متون دینی و هرمنوتیک نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

متون دینی و هرمنوتیک - نسخه متنی

محمد مجتهد شبستری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

متون دينى و هرمنوتيك

محمد مجتهد شبسترى

تحريرى از سخنرانى ايراد شده در انجمن حكمت و فلسفه، تهران 1372

نويسنده در آغاز مقاله منظور از دو واژه متون دينى و هرمنوتيك را روشن كرده و به ضرورت طرح مساله اشاره كرده است. سپس چگونگى پيدايش روشهاى تفسيرى در عالم مسيحيت مورد بررسى قرار گرفته و از ميان روشهاى تفسيرى گذشته به استفاده از تمثيل و رمز اشارت رفته است. در ادامه مقاله روشهاى نقد تاريخى متون دينى و جهان‏بينى آن مورد كاوش قرار گرفته و به مسائل ناشى از كاربرد اين شيوه پرداخته شده است.

در بخش بعدى مقاله، چهار مساله مطرح شده در تفسير متون دينى به طور اختصار بررسى گرديده است. در پايان به برخى از نظريه‏هاى مربوط به انتظار از متون دينى و مسائل مربوط به آن اشاره شده است.

منظور از هرمنوتيك در اين بحث، تئورى و تعليمات تفسير متون است. از متون دينى هم فقط متون دينى وحيانى در اين بحث مورد توجه است. مقصود از وحى هم سخن گفتن خدا با انسان است كه در يهوديت و مسيحيت و اسلام پذيرفته شده است.

فهم يك متن غير ازمعناى آن است. هر معنايى بايد فهميده شود. تفسير يك متن نيز هنگامى ضرورت پيدا مى‏كند كه ابهامى وجود داشته باشد. همواره پس از ظهور يك ابهام متوجه مى‏شويم كه نمى‏توانيم با معناى متن مورد نظر رابطه برقرار كنيم و در اين وضع است كه نيازمند تفسير آن مى‏شويم تا اين رابطه برقرار شود. ابهام هم معمولا زمانى به وجود مى‏آيد كه افق فهم معاصران آن متن از جهان و انسان با افق فهم مفسران آن متفاوت باشد. ما معمولا در فهم متونى به تفسير نياز پيدا مى‏كنيم كه نه با اعيان و اشيا، بلكه با تجربه‏هاى انسانى، با چگونه بودن و چگونه زيستن انسان و امكانات مختلف اين زيستن در ارتباطند.

قبل از پيدايش روشهاى جديد تفسير، آنچه غالبا براى تفسير متون وحيانى در عالم مسيحيت متداول بود، استفاده از فرضيه تمثيل و رمز بود. فرضيه تمثيل اين است كه متن، يك مثال را مطرح كرده و مقصود اصلى، عبارت است از ممثل و ما از طريق مثال بايد به ممثل برسيم. فرضيه رمز اين است كه حروف يا كلمات متن، علائم معانى ويژه‏اى هستند. فرضيه تمثيل و رمز با اين باور همراه بوده كه متون مورد نظر هم محتوايش وحى است و هم الفاظش. در مسيحيت گذشته، اين باور وجود داشته كه كتاب مقدس هم الفاظش و هم محتوايش وحى است. منظور اين بود كه نويسندگان اين گزارشهاى تاريخى هم محتوا و هم الفاظ آنها را از روح القدس دريافت كرده‏اند. اگر درباره يك متن چنين تصورى وجود داشته باشد، به آسانى مى‏توان سراغ تئوريهاى تمثيلى و رمز رفت. زيرا معناى اين تصور اين است كه واقعيت اين متون يك امر الهى است نه بشرى. بنابراين دلالت آنها نيز مى‏تواند يك دلالت غير عادى و غير معمول باشد و فقط عده خاصى كه با آن امر الهى رابطه ويژه دارند (همان كليدداران تفسير) از آن دلالت‏خبردار شوند. بر اين اساس بود كه اين تئوريهاى تفسيرى در قرون طولانى ، تفكر دينى پيروان اين متون دينى را اداره كرده است. اما با شيوع روش نقد تاريخى درباره متون دينى مطلب عوض مى‏شود. روش نقد تاريخى اين است كه بدون اعتماد به هيچ «شخصيت‏» و «مرجعيت الزامى‏» بيرون از آن شخص كه متن را بررسى مى‏كند، متن بررسى شود. بنا بر اين روش، قبل از آنكه خود بررسى كننده به يك اطمينان عقلى برسد، هيچ نقل تاريخى و هيچ گزارش تاريخى اعتبار الزامى ندارد. وقتى اين روش متداول مى‏شود و متون را با روش نقد تاريخى بررسى مى كنند، ديگر آنچه از گذشته آمده، بذاته اعتبارى ندارد. بررسى كننده، مسائل و واقعياتى را مورد توجه قرار مى‏دهد كه در خارج از سنت و منقولات قرار دارد و با آنها منقولات را نقد مى‏كند. اين مطلب، تفسير متون را وارد مرحله جديدى كرد. روشهاى قبل از روش نقد تاريخى و روش نقد تاريخى، هركدام بر جهان‏بينى ويژه خود مبتنى است. جهان‏بينى قبل از روش نقد تاريخى اين بود كه ممكن است ازخارج اين عالم، از عالم غيب، از عالم ماوراى طبيعت، يك متن به اين عالم بيايد. اينكه اين عالم به گونه‏اى است كه همواره از خارج اين عالم مى‏توان به داخل اين عالم وارد شد، نوعى جهان‏بينى ويژه است. به قول بعضى از متكلمان گذشته مسيحى، بنا بر اين جهان‏بينى، خداوند گاهى به اين عالم‏حمله مى‏كند. بنا بر تفكر سنتى دينى، وقوع همه معجزات و از جمله نزول وحى برچنين تصور و جهان‏بينى مبتنى بود. گرچه‏فلاسفه كوشش كرده بودند اين نوع امور را نيز به نوعى در داخل نظام عليت و معلوليت‏بگنجانند و نظام عليت و معلوليت را به آنچه محسوس و غير محسوس است گسترش دهند، ولى اين فكر، فكرى دينى نبود، فكر دينى چيز ديگر بود; فكر دينى رايج همان بود كه بدون آن حرفها و بدون توسعه نظام عليت و معلوليت، انگشت‏بدون واسطه خدا را در اين حادثه‏ها ببينند; يعنى چيزى كه در تفكر اسطوره اى نيز هست. بر اساس چنين جهان‏بينى‏اى بود كه مى‏توانستند تصور كننند يك متن هم محتوا و هم الفاظش «فعل خاص‏» و «غيرعادى‏» خداوند است.

