تفاسير فمينيستي از کانت
نوشته : رابين مي اسکاتترجمه: مريم نصر اصفهانيپيشگفتار
کانت يکي از فلاسفه اي است که هم رديف ارسطو، فرانسيس بيکن و دکارت به طور خاص طرف توجه فلاسفه فمينيست است و مطالعات بسياري در رابطه با فلسفه نقادي او در همه سطوحش از جانب فمينيست ها انجام گرفته است. رابين مي اسکات از جمله اين فلاسفه است که در کتاب شناخت و شهوت(Cognition and Eros) تاريخ فلسفه را ، از افلاطون تا کانت، بررسي ميکند و نشان ميدهد که تصور فهم و احساس با هم در تضاد هستند و زنان که با شهوت هويت مي يابند، تهديدي براي شناخت هستند. او چنين ديدگاهي را از آن جهت که نوعي از فلسفه است، محکوم ميکند. اين ديدگاه از نفوذ و سلطه مذکر حمايت ميکند و آن را پيش مي برد. اسکات همچنين ويرايش کتابي تحت عنوان تفاسير فمينيستي از ايمانوئل کانت (Feminist Interpretation of Immanuel Kant) را نيز انجام داده است که در آن مقالاتي در باره هر سه دوره نقدي کانت و تفاسير خاص فمينيستي که از آن به دست مي آيد وجود دارد؛ اسکات در مقدمه کتاب خاطر نشان ميکند که هر دو جنبه مثبت و منفي فلسفه کانت بايد مورد مطالعه قرار گيرد تا ضمن کشف انحرافات فلسفه مدعي بيطرفي کانت در بازسازي نظريات اخير فلسفي مورد استفاده قرار گيرد. در اغلب متون فمينيستي که توسط افراد مختلف درباره کانت نوشته شده است، از جمله همين متن حاضر، مقالات کتاب تفاسير فمينيستي از کانت جزء منابع اصلي مورد توجه است، اين متن ترجمه اي است از مقاله «کانت» نوشته رابين سکات که از کتاب راهنماي فلسفه فمينيستي انتخاب شده است و علاوه بر تکيه به مقالات کتاب تفاسير فمينيستي از کانت آراء ساير صاحبنظران در اين زمينه را نيز بيان کرده است. کانت[1]
در پاسخ به اين پرسش که چرا فيلسوفان فمينيست کانت را مورد مطالعه قرار مي دهند بايد گفت به علت زن ستيزي(misogyny ) او و همچنين بخاطر تحقيري که نسبت به بدن روا مي داشت. باربارا هرمن(Barbara Herman) کانت را بعنوان قابل اعتراض ترين فيلسوف اخلاقي جديد براي فمينيست ها توصيف ميکند. اما اين نارضايتي به تنهايي توجيه کننده حجم عظيم توجه خاص به کانت نيست. ايمانوئل کانت در فلسفه جديد چهره اي است که به واضح ترين صورت برنامه عصر روشنگري را شرح ميدهد؛ عقل حامل پيشرفت بشر بسوي آزادي از سلطه غيرعادلانه است، برنامه اي که در خودشناسي فرهنگ غربي مدرنيته خلاصه ميشود. الگوي کانت از عينيت، که شرايط کلي و ضروري براي شناخت را صورتبندي ميکند، توجيهي فلسفي براي ديدگاهي که بر مبناي آن شناخت و احکام اخلاقي بايد بي غرض و بيطرف باشند فراهم ميکند. پيشفرض مبني بر بي طرفي دانش عميقا وابسته به نظامهاي آموزش دانشگاهي است. اين امر جستجو براي عينيت روش شناسي هاي رايج را در علوم اجتماعي و طبيعي همانطور که در فلسفه به وجود آمده تقويت ميکند. اين فرض که شناخت، داده هاي بي طرفانه افعال زندگي روزانه ماست، همانطور که بعنوان مثال شخص گزارشهاي روزنامه يا تصميم هاي هيئت منصفه را ارزيابي ميکند. فلاسفه فمينيست براي يافتن ويژگيهاي مدرنيته بررسي ميکنند. آنها بر سر اين نکته مناظره ميکنند که آيا مفاهيم پيشرفت و عقلانيت عصر روشنگري ، ابزاري براي آزادي و قدرت زنان ارائه مي دهد يا اينکه خود اين ميراث فلسفي، در تابعيت تاريخي زنان در جوامع غربي مشارکت ميکند.مقام تاريخي کانت همچنين معلول وسعت آثارش نيز هست، آثاري که مبنايي نظام مند براي مباحث جديد عقلي، اخلاقي، زيباشناسي و سياسي فراهم ميکند. فلسفه او همچنين محور مباحث پست مدرن معاصر نيز بوده است. فلاسفه معاصر از اين بحث ميکنند که آيا آثار اخير کانت درباره زيباشناسي نشات گرفته از يک تغيير اساسي در ديدگاه او درباره احساس، تخيل و ذهنيت ارائه شده در نقد عقل محض است يا نه. بسياري از فلاسفه اي که تحت تاثير نقد پست مدرن از فلسفه سوژه ، از ديدگاهي که در آن ثبات، خود منسجم، داشتن يک صورت از عقل شايسته بينش ممتازي نسبت به پيشرفت خودش و نسبت به قوانين طبيعت است، هستند. به نظر مي رسد براي آنها، نقد قوه حکم کانت فراهم آورنده شواهد نظري پيچيده تري از ايجاد پيشرفت که در نقد اول آشکار بود است، مي باشد. از سوي ديگر، فلاسفه اي که به ميراث عصر روشنگري متعهد مانده اند در کانت يقين حقيقت فلسفي را جستجو ميکنند که ميتواند سنگري در برابر بادهاي آشفته پست مدرنيسم فراهم کند. براي آنها، تحليل شرايط شناخت و اخلاق کانت در نقدهاي اول و دوم ادعاي کليت را محکم ميکند، در ميان اين رنسانس توجه به کانت استدلال ميشود که فورا صداي فمينيست ها به طور مشخص شنيده ميشود.