رابطه نفس و بدن نزد فیلسوفان پس دکارتی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رابطه نفس و بدن نزد فیلسوفان پس دکارتی - نسخه متنی

رضا اکبری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رابطه نفس و بدن نزد فيلسوفان پس دكارتى

رضا اكبرى

عضو هيات علمى دانشگاه امام صادق(ع)

1) مقدمه

يكى از مسائل مطرح در فلسفه ذهن تبيين چگونگى ارتباط نفس با بدن مى‏باشد. اين مساله در غرب تحت عنوان [ Mind - body problem ] مطرح مى‏شود. كلمه [ mind ] بيش از كلمه [ Soul ] به جنبه فكرى انسان اشاره دارد. [ Soul ] ترجمه كلمه يونانى Psyche كلمه فرانسوى [ ame ] و كلمه لاتين [ anima ] است. براى يونانيان، مهمترين بخش [ Soul ] را [ nous ] تشكيل مى‏داده است كه امروزه آن را به [ mind ] ترجمه مى‏كنند. براى يونانيان و انديشمندان قرن هفدهم براى اشاره به چيزى كه در مقابل بدن مطرح بود از كلمه [ Soul ] استفاده مى‏شد، اما در مباحثات جديد از كلمه [ mind ] كه به كلمه يونانى [ nous ] نزديكتر است استفاده مى‏شود. لذا همانگونه كه ذكر شد امروزه از عبارت [ problem mind-body ] استفاده مى‏كنيم; بحثى كه اگر يونانيان مى‏خواستند نامى براى آن استفاده مى‏كردند. بنابراين «مساله ذهن - بدن‏» ( mind - body problem ) همان «مساله نفس - بدن‏» ( Soul - body problem ) است كه در آن كيفيت ارتباط نفس و بدن مورد بررسى قرار مى‏گيرد.

نظريات متخلفى را كه در تبيين كيفيت ارتباط نفس با بدن مطرح شده است مى‏توان در دو دسته كلى نظريات وحدت‏گرا و نظريات ثنوى قرار داد. در نظريات ثنوى علاوه بر وجود بدن وجود نفس نيز پذيرفته مى‏شود حال آنكه در نظريات وحدت گرا فقط وجود يكى از اين دو مورد قبول واقع مى‏شود: عده‏اى فقط قائل به وجود نفس مى‏شوند و عده‏اى ديگر فقط وجود بدن را پذيرا مى‏گردند.

ما در اين مقاله پس ازذكر فهرستى از مهمترين نظريات مطرح شده در غرب پس از دوران رنسانس تا عصر حاضر به بررسى آنها خواهيم پرداخت‏با اين تذكر كه توجه اصلى ما در مقاله حاضر بر نظريات برخى از فيلسوفان پس دكارتى است.

2) نظريات مختلف درباره چگونگى ارتباط نفس و بدن به صورت اجمالى

نظريات ثنوى: از مهمترين نظرياتى كه در اين دسته مى‏گنجد مى‏توان به نظريه‏هاى «فعل موقعى‏» «فعل متوازى‏» «پديدار فرعى‏» و «تاثير و تاثر متقابل‏» اشاره كرد;

نظريات وحدت گرا: نظريه‏اى كه در آن فقط وجود نفس مورد پذيرش قرار مى‏گيرد معروف به «ايده آليسم‏» است كه صورتهاى مختلف آن را نزد افرادى همچون «فيخته‏»، «باركلى‏» «هگل‏» «فخنر» «ماخ‏» و «وايتهد» مى‏توان مشاهده كرد; و نظريه‏اى كه در آن فقط وجود بدن پذيرفته مى‏شود مشهور به «ماترياليسم‏» است كه مشهورترين آنها نظريات «رفتار گرايى‏»، «اينهمانى نوعى‏» «نظريه دو جنبه‏اى‏»، «اينهمانى مصداقى‏»،«كاركردگرايى‏» و «معما» مى‏باشد.

3) توضيح هر يك از نظريات

هر چند كه توجه اصلى ما در اين مقاله بر انديشمندان پس از دكارت است اما براى آشنا شدن با حال و هواى فلسفى دوران پس از دكارت توضيحى مختصر در باب نظريه دكارت لازم به نظر مى‏آيد - فلسفه دكارت ثنويت روح و ماده را كه به صورت فلسفى خود با افلاطون آغاز شده بود و فلسفه مسيحى بيشتر به دلايل دينى آن را پرورانده بود به حد كمال رساند. توجه به آنچه او در تامل ششم از كتاب «تاملات در فلسفه اولى‏» آورده است معلوم مى‏دارد كه از ديدگاه او، صفت ذاتى نفس «فكر» و «صفت ذاتى جسم‏» امتداد است. بنابراين او قلمروهاى فكر و امتداد را كاملا مختلف مى‏داند. سؤالى كه در اينجا مطرح مى‏شود آن است كه در اين صورت چگونه جوهرى مجرد كه فاقد هرگونه صفات جسمانى است‏با جوهرى مادى ارتباط برقرار مى‏كند. دكارت خود معتقد بود كه هر چند اين دو جوهر كاملا متفاوت از يكديگر هستند اما تاثير متقابل بر روى يكديگر دارند. او مانند عامه مردم مى‏ديد و حس مى‏كرد كه سنجاقى كه به انگشت جسمانى و ممتد فرو رفته فكر يا دردى را در روان غير ممتد به دنبال مى‏آورد. مطالعه و بررسى دقيق دلايل ومدارك طبى و روان شناسى دكارت راقانع كرد كه نفس فقط نسبت‏به آنچه در مغز تاثير مى‏كند وقوف و آگاهى مى‏يابد. چنانكه حركات گوناگونى ممكن است در بدن واقع شود بدون اينكه حوادث نفسانى را به دنبال داشته باشد مگر آنكه حركات جسمانى ابتدا لت‏حركات در دستگاه عصبى و سپس در مغز بشود. همين طور هم به‏وسيله ايجاد پاره‏اى حركات جسمانى در مغز بدون آنكه بقيه بدن تحت تاثير قرار گيرد مى‏توان افكارى را بر انگيخت. با توجه به اين امور دكارت به اين نتيجه رهنمون شد كه بايد نوعى اتصال و ارتباط ميان عوالم نفسانى و بدنى موجود باشد و اين ارتباط بايد در مغز اتفاق بيفتد. بر مبناى اين نتيجه، دكارت نظريه‏اى را پروراند كه عمل متقابل نفس و بدن را در غده صنوبرى كه محل آن در پايه مغز است معرفى مى‏كند. از ديدگاه او در اين بخش از مغز به احتمال قوى نوعى نفوذ و تاثير ميان مغز جسمانى و ممتد و نفس متفكر و ناممتد رخ مى‏دهد كه حوادث جسمانى را به افكار، و افكار را به تغيير جهت‏حركات اشياء ممتد رهبرى مى‏كند. دكارت معتقد بود كه در غده صنوبرى، حالتى اترى وجود دارد كه مى‏تواند متعلق اول نفس در بدن و پل ارتباطى موجودى مجرد با موجودى مادى باشد.

نظريه‏اى كه دكارت در باب ارتباط نفس با بدن ابراز كرد اشكالات متعددى را از قبيل «مخدوش شدن قانون بقاى ماده و انرژى‏» و «مخدوش شدن اصل سنخيت علت و معلول‏» عليه خود بر انگيخت. اين اشكالات و نظاير آنها سبب شد كه دكارت بيان كند كه تبيين اتصال و اتحاد نفس با بدن بسيار مشكل است. او در نامه‏اى كه در اواخر عمر خود به پرسش اليزابت نوشته است‏بيان مى‏كند كه اتحاد نفس و بدن با فكرنكردن درباره آن بهتر فهميده مى‏شود و اين يكى از رازهايى است كه بايد آن را بدون فهميدن پذيرفت.

