نويسنده: محمدسعيد حناي ي کاشان ي درج : شنبه، آبان | : ب ظ آخرين ويرايش: چهارشنبه، د ي | : ب ظ موضوع : فلسفه
ارتر و خشونت
( انديشه ي فرانسوي در قرن بيستم: خانه ي هنرمندان، چهارشنبه مهر، : تا : ) امسال تنها صدمين سال تولد سارتر نيست. مادر روزگار در سال چهار روشنفکر و فيلسوف براي فرانسه به دنيا مي آورد: پل نيزان، امانوئل مونيه، ژان- پل سارتر و ريمون آرون. سال بعد ( ) هر چهارتن از دانشسراي عالي در رشته ي فلسفه فارغ التحصيل مي شوند و در امتحان «آگرگاسيون» (آزموني براي کسب صلاحيت در تدريس) شرکت مي کنند. آرون اول و مونيه دوم مي شود. سارتر مردود مي شود، اما سال بعد ( ) اول مي شود و در مرتبه ي دوم، که به زور مي شود گفت دوم، چون هيئت ممتحنه به دشواري توانستند اول و دوم را معلوم کنند، دختري قرار مي گيرد به نام سيمون دو بوار که سال از سارتر کوچکتر است. اين دختر پس از آن دوست و مصاحب تمام عمر سارتر مي شود. دو تن از اين چهار تن نيمه ي دوم قرن را نديدند: پل نيزان در با ترکش نخستين گلوله هاي توپها در جنگ جهاني دوم کشته مي شود؛ مونيه در سال ديده از جهان فرو مي بندد و سارتر در سال مي ميرد و آرون در سال . کمتر فيلسوفي همچون سارتر اين اقبال را داشته است که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ انديشه اش باشد. اما سارتر با همه ي فلاسفه اي که تاکنون بوده اند متفاوت است. سارتر تنها کتابهايي دانشگاهي در بحث از «تعالي من ِ من» ( ) و «تخيل» ( ) و «طرح نظريه اي درباره ي عواطف» ( ) و «مخيلات» ( ) و «هستي و نيستي» ( ) يا «نقد عقل ديالکتيکي» (ج اول، ؛ ج ، ) نمي نوشت. او داستان نويس، رمان نويس، نمايشنامه نويس، روزنامه نگار، فيلمنامه نويس، نظريه پرداز و ناقد ادبي و فعال سياسي نيز بود. همه ي اينها شايد نشان دهد که چرا سارتر در دهه هاي و مشهورترين و پرنفوذترين روشنفکر و فيلسوف، به ويژه در کشورهاي در حال توسعه و جهان سوم، بود و هر کجا که حاضر بود تقريباً همان شور و ازدحامي را پديد مي آورد که ستارگان پاپ، خوانندگان و هنرپيشه ها، و ورزشکاران مشهور به وجود مي آوردند. بنابراين، در بحث از روشنفکر و فيلسوفي که کار و انديشه و نفوذش چنين دايره ي وسيعي دارد بهتر آن است که هربار اهتمام خود را به بحث از مفهومي واحد در کار و انديشه ي او معطوف کنيم. من براي بحث امروز مفهوم «خشونت» را در انديشه ي سارتر انتخاب کرده ام و گمان مي کنم که اين مفهوم با توجه به اينکه همچنان مسأله زمان ماست يکي از بحث انگيزترين مفاهيمي است که سارتر هم شجاعانه با آن رو به رو شده است و هم ناموفق از بحث آن بيرون آمده است، چرا که او از قضا اصل را به گونه اي بر پذيرش خشونت گذاشته است.
سرچشمه هاي خشونت در زندگي سارتر
خشونت و نفرت در آثار سارتر جاي ويژه اي دارد تا جايي که نويسندگاني همچون هانا آرنت و ريمون آرون زبان به نکوهش او گشوده اند و سخنان او را درباره ي خشونت غيرمسؤولانه دانسته اند. ريمون آرون، دوست ديرين و يار دبستاني سارتر، گفته است که برخي از آثار او درباره ي خشونت را بايد در رده ي آثار متمايل به فاشيسم جا داد. برخي خوانندگان نيز فضاي داستانها و رمانها و نمايشنامه هاي او را بدبينانه و يأس آور و مشوق خودکشي يافته اند. بنابراين، شايد خواننده ي آثار سارتر حق داشته باشد که از خود بپرسد چرا در نوشته هاي او چنين خصومت و نفرتي روابط انسانها را در بر گرفته است. آيا او در کودکي خشونت بسياري ديده است که روابط انساني را بدين گونه خشن ارزيابي مي کند؟ سارتر دوساله بود که پدرش درگذشت، اما تا يازده سالگي که مادرش دوباره ازدواج کرد، هيچ پدر يا برادر يا خواهري نداشت که بخواهد بر سر «تصاحب آغوش مادرش» با او رقابت کند و همان طور که خودش گفته است مادرش «مال خودش» بود. علاوه بر محبت مادر، او از محبت پدربزرگ و مادربزرگ و دايه ي آلماني اش نيز برخوردار بود. اما سارتر، به هر حال، يتيم بود و آسيب ديدن يکي از چشمهايش در کودکي و ظاهر نسبتآً ناخوشايندي که داشت شايد به او درکي از خصومت و نفرت در زندگي بشري بخشيد که بعدها وقايع جهان خارج نيز بر آن مُهر تأييد زد. سارتر به دليل ازدواج مجدد مادرش به ناگزير بخشي از زندگي خود را در شهرستانهاي فرانسه گذراند و «ملال» زندگي شهرستاني را با تمام وجودش احساس کرد، اما «شهرستان» براي سارتر فقط «ملال» نبود، او براي «نوشتن» نيز وقت بسيار داشت و اين کاري بود که از کودکي بسيار دوست داشت و براي آن تمرين کرده بود. سارتر، چنانکه خود گفته است، پيش از جنگ، هيچ خط ارتباطي ميان خودش و جامعه نمي ديد. وقتي در سال از دانشسراي عالي قدم بيرون گذاشت براي خودش نظريه اي طرح کرد که بر مبناي آن او «انساني تنها» بود که حق داشت به واسطه ي استقلال انديشه اش با جامعه به مخالفت برخيزد. او بر اين گمان بود که هيچ چيز به جامعه بدهکار نيست و جامعه هيج قدرتي بر او ندارد. او آزاد است. از همين رو، سارتر مي گويد که «من در تمام دوران پيش از جنگ هيچ عقيده ي سياسي نداشتم و البته در انتخابات نيز شرکت نمي کردم» (ميشل وينوک، قرن