روح افلاطوني در فلسفه ملاصدرا - روح افلاطونی در فلسفه ملاصدرا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روح افلاطونی در فلسفه ملاصدرا - نسخه متنی

سید محمد خامنه‏ای

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روح افلاطوني در فلسفه ملاصدرا

استاد سيد محمد خامنه‏اي

يكي از مباني مشهور و شناخته شده ملاصدرا، أصل «جسماني بودن منشأ حدوث نفس انساني و روحاني (غير مادي) شدن آن بمرور زمان» است كه بنظريه «جسمانية الحدوث و روحانيّة البقاء» بودن نفس معروف است.

اين نظريه ـ برخلاف عقيده حكما و فلاسفه پيشين اشراقي ـ كه معتقد بودند نفس انساني غيرمادي است و پيش از بدن در ملكوت زندگي مي‏كند و پس از شكل يافتن بدن كودك به كالبد او وارد مي‏شود و زندگي را با جسم مادي آغاز مي‏نمايد ـ مي‏گويد كه نفس در مراحل نخستين آفرينش خود مادي است و از ماده تراوش مي‏كند ولي بتدريج راه جداگانه‏اي در پيش مي‏گيرد و رو به تجرد از ماده مي‏نهد و به اوج تجرد خود (از ماده) مي‏رسد.

ملاصدرا در تمام آثار و كتب خود مانند فلاسفه ديگر مسلمان، نام اين موجود را «نفس»1 مي‏گذارد؛ ولي از آنجا كه در منابع فلسفي و مذهبي گاهي كلمه «روح» نيز بهمين معنا(يا نزديك به آن) بكار رفته است و گاهي در تعبيرات، جاي اين دو كلمه با هم عوض مي‏شود و آنها را بجاي يكديگر بكار مي‏برند،اين پرسش پيش مي‏آيد كه: آيا روح، همان نفس است؛ يا معناي ديگري دارد!؟ و اگر روح اشاره به مفهوم غيرمادي ديگري است آن چيز چيست؛ و با نفس چه رابطه‏اي دارد؟

***

در آثار و كتب ملاصدرا علاوه بر كلمه نفس، گاهي روح نيز با معاني گوناگون بكار رفته و مي‏توان آن را به چهار معني2 محدود كرد؛ باين ترتيب:

اول ـ همان كه در ميان فلاسفه مشائي و پزشكان، بنام «روح بخاري» معروف بوده است. ملاصدرا در اين باره در بيشتر كتب خود آن را جرمي لطيف و شايد چيزي غيرمادي در مرتبه بين جسم و نفس و واسطه و رابط ميان آن دو دانسته و در يكي از كتب خود پس از ذكر اقسام قواي ذهني و ادراكي انسان چنين مي‏گويد:

«و لكلّ من هذه القوي والآلات روح يختص بها و هو جرم حارّ لطيف حادث عن صفو الأخلاط الأربعه...»3

و در جايي ديگر مي‏گويد:

«و التي يسمّي بالروح الحيواني فانّه من‏الدنيا ... و يضمحل سريعاً و لايمكن حشره الي الآخره»4

دوم ـ فرشته بزرگ و توانايي كه رابط ميان اراده الهي و مخلوقات و موجودات است و به آن «روح‏القدس» هم گفته مي‏شود و در قرآن و حديث نيز آمده و گاهي بهمين معنا بكار رفته است. ملاصدرا گاهي آن را تعبيري از مجموعه «عقول» يا فرشتگان دانسته و مي‏گويد:

انسان بحسب

مراحل تكاملي خود در واقع

سه انسان است: «انسان حسي» كه همين فرد جسماني عادي است؛ «انسان نفسي» كه مجرد است و داراي تمام اعضاي انسان حسي است ولي با چشم ديده نمي‏شود؛ و انسان ديگري كه نام آن را «انسان عقلي» مي‏گذارد كه صورتي كاملتر و مجرّدتر و لطيفتر از انسان حسي و نفسي

دارد و همين انسان عقلي است كه با

عقل فعال اتصال مي‏يابد.

«فالعقول لفرط الفعليّة والكمال كانّها شي‏ءٌ واحد ... و قد عبّر عن‏الكل بالروح...»5

سوم ـ به‏همان‏معناي نفس و بصورت دو كلمه مترادف نيز بكار رفته و ملاصدرا نيز «روح» و «نفس» را به يك معنا بكار برده است (از جمله صفحه 293 در الشواهدالربوبيه) و گاهي روح را ادامه نفس و مرحله‏اي از كمال و تجرد كامل آن دانسته است (همان منبع، صفحه 198).

