر اين توضيح درباره كاربرد فلسفى «تجربه داشتن‏» آنقدر كه بايد و شايد روشن باشد به نظر من معنى اين گفته را كه هر دردى كه من حس مى‏كنم يا هر رد تصويرى كه با چشمان بسته مى‏بينم «در ذهن من‏» است‏با اين گفته مى‏توان توضيح داد كه آن معنى چيزى بيشتر يا كمتر از اين نيست كه بگوييم فرض اينكه همان درد يا همان رد تصوير هنگامى وجود داشته است كه من هيچ تجربه‏اى نداشته‏ام مستلزم تناقض است; يا به عبارت ديگر از اين قضيه كه در زمانى آن درد يا آن رد تصوير وجود داشته است نتيجه مى‏شود كه من در آن‏زمان تجربه‏اى داشته‏ام. و اگر چنين باشد مى‏توان گفت كه تفاوتى كه بين دردهاى جسمانى كه من احساس مى‏كنم و رد تصويرهايى كه مى‏بينم از يك طرف و بدن من از طرف ديگر كه فيلسوفان را به جايى رسانده است كه بگويند اين درد يا رد تصوير «در ذهن من‏» است درحالى‏كه بدن من هرگز در ذهن من نيست‏بلكه هميشه «بيرون از» يا «خارج از» ذهن من است، فقط در اين است كه درحالى كه اين فرض كه دردى كه من حس مى‏كنم يا رد تصويرى كه مى‏بينم در زمانى وجود دارد كه من هيچ تجربه‏اى ندارم فرض متناقضى است، اين فرض هيچ تناقضى ندارد كه بدن من در زمانى وجود دارد كه من هيچ تجربه‏اى ندارم; و به نظر من حتى مى‏توانيم بگوييم مراد فيلسوفان از عبارات گيج‏كننده و گمراه‏كننده‏اى مانند «در ذهن من‏» و «خارج از ذهن من‏» فقط همين است و بس.

