شهرهاي 12 گانه ايونيا (زادگاه نخستينِ فلسفه )
ايونيا كجا بود؟
13-1- در شمال غربي ناحيهي كاريا ، ساحلي كوهستاني به طول تقريبي صد و چهل و پنج كيلومتر و به عرض سي تا پنجاه كيلومتر واقع بود. اين منطقهي كوهستاني در گذشته يونيا خوانده ميشد، و به قول هرودوت ، «هوا و اقليم آن از همهي عالم خوشتر بود .» شهرهاي آن عمدتاً در دهانهي رودها يا در انتهاي راههايي كه كالاهاي سرزمينهاي گوناگون را براي صدور به مديترانه ميرسانيدند، قرار داشتند . ميلتوس چه بود؟ چگونه زادگاه فلسفه شد؟
13-2- ميلتوس ، كه از ساير شهرهاي دوازدهگانهي يونيا جنوبيتر بود، در قرن ششم پرمايهترين شهر دنياي يوناني به شمار ميرفت. در عهد مينوس ، مردم كاريا بدان كوچيدند و، در حدود 1000 قم، قوم ايونياني از آتيك بدانجا رهسپار شدند و تمدن جديدي براساس فرهنگ اژهاي آن سامان كه رو به انحطاط ميرفت، به بار آوردند. اينان زنان خود را به همراه نداشتند. از اينرو مردان بومي را كشتند و بيوگان آنان را به زني گرفتند. پس، اختلاط فرهنگي با اختلاط خوني توأم شد. در ميلتوس، مانند اكثر شهرهاي يونيا، در ابتدا زمام امور به دست شاهاني افتاد كه در زمان جنگ مردم را رهبري ميكردند. پس از آن، اشراف زميندار به حكومت رسيدند، و سرانجام حكام خود كامهاي كه متكي به طبقهي متوسط بودند و جبار ( تورانوس ) ناميده ميشدند، قدرت يافتند. در آغاز سدهي ششم در دورهي حكومت جباري به نام تراسوبولوس ، صنعت و تجارت به اوج خود رسيد، و ثروت روز افزون ميلتوس باعث شكفتن ادبيات و فلسفه و هنر شد. از سرزمينهاي دامپرور مجاور پشم ميآوردند و در كارگاههاي بافندگي شهر پارچه ميبافتند. بازرگانان ميلتوس نه تنها از تجار فنيقي سرمشق گرفتند، بلكه تدريجاً از آنان پيش افتادند و در مصر، ايتاليا، درياي مرمره، و درياي سياه هشتاد كوچگاه براي تسهيل تجارت بر پا داشتند. شصت تا از اين كوچگاهها در شمال واقع بودند. ميلتوس از آبودوس ، كوزيكوس ، سينوپه ، اولبيا ، تراپزوس ، و ديوسكورياس ليف كتان و چوب و ميوه و فلزات ميگرفتند و، در ازاي آنها، فرآوردههاي صنعتي خود را عرضه ميكردند. ثروت و تجمل ميلتوس در سراسر يونان زبانزد مردم و موجب شايعات ناخوشايند بود. سوداگران شهر، براي سودجويي، در داخل و خارج شهر سرمايهگذاري ميكردند. (اهميت آنان در رنسانسي كه در يونيا در گرفت، برابر اهميتي است كه خانوادهي مديچي در رنسانس ايتاليا داشت ). 13-3- اين محيط پرشور بود كه به يونانيان مجال داد تا دو هديهي بسيار بزرگ، يعني علم و فلسفهي يوناني را، به جهان تقديم كنند. نقاط تلاقي راههاي تجارتي معمولاً محل برخورد افكار و عقايد و رسوم ناموافقند و، از اينرو، موجد اصطكاك و تنازع و مقايسه و تفكر ميشوند . اعتقادات خرافي، بر اثر تصادم با يكديگر، بياعتبار ميشوند، و سپس تعقل رواج مييابد. مردماني كه در ميلتوس و بعد در آتن گرد آمدند، به صدها ناحيهي پراكنده تعلق داشتند و در نتيجهي تجارت رقابتآميز و دوري از منازل و معابد اوطان خود از اسارت سنن به درآمدند و داراي مغزهايي فعال شدند. از اين گذشته، به اقتضاي تجارت، به شهرهاي دوردست مسافرت كردند و تمدنهاي ليديا و بابل و فنيقيه و مصر و جز اينها را دريافتند و از تنگ نظري بيرون آمدند. به اين ترتيب يونانيان بر هندسهي مصري و نجوم بابلي و علوم اقوام ديگر دست يافتند، و دريانوردي و داد و ستد و علم جغرافيا و رياضيات و نجوم، به موازات يكديگر، پيش رفتند. از سوي ديگر، در نتيجهي افزايش ثروت و آسايش، اقليتي توانست به كارهاي فرهنگي پردازد. اين آريستو كراسي فرهنگي از آزادي فكري برخوردار بود، زيرا چون جمع قليلي خواندن ميتوانستند، آزادي فكري اقليت انديشمند براي حكومت خطري نداشت و سركوبي آن لازم نبود. هنوز كاهنان مقتدر و كتب آسماني بر جامعه مسلط نشده بودند. حتي منظومههاي هومر ، كه بعداً از جهتي به صورت كتاب مقدس يونانيان درآمد، هنوز قوام نيافته بود. از اينرو شكاكيت و نشاط و طنز مردم يونيا تظاهر كرد. اول بار بود كه فكر انساني جنبهي ناسوتي به خود گرفت و كوشيد تا براي مسائل جهان و انسان، پاسخهايي عقلي و سازگار بيابد. (در همين قرن ششم ق.م نهضتهاي مشابهي در چين و هند نيز بر پا شدند .) فلسفه ايونيا، رهآورد همه اقوام بود
13-4- با اين وصف، درخت فلسفه، هر چند كه ناگهان بارور شد، براي خود ريشه و ساقهاي داشت. دانش كهنهي كاهنان مصري و مغان ايراني و شايد پارسايان هند، علوم لاهوتي كلدانيان، و اشعار فلسفي هزيود با واقعپردازي بازرگانان فنيقي و يوناني آميختند و جنبش فلسفي يونياني را به وجود آوردند. اما پيش از آن نيز «قانون»، كه فوق احكام بيحساب شخصي، فارق اصلي علم و اساطير، و نيز شاخص حكومت استبدادي و دموكراسي است، در دين يونانيان راه داشت. در دين اينان از مويراي كه به معناي « الاهگان سرنوشت » است و هم بر خدايان و هم بر آميزادگان سلطه ميورزد، سخن رفته است. انسان از زماني بر دولت آزادي دست يافت كه به وجود قانون پيبرد. تا جايي كه ما ميدانيم، يونانيان نخستين مردمي بودند كه، در عرصهي فلسفه و حكومت، قانون و آزادي را دريافتند، و اين است راز كاميابيها و اهميت ايشان در تاريخ . از آنجا كه زندگي هم بر ورائت و هم بر دگرگوني، هم بر رسوم يكنواخت و هم بر تجدد آزمايشي استوار است، فلسفه از ريشههاي ديني خود يك سره آزاد نشد. عناصر ديني هم فلسفه را به بار آوردند و هم پرورشش دادند - و مسلماً الاهيات همواره نقشي در فلسفه خواهد داشت . دو جريان فلسفي از آغاز فلسفه
