درآمدی بر مقایسه ملاصدرا و هگل (از نگاه دکتر کریم مجتهدی) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درآمدی بر مقایسه ملاصدرا و هگل (از نگاه دکتر کریم مجتهدی) - نسخه متنی

کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درآمدي‌ بر مقايسه‌ ملاصدرا و هگل‌ (از نگاه‌ دكتر كريم‌ مجتهدي)

َ‌ احتياط‌ لازم‌

-1-4 در مورد كل‌ مطالعاتي‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ تطبيقي‌ يا مقايسه‌اي‌ انجام‌ مي‌گيرد، خاصه‌ اگر در زمينه‌ي‌ فلسفه‌ باشد، به‌ ناچار بايد احتياط‌ را از دست‌ نداد، زيرا چه‌ بسا تشابه‌هاي‌ ظاهري‌ در جزئيات، احتمالاً‌ بر اختلافهاي‌ عميق‌ در مقدمات‌ و نتايج‌ دلالت‌ دارند و اغلب‌ اوقات‌ نيز، جداسازي‌ امور جزئي‌ از صورت‌ واحد كلي‌ آنها، موجب‌ انحراف‌ اجتناب‌ناپذير در فهم‌ مطالب‌ اصلي‌ مي‌شود.

‌در مقايسه‌ي‌ تفكرات‌ ملاصدرا با نظام‌ فلسفي‌ هگل‌ بر احتياط‌ بيشتري‌ بايد تأكيد كرد، چه‌ علاوه‌ بر اينكه‌ اهداف‌ و روشهاي‌ آنها كاملاً‌ با هم‌ متفاوت‌ است، از آنجا كه‌ هگل‌ خواسته‌ يا ناخواسته‌ از دهه‌ي‌ سوم‌ قرن‌ نوزدهم‌ ميلادي‌ در مسير شكل‌گيري‌ مكتبهاي‌ سياسي‌ عمده‌ي‌ جهان‌ غرب‌ مورد استفاده‌ قرار گرفته‌ است، به‌ سبب‌ بعضي‌ زمينه‌هاي‌ فكري‌ مشترك‌ او با ملاصدرا، اين‌ خطر هميشه‌ وجود دارد كه‌ فيلسوف‌ اسلامي‌ نيز، به‌ نحوي‌ عمدي‌ و تحميلي‌ با اغراض‌ خاص‌ تفسير شود و بهره‌برداريهاي‌ نادرست‌ و نا موجهي‌ از افكار او به‌ عمل‌ آيد، همان‌طور كه‌ تا حدودي‌ با خود هگل‌ چنين‌ شده‌ است. از طرف‌ ديگر لازم‌ به‌ گفتن‌ است‌ كه‌ برخلاف‌ نظر سطحي‌ متداول، هيچ‌ فيلسوف‌ بزرگ‌ واقعي‌ «هل‌ من‌ مبارز» نمي‌طلبد، بلكه‌ نياز به‌ محاوره‌ دارد، زيرا فقط‌ با انتقال‌ مطلبي‌ از شعوري‌ به‌ شعور ديگر و انعكاس‌ متقابل‌ آن‌ است‌ كه‌ تفكر رشد مي‌كند و به‌ همين‌ دليل‌ براي‌ حفظ‌ استمرار يك‌ فكر يعني‌ فراهم‌ آوردن‌ اسباب‌ رشد آن، بايد آن‌ را در تفكر متقابل‌ احتمالي‌اش‌ انعكاس‌ داد تا بلكه‌ از اين‌ رهگذر تحرك‌ دروني‌ يابد و امكانات‌ واقعي‌ خود را از بالقوه‌ به‌ منصه‌ي‌ ظهور برساند و فعليت‌ خود را تضمين‌ كند. فلسفه‌ با محاوره‌ زنده‌ است‌ و بزرگ‌ترين‌ درسي‌ كه‌ از سقراط‌ و افلاطون‌ مي‌توان‌ آموخت‌ مبتني‌ بر همين‌ نكته‌ است. براي‌ اينكه‌ دو متفكر - هر چند كه‌ به‌ دو موضع‌ كاملاً‌ متفاوت‌ تعلق‌ داشته‌ باشند - بتوانند به‌ محاوره‌ بپردازند، نه‌ فقط‌ حداقل‌ بايد بعضي‌ مسائل‌ مشترك‌ و مضمونهاي‌ مشابه‌ فكري‌ داشته‌ باشند، بلكه‌ اين‌ مسائل‌ و مضمونها در كل‌ نظرگاه‌ آنها بايد چنان‌ جنبه‌ي‌ زيربنايي‌ و محوري‌ داشته‌ باشد كه‌ بتوان‌ آنها را به‌ عنوان‌ كليدهاي‌ راه‌گشا براي‌ ورود به‌ عالم‌ خاص‌ هر يك‌ از آنها به‌ كار برد. اگر چه‌ موضعهاي‌ اصلي‌ و بنيادي‌ و اهداف‌ در فلسفه‌هاي‌ ملاصدرا و هگل‌ متفاوت‌ است، يعني‌ ملاصدرا عميقاً‌ اصالت‌ وجودي‌ و هگل‌ به‌ نحوي‌ اصالت‌ ماهيتي‌ است، در عوض‌ به‌ حصر استقرائي‌ مي‌توان‌ نشان‌ داد كه‌ مضامين‌ مشترك‌ ميان‌ آنها اندك‌ نيست. در اينجا ذهن‌ متعاطي‌ فلسفه‌ بلافاصله‌ متوجه‌ حركت‌ جوهري‌ ملاصدرا بر اساس‌ مفاهيم‌ حركت‌ و زمان‌ و تضاد و مدارج‌ اتحاد حساس‌ و محسوس‌ و مدرِك‌ و مدرَك‌ و عاقل‌ و معقول‌ مي‌شود و در فلسفه‌ي‌ هگل‌ مفهوم‌ و محوري‌ صيرورت‌ و امكان‌ فهم‌ تدريجي‌ امور را براساس‌ پديدارشناسي، و نهايتاً‌ صورت‌ عقلي(1) آنها را به‌ ياد مي‌آورد. اين‌ مطالب‌ همان‌طور كه‌ هر متخصصي‌ بدان‌ واقف‌ است‌ در نزد هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو متفكر جنبه‌ي‌ فرعي‌ و حاشيه‌اي‌ ندارد و در واقع‌ در نزد هر يك‌ به‌ نوبت‌ نموداري‌ از كل‌ نظرگاه‌ آنهاست. منظور اينكه‌ با برجسته‌ كردن‌ اين‌ نكات، محاوره‌ي‌ ملاصدرا با هگل، همه‌ جانبه‌ مي‌شود و از حاشيه‌ي‌ احتمالي، در مركز متن‌ اصلي‌ قرار مي‌گيرد و بحث‌ عملاً‌ نه‌ در سطح، بلكه‌ در عمق‌ معني‌ پيدا مي‌كند.

َ‌ گفتگوي‌ هگل‌ و ملاصدرا امكان‌پذير است‌

-2-4 ملاصدرا و هگل‌ را عميقاً‌ به‌ گفتگو مي‌توان‌ واداشت، بدون‌ اينكه‌ الزاماً‌ به‌ اثبات‌ موضع‌ يكي‌ و به‌ نفي‌ نظر ديگري‌ پرداخت، بلكه‌ حتي‌ مي‌توان‌ تصور كرد كه‌ تعمق‌ واقعي‌ در تفكر هر يك‌ متقابلاً‌ مستلزم‌ دقت‌ و تأمل‌ در نظرگاه‌ ديگري‌ است‌ و اين‌ نه‌ فقط‌ در مورد آن‌ دو مي‌تواند صادق‌ باشد، بلكه‌ در مقايسه‌ي‌ دو متفكر بزرگ‌ اعم‌ از آنكه‌ آن‌ دو شرقي‌ و يا غربي‌ باشند و يا - به‌ مثابه‌ آنچه‌ در اينجا مطرح‌ است- يكي‌ از شرق‌ و ديگري‌ از غرب‌ انتخاب‌ شود، صادق‌ است.