اما حال اگر گفتن اينكه چيزى، مثلا بدن من، خارج از ذهن من است صرفا بدين‏معنى باشد كه از قضيه‏اى حاكى از اينكه آن چيز در زمان معينى وجود داشته به هيچ روى اين قضيه نتيجه نمى‏شود كه من در آن زمان تجربه‏اى داشته‏ام، پس به همين قياس اگر درباره چيزى بگوييم كه خارج از ذهنهاى ما است اين گفته بدين‏معنى است كه از قضيه‏اى حاكى از اينكه آن چيز در زمان معينى وجود داشته است‏به هيچ وجه نتيجه نمى‏شود كه هيچ كدام از ما در آن زمان تجربه‏اى داشته است. و اگر منظور از ذهنهاى ما ذهنهاى موجودات انسانى است كه روى زمين زندگى مى‏كنند، كه به نظر من معمولا منظور همين است، پس نتيجه مى‏شود كه هر دردى كه جانوران حس مى‏كنند و هر رد تصويرى كه ممكن است‏ببينند و هر تجربه‏اى كه ممكن است داشته باشند هرچند كه خارج از ذهنهاى خود آنها نيست ولى خارج از ذهنهاى ماست. و اين خود بى‏درنگ روشن مى‏سازد كه مفهوم «خارج از ذهنهاى ما» چه تفاوتى با مفهوم «در مكان با آن برخورد مى‏شود» دارد; زيرا البته با دردهايى كه جانوران حس مى‏كنند يا رد تصويرهايى كه آنها مى‏بينند بيش از دردهايى كه ما حس مى‏كنيم يا رد تصويرهايى كه ما مى‏بينيم در مكان برخورد نمى‏شود. از اين قضيه كه اعيان خارجى وجود دارند - يعنى اعيانى وجود دارند كه به هيچ وجه در هيچ‏يك از ذهنهاى ما نيستند - نتيجه نمى‏شود كه چيزهايى وجود دارند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود. و از اين‏رو «خارج از ذهنهاى ما» صرفا مترادف با «در مكان با آن برخورد مى‏شود» نيست: يعنى «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آن برخورد مى‏شود» دو مفهوم متفاوت است. و به نظر مى‏رسد نسبت درست‏بين اين دو مفهوم اين باشد: پيش از اين ديديم كه چه بسيار انواع «چيزها» وجود دارند كه درخصوص هر كدام از آن انواع از اين قضيه كه دست‏كم يك چيز از آن نوع وجود دارد اين قضيه نتيجه مى‏شود كه دست‏كم يك چيز وجود دارد كه در مكان با آن برخورد مى‏شود. مثلا اين قضيه از اين قضايا نتيجه مى‏شود: «دست‏كم يك ستاره وجود دارد»، «دست‏كم يك بدن انسانى وجود دارد»، «دست‏كم يك سايه وجود دارد» و غيره. و به نظر من مى‏توان گفت كه هر نوع چيزى كه اين امر نسبت‏به آن صادق است اين نيز صادق است كه از قضيه‏اى حاكى از اينكه دست‏كم يك «چيز» از آن نوع وجود دارد، اين قضيه نتيجه مى‏شود كه دست‏كم يك چيز خارج از ذهنهاى ما وجود دارد. مثلا از قضيه «دست‏كم يك ستاره وجود دارد» نه فقط نتيجه مى‏شود كه «دست‏كم يك چيز وجود دارد كه در مكان با آن برخورد مى‏شود» بلكه اين نيز نتيجه مى‏شود كه «دست‏كم يك چيز خارجى وجود دارد» و به همين قياس در ساير موارد. دليل من بر اين گفته از اين قرار است: نوعى چيز را در نظر بگيريد به نحوى كه هر چيزى از آن نوع، اگر چيزى از آن باشد، حتما بايد «در مكان با آن برخورد شود»; مثلا نوع «حباب صابون‏» را در نظر بگيريد. اگر من درباره چيزى كه آن را به حس دريافت مى‏كنم بگويم «اين حباب صابون است‏» به نظرم چنين مى‏رسد كه يقينا به تلويح گفته‏ام كه تناقضى در اين نيست كه بگوييم آن چيز پيش از آنكه من آن را به حس دريافت كنم وجود داشته و به وجود خود ادامه خواهد داد ولو آنكه من ديگر آن را به حس دريافت نكنم. به نظر من اين جزئى است از معناى اين سخن كه بگوييم آن چيز حباب صابون واقعى است و مثلا با حباب صابون وهمى فرق دارد. البته از اينكه واقعا يك حباب صابون است‏به هيچ روى نتيجه نمى‏شود كه در واقع پيش از آنكه من آن را به حس دريافت كنم وجود داشته يا وقتى ديگر آن را به حس دريافت نمى‏كنم به وجود خود ادامه خواهد داد: حبابهاى صابون يك نمونه از آن نوع «عين طبيعى‏» و «چيزى كه در مكان با آن برخورد مى‏شود» هستند كه در مورد آنها مشهور است كه نمونه‏هاى خاصى از نوع آن اغلب فقط تا مدتى كه شخص معينى آنها را به حس دريافت مى‏كند وجود دارند. اما چيزى كه من به حس دريافت مى‏كنم حباب صابون نبود، مگر آنكه وجود آن در زمان معينى تابع منطقى دريافت‏حسى من از آن در آن زمان باشد; يعنى مگر آنكه از اين قضيه كه نسبت‏به زمان معينى، آن چيز در آن زمان وجود داشته است هرگز اين نتيجه برنيايد كه در آن زمان من آن را به حس دريافته‏ام. اما اگر اين صادق باشد كه آن چيز حباب صابون نبود مگر آنكه در زمان معينى وجود داشته باشد بى‏آنكه در آن‏زمان مورد دريافت‏حسى من باشد، پس يقينا اين هم صادق است كه آن چيز حباب صابون نبود مگر آنكه ممكن باشد در زمان معينى وجود داشته باشد بى‏آنكه اين قضيه صادق باشد كه من در آن زمان نوعى از انواع تجربه داشته‏ام: آن چيز حباب صابون نمى‏بود مگر آنكه هر زمانى را كه در نظر بگيريد، از اين قضيه كه آن چيز در آن زمان وجود داشته است نتيجه نمى‏شود كه من در هيچ‏زمان تجربه‏اى داشته‏ام. يعنى از اين قضيه درخصوص چيزى كه من آن را به حس دريافت مى‏كنم بر اينكه آن چيز حباب صابون است اين قضيه نتيجه مى‏شود كه خارج از ذهن من است. اما وقتى مى‏گويم چيزى كه به حس دريافت مى‏كنم حباب صابون است ضمنا بدين‏معنى است كه خارج از ذهن من نيز هست، و فكر مى‏كنم، به يقين، ضمنا بدين‏معنى نيز هست كه خارج از همه ذهنهاى ديگر نيز هست: ضمنا بدين‏معنى است كه چيزى از قبيل آن چيزها نيست كه چيزهاى آن قبيل فقط در صورتى بتوانند در زمانى وجود داشته باشند كه كسى تجربه‏اى داشته باشد. بنابراين فكر مى‏كنم كه از قضيه‏اى به صورت «حباب صابونى هست!» واقعا اين قضيه نتيجه مى‏شود كه «يك عين خارجى هست!» «يك عين خارج از همه ذهنهاى ما هست!» و اگر اين درباره نوع «حباب صابون‏» صدق كند به يقين درباره هر نوع ديگرى (از جمله نوع «اسب شاخدار») صدق مى‏كند كه اگر چيزى از آن نوع وجود داشته باشد نتيجه مى‏شود كه بعضى چيزها هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود.