13-5- در تاريخ فلسفهي يوناني دو جريان در جوار يكديگر امتداد مييابند. يكي جرياني است طبيعتگراي ، ديگري جرياني است رازورانه . رازوري از فيثاغورس نشئت گرفت و با پارمنيدس هراكليتوس ، افلاطون ، و كلئانتس ادامه يافت و به فلوطين ( پلوتينوس) و بولس حواري رسيد. طبيعتگرايي، كه نخستين مظهر آنطالس بود، به وسيلهي آناكسيماندروس ، كسنوفانس ، پروتاگوراس ، بقراط ، و ذيمقراطيس به اپيكور و لوكرتيوس انتقال يافت. گاهگاهي مرداني بزرگ چون سقراط ، ارسطو ، ماركوس آورليوس به قصد آنكه دربارهي مشكل پيچيده و سامانناپذير زندگي، قضاوتي ناقص نكنند، دو جريان را با هم آميختند. اما خصيصهي فايق اينان نيز همان خصيصهاي است كه سراسر فلسفهي يوناني را در نورديده است - خرد دوستي و خردورزي . طالس: اولين تأثير شرق بر غرب
13-6- طالس در حدود 640 قم زاده شد. زادگاه او محتملاً ميلتوس بود و، بنابر مشهور، تباري فنيقي داشت. تعليم و تربيت او عمدتاً در مصر و خاور نزديك صورت گرفت و، از اينرو شخص او نمودار تأثير فرهنگ شرق در غرب است. ظاهراً، فقط به قصد تأمين معاش روزانه، به سوداگري پرداخت . داستان اجاره و احتكار دستگاههاي روغنكشي به وسيلهي طالس معروف است . ( ارسطو اين واقعه را چنين شرح ميدهد. «طالس، به سبب مهارت خود در ستاره شماري، دريافت كه در آن سال زيتون فراوان به دست خواهد آمد. پس در زمستان همهي دستگاههاي روغنگيري ميلتوس و خيوس را. كه در آن هنگام خواستاري نداشت، به نرخي ارزان اجاره كرد. اما چون موسم روغنگيري فرا رسيد و اشخاص بسياري را بدان حاجت افتاد، وي آنها را با شرايطي كه خود ميخواست، به اجاره داد، و چون بدان وسيله پولي گزاف فراهم آورد، مردم را قانع كرد كه فيلسوفان اگر خواهان توانگري باشند، به آساني چنان شوند ».) بيشتر اوقاتش را صرف مطالعه ميكرد و سخت مجذوب كار خود بود، به انسان كه شبي چنان سرگرم نظارهي ستارگان شد كه به گودالي افتاد. با وجود عزلتگزيني، به كارهاي اجتماعي رغبت مينمود، با تراسوبولوس، جبارميلتوس، آشنايي نزديك داشت و اتحاد دول يونيايي و دفاع مشترك در مقابل ليديا و ايران را تبليغ ميكرد . بنا بر روايات، طالس يونانيان را با علوم رياضي و نجوم آشنا كرد، و در مصر براي سنجش ارتفاع اهرام تدبيري نيكو كرد : هنگامي كه سايهي يك انسان با قامت او درست برابر بود، از اندازهگيري سايههاي اهرام، ارتفاع اهرام را دريافت. سپس به يونيا رفت و دربارهي هندسه، كه علم منطقي جذابي است و جنبهي منطقي دارد، به مطالعه پرداخت و برخي از قضيههايي را كه بعداً به وسيلهي اقليدس جمعآوري شد، به اثبات رسانيد. (چنين است: قطر، دايره را دو نيمه ميكند؛ زواياي طرفين مثلث متساويالساقين برابرند؛ محاط در نيم دايره، قائمه است؛ زواياي متقابل به رأس (ناشي از تقاطع دو خط) برابرند؛ دو مثلث كه دو زاويه و يك ضلع آنها مساوري باشد، مساويند). اين قضايا هندسهي يوناني را بنياد نهاد. مطالعاتي كه طالس دربارهي نجوم كرد، اين علم را از موهومات شرقي پيراست، از صورت ستاره شماري درآورد و به مغرب زمين رسانيد. دست به مطالعات فرعي چندي نيز زد. محتملاً به مدد مدارك مصري و محاسبات بابلي، كسوف بيست و هشتم ماه مه سال 585 قم را پيشبيني كرد، و چون پيشبيني او درست درآمد، همهي مردم يونيا به هيجان افتادند. اما نظريهي او دربارهي جهان، برتر از نظريهي مصريان و يهوديان آن عهد نبود. به نظر او، جهان نيمكرهاي است كه بر پهنهي بيكران آن تكيه زده است، و زمين گردهي مسطحي است كه بر كف مسطح داخل نيمكره قرار دارد. فلسفهي طالس ما را به ياد سخن گوته مياندازد كه گناهان (يا سهوهاي) آدمي از مقتضيات عصر اويند، ولي فضايل (يا ابتكارات ) او از ذات خودش ميتراود . همچنان كه موافق برخي از اساطير يوناني، اقيانوس (اوكئانوس) پدر همهي مخلوقات است، مطابق نظر طالس نيز، آب اصل ابتدايي همهي چيزها و نخستين هيئت و بازپسين صورت عالم است. ارسطو ميگويد كه طالس شايد بدان علت به اين نظر كشيده شد كه ديد «رطوبت غذاي همه چيز است... و تخم هر چيز طبعي مرطوب دارد... و آنچه باعث زايش يك چيز ميشود، همواره اصل نخستين آن است». شايد هم علت اين بود كه طالس از ميان سه عالم بخار و مايع و جامد، كه نظراً همهي جوهرهاي عالم را تشكيل ميدهند، آب را ابتداييتر يا اساسيتر يافت. اهميت فلسفهي طالس در اين نيست كه همهي چيزها را به آب تحويل ميكند، بلكه عظمت او در اين است كه همهي چيزها را به يك چيز منتهي ميسازد، و نخستين نظام «يك گرايي» تاريخ مدون فلسفه را بار ميآورد. ارسطو نظريهي طالس را از زمرهي « مادهگرايي» (ماترياليسم» ميشمارد. ولي طالس معتقد بود كه همهي ذرات جهان جاندارند، و ماده و حيات، يگانه و جدايي ناپذيرند. در هر يك از گياهان و فلزات و نيز جانوران و آدمها، «روحي» جاويدان وجود دارد، و نيروي حيات با آنكه هيئتهاي گوناگون ميپذيرد، هيچگاه نميميرد. طالس خوش داشت كه ميان زنده و مرده فرقي اساسي قائل نشود. شخصي، به قصد آزردن او، پرسيد كه اگر حيات و ممات فرقي ندارند پس چرا او زندگي را بر مرگ ترجيح داده است؟ طالس پاسخ گفت: «زيرا فرقي بين آنها نيست .» در پيري، بنا بر اجماع، ملقب به خردمند ( سوفوس ) شد، و بعداً كه يونانيان براي خود هفت خردمند شناختند، طالس را نخستين آنان دانستند. از او پرسيدند كه چه كاري بسيار دشوار است. پاسخ داد: «خود شناختن». پرسيدند كه چه كاري سخت آسان است. جواب گفت: «اندرز دادن». پرسيدند كه خدا چيست. گفت: «آنچه نه آغاز دارد و نه انجام». پرسيدند كه كمال تقوا و عدالت در چيست. گفت: «در آن است كه هيچگاه آنچه را در ديگران عيب ميشماريم، خود نكنيم.» چنان كه ديوجانس لائرتيوس ميگويد، طالس «هنگامي كه يك مسابقهي ورزشي را تماشا ميكرد و بسيار پير بود، از گرما و تشنگي و ناتواني در گذشت ». آناكسيماندروس ميليتوسي
13-7- استرابون ميگويد: در ميان آنان كه دربارهي شناخت طبيعت (فوسيس) يا اصل وجود و تكامل اشياء قلم فرسايي كردهاند طالس نخستين كس است. شاگرد او، آناكسيماندروس ، كه از 611 تا 549 قم زيست، كار استاد را با شور دنبال كرد. فلسفهي او سخت به فلسفهي سپنسر، كه در 1860 ميلادي تنظيم شد و به گمان ناظمش بسيار ابتكارآميز بود، ميماند . آناكسيماندروس ميگويد كه مبدأ نخستين، هستي «بي سامان» يا «نامعين » ( آپيرون) است. تودهاي بيكران است كه هيچ كيفيت ندارد، ولي به اقتضاي نيروهاي ذاتي خود، تكامل پيدا ميكند، و تمام واقعيات گوناگون عالم را پديد ميآورد. اين بينهايت جاندار و جاويدان و بيتشخص و غيراخلاقي به مثابه خداي دستگاه فلسفي آناكسيماندروس است. در مقابل اشياء كه متغير و فسادپذير و كثيرند، اصل اشيا بيتغيير و فناناپذير و واحد است - و بايد گفت كه فلسفهي ما بعدالطبيعهي حكيمان الئا كه فقط «يگانهي» جاويدان را واقعي ميشمردند، از اينجا نشئت گرفته است. از اين بينهايت بيتعيين، همواره جهانهايي تازه زاده ميشوند و در پي يكديگر درميآيند. هر جهاني تكامل پيدا ميكند و راه مرگ ميسپارد و به بينهايت بيتعيين باز ميگردد. بينهايت اصيل همهي اضداد را در خود دارد - گرم و سرد،تر و خشك، مايع و جامد و بخار... خواص بالقوهي هستي اصيل در جريان تكامل، بالفعل ميشوند و اشياي معين گوناگون را به وجود ميآورند. چون اين خواص متضاد از يكديگر منفك ميشوند، به بينهايت بازگشت ميكنند - خاستگاه فلسفهي هراكليتوس و سپنسر را بايد در اينجا جست. در جريان كون و فساد جهانها، عناصر گوناگون ميستيزند و خصمانه به يكديگر تجاوز ميكنند، ولي به كيفر اين تجاوز، دچار تجزيه و انحلال ميشوند . « اشيا به هلاكت ميرسند و به صورت عناصري كه از آنها زاده شدند، در ميآيند .» آناكسيماندروس به سبب نداشتن ابزارهاي علمي، مانند حكيمان ديگر، در حوزهي نجوم دچار پندارهاي ناروا شد. دنبالهي كار طالس را گرفت و بر آن شد كه زمين استوانهاي است معلق در مركز عالم، و چون فاصلهي آن با همهي اجرام پيرامون يكسان است، وضعي ثابت دارد. خورشيد و ماه و ستارگان در مسيري مستدير گرد زمين حركت ميكنند. آناكسيماندروس براي اثبات نظر خود، محتملاً با استفاده از منابع بابلي، در اسپارت دست به ساختن يك گنومون يا « شاخص آفتابي» زد، و به وسيلهي آن، حركات سيارات و انحراف دايرةالبروج و توالي انقلابين (انقلاب صيفي و انقلاب شتوي) و اعتدالين (اعتدال ربيعي و اعتدال خريفي) و فصول را نشان داد. همچنين با همكاري هكاتايوس، كه او نيز اهل ميلتوس بود، با كشيدن نقشهي عالم، بنياد جغرافياي علمي را نهاد . نقشهي او، كه ظاهراً روي ورقهاي از برنج نقش شد، قديميترين نقشهاي است كه نامش در تاريخ آمده است . آناكسيماندروس معتقد است كه زمين در نخستين مرحلهي خود، در حالتي سيال بود. سپس، بر اثر حرارت بيروني، بخشي از آن خشك شد و خشكي گشت، و بخشي به صورت بخار در آمد. از تفاوت دماي طبقات جو، حركات بادها پيدايش يافتند. تحول تدريجي رطوبت آغازين به ظهور موجودات جاندار انجاميد. جانوران زميني در آغاز ماهي بودند، و پس از خشك شدن زمين، به صورتهاي كنوني درآمدند. انسان نيز روزگاري ماهي بود، و در مراتب نخستين، برخلاف اكنون، نميتوانست از مادر زاده شود، زيرا در آن اوضاع ضعيفتر از آن بود كه قادر به صيانت خود باشد . آناكسي مِنِس ميليتوسي
13-8- حكيم ديگر كه اهميتي كمتر دارد، آناكسيمنس، شاگرد آناكسيماندروس، است. وي هوا را مبدأ اولي ميشمارد و ميگويد كه عناصر ديگر همه از هوازاده ميشوند. از تلطيف هوا، آتش، و از انقباض آن به ترتيب ابر و آب و خاك و سنگ پديد ميآيد. قوام وجود ما به روح ماست، و روح ما هواست . قوام هستي نيز به روح منتشر هستي يا خداست، و آن نيز دم يا هواست. اين مفهوم در سراسر تاريخ فلسفهي يوناني دوام ميآورد و در فلسفه رواقي و مسيحيت اعتبار مييابد . ميلتوس؛ نه فقط نخستين فلسفه يونان، بلكه نخستين نثر يونان 13-9- ميلتوس در عصر عظمت خود، نه تنها زايندهي ديرينترين فلسفهي يوناني بود بلكه قديميترين نثر و نخستين اثر تاريخنگاري يونان را نيز پرورد. شعر معمولاً تراوش طبيعي قومي است كه دورهي برنايي خود را طي ميكند، و تخيل او از دانشش وسيعتر است، و از اينرو از سر ايمان براي نيروهاي طبيعت كه در كشتزارها و پيشهها و درياها و آسمان منعكس هستند، تشخص قائل ميشود. شعر به آساني نميتواند از جانگرايي (اعتقاد به جاندار بودن همهي اشياي طبيعت) (آنيميسم) بركنار ماند، و جانگرايي به سختي ميتواند به شعر نگرايد. نثر صداي دانشي است آزاد از تخيل و ايمان؛ زبان امور متعارف ناسوتي است؛ نشانهي پختگي و به منزلهي سنگ قبر جواني يك قوم است. ادبيات يوناني تا حدود 600 قم صورتي شاعرانه داشت. يونانيان ادب و اخلاق قومي خود را به نظم ميكشيدند و به نسلهاي نو تعليم ميدادند، حتي فيلسوفان ابتدايي چون كسنوفانس ، پارمنيدس ، و امپدوكلس بر دستگاه فلسفي خود جامهاي شاعرانه پوشاندند. همچنان كه علم در آغاز وجهي از فلسفه بود و براي رهايي خود از تفكرات كلي و دور از تجربه ميكوشيد، فلسفه نيز در ابتدا وجهي از شعر بود و براي جداكردن خود از اساطير و جانگرايي و مجازگويي تلاش ميكرد . بنابراين هنگامي كه فركودس و آناكسيماندروس عقايد خود را به نثر نوشتند، دست به كاري خطير زدند. نويسندگان ديگري كه نزد يونانيان « لوگوگرافوي » (خردنويسان يا نثرنويسان) خوانده شدهاند. نثرنويسي را رواج دادند. كساني سالنامههاي اوطان خود را به نثر نوشتند، كادموس در سال 550 دربارهي ميلتوس ، ائوگايون دربارهي ساموس ، و كانئوس دربارهي ليديا در اواخر قرن ششم، هكاتايوس هيلتوسي با نوشتن دو كتاب مهم - « پژوهشها » و « سير زمين » - هم علم تاريخ و هم علم جغرافيا را به پيش برد. هكاتايوس در كتار « سير زمين »، زمين را شامل دو قارهي اروپا و آسيا دانست و مصر را نيز جزو آسيا گرفت. از بندهاي باقيماندهي اين كتاب چنين برميايد كه شامل اطلاعات سودمندي دربارهي مصر بوده و مورد استفادهي هرودوت واقع شده است. اما بسياري از محققان در اصالت اين بندها ترديد دارند. كتاب «پژوهشها» با شك و وسواس آغاز ميشود. «و آنچه را حقيقت ميدانم مينگارم. زيرا، به نظر من، روايات يوناني فراوان و استهزا آميزند .» هكاتايوس منظومههاي هومن را آثاري تاريخي شمرد و برخي از افسانهها را با چشم بسته پذيرفت. با اين وصف، صادقانه كوشيد تا واقعيت را از افسانه بازشناسد و تعاقب واقعي انساب را تعيين كند و تاريخ يونانيان را به وجهي قابل قبول درآورد. از اينرو بايد گفت كه تاريخ نگاري به مدد او قوام يافت و تا تولد «پدر تاريخ» (هرودوت)، از تاريخنگاري يوناني عمري گذشته بود . هكاتايوس و ساير «خردنگاراني» كه در عصر او در اكثر شهرها و كوچگاههاي يوناني به وجود آمدند. كلمهي « هيستوريا » (اين كلمه از ريشهي « هيستور » (histor) يا «ايستور » (istor) به معني دانايي است. «هيستور» يا « ايستور» از تغيير شكل «ايدتور » (id - tor) به دست آمده است. كلمهي اخير از « ايد » (id) مشتق شده، و «ايد» جزئي است از «ايدهناي » (eidenal ) به معني دانستن. كلمات انگليسي wit (= زيركي) و wisdom (= خرد) از همين ريشه مشتق شدهاند، و كلمهي story (= داستان) صورت مخفف history (= تاريخ) است.) را، كه اكنون به معني «تاريخ» است، برهرگونه پژوهشي كه دربارهي واقعيت صورت گيرد. اطلاق كردند و شامل علم و فلسفه و تاريخ نگاري دانستند. كلمهي « هيستوريا» در يونيا مفهومي ضد دين داشت و ميرسانيد كه بايد شرح واقعي حوادث و تفسير عقلي سلسلهي علت و معلول را جايگزين قصههاي معجزات خدايان و كرامات پهلوانان نيمه خدا كرد. اين تحول كه با هكاتايوس آغاز شد، با هرودوت تكامل پيدا ميكند و با توسيديد به كمال ميرسد . پايان ميلتوس
13-10- در همان عصري كه ادبيات منثور ميلتوس شروع شد، نثر يوناني، بر اثر شكست و بينوايي جامعه، رو به زوال رفت. فساد داخلي، در اينجا هم، مانند جاهاي ديگر، راه فاتحان را هموار كرد . افزايش تمول و تجمل، مردم را به خوشگذراني كشانيد و خويشتنداري و وطن دوستي را از رواج انداخت. از آن پس، فضايل منسوخ گشتند، و اين سخن زبان زد يونانيان بود كه «روزگاري مردم ميلتوس دلير بودند». رقابت براي تحصيل نعمتهاي جهان شدت گرفت، و دين كهنسال كم نيرو شد و نتوانست اقويا را به مدارا وادارد و ضعفاً را تسلا دهد و از اختلافات طبقاتي بكاهد. توانگران بر ضد تهيدستان متحد شدند و حكومتي ديكتاتوري، كه اختيارش در كف چند تن بود، برقرار كردند. سپس تهيدستان، كه خواستار دموكراسي بودند، زمام حكومت را در دست گرفتند. پس، توانگران را راندند و فرزندان توانگران را به محل خرمن كوبي بردند و لگدمال گاوان كردند و به هلاكت رسانيدند. اما توانگران بازگشتند و بار ديگر قدرت يافتند. آنگاه رهبران دموكراسي را قيراندود كردند و زنده سوزانيدند. اين شتر دم خانهي همه كس خواهد خفت! در حدود سال 560 كه شاه ليديا، كرزوس، براي تحميل قدرت خود بر سواحل يوناني آسيا، از كنيدوس تا داردانل، آغاز كوشيدن كرد، ميلتوس از كمك به شهرهاي يوناني مجاور خودداري نمود و به اين ترتيب استقلال خود را حفظ كرد. اما، در سال 546، كوروش ليديا را گرفت و، بدون دشواري چنداني، شهرهاي يونيا را كه دچار نفاق و تفرقه شده بودند، به شاهنشاهي ايران پيوست. پس، عصر عظمت ميلتوس به پايان آمد. در تاريخ دولتها، علم و فلسفه هنگامي به دورهي كمال خود ميرسد كه انحطاط جامعه آغاز شده باشد؛ به بيان ديگر، دانش منادي مرگ است . ساموس كجا بود؟ زادگاه چه كساني بود؟