روشنفکران، ترجمه ي مهدي سمسار، ص ). اما البته او نيز مانند همه ي مردم «دلش با چپ» بود. دوستان ديگر سارتر، پل نيزان و ريمون آرون، زودتر از او به بلوغ سياسي رسيدند. اما سارتر شعار زندگي خودش را اين قرار داده بود که اول بنويسد و بعد در کنار آن زندگي خوب و سعادتمندانه اي نيز داشته باشد. البته زندگي سعادتمندانه، براي سارتر، زندگي بورژواها نبود. چرا که عليه همين بورژوازي بود که او رمان «تهوع» ( ) و داستان کوتاه «ديوار» ( ) را نوشته بود. قهرمانان سارتر در اين دوره همچون خودش تنهايند و رفتاري کم و بيش آنارشيستي و لذت طلب و صلحجو دارند. اما همينکه در سال برگ احضار به خدمت سربازي را به دست سارتر مي دهند، «جامعه» ناگهان وارد مغز سارتر مي شود. سارتر به جبهه مي رود و در خط «ماژينو» دوره ي «جنگ قلابي» را مي گذراند و نوشتن «سن عقل» نخستين جلد از سه گانه ي «راههاي افتخار» (شامل سه رمان «سن عقل»، «تعليق» و «دلمردگي») را در اوقات بيکاري شروع مي کند. سارتر در تابستان به اسارت نيروهاي آلماني درمي آيد و يک سالي را در اردوگاه اسرا سپري مي کند، اما بعد در مارس با گواهي پزشکي آزاد مي شود. سارتر توانسته بود آلمانيها را متقاعد کند که چشم معيوبش مانع از حفظ تعادل اوست. سارتر از اين پس ديگر نمي تواند «تنها» باشد. او مجبور است که صف خود را انتخاب کند. به فکر مبارزه با اشغالگران مي افتد و براي اين کار دست به سازماندهي مي زند و چون توفيقي در کار مبارزه ي عملي نمي يابد دست به کار نوشتن نمايشنامه ها و مقالات سياسي مي شود. سارتر در اثناي سالهاي جنگ نمايشنامه هاي «مگسها» ( ) و شاهکار فلسفي اش «هستي و نيستي» ( ) و «در بسته» ( ) را منتشر مي کند.
خشونت و ديگري: «مگسها »
«مگسها» روايتي جديد است از «اورستيا»ي آيسخولوس. اورستس پسر آگاممنون به خانه و به سرزمين مادري اش بازمي گردد تا انتقام پدرش را از قاتل او، ايگيستوس، و مادرش، کليتمنسترا، بگيرد. خداي خدايان ژوپيتر يا زئوس در اين کار با او همراه نيست و سعي مي کند ايگيستوس را آگاه کند تا در برابر اورستس از خود دفاع کند. ژوپيتر آيين توبه ي عمومي را بر شهر حاکم کرده تا مردمان سر به راه و مطيع باشند. اما با اين وصف او نمي تواند مانع از کار «اورستس» شود، و او را آزاد مي گذارد، چون خودش او را آزاد آفريده است. «اورستس» از آزادي خود و امکان انجام دادن هر عملي بر خلاف ميل ژوپيتر آگاه مي شود و انتقام خود را مي کشد و به کفاره ي آن از شهر خارج مي شود تا در تنهايي و انزوا روزگار بگذراند. نمايشنامه ي «مگسها» در زمان اشغال فرانسه به دست نازيها و حکومت دست نشانده ي آنان به روي صحنه مي رود و بعد از چندشب از صحنه پايين آورده مي شود. فرانسويان همدست با اشغالگران فهميده اند که «پيام» اين نمايشنامه چيست. سارتر در اين نمايشنامه مسأله اي را طرح مي کند که براي او در تمامي آثار و نيز زندگي اش اساسي است: آزادي. اما اين آزادي در دو ساحت مابعدطبيعي و اجتماعي بايد وجود داشته باشد. ما از جنبه «مابعدطبيعي» آزاديم چون «خدا» ما را آزاد آفريده است و او خود نمي تواند در اين جهان مانعي بر سر راه ما باشد. از سوي ديگر، امکان «آزادي» به تحقق «آزادي» يا «آزاد شدن» مي انجامد و فرد در اين راه با شورش بر جامعه و خداي حاکم بر آن که مي تواند هم «اجتماعي» و هم «مابعدطبيعي» باشد به آزادي دست مي يابد. تغييري که سارتر در روايت خود نسبت به روايت يوناني اين داستان داده بود اين بود که خداي «يوناني» و عدالت عالمگير او را برداشته بود و او را به نحوي مسيحي کرده بود و در طرف نظام حاکم قرار داده بود. بدين ترتيب، در روايت او نظام جبار حاکم و دين حاکم بر جامعه هردو مخالف با آزادي انسان اند، و بدين ترتيب شخص شورشي هيچ جايي در جامعه نمي يابد. اما فرد به هر حال ناگزير است که خودش را انتخاب کند و از زمره ي تسليم شدگان نباشد. از سوي ديگر، در اين دوره، اعضاي نهضت مقاومت فرانسه ناگزير بودند که نه تنها مهاجمان آلماني را بکشند بلکه هموطنان فرانسوي خود را نيز برخلاف قوانين حکومت وقت و اصول مذهب کاتوليک بکشند. سارتر در اينجا با «ناسازه »اي اخلاقي رو به رو بود: چگونه مي شود هم به آيين خدا/جامعه گردن گذاشت و هم به حس اخلاقي خود پايبند بود. سارتر حکومت وقت و مردمان تسليم به حکم آن را درخور نابودي مي بيند و از نظر او هيچ چيز نمي تواند از اين فرجام پيشگيري کند يا آن را به تحقق نزديک سازد، مگر اراده اي انساني. از آنجا که انسان آزاد و مسؤول اعمال خود آفريده شده است، هرکس بايد تاوان عمل خود را پس بدهد. همان طور که پيشتر گفتيم، سارتر در دهه ي 0 در سياست درگير نبود، گرچه به گفته ي خودش «مانند همه ي مردم دلش با چپ» بود. اما سالهاي جنگ وضع را عوض کرد و اشغال و مقاومت مسائلي تازه پيش آورد. سارتر خود را به اصلاح اجتماعي متعهد کرد و متقاعد شد که نويسنده بايد در مسائل عصر خود درگير شود. او مجله اي پرنفوذ با عنوان «عصر جديد» منتشر کرد و در اين کار سيمون دو بوار و موريس مرلوپونتي و ريمون آرون نيز او را ياري دادند. او در معرفي شماره ي نخست مجله (اکتبر ) انديشه ي ادبيات «متعهد» را مطرح کرد و اصرار ورزيد که شکست در پرداختن به مسائل سياسي مترادف با حمايت از وضع موجود است. از همين دوره ي جنگ است که براي سارتر «تعهد» در ادبيات معنا مي يابد. در فرداي پايان جنگ نويسندگاني به محاکمه خوانده مي شوند که با اشغالگران همکاري کرده اند. چه بايد کرد؟ آيا معناي «عدالت» در جايي که پاي نويسندگان و روشنفکران در ميان باشد مي تواند معنايي متفاوت با معناي «عدالت» در جايي ديگر داشته باشد؟ سارتر در همين مجله ي «عصر جديد»ش فوراً به مسئوليت ناپذيري نويسندگان مي تازد. از نظر او، «هر نوشته اي خواه ناخواه يک جهت دارد و نويسنده به هر حال وارد معرکه مي شود. او هر کار که بکند داغي بر پيشاني دارد و در معرض ديد ديگران است، و حتي تا دورترين زواياي گوشه نشيني اش هم از قضاوت عمومي در امان نيست. زيرا نويسنده هيچ وسيله اي براي گريز ندارد؛ حتي خاموشي نيز نمي تواند بگزيند. بنابراين، از نظر او، ضروري است که دوران خود را تنگ در آغوش بگيريم و لحظه اي از زمان خود غافل نشويم» (ميشل وينوک، ص ؛ با تغييراتي در متن ترجمه). سارتر در ادامه مي گويد که «نويسنده همواره موضعي دارد. هر سخن او طنين و انعکاسي دارد و هر سکوتش نيز. به نويسنده رسالتي داده شده است و آن معنا بخشيدن به عصر خود و مشارکت در تغييرات ضروري آن است. حالا ديگر جاي بحث از آن نيست که از رمان نويس يا فيلسوف خواسته شود تا در کنار ديگر آثارش مقاله هاي سياسي نيز بنويسد يا شکايت نامه و اعتراضيه امضا کند. سارتر تأکيد مي کند که هر نوشتار، حتي تخيلي ، سودبخش است و هر نوشته تعهدآور. کلمات تپانچه هاي آماده ي شليک اند. بنابراين لازم است با دقت نشانه رويم تا به اشتباه کودکي را از پا در نياوريم» (وينوک، ص ). سارتر نويسنده ي جدلي پرقدرتي است. لحن گزنده ي او حتي در نقد آثار و عقايد و انديشه هاي دوستانش نيز مشهود است. و در سالهاي بعد او با کمتر کسي مي تواند دوست بماند و دوستي اش را ادامه دهد. سارتر از آن دست ناقداني است که با کلمات خود زخم مي زنند و مي کُشند. چنين است که اندک اندک سارتر به روزنامه نيز قدم مي گذارد تا رهبري نسل تازه و جواني را به دست گيرد که از اين پس به دنبال اويند. او در دهه هاي پنجاه و شصت همچنان به جنگ خود ادامه مي دهد و در هرکجا که جنگي است او به دفاع از «طرف ضعيف» در آن جنگ پايبند و مشتاق است.
خشونت و ديگري: «هستي و نيستي »
سارتر در کتاب دشوار «هستي و نيستي» به روابط انساني مي پردازد. اين کتاب شامل چهار بخش و يک نتيجه گيري است. بخش سوم اين عنوان را دارد: بودن - براي - ديگران. اين بخش فصل دارد که هريک شامل چند بند است. عنوان فصل اول عبارت است از: وجودِ ديگران؛ مهمترين بند در اين فصل به «نگاه» مربوط است. عنوان فصل دوم چنين است: بدن؛ و بند «براي - ديگران» يکي از بندهاي آن است. عنوان فصل سوم چنين است: روابط ملموس با ديگران؛ و مشهورترين بند آن به بحث از عشق و زبان و آزارخواهي اختصاص دارد. سارتر استعداد شگرفي در روان شناسي فلسفي دارد و اين بخش از کتاب او شايد يکي از تاريکترين و در عين حال جذابترين و ابتکاريترين بحثهاي او را در بر داشته باشد. از نظر سارتر، روابط ما با ديگران روابط دو «سوژه» يا «فاعل» با يکديگر است. هريک از ما ديگري را «مي بيند» و با نگاه خود او را به «شيئي» براي شناخت و تصرف و سلطه تبديل مي کند. «نگاه» ديگري بدين ترتيب ما را مي هراساند و نخستين واکنش ما به اين نگاه معمولاً به صورت «شرم» ابراز مي شود. سپس هريک از ما مي کوشد که از زير نگاه ديگري بگريزد يا با گستاخي بيشتر نگاه او را پس بزند. حاصل اين است که در پايان «دو» نگاه نمي تواند وجود داشته باشد. بدين طريق، از نظر سارتر، در هرکوشش ما براي شناسايي يکديگر، يا «شرم» و «ترس» قدم به ميان مي گذارد، يا «خشونت» براي تلافي و پس زدن نگاه خيره ي ديگري و دور کردن او و حتي از ميان برداشتنش. تلاش «دو سوژه» هيچ گاه نمي تواند با موفقيت قرين باشد، چون هرکس مي خواهد خدا باشد. اما خدايان نمي توانند وجود داشته باشند. «عشق» شايد کوششي باشد که ما براي از ميان برداشتن اين رابطه ي خصمانه مي کنيم. اما عشق نيز نوعي «خودفريبي» است، چون ما در واقع خواهان امنيتي هستيم که از رهگذر به رسميت شناخته شدن در نزد ديگري مي يابيم. هريک از ما خواهان اين است که کسي او را «دوست داشته باشد»، چون هريک از ما مي خواهد «خودش را آدم مهمي بشمرد، آدمي که ارزش دارد دوست داشته شود و اين به ما اطمينان به نفس و احساس اهميت داشتن مي دهد». بدين طريق، ما از بي معنايي و ناچيزي زندگي خود مي رهيم و احساس خوشبختي مي کنيم. اما اين نيز سرابي فريباست. ما بسي زود پي مي بريم که خود را فريب داده ايم و در عشق نيز هيچ گونه يگانگي وجود ندارد. چون ما، در عشق، فقط مي توانيم با تن معشوق يگانه شويم، آن هم براي لحظاتي، و ذهن معشوق همواره از دسترس ما دور باقي مي ماند. ما نمي توانيم به ذهن يکديگر دست يابيم، زيرا چيزي که ما مي خواهيم روح و ذهن ديگري است، در نتيجه شکست مي خوريم.