بنابراين، به نظر من، در مورد همه انواع «چيزها» كه چنان‏اند كه اگر يك جفت چيز باشند و هر دو آنها از يكى از اين انواع باشند، يا يك جفت چيز باشند و يكى از آنها از يك نوع و ديگرى از نوع ديگر باشد، آنگاه بى‏درنگ نتيجه مى‏شود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مى‏شود و همچنين اين نيز صادق است كه اگر من بتوانم ثابت كنم يك جفت چيز هستند كه يكى از آنها از يكى از اين انواع و ديگرى از نوع ديگر است‏يا يك جفت چيز هست كه هر دو آنها از يكى از اين انواع است، آنگاه به خودى خود ثابت كرده‏ام كه دست‏كم دو «چيز خارج از ما» وجود دارد. يعنى اگر من بتوانم ثابت كنم كه اكنون هم يك ورق كاغذ و هم يك دست انسان وجود دارد، ثابت كرده‏ام كه اكنون «چيزهاى خارج از ما» وجود دارند; اگر بتوانم ثابت كنم كه اكنون هم يك كفش و يك كيف وجود دارد ثابت كرده‏ام كه اكنون «چيزهاى خارج از ما» وجود دارد، وغيره; و به همين قياس اگر بتوانم ثابت كنم كه اكنون دو ورق كاغذ، يا دو دست انسان، يا دو كفش، يا دو كيف و غيره وجود دارند همان را ثابت كرده‏ام. بس واضح است كه هزاران چيز گوناگون وجود دارند كه اگر در هر موقع من بتوانم وجود هر كدام از آنها را ثابت كنم، وجود چيزهاى خارج از ما را ثابت كرده‏ام. آيا نمى‏توانم وجود هيچ‏يك از اين چيزها را ثابت كنم؟

به نظر من چنين مى‏رسد كه عقيده‏اى كه كانت اظهار كرده بر اينكه فقط يك برهان بر وجود چيزهاى خارج از ما وجود دارد و آن هم برهانى است كه خود او آورده از حقيقت‏بسيار دور است و من مى‏توانم شمار فراوانى از برهانهاى گوناگون بياورم كه هر كدام هم كاملا قوى باشد; و در بسيارى از زمانهاى ديگر مى‏توانسته‏ام برهانهاى بسيار ديگرى بياورم. مثلا اكنون مى‏توانم ثابت كنم كه دو دست انسان وجود دارد. چگونه؟ با اينكه دو دست‏خود را بالا ببرم و ضمن اينكه با دست راست اشاره‏اى مى‏كنم بگويم كه «اين يك دست است‏» و سپس ضمن اينكه با دست چپ اشاره‏اى مى‏كنم بيفزايم كه «و اين يك دست است.» و اگر با اين كار به خودى خود وجود چيزهاى خارج را ثابت كرده باشم همه خواهيد ديد كه مى‏توانم اين كار را به چندين و چند راه ديگر نيز بكنم; لازم نيست امثله را دوچندان كنم.

