کانت در نقد عقل محض نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کانت در نقد عقل محض - نسخه متنی

ترانه جوان بخت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کانت در نقد عقل محض

ترانه جوانبخت

کانت در کتابش با نام نقد عقل محض به تعيين مرزهاي محدوديت عقل محض پرداخته است. او مي گويد که عقل محض به نقد خودش مي پردازد يعني عقل محض هم قاضي ست و هم کسي که مورد قضاوت قرار گرفته است. کانت هيوم را باعث بيرون آمدنش از خواب غفلت مي داند زيرا از زمان دکارت عقل گرايي مطرح بود و هيوم با مطرح کردن ديدگاه تجربه گرايي بر اساس استفاده از حواس به انتقاد از عقل گرايي پرداخت و راه شناخت را حس گرايي دانست.

از نظر کانت متافيزيک موضوعي کاملا عقلاني ست. او اين پرسش را مطرح مي کند که آيا متافيزيک به عنوان يک دانش ممکن است؟ آيا عقل محض با وجود محدوديت هايي که براي شناخت دارد مي تواند در وادي متافيزيک به کار رود يا نه؟ اگر شناخت متافيزيکي با عقل محض امکان دارد اين امر چگونه ممکن است؟ و چه شرايطي لازم است تا اين نوع شناخت حاصل شود؟

به نظر کانت تراژدي تاريخي متافيزيک در آن است که عقل در شناخت متافيزيک دچار مشکل شده زيرا عقل نهايي به دست نيامده و عقل از مباني خود منحرف شده و در تاريکي فرو رفته و به اين دليل متافيزيک تبديل به دگم شده است. نتيجه اين انحراف همانا ايجاد خطاهايي ست که بر مباني عقلاني ظاهر شده است. از نظر کانت متافيزيک دانش شناخت مباني و اصول اوليه است اما خود اين دانش فاقد اصل و مبناست. او مي گويد که عقل از پرسيدن سئوال هاي متافيزيکي باز نخواهد ماند و بنابراين بايد راهي براي خروج از تراژدي متافيزيک پيدا کرد.

در کتاب نقد عقل محض کانت کلمه نقد به چند معنا به کار رفته است. نقد به معناي آناليز و تخمين است. به معناي صادر کردن حکم هم هست. کانت از اين کلمه به معناي محکوم کردن ادعاهاي غير قانوني و نادرست استفاده کرده است. همه اين معاني وقتي عقل محض مي خواهد خودش را مورد آناليز و تخمين قرار دهد و براي خودش حکم کند که ادعاهاي نادرستش چيست و چرا نبايد آنها را پذيرفت مورد استفاده است.

دو نوع شناخت در فلسفه مطرح است: يکي شناخت ماتقدم يعني شناختي که نيازي به تجربه براي آن نيست و ديگري شناخت ماتاخر يعني شناختي که براي آن به تجربه نياز است. دو نوع حکم داريم: حکم تحليلي و حکم تاليفي. در حکم تحليلي موضوع (يا نهاد) محمول (يا گزاره) را دربرمي گيرد ولي در حکم تاليفي اينچنين نيست و نمي توان از تحليل کردن موضوع به محمول رسيد. مثلا در جمله طلا زرد است زرد بودن (محمول) در خود طلا (موضوع) است و نمي توان اين دو را از هم جدا کرد. پس حکم درباره زرد بودن طلا يک حکم تحليلي ست اما در مثال 5=2+3 عدد 5 (موضوع) از اعداد 2 و 3 (محمول) جداست پس حکم درباره رسيدن به 5 از جمع بستن 2 و 3 حکم تاليفي ست. از ادغام اين دو نوع شناخت و اين دو نوع حکم 4 حالت مي توان داشت:

شناخت تحليلي ماتقدم

شناخت تحليلي ماتاخر (ناممکن است چون ماتاخر است پس از راه تجربه به دست مي آيد و نمي تواند تحليلي باشد پس محمول در موضوع نيست و تاليفي ست)