در نقد عقل محض(1787) کانت انقلاب فلسفي اش را به انقلاب کپرنيکي تشبيه ميکند، در حاليکه متعاطيان مابعد الطبيعه قبلا شناخت انسان را مطابقت با اعيان ميدانستند، کانت اعيان را مطابق با شناخت انسان ميداند. تنها به اين شيوه است که ميتوان وجود شناخت پيشين، شناختي که مقدم به تجربه و مستقل از آن است، را ثابت کرد. چرخش کپرنيکي، فعاليت شناخت سوژه را در مرکز شناخت قرار داد. انقلاب فلسفي کانت راه را براي توسعه بيشتر مفهوم نقد در هگل و مکتب فرانکفورت نظريه انتقادي باز کرد. شناخت به علت فعاليت سوژه شناخت ممکن است، و نقد عقل به عنوان يک صورت خود شناسي ممکن است(بن حبيب، 1986) اين تاکيد هم در کانت و هم در سنت پسا کانتي يافت ميشود که فعاليت انسان شرط توانايي نقد عواقب سياسي عظيمي داشت. مارکس فعاليت انسان را به مثابه کار تعريف ميکرد که تشکيل دهند زندگي مادي و فکري است. فلاسفه فمينيست به وسيله سنت نقادي آگاه شدند که اين مفهوم فعاليت ترکيبي(constituting activity) براي نقد فمينيستي جنسيت شرط است. اين به اين دليل است که بدن ها ، طبيعت و مقولات نظري همه به وسيله فعاليت انساني ساخته شده اند ( مانند زبان، علم اقتصاد و سياست جنسي) که نقد فمينيستي جنس و جنسيت[2] را ممکن مي کند.راهبردهاي فمينيسم
رشد فمينيسم فلسفي پاسخي به تاريخ جنسيت گراي فلسفي است که انسان را با يک مدل مذکر تعريف ميکند و زنان را تنها در ارتباط با اين مدل مذکر معرفي ميکند. چنانکه اليزابت گروز (Elizabeth Grosz)مي نويسد؛ هم طرح نقادانه تحليل اينکه چطور جنسيت گرايي در نظريات فلسفي بکار رفته و هم طرح سازنده بکار گرفتن گفتمان هاي سنتي بعنوان نقاط عزيمت براي خلق نظريات، روشها و ارزشهاي جديد ضروري است. اين طرح سازنده از تجربه زنان بجاي تجربه مردان براي انتخاب اعيان و روشهاي پژوهش استفاده ميکند(گروز1990)با فرض تاييد ضمني کانت به وابستگي زنان به شوهرانشان، و محروم کردن زنان از حقوق سياسي و عقلاني، جاي شگفتي نيست که بسياري از فلاسفه فمينيست کانت را بعنوان مثل اعلاي جنسيت گرايي فلسفي مورد بررسي قرار داده اند. تنش ميان فلسفه کانتي و نظريه فمينيسم دوسويه است. کانت شايد زنان را بعنوان يک گروه خاص مورد توجه قرار دهد اما آنها را براي پرسش کلي درباره اخلاق يا زيباشناسي مناسب نميداند و بنابراين به نحو صحيح آنها به قلمرو فلسفه تعلق ندارند. ديگر فمينيست ها براي بازتعريف زمينه اي که در آن گفتگوي همدلانه اي بين کانت و فمينيست ها ايجاد بشود جستجو ميکنند. اما رگه هاي مشترکي هم در انتقادات و هم در جانبداري ها وجود دارد. هر دو گروه معارض در اين طرح از فلسفه کانت توافق دارند که مفاهيم مرکزي فلسفه کانت با تجرد،کليت و استعلا تعريف ميشوند ، درحاليکه موضوعات مربوط به وجود جسماني، احساسات و شخصيت تجربي به مثابه مسائل حاشيه اي تعريف ميشوند. در عوض، فمينيست ها با پرسش هايي که در زندگي روزمره وجود دارد براي بازگذاري پرسشهاي کانتي آغاز کرده اند ( به عنوان مثال پرسش راجع به خود عقلاني، روابط اخلاقي، قوه حکم زيباشناسي و حقوق سياسي و مسئوليتها) در زمينه ارتباط بين دو جنس، نژادها، اقوام و بين انسانها و محيط طبيعي. بنابراين، اگرچه يک روش واحد براي مطالعه کانت از منظر فمينيسم وجود ندارد، ديدگاههاي فمينيسم درباره کانت بوسيله مخالفت آنها با مورد ظلم و تبعيض واقع شدن در اشکال گوناگونش خواه بر اساس جنس، نژاد ،طبقه، دين، و خواه بر اساس محل جغرافيايي متمايز ميشوند. برخي فلاسفه (مانند باربارا هرمن و آدرين پيپر) شيوه هايي را کشف مي کنند که در آن فلسفه کانت ابزارهاي تاملي براي مخالفت کردن با تبعيض را فراهم ميکند، در حاليکه ديگران(هانلور اسکورد و رابين اسکات) بر راههايي تمرکز ميکنند که کانت تبعيض را بصورت يک قانون وضع ميکند.