13-11- در امتداد خليجميلتوس، نزديك مصب رود ماياندروس ، شهر ميانه حال موثوس و شهر نسبتاً معروف پرينه قرار داشت. پرينه زادگاه بياس ، كه يكي از حكيمان هفتگانهي يونان باستان است، محسوب ميشود. تعداد حكيمان هفتگانه، چنان كه هرميپوس ميگويد، به هفده ميرسد، زيرا اقوام متفاوت يوناني هر يك از اشخاص متفاوتي نام بردهاند. ولي نام طالس ، سولون ، بياس ، پيتاكوس ، پرياندروس ، خيلون ، و كلئوبولوس مورد وفاق عموم يونانيان است. همچنان كه هند به تقدس گرايش داشت و ايتالياي مصر رنسانس به نبوغ هنري اعتنا مينمود و آمريكاي جوان امور اقتصادي را گرامي ميشمرد، يونان به خرد حرمت ميگذاشت، پهلوانان يونان در شمار قديسان و يا هنرمندان يا ميليونرها نبودند، بلكه از اصحاب خرد به شمار ميرفتند، و معززترين خردمندان نيز دانشمندان نظري نبودند، بلكه مرداني بودند كه جداً خرد خود را در عمل اجتماعي مورد استفاده قرار ميدادند. از اينرو سخنان اين مردان به صورت تكيه كلام خاص و عام در ميآمد و در مواردي بر كتيبههاي معبد آپولون در شهر دلفي نگاشته ميشد. مردم خوش داشتند كه آن گفتهها را در زندگي روزانهي خود به كار برند. چنين است گفتههاي بياس: بدبختترين مردم كسي است كه نداند بدبختي را چگونه تحمل كند. مردم بايد حيات خود را چنان نظام بخشند كه گويي هم عمري كوتاه دارند و هم دراز. «دانش را بايد سخت دوست داشت، زيرا چيزي است كه جواني را به پيري ميرساند و از هر دارايي ديگر پايدارتر است .» جزيرهي ساموس كه از حيث وسعت دومين جزيرهي يونيا بود، در باختر پرينه قرار داشت. پايتخت آن در سواحل جنوب خاوري واقع بود؛ چون مسافري پا به لنگرگاه مستحكم آن ميگذاشت و از كنار ناوگان سرخ فام و معروف ساموس ميگذشت، شهر با رديفهاي عماراتش به چشم او ميخورد. نخست باراندازها و دكانها، سپس خانهها، و پس از آنها ارگ و معبد بزرگ هرا به نظر ميرسيد. در وراي اينها چند رشته كوه متوالي، كه قلل آنها به هزار و پانصد متر ميرسيد، ديده ميشد. اين منظره قدرت آن داشت كه شور وطن خواهي را در همهي مردم ساموس برانگيزد . ساموس ، در ربع قرن ششم، كه در دست جباري به نام پولوكراتس اداره ميشد، به اوج عظمت رسيد. پولوكراتس توانست، با عوايد بندر پر جوش و خروش ساموس، به ساختمان بناهاي عامالمنفعه بپردازد و بيكاري را پايان دهد و، در نتيجهي آن، از ستايش هرودوت برخوردار شود. بزرگترين كاري كه مطابق اين برنامه صورت گرفت، كندن نقبي به طول 1370 متر بود. اين نقب كه آب را از كوهستان به شهر ميرسانيد، از دو سو كنده شد؛ عاقبت، دو سوراخ طرفين نقب، موافق محاسبات قبلي و فقط با تفاوتي مختصر - شش متر از طول، و سه متر و نيم از ارتفاع - به يكديگر رسيدند. و اين لغزش مختصر، قدرت عظيم يونانيان را در حوزهي رياضيات و مهندسي نشان ميدهد . ساموس ، مدتها پيش از پولوكراتس، يكي از مراكز فرهنگي به شمار ميرفت. در حدود سال 590، از وپ (آيسوپوس) فابلنويس در اينجا جولان ميكرد. وي بردهاي از مردم فروگيا بود و در خدمت يادمون يوناني به سر ميبرد. بنا بر رواياتي كه اعتبار تاريخي ندارند، يادمون با آزادي ازوپ موافقت كرد، و ازوپ به سير و سفر پرداخت. با سولون ديدار كرد و در دربار كرزوس شاه ليديا مقيم شد. سپس از طرف كرزوس مأمور شد كه پولي را به معبد دلفي ببرد و تقسيم كند، ولي او پول را براي خود برداشت، و از اينرو به دست مردم گستاخ دلفي به زجر كشته شد. حكايتهاي او، كه بيشتر از منابع شرقي گرفته شدهاند، در آتن عصر كلاسيك معروف بودند، و چنان كه پلوتارك مينويسد، سقراط آنها را به نظم كشيد. حكايات ازوپ، گرچه شكلي شرقي دارند، مفهوم و فلسفهي آنها داراي مختصاتي يوناني است: «طبيعت، زمين و دريا، ستارگان و كرهي خورشيد و ماه زيباييهاي دلانگيزي دارند، اما، جز اينها، هر چه هست، ترس است و رنج.» آري، جز اينها، هر چه هست، ترس است و رنج. مخصوصاً اگر شخص پولي را كه به او سپردهاند، ضبط كند. سيماي ازوپ را ميتوان در واتيكان ديد. در آنجا جامي هست كه به عصر پريكلس تعلق دارد و سيماي ازوپ روي آن نقش شده است: وي، با سري نيمه طاس و ريشي چون ريش واندايك با علاقه به سخن روباهي سرخوش گوش ميدهد. (بسياري از حكايات يا متلهاي ازوپ در مشرق زمين به لقمان نسبت داده شده است ). فيثاغورس بزرگ در سامسوس زاده شد، اما در 529 به ايتاليا رفت و در كروتونا ساكن شد. آناكرئون از تئوس به ساموس شتافت تا دربارهي پولوكراتس مديحه سرايد و پسر او را آموزش دهد. بزرگترين شخصيت دربار پولوكراتس، تئودوروس هنرمند، نيز از مردم ساموس بود. مانند داوينچي، در فنون بسيار دست داشت. روايات يوناني، گويا به قصد گريز از تجسس، اختراع ترازو و گونيا و چرخ تراش را به او نسبت ميدهند . گوهرتراش و فلزكار و سنگكار و درودگر و پيكرتراش و معماري قابل بود. در تزيين دومين معبد آرتميس در افسوس شركت كرد، براي اجتماعات عمومي مردم اسپارت يك سكياس يا كوشك ساخت، قالبگيري با گل را به يونانيان شناسانيد و، مانند رويكوس، فن ساختن مجسمههاي مفرغي را از مصر و آشور به ساموس رسانيد . يونانيان پيش از تئودوروس با الصاق صفحههاي مفرغي به قالبي از چوب، مجسمههاي مفرغي خشني ميساختند. اما پس از او توانستند تنديسهاي مفرغي پرشكوهي چون ارابهران دلفي و ديسكپران، اثر مورون، به وجود آورند. از اينها گذشته، ساموس در سفالگري هم مشهور بود. پليني ميگويد كه كاهنان الاهه كوبله براي محرومكردن خود از رجوليت، از اين سفالها به كار ميبردند . افِسِوس كجا بود؟ چه فيلسوفاني داشت؟