اما آيا هم‏اكنون ثابت كردم كه در آن لحظه دو دست انسان وجود داشت؟ به اصرار مى‏گويم كه ثابت كردم; و برهانى كه آوردم كاملا قوى بود; و شايد محال باشد براى هر چيز ديگرى برهانى از اين بهتر و قويتر آورد. البته اين برهان، برهان نبود مگر با تحقق سه شرط; يعنى: (1) مقدمه‏اى كه آن را به عنوان برهان نتيجه آوردم غير از نتيجه‏اى باشد كه مقدمه را براى اثبات آن آوردم; (2) مقدمه‏اى كه آوردم چيزى باشد كه به آن علم داشته باشم نه اينكه فقط به آن معتقد باشم اما به هيچ‏وجه مسلم نباشد يا چيزى باشد كه هرچند در واقع صادق بوده است من به صدق آن علم نداشته باشم; (3) نتيجه واقعا از مقدمه حاصل شده باشد. و برهان من هر سه شرط را در واقع داشت. (1) مقدمه‏اى كه آوردم به قطع و يقين غير از نتيجه بود، زيرا نتيجه فقط اين بود كه «دو دست انسان در اين لحظه وجود دارد» ولى مقدمه چيزى بود بسيار مشخصتر از اين - چيزى كه با نشان دادن دستم و پاره‏اى اشاره‏هاى ديگر و گفتن كلمات «اين يك دست است، و اين يك دست ديگر است‏» بيان كردم. پرواضح است كه مقدمه و نتيجه با يكديگر متفاوت بودند زيرا پرواضح است كه نتيجه ممكن بود صادق باشد ولو آنكه مقدمه كاذب باشد. با آوردن مقدمه چيزى آوردم بسيار بيش از آنچه با آوردن نتيجه آوردم. (2) يقينا در آن لحظه به آن چيزى كه با تركيبى از پاره‏اى اشاره‏ها و گفتن كلمات «اين يك دست است و اين يك دست ديگر» بيان كردم علم داشتم. من علم داشتم بر اينكه در جايى كه آن را با تركيبى از پاره‏اى اشاره‏ها و اداى لفظ «اين‏» در دفعه اول نشان دادم يك دست وجود دارد و در جاى ديگرى كه آن را با تركيبى از پاره‏اى اشاره‏ها و اداى لفظ «اين‏» در دفعه دوم نشان دادم دست ديگرى وجود دارد. از اين مهملتر چه كه بگوييم به آن علم نداشتم بلكه فقط معتقد بوده‏ام و شايد هم آن‏جور نبوده است! بر اين روال حتى مى‏توان گفت كه من علم بر اين ندارم كه اينجا ايستاده‏ام و حرف مى‏زنم - شايد هم اصلا نايستاده‏ام و حرف نمى‏زنم، و كاملا مسلم نيست كه اصلا هستم! و سرانجام (3) كاملا مسلم است كه نتيجه از مقدمه حاصل شده است. اين امر به همان اندازه مسلم است كه اگر اكنون اين يك دست‏باشد و اين يك دست ديگر، نتيجه مى‏شود كه اكنون دو دست وجود دارد.

بنابراين برهان من براى وجود چيزهاى خارج از ما هر سه شرط لازم براى برهان قوى را داراست. آيا برهان قوى شرطهاى لازم ديگرى دارد كه يحتمل برهان من آنها را ندارد؟ شايد چنين باشد; نمى‏دانم; اما بر اين نكته تاكيد مى‏كنم كه تا جايى كه من مى‏دانم همه ما على‏الدوام اينگونه برهانها را برهانهاى قطعى پاره‏اى نتيجه‏ها دانسته‏ايم - كه سرانجام پاره‏اى از مسائل را كه قبلا نسبت‏به آنها شك داشته‏ايم فيصله مى‏دهد. مثلا فرض كنيد مساله اين باشد كه آيا در صفحه فلان از بهمان كتاب سه غلط چاپى هست‏يا نه. «الف‏» مى‏گويد هست، «ب‏» مى‏خواهد در آن شك كند. «الف‏» چگونه مى‏تواند صحت گفته خود را ثابت كند؟ البته با اين كار مى‏تواند ثابت كند كه كتاب را بردارد، ورق بزند تا به آن صفحه برسد و به سه جاى جداگانه روى صفحه اشاره كند و بگويد: «اين يك غلط چاپى، اين هم يكى، اين هم يكى‏». البته اين يكى از روشهايى است كه ممكن است وجود سه غلط چاپى را ثابت كرد! البته «الف‏» نمى‏تواند با اين كار ثابت كند كه سه غلط چاپى در صفحه موردنظر هست مگر اينكه مسلم باشد كه در هر يك از جاهايى كه به آنها اشاره مى‏كند يك غلط چاپى هست. اما اينكه مى‏گوييم ممكن است آن را به اين روشنى ثابت كند خود به منزله آن است كه بگوييم ممكن است مسلم باشد كه هست. اگر امكان آن رود كه چنان چيزى مسلم باشد، هم‏اكنون به يقين مسلم است كه يك دست در يكى از دو جايى كه نشان دادم بود و دست ديگر در جاى ديگر.