فلاسفه فمينيست کانت را براي يافتن راهبردهاي گوناگون مطالعه ميکنند. برخي فلسفه کانت را در ارتباط با علايق فمينيسم مثبت ارزيابي ميکنند(مانند پيپر که استدلال ميکند کانت ابزار ضروري براي شخص عاقل فراهم ميکند تا تجربيات خودش را آشکارا براي ديگري شرح دهد). ديگران در تناقض هاي دروني فلسفه کانت کاووش ميکنند(مانند اسکات که تناقض بين تقاضاي او براي عصر روشنگري به طور عمومي و محروم کردن زنان و بردگان از روشنگري را نشان ميدهد) و اين درحالي است که ديگران از ابزار فلسفي کانت براي فرارفتن از خود آن استفاده ميکنند(مانند کلر که استدلال ميکند بحث تخيل کانت ميتواند منجر به يک مفهوم راضي کننده تر از سوبژکتيويته اخلاقي ، از آنچه که خود کانت ارائه ميکند،بشود) اما هيچ طرح ساده اي براي مطالعات فمينيستي کانت که بتوان به واسطه آن فمينيست ها را به راديکال، ليبرال، سوسياليست، مارکسيست يا پست مدرن[3] طبقه بندي کند وجود ندارد. فمينيست هاي راديکال ممکن بود از کانت به عنوان الگوي اصلي تفکر زن ستيز مرد محور انتقاد بکنند، يا آنها ممکن است عيني سازي(شي انگاري)[4] ملزم شده به وسيله ميل جنسي را بعنوان همدلي با نقد فمينيسم راديکال از عيني سازي جنسي زنان مورد ملاحظه قرار دهند. فمينيست هاي ليبرال ممکن است در به حساب آوردن زنان در تصور کانت از سوبژکتيويته اخلاقي و شناختي تفحص کنند يا ممکن است استدلال کنند که تصور فرديت او نميتواند آن نوع جامعه مورد نياز در يک جامعه دموکراتيک داراي کارکرد خوب را شرح دهد. فمينيست هاي مارکسيست- سوسياليت ممکن است کانت را بعنوان شارح بيگانگي و شي انگاري افراد در حامعه سرمايه داري ببينند(اسکات)، يا استدلال کنند که مفهوم او از تفکر-در- خود محافظ تصوري از دانش است که ميتواند مرزهاي هستي کنوني را تعالي بخشد(گلدمن)، فمينيست هاي پست مدرن ممکن است کانت را بعنوان سخنگوي فلسفه سوژه محور ملاحظه کنند(فلکس)، يا به عنوان فيلسوفي که در ها را بسوي يک مطالعه پيچيده تر سوبژکتيويته باز ميکند.مباحث عقلاني
مباحث فمينيستي عقلانيت کانتي بايد در متن مباحث فمينيسم درباره عنيت و عقل قرار بگيرند. بسياري از نظريه پردازان تحت تاثير ادعاي فلاسفه اي مانند ژنويولويد(Genevieve Lloyd) که استدلال ميکنند در تاريخ فلسفه عقل داراي يک چهره بطور مشخص مذکر است (بجاي يک چهره انساني) قرار دارند. هلن سيکسوس(Helene Cixous) قطبيت ها را براي شرح اينکه دوآليسم سلسله مراتبي موجود در فرهنگ غرب مرتبط با دوگانگي زن/مرد است دنبال ميکند: فعاليت/انفعال،خورشيد/ماه،فرهنگ/طبيعت،روز/شب،پدر/مادر،سر/قلب، معقول/محسوس، لوگوس/پاتوس(متاثر،گيرنده) از نقطه نظر او ؛ خود ساختار عقل با سلسله مراتب جنسيت اشباع شده است، بنابراين عقل ذاتا در يک سيستم، زنان و همه آنچه که به طور سنتي مربوط به زنان است به عنوان تابع قرار ميدهد: انفعال،طبيعت، احساس و فرايندهاي جسمي .فلاسفه فمينيستي که کانت را مطالعه ميکنند بر سر مسئله مذکر بودن عقل در دو محور مناظره ميکنند: بحث درباره عقلانيت عصر روشنگري و بحث درباره کليت. عبارت کانت« شجاعت انديشيدن داشته باش!» شعار ديدگاه عصر روشنگري بوده است که بر اساس آن پيشرفت به واسطه استفاده از عقل، و گسترش و توسعه دانش ممکن است. نظريه پردازان فمينيست يک ارتباط مشخصا خصمانه با مسئله عصر روشنگري دارند. برخي نظريه پردازان استدلال ميکنند که سنت عصر روشنگري بطور کلي، و کانت بطور مشخص، زمينه را براي عقل فردي فراهم ميکنند، پيشرفت و آزادي پيش شرط گفتمان آزادي زنان و منافع سياسي است که زنان به دست آورده اند. آنها استدلال ميکنند که اگر چه به طور تاريخي عصر روشنگري از استعمال عمومي عقل توسط زنان ممانعت کرد، اين فرايند تاريخي بايد اکنون به وسيله ملحق شدن گروه هاي محروم کامل بشود(فلکس) ديگر فمينيست ها خاطر نشان ميکنند که محروم کردن آشکار زنان توسط کانت براي مطالبه انسانيت و آزادي از قيموميت خود سند اين است که عقلانيت عصر روشنگري به شدت جنسي شده است، مستثني شدن احساس از عقل بطور منطقي و وابستگي زنان با احساسات متلاطم روي مي دهد (اسکات)مباحث مربوط به عصر روشنگري بطور عمومي تر مربوط به وضعيت کلي مباحث فمينيسم معاصر است. برخي فمينيست ها استدلال ميکنند که شرايط صوري فهم براي عقلانيت کلي و توافق اخلاقي پيش شرطي است که نه تنها براي سازگاري ادعاها درباره شناخت و قضاوت اخلاقي، بلکه براي عملکرد سالم يک ساخت اجتماعي در بازشناسي دوجانبه اشخاص لازم است.