‌بدون‌ تأمل‌ در معناي‌ اصلي‌ مفهوم‌ زمان، افكار ملاصدرا درست‌ فهم‌ نمي‌شود و براي‌ ورود به‌ اين‌ بحث‌ بايد در تصوري‌ كه‌ او از حركت‌ جوهري‌ دارد، تأمل‌ كرد. صرف‌نظر از بعضي‌ ظرايف‌ منطقي‌ كه‌ بعضي‌ از حكماي‌ اسلامي‌ به‌ كار برده‌اند، به‌ طور متداول‌ تلقي‌اي‌ كه‌ آنها از مفهوم‌ حركت‌ داشته‌اند، خروج‌ تدريجي‌ از قوه‌ به‌ فعل‌ بوده‌ است. طبيعي‌ است‌ كه‌ با اضافه‌كردن‌ قيد تدريج، حركت‌ فقط‌ در اَ‌عراضي‌ چون‌ كم‌ و كيف‌ و وضع‌ ممكن‌ مي‌شود؛ سهروردي‌ با تقليل‌ مقولات‌ عشر ارسطو و با قائل‌ شدن‌ به‌ امكان‌ تضاد دروني‌ در جوهر، اسباب‌ لازم‌ را براي‌ قائل‌ شدن‌ به‌ حركت‌ جوهري‌ در نزد ملاصدرا فراهم‌ آورده‌ است.

‌در سنت‌ ارسطو و كلاً‌ مشأ، زمان‌ مقدار حركت‌ است‌ و به‌ عنوان‌ مفهوم‌ ماهوي‌ در جدول‌ مقولات، ضمن‌ اَ‌عراض‌ و بيشتر بر اساس‌ اَين‌ و متي‌ آورده‌ شده‌ است. ملاصدرا منكر اين‌ جنبه‌ از زمان‌ يعني‌ زمان‌ طبيعي‌ و زماني‌ كه‌ در طبيعيات‌ مي‌توان‌ مطرح‌ كرد، نشده‌ است، با اين‌ حال‌ آن‌ را اصيل‌ نمي‌داند و مسئله‌ اصلي‌ زمان‌ را نه‌ در طبيعيات، بلكه‌ بر اساس‌ بُعد وجودشناسي‌ اين‌ مطرح‌ مي‌سازد. زمان‌ حقيقت‌ وجود سيال‌ و محتواي‌ واقعي‌ تموج‌ وجود است، تصوري‌ كه‌ به‌ هيچ‌وجه‌ در سنتهاي‌ فلسفي‌ يوناني‌ تصريح‌ نشده‌ است. ملاصدرا عملاً‌ با اولويت‌ دادن‌ به‌ وجود، ديگر زمان‌ را به‌ هيچ‌وجه‌ يك‌ امر انتزاعي‌ و ذهني‌ ندانسته، بلكه- اگر بشود گفت- آن‌ را نوعي‌ امتداد وجودي‌ تلقي‌ كرده‌ است‌ كه‌ از نفس‌ وجود لاينفك‌ است‌ و با تصور زمان‌ كمي‌ فرق‌ دارد. در اين‌ مورد نكته‌ مهم‌ ديگر اينكه‌ «آن» غير از «آنات» به‌ معناي‌ مقاطع‌ و تقطيعات‌ فرضي‌ متجانس‌ زمان‌ تلقي‌ مي‌شود؛ «آن» به‌ عنوان‌ «استمرار محض» - شايد به‌ معناي‌ برگسوني‌ كلمه‌ - مظهر و جلوه‌ انكارناپذير حقيقت‌ وجود است. رابطه‌ تنگاتنگ‌ وجود و زمان، گاهي‌ شخص‌ را به‌ ياد افكار هيدگر مي‌اندازد آن‌ گونه‌ كه‌ در عنوان‌ وجود و زمان(2) انعكاس‌ يافته‌ است، ولي‌ به‌ هر ترتيب‌ در نزد ملاصدرا بر خلاف‌ نظرگاه‌ هيدگر، اين‌ ارتباط‌ صرفاً‌ بر اساس‌ خلق‌ مدام‌ و خالق‌ متعال‌ فهميده‌ مي‌شود.