چهارم ـ روح بمعنائي جداي از نفس؛ كه برخلاف نفس، آن حقيقت غيرمادي فعليت يافته‏اي است كه از مرتبه ملكوتي خود به عالم ماده فرود مي‏آيد و در جسم انسان اقامت مي‏كند و پس از مرگ و جدا شدن از بدن، اگر شايستگي خود را حفظ كرده باشد دوباره به جايگاه خود مي‏رود يا در صورت ناشايستگي و گناه به جايي ديگر فرستاده مي‏شود.

اين همان روح مصطلح نزد حكماي اشراقي و معروفتر از همه سقراط و افلاطون است و موضوع بحث ما در اين نوشته همين نقطه نظر ملاصدرا مي‏باشد.

اعتقاد به اين روح آسماني از نظر فلسفي بظاهر نقطه مقابل نظريه معروف ملاصدرا و اعتقاد وي به «جسمانية‏الحدوث» بودن نفس است. اگر نفس همان روح باشد و روح را موجودي مجرد بدانيم كه با وجود كمال خود از آسمان به زمين آمده و به تن داخل مي‏شود، ديگر، معني ندارد كه آن را زاييده تن بدانيم كه با حركت جوهري ماده بوجود آمده و با همان حركت ذاتي پيوسته به اوج تجرد مي‏رسد و با مرگ از تن جدا و رها مي‏شود.

با توجه به مختلف بودن تعريف روح و نفس، اعتقاد به هر دو با هم، مانعة‏الجمع و جمع بين ضدين (و حتي جمع بين نقيضين) است؛ از اينرو در جايي كه ملاصدرا در كنار اعتقاد به جسماني بودن حدوث روان انساني به تقدم آن بر جسم و تن نيز معتقد باشد ابهام و سؤالي بزرگ پيش مي‏آيد و بايد بدنبال پاسخ آن بود.

***

ملاصدرا نيز خود به اين سازگاري توجه داشته و كوشيده است كه با نگهداشتن اصل «جسمانية‏الحدوث» بودن نفس، روح بمعني ماقبل بدن را بگونه‏اي توجيه كند؛ اگرچه همانگونه كه خواهيم ديد سرانجام آن را پذيرفته است.

شايد در اينجا سؤال ديگري پيش بيايد كه: اصولاً با اعتقاد جزمي به حدوث مادي نفس، چرا ملاصدرا به نظريه روح مجرد و پيش از بدن توجه نموده و آن را بكلي ردّ و رها نكرده است؟

سبب توجه او به چيزي بنام «روح» (نه نفس)، التزام و اعتقاد شديد او به نصوص ديني ـ يعني قرآن و حديث ـ است و در چند حديث عباراتي هست كه به وجود سابق روح بر بدن اشاره يا تصريح دارد. از جمله اين حديث كه مي‏گويد:«خلق‏اللّه الأرواح قبل الأجساد بالفي عام»6؛ و چون ملاصدرا به وحي و نصوص معتبر ديني ارزشي‏بالاتر از استدلال عقلي مي‏گذارد؛ بنابراين آن را مانند يك اصل موضوعي(ولي قابل توجيه) مي‏پذيرد و در برخي موارد مي‏كوشد تا آن را با نظريه فلسفي خود آشتي دهد.

روح، حقيقتي مقدم بربدن و غير از نفس است و در كنار آن حضور دارد.

وي در تعليقات خود بر شرح حكمت‏الاشراق سهروردي7 براي تفسير و توجيه روح مستقل از نفس ناطقه انساني مي‏گويد كه: مقصود از «روح انسان» و تقدم آن بر نفس و تن او همان سبب وجود او است كه مقدم بر او است. عبارتش چنين است:

«انّ النفس كمافهمه الجامعون بين النظر و البرهان والكشف و الوجدان ـ ذات مقامات و درجات متفاوته مع كونها بسيطة الذات و الهويه و انها موجودة قبل البدن بحسب كمال سببيتّها و كان للسبب معها وجهة تصرّفها في‏البدن كانت موقوفة علي استعداد خاص و شروط مخصوصه. و معلوم ان النفس حادثة و باقية ابداً بعد الموت و ليس ذالك الاّ لانّ سببها يبقي ابدالدهر فاذا حصل لك علم يقيني بوجود سببها قبل البدن و علمت معني‏السببية والمسببيّه حصل علمك بكونها موجودة قبل البدن و وجود سببها معلوم عند اهل النظر الاّ انّ كمال السببية موهوم غيرمقطوع به عندهم.