بنابراين هم‏اكنون برهانى آوردم كه در آن زمان اعيان خارجى وجود داشته‏اند; و واضح است كه اگر برهان آوردم، مى‏توانستم در آن زمان بسيارى برهانهاى ديگر از همان نوع بياورم كه در آن زمان اعيان خارجى وجود داشته و اكنون مى‏توانم بسيارى برهانهاى ديگر از همان نوع بياورم كه اكنون اعيان خارجى وجود دارد.

اما اگر آنچه از من مى‏خواهند آن باشد كه ثابت كنم در گذشته اعيان خارجى وجود داشته‏اند آنگاه مى‏توانم برهانهاى گوناگون بسيارى بر آن نيز بياورم. اما اين برهانها از جهات مهمى با برهانهايى كه هم‏اكنون آوردم نوعا تفاوت دارد. و تاكيد مى‏كنم كه وقتى كانت مى‏گويد قادر نبودن به آوردن برهان وجود اعيان خارجى بى‏آبرويى است، دليل وجود آنها در گذشته يقينا به رفع آن بى‏آبرويى كه وى از آن سخن مى‏گويد كمك مى‏كند. كانت مى‏گويد كه اگر به خاطر كسى خطور كند كه در وجود آنها شك كند، بايد قادر باشيم برهان قانع‏كننده‏اى جلو او بگذاريم. اما مراد كانت از كسى كه در وجود آنها شك مى‏كند يقينا فقط منظور او شخصى نيست كه شك مى‏كند كه آيا هيچ عين خارجى در لحظه‏اى كه او سخن مى‏گويد وجود دارد يا نه، بلكه منظور او شخصى است كه شك مى‏كند كه آيا هيچ‏گاه هيچ عين خارجى وجود داشته است‏يا نه; و از اين‏رو برهانى بر اينكه پاره‏اى اعيان خارجى در گذشته وجود داشته است‏يقينا به بخشى از آنچه اين شخص در آن شك مى‏كند مربوط مى‏شود. حال من چگونه مى‏توانم ثابت كنم كه اعيان خارجى در گذشته وجود داشته‏اند؟ يك برهان اين است: مى‏توانم بگويم: «اندك زمانى پيش دو دست‏بالاى اين ميز بلند كردم; پس اندك زمانى پيش دو دست وجود داشت; پس در زمانى از زمانهاى گذشته دست‏كم دو دست وجود داشته است، فهوالمطلوب.» اين برهان كاملا محكمى است‏به شرط آنكه به مفاد مقدمه آن علم داشته باشم. اما من علم دارم كه اندك‏زمانى پيش دو دست‏بالاى اين ميز بلند كردم. در واقع همه شما نيز بر آن علم داريد. هيچ شكى نيست كه چنين كردم. بنابراين برهان كاملا قاطعى بر اين آوردم كه در گذشته اعيان خارجى وجود داشته است; وبى‏درنگ همه مى‏بينيد كه اگر اين برهان، برهانى قاطع باشد پس من مى‏توانستم برهانهاى بسيار ديگرى از همين نوع بياورم و اكنون هم مى‏توانم برهانهاى بسيار ديگرى بياورم. اما اين نيز پرواضح است كه اين نوع برهان از جهات مهمى با آن نوع برهان تفاوت دارد كه هم‏اكنون بر اين آوردم كه در آن زمان دو دست وجود داشت.