َ‌ هگل‌ اصالت‌ وجودي‌ نيست‌

-3-4 در مورد هگل‌ نيز بايد گفت‌ كه‌ او با اينكه‌ در دو كتاب‌ اصلي‌ خود يعني‌ كتاب‌ علم‌ منطق‌ و دائرة‌ المعارف‌ علوم‌ فلسفي‌ بحث‌ خود را با توجه‌ به‌ مسئله‌ي‌ «وجود» آغاز كرده‌ است‌ و باز با اينكه‌ اين‌ دو كتاب‌ به‌ معناي‌ متداول‌ كلمه‌ نه‌ منطق‌ است‌ - خاصه‌ به‌ معناي‌ صوري‌ يا رياضي‌ كلمه‌ - و نه‌ دائرة‌ المعارف‌ - خاصه‌ به‌ معنايي‌ كه‌ در عصر روشنگري(3) رايج‌ بوده‌ است‌ - بلكه‌ به‌ نوعي‌ هستي‌شناسي(4) است، ولي‌ در هر صورت‌ هگل‌ فيلسوف‌ اصالت‌ وجودي‌ به‌ معناي‌ رايج‌ كلمه‌ نيست. وجود انحصاراً‌ به‌ مدد ماهيت‌ از كتم‌ عدم‌ به‌ منصه‌ ظهور مي‌رسد، و ماهيت‌ نسبت‌ بدان‌ جنبه‌ سايه‌اي‌ و ظلي‌ ندارد بلكه‌ خود به‌ عنوان‌ وجود نامتناهي‌ است. لفظ‌Wesen در زبان‌ آلماني‌ به‌ معناي‌ ذات‌ و ماهيت، از لفظ‌gewesen كه‌ اسم‌ مفعول، مصدرSein به‌ معناي‌ وجود و هستي‌ داشتن‌ است، به‌ دست‌ آمده‌ است. صيرورت‌ بر اساس‌ تغيير و تبدل‌ در ماهيات‌ است‌ و كاملاً‌ به‌ مانند سنت‌ ملاصدرا جنبه‌ ذاتي‌ و جوهري‌ دارد و اين‌ جوهر تحول‌ خود را بر اساس‌ شناختي‌ حاصل‌ مي‌كند كه‌ در نزد فاعل‌ شناسا تحقق‌ پيدا مي‌كند.

‌هگل‌ به‌ هر ترتيب‌ فيلسوف‌ بعد از كانت‌ است‌ و مسئله‌ي‌ شناخت‌ نه‌ فقط‌ به‌ نحوي‌ در نزد او اولويت‌ پيدا كرده،

بلكه‌ در تحولي‌ كه‌ بر اين‌ اساس‌ در نزد فاعل‌ شناسا پديدار مي‌گردد، فاعل‌ به‌ معنايي‌ صرفاً‌ جنبه‌ جوهري‌ پيدا مي‌كند و حركت‌ جوهري‌ به‌ عينه‌ مبدل‌ به‌ حركت‌ شناخت‌ در نزد او مي‌شود. البته‌ در اينجا هم‌ نوعي‌ اتحاد حساس‌ و محسوس‌ و مدرِك‌ و مدرَك‌ و عاقل‌ و معقول‌ وجود دارد، ولي‌ اين‌ بار به‌ جاي‌ اينكه‌ محسوس‌ و مدرَك‌ و معقول‌ اولويت‌ داشته‌ باشد، بيشتر خود حساس‌ و مدرِك‌ و عاقل‌ مطرح‌ مي‌شود و صيرورت‌ صرفاً‌ شناختي‌ و نفساني‌ به‌ نظر مي‌رسد و در واقع‌ جنبه‌ي‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ پيدا مي‌كند نه‌ وجودي، آن‌ هم‌ به‌ معناي‌ في‌نفسه‌ به‌ نحوي‌ كه‌ ملاصدرا بدان‌ توجه‌ كرده‌ است. از چند لحاظ‌ ديگر نيز تفاوت‌ زيادي‌ ميان‌ نظر ملاصدرا و هگل‌ ديده‌ مي‌شود: ملاصدرا قائل‌ به‌ شهود بي‌واسطه‌ي‌ عقلاني‌ و علم‌ حضوري‌ است‌ (تا حدودي‌ مثل‌ برگسون) و هگل‌ به‌ رغم‌ اعتبار دادن‌ كامل‌ به‌ عقل، كاربرد آن‌ را با واسطه‌ و تقطيعي‌ مي‌داند و از اين‌ رهگذر منطق‌ را وارد عالم‌ واقع‌ مي‌كند.