13-12- آن سوي ساموس، نزديك خليج كائوستروس، مهمترين شهر يونيا - افسوس - قرار داشت. افسوس، كه در حدود سال 1000 بنيادگذاري شد، به بركت جريان بازرگاني دو رود كائوستروس و ماياندروس آباداني يافت. در جمعيت و دين و هنر آن، عناصر شرقي نيرومندي راه داشتند. آرتميس، الاههي شرقي مادري و بارآوري، در آنجا مورد پرستش بود، و معبد معروف او بارها دستخوش ويراني و بازسازي قرار گرفت. نخستين بار، معبد آرتميس، تقريباً به سال 600، در محل يك مذبح باستاني كه دوبار ساخته و دوبار خراب شد، به وجود آمد، و محتملاً اولين بناي سبك يونياست. در حدود 540، با كمك كرزوس ، معبد ديگري بر پا شد و پايونيوس ، معمار افسوسي، و دمتريوس ، كاهن معبد افسوس، و تئودوروس ، هنرمند ساموسي، در تزيين آن شركت كردند. اين معبد تا آن زمان از حيث عظمت نظيري نداشت، و از اينرو يكي از « عجايب هفتگانهي عالم » محسوب ميشد . ( عجايب ششگانهي ديگر عبارتند از: باغهاي معلق بابل، برج دريايي فاروس در اسكندريه؛ تنديس آپولون در جزيرهي رودوس؛ تنديس زئوس، اثر قيدياس، در اولمبيا؛ موسولئوم (معبد موسولوس) در هاليكارناسوس؛ و اهرام مصر. پليني مينويسد كه معبد دوم افسوس 130 متر طول و 69 متر عرض و 127 ستون و 20 متري داشت، و برخي از ستونهاي آن به وسيلهي نقوش برجسته آراسته شده بود . ساختن و پرداختن آن بيش از يكصد سال طول كشيد. در 420 قم پايان يافت، و در 356 بر اثر حريق از ميان رفت .) گذشته از اين معبد، شاعران و فيلسوفان و زنان خوشپوش افسوس نيز اين شهر را بلند - آوازه كردند. قديمترين شاعر مرثيه سراي يوناني كه بر ما معلوم است، كالينوس بود كه در 690 قم در افسوس ميزيست. هيپوناكس ، شاعر افسوسي ديگر، كه در حدود سال 550 شعر ميسرود، از كالينوس پيش افتاد. امبا، در مورد شعر او، بايد گفت كه موضوعش خشن، بيانش مبهم، مفهومش پركنايه، و وزنش دلنشين بود، و از اينرو نقل مجالس يونانيان و مايهي نفرت مردم افسوس شد. قامتي كوتاه و لاغر، پايي لنگ، و پيكري ناقص و ناخوشايند داشت. در يكي از قطعات بازماندهي او چنين آمده است كه مرد دو روز از وجود زن لذت ميبرد: «روزي كه با او عروسي ميكند و روزي كه او را به خاك ميسپارد.» هيپوناكس هجاگويي گستاخ بود و همهي سرشناسان افسوس - از پستترين جنايتكار تا والاترين كاهن - مورد هجو او قرار گرفتند. چون دو پيكرتراش به نام بوپالوس و آتنيس او را به صورتي مسخرهآميز نمايش دادند، هجوي چنان كشنده دربارهي آنان سرود كه از دندان زمان تيزتر بود و بيشتر از مجسمهي سنگي آنان دوام آورد. يكي از اين شعرهاي پاكيزهي او چنين است: «پيمان مينهم كه بر چشمان بوپالوس زخمه زنم. من از هر دو دستم سود ميجويم و هيچگاه هدف خود را گم نميكنم.» در اخبار آمده است كه هيپوناكس با انتحار به زندگي خود خاتمه داد. ولي شايد اين حديث زادهي آرزويي باشد كه همگان داشتند . هراكليتوس اِفِسوسي كه بود؟
13-13- برجستهترين فرزند افسوس، هراكليتوس ، معروف به « حكيم گريان » است. وي كه در حدود سال 530 از خانداني اشرافي برخاست، دموكراسي را ناروا شمرد، و گفت: «بدان بسپارند و نيكان اندك » ، ( شعارههايي كه در ميان علامت قلاب قرار دارد، از آن بندهاي رسالهي هراكلينوس است كه به وسيلهي با يواتر تنظيم شده است.) «آن كس كه از ديگر مردم بهتر باشد، در نظر من، به تنهايي با ده هزار مرد برابر است» . با اين وصف، هراكليتوس با هيچكس، حتي با اشراف و زنان و دانشمندان، بر سر مهر نبود. گستاخانه از حكيمان ديگر نام برد و با خردهسنجي سودمندي چنين نوشت: «دانش فراوان ذهن را قوام نميبخشد، و گرنه هزيود، فيثاغورس ، كسنوفانس ، و هكاتايوس راه به جايي ميبردند». «زيرا تنها خرد واقعي، دانستن مفهومي است كه، به خودي خود، همه چيز را در هر موردي رتق و فتق دهد». پس، مانند عارفان چين، كناره گرفت و در كوهها ساكن شد، تا دربارهي مفهوم يگانهاي كه مبين همه چيز باشد غور كند. براي آنكه از تحميلات توده و احزاب فرديتشكن برهد، زندگي و سخن خود را با لفاف تيرگي و ابهام پوشانيد، و نتايج تعمقات خود را چنان بيان كرد كه در فهم عوام نگنجد. آراي خويش را در رسالهي درباب طبيعت با بياني موجز و مبهم اظهار داشت رو، براي پريشان ساختن فكر آيندگان، به معبد آرتميس سپرد . در كتب عصر جديد، كراراً آمده است كه محور فلسفهي هراكليتوس مفهوم تغيير است . ولي پارههايي كه از سخنان اين فيلسوف مانده است، به دشواري چنين نظري را تأييد ميكند. وي، مانند اكثر فيلسوفان، سر آن داشت كه «يك» را در وراي « بسيار» بجويد، و در ميان آشفتگي و پراكندگي عالم، وحدت و نظامي كه مايهي آرامش ذهن باشد بيابد. همچون پارمنيدس، از سرشوق ميگفت: «همهي چيزها يكي هستند». در آن زمان، مشكل فلسفه اين بود كه ماهيت هستي يگانه را دريابد . هراكليتوس معتقد شد كه آتش، ذات هستي است، و شايد اين انديشهي او از آتشستايي ايرانيان الهام گرفته باشد. ولي مسلم اين است كه او آتش و روح و خدا را از يكديگر مستقل نميداند، و محتملاً از اين برميآيد كه هراكليتوس كلمهي «آتش» را هم در معناي حقيقي و هم در معناي مجازي آن به كار ميبرد و، به وسيلهي