در اين ديدگاه ، صورتبندي عقلانيت نياز به اشاره ضمني ندارد، اما ميتواند شرايط را براي پاسخ عاقلانه و فهم تجربيات جديد روشن کند و بنابراين ميتواند ابزاري براي مقابله با ترسهاي ناشي از بيگانه ستيزي(xenophobic) فراهم کند(پيپر).جين فلکس مي نويسد:«آنچه که خود کانت عقل «خود»اش مي نامد، و روشي که با آن محتويات عقل حاضر مي شوند، يا بديهي باالذات ميشوند، آزادتر از احتمال تجربي از به اصطلاح خود پديداري نيست. »بعلاوه عينيت کانتي ممکن است به صورت يک سرسپردگي به فرهنگ غربي به شکلي زاهدانه به نظر برسد که نه تنها نيازمند تابعيت اجتماعي زنان نيست ، بلکه نيازمند برتري شناختي و وجودي احساسات و عواطف که به طور تاريخي با زنانگي تعريف شده اند مي باشد. نهايتا عقلانيت کانتي ميتواند به عنوان بيان بي طرف که خواستار يک منظر خدايي خارج از هر نظرگاه خاص است ديده شود و بدين گونه توانايي انسان براي داوري منافع يا احساسات خاص در هر منظر فردي از بين مي رود(يانگ)مباحث اخلاقي
نظريه اخلاقي کانت کانون عظيم ترين آثار فمينيسم درباره کانت است. ديدگاه او در ارتباط با استقلال اشخاص عاقل به لحاظ موضوع نزديک به علاقه شايع در ميان فمينيست ها به ارتباط بين اشخاص است. برخي خودمختاري کانتي را به مثابه تخريب ارتباط هاي مستحکم بين اشخاص ميبينند(مانند رابين اسکات) در حاليکه ديگران خودمختاري کانتي را لازمه رشد چنين روابطي مي دانند(مانند مارسيا بارون) مقولات ضروري کانت، به منظور قوانين اخلاقي ساخته ميشوند، يک تفسير صوري از اخلاق به دست ميدهند. در بنيادهاي متافيزيکي اخلاق کانت مي نويسد، «هرگز نبايد به شيوه اي عمل کنم که اصل اخلاقي من نتواند يک اصل اخلاقي عمومي باشد.» فلسفه اخلاق کانت خواستار کرامت براي اشخاص به عنوان موجودات عقلاني است و عليه به کار گيري اشخاص بعنوان ابزار براي يک غايت هشدار ميدهد ، و عليه هر نقشي براي احساس در حکم اخلاقي، به استثناي احساس احترام براي قانون اخلاقي استدلال ميکند.فيلسوفان اخلاق فمينيست در درجه اول علاقمند به دو موضوع درباره کانت هستند: مباحثي درباره اخلاق مراقبت و مباحثي درباره خودمختاري. فلاسفه اخلاق مبتني بر مراقبت تحت تاثير کتاب کارل گليگان، با صدايي متفاوت:نظريه روانشناسي و پيشرفت زنان(a Different Voice: Psychological Theory and Women's Development)[5]، هستند. گليگان در کتابش استدلال ميکند نه تنها نظريه هاي روانشناسي رايج پيشرفت اخلاقي، به وضوح نفوذي مذکر را نمايان ميکنند، بلکه آنها با تمرکز انحصاري بر عدالت و حقوق به بي مقدار کردن توجه به مراقبت و مسئوليت که براي بسياري از زنان شديدا مورد اعتقاد است مي پردازند. فمينيست ها از آثار گليگان براي تمرکز بر اين نکته که چطور احکام اخلاقي تابع مقتضيات (contextual)هستند تاثير گرفتند. پوشيده شده در جزئيات روابط و فرض يک ديگري انضمامي(concrete other) بجاي يک خود که ناشناخته است و براي روابط اجتماعي [در کانت]مرموز مانده است(بن حبيب).فمينيست ها در بحث هايي درباره رهيافت اخلاق مبتني بر مراقبت کانت از دو نقطه نظر بعيد درگير شده اند: برخي استدلال ميکنند که کليت اخلاقي فلسفه کانت متناقض با علايق اخلاق مبتني بر مراقبت نيست. براي مثال هرتا ناگل- دوسکال ( Herta Nagl-Docekal) استدلال ميکند که معيارهاي رسمي اخلاقيات بايد هم با عنوان کليت بخش و هم فردي فهميده شوند و اينکه اخلاق کانت ميتواند به عنوان يک ابزار مهم در شناخت اشتباهات اخلاقي که در آن زنان بخاطر جنسيتشان سوژه شده اند قرار گيرد. از سوي ديگر سالي سدويک استدلال ميکند که تصور صوري کانت از قانون اخلاقي مبني بر يک دوگانگي کاذب بين عقل و طبيعت است، و نميتواند براي فهم پيچيدگي هاي زندگي انسان، که فلاسفه اخلاق مبتني بر مراقبت در بهم پيوستن شرح اخلاقيات جستجو ميکنند ،کفايت کند.