خشونت و ديگري: «در بسته »
نمايشنامه «در بسته» ( ) به بررسي موقعيتي مي پردازد که در آن هرکس مجبور است اعمالش را براي ديگري توجيه کند. در چنين موقعيتي هرکس بايد خودش را به نحوي براي ديگري عريان کند و در معرض ديد او قرار دهد. نمايشنامه «در بسته» چنين مضموني را دستمايه بحث قرار مي دهد. يک مرد و دو زن در اتاقي با هم نشسته اند. اينجا جهنم است. هرسه مي دانند که به جهنم آمده اند، اما تعجب شان از اينجاست که آنچه بارها پيش از اين درباره ي جهنم شنيده بودند در اينجا وجود ندارد. هيچ يک از ابزارهاي شکنجه در اينجا موجود نيست. اما آنان رفته رفته پي مي برند که «جهنم» چيست. جهنم همين است که آنان مجبور باشند با يکديگر باشند. در ابتداي اين نمايش هريک از سه شخصيت مي کوشند «گناه کوچکي» براي خود اختراع کنند تا از «شرم» حاصل از «نگاه» ديگري برهند، اما بعد از آنکه پي مي برند فريبکاري شان ديگر حتي نمي تواند خودشان را گول بزند زبان به گفتن حقيقت مي گشايند و مي گويند که «چه» کاره بوده اند و «چرا» اينجا هستند. در پايان نمايش بر هريک از آنان معلوم مي شود که ديگر فرصتي براي «تغيير» نيز وجود ندارد، چون آنان «مرده» اند و ديگر «شده اند آنچه شده اند». اين اتاق دري براي خروج واقعي ندارد، چون هيچ خروجي در کار نيست. بنابراين، مرد نمايش که حقيقت را بهتر از دو زن نمايش فهميده است، مي گويد: «دوزخ حضور ديگران است».
خشونت نهادي: «دستهاي آلوده »
سارتر در سال نمايشنامه اي مي نويسد با عنوان «دستهاي آلوده». اين نمايشنامه داستان کمونيستي جوان به نام هوگوست که از طرف حزب کمونيست مأمور مي شود هودرر يکي از رهبران حزب در بالکان را به قتل برساند. اتهام شخص محکوم به قتل اين است که مي خواهد «سياستي» را در پيش بگيرد که «سازشکاري» با سلطنت طلبان و ميانه روها براي دفع خطر آلمانيهاست. حزب او را متهم مي کند که درصدد است منافع زحمتکشان را فداي طبقه حاکم کند. هوگو خود را از انجام مأموريت ناتوان مي يابد، زيرا تاکنون کسي را نکشته است. اما اتفاقي روي مي دهد که او به آساني هودرر را هدف قرار مي دهد: چون همسرش را در آغوش هودرر مي بيند، از روي غيرت او را مي کشد. بعدها هوگو مي فهمد آنچه هودرر مي خواست انجام دهد چندسال بعد سياست رسمي حزب شده است. بنابراين، آنچه چندسال پيش «خيانت» تصور مي شد اکنون «خدمت» است. براي بسياري کسان اين نمايشنامه افشاگر اطاعت کورکورانه يا سر به نيست کردن همتايان و همرزمان، با توسل به اتهامهاي بي اساس و به شيوه ي جنايتکارانه، در احزاب کمونيستي بوده است. اما سارتر به وضوح چنين مقصودي نداشته است، يعني نمي خواسته است فقط بر اين نکته تأکيد کند، چراکه اگر مي خواست چنين کند پايان نمايش را به ماجرايي خانوادگي نمي کشاند. به همين دليل سارتر در سال نمايش اين نمايشنامه را در وين ممنوع ساخت تا از آن براي تبليغات ضدکمونيستي استفاده نشود. آنچه سارتر در اين نمايشنامه به وضوح مقصود دارد اين است که «در سياست پاکي معنا ندارد، چون نمي توان حکومت کرد و پاک ماند!» سياست تابع مقتضياتي است که گاهي خشونت، گاهي سازش، گاهي حيله و نيرنگ لازم دارد. چگونه مي شود بدون اينها در ميان افرادي شريرتر از خود دوام آورد؟ آنچه «سياستي» را عادلانه تر و بهتر از «سياستي» ديگر مي سازد فقط «شرّ کمتر» است. پس، نبايد از «آلودگي دستها» ترسيد. هودرر فرقش با هوگو همين است. او مرد عمل است و «رهبر» است و هوگو «دنباله رو» است و تابع افراد بالاتر از خود. و البته، از نظر سارتر، هرگز نبايد کورکورانه مطيع شخصي ديگر بود. ما همه بايد «رهبر» باشيم و به کمتر از آن رضايت ندهيم. وجدان خود ما بايد بالاترين فرمانده ما باشد. در اين صورت است که از اشتباه کردن نمي هراسيم. اما آيا خشونت مي تواند توجيهي براي مقاصد «خير» ما باشد؟
خشونت نهادي: «شيطان و خدا »
آنچه سارتر در «دستهاي آلوده» مطرح کرد، يعني «ناپاکي دستها در سياست» و نياز به «عمل» به هر قيمتي، در نمايشنامه اي ديگر با تفصيل و شخصيت پردازي محکمتر و با موقعيتي تاريخي تر باز مطرح مي شود. نمايشنامه «شيطان و خدا» ( ) يکي از بهترين تأملات سارتر را درباره ي واقعيت خشونت و کنش سياسي و انقلابي و نيز مقولات کهن اخلاقي، «خير و شرّ»، ارائه مي کند. اين نمايشنامه مضمون خود را از قرن شانزدهم، در اثناي دوره ي دين پيرايي و نهضت لوتري و قيام دهقانان عليه اربابان، مي گيرد. گوتز، فرزند نامشروع يکي از اشراف و فرمانده ي سپاه، مردي جنايتکار و خونريز است که در کار خود بسيار موفق است. او شرّ را پيشه خود ساخته و از اين حيث به خود مي بالد. او با مرگ نابرادري خود مالک قانوني املاک پدر خويش مي شود، اما هنوز احساس خشنودي و رضايت از زندگي ندارد. کشيشي زيرک و متقلب