برهان عالم خارج
نوشته جى. اى. مور ترجمه منوچهر بديعى جورج ادوارد مور، (George Edward Moore) در سال 1873 در لندن به دنيا آمد و در سال 1892 وارد كمبريجشد. نخستين كتاب خود ] Principia Ethica مبانى اخلاق ] را در سال 1903 منتشر كرد. از 1911 به بعد در كمبريج درس مىداد و در 1985 درگذشت. سالها سردبير مجله معتبر فلسفى Mind بود. گذشته از كتاب مبانى اخلاق كتاب ديگرى به نام اخلاق دارد كه آقاى اسماعيل سعادت آن را به فارسى ترجمه كردهاند و در سلسله انتشارات «شركت انتشارات علمى و فرهنگى» منتشر شده است. سه كتاب مهم ديگر او عبارتند از: Philosophical Studies , Some Main Problems of Philosophy , Philosophical Papers مور برخلاف راسل فقط در زمينه فلسفه كار مىكرد و از اينرو در خارج از محافل فلسفى چندان شناخته نيست. اما چون يكى از پيشروان مكتب تحليل فلسفى به معناى جديد است، تاثير او كمتر از تاثير برتراند راسل نبوده است. دو مقاله «در دفاع از حس مشترك» و «برهان عالم خارج» نمونههاى بارزى از نحوه تحليل فلسفى مور را نشان مىدهند. مور معتقد بود كه كار فلسفه آن نيست كه با حس مشترك بستيزد، بلكه بايد آن را تحليل كند. مقاله «در دفاع از حس مشترك» در واقع استفاده از روش تحليل براى رد فلسفه باركلى است كه نه تنها به انكار وجود عين طبيعى بلكه به «خود تنهايى»، ( solipsism) مىانجامد. مقاله «برهان عالم خارج» كه ترجمه آن در اين مجموعه آمده است، نشان مىدهد كه برهان كانتبراى وجود عالم خارج كافى نيست; مقدمه برهان خود مور براى اثبات عالم خارج چيزى جز آن نيست كه دو دستخود را بلند مىكند و يك بار با يك دست آن دست را و بار ديگر با دست ديگر اين دست را نشان مىدهد و مىگويد علم به قضايايى مانند «اين يك دست است» ديگر تحليلبردار نيست و اينگونه قضايا، به همين دليل، برهانى نيست هرچند كه بر آنها علم داريم. منتقدان مور اين نحوه استدلال بر وجود عالم خارج را عاميانه خواندهاند و مىگويند بالا رفتن دست مور از لحاظ فلسفى بر عمل غيرفلسفى سامول جانسون هيچ برترى ندارد كه وقتى شنيد باركلى وجود عالم خارج را انكار مىكند لگد محكمى بر سنگى كوفت و گفت: اين هم عالم خارج! روش مور عبارت است از تحليل و فروكاستن قضاياى فلسفه و عرف عام به سادهترين قضايايى كه از دادههاى حس برمىآيد و مىكوشد تا جايى كه ممكن است ورق را از نقش پراكنده ساده كند; و چون اغلب نوشتههايش درسهايى است كه داده است، سبك بيان او در عين سادگى و دقت و حفظ وحدت اصطلاح، چنان به تكرار و اطناب آميخته است كه گاهى ستوهآور مىشود. اين همه سادگى و دقت و تكرار و اطناب نه پيش از مور و نه پس از او در فلسفه ديده نشده است، اما كسى هم مانند مور فلسفه و فيلسوفان را با واقعيت صلب هستى عالم خارج رو در رو نساخته است. (م.ب.) در مقدمه ويرايش دوم كتاب نقدعقل مجرد كانت، چند كلمهاى آمده است كه در ترجمه پروفسور كمپ اسميتبه صورت زير ترجمه شده است: هنوز هم اين بىآبرويى براى فلسفه مانده است ... كه وجود چيزهاى خارج از خود ما ... بايد به صرف ايمان پذيرفته شود و اگر كسى در وجود آن چيزها شك كند ما نمىتوانيم با هيچ برهان قانعكنندهاى با شك او مقابله كنيم. (1) از اين كلمات به وضوح برمىآيد كه كانتبراى آوردن برهانى براى «وجود چيزهاى خارج از ما» يا شايد بهتر استبگوييم (زيرا به نظر من امكان دارد قوت كلمات آلمانى را به اين ترتيب بهتر بتوان رساند) «وجود آن چيزهاى خارج از ما»، اهميت قائل بوده است; زيرا اگر براى آوردن برهان اهميت قائل نبود، بعيد بود كه نياوردن برهان را «بىآبرويى» بخواند. و همچنين بهوضوح برمىآيد كه او فكر مىكرده است كه آوردن چنين برهانى از جمله كارهايى است كه در حوزه فلسفه است، زيرا اگر چنين نبود اينكه برهانى نياوردهاند ممكن نبود براى فلسفه بىآبرويى باشد. حال حتى اگر كانت در هر دو عقيده خود بر خطا باشد، باز هم براى من هيچ شكى نيست كه بحث و فحص در اين مساله كه چه نوع برهانى، اگر باشد، مىتوان در اثبات «وجود چيزهاى خارج از ما» آورد اهميت دارد و همچنين موضوعى است كه در حوزه فلسفه است. و از همان ابتدا كه به نوشتن اين مقاله آغاز كردم هدف من بحث درباره همين مساله بوده است. اما اين را نيز همينجا گفته باشم كه چنانكه خواهيد ديد، حداكثر فقط به گفتن بخش بسيار كوچكى از آنچه بايد درباره آن گفته شود توفيق يافتهام. كلمات «... اين بىآبرويى براى فلسفه مانده است... كه ما نمىتوانيم...» اگر به معناى دقيق در نظر گرفته شود تلويحا به اين معنى است كه در لحظهاى كه كانت آنها را مىنوشته استخود نتوانسته استبرهان قانعكنندهاى در زمينه مورد بحثبياورد. اما به نظر من اين ديگر چون و چرا ندارد كه كانتخود فكر نمىكرده است كه شخص خود او در آن زمان نمىتوانسته است چنين برهانى بياورد. برخلاف، در جملهاى كه بلافاصله پيش از آن جمله آمده است، كانت صراحتا گفته است كه در ويرايش دوم كتاب نقد كه در همان هنگام مشغول نوشتن پيشگفتار آن بوده است، «برهانى قوى» براى همان چيز آورده است; و افزوده است كه معتقد است كه برهان او «تنها برهان ممكن» است. درست است كه در اين جمله قبلى برهانى را كه آورده استبرهان «وجود چيزهاى خارج از ما» يا «وجود آن چيزهاى خارج از ما» نمىخواند بلكه آن را برهان «واقعيت عينى شهود خارج» مىخواند، اما سياق كلام جاى شك باقى نمىگذارد كه كانت دو عبارت «واقعيت عينى شهود خارج» و «وجود چيزهاى (يا «آن چيزهاى») خارج از ما» را طورى بهكار مىبرد كه هر چه برهان اولى باشد ضرورتا برهان دومى نيز هست. بنابراين بايد فرض را بر اين بگذاريم كه وقتى كه او به طرزى سخن مىگويد كه گويى ما نمىتوانيم برهان قانعكنندهاى بياوريم منظور او آن نيست كه بگويد خود او، همچون ديگران، در آن هنگام نمىتواند; بلكه منظور او آن است كه تا زمان كشف برهانى كه آورده است، نه خود او و نه هيچ كس ديگرى نمىتوانستهاند. البته، اگر اين فكر او درستباشد كه برهان قانعكنندهاى آورده است، به مجرد انتشار برهان او وضعيتى كه وصف مىكند پايان مىگيرد. به مجرد آنكه اين اتفاق مىافتاد هر كس كه آن برهان را مىخواند مىتوانست فقط با تكرار آنچه كانت آورده بود برهان قانعكنندهاى بياورد و آن وقت «بىآبرويى» فلسفه براى هميشه رفع مىشد. بنابراين اگر مسلم بود كه برهان نكته موردنظر كه كانت در ويرايش دوم آورده برهان قانعكنندهاى است، اين خود مسلم مىشد كه دستكم يك برهان قانعكننده آوردهاند; و تمامى آنچه از مسالهاى كه گفتم قصد بحث و فحص در آن دارم باقى مىماند اولا اين مساله بود كه برهان كانت چه نوع برهانى است و ثانيا آيا (برخلاف عقيده خود كانت) شايد برهانهاى ديگرى از همان نوع يا انواع ديگر باشد كه آنها نيز قانعكننده باشند. اما به نظر من ابدا مسلم نيست كه برهان كانت قانعكننده باشد. بهنظر من ابدا مسلم نيست كه او در برطرفساختن اوضاع و احوالى كه خود آن را بىآبرويى فلسفه مىشمرد توفيق يافته باشد; و بنابراين، اين مساله كه آيا ممكن است هيچ برهان قانعكنندهاى در مورد نكته موردبحث آورد هنوز هم درخور بحث است. اما نكته مورد بحث چيست؟ گمان مىكنم بايد اذعان كنيم كه عبارت «چيزهاى خارج از ما» تا اندازهاى عبارت غريبى است و عبارتى است كه معناى آن يقينا بهطور كامل روشن نيست. اگر بهجاى «چيزهاى خارج از ما» گفته بودم «چيزهاى خارج» شايد كمتر غريب به گوش مىرسيد و شايد معناى اين عبارت روشنتر بهنظر مىآمد; و به نظر من ما معناى «چيزهاى خارج» را با اين توضيح روشنتر مىكنيم كه اين عبارت را فيلسوفان مستمرا به عنوان مخفف عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» بهكار بردهاند. واقع آن است كه بنابر يك سنت ديرپاى فلسفى سه عبارت «چيزهاى خارج»، «چيزهاى خارج از ما» و «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» به صورت مترادف يكديگر بهكار رفته و هر كدام به نحوى بهكار رفته است كه گويى نياز به توضيحى ندارد. نمىدانم منشا اين كاربرد چيست. از زمانهاى پيشين در آثار دكارت به كار رفته است، و از آنجا كه دكارت اين عبارتها را چنان بهكار مىبرد كه گويى هيچ نيازى به توضيح ندارد، احتمال مىرود پيش از او نيز به همان معنى بهكار رفته باشد. از اين سه عبارت، به نظر من، عبارت «خارج از ذهنهاى ما» از همه روشنتر است زيرا دستكم اينرا روشن مىكندكه آنچه موردنظر است «خارج از بدنهاى ما» نيست; در حالىكه دو عبارت ديگر را مىتوان به اين معنى گرفت: در واقع حتى ميان فيلسوفان نيز درباره نسبتبين مفهوم «چيزهاى خارج» و «چيزهاى خارج از بدنهاى ما» سردرگمى فراوانى وجود داشته است. اما حتى عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» نيز به نظر من تا روشنى كامل فاصله بعيدى دارد; و اگر من بخواهم واقعا روشن سازم كه منظورم از «برهان وجود چيزهاى خارج از ما» چيست، اين كار را نمىتوانم فقط با اين كار بكنم كه بگويم منظورم از «خارج از ما» همان «خارج از ذهنهاى ما» است. كانتخود در جايى مىگويد كه عبارت «خارج از ما» «ابهام ناگزيرى در خود دارد.» وى مىگويد كه «گاهى به معناى چيزى است كه به صورت شىء فىنفسه متمايز از ما وجود دارد و گاهى به معناى چيزى است كه فقط متعلق به نمود خارجى است»; او چيزهايى را كه به نخستين معنى از اين دو معنى خارج از ماست «اعيانى كه مىتوان آنها را به معناى برترينى (2) اعيان خارجى خواند» مىخواند و اعيانى كه به معناى دوم خارج از ماست «اعيان خارجى تجربى» مىنامد; و سرانجام كانت مىگويد كه براى رفع هرگونه ترديد درباره اين مفهوم اخير، اعيان خارجى تجربى را از اعيان خارجى كه ممكن است آنها را به معناى برترينى «خارجى» خواند بدينصورت مشخص خواهد كرد «كه آنها را چيزهاى مشخصى كه در مكان با آنها برخورد مىشود مىنامم.» به نظر من اين عبارت اخير كانتيعنى «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» تقريبا به روشنى نشان مىدهد آن چيزها چه نوع چيزهايى هستند كه مىخواهم درباره آنها بررسى كنم كه چه نوع برهانى، اگر باشد، بر اين مىتوان آورد كه چيزهايى از آن نوع وجود دارند. بدن من، بدنهاى آدمهاى ديگر، بدنهاى جانوران، همه انواع گياهان، سنگها، كوهها، خورشيد، ماه، ستارگان و سيارات، خانهها و ساختمانهاى ديگر، همه انواع اشياء ساختهشده - صندليها، ميزها، تكههاى كاغذ و غيره، همه «چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود.» خلاصه، همه چيزهايى از آن نوع كه فيلسوفان آنها را «اعيان طبيعى»، «اشياء مادى» يا «اجسام» مىخوانند بهوضوح ذيل اين عنوان قرار مىگيرند. اما طبعا از عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» فهميده مىشود كه اين عبارت به مواردى هم اطلاق مىشود كه اسمهايى مانند «اعيان طبيعى»، «اشياء مادى» يا «اجسام» را بعيد است كه بتوان بر آنها اطلاق كرد. فىالمثل با سايهها گاهى در مكان برخورد مىشود، هرچند بعيد است كه بتوانيم آنها را به درستى «اعيان طبيعى»، «اشياء مادى» يا «اجسام» بناميم; و اگرچه در يكى از موارد استعمال واژه «چيز» سايه را «چيز» خواندن درست نيست اما عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» را طبعا مىتوان مترادف با «هرچه بتوان در مكان با آن برخورد كرد» دانست و اين عبارت عبارتى است كه در كمال صحت مىتوان آن را شامل سايهها نيز دانست. خواست من آن است كه عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» به اين معناى وسيع گرفته شود; بهنحوى كه اگر برهانى بتوان يافتبر اينكه دو سايه گوناگون وجود داشته است، بىدرنگ اين نتيجه بهدست آيد كه دستكم دو چيز از «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» وجود داشته است و اين برهان درخصوص نكته موردبحثبههمان قوت برهانى باشد بر اينكه دست كم دو عين از «اعيان طبيعى» از هر قبيل كه هستند، وجود داشتهاند. بنابراين، عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» را طبعا مىتوان به نحوى در نظر گرفت كه معناى بسيار وسيعى داشته باشد - معنايى كه حتى از معناى «عين طبيعى» يا «جسم» نيز وسيعتر باشد، هرچند كه اين دو اصطلاح نيز خود معناى وسيعى دارد. اما با همه وسعتى كه معناى آن عبارت دارد، از يك جهتبه اندازه عبارت ديگرى كه كانتبه عنوان مترادف با آن بهكار برده است وسيع نيست; و به نظر من مقايسهاى بين اين دو عبارت براى هرچه روشنتر ساختن اين نكته مفيد است كه آن چيزهايى كه نسبتبه آنها مىخواهم بپرسم چه برهانى، اگر باشد، مىتوان آورد كه چنان چيزهايى وجود دارند، از چه قبيل هستند. عبارت ديگرى كه كانتبه عنوان مترادف با «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» بهكار برده است در جملهاى بهكار رفته است كه بلافاصله پيش از جملهاى است كه قبل از اين نقل شد و در آن مىگويد كه عبارت «چيزهاى خارج از ما»«ابهام ناگزيرى در خود دارد.» در آن جمله قبلى كانت مىگويد كه هر «عين تجربى» در صورتى خارجى خوانده مىشود كه در مكان ظاهر شود.» بنابراين عبارت «در مكان ظاهر شود» را چنان بهكار مىبرد كه گويى مترادف با «در مكان با آنها برخورد مىشود» است. اما به آسانى مىتوان نمونههايى از «چيزها»يى يافت كه به سختى مىتوان منكر شد كه «در مكان ظاهر» مىشوند اما كاملا طبيعى است كه با تاكيد تمام منكر آن شويم كه «در مكان با آنها برخورد مىشود.» مثلا توصيف زير را از يك سلسله اوضاع و احوالى در نظر بگيريد كه در آن آنچه پارهاى از روانشناسان «رد تصوير منفى» و پارهاى «رد حسى منفى» خواندهاند، حاصل مىشود. «اگر پس از نگاه استوار به يك پاره سفيد بر زمينهاى سياه چشم را به يك زمينه سفيد بگردانيم، تا اندك مدتى يك پاره خاكسترى مىبينيم.» (فورستر، كتاب درسى روانشناسى، چهار جلد، جلد سوم، ص 1266; نقلشده در كتاب استاوت، راهنماى روانشناسى، چاپ سوم، ص 280). اخيرا پس از خواندن اين سخنان زحمتى به خود دادم و يك ستاره چهارپر از يك تكه كاغذ سفيد چيدم و آن را بر زمينه سياهى نهادم و بر آن «نگاه استوارى» كردم و سپس چشمم را به يك ورقه سفيد كاغذ برگرداندم: واقعا ديدم كه تا مدتى يك پاره خاكسترى مىبينيم - نه تنها يك پاره خاكسترى ديدم بلكه آن را بر زمينه سفيد ديدم و در عينحال اين پاره خاكسترى كمابيش به شكل همان ستاره چهارپرى بود كه قبل از آن بر آن «نگاه استوارى» كرده بودم - آن هم ستاره چهارپرى بود. اين آزمايش ساده را چند بار با موفقيت تكرار كردم. هر كدام از اين ستارههاى چهارپر خاكسترى كه در هر بار آزمايش يكى از آنها را مىديدم همان بود كه «رد تصوير» يا «رد حسى» خوانده مىشود; آيا كسى مىتواند منكر شود كه مىتوان در كمال صحت گفت كه هر كدام از اين رد تصويرها «در مكان ظاهر» شده است! من هر كدام از آنها را بر يك زمينه سفيد واقعى ديدم و در اين صورت هر كدام از آنها بر يك زمينه سفيد واقعى «ظاهر» شد. اما اگر چه «در مكان ظاهر» شد، گمان مىكنم هر كسى احساس مىكند كه اگر بگوييم با آن رد تصويرها «در مكان برخورد شد» سخت گمراهكننده خواهد بود. ستاره سفيدى كه من به آن «نگاه استوار»ى كردم، زمينه سياهى كه آن ستاره را بر آن ديدم و زمينه سفيدى كه رد تصويرها را بر آن ديدم البته «در مكان با آنها برخورد شد»: اينها در واقع «اعيان طبيعى» يا رويههاى اعيان طبيعى بودند. اما يك تفاوت عمده بين آنها از يك سو و رد تصويرهاى خاكسترى از سوى ديگر را مىتوان به صورت كاملا طبيعى با اين گفته بيان كرد كه با رد تصويرها «در مكان برخورد نمىشد.» و يكى از دلايلى كه چرا چنين استبه نظر من ساده است. وقتى مىگويند با فلان و بهمان در فلان زمان «در مكان برخورد مىشود» طبعا اين فكر را به وجود مىآورد كه شرايطى هست كه هر كس آن شرايط را داشته باشد مىتوان تصور كرد كه آن «چيز» موردنظر را «به حس درك مىكند» يعنى اگر چيز ديدنى باشد، آن را مىبيند و اگر بسودنى باشد آن را لمس مىكند و اگر صدا باشد مىشنود و اگر بو باشد مىبويد. وقتى مىگويم ستاره چهارپر سفيدى كه به آن نگاه استوارى كردم يك «عين طبيعى» بود و با آن «در مكان برخورد مىشد»، معناى ضمنى اين گفته من آن است كه هر كس كه در آن زمان در آن اتاق بود و داراى بينايى عادى و حس لامسه عادى بود مىتوانست آن را ببيند و لمس كند. اما درخصوص آن رد تصويرهاى خاكسترى كه من ديدم، تصور نمىرود كه كسى غير از من مىتوانست هيچ كدام از آنها را ببيند. البته كاملا مىتوان تصور كرد كه اگر آنان در آن زمان با من در اتاق بودند و همان آزمايشى را كه من كردم مىكردند، رد تصويرهايى بسيار شبيه به رد تصويرهايى كه من ديدم مىديدند: اين فرض هم مهمل نيست كه بگوييم حتى مىتوانستند رد تصويرهايى دقيقا شبيه به يكى از آنهايى كه من