آن از طرفي آتش واقعي، و از طرفي انرژي عالم را افاده ميكند. با اين همه، چنين نكتهاي در بازماندهي آثار او تصريح نشده است : « اين جهان... نه ساختهي خداست نه ساختهي انسان، بلكه هميشه بوده است و هست و خواهد بود - آتشي جاندار و جاويدان است؛ به موقع افروخته و به موقع خاموش ميشود». هر چيز جلوهاي از آتش است - خواه آتشي كه در «راه فرود» است و، بر اثر قبض متزايد، به صورت رطوبت و آب و خاك در ميآيد، خواه آتشي كه «راه فراز» است و از هيئت خاك به هيئت آب و رطوبت و آذر كشانيده ميشود. (محتملاً هراكليتوس جهان را با نوعي «فرضيهي سحابي» براي خود تبيين ميكرده است. جهان در آغاز به صورت آتش (يا حرارت يا انرژي) است. آتش به صورت گاز يا رطوبت درميآيد و بر اثر تراكم، آب ميشود. پس از تبخير آب، مواد شيميايي موجود در آن جامدات زمين را تشكيل ميدهند. آب و خاك (مايع و جامد ) دو مرحله از يك جريان يا دو وجه از يك واقعيتند. «همهي چيزها به آتش مبدل ميشوند، و آتش به همه چيز» هر تغيير، سپري است فرازين يا فرودين، سير انرژي يا آتش است از صورتي به صورتي، از تكائفي به تكائفي. (راه فرازين و راه فرودين يكي هستند) تلطيف و تكائف، جنبشهايي هستند در نوسان ابدي تغيير. همهي اشيا، در جريان فرودين يا تكائف و جريان فرازين يا تلطيف واقعيت، از آتش پديد ميآيند و به آتش باز ميگردند. همهي هياكل، وجوه انرژي نهايي يگانهاي هستند. اگر به زبان اسپيلوزا سخن گوييم، آتش يا انرژي، جوهر جاويدان است و (همه جا باشد ) (omnipresent) و مبدأ اصلي، و تكائف و تلطيف (راههاي فرودين و فرازين) اعراض آتشند و اشياي محسوس جهان وجوه يا صور متعين آن .) هراكليتوس با آنكه ثبات آرامش بخشي در آتش ابدي مييابد باز از تحولات بيپايان آتش رنجور است، و دومين محور فكر او تغيير دائمي همه چيز است. وي جهان و ذهن و روح را بيثبات ميبيند. هيچ چيز موجود نيست، همه چيز در كار صيرورت يا شدن است. هيچ وضعي حتي آني پايدار نميماند. هر چيز دائماً از آنچه بوده است دور، و به آنچه خواهد بود نزديك ميشود. به اين ترتيب، هراكليتوس مسئلهي جديدي را مورد تأكيد قرار ميدهد . بر خلاف طالس، تنها نميپرسد كه اشيا چه هستند، بلكه مانند آناكسيماندروس و لوكرتيوس و سپنسر جوياي اين نكته است كه اشياء چگونه به هيئت كنوني درآمدهاند، و مثل ارسطو معتقد ميشود كه بهترين راهحل مسئلهي اول، حل مسئلهي دوم است. كتابهاي قديم هم داستانند كه هراكليتوس گفته است : « همهي چيزها در جريانند، هيچ چيز پايدار نيست.» ولي اين سخن در آثار بازماندهي او به چشم نميخورد. هراكليتوس ميگويد: «تو را توان آن نيست كه به يك رود دو بار پاگذاري، زيرا همواره آبهاي جديدي بر تو جاري ميشوند»؛ و « ما هستيم و نيستيم». در فلسفهي هراكليتوس، همچون فلسفهي هگل، جهان صيرورتي پردامنه است. تكثر و تنوع و تغيير، همانند وحدت و يكساني و وجود، واقعيت دارند، و واقعيت «بسيار» كم از واقعيت «يك» نيست. «بسيار» همانا «يك » است، و هر تغيير تقرب اشيا است به آتش، و يا دور شدن آنهاست از اين. «يك » همان «بسيار» است، و تغيير بيآرام در قلب آتش در تموج است . هراكليتوس از اين رهگذر به سومين جزء فلسفهي خود، كه وحدت اضداد و وابستگي مغايرات و هماهنگي نهاني كشاكشها باشد، ميرسد. «خدا روز است و شب، زمستان است و تابستان، جنگ است و صلح، پرخواري است و گرسنگي ». « نيك و بد يكي هستند، نيكي و بدي يگانهاند». «زندگي و مرگ يگانگي دارند، و بيداري و خواب و جواني و پيري نيز چنينند». همهي اين مغايرات، مراحلي هستند از جنبشي تند و كند، لحظاتي هستند از جريان آتش جاويدان. وجود هر فرد از يك زوج متضاد براي بقا و فهم فرد ديگر ضرور است. واقعيت تمدد و تداخل است، تناوب و تبادل است، وحدت و هماهنگي اضداد است. مردم «در نمييابند كه آنچه در خود ناسازگاري دارد، در همان حال با خود سازگار است، همنوايي از كششهاي تضاد فراهم ميآيد، همچون همنوايي كمان و چنگ». همچنان كه از كششهاي سست و سخت، ارتعاشاتي هماهنگ، كه موسيقي يا نوا خوانده ميشود، به وجود ميآيد، از تناوب و تعارض اضداد هم، ذات و معني و هماهنگي حيات و تغيير ميزايد. در جريان كشمكش سازواره با سازواره، بشر با بشر، مرد با زن، نسل با نسل، طبقه با طبقه، ملت با ملت، نظر با نظر، و عقيده با عقيده، اضداد متخاصم به منزلهي تاروپود زندگي هستند و، براي تحقق وحدت نامرئي و وفاق نهاني كل، بر يكديگر عمل ميكنند. «خوشترين همنواييها از اشيايي برميخيزد كه از يكديگر متفاوتند» - و اين سخني است كه عشاق را با آن آشنايي است . اين هر سه اصل - آتش و تغيير و وحدت اضداد - در مفهومي كه هراكليتوس از روح و خدا دارد، راه دارند. وي به كوتهنظران - آنان كه «بيهوده، براي تطهير خود از گناه خونريزي، خويشتن را به خون ميآلايند» يا كساني كه «مجسمهها را نماز ميگزارند» لبخند ميزند و ميگويد كه اين كار بدان ميماند كه «انسان با خانهها گفتگو كند. چنين مردمي از ذات واقعي خدايان چيزي نميدانند ». هراكليتوس براي خلود فردي جايي باقي نميگذارد: انسان نيز، مانند چيزها، شعلهاي است متغير و بيقرار و «مانند مشعل شبانگاه» افروخته و خاموش ميشود». با اين وصف، انسان نيز از آتش است، روح يا اصل حياتي بهرهاي از انرژي ابدي