اشكالاتى كه بر نظريه دكارت وارد شد زمينه را براى بروز نظريات جديدتر هموار ساخت. به عبارتى مى‏توان نظريه دكارت را درباره رابطه نفس با بدن نقطه عطفى درباره اين مساله در مغرب زمين دانست. ما در ادامه اين مقاله ابتدا به برخى از نظريات ثنوى پس دكارتى اشاره مى‏كنيم و سپس به بررسى نظريات وحدت گرا خواهيم پرداخت.

1-3) نظريات ثنوى

1-1-3- نظريه فعل موقعى;

مشهورترين فردى كه در عداد نظريه‏پردازان اين نظريه به چشم مى‏خورد، مالبرانش است او معتقد است تمايزى كه دكارت ميان جسم و روح دريافته است تمايزى صحيح مى‏باشد اما در آنجا كه سخن از تاثير متقابل نفس و بدن به ميان آورده، راه را به خطا پيموده است. از نظر مالبرانش، تمايز فراوان قلمرو روح و ماده از يكديگر مانع وجود هرگونه ارتباط يك سويه يا دو سويه ميان آنها خواهد بود.

اشكالى كه مالبرانش بر نظريه دكارت وارد كرد او را به نظريه‏اى جديد در باب چگونگى وقوع رويدادهاى ذهنى و فيزيكى رهنمون كرد. او معتقد است كه حوادث نفسانى و جسمانى، رابطه‏اى على با يكديگر ندارند بلكه وقوع يك حادثه يا فعل در هر قلمرو سبب مى‏شود كه خداوند چيزى مطابق آن را در ديگرى ايجاد نمايد. به عنوان مثال شنيدن صداى زنگ تلفن توسط انسان نه به دليل امواج صوتى منتشر در هوا بلكه به دليل ايجاد حالت‏شنيدن در ذهن به وسيله خداوند است. از آنجا كه قلمرو امور جسمانى و روحى هيچ ربطى به يكديگر ندارند ممكن است آنچه در يكى حادث مى‏شود زمينه را براى حصول امرى بى ربط در ديگرى حاصل كند، مثلا با شنيدن صداى زنگ خانه، ادراكى از قبل در انسان حاصل شود. مالبرانش معتقد است چنين چيزى رخ نمى‏دهد زيرا حكمت‏خداوند مقتضى آن است كه حادثه‏اى مطابق را در ديگرى حاصل كند. مالبرانش در توضيح نظريه خود از تمثيلى استفاده مى‏كند. او مى‏گويد اگر دو ساعتى كه عقربكهاى هر دو در يك نقطه واقع است - مثلا هر دو دقيقا ساعت‏سه را نشان مى‏دهند - را در نظر بگيريم، بايد بگوييم كه تطابق ميان اين دو نه به دليل تاثير و تاثر متقابل ميان آنهاست‏بلكه به آن دليل است كه هر دو سازنده واحدى دارند. بنابراين تطابقى كه ميان رويدادهاى ذهنى و فيزيكى مشاهده مى‏شود نيز نه ناشى از تاثير و تاثر متقابل آنها بلكه ناشى از سازنده واحد آنها (خداوند) مى‏باشد.

ذكر اين نكته را لازم مى‏دانم كه علاوه بر تمايز فراوان جسم و روح كه در ارائه اين نظريه توسط مالبرانش نقش داشته است، زمينه‏هاى كلامى نيز در اين مورد، نقشى بسزا داشته‏اند. مالبرانش با اين اعتقاد كه يك فلسفه مسيحى فعل را تنها مى‏تواند به خداوند نسبت دهد زمينه را براى ارائه اين نظريه هموارتر كرد زيرا بر طبق نظريه دكارت علت موجده فعل در هر يك از دو قلمرو و نفس و بدن قلمرو ديگر تلقى مى‏شد و اين امرى بود كه مالبرانش آن را مخالف يك فلسفه مسيحى مى‏دانست.

نظريه مالبرانش، جز اهميت تاريخى واجد هيچ برجستگى ديگرى نيست. اهميت تاريخى آن بدان سبب است كه زمينه را براى ظهور نظريات افرادى همچون اسپينوزا، بار كلى و هيوم فراهم مى‏آورد. اشكالات فراوانى در اين نظريه به چشم مى‏خورد كه مهمترين آن، طرح اشكال اصلى بر نظريه تاثير و تاثر متقابل نفس و بدن در سطحى بالاتر مى‏باشد. توضيح اينكه اشكال اصلى وارد بر نظريه تاثير و تاثر متقابل نفس و بدن - حتى آن گونه كه مالبرانش نيز بدان اشاره مى‏كند - تاثير گذارى على هر يك از دو حيطه نفس و بدن بر ديگرى در عين تمايز فراوان آنها مى‏باشد. مالبرانش با وارد كردن خداوند در ارتباط نفس و بدن، مشكل را حل نكرده باقى مى‏گذارد زيرا اگر خداوند كه خود جوهر مى‏باشد با يكى از دو جوهر نفس و جسم سنخيت داشته باشد فقط مى‏تواند بر روى يكى از آنها تاثير گذارى على داشته باشد، و اگر متمايز از هر دو جوهر نفس و جسم باشد - آنچنانكه در فلسفه دكارت به چشم مى‏خورد - ارتباط على او با هيچيك از نفس و بدن قابل پذيرش نمى‏باشد.

2-1-3- نظريه هماهنگى پيشين;

نظريه‏اى كه در آن، رويدادهاى ذهنى و فيزيكى ارتباطى منظم با يكديگر داشته باشند بدون آنكه تاثير مستقيم يا غير مستقيم على بر روى يكديگر داشته باشند به نظريه فعل توازى يا هماهنگى پيشين معروف است. اين نظريه كه نخستين بار توسط فيلسوف آلمانى. لايب نيتس مطرح شد در مخالفت‏با نظريه دكارت مى‏باشد. مبانى فلسفى لايب نيتز در پذيرش اين عقيده توسط او نقش فراوانى داشته است. از ديدگاه او، همه اشيا از مونادها (جواهر فرد) ساخته شده‏اند كه روزنه‏اى به بيرون از خود ندارند و فعاليت هر يك از آنها، در خودش جمع است. مشخصه اول سبب مى‏شود كه يك موناد از جهان بيرون متاثر نشود و جمع بودن فعاليت هر موناد در خودش سبب مى‏شود كه در ديگرى تاثيرى نداشته باشد. بنابراين روح و جسم ارتباط على با يكديگر ندارند. حال اگر به ظاهر چنين به نظر مى‏رسد كه ميان جسم و روح عمل متقابل وجود دارد. بدين سبب است كه خداوند از پيش ميان دو رشته امور اساسا مستقل از يكديگر همسازى برقرار كرده است; حوادث در روح چنان مى‏گذرد كه گويى جسمى وجود ندارد و تغيير و تبديل در جسم چنان حادث مى‏گردد كه گويى روحى نيست. اما صانع، روح و جسم را ازلا و ابدا چنان ساخته كه جاودانه با يكديگر همساز باشند. به تعبير دقيقتر خداوند هر موناد را طورى آفريده كه با هر موناد ديگرى ازلا و ابدا هماهنگى دارد و حوادث در مسير يكى چنان مرتب و مقدر شده است كه با ديگر مونادها در مطابقت كامل باشد. لذا بروتوس قيصر را نكشته است‏بلكه خداوند مونادها را طورى ساخته است كه در همان لحظه‏اى كه مونادبروتوس افكار معينى داشت. موناد قيصر چنان بود كه در محل معينى واقع شد و مرد.