ولى روش نقد تاريخى بر جهان‏بينى ديگرى مبتنى است. آن جهان‏بينى اين است كه عالم، يك نظام بسته على و معلولى است و از خارج اين عالم در داخل آن مداخله‏اى نمى‏تواند صورت گيرد. خارج عالم نيز در اين باب از نظر عده‏اى مسكوت است و از نظر عده‏اى ديگر مردود. در اين جهان بينى گونه‏اى يكسانى، هماهنگى، همنواختى و قابل مقايسه بودن پديده‏هاى عالم با يكديگر وجود دارد. اين طور تصور مى‏شود كه آنچه حالا واقع نمى‏شود در گذشته هم واقع نمى‏شده و اگر آن چيزى كه مى‏گويند در گذشته واقع شده و حقيقتا واقع شده باشد، از سنخ همان امورى است كه حالا هم واقع‏مى‏شود; گرچه گذشتگان آنها را از سنخ اين‏امور نمى‏دانسته‏اند و تافته‏اى جدا بافته مى‏ديده‏اند. بايد همه امور عالم را با موازين عقلانى و قابل وقوع بودن بسنجيم; نه اينكه به خارج عالم ارتباط دهيم. آنچه را در گذشته به خارج عالم ارتباط مى‏داده‏اند، با نظامهاى داخلى خود اين عالم مى‏توانيم بررسى كنيم و قابل بررسى هم هست. اگردرفهم چيزى درمانديم، مى‏گوييم بالاخره يك روزى اين را هم با همان موازين عقلى و قابليت وقوع مى‏فهميم و اگر هم نفهميديم باز هم ضررى به اين روش نخواهدرسيد.

به هرحال روش نقد تاريخى بر چنين جهان‏بينى‏اى مبتنى است. كسانى كه اجازه مى‏دادند روش نقد تاريخى درباره متون دينى به كار برده شود، با يك مشكل مواجه شدند; آن مشكل اين بود كه آيا جهان‏بينى اين روش نقد تاريخى را نيز بپذيرند يا نه؟ از همين جا اين سؤال پيش آمد كه آيا بايد در معناى قديمى و سنتى معجزه تجديد نظر كرد يا خير؟ چگونه بايد آن را فهميد؟ چون متون دينى در نظر آنها يكى از همين معجزات بود. نزول وحى محتوايى و لفظى يك معجزه بود. راه حلهايى براى اين كارها انديشيده شد: مثلا عده‏اى گفتند يك قدم به عقب برويد و سخن خدا، يعنى همان «فعل خاص خداوند» را پس از انجام روش نقد تاريخى، جستجو كنيد.