همهي اشياست، و از اينرو هيچگاه نميميرد. مرگ و زندگي نقاطي اختياري از جريان و سير اشياء هستند كه ذهن تجزيهگر انساني آنها را مورد توجه قرار داده است. اما، از منظر بيغرض هستي، مرگ و زندگي فقط وجوهي از تغيير بيپايان هياكل هستند. در هر لحظه، جزئي از ما ميميرد، ولي كل آن به زندگي ادامه ميدهد. در هر لمحه، يكي از ما ميميرد، اما حيات ادامه مييابد . مرگ هم آغاز كار است و هم پايان كار. زايش هم پايانكار است و هم آغاز آن. سخنان ما، انديشههاي ما، حتي خوهاي ما پاك و درست نيستند و كل را منعكس نميكنند. بر فلسفه است كه چيزها را در پرتو كل بنگرد. «نزد خدا همه چيزها زيبا و خوب و درستند. انسانها برخي از چيزها را نادرست، و بعضي را درست ميبينند .» همچنان كه روح زبانهي زودگذر شعلهي دائم التغيير حيات است، خدا آتش جاويدان است، انرژي تباهيناپذير جهان است، وحدتي است كه همهي اضداد را به هم ميپيوندد، هماهنگي كشاكشهاست، مجموع و معني همهي ستيزههاست. اين آتش آسماني كه هيچگاه از حيات جدايي ندارد، پيوسته، مانند حيات، صورت خود را دگرگون ميكند، بر نردبان تغيير بالا و پايين ميرود، و اشيا را نيست ميكند و از نو ميسازد. به راستي در آيندهي دور، روزي چون روز جزا فراخواهد آمد و گيتي سراسر منقلب خواهد شد، «آتش همهي چيزها را داوري و محكوم خواهد كرد»، همهي چيزهاي موجود را از ميان خواهد برد و چيزهاي نو پديد خواهد آورد. با اين همه، كردار آتش ناميرا عاري از معني و انتظام نيست . اگر بتوانيم جهان را چون يك كل دريابيم، آن را سرشار از دانشي بيتعيين و پهناور، يعني عرصهي خرد يا «كلمه» (لوگوس) خواهيم يافت، و آنگاه خواهيم كوشيد كه زندگي ما با نظام طبيعت، با قانون گيتي، با اين خرد يا نيروي منظم كه همانا خداست، سازگار شود. «خرد اين است كه به (كلمه) گوش فرا دهيد، نه به من» و از خرد بيكران كل پيروي كنيد . هراكليتوس مفاهيم چهارگانهي فلسفهي خود، يعني نيرو و تغيير و وحدت اضداد و خرد كل، را به حوزهي اخلاق ميكشاند و سلوك انساني را باز مينمايد. نيرويي كه خرد مهارش كند و با نظم دمساز شود، خير اعلاست. تغيير، شر نيست، عين خير است. «آسايش در تغيير به دست ميآيد. همواره به چيزهاي معين پرداختن و تكرار كردن، ملالت ميآورد». ضرورت همبستگي اضداد، وجود ستيزه و رنج، زندگي را با معنا و پذيرفتني ميكند. «برآورده شدن همهي آرزوهاي انسانها لطفي ندارد. بيماري است كه تندرستي را خوشايند ميكند، شر است كه خير، و گرسنگي است كه سيري، و رنج است كه راحت را خوشايند ميكند». هراكليتوس كساني را كه خواستار پايان يافتن كشاكشهاي جهان هستند سرزنش ميكند، زيرا، بدون كشاكش اضداد، اثري از همنوايي نخواهد بود، تار زنده بافته نخواهد شد، و تكاملي دست نخواهد داد. هماهنگي پايان تعارض دو عنصر متضاد نيست، بلكه كششي است ميان دو عنصر كه هيچ يك بر ديگري فايق نيستد و هر دو، به حكم ضرورت، در فعاليتند - درست همانند نوخواهي جواني و كهنهپرستي پيري. تنازع بقا ضرور است، زيرا بر اثر آن است كه بهتر از بدتر جدا ميشود. «كشاكش، پدر همه و شهريار همهي چيزهاست. برخي را برميگزيند تا به صورت خدايان درآيند، برخي را آدميان ميگرداند؛ بعضي را برده ميكند، و پارهاي را آزاد». اما، در پايان كار، «كشاكش همانا عدالت است». رقابت افراد و جماعات و انواع و سازمانها و امپراطوريها برترين دادگاه طبيعت را ميآفريند، و از حكم اين دادگاه سرپيچي نميتوان . بر روي هم، آثار هراكليتوس، كه اكنون يك صد و سي بند از آن براي ما مانده است، از سترگترين آثار فكري يونان است. مفهوم آتش آسماني به فلسفهي رواقي رسيد. مفهوم اشتغال نهايي جهان، به وساطت رواقيون، به مسيحيت منتقل شد. مفهوم «كلمه» يا خرد طبيعت، در فلسفهي فيلون و الاهيات مسيحي به صور كلمهي الاهي، يا خرد متشخصي كه خدا به وسيلهي آن اشيا را ميآفريند و بر آنها سلطه ميورزد، درآمد و تا اندازهاي زمينه را براي پيدايش مفهوم كنوني «قانون طبيعي » هموار كرد. نظر هراكلينوس دربارهي فضيلت يا هنر اخلاقي، كه از هماهنگي فرد با طبيعت دست ميدهد، در نگرش اخلاقي رواقيان راه يافت. مفهوم وحدت اضداد در فلسفهي هگل مورد تأكيد قرار گرفت. مفهوم تغيير، محور فلسفهي برگسون گرديد. مفهوم ستيزهي عمومي در نظريههاي داروين و سپنسر ونيچه داخل شد، و نيچه، بيست و چهار قرن پس از هراكليتوس، درست همانند او، مفهوم ستيزه را براي مخالفت با دموكراسي به كار برد . از زندگي هراكليتوس تقريباً هيچ چيز نميدانيم. ولي ديوجانس لائرتيوس دربارهي مرگ او داستاني دارد؛ اين داستان، كه مورد تأييد هيچ كس نيست، نمودار نثر تلخي است كه چه بسا طومار شعر زندگي انساني را در مينوردد : سرانجام كه مردم گريزي كامل عيار گشت، اوقاتش را در كوهها به گردش ميگذرانيد و با علفها و گياهان تغذيه ميكرد. بر اثر اين عادات، گرفتار بيماري استسقا شد. پس، به شهر بازگشت و به صورتي معمايي از پزشكان پرسيد كه آيا ميتوانند هواي مرطوب را به هواي خشك مبدل كنند. چون ايشان سخن او را در نيافتند، خود را در طويلهي گاوان محبوس كرد و خويشتن را با سرگين گاوان پوشانيد، تا بلكه گرماي آن ماده رطوبت را تبخير و از او دور كند. اما اين كار، او را سودي نبخشيد، و پس از هفتادسال زندگي در گذشت .