شناخت تاليفي ماتقدم

و شناخت تاليفي ماتاخر

قبل از کانت دانش رياضي را تحليلي مي دانستند و علوم تجربي را تاليفي يعني تاليفي ماتاخر اما کانت شناخت متافيزيک از طريق عقل محض را از نوع شناخت تاليفي ماتقدم مي داند چون علت اوليه (خدا) را نمي توان تجربه کرد. پيش از کانت شناخت تاليفي از نوع ماتقدم مطرح نشده بود.

متافيزيک کانت در نقد عقل محض از نوع فلسفه استعلايي ست و به بررسي موضوع هاي ماتقدم مي پردازد. او توضيح درباره چگونگي ممکن بودن اين نوع فلسفه را لازمه اين نوع فلسفه مي داند. فلسفه استعلايي از نظر کانت دانش شناخت موضوع هاي جهاني درباره همه چيز است يعني اين موضوع ها عموميت دارند و همه چيز را در شناخت همه چيز دربرمي گيرند. نقد استعلايي از نظر کانت به اين معناست که متافيزيک بحثي سيستماتيک از هرآنچه به ما از طريق عقل محض تعلق مي گيرد است. کانت مي گويد که اين نوع نقد از نوع تاليفي ماتقدم ممکن است. بنابراين نقد عقل محض همان بررسي مباني شناخت ماتقدم است.

کانت به بحث درباره ممکن بودن سه دانش رياضي محض فيزيک محض و متافيزيک محض پرداخته است. او بررسي کرده است که چگونه اين سه موضوع به عنوان دانش امکان پذيرند. بحث درباره ممکن بودن رياضي محض به عنوان دانش شناخت در حس شناسي استعلايي مطرح شده و ممکن بودن فيزيک محض به عنوان دانش شناخت در تحليل استعلايي آمده و امکان متافيزيک محض به عنوان دانش شناخت در ديالکتيک استعلايي مورد بحث قرار گرفته است.

شهود حسي راه شناخت اجسام هندسي و نيز دانش رياضي ست. در بحث حس شناسي استعلايي کانت از دو شرط ماتقدم زمان و مکان مي گويد. او اين دو شرط را براي هر حس شهودي لازم مي داند. هرآنچه مکان دارد حتما زمان بر آن مي گذرد اما هرآنچه زمان دارد لزوما مکان ندارد و مي تواند فقط در ذهن ما اتفاق بيفتد. بنابراين زمان عموميت بيشتري دارد تا مکان. تعبير کانت از زمان و مکان مثل تعبيري ست که نيوتن از اين دو دارد يعني هر دو را واقعي در نظر مي گيرد. کانت آنچه مکان دارد را ذات نمي داند بلکه پديدار مي داند يعني آنچه نمود يافته است. او زمان را توالي امور دروني بشر مي داند. پديدارها بايد حتما زمان و مکان داشته باشند تا شناخته شوند.

کانت مي گويد که همه شناخت ها با تجربه شروع مي شوند اما همگي از آن نتيجه نمي شوند زيرا بخشي از شناخت ها ماتقدم هستند. ماده و فرم را در نظر بگيريم. ماده همان داده هاي حسي ست درحالي که فرم همان فرم شهود و نيز فرم فکر است. از نظر ارسطو فرم در ماده است اما افلاطون فرم را از ماده جدا مي کند و به اسم ايده مي خواند. کانت فلسفه افلاطوني دارد زيرا نظرش برخلاف ارسطو مي باشد و مي گويد که فرم در ماده نيست بلکه در ذهن ماست.