ممكن است تصور شود كه نظريه لايب نتيس به دليل اجتناب از اشكالى كه بر دكارت گرفته شده است - رابطه على دو جوهر كاملا متمايز، بر يكديگر - نظريه‏اى مناسب است اما بايد گفت كه نظريه لايب نيتس همچون نظريه مالبرانش با شهود هر يك از ما كه حادثه‏اى نفسانى را سبب حادثه‏اى جسمانى مى‏يابيم - و بر عكس - در تعارض است و لذا باور نكردنى و نامعتبر مى‏باشد خصوصا آنكه مبانى فلسفى او نيز كه در ارائه اين نظريه نقش داشته است، و نظريه مذكور مبتنى بر آنهاست، قابل مناقشه مى‏باشد.

3-1-3- نظريه پديدار فرعى;

طرفداران اين نظريه معتقدند كه نفس امرى جدا و متمايز از بدن مى‏باشد اما در عين حال تاكيد دارند كه نفس از نظر على وابسته به بدن است‏بدين معنا كه هرچه در نفس رخ مى‏دهد. نتيجه رويدادهاى بدنى است اما نفس خود ناتوان از هرگونه تاثير گذارى بر روى بدن است، به عبارت ديگر در اين ديدگاه، گفته مى‏شود كه يك حوزه ذهنى - روانى وجود دارد اما فاقد كارآيى على مى‏باشد يعنى آگاهى با رويدادهاى مادى كه در مغز رخ مى‏دهد همراه است ولى اثرى بر روى آنها نمى‏گذارد.

نظريه پديدار فرعى در آنجا كه تاثير گذارى على رويدادهاى بدنى را در رويدادهاى ذهنى - روانى مى‏پذيرد با نظريه تاثير و تاثر متقابل نفس و بدن تطابق دارد اما در آنجا كه تاثير گذارى على رويدادهاى ذهنى - روانى را بر رويدادهاى بدنى انكار مى‏كند از آن نظريه دور مى‏شود.

نظريه پديدار فرعى از آن حيث كه فقط تاثير گذارى على رويدادهاى بدنى رابر رويدادهاى ذهنى - روانى مى‏پذيرد، نظريه‏اى ماده انگارانه است اما از آن حيث كه منكر وجود حوزه روانى - ذهنى نمى‏شود در تحت تئوريهاى ثنوى مى‏گنجد و نظريه‏اى ماترياليستى به معناى مصطلح آن كه فقط وجود حوزه رويدادهاى فيزيكى را مى‏پذيرد، نمى‏باشد. همين حقيقت است كه سبب شده است اين نظريه در تئوريهاى ثنوى مورد بررسى قرار گيرد.

نمونه واضحى از طرفداران اين نظريه «براد» مى‏باشد. نظريه او مركب از چهار قضيه ذيل است: 1) رويدادهاى خاص بدنى، علت رويدادهاى خاص ذهنى هستند; 2) هيچ رويداد ذهنى، نقش على در حصول هيچ رويداد بدنى ايفا نمى‏كند; 3) هيچ رويداد ذهنى، نقش على در حصول هيچ رويداد ذهنى ايفا نمى‏كند; 4) تمام رويدادهاى ذهنى، فقط و فقط معلول رويدادهاى بدنى هستند.

براد معتقد است تنها دليل در درستى نظريه پديدار فرعى، دليلى است كه عليه نظريه و تاثير و تاثر متقابل نفس و بدن اقامه شده است. او بيان مى‏كند دو دليل در اثبات تاثير گذارى على رويدادهاى ذهنى بر رويدادهاى بدنى اقامه شده است كه هر دو نادرست مى‏باشد: «استدلال تكاملى‏» كه نخستين بار توسط ويليام، جيمز اقامه شده است و «استدلال تلگرام‏». ما در اينجا به استدلال تلگرام و پاسخ براد به آن اشاره مى‏كنيم:

فرض كنيم كه دو تلگرام با اين دو مضمون وجود دارد: ، ( Our son has been killed ) . ( Your son has been killed )

و هر دو خانواده‏هايى كه پسر آنها دور از آنها به سر مى‏برد پخش شود. از نظر فيزيكى تنها تفاوتى كه ميان اين دو تلگرام وجود دارد آن است كه در يكى حرف ‹ Y » وجود دارد در حالى كه در ديگرى اين حرف غايب است. لذا تفاوت فيزيكى چندانى ميان اين دو تلگرام مشهود نيست. بنابراين اگر قائل شويم كه فقط رويدادهاى فيزيكى هستند كه علت رويدادهاى نفسانى مى‏باشند بايد بپذيريم كه تفاوت چندانى در عكس العمل كسانى كه هر يك از اين دو تلگرام را دريافت مى‏كنند مشاهده نخواهد شد. اين در حالى است كه تفاوت بسيار زيادى در عكس العمل خانواده‏هايى كه اين تلگرام‏ها را دريافت كرده‏اند به چشم مى‏خورد. بنابراين آنچه سبب تفاوت چشمگير عكس العمل خانواده‏ها مى‏باشد رويدادى ذهنى مى‏باشد و اين نشان مى‏دهد كه رويدادهاى ذهنى تاثير گذارى على بر رويدادهاى بدنى دارند.

براد پاسخ مى‏دهد اگر دو محركى كه شباهت فراوانى با يكديگر دارند دو نتيجه بسيار مختلف را در پى داشته باشند، بدون ترديد ما نتيجه خواهيم گرفت كه اين دو محرك، علت تام براى نتايجى كه در پى دارند نبوده‏اند. بنابراين رسيدن تلگرام به خانواده‏ها، علت تام عكس العمل كسانى كه اين تلگرام‏ها را دريافت كرده‏اند نمى‏باشد. براد مى‏گويد دليل اقامه شده يك هراسى را به دست فراموشى سپرده است و آن تاثير اساسى مغز و سيستم عصبى در عكس العمل انسان سبت‏به محركها مى‏باشد. با توجه به پيچيدگى مغز و سيستم عصبى اين امرى طبيعى خواهد بود كه نتايجى كه در پى محركهاى شبيه به هم حاصل شود بسيار متفاوت ازيكديگر باشند. پس تفاوت عكس العمل بدنى افراد را نبايد ناشى از تاثير ذهن در بدن تلقى كرد بلكه حلقه مفقوده در اين امر، مغز و سيستم عصبى مى‏باشد كه با پيچيدگى خود سبب بروز عكس العمل‏هاى كاملا متفاوت در پى دو محرك كاملا شبيه به يكديگر مى‏گردد.

نمونه ديگر طرفداران اين نظريه ماركس مى‏باشد. او مى‏گويد: «ادراك، تفكر و مبادلات ذهنى انسانها، در اولين مرحله به عنوان ثمره مستقيم رفتار مادى ظاهر مى‏شود». ماركس نمى‏گويد كه تفكر، ادراك و مبادلات ذهنى انسانها چيزى جز رفتار مادى نمى‏باشد، تا او را در زمره ماده انگاران به معناى مصطلح آن بدانيم بلكه او اين امور را، به عنوان امورى جدا و نتايج غير مادى كه از رفتار مادى ناشى مى‏شود تلقى كرده است و اين چيزى جز نظريه پديدار فرعى نمى‏باشد. در نقد اين نظريه بايد بگوييم هر چند نظريه پديدار فرعى ممكن است‏بعضى ازمشكلات مساله ارتباط نفس و بدن را از ميان بر دارد. ليكن حيات نفسانى ما رابه درستى تبيين نمى‏كند. توضيح اينكه ما افكار خود را جدى مى‏گيريم و از آنها نگران مى‏شويم. و به واسطه آنها به فكر فرو مى‏رويم و ظاهرا اعمال خود را بر اساس آنها آغاز مى‏كنيم. اما اگر افكار ما چيزى جز محصول فرعى مبهم و نامعلوم حوادث مادى كه در مغزهاى ما اتفاق مى‏افتد نباشد و با آن حوادث هم هيچ رابطه واقعى نداشته باشد ديگر عجيب است كه افكار ما چنين سهم و اثر مهمى در زندگى ما داشته باشند. به تعبير ديگر اين نظريه شهود ما را در باره تاثيراتى كه افكار ما در بدن ما دارند مخدوش مى‏سازد در حالى كه خود بر درستى‏اش دليل اقامه نمى‏كند. اين در حالى است كه شهود ما امرى معتبر است مادامى كه دليلى محكم، عليه آن اقامه نشود.