ديدم ببينند. اما اين فرض مهمل است كه بگوييم هر كدام از آن رد تصويرهايى را كه من ديدم كس ديگرى هم مىتوانستببيند: اين فرض مهمل است كه دو كس مىتوانند يك رد تصوير را ببينند. از اينرو، يكى از دلايل اينكه مىگوييم با هيچ يك از آن رد تصويرهايى كه من ديدم «در مكان برخورد نمىشد»، هرچند كه هر كدام از آنها بىشك بر من «در مكان ظاهر شد»، همين است كه تصور نمىرود هيچكس ديگر مىتوانست هيچ كدام از آنها را ببيند. بنابراين طبيعى است كه عبارت «با آنها در مكان برخورد مىشود» بدينصورت فهميده شود كه درباره هر چيزى كه شخصى آن را به حس درك مىكند بگوييم با آن چيز در مكان برخورد مىشود و اين برابر با آن است كه بگوييم ممكن بود ديگران نيز همچون آن شخص آن چيز را به حس درك كنند. بنابراين رد تصوير منفى از آن نوع كه وصفش آمد، يك نمونه از «چيزها»يى است كه هرچند بايد پذيرفت كه در «مكان ظاهر» مىشوند اما با اين حال چنين نيست كه «در مكان با آنها برخورد شود» و چنين نيست كه به معناى موردنظر ما «خارج از ذهنهاى ما» باشند. و دو مثال مهم ديگر نيز مىتوان آورد. مثال اول اين است: مىدانيم كه مردم گاهى چيزها را دو تا مىبينند و اين همان است كه روانشناسان نيز با اين گفته وصف مىكنند كه مردم «تصوير مضاعف» يا دو «تصوير» از چيزى كه به آن نگاه مىكنند دارند. در اين موارد شك نيست كه كاملا طبيعى است كه بگوييم هر كدام از آن دو «تصوير» «در مكان ظاهر» مىشود: يكى در يك جا ديده مىشود و ديگرى در جاى ديگر و اين عينا به همان معنى است كه هر كدام از آن رد تصويرهاى خاكسترى كه من ديدم در جاى معينى بر زمينه سفيدى كه به آن نگاه مىكردم ديده شد. اما اين ديگر كاملا غيرطبيعى است كه بگوييم وقتى من تصوير مضاعفى دارم با هر كدام از آن دو تصوير «در مكان برخورد مىشود.» برخلاف، يقين است كه چنين نيست كه با هر دو تصوير «در مكان برخورد شود». اگر چنين بود كس ديگرى هم مىتوانست عينا همان دو تصويرى را كه من مىبينم ببيند; و اگر چه اين فرض مهمل نيست كه كس ديگر نيز مىتوانستيك جفت تصوير ببيند كه دقيقا شبيه به يك جفت تصويرى باشد كه من مىبينم اما اين فرض مهمل است كه كس ديگرى مىتوانست عينا همان يك جفت تصوير را ببيند. بنابراين هر موردى كه كسى چيزى را دو تا مىبيند نمونهاى است از دستكم يك «چيز» كه اگر چه «در مكان ظاهر» مىشود يقينا باآن «در مكان برخورد نمىشود». و دومين مثال مهم اين است: مىتوان در كمال صحت گفت كه دردهاى جسمانى عموما «در مكان ظاهر» مىشوند. وقتى كه دندانم درد مىگيرد، درد را در جاى معينى از فك يا در دندان معينى حس مىكنم; وقتى انگشتم را مىبرم و يد روى آن مىگذارم و مىسوزد، درد را در جاى معينى در انگشتم احساس مىكنم; و كسى كه پايش قطع شده باشد ممكن است در جايى احساس درد كند كه اگر پايش را از دست نداده بود در آنجا بود. يقين است كه كاملا طبيعى است كه عبارت «در مكان ظاهر مىشود» را بدين معنى بگيريم كه اگر در معناى مورد مثال، دردى در جاى معينى احساس شود آن درد «در مكان ظاهر» مىشود. و با اينهمه به همان دليل كه در مورد رد تصويرها و تصويرهاى مضاعف آورديم، كاملا غيرطبيعى است كه درباره دردها بگوييم كه با آنها «در مكان برخورد مىشود». كاملا مىتوان تصور كرد كه شخص ديگرى دردى احساس كند كه دقيقا شبيه به دردى باشد كه من احساس مىكنم اما اين فرض مهمل است كه بگوييم او مىتواند عينا همان دردى را احساس كند كه من احساس مىكنم. و در واقع دردها مثال رايج آنگونه «چيزها»يى هستند كه فيلسوفان مىگويند از ذهنهاى ما «خارج» نيستند بلكه «داخل» آنها هستند. فيلسوفان درباره هر دردى كه من احساس كنم مىگويند كه آن درد ضرورتا نه خارج از ذهن من كه درون آن است. و سرانجام گمان مىكنم يك دسته ديگر از «چيزها» درخور ذكر باشد كه يقينا اعيان «خارجى» نيستند و يقينا به آن معنايى كه مورد نظر من استبا آنها «در مكان برخورد نمىشود» اما با اين همه برخى از فيلسوفان برآناند كه بگويند آن چيزها «در مكان ظاهر مىشوند» اگر چه نه دقيقا به همان معنايى كه دردها، رد تصويرها و تصويرهاى مضاعفى از آن قبيل كه توصيف كردم «در مكان ظاهر مىشوند.» اگر به نور چراغ برق نگاه كنيد و سپس چشمان خود را ببنديد، گاه اتفاق مىافتد كه تا مدت كوتاهى بر زمينه تاريكى كه آن را معمولا وقتى چشمان خود را مىبنديد مىبينيد، پاره نورى مىبينيد كه شكل آن شبيه به نورى است كه لحظهاى قبل به آن نگاه مىكرديد. اگر اين پاره نور را ببينيد، خود نمونه ديگرى است از آنچه برخى از روانشناسان «رد تصوير» و برخى ديگر «رد حسى» ناميدهاند; اما برخلاف رد تصوير منفى كه پيش از اين از آن سخن گفتم در هنگامى ديده مىشود كه شما چشمان خود را ببنديد. شايد برخى از فيلسوفان بر آن باشند كه بگويند اين رد تصوير كه با چشمان بسته ديده مىشود «در مكان ظاهر مىشود» اگر چه يقينا با آن «در مكان برخورد نمىشود». اين فيلسوفان برآناند كه بگويند آن رد تصوير «در مكان ظاهر مىشود» زيرا يقينا در فاصله اندكى از شخصى كه آن را مىبيند ظاهر مىشود: حال چگونه مىتوان گفت چيزى در فاصله اندكى از من ظاهر شده استبىآنكه «در مكان ظاهر» شده باشد! با اينهمه بين اينگونه رد تصويرها كه با چشمان بسته ديده مىشوند و رد تصويرهايى از آنگونه كه پيش از اين توصيف كردم تفاوتى هست كه ممكن است فيلسوفان ديگر را به آنجا برساند كه بگويند چنين نيست كه اين رد تصويرها كه با چشمان بسته ديده مىشوند اصلا «در مكان ظاهر» بشوند. اين تفاوت را به اين طرز مىتوان بيان كرد كه وقتى چشمان شما بسته است هيچ بخشى از مكان طبيعى را اصلا نمىبينيد - يعنى هيچ بخش از مكانى را كه وقتى مىگوييم «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» به آن اشاره مىكنيم. رد تصويرى كه با چشمان بسته ديده مىشود يقينا در نوعى مكان ظاهر مىشود اما اين پرسش باقى مىماند كه آيا درست است كه بگوييم در مكان ظاهر مىشود يا نه. بنابراين به نظر من روشن است كه به هيچ روى نمىتوانيم هر چه را كه طبعا در باب آن مىگوييم «در مكان ظاهر مىشود» در عينحال طبعا در باب آن بگوييم «چيزى است كه در مكان با آن برخورد مىشود.» پارهاى از «چيزها» كه در مكان ظاهر مىشوند به قطع و يقين در مكان با آنها برخورد نمىشود; يا، به عبارت ديگرى كه براى رساندن همين مفهوم مىتوان بهكار برد، به قطع و يقين اصلا «واقعيتهاى طبيعى» نيستند. بنابراين مفهوم «در مكان ظاهر مىشوند» از يك جهتبسيار وسيعتر از مفهوم «در مكان با آنها برخورد مىشود» است: بسيارند چيزهايى كه مشمول مفهوم اول مىشوند كه مشمول مفهوم دوم نمىشوند - بسيارى از رد تصويرها، دستكم يكى از دو «تصوير» در وقتى كه كسى دو تا مىبيند و اغلب دردهاى جسمانى «در مكان ظاهر مىشوند» هرچند كه با هيچ كدام از آنها «در مكان برخورد نمىشود». از اين امر كه «چيزى» در مكان ظاهر مىشود به هيچوجه نتيجه نمىشود كه در مكان با آن برخورد مىشود. اما همانطور كه مفهوم اولى از يك جهت وسيعتر از مفهوم دومى است، از جهت ديگرى مفهوم دومى وسيعتر از مفهوم اولى است. زيرا بسيارند چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود كه اگر درباره آن بگوييم كه در مكان ظاهر مىشوند درست نيست. از اين امر كه با «چيزى» در مكان برخورد مىشود به هيچوجه نتيجه نمىشود كه در مكان ظاهر مىشود. من فرض را بر اين نهادهام كه از عبارت «در مكان با آنها برخورد مىشود» چنين برمىآيد و به نظر من طبعا ممكن است چنين برآيد كه هر «چيز» ممكن استبه حس دريافتشود; اما از اين امر كه هر چيز ممكن استبه حس دريافتشود اين نتيجه حاصل نمىشود كه به حس دريافت مىشود; و اگر واقعا به حس دريافت نشود در مكان هم ظاهر نخواهد شد. از خصوصيات آنگونه «چيزها»يى كه آنها را با عبارت «با آنها در مكان برخورد مىشود» وصف كردم، از جمله سايهها، آن است كه اين فرض درباره هر كدام از آنها كه در زمان معينى به حس دريافت مىشود مهمل نيست كه هم (1) در آن زمان ممكن بود وجود داشته باشد بىآنكه به حس دريافتشود و هم (2) در زمان ديگرى ممكن بود وجود داشته باشد بىآنكه در آن زمان ديگر به حس دريافتشود و هم (3) در تمام دوران وجود خود لزومى نداشته است كه در هيچ زمان اصلا به حس دريافتشود. از اينرو، اين فرض مهمل نيست كه بسيارى از چيزها كه در زمانى با آنها