مورد مهم در فلسفه کانت تفاوت بين ذات و پديدار است. کانت ذات را غير قابل شناخت مي داند اما پديدارها يا چيزها آنگونه که به نظر ما مي رسند قابل شناخت اند. شناختي که کانت مد نظر دارد از نوع ماتقدم است يعني ذهن ما به پديدارها قواعدي را تحميل مي کند که تجربه مي ناميم. شهود حسي تنها وقتي وارد مي شود که شيء به ما داده شده باشد وگرنه وجود نخواهد داشت. يعني شيء بر روح ما اثر مي گذارد و شهود حسي به وجود مي آيد.

کانت درصدد بررسي واقعي بودن شناخت ماتقدم برمي آيد. دو راه حل براي اين موضوع موجود است. يکي آن که شناخت ماتقدم را منطبق با تجربه بدانيم تا واقعي بودنش ثابت شود. در اين حالت اين شناخت ديگر ماتقدم نخواهد بود و چون براساس تجربه خواهد بود ماتاخر خواهد بود. راه دوم آن است که منبعي وراطبيعي (خدا) ضامن واقعي بودن اين نوع شناخت باشد. دکارت قبل از کانت راه دوم را پيشنهاد کرده و طبق نظر او خدا تضمين کننده واقعي بودن شناخت ذهني ماست. اما کانت اين دو راه را رد مي کند و راه سوم را پيشنهاد مي کند. او مي گويد يا اين شيء است که شناخت ماتقدم را ممکن مي کند يا اين شناخت ماتقدم است که شيء را ممکن مي کند. او نتيجه مي گيرد که اين شناخت نيست که بر شيء تسلط دارد بلکه اين شيء است که بر شناخت غلبه دارد. کانت معتقد است که فکر کردن درباره يک شيء تحت شرايط ماتقدم ممکن است پس شناخت ماتقدم قابل تاييد است. فاعل شناسنده ساختار ذهني جهاني و لازم دارد زيرا اين ساختار ذهني بر شيء تحميل شده است تا فاعل شناسنده به واسطه آن بتواند شيء را بشناسد. طبق نظر کانت زمان و مکان عوامل ماتقدم شناخت اند. زمان همان فرم حس دروني ست يعني حسي که از وجود اشياء در ذهن ما پديد مي آيد ومکان همان فرم حس بيروني ست يعني حسي که از وجود اشياء بيرون از وجودمان داريم. کانت مثال نجوم کپرنيکي را مي زند و مي گويد همانطور که قبل از کوپرنيک بشر فکر مي کرد سيارات به دور زمين مي چرخند اما کوپرنيک اين رابطه را برعکس معرفي کرد و گفت که اين زمين است که به دور سيارات ديگر مي چرخد بايد رابطه شيء و شناخت را برعکس کرد. اين شناخت نيست که بر شيء غلبه دارد بلکه اين شيء است که بر شناخت غالب است. يعني همه قوانين طبيعت از روح بشر نيامده بلکه اين قوانين در طبيعت داراي نظم و ترتيب است که بشر به شناخت آنها رسيده است. کانت طبيعت را نظم و ترتيب پديده هايي مي داند که در زمان و مکان محصور است.

کانت از اصالت حس گرايي به اين نتيجه مي رسد که همه شناخت ما اساس شهود حسي دارد. او از اصالت عقل گرايي اين نتيجه را مي گيرد که براي جهاني بودن بايد اساس شناخت در روحمان باشد زيرا تجربه به تنهايي نمي تواند پايه جهاني و لازم براي شناخت ماتقدم باشد. از اين اصول تنها آنهايي که تجربه را ممکن مي کنند مي توانند شناخت ماتقدم را توجيه کنند. ما نمي توانيم قوانين در پس اشياء آن طور که در ذات خود هستند را دريابيم ولي مي توانيم اشياء را آنگونه که به نظر ما مي رسند و پديدار مي شوند بشناسيم.