انتقاد ديگرى كه بر اين نظريه گرفته شده است، انتقاد فايگل مى‏باشد. انتقاد فايگل مبتنى بر قانون «انتخاب طبيعى‏» است. او اين سؤال را مطرح مى‏كند كه اگر آگاهى تفاوتى از فعاليت اورگانيسم بدن ايجاد نمى‏كرد چرا در طى تكامل مغز حاصل شد و براى بقا انتخاب شد. بنابراين با پذيرش قانون انتخاب طبيعى در حيات موجودات و تغييرات آنها، اين نظريه را در تعارض با آن دانسته و حكم به نادرستى اين نظريه كرده است.

2-3) نظريات وحدتگرا

1-2-3- ايده‏آليسم;

گروهى از دانشمندان تجربى مسيحى معتقدند كه همه رويدادهاى بدنى - به عنوان مثال فعاليت اعضاى حسى در عمليات ادراك - فقط به وسيله فعاليت ذهنى حاصل آمده‏اند. اين مطلب، نظريه فيلسوف ايرلندى قرن هجدهم، جورج بار كلى مى‏باشد. او معتقد بود هر چيزى كه در هر زمانى اتفاق مى‏افتد فقط و فقط در ذهن رخ مى‏دهد. بنابراين او عقيده داشت كه فقط ذهن موجود است و ماده - و بطور اخص بدن - هرگز وجودى، جز در ذهن ندارد. او باور داشت كه خانه‏ها، ميزها، درختها و كوه‏ها عبارت از تصورات اذهان‏اند اين عقيده در اين گفتار او مشهود است: «مى‏گويم ميزى كه رويش مى‏نويسم وجود دارد يعنى آن را مى‏بينم و لمسش مى‏كنم و اگر از اطاق مطالعه‏ام بيرون باشم مى‏گويم كه ميز وجود دارد و مرادم اين است كه اگر در اطاق مطالعه‏ام بودم مى‏توانستم ادراكش كنم يا آنكه روح ديگرى در واقع ادراكش مى‏كند» او در اين گفتار از خواننده مى‏خواهد كه اگر مى‏تواند براى گزاره «ميز وجود دارد» معنايى جز «ميز مدرك است‏» بيابد و مقصودش اين است كه معنايى جز اين براى گزاره مذكور صحيح نيست.

عقايد عجيب باركلى در اين باره به گونه‏اى بود كه عقلا نمى‏توانست از ديگران انتظار شريك شدن در عقايدش را داشته باشد. واكنش معاصران مخالف او در برابر فلسفه‏اش با رد معروف دكتر ساموئل جانسون به خوبى نمايان گشته است. جانسون به سنگ بزرگى لگد زد و سپس بانگ بر آورد. اين چنين نظرش را رد مى‏كنيم‏». از سوى ديگر، نظريه او مخالف شهود همگانى است كه بر اساس آن، وجود بدن و تاثير گذارى آن بر روى نفس پذيرفته شده است. بنابراين نظريه باركلى هنگامى مى‏تواند معتبر باشد كه بر شهود عام فايق آيد; چيزى كه به نظر نمى‏رسد در استدلالهاى او به چشم بخورد. گفته‏اند هنگامى كه او كتاب «لمبادى شناخت آدمى‏» را نگاشت آماج انتقاد و حتى تمسخر قرار گرفت و اين اعتقاد در ميان انديشمندان رواج يافت كه نتايج استدلالهاى او خارق اجماع عام مردم بوده است.

2-2-3- رفتار گرايى;

در ميان نظريات ماترياليستى جديد راجع به مشكل ذهن - بدن نظريه رفتارگرايى از دمت‏بيشترى برخوردار است. رفتار گرايى داراى دو شعبه مى‏باشد كه لازم است از يكديگر تفكيك شوند:

الف) رفتار گرايى روش شناختى;

معرف اين نظريه،اسكنير مى‏باشد. در اين نظريه، انسان به عنوان سيستمى كه داراى داده‏ها و پرداخته‏هايى است در نظر گرفته مى‏شود. داده‏ها همان محركهايى هستند كه وارد سيستم مى‏شوند و رفتارى كه حاصل مى‏شود در حكم پرداخت‏سيستم است. در اين نظريه بدون آنكه به بررسى خود سيستم پرداخته شود كه چه امرى سبب مى‏شود با وجود محركى خاص، رفتارى خاص از سيستم سر بزند، فقط به نسبت ميان هر يك از محركها و رفتار حاصل از آن پرداخته مى‏شود. ادعاى اسكينر آن است كه به لحاظ روش شناختى، نيازى به اشاره به خود سيستم و فعل و انفعالات درونى آن نيست.

در نقد اين نظريه، بايد بگوييم كه اسكينر به بررسى مشكل رابطه ذهن و بدن پرداخته است. در واقع او پرداختن به اين مساله را امرى غير لازم تلقى كرده است. بنابراين كسى كه درباره رابطه نفس و بدن. نظريه‏اى ثنوى داشته باشد نيز مى‏تواند به لحاظ روش شناختى نظريه اسكينر را بپذيرد. حال آنكه بحث اصلى ما چگونگى حصول ادراك. شعور و عكس العمل‏هاى بدنى و ذهنى خاص انسان مى‏باشد; امرى كه در اين نظريه به آن پرداخته نشده است.


ب) رفتار گرايى منطقى - فلسفى;

ادعاى رفتارگرايان منطقى - فلسفى در مورد حالات درونى سيستم است‏بر خلاف رفتار گرايان روش شناختى كه فقط به داده‏ها و پرداخته‏هاى سيستم مى‏پرداختند. رفتار گرايى منطقى - فلسفى ساده‏ترين و مشهورترين گونه از تئورى‏هاى تحويلى است. اين نظريه بيان مى‏كند جملاتى كه وضعيتى ذهنى را وصف مى‏كنند و حاوى كلمات ذهنى هستند همچون درد، محبت و باور قابل تحويل به جملاتى درباره وضعيت رفتارى سيستم در آن حالت مى‏باشند همچون گفتن آه. بنابراين، اين نظريه يك نظريه زبانى است. نظريه‏پردازان اين تئورى كه در نيمه اول قرن بيستم مقبول‏ترين نظريه بوده است، تحت تاثير پوزيتويسم منطقى بوده‏اند.

صورت اوليه اين نظريه از نظر تاريخى در كتاب «مفهوم ذهن‏» نوشته رايل به چشم مى‏خورد. او در اين كتاب، معتقدان به وجود نفس را دچار «اشتباه مقوله‏اى‏» مى‏داند. از ديدگاه او قائلان به وجود نفس، آن را متعلق به يك نوع منطقى كه بدن نيز متعلق به همان نوع است مى‏دانند و آنگاه اين سؤال براى آنها حاصل مى‏شود كه چگونه دو چيز كه متعلق به مقوله واحدى هستند تفاوتهايى عمده بايكديگر دارند. رايل اين اشتباه را همچون اشتباه كسى مى‏داند كه براى يك دانشگاه هويتى همانند هويت دانشكده‏هاى آن دانشگاه تصور مى‏كند و آنگاه با ديدن دانشكده‏هاى آن، سراغ دانشگاه را مى‏گيرد در حالى كه دانشگاه چيزى جز مجموع دانشكده‏ها نمى‏باشد. بنابراين، رايل معتقد است كه معناى كلمات اشاره كننده بر حالات ذهنى چيزى جز معناى جملات مربوط به رفتارهاى بدنى نمى‏باشد.