به نام هاينريش او را متقاعد مي کند که براي شرير بودن نيازي به کُنش نيست و اين جهان چنان جاي پليدي است که حتي گوشه گيران نيز نمي توانند از آن در امان باشند. گوتز با او عهد مي کند که به نيکي گرايد تا به او نشان دهد نيک ماندن در اين جهان ممکن است. گوتز تصميم مي گيرد که زمينهاي خود را به دهقانان واگذارد، اما ناستي رهبر دهقانان به او مي گويد زمان مقتضي هنوز نرسيده است و اگر او به چنين کاري دست يازد، اين کار به شورش زودهنگام دهقانان مي انجامد و آن گاه اربابان آنان را به راحتي قلع و قمع مي کنند. گوتز به اندرز ناستي گوش نمي دهد و تصميم خود را به اجرا درمي آورد تا جامعه اي نمونه و مبتني بر برادري و مالکيت عمومي بنا کند. اما سير حوادث درستي نظر ناستي را اثبات مي کند و ناستي که مي بيند دهقانان شورشي در آستانه ي قلع و قمع قرار دارند از گوتز مي خواهد حالا که کار را بدين جا رسانده خود فرماندهي شورشيان را به دست گيرد تا آنان در نبرد با اربابان پيروز شوند. گوتز که نمي خواهد همچون گذشته دست به خون کسي بيالايد و فرمان اعدام کسي را بدهد از اين کار خودداري مي کند و در عوض تصميم مي گيرد به نزد شورشيان برود و آنان را به تسليم تشويق کند، چون شکست آنان حتمي است. شورشيان او را به باد استهزاء و دشنام مي گيرند و او با طلب هدايت از خدا براي آنان باز مي گردد. اما اندکي بعد باخبر مي شود که شورشيان دهکده ي نمونه او را ويران کرده اند، زيرا اهالي دهکده هيچ مقاومتي براي دفاع از آن از خود نشان نداده اند. گوتز از زندگي در ميان جماعت مأيوس مي شود و به جنگل مي رود تا با آزار خود گناهان آدميان را بازخرد. اما سپس از ناستي مي شنود که اربابان موفق شده اند شورش را سرکوب کنند. او بار ديگر با هاينريش، همان کشيشي که او را به گوشه گيري توصيه کرده بود، رو به رو مي شود و هاينريش به او نشان مي دهد که سخنش درست بود و او نتوانست در اين جهان به کسي نيکي کند. گوتز متقاعد مي شود که در اين جهان هيچ چيز نمي تواند راهنماي او باشد و او در جهاني تنها و بي خداست و خود بايد راه خويش را بيابد. ناستي دوباره فرماندهي شورشيان را به گوتز پيشنهاد مي کند و او پس از ترديد مي پذيرد و در همان آغاز کار دستور مي دهد که فراريان از جنگ را اعدام کنند. او باز نظم را با خشونت تحميل مي کند. «شيطان و خدا» دوراهه اي را در مقابل ما قرار مي دهد که شايد يکي از تراژيک ترين موقعيتهاي تاريخ بشر باشد. مدافعان «نظم موجود» و براندازان «نظم موجود» هردو به خشونت دست مي يازند و بدون خشونت قادر به ايجاد هيچ نظمي نيستند. اين موقعيت را ظاهراً با هيچ انديشه ي انتزاعي يا فرمان مطلق اخلاقي نمي توان حل کرد. اين نمايشنامه تا اندازه ي بسياري يادآور «آنتيگونه» ي سوفوکلس است و تفسيري که هگل از اين نمايشنامه مي کند. هگل در تفسير خود از «آنتيگونه» تراژدي را ميان «قانون الهي» و «قانون مدني» مي بيند و «قانون مدني» را برمي گزيند، و حق را به کرئون مي دهد، و به اصطلاح محافظه کار مي شود و سارتر انقلابي تعارض را ميان «وضع موجود» و «وضع مطلوب» مي بيند، با اين تفاوت که قهرمان او که در ابتدا در طرف محافظه کاران بود اين بار ترجيح مي دهد که در طرف انقلابيان باشد، اما بر چه اساسي بايد طرف انقلابيان را گرفت؟ چون به هر حال نفي وضع موجود بهتر است. اما آيا واقعاً صرف نفي وضع موجود مي تواند به وضع مطلوب بينجامد؟ نمايشنامه هاي سارتر نشان مي دهند چرا او دوست دارد از نمايشنامه براي نشان دادن «موقعيت بشري» استفاده کند. آنچه سارتر در اين نمايشنامه مطرح مي کند چيزي است که با هيچ انديشه ي از قبل پرداخت شده اي قابل محاسبه نيست: در جايي که خشونت پا به ميدان گذارد، نه سکوت و نه عزلت نمي تواند دامن کسي را از آن دور نگه دارد، تنها چاره مقابله است و مقابله خونين است و با قواعدي به اجرا درمي آيد که شايد هيچ منطقي جز خود «کنش» نتواند آن را توجيه کند. به نظر مي آيد که سارتر در اين نمايشنامه مي تواند توجيهي يکسان، هم براي محافظه کاران و هم براي انقلابيان، بيان کند. اما، بالاخره، چه کسي در انجام خشونت برحق است؟
خشونت نهادي: «نقد عقل ديالکتيکي »