فمينيست هاي ديگري هستند که منتقد تمايل به اخلاق مبتني بر مراقبت هستند. کلوديا کارد استدلال مي کند که ارزشهايي که به وسيله يک اخلاق يا به وسيله مراقبت تحسين ميشوند ميتوانند واقعيت سوءاستفاده را بپوشانند، که در آن زنان هم مورد سو استفاده هستند و هم خودشان سو استفاده ميکنند، و اينکه اين ديدگاه اخلاقي ميتواند خودش صرفا مفسر آسيب اخلاقي وارد شده به زنان به واسطه تاريخ ديگرآئيني( عدم دستيابي به قدرت در طول تاريخ) آنها باشد. در يک چنان ديدگاهي، فلاسفه اخلاق فمينيست بايد درصدد فهم حسن اتفاقهاي اخلاقي(moral luck) تفکيک هاي فردي، يا مفاهيم خودمختاري باشند.بنابراين، برخي فيلسوفان اخلاق فمينيست استدلال ميکنند که ساختار اجتماعي مردسالارانه بطور تاريخي زنان را از خودمختاري محروم کرده است، و آنها ميتوانند به کانت براي فراهم کردن بينش و بسط خود- سازماني(self-determination) و مسئوليت پذيري توجه کنند. براي جايگزين، بسياري از فلاسفه اخلاق مبتني بر مراقبت خاطر نشان ميکنند که مفهوم خودمختاري کانتي مقدمه اي براي توجه به يک فرد، مرموز و ناشناخته مانده است، و استدلال ميکنند که خودمختاري نيازمند تجديدنظر به منظور شرح ويژگيهاي انضمامي جايگاه خود در ارتباط خاص با ديگران است(رامزي). با اين حال فمينيست هاي ديگري هستند که براي نياز به انقلاب مفهومي ديگري که بجاي تمرکز بر خودمختاري برديگرآئيني(heteronomy) متمرکز است استدلال ميکنند، بر وابستگي افراد و وضعيت اخلاقي جمعي(اسکات). در عين حال فمينيست هاي ديگر ابزار روانکاوي را براي شرح مفهوم خود آئيني ، براي تحليل بخش ها تشکيل دهنده بي قانوني و جرم در ارتباط با مسئله تفاوت جنسي و در نتيجه براي بررسي اينکه آيا زنان و مردان رابطه متفاوتي با قوانين اخلاقي دارند بکار مي برند (ديويد- وي_ لارد)مباحث زيباشناسي
نقد قوه حکم مرکز احياي توجه به کانت در دوران معاصر است. در نوشتن درباره زيباشناسي، کانت به بيرون از تصور مکانيکي از طبيعت، که در نقد اول برجسته بود، حرکت ميکند. در نقد قوه حکم کانت براي بازگذاري طبيعت در ارتباط با مقاصد سوژه که از تحليل علمي طبيعت حذف شده اند مي کوشد، و بازي آزاد تخيل را در تقابل با کار قانوني شناخت کشف مي کند. لذت تجربه اشيا زيبا بر زمينه هماهنگي قدرت ادراک و تخيل قرار دارد که تجربه اشيا را به ما ميدهد چنانکه گويي براي اهداف ما طراحي شده اند.فمينيست هايي که درباره زيباشناسي کانت بحث ميکنند تقسيم ميشوند به آنهاييکه نقد سوم کانت را به صورت راه گشوده اي براي باز انديشي به نقش احساس و تجسد در سوبژکتيويته ميبينند ، و کسانيکه آن را به عنوان تصويب مجدد دوآليسم و اشکال تسلط ويژگيهاي فرهنگ غربي مدرن ملاحظه ميکنند. به عنوان مثال جين کلر به پيروي از هانا آرنت نقد قوه حکم را براي نشان دادن اين که توجه کانت به حس مشترک براي اين است که به طور ضمني نشان دهد که اجتماع براي درکش از خودمختاري بسيار مهم است، مطالعه ميکند. از منظر اين ديدگاه، بي طرفي به معناي نياز به جدايي از، يا تفاوت با ديدگاه خاصي نيست، بلکه توانايي براي انديشيدن در مقام هر کس ديگر است. علاوه بر اين کلر استدلال ميکند، زيباشناسي کانتي نه فقط امکان انديشيدن با ديگري را مي گشايد، بلکه از احساس با ديگران، و بنابراين خلق فضا براي تخيل و احساس در سوبژکتيويته اخلاقي که ميتواند براي تجديد نظر در شرح هاي قبلي کانت به کار رود،کمک مي کند. مارسيا موئن به صورت مشابهي مي نويسد، نقد قوه حکم کانت به عنوان پيشنهاد يک تحليل بين الاذهاني به مثابه فراهم کننده نقشي براي درهم پيچيدن شرح او از اجتماع گسسته و در چرخش او به سوي بدن به عنوان جايگاهي براي احساس است، و به مثابه گشودن در بسوي فهم منظر و متن(زمينه) در روايت که به وراي ادعاهاي مطلق گرا براي دستيابي به حقيقت حرکت ميکند.