به هر حال روش نقد تاريخى حداقل در ميان پروتستانها راه خود را باز كرد و از آن براى بررسى كتاب مقدس استفاده شد. سپس در ميان كاتوليكها هم تا حدودى راه‏يافت.

درست در اين فضاى باز شده پس از استفاده از روش نقد تاريخى بود كه روشهاى جديد تفسير متون درباره متون دينى نيز به كار برده شد. اين را نيز بگويم كه پس از سرايت نقد تاريخى به متون دينى، در ميان پاره‏اى از متكلمان مسيحى نهضتى به وجود آمد تا خود را از مشكل نسبيت‏حقايق دينى، كه به كار بردن روش نقد تاريخى آن را به وجود آورده بود، رها كنند. آنها گفتند متون دينى بايد با روش نقد تاريخى بررسى شود، ولى اگر بخواهيم پيام الهى را در اين متون پيدا كنيم، مى‏گوييم پيام الهى، آن حقايق عقلانى ابدى‏است كه در اين متون هست و بقيه مسائل را كه وابسته به زمان و مكان هستند، مى‏توانيم نسبى بدانيم. بعدا كه دقت زيادى درباره اين مطلب شد، گفتند اين حرف درست نيست. زيرا مسيحيت‏به عنوان دينى كه به يك وحى تاريخى استناد دارد، نمى‏تواند با اين روش سازگار باشد. آيينى كه‏به يك تاريخ و يك وحى تاريخى به صورت پديده‏اى كه در زمان و مكان معينى واقع شده استناد دارد حال اين آيين، يهوديت‏باشد يا مسيحيت‏يا اسلام حقانيت‏خود را فقط به حقانيت همان حادثه تاريخى مى‏تواند نسبت دهد و نه به حقايق عقلى دائمى. زيرا حقايق عقلى دائمى اگر هم وجود داشته باشند، اعتبارشان از خودشان است; اما اعتبار اين آيينها بسته به‏اعتبار آن وحى است كه امرى تاريخى است.

در هرمنوتيك چند مساله درباره تفسير متون مطرح شده، كه به طور اختصار آنها را توضيح مى دهم.

اول: براى فهم هر متنى يك پيش فهم لازم داريم. نمى‏شود بدون داشتن هيچ نوع پيش فهمى از يك متن، آن را بررسى كنيم. بايد حتما پيش‏فهمى، ولو به صورت مجمل، داشته باشيم. حال اينجا يك سؤال مطرح مى‏شود و آن اينكه اگر نزديك شدن به هيچ متنى بدون يك پيش فهم يا پيش فرض ميسر نيست، چه بايد كرد كه پيش فهم مفسر به حساب متن گذاشته نشود؟ بدون پيش فهم نمى‏شود به تفسير پرداخت ولى چگونه مى‏توان از اين آفت جلوگيرى كرد كه مفسر به پيش فهم قناعت كند و كوشش لازم را براى يافتن فكر مركزى متن به عمل نياورد و همچنين چگونه مى‏توان پيش‏فهم درست را به دست آورد؟

دوم: نزديك شدن به يك متن و تفسير آن بدون وجود يك انتظار و علاقه اجتناب‏ناپذير ميسر نيست. كسى كه مى‏خواهد يك متن را بفهمد، انتظارى را مى‏خواهد برآورده كند و علاقه‏اى دارد كه به دليل آن علاقه به سوى آن متن مى‏رود. ولى‏در اينحا اين سؤال مشكل آفرين مطرح‏مى‏شود كه چه بايد كرد تا اين انتظار وعلاقه مفسر به حساب انتظار و علاقه مؤلف‏و صاحب متن گذارده نشود؟ يعنى موجب نشود كه مفسر قبل از تحقيق معتقدشود انتظار و علاقه صاحب متن نيز ازپرداختن متن همان است كه مفسر دارد. چون يكى از مسائلى كه سپس بدان اشاره‏خواهد شد، اين است كه مفسر بايدانتظار و علاقه مؤلف و صاحب متن را كشف كند.

سوم: مفسر بايد درصدد فهميدن اين باشد كه متن واقعا چه مى‏گويد. وى بايد به دست آورد كه صاحب متن چه مى‏خواسته بگويد و چه چيز را مى‏خواسته به مخاطبانش بفهماند. براى اينكه مفسر به اين مطلب برسد بايد انتظارات و علايق مؤلف، وضعيتى را كه مؤلف در آن وضعيت مى‏نوشته و تدوين مى‏كرده، وضعيت مخاطبان او را، داده‏هاى زبانى و امكانات تعبيرى صاحب متن و امثال اينها را به دست‏بياورد.

