نوشته ادموند گتيه ترجمه شاپور اعتماد مقدمه مترجم : مساله گتيه تحليل معرفت همواره يكى از مسائل اصلى اپيستمولوژى بوده است كه سابقه آن به افلاطون بازمىگردد و عناصر اصلى اين تحليل دو مفهوم باور، (belief) و صدق، (truth) بوده است. اما از همان نخست معلوم شد كه اين دو مفهوم به تنهايى براى ارزيابى معرفت كفايت نمىكنند. انسان مىتواند صاحب باورى صادق باشد بدون آنكه صاحب معرفتى باشد. از اينرو اين پرسش مطرح مىشود كه چه امرى باور صادق را به معرفت تبديل مىكند؟ از زمان باستان تا امروز اين عنصر سوم در تحليل معرفت، مفهوم توجيه، (justification) قلمداد شده است. به سخن ديگر، براى آنكه مدعى معرفتباشيم باور ما نه تنها بايد صادق باشد بلكه بايد در عينحال موجه هم باشد. در نتيجه بخش عظيمى از تحقيقات معرفتشناختى به بررسى اين سه عنصر، و در قرن بيستم بهخصوص به عنصر سوم يعنى مفهوم توجيه، اختصاص داشته است. مساله گتيه دقيقا در پرتو اين تحليلهاى باستانى و امروزى ،آنگاه او مىداند كه . p »گتيه منكر دقت اين تحليل از معرفت است. روشى كه براى اثبات حرف خود اتخاذ مىكند همان روشى است كه بسيارى در مورد اثبات عدم كفايت دو شرط باور و صدق براى تحليل معرفت پيش مىگرفتند («اينكه اگر كسى باور صادقى داشته باشد كه p ،آنگاه او مىداند كه ;([ p يعنى ارائه مثالهاى خلاف. ابتكار و نوآورى گتيه كشف اين مثالهاى خلاف بود كه از ديرباز از همه پوشيده مانده بود. كسانى كه مثالهاى خلاف او را نپذيرفتهاند سعى كردهاند مفهوم توجيه يا باور موجه را (اينكه چه امرى سبب مىشود كه باورى موجه تلقى شود) پيچيده و پيچيدهتر كنند. آنان كه مثالهاى خلاف او را پذيرفتهاند سعى كردهاند تا عنصر چهارمى به سه عنصر باور، صدق و توجيه در تحليل معرفت اضافه كنند. مساله گتيه سبب شده است تحليل سهگانه معرفتبا دقتبيشترى مورد بررسى قرار گيرد و در دامنزدن به تحقيقات معرفتشناختى دو سه دهه گذشته نقش مهمى داشته است. بخشى از نظريههاى جديد معرفتشناختى مانند نظريه على معرفت، ،نظريه شرطى و غيرشرطى معرفت، (Defeasibility Analysis of Knowledge) يا نظريههاى قابليت اطمينان معرفت، (Reliabilism) همواره به مهار مثالهاى خلاف گتيه معطوف بودهاند. ليكن بايد توجه داشت كه اين بخش از معرفتشناسى فقط به مبحث معرفت گزارهاى، (proposibonal knowledge) معطوف است. اينكه اقسام ديگر معرفت كدامند و تا چه حد به معرفت گزارهاى قابل تاويلاند، يا نقش معرفت گزارهاى در ساختار آنها چيست، مباحث تحقيقاتى پردامنهاى هستند كه برخى از آنها در مراجع ارائهشده مورد بررسى قرار گرفتهاند. طى سالهاى اخير، افراد بسيارى تلاش كردهاند تا شرط لازم و كافى معرفتيك شخص را به حكم (يا گزاره) معينى بيان كنند. اين تلاشها غالبا چناناند كه آنها را مىتوان به شكلى مشابه شكل زير بيان كرد: (الف) S مىداندكه P اگر وتنها اگر (1) P صادق باشد (2) P باور داشته باشد كه P ،و (3) S توجيهى دارد كه باور داشته باشد كه .P براى مثال، چيزولم، (Chisholm) ادعا كرده است كه شكل زير شرط لازم و كافى معرفت را بهدست مىدهد.2 مىداند كه P اگر و تنها اگر (1) S باور داشته باشد كه P (2) S براى P دليل كافى، (adequate