فضا را نمي توان جوهري حقيقي در نظر گرفت زيرا اولا اشکال فضا در فضا پيش مي آيد و دوما اين نظر خلاف در نظر گرفتن خداست زيرا فضا را نمي توان جوهري ابدي دانست چون فقط خدا جوهري ابدي ست. تصادفي در نظر گرفتن فضا نيز اشکال ايجاد مي کند چون خدا فضا و زمان ندارد. فضا ويژگي خدا نيست چون خدا جوهري ساده است ولي فضا داراي اجزا مي باشد (انتقاد لايب نيتز). نيوتن مکان و زمان را حقيقي در نظر گرفته و لايب نيتز اين دو را ايده آل مفهومي (در فکر ما) معرفي کرده ولي کانت اين دو را ايده آل شهودي (حسي) مي داند.

منطق استعلايي کانت بررسي قواعد ذهني ماتقدم است. کانت منطق استعلايي خود را به دو بخش تحليل استعلايي و ديالکتيک استعلايي تقسيم کرده است که اولي به منطق آنچه درست است و دومي به منطق آنچه نادرست است مي پردازد. تحليل استعلايي خود شامل دو بخش تحليل مفاهيم و تحليل اصول است که اولي استنتاج متافيزيک مفاهيم محض و استنتاج استعلايي اين مفاهيم و دومي سيستم اصول را نتيجه مي دهد. کانت از رشته راهنما استفاده مي کند و مي گويد که فاهمه يا درک همان قوه قضاوت کننده است که عملکردش همان مقوله ها هستند. فاهمه در واقع قوه شناخت از طريق مفاهيم است که اين عمل همان قضاوت کردن است و ذهنيات را به هم مربوط مي کند.

فاهمه يا ادراک راه شناخت در دانش فيزيک است و اين دانش بر اساس قدرت فاهمه يا ادراک بنا شده است. در بحث تحليل استعلايي کانت مي گويد که بررسي استعلايي متافيزيک تنها بررسي علت و معلول نيست بلکه بررسي چون و چرايي آن نيز هست. او مفاهيمي را معرفي مي کند که اين مفاهيم يا مقوله ها همان شرط ماتقدم احکام است. کانت دوازده مقوله اي که مطرح مي کند را در چهار وجه يا دسته کميت (کلي يا جزئي يا شخصي) کيفيت (ايجابي يا سلبي يا عدولي) نسبت (حملي يا شرطي يا انفصالي) و جهت (ظني يا قطعي يا يقيني) تقسيم بندي مي کند. کانت تفاوت بين فاهمه يا درک را با عقل اين طور توضيح مي دهد که فاهمه توانايي پايين تر ما براي شناخت است درحالي که عقل توانايي برتر ما براي شناخت مي باشد. فاهمه يا درک کارش قضاوت به وسيله مفاهيم است يعني داده هاي متنوع شهود حسي را گرد هم مي آورد که اين کار همان سنتز داده هاي حسي ست درحالي که عقل همان توانايي داشتن ايده هاست. از نظر کانت شهود فقط حسي ست. او مفاهيم را دو نوع مي داند: مفاهيم يا تجربي هستند که داده هاي شهودي را گرد مي آورند يا محض هستند که همان مقوله ها هستند. شناخت از کنش بين فاهمه و حس به دست مي آيد. تنها کار مفهوم به هم مربوط کردن داده هاي حسي ست. کانت مي گويد که مقوله ها همان مفاهيم اصلي هستند و بقيه مفاهيم از آنها مشتق مي شوند. او دو گروه مقوله هاي مربوط به کميت و کيفيت را مقوله هاي رياضي و دو دسته مقوله هاي مربوط به نسبت و جهت را مقوله هاي ديناميک مي نامد. رياضي مربوط به اشياء شهودي حسي ست که قابل تعيين کمي و اندازه گيري اند ولي ديناميک مربوط به وجود اين موضوعات است درحالي که مقوله هاي ديناميک به ارتباط ديناميک اشياء با خودشان مربوط است که با قوه فاهمه يا درک مرتبط است. فيزيک محض از نظر کانت دانش محض قوانين موجود در طبيعت است.