اما ديگر فلاسفه فمينيست نقد سوم کانت را به عنوان تکرار سلسله مراتب دوآليستي و روابط قدرت فرهنگ غربي مطالعه ميکنند. به عنوان مثال کرنليا کلينگر استدلال ميکند که زيبايي و والايي هر دو بخشي از ليست بلند دوگانه انگاري در فرهنگ غرب ، شامل دوگانگي بين صورت/ماده، ذهن/بدن، عقل/احساس، عمومي/خصوصي، فعال/منفعل، فرارونده/دروني(immanent)، هستند. همه اين مخالفت ها ريشه در دوگانه انگاري بين فرهنگ و طبيعت دارد که معنايي جنسيتي در تاريخ تمدن غرب دارد. از نظر او احيا علاقه به امر والا(sublime) در تملک هاي معاصر پست مدرن کانت اشاره به تجديد و تکرار مردمحوري در فرهنگ معاصر دارد. فمينيست هاي ديگر زيباشناسي کانت را از دريچه ايدئولوژي- نقادي مطالعه ميکنند ، به عنوان مثال تحليل ميکنند که چگونه نظريه زيبايي او،حس مشترک، و لذت جنسي، نژادي يا سلسله مراتب ها منعکس ميشوند. براي مثال کيم هال مثال و استعاره هاي کانت را مي آزمايد تا مفروضات اروپامحور زيباشناسي کانت را که استعمارگراني را که انسانهاي وحشي را متمدن کرده اند تحسين ميکند، نشان دهد. رابين اسکات شيوه اي را که در آن ساختار لذت در نظريه زيباشناسي کانت مبتني بر به اينکه ما اشيا را تجربه ميکنيم چنانکه گويي آنها براي اهداف ما خلق شده اند، و بدين گونه بيهودگي لذت در يک جامعه مبتني بر بازار(market-based) آشکار ميشود را نشان مي دهد.ديدگاه کانت درباره زنان و طبيعت
تقاسير کانت درباره طبيعت زنان از جمله آشکارترين اهداف نقادي فمينيسم است. به عنوان مثال کانت بيان ميکند که ويژگيهاي زنان در مقابل ويژگيهاي مردان، بطور کلي با نيازهاي طبيعي تعريف مي شود. طبيعت تجربي زنان فقدان اختيار را در آنها نشان مي دهد، در تضاد با نيروي بالقوه عقلاني که در ذات انسانيت آنهاست. در انسانشناسي از يک نقطه نظر کاربردي مي نويسد:« طبيعت براي محافظت از جنين ترس را در شخصيت زنان قرار داده است.ترس از آسيب فيزيکي و بزدلي نسبت به خطرات مشابه . بر اساس اين ضعف زنان بطور مشروع طالب حفاظت مردان هستند.» کانت زنان را به علت ترس و حجب طبيعي شان براي کارعلمي نامناسب مي بيند. او با تمسخر زنان دانشمند را کساني توصيف ميکند که کتابهايشان را تا اندازه اي شبيه ساعت بکار مي برند، يعني «آنها ساعت مي بندند براي اينکه اطلاع بدهند که ساعت دارند، اگرچه ساعتشان اغلب خراب است يا زمان صحيح را نشان نمي دهد.» کانت در انسانشناسي توجه ميکند به زنان و احساسش را در مشاهداتي درباره احساس زيبايي و والايي بيان ميکند. در آثار قديمي ترش، کانت به زناني اشاره ميکند«زني که سري پر از انديشه هاي يوناني دارد، مقل خانم راسيه، يا بحث هاي اساسي درباره مکانيک مي کند، مانند مارکيز دو شاتله، ممکن است حتي ريش هم داشته باشد، زيرا احتمالا آن به طور واضح تري سيماي عمقي را که براي آن تلاش ميکند تبيين مي نمايد.» از نظر کانت فلسفه زنان عقلي نيست، بلکه احساسي است. و او مي افزايد: من به سختي ميتوانم معتقد باشم که جنس ضعيف توانايي قانونگذاري داشته باشد(کانت1960،صص32-3) نبايد تعجب کرد که تحت اين شرايط زنان بدون پرده پوشي آرزو کنند که اي کاش مرد بودند، در اينصورت زن ميتوانست آزادي و وسعت عمل بيشتري در طبيعتش داشته باشد؛ اما هيچ مردي نميخواهد که زن باشد(کانت 1978،ص.222)اگرچه گسترش بعدي کانت از تصور خودمختاري عقلاني به نحو فزاينده اي در مخالفت با تعريف گذشته اش از ويژگيهاي سوبژکتيو زنان است، دفاع از ديدگاه کانت درباره زنان دشوار است. ديدگاههاي زن ستيزانه او را نميتوان صرفا به عنوان بازتاب دوران گذشته رها کرد.به عنوان مثال تئودور ون هيپل حقوق دان، شهردار شهر کانت،گونيگسبرگ ،هم عصر و دوست کانت، براي برابري انسانها و حقوق شهروندي براي زنان سخنراني مي کرد. بنابراين نظر کانت درباره زنان ديدگاهي ارتجاعي نسبت به عصر خودش محسوب ميشود. هانلور اسکوردر استدلال ميکند که اصول انسانشناسي طبيعت خود-کم بين زنان نسبت به مردان(عقده حقارت زنان نسبت به مردان) از نظر کانت در علم حقوق ((Rechtsiehre بازتاب پيدا ميکند؛ در بخش اول متافيزيک اخلاق ، او استدلال ميکند و توجيهي به دست مي دهد از وضعيت زنان به عنوان دارايي شوهران شان در ازدواج. استدلال اسکورد استدلالي مناقشه برانگيز است.