در مكان برخورد مىشد هرگز در هيچ زمان اصلا «ظاهر» نشدهاند و بسيارى از چيزها كه با آنها اكنون در مكان برخورد مىشود اكنون «ظاهر» نمىشوند و همچنين هرگز نشده و هرگز نخواهند شد. همان عبارت كانت را بهكار مىبريم و مىگوييم مفهوم «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» نه فقط اعيانى را دربر مىگيرد كه مورد تجربه فعلى هستند بلكه اعيانى را نيز دربر مىگيرد كه مورد تجربه ممكن هستند; و از اين امر كه چيزى مورد تجربه ممكن هستيا بوده استبه هيچوجه نتيجه نمىشود كه اصلا «ظاهر» شده يا مىشود يا خواهد شد. اميدوارم آنچه تاكنون گفتم اين نكته را روشن كرده باشد كه آنچه در ابتدا با عباراتى مانند «خارج از ما» يا «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» به آن اشاره كردم چگونه چيزهايى است. گفتم كه به نظر من عبارت كانتيعنى «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» نسبتا به روشنى انواع «چيزها»ى موردبحث را نشان مىدهد; و كوشيدهام تا اين عرصه را از اين هم روشنتر كنم يعنى خاطرنشان كردهام كه اين عبارت فقط وقتى وافى به مقصود است كه (الف) به معنايى در نظر گرفته شود كه در آن معنا بسيارى از «چيزها» مثل رد تصويرها، تصويرهاى مضاعف و دردهاى جسمانى كه مىتوان گفت «در مكان ظاهر مىشوند» جزء «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» منظور نشوند و (ب) اين امر به روشنى درك شود كه هيچ تناقضى در اين فرض وجود ندارد كه چيزهايى بوده و هستند كه «در مكان با آنها برخورد مىشود» كه هرگز به حس دريافت نشده و نمىشوند و نخواهند شد و در اين فرض هم هيچ تناقضى وجود ندارد كه در ميان آن چيزهايى هم كه زمانى به حس دريافتشدهاند بسيارى چيزها در زمانهايى وجود داشته است كه در آن زمانها به حس دريافت نشدهاند. گمان مىكنم اكنون براى همه روشن شده باشد كه چون من رد تصويرها، تصويرهاى مضاعف و دردهاى جسمى را جزء «چيزهاى خارج» به شمار نمىآورم، همچنين نبايد نه هيچيك از «تصويرها»يى را كه اغلب در وقتبيدارى «با چشم ذهن مىبينيم» جزء «چيزهاى خارج» به شمار آورم و نه هيچيك از تصويرهايى را كه وقتى خواب هستيم در رؤيا مىبينيم; همچنين اصطلاح «خارج» را به نحوى بهكار بردهام كه از اينكه كسى در زمانى توهم بصرى داشته است نتيجه مىشود كه در آن زمان چيزى مىديده است كه «خارج» از ذهن او نبوده است و از اينكه آن كس در زمانى توهم سمعى داشته است نتيجه مىشود كه در آن زمان صدايى مىشنيده است كه «خارج» از ذهن او نبوده است. اما يقينا عبارات «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آنها برخورد مىشود» را به آن وضوحى استعمال نكردهام كه در مورد هر «چيز»ى كه به نظر مىرسد بتوان بىدرنگ گفت كه آيا بايد يا نبايد آن را جزء «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آنها برخورد مىشود» به شمار آورد. فىالمثل، چيزى نگفتهام كه اين نكته را كاملا روشن كند كه آيا بازتابى را كه در آينهاى مىبينم بايد «چيزى كه در مكان با آن برخورد مىشود» و «خارج از ذهنهاى ما» دانستيا نه، و نيز چيزى نگفتهام كه اين نكته را كاملا روشن كند كه آيا آسمان را بايد چنين دانستيا نه. درباره آسمان گمان مىكنم هر كسى احساس مىكند كه اگر درباره آن به عنوان «چيزى كه در مكان با آن برخورد مىشود» سخن بگوييم كاملا نادرست است; و گمان مىكنم اغلب مردم به شدت اكراه دارند كه بىقيد و شرط بگويند كه با بازتابهايى كه مردم در آينه مىبينند «در مكان برخورد مىشود.» و با اينهمه نه آسمان و نه بازتابهايى كه در آينهها ديده مىشوند از يك جنبه همان وضع دردهاى جسمانى يا رد تصويرها را ندارند و اين همان جنبهاى است كه بر آن به اين سبب تاكيد نمودم كه دليلى استبر اينكه با دردهاى جسمانى يا رد تصويرها در مكان برخورد نمىشود - يعنى اين فرض مهمل است كه بگوييم عينا همان دردى را كه من احساس مىكنم ديگرى نيز مىتواند احساس كند يا عينا همان رد تصويرى را كه من مىبينم ديگرى نيز مىتواند ببيند. درباره بازتابهاى آينهها كاملا طبيعى است كه در اوضاع و احوال معينى زبانى به كار ببريم كه تلويحا بدان معنى است كه كس ديگرى مىتواند همان بازتابى را ببيند كه ما مىبينيم. كاملا طبيعى است كه مىتوانيم به دوستى بگوييم: «آن نقش قرمز را روى آب آنجا مىبينى؟ نمىدانم كه بازتاب چيست» درست همانطور كه مىتوانيم به دامنه تپه دوردستى اشاره كنيم و بگوييم: «آن لكه سفيد را روى تپه آنجا مىبينى؟ نمىدانم كه چيست.» و درباره آسمان هم كاملا واضح است كه اين گفته مهمل نيست كه آدمهاى ديگر هم آن را همانطور مىبينند كه من. بنابراين بايد اذعان كرد كه من عبارت «چيزهايى كه در مكان با آن برخورد مىشود» و، بنابراين، عبارت «خارج از ذهنهاى ما» را كه عبارت اول در توضيح آن بهكار رفت، آنچنان روشن نكردهام كه درخصوص هر نوع «چيز»ى كه ذكر مىشود هيچ شكى در اين نباشد كه با آن چيزها «در مكان برخورد مىشود» يا نه يا «خارج از ذهنهاى ما» هستند يا نه. اما اينكه تعريف قاطعى از عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» در دست نيست، تا جايى كه مىدانم، براى مطلب موردنظر من در اينجا اهميتى ندارد. زيرا گمان مىكنم براى مطلب موردنظر من همين بس باشد كه اين نكته را روشن كنم كه وقتى در مورد بسيارى از چيزها عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» را بهكار مىبرم، در مورد هر يك از اين انواع، از اين قضيه كه چيزهايى از آن نوع هستند نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود. و در واقع فهرستى (هرچند كه هيچ كامل نيست) از چيزهايى آوردهام كه به اين طرز استعمال عبارت «چيزهايى كه به نحوى در مكان با آنها برخورد مىشود» مربوط است. در اين فهرست از جمله جسمهاى انسانها و جانوران، گياهان، ستارگان، خانهها، صندليها و سايهها را آوردهام; و اكنون تاكيد مىكنم كه عبارت «چيزهايى را كه در مكان با آنها برخورد مىشود» به طرزى استعمال كردهام كه درخصوص هر كدام از انواع چيزها، از اين قضيه كه «چيزها»يى از آن نوع هستند نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود: مثلا از اين قضيه كه گياهان هستند يا گياهان وجود دارند نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود و از اين قضيه كه سايهها وجود دارند نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود و هكذا در مورد همه انواع «چيزها»يى كه در اولين فهرستخود ذكر كردم. اگر اين نكته روشن باشد براى مطلب موردنظر من كافى است، زيرا اگر روشن باشد، آنوقت اين هم روشن خواهد بود كه، چنانكه پيش از اين نيز به تلويح گفتم، اگر ثابت كنيد كه دو فقره گياه وجود دارد يا يك گياه و يك سگ وجود دارند يا يك سگ و يك سايه وجود دارند و غيره و غيره، به خودى خود ثابتشده است كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود: ديگر نيازى نيست كه علاوه بر اين برهان جداگانهاى بياوريم بر اينكه از اين قضيه كه گياهان وجود دارند حتما نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود. حال درخصوص عبارت «چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود» گمان مىكنم آسان بتوان باور داشت كه من مىتوانم آن را به معنايى استعمال كنم كه ديگر براى آنكه از «گياهان وجود دارند» نتيجه شود كه «چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود»، برهانى لازم نباشد; اما درخصوص عبارت «چيزهاى خارج از ذهنهاى ما» گمان مىكنم موضوع فرق مىكند. شايد كسى بگويد كه: «من به وضوح مىبينم كه از قضيه «در حال حاضر دستكم دو سگ وجود دارند» اين قضيه نتيجه مىشود كه «در حال حاضر دستكم دو چيز هست كه در مكان با آنها برخورد مىشود»، چنانكه اگر بتوان ثابت كرد كه در حال حاضر دو سگ وجود دارند به خودى خود ثابتشده است كه در حال حاضر دستكم دو چيز هست كه در مكان با آنها برخورد مىشود. ملتفت هستم كه ديگر نيازى نيست كه علاوه بر اين برهان جداگانهاى بياورند بر اينكه قضيه «چيزهايى هست كه در مكان با آنها برخورد مىشود» از قضيه «دو سگ وجود دارند» نتيجه مىشود; واضح است كه ممكن نيستسگى وجود داشته باشد كه در مكان با آن برخورد نشود. اما به هيچ روى بر من تا اين اندازه معلوم نيست كه اگر بتوان ثابت كرد كه دو سگ يا دو سايه وجود دارند به خودى خود ثابت مىشود كه دو چيز خارج از ذهنهاى ما وجود دارند. مگر ممكن نيست كه سگى، هرچند مسلما بايستى «در مكان با آن برخورد شود»، عين خارجى - عينى خارج از ذهنهاى ما نباشد؟ آيا براى آنكه بگوييم چيزى كه در مكان با آن برخورد مىشود بايد خارج از ذهنهاى ما باشد برهان جداگانهاى لازم نيست؟ البته اگر واژه «خارجى» را صرفا به صورت مترادف با «در مكان با آن برخورد مىشود» استعمال كنيد ديگر برهانى بر اين لازم نيست كه سگها عين خارجى هستند: در اين صورت اگر بتوانيد ثابت كنيد كه دو سگ وجود دارند به خودى خود ثابت كردهايد كه بعضى چيزهاى خارجى وجود دارند. اما دشوار مىتوانم بپذيرم كه شما (يا هر كس ديگر) واقعا واژه «خارجى» را صرفا به صورت مترادف با «در مكان با آن برخورد مىشود» استعمال مىكنيد; و اگر استعمال نمىكنيد آيا برهانى بر اين لازم نيست كه «هرچه در مكان با آن برخورد مىشود بايد خارج از ذهنهاى ما باشد؟» چنانكه ديديم، كانت مىگويد كه عبارت «خارج از ما» يا «خارج» در واقع به دو معناى بسيار متفاوت استعمال مىشوند; و درخصوص يكى از اين دو معنى كه خود آن را معناى «برترينى» مىنامد و مىكوشد تا با اين گفته آن را روشن سازد كه معنايى است كه در آن «خارج» يعنى «موجود به صورت شىء فىنفسه متمايز از ما»، اين ديگر شهره آفاق است كه خود كانت هم معتقد بود كه چيزهايى كه در مكان با آنها برخورد مىشود بدينمعنى «خارجى» نيستند. بنابراين به عقيده او، براى واژه «خارجى» معنايى هست كه فيلسوفان عموما اين واژه را بدان معنى به كار بردهاند و چنان است كه اگر «خارجى» بدان معنى بهكار رود از قضيه «دو سگ وجود دارند» نتيجه نمىشود كه چيزى خارجى وجود دارد. اينكه اين معناى مفروض چيست، گمان نمىكنم حتى خود كانت هم موفق به دادن توضيح روشنى درباب آن شده باشد; دليلى هم بر اين فرض نمىشناسم كه فيلسوفان واژه «خارجى» را به معنايى استعمال كرده باشند كه در آن معنى چيزهايى كه در مكان با آن برخورد مىشود خارجى نيستند. اما درباره آن معناى ديگر چه بايد گفت كه به گفته كانت واژه «خارجى» عموما در آن معنى به كار رفته است - همان معنايى كه آن را «خارجى تجربى» مىخواند؟ اين مفهوم با مفهوم «در مكان با آن برخورد مىشود» چه ارتباطى دارد؟ توجه داشته باشيم كه در آنچه از كانت نقل كردم خود او اصلا به وضوح نمىگويد كه پاسخ درستبه اين پرسش از نظر او چيست. فقط اين جمله غريب را مىآورد كه براى رفع هرگونه ترديد درباره مفهوم «خارجى تجربى»، اعيانى را كه اين مفهوم درباره آنها صدق مىكند از اعيانى كه ممكن است آنها را به معناى برترينى «خارجى» خواند بدينترتيب مشخص مىكند «كه آنها را چيزهاى مشخصى كه در مكان با آنها برخورد مىشود مىنامم.» بىترديد يكى از تعابير اين سخنان غريب آن است كه به نظر كانت مفهوم «خارجى تجربى» همان مفهوم «در مكان با آن برخورد مىشود» است - و او معتقد است كه واژه مترادفى استبا «در مكان با آن برخورد مىشود». حال اگر منظور او همين باشد بسيار دشوار مىبينم كه بتوان گفت عقيدهاش درست است. آيا واقعا فيلسوفان واژه «خارجى» را صرفا به عنوان واژه مترادف با «در مكان با آن برخورد مىشود» به كار بردهاند؟ آيا خود كانت چنين كرده است؟ گمان نمىكنم نه فيلسوفان چنين كرده باشند، نه خود كانت; و براى آنكه توضيح دهم كه چگونه آن را بهكار بردهاند و دو مفهوم «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آن برخورد مىشود» چه نسبتى با يكديگر دارند، به نظر من بايد به روشنى توجه همگان را به امرى جلب كنم كه تاكنون فقط طرداللباب به آن اشاره كردهام: يعنى به اين امر كه كسانى كه چيزهايى را «خارج از» ذهنهاى ما مىنامند عموما چنانكه انتظار داريم چيزهاى ديگرى را كه مىخواهند در تضاد با آن چيزهاى اول قرار دهند چيزهايى «در» ذهنهاى ما مىنامند. البته اغلب خاطرنشان كردهاند كه وقتى در اينجا واژه «در» استعمال مىشود و به دنبال آن «ذهن من»، «ذهن تو»، «ذهن او» و غيره مىآيد، واژه «در» به معناى مجازى استعمال شده است. و موارد استعمال مجازى واژه «در» پيش از آن عبارات در تداول عموم وجود دارد كه ما آنها را كاملا مىفهميم. مثلا جملههايى مانند «وقتى آن كار را ترتيب مىدادم شما را در ذهن داشتم» يا «وقتى كه گفتم بعضيها هستند كه از دستزدن به عنكبوت چندششان مىشود شما را در ذهن داشتم». در اين موارد مىتوان عبارت «به ياد شما افتادم» را به همان معناى «شما را در ذهن داشتم» به كار برد. اما مسلم است كه اين مورد خاص استعمال مجازى واژه «در» آن موردى نيست كه فيلسوفان در هنگامى استعمال مىكنند كه مىخواهند آنچه را «در» ذهن من است در تضاد با آنچه خارج از آن است قرار دهند. برخلاف، وقتى واژه «خارج» را به كار مىبرند شما حتى در موقعى كه من شما را در ذهن دارم نيز خارج از ذهن من هستيد. اگر بخواهيم بفهميم اين مورد خاص استعمال مجازى عبارت «در ذهن من» چيست كه طورى است كه آنچه «خارج» از ذهن من استبه آن معنايى كه اينك مورد نظر ماست، هرگز نمىتواند «در» آن باشد، به نظر من بايد مواردى از آن نوع «چيزها»يى را در نظر بگيريم كه مىگويند به اين معناى خاص «در» ذهن من است. پيش از اين سه نمونه از اين موارد را مثال زدم كه به نظر من وافى به مقصود كنونى من است: هر درد جسمانى كه حس مىكنم، هر رد تصويرى كه با چشمان بسته مىبينم و هر تصويرى كه وقتى در خواب و رؤيا هستم «مىبينم» مثالهاى بارز آن نوع «چيز»ى هستند كه فيلسوفان از آن با عبارت «در ذهن من» سخن گفتهاند. و به نظر من شك نيست كه وقتى از چيزهايى مانند بدن من، ورق كاغذ، ستاره - خلاصه كلا از «اعيان طبيعى» - به عنوان «خارجى» سخن گفتهاند مرادشان آن بوده است كه بر تفاوت مهمى تاكيد كنند كه احساس مىكنند بين چيزهايى از اين قبيل و «چيز»هايى مانند درد، رد تصويرى كه با چشمان بسته ديده مىشود و تصويرى در رؤيا، وجود دارد. اما اين چه تفاوتى است؟ احساس مىكنند بين درد جسمانى كه من حس مىكنم يا رد تصويرى كه با چشمان بسته مىبينم از يك سو و خود بدن من چه تفاوتى وجود دارد؟ - اين چه تفاوتى است كه آنان را به اينجا رسانده است كه بگويند در حالىكه درد جسمانى و رد تصوير «در» ذهن من است، خود بدن من «در» ذهن من نيست - يعنى حتى وقتى بدن خود را لمس مىكنم و مىبينم يا درباره آن فكر مىكنم نيز در ذهن من نيست؟ پيش از اين گفتم كه يكى از تفاوتهايى كه بين اين دو وجود دارد آن است كه با بدن من در مكان برخورد مىشود، درحالىكه با درد جسمانى و رد تصوير در مكان برخورد نمىشود. اما به نظر من خطاست كه بگوييم اين همان تفاوتى است كه فيلسوفان را به جايى رسانده است كه بگويند اين دو چيز اخير «در» ذهن من است و بدن من «در» ذهن من نيست. پاسخ اين پرسش كه چه تفاوتى آنان را به جايى رسانده است كه اين سخن را بگويند به نظر من ابدا آسان نيست; اما سعى مىكنم پاسخى را كه گمان مىكنم درستباشد به اختصار در اينجا بياورم. به نظر من پيش از هر چيز بايد در نظر گرفت كه كاربرد كلمه «ذهن» در جايى كه مىگويند هر درد جسمانى كه من حس مىكنم در «ذهن» من است كاربردى است كه با تداول عام در گفتار عادى مطابقت كامل ندارد، هرچند كه در فلسفه بسيار متداول است. گمان نمىكنم كسى بيايد و بگويد دردهاى جسمانى كه من حس مىكنم «در ذهن من» هستند مگر اينكه حاضر باشد كه بگويد من با ذهن خود دردهاى جسمانى را حس مىكنم; و گفتن اين عبارت اخير به نظر من با تداول عام غيرفلسفى مطابقت كامل ندارد. اين طبيعى است كه بگوييم من با ذهن خود به خاطر مىآورم و مىانديشم و تصور مىكنم و دردهاى ذهنى - مثلا سرخوردگى را - حس مىكنم، اما به نظر من چندان طبيعى نيست كه بگوييم من با ذهن خود دردهاى جسمانى - مثلا سردرد شديد را - حس مىكنم; و شايد حتى از اين هم كمتر طبيعى باشد كه بگوييم من با ذهن خود مىبينم و مىشنوم و مىبويم و مىچشم. با اينهمه، بر طبق كاربرد فلسفى جاافتادهاى ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و درد جسمانى داشتن به همان اندازه رويداد يا روند ذهنى به شمار مىآيند كه به خاطر آوردن يا انديشيدن يا تصور كردن. به نظر من فيلسوفان اين كاربرد را از آن رو برگزيدهاند كه بين جملههايى چون «گربهاى را ديدم»، «صداى رعدى شنيدم»، «بوى تند پياز شنيدم»، «انگشتم سخت تير كشيد» از يك سو و جملههايى مانند «بهخاطر مىآورم كه او را ديدهام»، «درباره برنامه كار مىانديشيدم»، «صحنه را پيش خود تصور كردم»، «به تلخى سرخورده شدم»، از سوى ديگر شباهتى واقعى ديدهاند - شباهتى كه همه اين جملهها را در يك دسته گرد مىآورد و اين دسته از جملهها با ساير جملههايى كه در آنها «من» يا «ام» بهكار رفته است مانند «من از دو متر كوتاهتر بودم»، «به پشت دراز كشيده بودم»، «موهايم خيلى بلند بود» متباين هستند. اما اين شباهت چيست؟ شباهتى كه مىتوان آن را با اين گفته بيان كرد كه هشت جمله اول همگى از آن نوع جملههايى هستند كه دادههاى روانشناسى را فراهم مىآورند، درحالىكه سه جمله آخر چنين دادههايى را فراهم نمىآورند. همچنين شباهتى است كه مىتوان آن را، چنانكه اكنون در ميان فيلسوفان معمول شده است، با اين گفته بيان كرد كه اگر در مورد هشت جمله اول با افزودن تاريخ جمله را مشخصتر كنيم، جملهاى به دست مىآيد كه اگر صادق باشد از آن چنين نتيجه مىشود كه من در آن تاريخ «تجربهاى داشتهام» در حالىكه اين امر درخصوص سه جمله آخر صدق نمىكند. فىالمثل اگر اين صادق باشد كه امروز بين ظهر و پنج دقيقه بعدازظهر گربهاى ديدم نتيجه مىشود كه امروز بين ظهر و پنج دقيقه بعدازظهر «تجربهاى داشتهام»; در حالىكه از اين قضيه كه در ماه دسامبر 1877 من از دو متر كوتاهتر بودهام نتيجه نمىشود كه در ماه دسامبر 1877 تجربهاى داشتهام. اما اين كاربرد فلسفى «تجربه داشتن» خود نيازمند توضيح است، زيرا با كاربرد اين عبارت كه در تداول عموم جا افتاده است همسان نيست. با اينهمه به نظر من توضيحى كه وافى به مقصود باشد اين است كه هر فيلسوفى كه اين كاربرد را رعايت مىكرده است مىتواند بگويد كه من در زمان معينى «تجربهاى داشتهام» اگر و فقط اگر يا (1) در آن زمان هوشيار بودهام يا (2) در آن زمان رؤيا مىديدهام يا (3) چيز ديگرى درباره من صدق مىكرده است كه شباهت داشته استبه آنچه وقتى هوشيار بودهام و وقتى رؤيا مىديدهام در باره من صدق مىكرده است و اين شباهت از يك جنبه بسيار واضحى است كه آنچه از آن جنبه در هنگامى كه رؤيا مىبينم درباره من صدق مىكند به چيزى شباهت دارد كه وقتى هوشيار هستم درباره من صدق مىكند و نيز از آن جنبه، آنچه در هنگامىكه مثلا چيزى جلو چشمم مجسم مىشود درباره من صدق مىكند به هر دو شباهت دارد. اين توضيح البته تا اندازهاى مبهم است، اما به نظر من آنقدر روشن هست كه وافى به مقصود ما باشد. اين توضيح به منزله آن است كه بگوييم با اين كاربرد فلسفى عبارت «تجربه داشتن» در صورتىكه من در زمانى نه هوشيار بودهام نه رؤيا مىديدهام نه چيزى جلو چشمم مجسم شده است نه هيچ چيز ديگر از اين قبيل در كار بوده است مىتوان گفت كه من در آن زمان هيچ تجربهاى نداشتهام; و ابهام اين توضيح البته در اين است كه مشخص نيست چه چيزهاى ديگرى از اين قبيل به شمار مىآيند. اين را به حال خود گذاشتهام تا از مواردى كه پيش مىآيد معلوم شود. اما به نظر من همين كافى است: اغلب اوقات شب كه در خواب هستم نه هوشيارم، نه رؤيا مىبينم، نه چيزى جلو چشمم مجسم مىشود و نه هيچ چيز ديگرى از اين قبيل در كار است - يعنى كه هيچ تجربهاى ندارم. اگر اين توضيح درباره كاربرد فلسفى «تجربه داشتن» آنقدر كه بايد و شايد روشن باشد به نظر من معنى اين گفته را كه هر دردى كه من حس مىكنم يا هر رد تصويرى كه با چشمان بسته مىبينم «در ذهن من» استبا اين گفته مىتوان توضيح داد كه آن معنى چيزى بيشتر يا كمتر از اين نيست كه بگوييم فرض اينكه همان درد يا همان رد تصوير هنگامى وجود داشته است كه من هيچ تجربهاى نداشتهام مستلزم تناقض است; يا به عبارت ديگر از اين قضيه كه در زمانى آن درد يا آن رد تصوير وجود داشته است نتيجه مىشود كه من در آنزمان تجربهاى داشتهام. و اگر چنين باشد مىتوان گفت كه تفاوتى كه بين دردهاى جسمانى كه من احساس مىكنم و رد تصويرهايى كه مىبينم از يك طرف و بدن من از طرف ديگر كه فيلسوفان را به جايى رسانده است كه بگويند اين درد يا رد تصوير «در ذهن من» است درحالىكه بدن من هرگز در ذهن من نيستبلكه هميشه «بيرون از» يا «خارج از» ذهن من است، فقط در اين است كه درحالى كه اين فرض كه دردى كه من حس مىكنم يا رد تصويرى كه مىبينم در زمانى وجود دارد كه من هيچ تجربهاى ندارم فرض متناقضى است، اين فرض هيچ تناقضى ندارد كه بدن من در زمانى وجود دارد كه من هيچ تجربهاى ندارم; و به نظر من حتى مىتوانيم بگوييم مراد فيلسوفان از عبارات گيجكننده و گمراهكنندهاى مانند «در ذهن من» و «خارج از ذهن من» فقط همين است و بس. اما حال اگر گفتن اينكه چيزى، مثلا بدن من، خارج از ذهن من است صرفا بدينمعنى باشد كه از قضيهاى حاكى از اينكه آن چيز در زمان معينى وجود داشته به هيچ روى اين قضيه نتيجه نمىشود كه من در آن زمان تجربهاى داشتهام، پس به همين قياس اگر درباره چيزى بگوييم كه خارج از ذهنهاى ما است اين گفته بدينمعنى است كه از قضيهاى حاكى از اينكه آن چيز در زمان معينى وجود داشته استبه هيچ وجه نتيجه نمىشود كه هيچ كدام از ما در آن زمان تجربهاى داشته است. و اگر منظور از ذهنهاى ما ذهنهاى موجودات انسانى است كه روى زمين زندگى مىكنند، كه به نظر من معمولا منظور همين است، پس نتيجه مىشود كه هر دردى كه جانوران حس مىكنند و هر رد تصويرى كه ممكن استببينند و هر تجربهاى كه ممكن است داشته باشند هرچند كه خارج از ذهنهاى خود آنها نيست ولى خارج از ذهنهاى ماست. و اين خود بىدرنگ روشن مىسازد كه مفهوم «خارج از ذهنهاى ما» چه تفاوتى با مفهوم «در مكان با آن برخورد مىشود» دارد; زيرا البته با دردهايى كه جانوران حس مىكنند يا رد تصويرهايى كه آنها مىبينند بيش از دردهايى كه ما حس مىكنيم يا رد تصويرهايى كه ما مىبينيم در مكان برخورد نمىشود. از اين قضيه كه اعيان خارجى وجود دارند - يعنى اعيانى وجود دارند كه به هيچ وجه در هيچيك از ذهنهاى ما نيستند - نتيجه نمىشود كه چيزهايى وجود دارند كه در مكان با آنها برخورد مىشود. و از اينرو «خارج از ذهنهاى ما» صرفا مترادف با «در مكان با آن برخورد مىشود» نيست: يعنى «خارج از ذهنهاى ما» و «در مكان با آن برخورد مىشود» دو مفهوم متفاوت است. و به نظر مىرسد نسبت درستبين اين دو مفهوم اين باشد: پيش از اين ديديم كه چه بسيار انواع «چيزها» وجود دارند كه درخصوص هر كدام از آن انواع از اين قضيه كه دستكم يك چيز از آن نوع وجود دارد اين قضيه نتيجه مىشود كه دستكم يك چيز وجود دارد كه در مكان با آن برخورد مىشود. مثلا اين قضيه از اين قضايا نتيجه مىشود: «دستكم يك ستاره وجود دارد»، «دستكم يك بدن انسانى وجود دارد»، «دستكم يك سايه وجود دارد» و غيره. و به نظر من مىتوان گفت كه هر نوع چيزى كه اين امر نسبتبه آن صادق است اين نيز صادق است كه از قضيهاى حاكى از اينكه دستكم يك «چيز» از آن نوع وجود دارد، اين قضيه نتيجه مىشود كه دستكم يك چيز خارج از ذهنهاى ما وجود دارد. مثلا از قضيه «دستكم يك ستاره وجود دارد» نه فقط نتيجه مىشود كه «دستكم يك چيز وجود دارد كه در مكان با آن برخورد مىشود» بلكه اين نيز نتيجه مىشود كه «دستكم يك چيز خارجى وجود دارد» و به همين قياس در ساير موارد. دليل من بر اين گفته از اين قرار است: نوعى چيز را در نظر بگيريد به نحوى كه هر چيزى از آن نوع، اگر چيزى از آن باشد، حتما بايد «در مكان با آن برخورد شود»; مثلا نوع «حباب صابون» را در نظر بگيريد. اگر من درباره چيزى كه آن را به حس دريافت مىكنم بگويم «اين حباب صابون است» به نظرم چنين مىرسد كه يقينا به تلويح گفتهام كه تناقضى در اين نيست كه بگوييم آن چيز پيش از آنكه من آن را به حس دريافت كنم وجود داشته و به وجود خود ادامه خواهد داد ولو آنكه من ديگر آن را به حس دريافت نكنم. به نظر من اين جزئى است از معناى اين سخن كه بگوييم آن چيز حباب صابون واقعى است و مثلا با حباب صابون وهمى فرق دارد. البته از اينكه واقعا يك حباب صابون استبه هيچ روى نتيجه نمىشود كه در واقع پيش از آنكه من آن را به حس دريافت كنم وجود داشته يا وقتى ديگر آن را به حس دريافت نمىكنم به وجود خود ادامه خواهد داد: حبابهاى صابون يك نمونه از آن نوع «عين طبيعى» و «چيزى كه در مكان با آن برخورد مىشود» هستند كه در مورد آنها مشهور است كه نمونههاى خاصى از نوع آن اغلب فقط تا مدتى كه