مقوله ها نزد ارسطو نيز مطرح بود اما کانت تغييراتي در فهرست مقوله هاي ارسطو وارد کرده است. ده مقوله نزد ارسطو عبارت بود از: جوهر- کيفيت- کميت- نسبت- مکان- زمان- وضعيت- مالکيت- کشش وعمل. مقايسه فهرست مقوله هاي کانت و ارسطو نشان مي دهد که: 1. مقوله هاي ارسطو هستي شناختي ست ولي مقوله هاي کانت منطقي و ذهني ست. 2. فهرست مقوله هاي کانت سيستماتيک است ولي فهرست ارسطو اين ويژگي را ندارد. 3. کانت از فهرست حکم ها به عنوان رشته راهنما براي رسيدن به فهرست مقوله ها استفاده کرد اما ارسطو از آن استفاده نکرده است.

کانت در بحث استنتاج استعلايي دو اشکال را بررسي کرده: 1. اشکال مربوط به امکان شناخت ماتقدم منطبق با تجربه. 2. اشکال مربوط به عدم امکان شناخت ماتقدم خارج از تجربه. کانت در بخش مربوط به اشکال اول نشان مي دهد که فاعل شناسايي کننده قواعد ماتقدم را بر طبيعت تحميل مي کند و سپس با رفع اين اشکال شناخت ماتقدم طبيعت را توجيه مي کند. در بخش مربوط به اشکال دوم محدوديت شناخت در حيطه تجربه را نشان مي دهد. منطق قواعد ذهني ست که برپايه تضاد مي باشد اما منطق ديالکتيک اين تضاد را به حرکتي ذهني تبديل مي کند (فرمول تز- آنتي تز و سنتز). به اين معنا که شناخت من به غير من محدود مي شود و فعاليت عملي من روي غير من اثر مي کند. شناخت قوانين طبيعت نه به دليل آنکه با تجربه تاييد مي شود قابل توجيه است بلکه چون فاهمه يا درک اين قواعد را به صورت ماتقدم لازم مي کند.

کانت از هيوم که درباره قانون عليت بحث کرده مثال گرم شدن يک سنگ توسط خورشيد را آورده است. گرم شدن سنگ معلول حرارتي ست که از خورشيد گرفته و ما به عنوان فاعل شناسنده پديده ها گرم شدن سنگ (معلول) و خورشيد (علت) را مي بينيم اما عليت يعني حرارتي که از خورشيد به سنگ منتقل شده را نمي بينيم. کانت درباره مقوله ها توجيه عيني را مي پذيرد و شک گرايي هيوم را که طبق آن شناخت عيني ممکن نيست رد مي کند اما مي گويد که نمي توان از مقوله ها کاربرد وراي تجربه انتظار داشت يعني همه مفاهيم محض محدود به تجربه حسي ست. کانت مي گويد که نظر هيوم شناخت علمي را رد مي کند. علم وجود دارد پس ارزش عيني مقوله ها توجيه پذير است. وي همچنين امکان شناخت محض از طريق عقل را بررسي مي کند که هيوم اصلا عقل را به عنوان منبع شناخت قبول ندارد و فقط به تجربه به عنوان منبع شناخت معتقد است. استنتاج در نظر کانت همان توجيه و تاييد است. بنابراين او به دنبال قواعد محض مي گردد که تجربه را ممکن سازد. مفاهيم محض يا مقوله ها همان شرايط محض امکان تجربه اند. اصلي که کانت مطرح مي کند اصل سنتز نام دارد که طبق آن مرتبط کردن داده هاي متنوع حسي به عهده فاهمه يا درک است و اين عمل سنتز داده هاي حسي ناميده مي شود. دومين اصل که کانت در کتابش آورده اصل پديدارها مي باشد به اين معنا که مقوله هاي فاهمه تنها به اين دليل ممکن هستند که ما به شناخت پديده ها مي پردازيم. سنتز محض پديدارها تجربه را فراهم مي کند. اصل سوم مورد بررسي کانت اصل زمان است. طبق اين اصل مي توان واحدهاي محض يعني داده هاي حسي و مفاهيم محض يا مقوله ها را تحت قواعد سنتز درآورد. طبق قاعده زمان همه ذهنيات ما در تداوم زماني به هم مرتبط مي شود و تحت شرط خطي بودن زماني درمي آيد.