ويتگنشتاين نيز از طرفداران اين نظريه است هر چند كه علت پذيرش اين نظريه از سوى او با آنچه درباره رايل گفته شد متفاوت است. پذيرش اين نظر يه توسط ويتگنشتاين ناشى از اعتقاد او به دوره دوم فلسفى‏اش مى‏باشد. او در دوره فلسفى خود بر اين عقيده بود كه ريشه مسائل فلسفى در زبان عرف مى‏باشد و با فهم صحيح آن مسائل فلسفى از ميان خواهند رفت. لذا او بيان مى‏كند هنگامى كه ما الفاظ اشاره كننده به حالات ذهنى همچون درد را وضع مى‏كنيم. استفاده‏اى ناصحيح را از زبان انجام مى‏دهيم. توضيح اينكه هنگامى كه ضربه‏اى به ما وارد مى‏شود احساسى در ما حاصل مى‏شود كه براى اشاره به آن لفظ «درد» را وضع مى‏كنيم و از آن به بعد معناى «درد» را همان احساس خاص مى‏دانيم و به همين جهت در زمانهاى بعد نيز كه همان احساس در ما حاصل مى‏شود از لفظ «درد» براى اشاره به آن استفاده مى‏كنيم. ويتگنشتاين اشكال اين عمل را در آن مى‏داند كه ما با اين كار، معناى الفاظ اشاره كننده به پديده‏هاى ذهنى را از وضعيتهاى شخصى اخذ كرده‏ايم، در حالى كه زبان پديده‏اى اجتماعى است و الفاظ، معانى خود را از حالات عينى اخذ مى‏كنند. بر همين اساس ويتگنشتاين، معتقد است كه معانى الفاظ اشاره كننده به پديده‏هاى ذهنى، در رفتارهايى كه از انسان صادر مى‏شود خلاصه مى‏شود.

اشكالات عديده‏اى بر نظريه رفتار گرايى منطقى - فلسفى گرفته شده است اما اساسى‏ترين اشكالى كه بر اين نظريه گرفته شد و در نهايت منجر به تلاشى آن گشت اشكالى است كه مبتنى بر «كل گرايى ذهنى‏» مى‏باشد.مدعاى اين اشكال اين است كه كوشش رفتارگراها در تحويل كلمات اشاره كننده به پديده‏هاى ذهنى، به كلمات اشاره كننده به پديده‏هاى فيزيكى، كوششى ناموفق است. اين عدم موفقيت را با ذكر مثالى بيان مى‏كنيم. فرض كنيم كه باران مى‏بارد و ما اين باور را داشته باشيم كه باران مى‏بارد يعنى: (باران مى‏بارد) B

رفتار گرايان معتقدند كه اين باور - كه لفظى اشاره كننده به پديده‏اى ذهنى است - چيزى جز رفتار ما در هنگام باريدن باران نيست‏حال فرض كنيم كه رفتار ما در اين مورد بر داشتن چتر باشد، بنابراين مفهوم اين باور از ديدگاه رفتار گرايان منطقى و فلسفى برداشتن چتر خواهد بود يعنى: برداشتن چتر (باران مى‏بارد) B

هر چند كه ممكن است در بدو امر به نظر برسد كه عامل برداشتن چتر، باريدن باران بوده است اما با دقت در مى‏يابيم كه چنين نيست و در اينجا امر ديگرى دخيل است كه عبارت از «ميل، براى جلوگيرى از خيس شدن‏» مى‏باشد، و اين خود يك لفظ ذهنى ديگر است. بنابراين رفتارگرايان منطقى - فلسفى براى تبيين مفهوم يك لفظ ذهنى راهى براى گريز از ديگر الفاظ ذهنى ندارند و اين بدان معناست كه آنان در تحويل الفاظ ذهنى به الفاظ فيزيكى ناموفق بوده‏اند.

3-2-3- اينهمانى نوعى; نظريه اينهمانى نوعى بيان مى‏كند كه هر نوع ذهنى، داراى نسبت اينهمانى با يك نوع فيزيكى است، مثال مشهورى كه در اين باره زده مى‏شود «درد» مى‏باشد. از ديدگاه طرفداران اين نظريه، نوع درد داراى نسبت اينهمانى با عصب C مى‏باشد.

خاستگاه اين نظريه، ملاحظه كشفيات عصب شناسان است. عصب شناسان مطرح مى‏كنند كه دليل دچار شدن به حالتى روانى قرار داشتن مغز در حالتى خاص است. به عنوان مثال، در مورد لذت، مثلا اعصاب D تحريك مى‏شوند. نظريه‏پردازان تئورى اينهمانى نوعى از اين كشفيات بهره گرفته و معتقد شدند ميان تحريكات عصبى و پديده‏هاى ذهنى، نه رابطه عليت، بلكه رابطه اينهمانى برقرار است.

اين نظريه مبتنى بر ريشه‏هاى تاريخى خصوصا در مورد علم فيزيك مى‏باشد. ما داراى يك فيزيك عرفى هستيم كه در آن با الفاظى همچون نور، رنگ و الكتريسيته مواجه هستيم. اما پيشرفت علم فيزيك معلوم ساخت كه آنچه به آن نور گفته مى‏شود چيزى جز امواج الكترومغناطيس نيست‏يا رنگ چيزى جز طول موج خارج شده از جسم نمى‏باشد، يا ابر فقط ذرات معلق آب در هواست. بنابراين فيزيك جديد طبيعت الفاظ فيزيك عرفى را آشكار كرد و تحويلى موفق از الفاظ آن ارائه كرد. نظريه‏پردازان تئورى اينهمانى نوعى اين مطلب را درباره روانشناسى عرفى و روانشناسى جديد نيز صادق مى‏انگارند. از ديدگاه آنها با پيشرفت علم عصب شناسى تحويل‏هاى موفقى از الفاظ روانشناسى عرفى همچون درد، باور، ترس و ... در روانشناسى جديد صورت خواهد گرفت.

اشكالات متعددى عليه نظريه اينهمانى نوعى اقامه شده است كه در اين ميان اشكال كريپكى قوتى فراوان دارد. اشكال كريپكى بر نظريه اينهمانى نوعى مبتنى بر برهان موجهه مى‏باشد. خلاصه اين برهان آن است كه اگر رابطه اينهمانى ميان دو چيز برقرار باشد آن دو ضرورتا داراى نسبت اينهمانى خواهند بود. بنابراين از قضيه (1)قضيه (2) قابل استنتاج است:

(1) جيحون آمودريا

(2) (جيحون آمودريا)

مطابق اين برهان اگر درد ( P ) : معادل يك اگر فيزيكى( W ) باشد، رابطه اينهمانى ميان آن دو، رابطه‏اى ضرورى خواهد بود يعنى:

W P (w p )

بنابراين با وجود يكى از اين دو محال است كه ديگرى محقق نباشد. محال بودن اين مساله بدان معناست كه در تمام جهانهاى ممكن وجود يكى از اين دو به معناى وجود ديگرى است. كريپكى معتقد است در صورتى كه نظريه اينهمانى نوعى نظريه‏اى صحيح باشد چنين امرى متحقق مى‏شود اما ما با شهودى كه نسبت‏به خود دارا هستيم چنين رابطه‏اى را در نمى‏يابيم و اين نشان مى‏دهد كه نظريه اينهمانى نوعى، نظريه نادرست است.