َ‌ اتحاد سوژه‌ و اوبژه‌ نزد صدرا و هگل‌

-4-4 منطق‌ هگل‌ صرفاً‌ انضمامي‌ است‌ و ديالكتيك‌ كه‌ در سنت‌ فكري‌ هگل‌ نوعي‌ استخدام‌ شك‌ و بهره‌گيري‌ مثبت‌ از آن‌ است، صرفاً‌ محل‌ تقاطع‌ اثبات‌ و ثبوت، عين‌ و ذهن‌ مي‌شود. در نظرگاه‌ هگل‌ متقابلاً‌ امر واقع‌ و امر منطقي‌ به‌ سوي‌ يكديگر سوق‌ دارند و كل‌ جريان‌ در اين‌ جهت‌ تدريجاً‌ تحقق‌ پيدا مي‌كند؛ در اينجا نيز اولويت‌ بيشتر با فاعل‌ شناساست‌ تا با جوهر و همين‌ دقيقاً‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ هگل‌ در اولين‌ كتاب‌ مهم‌ خود يعني‌ پديدارشناسي‌ روح‌ (كه‌ در سال‌ 1805-6 نوشته‌ است) به‌ تحليل‌ آن‌ پرداخته‌ است. اگر بر حسب‌ درجات‌ و مراتب‌ اتحاد فاعل‌ شناسا و متعلق‌ شناسايي‌ بتوان‌ نوعي‌ شباهت‌ ميان‌ گفته‌هاي‌ هگل‌ و ملاصدرا پيدا كرد، ولي‌ در عوض‌ در فلسفه‌ي‌ هگل، فقط‌ به‌ بُعد تاريخي‌ و فرهنگي‌ اين‌ حركت‌ توجه‌ شده‌ است، نه‌ مانند حكمت‌ ملاصدرا به‌ بُعد وجودي‌ آن. از اين‌ لحاظ‌ بايد گفت‌ كه‌ در فلسفه‌ي‌ هگل‌ زمان‌ معناي‌ واحدي‌ دارد و صرفاً‌ تاريخي‌ به‌ معناي‌ محل‌ تحقق‌ حوادث‌ و جريانات‌ خارجي‌ است؛ در صورتي‌ كه‌ در نزد ملاصدرا گويي‌ نفس‌ زمان‌ نيز جنبه‌ي‌ تشكيكي‌ دارد و او با اقتدا به‌ ميرداماد اين‌ مسئله‌ را به‌ نوعي‌ در سه‌ مرتبه، يعني‌ زمان‌ و دهر و سرمد، لحاظ‌ كرده‌ است. در مرتبه‌ي‌ اول‌ متغير نسبت‌ به‌ متغير سنجيده‌ مي‌شود و در مرتبه‌ي‌ بعد متغير نسبت‌ به‌ ثابت‌ معني‌ پيدا مي‌كند و در مرتبه‌ي‌ بالاتر، ثابت‌ نسبت‌ به‌ ثابت‌ در نظر گرفته‌ مي‌شود.