قواعد استنتاج استعلايي را بايد با بررسي عملکرد سه منبع ذهني شناخت يعني حس و تصور و فاهمه يا درک به دست آورد. داده هاي حسي محض به صورت متنوع مي باشد که سنتز آنها توسط تصور انجام مي شود و اين سنتز از طريق فاهمه يا درک مرتبط مي شود. بنابراين تصور در خدمت فاهمه است و فاهمه بر آن قوانين اش را اجرا مي کند. سنتز سه گانه اي که وجود دارد عبارت است از:

1. سنتز يادگيري در شهود حسي.

2. سنتز توليد کردن دوباره در تصور و

3. سنتز تشخيص مفهوم در فاهمه.

سه قاعده اي که در اين باره وجود دارد عبارت است از:

1. براي آن که سنتز يادگيري در شهود به وجود آيد بايد سنتز استعلايي يادگيري در شهود داشته باشيم.

2. براي آن که سنتز توليد دوباره در تصور به وجود آيد بايد سنتز استعلايي توليد دوباره را در تصور داشته باشيم.

3. براي آن که سنتز تشخيص در فاهمه به وجود آيد بايد سنتز استعلايي تشخيص در فاهمه داشته باشيم. بنابراين در هر مرحله سنتز محض داريم که از يک سري قوانين پيروي مي کند.

چهارمين اصل که کانت مطرح مي کند اصل فاهمه نام دارد که برترين اصل از ميان همه قواعد کابردي براي فاهمه است. فاهمه مبناي همه افکار است و فرم من فکر مي کنم را مي گيرد. اين جمله به اين معناست که من داده هاي حسي متنوع را از طريق سنتز به صورت واحد آگاهي درمي آورم و اين آگاهي همان cogito است که فاهمه استعلايي ست چون شرط امکان همه فکر است. بنابراين فاهمه واحد يکسان مبنا استعلايي و سنتتيک است.

در استنتاج ذهني از فاهمه به شهود حسي مي رويم (در سنتز شهود واحد فاهمه همان درک است که سنتز استعلايي تصور از درک محض است) ولي در استنتاج عيني از شهود حسي به فاهمه مي رويم (پديدارها به هم مرتبط مي شود. اين ارتباط همان سنتز است که فاهمه آن را برعهده دارد).

از استنتاج استعلايي چهار نتيجه مي توان به دست آورد:

1. احکام تاليفي ماتقدم درباره طبيعت امکان پذير است.

2. نظم و ترتيب را ما در پديده ها که طبيعت مي ناميم وارد مي کنيم و درک ما منبع قوانين طبيعت است.

3. همه شناخت تجربي تحت مقوله هاي درک ما قرار دارد زيرا اين مقوله ها شرايط همه تجربيات ممکن را معين مي کند.

4. هيوم به طور کامل درست نمي گويد زيرا مقوله ها به طور عيني معتبر است (چون مقوله ها به صورت محض تحت درک ما قرار دارد) پس هيچ شناخت محض ممکن نيست مگر اين که منحصرا شناخت منطبق با تجربه ممکن باشد.