evidence) داشته باشد (3) P صادق باشد اير هم شرط لازم و كافى معرفت را به صورت زير بيان مىكند: (ج) S مىداند كه P اگر و تنها اگر (1) P صادق باشد (2) S مطمئن باشد كه P صادق است، و (3) S حق داشته باشد كه مطمئن باشد كه P صادق است. اكنون مىخواهم استدلال كنم كه (الف) صادق نيست زيرا شروط بيان شده در آن براى صدق گزاره S ] مىداند كه P »،شرط كافى به شمار نمىآيند. همين استدلال نشان خواهد داد كه اگر به جاى [عبارت] «براى ... دليل كافى [دارد]» يا «حق [دارد] كه مطمئن باشد كه» همهجا عبارت «توجيهى دارد كه باور داشته باشد كه» را جايگزين كنيم (ب) و (ج) هم اشكال موفقى نيستند. [ولى] مىخواهم با تذكر دو نكته شروع كنم. اول آنكه «توجيه» (يا «موجه») به آن معنايى كه توجيه S براى باور به P ،شرط لازم بداند كه P »،به گونهاى است كه امكان دارد كسى در باور به گزارهاى كه در واقع امر كاذب است موجه باشد. دوم آنكه به ازاى هر گزارهاى مانند P ،اگر S توجيهى داشته باشد كه باور كند كه P ،و P بر Q دلالت كند، و Q , S را از P استنتاج كند و Q را به اعتبار اين استنتاج بپذيرد، آنگاه S در باور خود به Q هم موجه است. با در نظرداشتن اين دو نكته، اكنون مىخواهم دو مورد ارائه كنم كه در آنها شروط بيان شده در (الف) به ازاى گزاره معينى صادقاند، ولى در عين حال چنين نيست كه شخص مورد اشاره آن گزاره را بداند. [يعنى علم به آن داشته باشد.]
مورد اول:
فرض كنيم كه آقاى اسميت و جونز هر دو براى شغل واحدى تقاضاى استخدام كرده باشند و فرض كنيم كه اسميت دليل محكمى در تاييد گزاره عطفى زير داشته باشد: (د) آقاى جونزكسى استكهكار را خواهدگرفت، وآقاى جونز ده سكه در جيب خود دارد. دلايل اسميت در تاييد (د) ممكن است از اين دستباشد كه رئيس شركتبه او اطمينان داده است كه در نهايت آقاى جونز برگزيده خواهد شد، و ديگر اينكه آقاى اسميت، تعداد سكههاى توى جيب آقاى جونز را ده دقيقه قبل شمرده باشد. گزاره (د) مستلزم اين است كه : (ه ) كسى كه كار را خواهد گرفت ده سكه در جيب خود دارد. فرض كنيم كه آقاى اسميت دلالت (د) را بر (ه ) درك كند، و (ه ) را به دليل (د) كه براى آن شواهد محكمى در دست دارد بپذيرد. در اين حالت، آقاى اسميتبه روشنى در اين امر موجه است كه باور كند كه (ه ) صادق است. ولى حال تصور كنيد كه آقاى اسميت، بدون اطلاع قبلى، به جاى جونز خودش كار را بگيرد و نيز خود آقاى اسميت - باز بدون هيچ اطلاعى - ده سكه در جيب داشته باشد. در نتيجه گزاره (ه) صادق است، با آنكه گزاره (د) كه آقاى اسميت از آن (ه ) را نتيجه گرفت، كاذب است. به اين ترتيب، در مثال ما همه امور زير صادقاند: (1) (ه ) صادق است، (2) آقاى اسميتباور دارد كه (ه ) صادق است ، و (3) آقاى اسميت در اين امر كه باور دارد (ه ) صادق است موجه است. ولى در عين حال روشن است كه آقاى اسميت نمىداند كه (ه ) صادق است; چون (ه ) به اعتبار تعداد سكههايى كه در جيب خود اوست صادق است، در حالىكه آقاى اسميت نمىداند كه چند سكه در جيب خود دارد، و باور خود را به (ه ) بر شمارش سكههاى توى جيب آقاى جونز استوار كرده است، و به غلط باور دارد كه آقاى جونز كسى است كه كار را خواهد گرفت.