بنابراين من دو برهان قاطع بر وجود اعيان خارجى آورده‏ام. برهان اول بر اين بود كه در زمانى كه آن برهان را آوردم دو دست انسان وجود داشته است; برهان دوم بر اين بود كه در زمانى پيش از آنكه آن برهان را آوردم دو دست وجود داشته است. اين برهانها از جهات مهمى با يكديگر تفاوت داشتند. و خاطرنشان كردم كه در آن موقع مى‏توانستم برهانهاى قاطع بسيارى از هر دو نوع بياورم. اين نيز واضح است كه اكنون نيز مى‏توانم برهانهاى قاطع بسيارى از هر دو نوع بياورم، چندان‏كه اگر برهانى كه طلب مى‏شود از نوع اين برهانها باشد، چيزى آسانتر از اثبات وجود اعيان خارجى نيست.

اما من نيك آگاه هستم كه با همه آنچه گفتم هنوز هم بسيارى از فيلسوفان احساس مى‏كنند كه هيچ برهان قانع‏كننده‏اى درباره موضوع موردبحث نياورده‏ام. و در پايان مختصرى در اين باب مى‏گويم كه چرا در مورد برهانهاى من اين ناخرسندى را احساس مى‏كنند.

يك جهت آن، به نظر من، اين است: كسانى هستند كه «برهان عالم خارج‏» را شامل برهان چيزهايى مى‏دانند كه من كوششى براى اثبات آنها نكرده‏ام و اثبات هم نكرده‏ام. پرآسان نيست كه بگوييم اين كسان چه چيزى را مى‏خواهند اثبات شود - چيست آن چيزى كه اگر برهانى براى آن به دست نياورند نمى‏گويند كه برهانى براى وجود اعيان خارجى دارند; اما من مى‏توانم به تقريب توضيح دهم كه اينان چه مى‏خواهند و آن توضيح اين است كه اگر من قضايايى را كه به عنوان مقدمه‏هاى دو برهان خود آورده‏ام به برهان اثبات مى‏كردم، آنان شايد مى‏پذيرفتند كه وجود اعيان خارجى را اثبات كرده‏ام، اما وقتى چنين برهانى در كار نيست (كه البته نه آن را آورده‏ام و نه كوششى براى آوردن آن كرده‏ام)، آنان مى‏گويند كه من آنچه را به نظر آنان برهان وجود عالم خارج است نياورده‏ام. به عبارت ديگر براى آنچه اكنون مى‏گويم، يعنى در زمانى كه دستهاى خود را بلند مى‏كنم و مى‏گويم «اين يك دست است و اين يك دست ديگر است‏»، برهان مى‏خواهند; و در مورد ديگر، براى آنچه اكنون مى‏گويم، يعنى در زمانى كه مى‏گويم: «هم‏اكنون دو دست‏بالاى اين ميز بلند كردم‏»، برهان مى‏خواهند. البته آنچه واقعا مى‏خواهند فقط برهان اين دو قضيه نيست، بلكه چيزى است‏شبيه يك گزاره كلى در اين‏خصوص كه چگونه هر قضيه‏اى از اين نوع اثبات مى‏شود. البته چنين چيزى نياورده‏ام; و اعتقاد دارم كه نمى‏توان آورد: اگر مراد از برهان وجود چيزهاى خارجى اين باشد، معتقدم كه آوردن برهان وجود چيزهاى خارجى ممكن نيست. البته در پاره‏اى موارد مى‏توان براى قضايايى كه شبيه به آن قضايا هستند چيزى كه شايد بتوان آن را برهان خواند آورد. اگر كسى از ميان شما گمان برد كه يكى از دستهاى من مصنوعى است مى‏توان به او گفت‏براى به‏دست‏آوردن برهان اين قضيه من كه «اين يك دست است و اين يك دست ديگر» بيايد و دست مشكوك را از نزديك وارسى كند، شايد هم به آن دست‏بزند و فشار دهد تا مسلم شود كه واقعا يك دست انسان است. اما گمان نمى‏كنم كه تقريبا در كليه موارد آوردن هيچ برهانى ميسر باشد. آخر چگونه مى‏توانم اكنون ثابت كنم كه: «اين يك دست است و اين يك دست ديگر است؟» گمان نمى‏كنم بتوانم ثابت كنم. براى آنكه ثابت كنم لازم است كه، چنانكه دكارت اشاره كرده است، ثابت كنم كه اكنون در رؤيا نيستم. اما چگونه مى‏توانم ثابت كنم كه در رؤيا نيستم؟ شك نيست كه دلائل قاطعى بر اين دارم كه بگويم اكنون در رؤيا نيستم; قرينه قطعى دارم كه بيدارم: اما اين غير از آن است كه بتوانم آن را به برهان ثابت كنم. نمى‏توانم بگويم همه قراينى كه دارم چيست; و براى آنكه برهانى براى شما بياورم دست‏كم لازم است كه اين كار را بكنم.