کانت سه قاعده روح جهان (آزادي) و خدا را مطرح مي کند. از نظر او روح همان وجود غير مشروط براي فاعل شناسنده است. جهان (آزادي) همان وجود غير مشروط براي مجموع پديده هاست. خدا همان وجود غير مشروط براي مجموع شرايط همه چيز است. نوآوري کانت در اين است که مي گويد جهان و خدا فقط در پديده ها ظاهر نشده بلکه جايگاهشان در عقل انساني ست. او اين پرسش را مطرح مي کند که آيا سه موضوع روانشناسي کيهان شناسي و خداشناسي مي تواند به شناخت منجر شود؟ از نظر کانت cogito موضوع شناخت نيست و من فکر مي کنم در روانشناسي عقلاني به کار مي رود که فاعل براي همه موضوع هاست اما خودش نمي تواند موضوع باشد. کانت ايده را به عنوان مبناي غير مشروط در نظر مي گيرد. در فلسفه افلاطوني اش کانت از ارتباط بين مشروط و غير مشروط اصول متافيزيکي خود را برپا کرده و به مقوله هاي ماتقدم رسيده است. مي توان غير مشروط يا کل شرايط را نسبت به يک مطلق (جوهر) در نظر گرفت و سنتز فرضي اعضاء يک سري (علت و معلول) را به دست آورد. تز اين است که فقط عليت طبيعي نداريم بلکه بايد عليت از طريق آزادي را هم در نظر گرفت. اين تز را مي توان براي چيزها آن طور که هستند (ذات) به کار برد. اما آنتي تز اين است که آزادي نداريم و فقط عليت به قوانين طبيعت منحصر مي شود. آنتي تز براي چيزها آن طور که به نظر مي رسند (پديدارها) به کار مي رود. دو نوع آزادي داريم: آزادي استعلايي يا کيهان شناختي و آزادي عملي که اولي آزادي در وسعت جهان هستي و دومي آزادي و داشتن اختيار در برابر ترس است.

کانت مي گويد که وجود و عدم وجود خدا را نمي توان نشان داد. دليل هستي شناختي خدا نزد کانت اين است که چون خدا مطلقا لازم است بايد همه کمالات را دربرگيرد. پس چنين وجودي خودش کامل ترين است پس وجود دارد. اين استدلال از نظر کانت معتبر نيست زيرا وجود نزد کانت يک گزاره حقيقي نيست. کانت نتيجه مي گيرد که وجود خدا را نمي توان به طور ماتقدم اثبات کرد چرا که براي وجود يک شناخت سنتتيک ماتاخر لازم است اما هيچ چيز وجود سنتتيک ماتاخر را نيز اثبات نمي کند. کانت تئوري استعلايي روش را پيشنهاد مي کند که تعيين شرايط قراردادي يک سيستم کامل عقل محض است. او يک شاخه شناخت و يک مرکز در نظر مي گيرد و سپس به ساختار اين شناخت و بررسي تاريخ مي پردازد. از نظر او مرکز و قاعده ماتقدم براي کاربرد قانوني عقل محض وجود ندارد. بنابراين بايد به کاربرد ماتاخر عقل محض پرداخت. پس عقل محض تنها مي تواند ايده وجود برتر را جستجو کند. بنابراين نقد عقل محض به دو اصل مهم ختم مي شود: وجود خدا و ابدي بودن روح اگر چه تنها کاربرد عقل محض در اين ميان کاربرد غير قابل اثبات ماتاخر است.

منابع

Critique de la raison pure- Kant- Frammarion- 2 ème édition- 2001- Paris

فلسفه نقادي کانت- دکتر کريم مجتهدي- انتشارات امير کبير- چاپ دوم 1378- تهران (ناشر چاپ اول: هما 1363)

مطالب مرتبط

1 کانت: فيلسوف مدرنيته : مطلبي است در باره زندگي کانت و شرحي کلي و مختصر بر افکار وي

2 کانت

3 ليبراليسم سياسي کانت : مطلبي است در باره فلسفه سياسي کانت .

4 تفاسير فمنيستي از کانت

/ 1