والذي يتوقف علي‏البدن و يكون استعداد البدن شرطاً لوجوده هوبعض نشأتها الطبيعيه و لوكان البدن و عوارضه شرطاًلحقيقة النفس و هويتها لكان يلزم ان ينعدم بعدم اكة‏التصرف ونسم مزاج البدن.

فالحق ان النفس الانسانية جسمانية الحدوث كسائرالطبايع الجسمانيه، روحانية البقاء كسايرالعقول المفارقه. و لما كان الأمر كذالك حكم بقبلية الأرواح علي‏الاجساد بمقدار ألفي عام و في‏رواية بمقدار اربع آلاف سنه. والكلام في تقدير القبلية بهذا المقدار المذكور ممّا لا يمكن الوقوف عليه علي‏التحقيق الاّ بنور النبوة.»

اين توجيه در واقع نوعي انكار تقدم روح بر جسم است زيرا كساني كه ـ مانند افلاطون ـ روح را بر جسم مقدم مي‏دانند و حتي قديم مي‏شمرند مقصودشان از تقدم، همان تقدم خود نفس است نه علت آن؛ و تقدمي عيني و حقيقي است نه باعتبار چيزي ديگر مانند علت آن يا مقدمات وجوديش.

در برخي كتب ديگرش8 اين دو (نفس حادث و روح قديم) را ـ با بهره‏گيري از مكتب افلوطين و كتاب او ـ باين صورت آشتي مي‏دهد كه انسان بحسب مراحل تكاملي خود در واقع سه انسان است: «انسان حسي» كه همين فرد جسماني عادي است؛ «انسان نفسي» كه مجرد است و داراي تمام اعضاي انسان حسي است ولي با چشم ديده نمي‏شود؛ و انسان ديگري كه نام آن را «انسان عقلي» مي‏گذارد كه صورتي كاملتر و مجرّدتر و لطيفتر از انسان حسي و نفسي دارد و همين انسان عقلي است كه با عقل فعال اتصال مي‏يابد و عقل فعال مي‏شود(رساله‏الحشر).

پس از اين مقدمه، ملاصدرا مي‏كوشد كه روح را غير از نفس و همان انسان عقلي بداند كه نقطه اتصال انسان طبيعي با عقل فعال و ديگر عقول است. وي مي‏گويد مقصود از روح در آيه «و نفخت فيه من روحي»9 همين انسان عقلي است.

افلوطين معتقد بود كه اصل انسان، همان انساني نفسي و عقلي است و انسان جسماني نماد و «صنم» آن دو است و با آنها همراه و پيوسته مي‏باشد.10

در آثار ديگر ملاصدرا تمايل به جدا بودن روح و نفس بيشتر بنظر مي‏رسد. وي در كتاب عرشيه11 (كه ظاهراً از كتب متأخر او است) با اينكه همان نظريه را دنبال كرده ولي در سير انديشه خود بتدريج از انكار يا توجيه، دست برداشته و به وجود حقيقتيِ نفسگونه مستقل پيش از آفرينش بدن معتقد مي‏شود. وي وجود سابق «روح» بر جسم را كه در نصوص اسلامي آمده است، برابر با عقل و منطق و استدلال معرفي مي‏كند و مي‏گويد:

«فظهر من هذه النقول بعد شهادة‏البرهان و العقول ان للأرواح كينونة سابقة علي عالم الأجسام».12

با دنبال كردن سير انديشه ملاصدرا درباره روح ـ جداي از نفس ـ در كتب و آثار اواخر عمر او، اين انعطاف و اعتقاد به تقدم روح بر بدن روشنتر و صريحتر مي‏شود؛ از جمله در كتاب اسرارالآيات13 چنين مي‏گويد:

واكثر علما و جمهور فلاسفه چنان تصور كرده‏اند كه جوهر آدمي در تمام يكي‏است بيتفاوت؛ و اين نزد ارباب بصيرت صحيح نيست.

«واعلم انّ جمهور الفلاسفة لم يعلموا من حقيقة الروح و ماهيّة‏النفس الاّ قدراً يسيراً و امّا الحكم بكونها قبل البدن فاكثرهم انكروا ذلك؛ و من قال منهم به فلم يقم عليه برهاناً و لم يقدر علي‏دفع الشكوك الواردة علي ذالك و لم يمكنه اختيار احدالشقّين...»