كريپكى براى قوت بخشيدن به اين اشكال يكى ازراههاى فرار از آن را بيان كرده سپس ناموفق بودن آن را معلوم مى‏سازد. ممكن است كسى بگويد از وجود رابطه اينهمانى ميان دو چيز لازم نمى‏آيد كه آن دو چيز ضرورتا يكى باشند. مثلا ما مى‏دانيم كه آب و H2O داراى رابطه اينهمانى هستند اما اين امر لازم نمى‏آورد كه آن دو ضرورتا يكى باشند يعنى اين كاملا متصور است كه آب مثلا X2y باشد. كريپكى از بيان ناموفق بودن اين مساله مى‏گويد: «اگر آب چيزى غير از H2O باشد در اين صورت، آب را تصور نكرده‏ايم بلكه ماده‏اى را تصور كرده‏ايم كه صفات پديدارى آب را داراست اما ساختار اتمى آن متفاوت از ساختار اتمى آب است. اين در حالى است كه ميان ما و آب فاصله است اما ميان ما و درد كه چيزى جز احساس درد نيست‏» اين فاصله وجود ندارد. اين بدان معناست كه راه فرار ذكر شده در مورد اينهمانى آب و H2O در مورد درد اصلا قابل تصور نيست. بنابراين با توجه به آنكه اينهمانى بين دو چيز لازم مى‏آورد كه رابطه اينهمانى ميان آن دو، رابطه‏اى ضرورى باشد و اين ضرورت درباره اينهمانى پديده‏هاى ذهنى و تحريكات اعصاب، شهود نمى‏شود - بلكه حتى شهود مخالف نيز دارد - در مى‏يابيم كه نظريه‏پردازان اينهمانى نوعى، بر خطا هستند.

4-2-3- نظريه دو جنبه‏اى; اين نظريه، نخستين بار توسط فيلسوف يهودى، اسپينوزا مطرح شده نظريه‏اى كه او درباره رابطه نفس و بدن مطرح ساخت ريشه در مبانى فلسفه وحدت گراى او دارد. او معتقد بود كه فقط يك جوهر وجود دارد و فكر و امتداد كه دكارت هر يك از آنها را به ترتيب خصوصيت نفس و ماده مى‏پنداشت، دو صفت همان جوهر يگانه است كه اسپينوزا آن را خدا مى‏ناميد و معتقد بود كه در همه جا هست. بنابراين از ديدگاه او، عالم نفسانى و عالم جسمانى، دو جنبه موجود واحدند كه از دو لحاظ مختلف ملاحظه شوند، پذيرش اين نظريه توسط اسپينوزا سبب شد كه او تاثير و تاثر امور نفسانى و بدنى را بر روى يكديگر نفى كند و آنها را دو جنبه مختلف از يك شى‏ء يا دو طريق نگرش متفاوت به يك شى‏ء يگانه بداند كه ميان آنها نوعى موازنه و مقارنه برقرار است.

تمثيلى كه در توضيح اين نظريه آورده شده است ريسمان مواجى است كه در يك لحظه معين، از يك وجهه نظر مقعر و از وجهه نظر ديگر، محدب مى‏باشد. براى توصيف دقيق اين ريسمان هيچيك از دو كلمه مقعر ومحدب به تنهايى كفايت نمى‏كند بلكه حتما بايد از هر دو كلمه استفاده كرد. البته اين بدان معنا نيست كه ما دو چيز مختلف داريم كه يكى مقعر و ديگرى محدب است‏بلكه فقط يك چيز است كه از يك نظرگاه مقعر و از نظرگاه ديگر محدب است. همين مطلب درباره انسان نيز صادق است. او هم يك شى‏ء متفكر و هم يك شى فيزيكى ممتد است اما اين بدان معنا نيست كه او دو چيز است‏بلكه فقط يك چيز با دو جنبه مى‏باشد. البته بايد توجه داشته باشيم كه اين مطلب فقط يك تمثيل است و بنابراين كاملا با آنچه اسپينوزا درباره انسان معتقد است‏شبيه نيست زيرا اسپينوزا معتقد است‏شى‏اى كه داراى دو جنبه فكر و امتداد است نه مادى است و نه ذهنى.

عقيده‏اى كه اسپينوزا درباره رابطه نفس و بدن با توجه به فلسفه خود برگزيده است او را در شمار كسانى قرار مى‏دهد كه براى هر شى‏ء موجود همچون درخت، سنگ، ابر و حتى اتم درجاتى از شعور قائل هستند.

در هر حال بايد بگوييم كه نظريه اسپينوزا در دو جهت در ابهام به سر مى‏برد: طبيعت ذاتى كه داراى دو جنبه فكر و امتداد است چيست؟ مفهوم دقيق «جنبه‏ها» چه مى‏باشد؟ در دور اول اسپينوزا معتقد است كه همه موجودات نمونه و مثالى از امرى هستند كه او آن را، «جوهر» «خدا» يا «طبيعت‏» مى‏نامد. اما اسپينوزا مفهوم دقيقى ازاين امر ارائه نمى‏دهد و به همين جهت تصور آن امرى به غايت مشكل است. مشكل اين مساله را با اين شاهد مى‏توان نشان داد كه از زمان اسپينوزا تا كنون، اين مساله مطرح بوده است كه آيا اسپينوزا فردى ملحد و يا فردى مست‏خدا و بى خود شده از خود بوده است. از سوى ديگر ما هنگامى مى‏توانيم به معناى دو جنبه بودن فكر و امتداد را براى يك شى بفهميم كه نخست معناى «جنبه‏» را فهميده باشيم اما اين مطلبى است كه دوباره در فلسفه اسپينوزا در پرده ابهام باقى مى‏ماند. او فكر و امتداد را صفات اولى جوهر مى‏داند اما بيان نمى‏كند كه چگونه آنها ارتباط با جوهر دارند و چگونه يك جوهر مى‏تواند صفاتى چنين متفاوت از يكديگر داشته باشد. همچنين از ديد او، صفت، ماهيت ذاتى جوهر است و لذا پذيرش در فت‏براى جوهر ما را به پذيرش دو ذات يا دو جوهر باز خواهد گرداند و اين به معناى شكست اسپينوزا در حل مساله ذهن - بدن مى‏باشد.

5-2-3- نظريه اينهمانى مصداقى;

نظريه اينهمانى مصداقى بسيار شبيه به نظريه اسپينوزا مى‏باشد با اين تفاوت كه در آن دو صفت فكر و امتداد، صفات بدن كه جوهرى - مادى است تلقى شده است. اين نظريه نخستين بار توسط دونالد ديويدسون در مقابله «رويدادهاى ذهنى‏» مطرح شد. اين نظريه مبتنى بر نظريه ديگر ديويدسون درباره «رويداد» مى‏باشد. لذا ما بحث‏خود را درباره اين نظريه با توضيحى درباره رويداد آغاز مى‏كنيم.

رويداد از مفاهيم اصلى فلسفه ديويدسون است. او معتقد است در كنار امورى همچون ميز، كتاب، ديوار... امورى ديگر نيز در ساختار وجود شناختى ما موجود است كه او آنها را رويداد مى‏نامد. او معتقد است كه تحليل‏هاى زبانى ما را ناچار به پذيرش اين مطلب مى‏كند. مطلب را با ذكر مثالى توضيح مى‏دهيم. در حالى كه در زبان طبيعى مى‏توانيم از جمله «حسن به سرعت دور شد»، جمله «حسن دور شد» را نتيجه بگيريم اما اخذ چنين نتيجه‏اى در منطق مجهولات غير ممكن است زيرا اين دو جمله اينگونه مى‏باشند: FX حسن به سرعت دور شد; GX حسن دور شد;

و مى‏دانيم GX از FX استنتاج نمى‏شود. بنابراين در حالى كه استنتاج مذكور در زبان طبيعى معتبر است اين استنتاج در زبان منطق مجهولات معتبر نيست و اين امر، مورد نقضى براى منطق مجهولات است. ديويدسون بيان مى‏كند اين استنتاج در زبان منطق مجهولات نيز معتبر است: اما بايد توجه داشته باشيم كه صورى‏شده جملات مذكور صورت منطقى صحيح آنها نمى‏باشد بلكه فقط فرم دستورى آنها مى‏باشد. او صورت منطقى جمله اول را چنين مى‏داند:

( X به سرعت واقع شده است X 8 دور شدن حسن است) ( X )يعنى: X (FX a 8 G X )

حال از اين جمله مى‏توان، جمله «حسن دور شد» را استنتاج كرد: ( X) FX a

اما متغير X در اين جمله چيست؟ ديويدسون آن را «رويداد» مى‏داند. صورت منطقى جمله «حسن دور شد» به گونه‏اى است كه سبب پذيرش هوياتى به نام «رويداد» مى‏گردد. رويدادها داراى مكانى خاص هستند; همان مكانى كه موضوعشان در آن مكان است.