سارتر در سال «نقد عقل ديالکتيکي» را منتشر مي کند که به بحث از روابط اجتماعي اختصاص دارد. اين کتاب ارائه کننده ي فلسفه ي تاريخ سارتر است و قرار بود در دو جلد منتشر شود. اما انتشار جلد دوم آن تا سال بعد از مرگ سارتر به تأخير افتاد. «نقد عقل ديالکتيکي» نشان دهنده ي دوره اي از انديشه ي سارتر است که او از مارکسيسم تأثير مي پذيرد و حتي آن را به فلسفه ي خودش ترجيح مي دهد. سارتر در اين دوره متقاعد شده است که مارکسيسم «فلسفه» ي مسلط دوران است و از آن نمي توان پيشي گرفت. او «اگزيستانسياليسم» را «ايدئولوژي» مي خواند و آن را همچون موجودي طفيلي در کنار مارکسيسم قرار مي دهد. سارتر در اين کتاب از برخي تعاليم مارکسيستها انتقاد مي کند و مي کوشد با توجه به گفته هاي خود مارکس و انگلس (سارتر خود را «مارکسي» مي خواند و نه «مارکسيست») نظريه ي مشهور «جبر تاريخي» را به نحوي با انديشه ي «آزادي» در فلسفه ي اگزيستانسياليستي خودش وفق دهد. در اين کتاب او ديگر مانند کتاب «هستي و نيستي» بر اين اعتقاد نيست که تخاصم و تضاد شرط روابط انساني است، گرچه آن را هنوز از عوامل اصلي تاريخ بشر مي شمارد. چگونگي در آميختن افراد و تشکيل گروههاي اجتماعي متشکل، از نظر سارتر، تنها به واسطه ي «ميثاق اجتماعي» نيست، بلکه رعب و وحشت نيز در تشکيل آن مؤثر است. زور و اجبار عامل اتحاد گروه است تا هنگامي که گروه سازمان بيابد و داراي نهادهاي اجتماعي شود. تخاصم و تضادي که ميان افراد و اقوام به وجود مي آيد نتيجه ي «کميابي» و عُسرتي است که انسانها در زندگي با آن رو به رو مي شوند، و نه آن طور که هابز و فرويد عقيده داشتند نتيجه ي رانه هاي تهاجمي و فطري خود انسان. بدين ترتيب، کميابي ضروريات زندگي مردمان را به يکديگر بدگمان و آنان را از ادامه ي زندگي نامطمئن مي سازد و اين امر حتي در هنگامي که آنان با جنگ رو به رو نيستند نيز برايشان مايه ي تشويش خاطر است. نهادها و اختراعات و تمدن بشري نيز نمي تواند به اين کميابي و تشويش پايان دهد، چون انسان براي ادامه ي زندگي خود «طبيعت» را نابود مي کند و با نابود کردن طبيعت خود را نيز در معرض نابودي قرار مي دهد. کوشش سارتر در اين کتاب پي ريختن طرحي براي «انسان شناسي ساختاري» است تا در جلد دوم آن نشان دهد که چگونه انسان مي تواند خود را از مهلکه ي تاريخ برهاند. بدين ترتيب، سارتر، همچون ريکاردو و مارکس، کميابي غذا و ديگر نيازهاي ضروري انسان را تعيين کننده ي روابط اجتماعي مي شمرد. و از همين کميابي است که خشونت ساختاري و شخصي نتيجه مي شود. از نظر سارتر، رهايي از اين خشونت تنها با خشونت انقلابي در نفي اين خشونت و آمدن «وفور سوسياليسم» ممکن است. سارتر در سال اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست. جلد دوم «نقد عقل ديالکتيکي»، در سال ، پنج سال بعد از مرگ سارتر منتشر شد.
خشونت نهادي: مقدمه ي «دوزخيان زمين »
فرانتس فانون در سال کتاب معروف خود «دوزخيان زمين» را به همراه مقدمه اي از سارتر منتشر کرد. مقدمه ي سارتر به اين کتاب خطابه اي شيوا و برانگيزنده است، خطابه اي که استعمارگران و همدستان داخلي آنان را مخاطب مي سازد تا آينده ي خود را از پيش ببينند. آنچه سارتر و فانون در ظاهر مي خواستند، يا گمان آن را داشتند، با استقلال الجزاير و ديگر مستعمرات افريقا به تحقق پيوست، اما «انسان نو» و «جامعي» که فانون آرزوي آن را داشت، انساني که ديگر اروپا را خانه ي خود نداند و فرهنگي ديگر به وجود آورد که ارزشهايي ديگر داشته باشد، هرگز به وجود نيامد. مقدمه ي سارتر به اين کتاب داراي سخناني است که دست کم امروز ديگر کمتر کسي مي تواند به اين سخنان باور داشته باشد و به تروريسم محکوم نشود. هانا آرنت در جستار مشهور خود «درباره ي خشونت» به مقايسه ي ژرژ سورل و سارتر مي پردازد تا نشان دهد سارتر چگونه در طرفداري از خشونت از همه ي فيلسوفاني که تاکنون بوده اند پيشي گرفته است. سورل کوشيد از مارکسيسم و فلسفه ي حيات برگسون آميزه اي به وجود آورد. اما وقتي کوشش او را با کار سارتر مقايسه مي کنيم مي بينيم اين کار او تا چه اندازه شبيه به کار سارتر در تلفيق اگزيستانسياليسم و مارکسيسم است، هرچند کار او از حيث ظرافت و پختگي به پاي سارتر نمي رسد. به گفته ي هانا آرنت: «سورل به مبارزه ي طبقاتي از نظرگاه نظامي مي نگريست ولي سرانجام هيچ چيز خشونت آميزتر از افسانه ي معروف اعتصاب عمومي پيشنهاد نکرد و اين کاري است که در چشم ما امروز بيشتر به مقوله ي سياست خالي از خشونت تعلق دارد. ليکن پنجاه سال پيش همين پيشنهاد کوچک، به رغم موافقت پرشور سورل با لنين و انقلاب روسيه، او را به فاشيست بودن مشهور کرد. سارتر در پيشگفتاري که به کتاب «نفرينيان خاک» [«دوزخيان زمين»] اثر فانون نوشته است در ستايش خشونت به مراتب از سورل در کتاب معروف «تأملاتي درباره ي خشونت» جلوتر مي رود و حتي از خود فانون هم که سارتر مي خواهد بحثهاي او را به نتيجه برساند پيشي مي گيرد و با اين وصف به «گفته هاي فاشيستي سورل» اشاره مي کند. اين نشان مي دهد که تاچه حد سارتر از اختلاف اساسي خود با مارکس در زمينه ي خشونت ناآگاه است به ويژه وقتي که مي گويد خشونت سرکوبي ناپذير ... همان انسان است که خود را باز مي آفريند ، و مي افزايد که از راه خشم ديوانه وار است که نفرينيان خاک