چهارم: تفسير هيچ متنى بدون كشف يك فكر مركزى كه محور اصلى آن متن است، ميسر نيست. بايد يك فكر مركزى در متن به دست آورد و بر محور آن فكر مركزى همه آن متن را تفسير كرد. ولى چگونه مى‏توان اين فكر مركزى را به دست آورد؟ سؤالى كه در اينجا وجود دارد اين است كه آيا مى‏توان فارغ از سؤالات اساسى خود مفسر و فارغ از فهمى كه او از جهان و از خود دارد به فكر مركزى مؤلف و صاحب متن نزديك شد و فكر اصلى وى را كشف كرد؟ يا اينكه مؤلف هر كارى كه بر روى متن بكند از زاويه ديد خودش خواهد بود و حجابى ميان مفسر و متن هست و آن حجاب عبارت است از «خود» مفسر!

پنجم: فكرى كه در متن آمده است‏بايد در افق حاضر ترجمه شود; بايد كار ترجمه‏اى صورت بگيرد. قبلا گفته‏ايم كه تفسير موقعى ضرورت پيدا مى كند كه افق مفسر و صاحب متن با هم تفاوت پيدا كند و ابهامى مطرح شود و تا ابهامى مطرح نشود، تفسيرى لازم نيست. وقتى ما در برابر متنى قرار مى‏گيريم كه نمى‏دانيم آن متن چه مى‏خواهد و ارتباطش با ما چيست (ابهام)، بايد تفسيرش كنيم. اگر بخواهيم بدرستى بفهميم كه متن به ما چه مى‏گويد، بايد زبان خود ما زبان فهم آن متن قرار بگيرد. يعنى تجربه‏هاى خود ما ظرف فهم آن قرار بگيرد. به تعبير ديگر، وقتى يك متن بدرستى فهميده مى‏شود كه مطلب مركزى آن متن در رابطه با عناصر و سؤالاتى كه در افق تجربه‏اى مفسر و مخاطبان مفسر قرار دارد، قرار بگيرد. بايد مفهوم شود كه متن چه رابطه‏اى با مفسران و مخاطبان وى دارد؟ بايد مفهوم شود كه آن متن چگونه به من و شما مربوط است؟ براى اين كار بايد يك ترجمه صورت بگيرد. اين ترجمه، ترجمه واژه‏ها و جملات نيست; ترجمه‏اى از يك افق فهم و تجربه به يك افق فهم و تجربه ديگر است از طريق ارتباط دادن اين افقها با يكديگر. اين مرحله مشكلترين مرحله تفسير است .

اين ترجمه بايد درست انجام بگيرد. يك مثال عرض كنم: انسان گذشته خود را در جهانى مى‏يافته است كه كروبيان و فرشتگان بر آن احاطه دارند. باطن عالم بر عالم احاطه دارد و در آن هر چيز در جاى خود قرار دارد و هر چيز يك وضع طبيعى دارد و جهان با مركزيت‏خداوند چون خيمه‏اى ازلى و ابدى استوار است. عده زيادى از انسانهاى امروز تجربه ديگرى دارند: همه چيز را در سيلان تجربه مى كنند، پديده‏ها را به صورت رودخانه‏اى كه در حال حركت است تجربه مى كنند، وضع طبيعى موجودات و جهان خيمه‏اى از دست رفته است. اين انسانها حتى خود را موجوداتى تاريخى و گذرا تجربه مى‏كنند. معلوم است كه جهانهاى اين دو انسان متفاوت است. حال چگونه مى‏شود متنى كه در عالم انسان قبلى نوشته شده در عالم انسان حاضر فهميده شود؟ اينجاست كه مساله چگونگى ارتباط دو افق گذشته و امروز مطرح مى‏شود. اينكه انسان بگويد تجربه و افق انسانها گذشته درست‏بوده و افق و تجربه انسانهاى امروز نادرست است (درست و نادرست‏به هر معنايى كه تصور شود) هيچ مشكلى را در مساله فهم متون گذشته حل نمى كند. بالاخره در مساله فهم آن متون به وسيله انسانهايى كه افق زندگى آنها امروز چيز ديگرى است، اين معضل وجود دارد.