ديويدسون از اين مطلب در فلسفه ذهن سود مى‏جويد. او معتقد است تنها رويدادهايى كه در جهان وجود دارند رويدادهاى فيزيكى هستند اما اين رويدادها به گونه‏اى هستند كه علاوه بر صفات فيزيكى، واجد صفات ذهنى نيز هستند.

بنابراين از ديدگاه او، درد،چيزى جز رويداد خاص فيزيكى در مغز نيست كه علاوه بر صفات فيزيكى - تحريك عصبى - داراى صفات ذهنى نيز مى‏باشد; چيزى كه ما از آن با كلمه «درد» تعبير مى‏كنيم. تفاوت تئورى ديويدسون با تئورى افرادى همچون اسمارت در اين است كه او رابطه اينهمانى را ميان نوع درد و نوع تحريك عصبى برقرار نمى‏سازد بلكه اين رابطه از ديدگاه رابطه‏اى ميان مصداقى از درد و مصداقى از تحريك عصبى است. بنابراين دردى كه امروز من - به عنوان مثال - احساس مى‏كنم صفت ذهنى يك رويداد است‏حال آنكه دردى كه ديروز احساس مى‏كردم، صفت ذهنى رويدادى ديگر است. همچنين دردى كه در فرد «الف‏» وجود دارد صفت ذهنى رويدادى است كه متفاوت از رويداد خاص در فرد «ب‏» است كه صفت ذهنى درد را واجد است.

ديويدسون دليلى را در صحت ادعاى خود اقامه كرده است. جان فاستر استدلال ديويدسون را چنين تقرير كرده است:

مقدمه اول: ميان رويدادهاى ذهنى و فيزيكى، روابط على وجود دارد;

مقدمه دوم: روابط على مندرج در تحت قوانين قطعى هستند;

مقدمه سوم: قوانين ذهنى و فيزيكى وجود ندارد;

نتيجه: رويدادهاى ذهنى، فيزيكى هستند، (رويداد ذهنى وجود ندارد)

صحت مقدمه اول را شهودى كه هر يك از ما دارا هستيم تضمين مى‏كند. خوردن ضربه‏اى به ما، احساس درد را در ما فراهم مى‏آورد و حصول ميلى خاص در ما، سبب حركت ما براى رسيدن به آن مى‏گردد. مقدمه دوم بيان كننده قانونمندى روابط على است وجود رابطه عليت ميان دو چيز مى‏تواند به صورت يك قانون مطرح گردد. بنابراين هر آبى در صد درجه مى‏جوشد. صحت مقدمه سوم به اين علت است كه حصول درد در انسان ممكن است‏به دلايل مختلف باشد و همچنين عكس‏العمل انسانها در موقعيت درد متفاوت از يكديگر است‏به گونه‏اى كه بيان قانونى براى آن امكانپذير نيست. هر چند كه سه مقدمه مذكور صحيح هستند اما در تناقض با يكديگرند; مقدمه اول روابط على ميان رويدادهاى ذهنى و فيزيكى را مى‏پذيرد و بر اساس مقدمه دوم آن را در تحت قوانين قطعى مى‏داند اما مقدمه سوم وجود هرگونه قانون فيزيكى - ذهنى قطعى را ناممكن مى‏داند و در نتيجه روابط على ميان آن دو را انكار مى‏كند. ديويدسون معتقد است تنها راه ممكن براى خلاصى از اين تناقض، پذيرفتن اين مطلب است كه آنچه ما آنها را رويدادهاى ذهنى خوانده‏ايم نيز در واقع چيزى جز رويدادهاى فيزيكى نيستند:

«فرض كنيد M (يك رويداد ذهنى) علت P (يك رويداد فيزيكى) باشد. آنگاه با توجه به برخى توصيفات، m , P ، سريعا قانون قطعى را حاصل مى‏كنند. اين قانون فقط مى‏تواند فيزيكى باشد. [قوانين ذهنى فيزيكى وجود ندارد]... اما اگر M تحت قانونى فيزيكى قرار گيرد توصيفى فيزيكى خواهد داشت كه معادل آن است كه گفته شود رويدادى فيزيكى است.

بررسى دقيق نظريه ديويدسون، نادرستى آن را نمايش مى‏دهد. اشكال كريپكى به نظريه اينهمانى نوعى بر نظريه ديويدسون نيز وارد است; مشخصه روانى يك «امر ذهنى‏» ضرورى آن مى‏باشد حال آنكه ضرورى مطابق عصبى آن نمى‏باشد، از سوى ديگر، انكار قوانين ذهنى فيزيكى توسط او بدين معناست كه صفات ذهنى رويدادهاى فيزيكى - كه تنها رويدادهاى پذيرفته شده توسط او مى‏باشد - دخالتى در توانايى على انسان ندارند واين امرى است كه مخالف شهود ما مى‏باشد.

6-2-3- نظريه حذف گرايى; تئورى حذف گرايى را بايد تندترين نظريه ماده انگارانه دانست زيرا وجود هرگونه مفاهيم و حالات ذهنى را كاملا مورد انكار قرار مى‏دهد. بنابراين نظريه، كلماتى همچون درد، باور، ميل و... همه مربوط به روانشناسى عرفى هستند حال آنكه با پيشرفت علم روانشناسى لازم است روانشناسى عرفى كنار نهاده شود و اين به معناى نادرست‏بودن استعمال كلمات مذكور است.

نظريه‏پردازان اين نظريه در صحت ادعاى خود به مواردى در فيزيك عرفى اشاره مى‏كنند كه با پيشرفت فيزيك به عنوان امرى نادرست و خالى از هرگونه محتوا به دور انداخته شده است. يكى از اين موارد «كالرى‏» مى‏باشد، پيشتر چنين تصور مى‏شد كه هر جسمى واجد ماده سيالى به نام «كالرى‏» است كه در عمليات گرم شدن يك جسم توسط جسم ديگر، كالرى جسم گرم كننده به جسم گرم شونده منتقل مى‏شود. اما پيشرفت فيزيك معلوم ساخت كه «كالرى‏» هيچگونه وجود خارجى ندارد. حذف گرايان معتقدند همين مطلب درباره الفاظى كه در روانشناسى عرفى وجود دارد نيز صادق است و پيشرفت علم عصب شناسى معلوم خواهد ساخت كه چنين امورى هيچگونه وجود خارجى ندارند. بنابراين كاملا متصور است كه با پيشرفت علم عصب شناسى در آينده افراد به هنگام قرار گرفتن در حالتى كه امروزه از آن به «درد» تعبير مى‏شود از عبارت ذيل استفاده كنند: «عصب C2 من تحريك شده است‏».