مي توانند انسان شوند » (هانا آرنت، خشونت، ترجمه ي عزت الله فولادوند، ص - ). آرنت در ادامه ي بحث خود متذکر مي شود که « انديشه ي خودآفريني انسان کاملاً در سنت فکري هگل و مارکس جاي دارد و پايه ي هرگونه اعتقاد چپ گرا به اصالت بشر است . اما در فلسفه ي هگل، انسان خود را از راه انديشه مي سازد و در فلسفه ي مارکس از راه کار . و آنچه هگل و مارکس و سارتر ظاهراً مشترک دارند همين خودآفريني است، اما فاصله اي عظيم است ميان انديشه و کار و خشونت ». بنابراين، وقتي سارتر در مقدمه ي «دوزخيان زمين» مي نويسد: «کشتن يک اروپايي با گلوله مانند اين است که با يک تير دو نشان بزنيم ... به جا مي ماند يک انسان مرده و يک انسان آزاد». آرنت فوراً متذکر مي شود:«اين جمله اي است که مارکس هرگز ممکن نبود بنويسد» (ص ). سارتر، در اين مقدمه، فانون را ستايش مي کند که بعد از انگلس نخستين کسي است که «قهر» را باز وارد تاريخ مي کند. اما سارتر مي افزايد که فانون در اين گزارش فقط آنچه را هست توصيف مي کند. او گزارشگر تاريخ است. آرنت در جستار خود نشان مي دهد که «ستايش تازه و انکارناپذير خشونت به وسيله ي دانشجويان داراي يک ويژگي عجيب است. لحن سخن مبارزان علناً ملهم از فانون است ولي برهانهايي که براي اثبات نظريه ي خويش عرضه مي کنند آش شله قلمکاري است مرکب از انواع پس مانده هاي مارکسيستي. اين امر براي کسي که نوشته هاي مارکس يا انگلس را خوانده باشد براستي حيرت انگيز است. کيست که بتواند صاحب يک ايدئولوژي را مارکسيست بخواند [و] در حالي که ايمان وي در گرو تن پروران بي طبقه است، اعتقاد مي ورزد که پيشتازان طغيان در شهرها لومپن پرولتاريا خواهد بود و اميد مي بندد که چراغ راه مردم را گنگسترها روشن خواهند کرد؟ سارتر با زبردستي که در کلام دارد اين ايمان جديد را به قالب بيان کشيده است. او اکنون بر مبناي کتاب فانون معتقد شده است که خشونت هم مانند زوبين آشيل مي تواند زخمهايي را که خود زده است التيام بخشد . اگر اين راست بود، انتقام داروي بيشتر دردهاي ما مي شد» (ص ). آرنت در ادامه ي سخن خود در نقد فانون و سارتر مي گويد: «وقتي اين گفته هاي پرطمطراق و نامسؤول را مي خوانيم و از نظرگاه آنچه درباره ي تاريخ انقلابها و طغيانها مي دانيم به آنها مي نگريم، دچار وسوسه اي مي شويم که معنايشان را انکار کنيم و آنها را به حساب حالتي گذرا يا ناداني و احساسات شريف مردمي بگذاريم که چون با رويدادها و تحولاتي بي سابقه رو به رو شده اند و وسيله اي براي حل و فصل ذهني آنها ندارند، انديشه ها و هيجانهايي را دوباره زنده مي کنند که مارکس اميدوار بود انقلاب را براي هميشه از شرّ آنها برهاند. کيست که هرگز شک کرده باشد که کساني که مورد تجاوز قرار گرفته اند خواب خشونت مي بينند، که ستمديدگان لااقل روزي يک بار خواب مي بينند به جاي ستمگران مستقر شده اند، که تنگدستان ثروت توانگران را به خواب مي بينند، که آزارديدگان خواب مي بينند نقش صيد را با صياد و در جايي که در ملکوت، آخرين، اولين خواهد بود و اولين، آخرين ، نقش آخرين را با اولين عوض کرده اند؟ نکته ي اساسي در نظر مارکس اين بود که خوابها هرگز به حقيقت نمي پيوندند. نادرالوقوع بودن طغيان بردگان و قيام محرومان و مظلومان مشهور است. چندبار هم که چنين واقعه اي پيش آمده، همان خشم ديوانه وار رؤياها را براي همه به کابوس مبدل کرده است و تا جايي که من مي دانم هيچ گاه نيروي اين فورانهاي آتشفشان مانند به گفته ي سارتر برابر با فشاري که بر آنها وارد مي شد نبوده است. نهضتهاي رهايي بخش ملي را با اين گونه فورانها يکي دانستن به معناي پيشگويي نابودي آنهاست، البته قطع نطر از اينکه در صورت پيروزي هم که چندان محتمل نيست، فقط افراد عوض مي شوند نه دنيا يا دستگاه. فکر اينکه چيزي به نام وحدت جهان سوم وجود دارد که ممکن است با شعار جديد عصر استعمارزدايي بدان خطاب کرد و گفت بوميان همه ي کشورهاي رشد نيافته متحد شويد (جمله ي سارتر) مساوي است با تکرار بدترين اوهام مارکس منتها در سطحي بسيار گسترده تر و با قابليت توجيه به مراتب کمتر. جهان سوم يک واقعيت نيست، يک ايدئولوژي است» (آرنت، ص 0- ). يک دهه بعد، با پيروزيهاي نهضتهاي آزاديبخش، واقعيتي که هانا آرنت از آن سخن گفت بيشتر روشن شد. سارتر، که در همه ي عمر از مخالفان «وضع موجود» حمايت مي کرد و روشنفکر را کسي مي دانست که با وضع موجود مخالف باشد، به چشم خود ديد که چگونه سيل پناهندگان از کشورهاي انقلابي به همين کشورهاي «محافظه کار سرمايه داري» روانه شدند تا از حداقل حقوق انساني خود برخوردار باشند. سارتر در سال علناً از حمايت از فيدل کاسترو دست برداشت و در سال نيز اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست.