َ‌ تاريخيت‌ در نزد ملاصدرا منتفي‌ است‌

-5-5 در فلسفه‌ي‌ هگل‌ به‌ معناي‌ واقعي‌ كلمه‌ از محدوده‌ي‌ صيرورت‌ اجتناب‌ناپذير تاريخي‌ نمي‌توان‌ خارج‌ شد، چون‌ حتي‌ در كتاب‌ دائرة‌المعارف‌ علوم‌ فلسفي، در مورد هنر و دين‌ و فلسفه‌ نيز كه‌ عالي‌ترين‌ فعاليت‌ روحي‌ انسان‌ را نمايان‌ مي‌سازند، باز نمي‌توان‌ از عالم‌ لِنفسه‌ كه‌ حاكي‌ از دخالت‌ فاعل‌ شناساست‌ صرف‌نظر كرد، در صورتي‌ كه‌ در نظرگاه‌ ملاصدرا بُعد تاريخي‌ به‌ معناي‌ متداول‌ كلمه‌ مطرح‌ نيست، بلكه‌ زمانِ‌ وجودي‌ به‌ عنوان‌ سير استكمالي‌ از مبدأ تا معاد مطرح‌ است‌ و افزون‌ بر اين‌ مدارج‌ كمال‌ به‌ نحوي‌ با مراتب‌ عوالم‌ نيز مطابقت‌ دارد و سرنوشت‌ اصلي‌ انسان‌ گويي‌ بر اساس‌ نوعي‌ قانونِ‌ گريز از مركز از محدوده‌ي‌ جهان‌ متناهي‌ رها مي‌شود و در عالم‌ ديگري‌ اعم‌ از ملكوت‌ و لاهوت‌ قرار مي‌گيرد.

‌سياست‌ زده‌ كردن‌ يك‌ فيلسوف‌ الزاماً‌ بهتر فهميدن‌ و بهتر فهماندن‌ او نيست‌ و با اهداف‌ تبليغاتي‌ خاص‌ نه‌ مي‌توان‌ فيلسوفي‌ را به‌ زور در تاريخ‌ مركزيت‌ بخشيد و نه‌ مي‌توان‌ هيچ‌ تفكر واقعي‌ را از تاريخ‌ حذف‌ كرد. فلسفه‌ آينده‌ي‌ تاريخ‌ است‌ و اگر به‌ اين‌ جنبه‌ توجه‌ نشود، هيچ‌ فيلسوفي‌ ارزش‌ مطالعه‌ و بررسي‌ را نخواهد داشت. از اين‌ لحاظ‌ بدون‌ اينكه‌ الزاماً‌ يكي‌ از دو متفكر مورد بحث‌ خود را در اينجا به‌ ديگري‌ ترجيح‌ بدهيم، همان‌طور كه‌ از مضامين‌ مختلف‌ اثر حاضر آشكار مي‌شود، ميان‌ آن‌ دو مي‌توان‌ به‌ عموم‌ و خصوص‌ من‌ وجه‌ قائل‌ شد و بر اساس‌ بعضي‌ از مسائل‌ مشترك‌ و همچنين‌ از موضوعهايي‌ كه‌ خاص‌ هر يك‌ از آنهاست، در فهم‌ متقابل‌ ظرايف‌ فكري‌ هر يك‌ سود برد و با وجود اختلاف‌ در مقدمات‌ و نتايج، با توجه‌ به‌ افكار هر دو آنها با اطمينان‌ مي‌توان‌ اعتقاد داشت‌ كه‌ سرنوشت‌ آفاقي‌ انفس، تا حدودي‌ نيز بر اساس‌ سرنوشت‌ انفسي‌ آفاق‌ تعيين‌ مي‌شود: بين‌ سيماي‌ باطني‌ نفس‌ و سيماي‌ پنهاني‌ جهان‌ سنخيتي‌ وجود دارد و انسان‌ در اين‌ جهان‌ مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ با جلوه‌اي‌ از سر نامتناهيت‌ خود روبه‌ روست‌ كه‌ متقابلاً‌ او و جهان‌ را در يكديگر انعكاس‌ مي‌دهد و در هر نحله‌ي‌ عميق‌ فلسفي، همين‌ مسئله‌ است‌ كه‌ در درجه‌ي‌ اول‌ قابل‌ طرح‌ و تأمل‌ است.



- Begriff1

- Sein und Zeit2

- Aufklarung3

- Ontologie4

/ 1