علاوه بر آنچه گفته شد لااقل درباره تفسير متون مقدس يهود و مسيحيت دو سؤال اصلى پيدا شده است: سؤال اول اين است كه آيا اگر ما در تفسير كتاب مقدس به اين پنج مساله توجه كنيم تفسير كتاب مقدس تمام شده‏است؟ اين سؤال مربوط به دين شناسان نيست، سؤال از ناحيه متكلمان است. آيا يك متكلم مى‏تواند بگويد درست همان طور كه متون ديگر را بررسى مى كنيم، كتاب مقدس را هم بررسى مى‏كنيم و مطلب تمام مى‏شود؟ يا اينكه مطلب تمام نمى‏شود؟ براى اينكه تئولوژى، چيز ديگرى است و وظيفه ديگرى دارد. در تفسير تئولوژيك كتاب مقدس يا هر متن مقدس وحيانى، مى‏خواهند به يك سخنى برسند كه آن سخن خطاب خداوند است و حق است و آدمى را در برابر خود به التزام وا مى‏دارد. ما چگونه مى‏توانيم در روند تفسير به آن حقانيت‏برسيم؟ پاره‏اى از متكلمان به اين سؤال چنين پاسخ داده‏اند كه همان روشى را كه در بررسى متون ديگر هست، درباره متون دينى هم تعقيب كنيم; چيزى كه هست، انتظارى كه در تفسير متون مقدس هست‏با انتظارى كه در تفسير متون عادى بشر هست فرق دارد. انتظار مربوط به تفسير متون مقدس اين است كه از طريق اين تفسير، مفسر مى‏خواهد به مواجهه سخن خدا برسد. در حالى كه چنين انتظارى در تفسير متون ديگر نيست. ولى باز هم اين مطلب كافى نيست واين سؤال مطرح است كه از مساله «مواجهه با سخن خداوند» چگونه پيش‏فهمى مى‏توان داشت؟ آيا اين مواجهه، چيزى است كه قبل از ورود در روند تفسير هيچ گونه فهمى درباره آن نمى‏توان داشت و فقط با حصول مواجهه است كه معلوم مى‏شود اين مواجهه چيست؟ عده‏اى چنين باورى دارند و مى‏گويند چون اين مواجهه از سنخ ساير مواجهه‏ها نيست و بكلى چيز ديگرى است، هيچ پيش‏فهمى نمى‏توان ازآن داشت. فهم اين مواجهه با حصول آن و در عين رويارويى ميسر مى‏شود. درست در همين جاست كه دور به وجود مى‏آيد. از يك طرف ضرورت دارد كه خود مفسر قبل از تفسير يك پيش فهم و انتظار داشته باشد و از طرف ديگر، كه مورد انتظار است، با عمل تفسير، حاصل مى‏شود. اين دور را چگونه بايد حل كرد؟ اين مطلب بسيار مهم است. اين نزاع كه آيا خود متون دينى مى‏توانند بگويند چه انتظار از دين بايد داشت‏يا نه، درست‏به همين مساله مرتبط مى‏شود. اگر قرار باشد دين از بيرون فهميده شود متون دينى نمى‏توانند انتظار از دين را معين كنند. ولى اگر كار به جايى برسد كه مفسر بيابد كه متون دينى دارند وى را تفسير مى‏كنند، نه اينكه او متون دينى را تفسير مى‏كند، در اين صورت اين متون در مراحل نهائى تفسير، انتظار انسان از آنها را نيز ديكته خواهند كرد، سؤال دوم اين است كه در فهم متون ديگر ما مى‏توانيم برخورد انتقادى بكنيم؟ در فهم متون ديگر مساله‏اى به نام بهتر فهميدن مى تواند مطرح شود. مفسر مى‏تواند بگويد وى مساله مورد نظر متن را بهتر از صاحب متن مى‏فهمد و او مى‏تواند فكر صاحب متن را نقد كند. ممكن است عمل تفسير از صاحب متن رد شود و افق ديگرى را بگشايد كه اصلا صاحب متن در آن افق نبوده است. اين احتمالات در تفسير هست و كسى نمى داند كه تفسير به كجا منتهى خواهد شد. ولى آيا در تفسير متون مقدس مى‏تواند چنين مسائلى مطرح شود؟ فرض اين است كه اين متون، الزامى هستند و بايد سعى شود همان فكر مركزى خود متن فهميده شود; بدون هيچ اضافه و كم و كاست و تغيير. پس اين انطباق قطعى چگونه ميسر است؟ و بالاخره اين مساله اساسى مطرح است كه آيا مواجهه با سخن خداوند از مراحل تفسير انسان است‏يا امرى است‏خارج از حدود و قلمرو آن؟ يعنى آيا در نهايت انسان كلام خدا را فهم مى‏كند يا كلام خدا خود انسان را به خود وى مى‏فهماند؟

/ 1