اما به نظر من جهت ديگر اينكه برخى كسان احساس مى‏كنند برهانهاى من قانع‏كننده نيست نه فقط آن است كه براى چيزى از من برهان مى‏خواهند كه من آن را اثبات نكرده‏ام بلكه فكر مى‏كنند كه اگر من نتوانم اين برهانهاى اضافى را بياورم، برهانهايى هم كه آورده‏ام ابدا برهانهاى قاطعى نيستند. و به نظر من، اين يك خطاى مسلم است. اينان مى‏گويند: «اگر نتوانيد مقدمه برهان خود را، يعنى اين يك دست است و اين يك دست ديگر است، ثابت كنيد پس بر آن علم نداريد. حال خود شما پذيرفتيد كه اگر بر آن علم نداشته باشيد، برهان شما قاطع نيست. بنابراين برهان شما، برخلاف آنكه مى‏گوييد، برهان قاطعى نيست.» من فكر مى‏كنم اين نظر كه اگر من نتوانم چيزهايى از اين قبيل را اثبات كنم بر آنها علم ندارم، نظرى است كه كانت در همان جمله‏اى كه در ابتداى اين گفتار آوردم بيان كرده است، يعنى در آنجا كه به تلويح مى‏گويد تا زمانى كه برهانى براى وجود چيزهاى خارج نداريم، وجود آنها را بايد به صرف ايمان پذيرفت. به نظر من مقصود او اين است كه اگر من نتوانم ثابت كنم كه اين يك دست ست‏بايد آن را فقط به وجه ايمان بپذيرم - نمى‏توانم بر آن علم داشته باشم. من فكر مى‏كنم كه اگر چه اين نظر در ميان فيلسوفان بسيار رايج است ولى خطاى آن را مى‏توان نشان داد - هرچند كه فقط با به كار بردن مقدماتى مى‏توان نشان داد كه صدق آنها معلوم نمى‏شود مگر آنكه به وجود اعيان خارجى علم داشته باشيم. من مى‏توانم به چيزهايى علم داشته باشم كه نمى‏توانم آنها را به برهان ثابت كنم; و در ميان چيزهايى كه يقينا بر آنها علم دارم، ولو آنكه (فكر مى‏كنم) نتوانم آنها را به برهان ثابت كنم، مقدمه‏هاى دو برهانى است كه آوردم. بنابراين بايد بگويم كه اگر كسانى باشند كه از اين دو برهان فقط به اين دليل ناخرسند باشند كه من بر مقدمه‏هاى آنها علم ندارم، اين كسان براى ناخرسندى خود دليل محكمى ندارند.


1. اين چند كلمه در ترجمه فارسى سنجش خرد ناب به صورت زير آمده است: «باز، اين امر رسوايى فلسفه و خرد همگانى آدميان است... كه برجا هستى شى‏ءهاى بيرون از ذهن را...، تنها بر پايه گروش بايد پذيرفت; و اگر به‏ذهن‏كسى خطوركندكه در بر جا هستى آنها شك كند، نمى‏توان هيچ برهان خرسندكننده‏اى در برابر ارائه داد.» [ سنجش خرد ناب، امانوئل كانت، ترجمه دكتر ميرشمس‏الدين اديب سلطانى، اميركبير، ص‏46 (پانويس) ]

2. transcendental واژه‏اى كه در فلسفه كانت‏به معناى «برتر از حس و تجربه حسى‏» است و در فارسى به «متعالى‏»، «فراترى‏»، «ترافرازنده‏»، «برين‏» و «برترين‏» و غيره ترجمه شده است. در اينجا واژه «برترين‏» به قياس شعر سعدى «اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم‏» انتخاب شده است. - مترجم.

/ 1