آنچنانكه فاستر بدان اشاره كرده است اين نظريه داراى ناسازگارى درونى است. حذف گرايى معتقد است «پديده‏اى ذهنى به اسم باور وجود ندارد». اين در حالى است كه همين سخن خود يك باور است. اين بدان معناست كه اين نظريه، خود را نقض مى‏كند. اين اشكال و اشكالاتى نظير آن، اشكالاتى بسيار قوى به نظريه حذف گرايى است‏به گونه‏اى كه تنها راه فرار از آنها افتادن به دامان نظريه‏اى ديگر است كه معروف به «مدل كامپيوترى ذهن‏» مى‏باشد. اما از آنجا كه نظريه مدل كامپيوترى ذهن، چيزى جز نظريه «كاركردگرايى مدرن‏» نيست ابتدا به توضيح نظريه كاركردگرايى مى‏پردازيم.

7-2-3- نظريه كاركردگرايى; زمينه ظهور نظريه كاركردگرايى با نظريه ديويدسون همراه شد. ديويدسون رابطه اينهمانى ميان مصداقى از درد به عنوان مثال و مصداقى از فعاليت‏بدنى برقرار مى‏ساخت. سؤالى كه اين نظريه مطرح مى‏ساخت اين بود كه چگونه مصاديق مختلف، همه درد هستند، و به عبارت ديگر وجه مشترك مصاديق مختلف كه سبب مى‏گردد همه آنها مصداقى از درد به حساب آيند چيست. نظريه كارگرد گرايى در صدد بيان اين وجه مشترك و به تعبير ديگر شناسايى نوع است. به همين جهت نظريه كاركردگرايى قابل جمع با نظريه ديويدسون مى‏باشد. بدين معنا كه يك شخص مى‏تواند از حيث مصاديق پديده‏هاى ذهنى نظريه ديويدسون را بپذيرد و در مورد نوع اين پديده‏ها قائل به نظريه كارگردگرايى باشد، نظريه كارگرگرايى معتقد است نوع هر پديده ذهنى، حالتى است كه داراى نقش‏هاى كاركردى خاص است. به عنوان مثال نوع درد، آن حالتى است كه داراى نقش‏هاى كاركردى همچون «ميل به خوردن قرص مسكن‏» «رفتار خاص مثل كشيدن آه‏» باورى خاص‏» و... است و همين مساله سبب مى‏شود كه مصاديق به ظاهر متفاوت آن، همگى درد ناميده شوند.

از اشكالاتى كه به اين نظريه گرفته شده است مى‏توان به اشكال «ند بلاك‏» اشاره كرد. او وضعيتى را مجسم مى‏سازد كه كاملا قابل تصور است‏حال آنكه نظريه كاركردگرايى آن را ناممكن مى‏داند، و سپس نتيجه مى‏گيرد كه ناممكن بودن چنان وضعيتى بر اساس نظريه كاركردگرايى به معناى ناموفق بودن اين نظريه است. وضعيتى را كه او مجسم مى‏سازد بيان كننده اين مطلب است كه مى‏توان دو حالت ذهنى را تصور كرد كه داراى نقش‏هاى كاركردى واحدى هستند اما يكى كاملا فاقد جنبه‏هاى كيفى ديگرى مى‏باشد. اما وضعيت مجسم شده توسط او ذهن انسان و يك كامپيوتر بزرگ است. او مى‏گويد مى‏توان كامپيوترى بزرگ ساخت كه با رابطه‏هايى با عالم خارج ارتباط داشته باشد و دقيقا همان كارهايى را كه انسان در موقعيت درد از خود بروز مى‏دهد، انجام دهد. اما شهود حكم مى‏كند كه جنبه كيفى درد كه همان احساس دردناك بودن است در كامپيوتر وجود ندارد. بلاك نتيجه مى‏گيرد كه ارتباط ضرورى ميان حالت ذهنى درد و نقش‏هاى كاركردى آن وجود ندارد و اين چيزى است كه نظريه كاركردگرايى قادر به تبيين آن نيست.

8-2-3- مدل كامپيوترى ذهن. همانگونه كه گفته شد نظريه مدل كامپيوترى ذهن نوعى پيشرفته از نظريه كاركردگرايى است‏به گونه‏اى كه ند بلاك كه خود منتقد نظريه كاركردگرايى مى‏باشد از طرفداران اين نظريه است، اين نظريه مغز انسان و شعور را همانند كامپيوتر مى‏داند كه در آن سخت افزار كامپيوتر در حكم مغز و نرم افزار كامپيوتر در حكم ادراك و شعور است‏بنابراين، نظريه فوق نظريه‏اى فيزيكاليستى است كه منجر به انكار نفس مى‏گردد.

جان سرل از كسانى است كه اين نظريه را نظريه‏اى ناموفق ارزيابى كرده است. او معتقد است در صورتى كه مغز را در حكم سخت افزار كامپيوتر بدانيم كه شعور عبارت از برنامه آن است لازم مى‏آيد كه اسناد شعور به انسان نادرست‏باشد و اين قضيه‏اى كاذب است كه لازم مى‏آورد نظريه مدل كامپيوترى ذهن را نظريه‏اى ناموفق ارزيابى كنيم. برهانى كه او براى اثبات مدعاى خود اقامه كرده است معروف به «برهان اتاق چينى‏» است: فرض كنيم شخصى انگليسى زبان در اتاقى كه داراى يك در ورودى و يك خروجى است قرار گيرد. در حالى كه جعبه‏اى پر از علائم زبان چينى در جلوى او باشد و فرض كنيم كه اين شخص هيچگونه آشنايى با زبان چينى نداشته باشد و حتى نداند كه اين علايم مربوط به زبان چينى است. در دست اين شخص كتابى است كه بيان مى‏كند با وارد شدن يك علامت‏خاص از در شماره يك علامتى را از جعبه علايم روبروى خود برداشته و از در شماره دو، در بيرون از اتاق قرار دهد. در اين مثال، شخص مذكور در حكم CPU كامپيوتر، كتابى كه در دست دارد در حكم برنامه كامپيوتر، آنچه از در شماره يك وارد مى‏شود در حكم داده كامپيوتر و آنچه از در شماره دو بيرون نهاده مى‏شود در حكم پرداخته كامپيوتر است. در صورتى كه شخص ناظرى كه آگاه به زبان چينى است‏به آنچه وارد اتاق شده و آنچه از آن بيرون مى‏آيد دقت كند و ارتباط دقيق معنايى آنها را با يكديگر دريابد - مثلا متوجه شود كه با ورود اين سؤال كه حال شما چطور است. پاسخ خيلى ممنون متشكرم از اتاق خارج مى‏شود - مى‏پندارد كه شخص موجود در اتاق كاملا آشنا به زبان چينى است. اين در حالى است كه ما مى‏دانيم شخص مذكور هيچ اطلاعى از زبان چينى ندارد. بنابراين كامپيوتر داراى هيچگونه شعورى نمى‏باشد و اگر مغز رانيز همانند كامپيوتر بدانيم لازم مى‏آيد كه اسناد شعور به انسان نيز نادرست‏باشد.

9-2-3- نظريه معما;

نظريه معما دقيق‏ترين نوع از نظريه فيزيكاليستى است. مدعاى اين نظريه آن است كه هر چند فيزيكاليسم صحيح است و پديده‏هاى ذهنى ناشى از مغز مى‏باشد. اما مشكل ذهن - بدن همواره به صورت معمايى لاينحل باقى خواهد ماند. علت آن است كه از ديدگاه او، مغز به واسطه داشتن صفتى خاص است كه مى‏تواند جايگاه حواس، شعور و عواطف باشد و از عهده آگاه شدن از اطراف خود بر آيد اما اين صفت‏براى هميشه از دسترس شناسايى ما به دور است.

نظريه ميگن همچون نظريه فيلسوفانى است كه در عين پذيرش نظريه ثنوى چگونگى ارتباط آن را با بدن يك معما مى‏دانند كه بهترين راه عدم فكر كردن درباره آن است; چيزى كه در پاسخ دكارت به ملكه اليزابت مشاهده مى‏شود.

حوزه ودانشگاه-شماره 13

/ 1