وي به اين اكتفا نكرده و در دفاع از تقدم روح بر بدن حتي به ابن‏سينا و ديگر مشائين ـ كه پشت به عقيده افلاطون نمودند ـ مي‏تازد و آنها را نكوهش مي‏كند و درباره آنان مي‏گويد كه: ايشان با وجود آنكه به بقاء «نفس» پس از مرگ بدن اعتقاد دارند، چگونه وجود آن را پيش از بدن نمي‏پذيرند!

وي در كتاب عرشيه14 با ذكر آيات قرآني مربوط به روح انساني چنين مي‏نويسد:

«و انّي لأعجب من اكثر الفلاسفه واتباع ارسطاطاليس، كأبي علي و من يحذوا حذوه، حيث أنكروا غاية الإنكار أنّ للنفس كينونة اُخري قبل البدن، مع اعترافهم بأنّ لها كينونة و بقاءاً بعد البدن ...»15

و سپس اضافه مي‏كند:

«فاعلم يا حبيبي. اَنّا جئنا إلي هذا العالم من جنّة‏اللّه التي هي حظيرة‏القدس ... و منها الي دارالحيوان و جنّة الأبدان و منها الي هذا العالم دارالعمل بغير جزاء و نذهب من هذا العالم إلي دارالجزاء من غير عمل...»16

كلمه «جنة‏اللّه» يا «حظيرة‏القدس»، بيشتر از آنكه ناظر به علل و اسباب آفرينش انسان باشد به مكان ملكوتي معين و مشخّصي نظر و دلالت دارد و بقرينة «دارالحيوان» و «جنة‏الأبدان» و «دارالعمل» ... بعبارت ديگر، روح را مخلوقي مي‏داند كه مقدم بر خلقت نفس و بدن انسان است و ساخته و پرداخته جهاني غير از جهان ماده مي‏باشد و پيش از آفرينش بدن انسان و جان و روان او وجود داشته، بدليل آنكه پس از بدن هم وجود خواهد داشت. همچنين جاي ديگر در عرشيه17 چنين مي‏گويد:

«قاعدة ـ للنفس الآدمية كينونة سابقة علي‏البدن من غير لزوم التناسخ و لااستيجاب قدم‏النفس ـ كما اشتهر عن افلاطون ـ و لاتعدد افراد نوع واحد و امتيازها عن غيرمادة و استعداد ولاصيرورة النفس متقسّمة بعد وحدتها ولا تعطيلها قبل الأبدان ...».18

براساس اين گفتار نه فقط براي روح، وجودي سابق بر اين بدن قائل است بلكه حتي از روح به «نفس» تعبير مي‏كند، كه البته اين را مي‏توان بنوعي تسامح در تعبير حمل نمود، زيرا اشكالي ندارد كه يكي از دو كلمه نفس و روح را مشترك لفظي و داراي دو معنا بدانيم و هريك را بجاي ديگري بكار ببريم.

طرح موضوع «تناسخ» يا اشكالات ديگري كه در اين جمله آمده است، از طرف ملاصدرا صريح است در اينكه مقصود او از نفس يا روح سابق بر بدن، توجيه سابق او ـ كه در تعليقات شرح حكمت الاشراق آمده بود ـ نيست؛ بلكه روح يعني موجودي مجرد و منحاز و شخصي و داراي خواص وجودي معين با همان خصوصياتي كه براي نفس متحد با بدن و موجود در آن مي‏باشد.

حكيم‏صدرا در جاي ديگري نيز باشاره و با ظرافت به اين حقيقت اشاره مي‏كند و در اسرارالآيات19 چنين مي‏گويد:

«اعلم انّ‏العالم مشتمل علي‏الخلق والأمر ... ثم قوام الخلق ب··الأمر ... فالتعانق بين‏الأمر والخلق هو حيات الإنسان الكبير و العالم، كما انّ التعانق بين‏الروح و الجسد هو حياة الإنسان الصغير...»20

بدينصورت از مقايسه انسان (انسان صغير) با جهان و كيهان (يا انسان كبير) ـ كه از سرفصلهاي مشهور حكمت اشراق مي‏باشد ـ تقدم روح بر بدن بدست مي‏آيد. بعبارت ديگر، همانگونه كه در جهان بزرگ «أمر» و اراده الهي مقدم بر «خلق» و آفرينش جهان و اشياء مادي است و «خلق» ناشي از «امر» است نه بالعكس، بنابراين روح نيز نه فقط ـ مانند نفس ـ برخاسته از تن و جسم مادي انسان نيست بلكه علت و مقدم بر آن است.