شخص معينى آنها را به حس دريافت مىكند وجود دارند. اما چيزى كه من به حس دريافت مىكنم حباب صابون نبود، مگر آنكه وجود آن در زمان معينى تابع منطقى دريافتحسى من از آن در آن زمان باشد; يعنى مگر آنكه از اين قضيه كه نسبتبه زمان معينى، آن چيز در آن زمان وجود داشته است هرگز اين نتيجه برنيايد كه در آن زمان من آن را به حس دريافتهام. اما اگر اين صادق باشد كه آن چيز حباب صابون نبود مگر آنكه در زمان معينى وجود داشته باشد بىآنكه در آنزمان مورد دريافتحسى من باشد، پس يقينا اين هم صادق است كه آن چيز حباب صابون نبود مگر آنكه ممكن باشد در زمان معينى وجود داشته باشد بىآنكه اين قضيه صادق باشد كه من در آن زمان نوعى از انواع تجربه داشتهام: آن چيز حباب صابون نمىبود مگر آنكه هر زمانى را كه در نظر بگيريد، از اين قضيه كه آن چيز در آن زمان وجود داشته است نتيجه نمىشود كه من در هيچزمان تجربهاى داشتهام. يعنى از اين قضيه درخصوص چيزى كه من آن را به حس دريافت مىكنم بر اينكه آن چيز حباب صابون است اين قضيه نتيجه مىشود كه خارج از ذهن من است. اما وقتى مىگويم چيزى كه به حس دريافت مىكنم حباب صابون است ضمنا بدينمعنى است كه خارج از ذهن من نيز هست، و فكر مىكنم، به يقين، ضمنا بدينمعنى نيز هست كه خارج از همه ذهنهاى ديگر نيز هست: ضمنا بدينمعنى است كه چيزى از قبيل آن چيزها نيست كه چيزهاى آن قبيل فقط در صورتى بتوانند در زمانى وجود داشته باشند كه كسى تجربهاى داشته باشد. بنابراين فكر مىكنم كه از قضيهاى به صورت «حباب صابونى هست!» واقعا اين قضيه نتيجه مىشود كه «يك عين خارجى هست!» «يك عين خارج از همه ذهنهاى ما هست!» و اگر اين درباره نوع «حباب صابون» صدق كند به يقين درباره هر نوع ديگرى (از جمله نوع «اسب شاخدار») صدق مىكند كه اگر چيزى از آن نوع وجود داشته باشد نتيجه مىشود كه بعضى چيزها هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود. بنابراين، به نظر من، در مورد همه انواع «چيزها» كه چناناند كه اگر يك جفت چيز باشند و هر دو آنها از يكى از اين انواع باشند، يا يك جفت چيز باشند و يكى از آنها از يك نوع و ديگرى از نوع ديگر باشد، آنگاه بىدرنگ نتيجه مىشود كه چيزهايى هستند كه در مكان با آنها برخورد مىشود و همچنين اين نيز صادق است كه اگر من بتوانم ثابت كنم يك جفت چيز هستند كه يكى از آنها از يكى از اين انواع و ديگرى از نوع ديگر استيا يك جفت چيز هست كه هر دو آنها از يكى از اين انواع است، آنگاه به خودى خود ثابت كردهام كه دستكم دو «چيز خارج از ما» وجود دارد. يعنى اگر من بتوانم ثابت كنم كه اكنون هم يك ورق كاغذ و هم يك دست انسان وجود دارد، ثابت كردهام كه اكنون «چيزهاى خارج از ما» وجود دارند; اگر بتوانم ثابت كنم كه اكنون هم يك كفش و يك كيف وجود دارد ثابت كردهام كه اكنون «چيزهاى خارج از ما» وجود دارد، وغيره; و به همين قياس اگر بتوانم ثابت كنم كه اكنون دو ورق كاغذ، يا دو دست انسان، يا دو كفش، يا دو كيف و غيره وجود دارند همان را ثابت كردهام. بس واضح است كه هزاران چيز گوناگون وجود دارند كه اگر در هر موقع من بتوانم وجود هر كدام از آنها را ثابت كنم، وجود چيزهاى خارج از ما را ثابت كردهام. آيا نمىتوانم وجود هيچيك از اين چيزها را ثابت كنم؟ به نظر من چنين مىرسد كه عقيدهاى كه كانت اظهار كرده بر اينكه فقط يك برهان بر وجود چيزهاى خارج از ما وجود دارد و آن هم برهانى است كه خود او آورده از حقيقتبسيار دور است و من مىتوانم شمار فراوانى از برهانهاى گوناگون بياورم كه هر كدام هم كاملا قوى باشد; و در بسيارى از زمانهاى ديگر مىتوانستهام برهانهاى بسيار ديگرى بياورم. مثلا اكنون مىتوانم ثابت كنم كه دو دست انسان وجود دارد. چگونه؟ با اينكه دو دستخود را بالا ببرم و ضمن اينكه با دست راست اشارهاى مىكنم بگويم كه «اين يك دست است» و سپس ضمن اينكه با دست چپ اشارهاى مىكنم بيفزايم كه «و اين يك دست است.» و اگر با اين كار به خودى خود وجود چيزهاى خارج را ثابت كرده باشم همه خواهيد ديد كه مىتوانم اين كار را به چندين و چند راه ديگر نيز بكنم; لازم نيست امثله را دوچندان كنم. اما آيا هماكنون ثابت كردم كه در آن لحظه دو دست انسان وجود داشت؟ به اصرار مىگويم كه ثابت كردم; و برهانى كه آوردم كاملا قوى بود; و شايد محال باشد براى هر چيز ديگرى برهانى از اين بهتر و قويتر آورد. البته اين برهان، برهان نبود مگر با تحقق سه شرط; يعنى: (1) مقدمهاى كه آن را به عنوان برهان نتيجه آوردم غير از نتيجهاى باشد كه مقدمه را براى اثبات آن آوردم; (2) مقدمهاى كه آوردم چيزى باشد كه به آن علم داشته باشم نه اينكه فقط به آن معتقد باشم اما به هيچوجه مسلم نباشد يا چيزى باشد كه هرچند در واقع صادق بوده است من به صدق آن علم نداشته باشم; (3) نتيجه واقعا از مقدمه حاصل شده باشد. و برهان من هر سه شرط را در واقع داشت. (1) مقدمهاى كه آوردم به قطع و يقين غير از نتيجه بود، زيرا نتيجه فقط اين بود كه «دو دست انسان در اين لحظه وجود دارد» ولى مقدمه چيزى بود بسيار مشخصتر از اين - چيزى كه با نشان دادن دستم و پارهاى اشارههاى ديگر و گفتن كلمات «اين يك دست است، و اين يك دست ديگر است» بيان كردم. پرواضح است كه مقدمه و نتيجه با يكديگر متفاوت بودند زيرا پرواضح است كه نتيجه ممكن بود صادق باشد ولو آنكه مقدمه كاذب باشد. با آوردن مقدمه چيزى آوردم بسيار بيش از آنچه با آوردن نتيجه آوردم. (2) يقينا در آن لحظه به آن چيزى كه با تركيبى از پارهاى اشارهها و گفتن كلمات «اين يك دست است و اين يك دست ديگر» بيان كردم علم داشتم. من علم داشتم بر اينكه در جايى كه آن را با تركيبى از پارهاى اشارهها و اداى لفظ «اين» در دفعه اول نشان دادم يك دست وجود دارد و در جاى ديگرى كه آن را با تركيبى از پارهاى اشارهها و اداى لفظ «اين» در دفعه دوم نشان دادم دست ديگرى وجود دارد. از اين مهملتر چه كه بگوييم به آن علم نداشتم بلكه فقط معتقد بودهام و شايد هم آنجور نبوده است! بر اين روال حتى مىتوان گفت كه من علم بر اين ندارم كه اينجا ايستادهام و حرف مىزنم - شايد هم اصلا نايستادهام و حرف نمىزنم، و كاملا مسلم نيست كه اصلا هستم! و سرانجام (3) كاملا مسلم است كه نتيجه از مقدمه حاصل شده است. اين امر به همان اندازه مسلم است كه اگر اكنون اين يك دستباشد و اين يك دست ديگر، نتيجه مىشود كه اكنون دو دست وجود دارد. بنابراين برهان من براى وجود چيزهاى خارج از ما هر سه شرط لازم براى برهان قوى را داراست. آيا برهان قوى شرطهاى لازم ديگرى دارد كه يحتمل برهان من آنها را ندارد؟ شايد چنين باشد; نمىدانم; اما بر اين نكته تاكيد مىكنم كه تا جايى كه من مىدانم همه ما علىالدوام اينگونه برهانها را برهانهاى قطعى پارهاى نتيجهها دانستهايم - كه سرانجام پارهاى از مسائل را كه قبلا نسبتبه آنها شك داشتهايم فيصله مىدهد. مثلا فرض كنيد مساله اين باشد كه آيا در صفحه فلان از بهمان كتاب سه غلط چاپى هستيا نه. «الف» مىگويد هست، «ب» مىخواهد در آن شك كند. «الف» چگونه مىتواند صحت گفته خود را ثابت كند؟ البته با اين كار مىتواند ثابت كند كه كتاب را بردارد، ورق بزند تا به آن صفحه برسد و به سه جاى جداگانه روى صفحه اشاره كند و بگويد: «اين يك غلط چاپى، اين هم يكى، اين هم يكى». البته اين يكى از روشهايى است كه ممكن است وجود سه غلط چاپى را ثابت كرد! البته «الف» نمىتواند با اين كار ثابت كند كه سه غلط چاپى در صفحه موردنظر هست مگر اينكه مسلم باشد كه در هر يك از جاهايى كه به آنها اشاره مىكند يك غلط چاپى هست. اما اينكه مىگوييم ممكن است آن را به اين روشنى ثابت كند خود به منزله آن است كه بگوييم ممكن است مسلم باشد كه هست. اگر امكان آن رود كه چنان چيزى مسلم باشد، هماكنون به يقين مسلم است كه يك دست در يكى از دو جايى كه نشان دادم بود و دست ديگر در جاى ديگر. بنابراين هماكنون برهانى آوردم كه در آن زمان اعيان خارجى وجود داشتهاند; و واضح است كه اگر برهان آوردم، مىتوانستم در آن زمان بسيارى برهانهاى ديگر از همان نوع بياورم كه در آن زمان اعيان خارجى وجود داشته و اكنون مىتوانم بسيارى برهانهاى ديگر از همان نوع بياورم كه اكنون اعيان خارجى وجود دارد. اما اگر آنچه از من مىخواهند آن باشد كه ثابت كنم در گذشته اعيان خارجى وجود داشتهاند آنگاه مىتوانم برهانهاى گوناگون بسيارى بر آن نيز بياورم. اما اين برهانها از جهات مهمى با برهانهايى كه هماكنون آوردم نوعا تفاوت دارد. و تاكيد مىكنم كه وقتى كانت مىگويد قادر نبودن به آوردن برهان وجود اعيان خارجى بىآبرويى است، دليل وجود آنها در گذشته يقينا به رفع آن بىآبرويى كه وى از آن سخن مىگويد كمك مىكند. كانت مىگويد كه اگر به خاطر كسى خطور كند كه در وجود آنها شك كند، بايد قادر باشيم برهان قانعكنندهاى جلو او بگذاريم. اما مراد كانت از كسى كه در وجود آنها شك مىكند يقينا فقط منظور او شخصى نيست كه شك مىكند كه آيا هيچ عين خارجى در لحظهاى كه او سخن مىگويد وجود دارد يا نه، بلكه منظور او شخصى است كه شك مىكند كه آيا هيچگاه هيچ عين خارجى وجود داشته استيا نه; و از اينرو برهانى بر اينكه پارهاى اعيان خارجى در گذشته وجود داشته استيقينا به بخشى از آنچه اين شخص در آن شك مىكند مربوط مىشود. حال من چگونه مىتوانم ثابت كنم كه اعيان خارجى در گذشته وجود داشتهاند؟ يك برهان اين است: مىتوانم بگويم: «اندك زمانى پيش دو دستبالاى اين ميز بلند كردم; پس اندك زمانى پيش دو دست وجود داشت; پس در زمانى از زمانهاى گذشته دستكم دو دست وجود داشته است، فهوالمطلوب.» اين برهان كاملا محكمى استبه شرط آنكه به مفاد مقدمه آن علم داشته باشم. اما من علم دارم كه اندكزمانى پيش دو دستبالاى اين ميز بلند كردم. در واقع همه شما نيز بر آن علم داريد. هيچ شكى نيست كه چنين كردم. بنابراين برهان كاملا قاطعى بر اين آوردم كه در گذشته اعيان خارجى وجود داشته است; وبىدرنگ همه مىبينيد كه اگر اين برهان، برهانى قاطع باشد پس من مىتوانستم برهانهاى بسيار ديگرى از همين نوع بياورم و اكنون هم مىتوانم برهانهاى بسيار ديگرى بياورم. اما اين نيز پرواضح است كه اين نوع برهان از جهات مهمى با آن نوع برهان تفاوت دارد كه هماكنون بر اين آوردم كه در آن زمان دو دست وجود داشت. بنابراين من دو برهان قاطع بر وجود اعيان خارجى آوردهام. برهان اول بر اين بود كه در زمانى كه آن برهان را آوردم دو دست انسان وجود داشته است; برهان دوم بر اين بود كه در زمانى پيش از آنكه آن برهان را آوردم دو دست وجود داشته است. اين برهانها از جهات مهمى با يكديگر تفاوت داشتند. و خاطرنشان كردم كه در آن موقع مىتوانستم برهانهاى قاطع بسيارى از هر دو نوع بياورم. اين نيز واضح است كه اكنون نيز مىتوانم برهانهاى قاطع بسيارى از هر دو نوع بياورم، چندانكه اگر برهانى كه طلب مىشود از نوع اين برهانها باشد، چيزى آسانتر از اثبات وجود اعيان خارجى نيست. اما من نيك آگاه هستم كه با همه آنچه گفتم هنوز هم بسيارى از فيلسوفان احساس مىكنند كه هيچ برهان قانعكنندهاى درباره موضوع موردبحث نياوردهام. و در پايان مختصرى در اين باب مىگويم كه چرا در مورد برهانهاى من اين ناخرسندى را احساس مىكنند. يك جهت آن، به نظر من، اين است: كسانى هستند كه «برهان عالم خارج» را شامل برهان چيزهايى مىدانند كه من كوششى براى اثبات آنها نكردهام و اثبات هم نكردهام. پرآسان نيست كه بگوييم اين كسان چه چيزى را مىخواهند اثبات شود - چيست آن چيزى كه اگر برهانى براى آن به دست نياورند نمىگويند كه برهانى براى وجود اعيان خارجى دارند; اما من مىتوانم به تقريب توضيح دهم كه اينان چه مىخواهند و آن توضيح اين است كه اگر من قضايايى را كه به عنوان مقدمههاى دو برهان خود آوردهام به برهان اثبات مىكردم، آنان شايد مىپذيرفتند كه وجود اعيان خارجى را اثبات كردهام، اما وقتى چنين برهانى در كار نيست (كه البته نه آن را آوردهام و نه كوششى براى آوردن آن كردهام)، آنان مىگويند كه من آنچه را به نظر آنان برهان وجود عالم خارج است نياوردهام. به عبارت ديگر براى آنچه اكنون مىگويم، يعنى در زمانى كه دستهاى خود را بلند مىكنم و مىگويم «اين يك دست است و اين يك دست ديگر است»، برهان مىخواهند; و در مورد ديگر، براى آنچه اكنون مىگويم، يعنى در زمانى كه مىگويم: «هماكنون دو دستبالاى اين ميز بلند كردم»، برهان مىخواهند. البته آنچه واقعا مىخواهند فقط برهان اين دو قضيه نيست، بلكه چيزى استشبيه يك گزاره كلى در اينخصوص كه چگونه هر قضيهاى از اين نوع اثبات مىشود. البته چنين چيزى نياوردهام; و اعتقاد دارم كه نمىتوان آورد: اگر مراد از برهان وجود چيزهاى خارجى اين باشد، معتقدم كه آوردن برهان وجود چيزهاى خارجى ممكن نيست. البته در پارهاى موارد مىتوان براى قضايايى كه شبيه به آن قضايا هستند چيزى كه شايد بتوان آن را برهان خواند آورد. اگر كسى از ميان شما گمان برد كه يكى از دستهاى من مصنوعى است مىتوان به او گفتبراى بهدستآوردن برهان اين قضيه من كه «اين يك دست است و اين يك دست ديگر» بيايد و دست مشكوك را از نزديك وارسى كند، شايد هم به آن دستبزند و فشار دهد تا مسلم شود كه واقعا يك دست انسان است. اما گمان نمىكنم كه تقريبا در كليه موارد آوردن هيچ برهانى ميسر باشد. آخر چگونه مىتوانم اكنون ثابت كنم كه: «اين يك دست است و اين يك دست ديگر است؟» گمان نمىكنم بتوانم ثابت كنم. براى آنكه ثابت كنم لازم است كه، چنانكه دكارت اشاره كرده است، ثابت كنم كه اكنون در رؤيا نيستم. اما چگونه مىتوانم ثابت كنم كه در رؤيا نيستم؟ شك نيست كه دلائل قاطعى بر اين دارم كه بگويم اكنون در رؤيا نيستم; قرينه قطعى دارم كه بيدارم: اما اين غير از آن است كه بتوانم آن را به برهان ثابت كنم. نمىتوانم بگويم همه قراينى كه دارم چيست; و براى آنكه برهانى براى شما بياورم دستكم لازم است كه اين كار را بكنم. اما به نظر من جهت ديگر اينكه برخى كسان احساس مىكنند برهانهاى من قانعكننده نيست نه فقط آن است كه براى چيزى از من برهان مىخواهند كه من آن را اثبات نكردهام بلكه فكر مىكنند كه اگر من نتوانم اين برهانهاى اضافى را بياورم، برهانهايى هم كه آوردهام ابدا برهانهاى قاطعى نيستند. و به نظر من، اين يك خطاى مسلم است. اينان مىگويند: «اگر نتوانيد مقدمه برهان خود را، يعنى اين يك دست است و اين يك دست ديگر است، ثابت كنيد پس بر آن علم نداريد. حال خود شما پذيرفتيد كه اگر بر آن علم نداشته باشيد، برهان شما قاطع نيست. بنابراين برهان شما، برخلاف آنكه مىگوييد، برهان قاطعى نيست.» من فكر مىكنم اين نظر كه اگر من نتوانم چيزهايى از اين قبيل را اثبات كنم بر آنها علم ندارم، نظرى است كه كانت در همان جملهاى كه در ابتداى اين گفتار آوردم بيان كرده است، يعنى در آنجا كه به تلويح مىگويد تا زمانى كه برهانى براى وجود چيزهاى خارج نداريم، وجود آنها را بايد به صرف ايمان پذيرفت. به نظر من مقصود او اين است كه اگر من نتوانم ثابت كنم كه اين يك دست ستبايد آن را فقط به وجه ايمان بپذيرم - نمىتوانم بر آن علم داشته باشم. من فكر مىكنم كه اگر چه اين نظر در ميان فيلسوفان بسيار رايج است ولى خطاى آن را مىتوان نشان داد - هرچند كه فقط با به كار بردن مقدماتى مىتوان نشان داد كه صدق آنها معلوم نمىشود مگر آنكه به وجود اعيان خارجى علم داشته باشيم. من مىتوانم به چيزهايى علم داشته باشم كه نمىتوانم آنها را به برهان ثابت كنم; و در ميان چيزهايى كه يقينا بر آنها علم دارم، ولو آنكه (فكر مىكنم) نتوانم آنها را به برهان ثابت كنم، مقدمههاى دو برهانى است كه آوردم. بنابراين بايد بگويم كه اگر كسانى باشند كه از اين دو برهان فقط به اين دليل ناخرسند باشند كه من بر مقدمههاى آنها علم ندارم، اين كسان براى ناخرسندى خود دليل محكمى ندارند. 1. اين چند كلمه در ترجمه فارسى سنجش خرد ناب به صورت زير آمده است: «باز، اين امر رسوايى فلسفه و خرد همگانى آدميان است... كه برجا هستى شىءهاى بيرون از ذهن را...، تنها بر پايه گروش بايد پذيرفت; و اگر بهذهنكسى خطوركندكه در بر جا هستى آنها شك كند، نمىتوان هيچ برهان خرسندكنندهاى در برابر ارائه داد.» [ سنجش خرد ناب، امانوئل كانت، ترجمه دكتر ميرشمسالدين اديب سلطانى، اميركبير، ص46 (پانويس) ] 2. transcendental واژهاى كه در فلسفه كانتبه معناى «برتر از حس و تجربه حسى» است و در فارسى به «متعالى»، «فراترى»، «ترافرازنده»، «برين» و «برترين» و غيره ترجمه شده است. در اينجا واژه «برترين» به قياس شعر سعدى «اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم» انتخاب شده است. - مترجم.