اگرچه او تصديق ميکند که کانت هرگز زنان را به عنوان دارايي تعريف نکرده است. او به توجيه کانت از قدرت مرد براي تسلط درخانواده به زن و دخترانش ، و ديدگاه کانتي تسلط طبيعي مرد بر زن توجه ميکند ، او استدلال ميکند که زنان نميتوانند به عنوان شخص در تفسير کانتي ديده شوند. بنابراين از نظر او، رفتار کانت با زنان اصل کلي احترام به اشخاص کانت را به ريشخند مي گيرد. با همدلي بيشتر،باربارا هرمن کانت را به عنوان کسي که براي استقرار نهاد سياسي ازدواج تلاش ميکند و براي ارائه يک چارچوب براي ارتباط جنسي که در خود، عينيت بخش(objectifying)است، تفسير ميکند. بنابراين هرمان ديدگاهي را کانت را معتقد به اين ميداند که زنان دارايي شوهرانشان هستند رد ميکند.يک چنين ديدگاهي ميتواند بازتاب تجاوز به خودمختاري باشد که ذاتي روابط جنسي است، بجاي اينکه چنانکه مقصود کانت بوده است،آنرا اصلاح کند. او استدلال ميکند که ارتباط جنسي در تبيين کانت امري خصوصي نيست، بلکه تنها در ارتباط قانوني(قضايي) ازدواج مجاز است. بنابراين هيچ مانع مفهومي در فلسفه کانت براي امر يا نهي براي تجاوز به عنف يا آزار در روابط همسري وجود ندارد. علاوه بر منظر قضايي يا اخلاقي ، شخص ميتواند به ديدگاه کانت درباره زنان از يک منظر روانکاوي نزديک شود. به عنوان مثال سارا کافمن استدلال ميکند طبيعت احترام مردان براي زنان،که به طور ضمني در نوشته هاي اخلاقي کانت بيان شده است، حامل ردپاي روابط اصيل احترام آميز است، به عنوان مثال احترام يک کودک براي مادرش. به نظر کافمن، اين احترام ضمني تمايل براي دور نگاه داشتن زنان، نه به منظور از بين بردن قدرت آنها و نه براي آشکار کردن ضعف آنهاست.اما بهايي که شخص براي اين فاصله پراز احترام مي پردازد از دست دادن لذات جسماني است، که درزندگي خود کانت در تجرد مشخص بود.اگرچه اغلب ديدگاههاي فمينيستي، وابستگي کانتي زنان با طبيعت و با بقاي نوع را به عنوان نمونه ايدئولوژي مرد محور او در نظر مي گيرند، هالي ويلسن استدلال ميکند که از يک منظر اکو فمينيسم[6] ( فمينيسم سبز) وابستگي زنان با طبيعت يک همبستگي مثبت است. او بيان مي کند که تبيين کانت درباره نقش زنان در حفاظت از انواع (گونه هاي زيستي) ميتواند همراه فمينيسم باشد، همانطور که نل نودينگ، کسي که مراقبت مادرانه را براي حفاظت از کودکانش به عنوان منبع اخلاق در نظر گرفت بيان ميکند. به علاوه، اکو فمينيسم بايد شرح کانت از طبيعت را به نحو همدلانه به مثابه سيستم پيوسته اهداف مشاهده کند. تئوري طبيعت کانت ميتواند هم رديف با ديدگاه طبيعت به مثابه يک اکوسيستم به هم پيوسته روابط که در آن موجودات انساني هم -بخش( co-members) در يک سيستم طبيعي، اما نه مجموعه جدا از هم به عنوان منفک و برتر از طبيعت حضور دارند مشاهده شود.(ويلسن1997)نتيجه
به منظور خلاصه کردن ويژگيهاي عمومي مباحث فمينيسم درباره کانت- به هيچ وجه همه فلاسفه فمينيست معاصر را که درباره کانت نوشته اند پوشش نميدهد- من مايلم اين پرسشها را مطرح کنم : تفاسير فمينيسم بر کانت چه کمکي به تحقيق درباره کانت ميکنند؟ آنها چه کمکي به فلسفه فمينيسم ميکنند؟ و چه کمکي، هرچه که باشد، به زندگي اجتماعي به طور کلي تر ميکنند؟خوانندگان فمينيست کانت ، خواه به صورت همدلانه و خواه نقادانه، زمينه موروثي مباحثه را دگرگون کرده اند. بجاي اينکه صرفا با معيارهاي فلسفي دروني کانت درگير شوند، آنگونه که محققان کانت عموما انجام ميدهند، توجه خوانندگان فمينيست در تحليلشان از کانت از فلسفه فمينيسم، بعنوان نقطه آغاز بر مي خيزد. در اين زمينه، سوالاتي درباره تجسد، احساس و تخيل، اجتماع و روابط قدرت محور مباحثه درباره کانت شده است. تفاسير فمينيستي کانت يک نمونه از احيا فلسفي است که زمانيکه زنان در گفتگويي شرکت ميکنند که به طور تاريخي از آن منع شده اند، رخ مي دهد.مطالعات فمينيستي کانت همچنين کمک مهمي به فلسفه فمينيسم بطور کلي تر ميکند. چنين مطالعاتي بخشي از وظيفه مهم خود-آگاهي تاريخي است. چنانکه اليزابت اسپلمن خاطر نشان مي کند؛ اگر فمينيست ها به قدر کافي سنت تاريخي را که در آن دورافتادگي خوشان را جستجو ميکنند نشناسند، آنها آنچه را که در ظاهر رد مي کنند مجددا فرض ميگرند. بعلاوه فمينيست ها در مطالعه کانت در يک نظريه پردازي دقيق و سطح بالا درباره شناخت شناسي، اخلاق و زيباشناسي شرکت مي کنند که توانسته در يک خلا تاريخي رخ دهد. فمينيست ها خيلي جلوتر از يک حذف ابتدايي فلاسفه مرد غربي مردسالار، که هيچ علاقه اي به فلسفه فمينيسم نداشته