در اينجا مي‏بينيم كه از «سبب» به «روح» تعبير نكرده بلكه از «روح» به «سبب» تعبير نموده و بدست مي‏آيد كه توجيه وي در حاشيه حكمت‏الإشراق (كه تقدم ارواح بر اجسام را حمل بر «كمال سببيّت» نموده بود) نيز مقصودش اسباب عاليه طوليه و سلسله علل اوليه نيست، بلكه همين روح است كه بموازات علل و اسباب غيرمادي جسم انسان، پيش از خلق بدن وجود داشته و پس از آفرينش با آن عجين مي‏شود و بتدبير آن مي‏پردازد و بتعبير ملاصدرا «تعانق» بين روح و جسد پديد مي‏آيد. وي در كتاب المظاهرالالهيه نيز اشاره‏اي به اين موضوع دارد و مي‏گويد:

«ان اللّه سبحانه ابدع بقدرته الكامله دائرة‏العرش بعقلها و نفسها فجعلها مأوي القلوب والأرواح و انشأ بحكمته‏البالغة نقطه الفرش وجعلها مسكن الطبايع والأجساد؛ ثمّ أمر بمقتضي قضائه الأزلي و صوره الإسرافيلي لتلك الأرواح والقلوب العرشية أن تعلقت بالقوالب و الأبدان الفرشية، ثم أمر بقدره الحتمي أن يقبل قابليّة هذه القوالب والأجساد و استعدادهما شطرأ من‏الأزمنة هذه القلوب والأرواح كما شاءالله، فإذا بلغ أجل كتاب اللّه، الذي هوآت و قرب الموعد للممات والملاقات للحياة، رجعت الأرواح إلي رب الأرواح...»21

***

اكنون به پرسش اول اين مقاله باز مي‏گرديم و مي‏پرسيم كه آيا ملاصدرا با اعتقاد به تقدم روح مجرد بر بدن از نظريه معروف خود (جسمانية‏الحدوث بودن نفس) دست برداشته و آن را بكناري گذاشته است؟ يا با آنكه در برخي موارد، نفس را همان روح دانسته و اين دو لفظ را به يك چيز اطلاق نموده، ميان آن دو فرق مي‏گذارد و آنها را دو چيز مي‏داند كه يكي قبل از بدن، بصورت مجرد از ماده وجود داشته و ديگري بوسيله بدن بوجود آمده است؟ يا آنكه ـ با وجود صراحت بيان او در پاره‏اي موارد در وجودي عيني بودن روح پيش از بدن ـ آن را موجود بوجود عقلي، يا مانند مثل نوري (مثل افلاطوني) مي‏داند؟...

حل مسئله هنگامي آسان مي‏شود كه همصدا با برخي از نصوص شرعي و احاديث اسلامي، معتقد شويم كه در ماوراء بدن، دو حقيقت مجرد از ماده وجود دارد و يكي را نفس و ديگري روح بناميم. همانگونه كه در حديث از امام پنجم(ع) آمده است:22 «انسانها علاوه بر نفس نباتي و نفس حيواني و نفس انساني داراي يك نفس ملكوتي نيز مي‏باشند».

شايد ملاصدرا نيز همين عقيده را داشته و بر همين اساس هم نفس انساني را جسمانية‏الحدوث دانسته و هم او را داراي روحي ملكوتي و روحاني(الحدوث) شناخته است؛ و بتعبيري ديگر با وجود آنكه ملاصدرا گاهي روح را به معاني ديگر بكار برده ولي در نظر نهايي و بعقيده وي، روح، حقيقتي مقدم بربدن و غير از نفس است و در كنار آن حضور دارد و بسا بتوان نتيجه گرفت كه آفرينش نفس از بدن (حدوث جسماني نفس) ـ كه پديده‏اي استثنائي و خارج از قاعده مواد ديگر اين جهان است ـ ناشي از حضور همين روح ملكوتي مي‏باشد و نفس در طول و درامتداد وجود روح و پس از آن است و معلول آن مي‏باشد.