مورد دوم:
فرض كنيم كه آقاى اسميت دليل محكمى در تاييد گزاره زير داشته باشد: (و) آقاى جونز صاحب يك ماشين فورد است. دليل آقاى اسميت ممكن است اين باشد كه آقاى جونز در گذشته تا آنجا كه او به ياد دارد هميشه صاحب يك ماشين بوده است، و هميشه [اين ماشين] يك فورد بوده است، و اينكه آقاى جونز هماكنون، ضمن رانندگى يك ماشين فورد، آقاى اسميت را سوار كرده است. حال، تصور كنيم كه آقاى اسميت دوست ديگرى هم به نام آقاى براون دارد كه هيچ اطلاعى از محل سكونت او ندارد. آقاى اسميت نام سه جا را به طور كاملا تصادفى برمىگزيند و گزارههاى زير را مىسازد: (ز) يا آقاى جونز صاحب يك فورد است، يا آقاى براون در بوستون است; (ح) يا آقاى جونز صاحب يك فورد است، يا آقاى براون در بارسلون است; (ط) يا آقاى جونز صاحب يك فورد است، يا آقاى براون در برست - ليتوسك است. هركدام از اين گزارهها نتيجه منطقى (و) است. حال تصور كنيد كه آقاى اسميت دلالت هركدام از اين گزارههايى را كه به كمك (و) ساخته است درك مىكند، و سپس بر مبناى (و)، گزارههاى (ز)، (ح) و (ط) را مىپذيرد. آقاى اسميتبه درستى (ز)، (ح) و (ط) را از گزارهاى نتيجه گرفته استكه براى آن دليل محكمى دارد. بنابراين آقاى اسميت كاملا در اين امر موجه است كه به يكيك اين سه گزاره باور داشته باشد. [ولى] البته آقاى اسميت هيچ سرنخى در مورد محل سكونت آقاى براون ندارد. اما فرض كنيد كه دو شرط ديگر نيز برقرار باشد. اول آنكه آقاى جونز ديگر صاحب ماشين فورد نباشد، و در حال حاضر ماشين فوردى را كرايه كرده باشد. و دوم آنكه، به تصادف محض و بدون آنكه خود آقاى اسميت كمترين اطلاعى داشته باشد، محلى كه در گزاره (ح) ذكر شده است واقعا همان محلى باشد كه آقاى براون در آن هست. اگر اين دو شرط هم صدق كنند آنگاه آقاى اسميت نمىداند كه (ح) صادق استبا آنكه (1) (ح) صادق است ، (2) آقاى اسميتبه واقع باور دارد كه (ح) صادق است، (3) آقاى اسميت در اين امر موجه است كه باور داشته باشد كه (ح) صادق است. اين دو مثال نشان مىدهند كه تعريف (الف) براى معرفت كسى به گزاره معينى شرط كافى را بيان نمىكند. همين مثالها، با تغييرات مناسب، نشان مىدهند كه تعاريف (ب) و (ج) هم هيچكدام از عهده اين كار برنمىآيند. (× اين مقاله ترجمهاى است از : Edmund L. Gettier, Is justified true belief knowledge? ,Analysis, Vol. 23 (Blackwell, 1963),pp.1213 - اين مقاله به عنوان ضميمه كتاب تاريخ معرفتشناسى (از انتشارات پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى) نيز در دست انتشار است.)