روشنفکران ايراني و سارتر
سارتر يکي از پرنفوذترين روشنفکران اروپايي در کَشورهاي در حال توسعه و جهان سوم بود. اما البته نفوذ او با مارکس مقايسه پذير نبود. شايد از همين رو بود که خود او هم زير نفوذ مارکس قرار گرفت. اگر براي روشنفکران کشورهاي در حال توسعه و جهان سوم پيش از هرچيز انديشه هاي اجتماعي و تخاصم با سرمايه داري و وعده ي تحقق عدالت و ايجاد بهشت بر زمين بود که آنان را مفتون مارکس مي ساخت در انديشه ي اگزيستانسياليستي سارتر، انديشه اي که از فرد تک و تنها و بي معنايي جهان سخن مي گفت، چه چيزي براي شيفتگي روشنفکران کشورهاي در حال توسعه و جهان سوم نسبت به او وجود داشت؟ سارتر نويسنده اي درخشان بود و مي توانست به خوبي خوانندگان آثار خود را زير تأثير قرار دهد. او از سويي فردگرا و آزاديخواه و از سويي ديگر «متعهد» به مبارزه با استعمار و ستم و نابرابري و فقر بود. از همين رو آثار سارتر در سالهاي و آغاز شمسي به قلم برخي از مشهورترين روشنفکران ايراني ترجمه (از جمله ابوالحسن نجفي و مصطف رحيمي و جلال آل احمد) و مفاهيمي از فلسفه ي او همچون «تعهد» و «روشنفکر» فراگيرترين نفوذ را يافتند. تعريف سارتر از «روشنفکر» هنوز در ايران معتبر است. نمايشنامه ها و داستانها و مقالات سارتر آسانتر از آثار فلسفي او به ترجمه درمي آمدند و البته مخاطبان بيشتري مي يافتند. از همين رو، آنچه از انديشه سارتر، حتي تا امروز، در ايران شناخته شده است محدود است به داستانها و نمايشنامه ها و برخي مقالات سياسي و ادبي او. دوتن از برجسته ترين و تأثيرگذارترين نويسندگان و روشنفکران ايراني از سارتر متأثر بودند و بسياري از نوشته ها و جدليات شان به وضوح متأثر از اوست، تا بدان حد که گاهي اصلاً رونويسي است. اين دوتن جلال آل احمد و علي شريعتي بودند. اما با آنچه از تحولات جهان و ايران در اين سه دهه گذشته است مي توان اين پرسش را مطرح کرد که انديشه هاي سارتر تا چه اندازه براي جامعه ايراني و ديگر جوامع در حال توسعه و جهان سوم سودمند بوده است و آيا براي روشنفکران کشورهاي در حال توسعه و جهان سوم مناسبتر آن نبود که قبل از آنکه به مارکس و سارتر بگروند، از انديشه هاي لاک و تامس پين و ديويد هيوم و جان ديويي و از معاصران، هانا آرنت و ريمون آرون، نيز آگاه مي شدند؟
سارتر در امروز
امروز از سارتر چه باقي مانده است؟ سارتر نويسنده ي رمانها و داستانها و نمايشنامه ها و زندگينامه هاي پرارزشي بود که اکنون بخشي از فرهنگ بشري را تشکيل مي دهد. او اشتباههاي سياسي نيز داشت و خود نتايج بسياري از آنها را در زندگي اش ديد و تغيير نظر نيز داد. اما براي سارتر در انديشه ي فلسفي قرن بيستم چه جايگاهي مي توان قائل شد؟ مشهور است که فوکو گفته است، سارتر فيلسوفي قرن نوزدهمي است که مي خواهد قرن بيستم را بينديشد. با اين توصيف آيا چيزي مي ماند که درخصوص سارتر گفته شود؟ آيا انديشه هاي سارتر اکنون به تاريخ انديشه ها تعلق دارد و در جريان انديشه اي که به «بعد - از - نو» يا «پُست مدرن» مشهور است هيچ سخني براي گفتن ندارد؟ انديشه هاي اگزيستانسياليستي سارتر در خصوص آزادي و مسؤوليت فردي و ممکن بودن وجود ما و فاصله اي که ما از خودمان داريم همچنان مي تواند براي فلسفه ي جديد مهم باشد. اما سارتر اخلاق گرا نيز بود و کوششي که براي طرح نظريه اي اخلاقي کرد همچنان مي تواند براي فلسفه ي «بعد - از - نو» مهم باشد. و بالاخره شايد بي مناسبت نباشد که بحث از «سارتر و خشونت» را با نقل قولي از ريمون آرون به پايان ببريم، هنگامي که در «اکسپرس» در ستايش سارتر نوشت: « سارتر در طول زندگاني خود در عمق وجودش يک اخلاق گرا مانده است هرچند که، به اقتضاي منطق مطلق انقلابي به آنجا کشانده شده باشد که متن هايي درباره ي خشونت به قلم بياورد که نمونه ي آن مقدمه ي کتاب فانون [ دوزخيان زمين ] است که مي تواند در گزيده ي ادبيات متمايل به فاشيسم طبقه بندي شود [...] او هرگز تسليم زندگي اجتماعي به صورتي که ملاحظه مي کرد، و به صورتي که داوري اش مي کرد و آن را دون شأن انديشه و ايده اي که از سرنوشت بشري در ذهن خود داشت مي پنداشت، نشد. اوتوپي؟ ميليتاريسم؟ شايد بيشتر از اينها؛ اميد يا توقع يک نوع مناسبات ديگر انسانها در ميان خودشان . از نظر آرون، سارتر زندگي غم انگيز انسان اخلاق گرايي را زيست که در جنگل سياست سرگردان شده باشد » (ميشل وينوک، ص ).