خود وي نيز در فصلي از «رساله سه‏اصل» درباره تركيب و تعدد نفوس و جوهر انساني مي‏گويد:

«واكثر علما و جمهور فلاسفه چنان تصور كرده‏اند كه جوهر آدمي در تمام يكي است بيتفاوت؛ و اين نزد ارباب بصيرت صحيح نيست. اي بسا آدميان كه بنفس حيواني زنده‏اند و هنوز به مقام دل (قلب) نرسيده‏اند، چه (رسد به) جاي مقام روح و مافوق آن... و شناختن نفس و شرح مقامات او بغايت كاري بزرگ است و جز كاملان را روي نداده».23


1- در زبان عربي بمعناي «خود» است.

2- در زبانهاي اروپايي نيز ميان اين كلمه، مانند دو كلمه Soulو Sprit فرق گذاشته مي‏شود و Spritبراي روح بكار مي‏رود.

3 - الشواهد الربوبيه، ص 194، تصحيح استاد آشتياني؛ (يعني: براي هريك از اين قوا و آلتها روحي مخصوص به آن هست كه جرمي گرم و لطيف و محصول تركيب حاصل از مزاج است).

4- همان، ص 335؛ (يعني: آنچه كه به آن روح حيواني مي‏گويند، اين روح ملكوتي نيست بلكه مربوط به اين جهان است و زود از بين مي‏رود و به جهان آخرت نمي‏رسد).

5- همان، ص 152؛( يعني: عقول بسبب كمال و فعليت خود، همچون شي‏ء واحدي مي‏باشند و از اين شي‏ء واحد ـ كه در واقع اشاره به همه عقول بيشمار است ـ گاهي با كلمه «روح» تعبير مي‏شود).

7- شرح حكمت الإشراق، قطب‏الدين شيرازي، ص 441.

8-: رساله‏هاي الحشر، اسرارالآيات، عرشيه.

9- سوره حجر، آيه 29، (خداوند: از روح خودم در آدم دميدم).

10- رساله عرشيه.

11- رساله عرشيه، مشرق دوم، اشراق اول، قاعده هفتم.

12- اما از فحواي كلماتي ديگر، گاهي بنظر مي‏رسد كه مقصود از روح، همان فرشته بزرگ مأمور آفرينش است.

13- رساله اسرارالآيات، تصحيح خواجوي، ص147.

14- رساله عرشيه، چاپ قديم، ص 184.

15- يعني: شگفت از بيشتر فلاسفه و پيروان ارسطو مانند ابن‏سينا و شاگردانش ـ كه براي نفس! پس از مرگ بدن، بقاء و وجود ماندگار قائلند؛ ولي براي آن، وجودي پيش از آفرينش بدن قائل نيستند...

16- يعني: عزيز من! بدان كه نخست از بهشت خدا به اين جهان آمده‏ايم و از آن بهشت به بهشت بدن پانهاده‏ايم و از آن به اين خاكسرا كه جاي كار بي‏پاداش است؛ و به جهان ديگري خواهيم رفت كه جاي پاداش بدون كار مي‏باشد...

17- عرشيه، چاپ قديم، ص 136، قاعده 7.

18- يعني: روان انسان پيش از بدن وجود دارد بدون آنكه تناسخ يا قديم بودن نفس- كه افلاطون به آن معتقد بوده است- لازم آيد و نه اشكال به اينكه نوع واحد داراي افرادي بدون تمايز مادي و استعدادي باشند و نه اينكه لازم باشد نفس واحد به نفوس متعدد تقسيم شود يا آنكه گفته شود روح قبل از آفرينش بدن بيكار و تعطيل بوده است ....

19- اسرارالآيات، تصحيح محمدخواجوي، ص103.

20- يعني: جهان شامل دو چيز است: أمر و خلق؛ و خلق، پايدار به أمر و به آن بستگي دارد. از تركيب أمر و خلق جهان يا انسان كبير بوجود مي‏آيد و جان مي‏گيرد، همچنانكه از آميزش ميان روح و جسد، انسان صغير(يعني بشر) داراي زندگاني و حيات مي‏شود.

21- المظاهرالالهيه، تصحيح استاد آشتياني، ص 68.

21- المظاهرالالهيه، تصحيح استاد آشتياني، ص 68.

22- اصول كافي، كتاب‏الحجة، باب‏الارواح في‏الأئمه؛ بحار، ج 61، ص 26 و 62.

23- رساله سه اصل، چاپ دانشگاه تهران، ص 26 ـ 27.

/ 1