اند، حرکت کرده اند. باز، فلاسفه فمينيست معاصر تشخيص داده اند که اگرچه کساني ممکن است به درستي يک فيلسوف مردگرا( masculinist ) ناميده شوند، شخص(محقق فمينيست) هنوز نياز دارد که هم به نحو مثبت و هم به نحو انتقادي با اين سنت درگير شود. در غير اينصورت ، نظريه پردازان فمينيست در خطر ماندن در يک قلمرو آرمان گرايانه هستند که که اشکال موجود تفکر را دست نخورده باقي مي گذارد(گروز1990صص1-60) از اين گذشته تعدد تفاسير فمينيستي کانت به بازشناسي نظري عمومي تر منظر هاي فمينيستي متعدد کمک مي کنند. انسان از توجيه وحدت حقيقت در فلسفه هاي فمينيسم همان قدر ناتوان است که در فلسفه هاي مردانه نگر.سرانجام، شخص ميتواند سوال کند که آيا تفاسير فمينيسم کانت هيچ اهميت بيشتري وراي اين مباحث خاص دارد. دستيابي زنان به مطالعات دانشگاهي تنها منجر به ايجاد رشته هاي مطالعات زنان و مطالعات جنسيت به عنوان رشته هايي دانشگاهي نشده است،بلکه به اصلاح رشته هاي از قبل موجود هم انجاميده است. اگرچه در زمان خود کانت زنان به تحصيلات دانشگاهي دسترسي نداشتند؛ قرن حاضر نشان داد که تحصيلات براي ورود زنان به آنچه که کانت ممارست«عمومي» عقل مي ناميد و اينطور تعريف مي شد« استفاده اي که يک شخص به عنوان دانشمندي که قبل از مردم خواننده از آن مي کند » بسيار مهم است. زمانيکه زنها دانشمند ميشوند، ريش آنها رشد نميکند بلکه آنها مسيرهاي را براي بازانديشي بر محتوا و روش پژوهش و آموزش در جهان معاصر باز ميکنند.مطالب مرتبط
1 کانت: فيلسوف مدرنيته : مطلبي است در باره زندگي کانت و شرحي کلي و مختصر بر افکار وي2 کانت در نقد عقل محض : مطلبي است در باره نظرنقادانه کانت در باره متافيزيک و ...3 ليبراليسم سياسي کانت : مطلبي است در باره فلسفه سياسي کانت .4 کانت[1] اين مقاله ترجمه است از:Robin may schott, 'kant' ,chapter4 of A Companion to feminist philosophy,ed by Allison.M.Jaggar and Irismarion young2] Sex and gender جنس و جنسيت، نظريه هاي فمينيستي جنس را صرفا بيولوژي يک شخص ميداند و جنسيت را مجموعه اي ار ويژگيها و رفتارهاي به طور فرهنگي شکل گرفته ميدانند، يکي از وظايف عمده اي که فمينيسم معاصر به عهده گرفته است تشخيص تمايز مفهومي ميان جنس و جنسيت است تا انتظارات جامعه از نقش هاي جنسي را در صورت زيست شناختي نبودن اصلاح کند(هام،مگي، فرهنگ نظريه هاي فمينيستي،فيروزه مهاجر و ديگران،نشر توسعه،ص398 و 181)[3] يکي از طبقه بندي هاي رايج در فمينيسم بر اساس خانواده نظري مختلف آنها صورت ميگيرد که انواع فمينيسم را به گروههاي نا منسجم فمينيسم راديکال،فمنيسم ليبرال،فمينيسم مارکسيستي يا سوسياليستي و فمينيسم راديکال تقسيم ميکند، همچنين بررسي هاي جديدتر فمينيسم روانکاوانه، پسامدرن يا پسا ساختارگرا،سياه و امثال آن ها را به اين گروهها افزوده است. بطور بسيار خلاصه ميتوان گفت فمينيست هاي ليبرال براي حقوق مساوي زنان در چارچوب حکومت ليبرالي تلاش ميکنند.فمينيستهاي مارکسيست و سوسياليست نابرابري جنسيتي را به نظام توليد سرمايه داري و تقسيم کار مرتبط با آن مربوط مي دانند و فمينيستهاي راديکال سلطه مردان بر زنان را ناشي از نظام مردسالارانه و مستقل از همه ساختارهاي اجتماعي مي دانند، از دهه 1990 چيزي به نام فمينيسم اسلامي هم به اين طبقه بنديها افزوده شده است.[4] Objectification شي انگاري جنسي فرم اوليه انقياد زنان و موضوع شناختشناسي مردانه است و تمايزي ميان شي سازي و بيگانه شدگي زنان وجود ندارد( فرهنگ نظريه هاي فمينيستي،ص 309)[5]Carol Gilligan فيلسوف و روانشناس آمريکايي که در کتاب باصدايي متفاوت اين بحث را مطرح کرد که استدلال اخلاقي در زن و مرد اشکال کاملا متفاوتي به خود ميگيرد(فرهنگ نظريه هاي فمينيستي،ص 186) [6] Ecofeminism اکو فمنيسم از جنبشهاي فمينيستي است که استدلال ميکند سرکوب مردسالارانه زير عناوين سود و پيشرفت طبيعت را از بين مي برد.اکو فمينيستها خواهان گونه اي تغيير در علم، دانش و تکنولوژي مردسالاري و حرکت به سوي گونه اي اقتصاد پاياي جهاني،همراه با خاتمه دادن به سرمايه داري و دوگانگي هاي دروني آن هستند(فرهنگ نظريه هاي فمينيستي،ص 133)