امكان شناخت و فهم يقيني از دين
رمضان عليتبار (1) چكيده:
مقاله حاضر، كوشش مختصري است جهت پاسخ به برخي پرسشهاي بنيادين و مبنائي در حوزه معرفت ديني. پرسشهاي اصلي كه نوشتار حاضر در صدد پاسخگويي به آنها ميباشد، عبارت است از اين كه:1ـ آيا فهم و شناخت يقيني از دين امكانپذير است؟
2ـ آيا نفس الامر و حاق دين، قابل دسترسي است؟
3ـ آيا شريعت عريان قابل وصول است؟
4ـ و آيا... اينها سؤالاتي است كه در صورت پاسخ آنها، خيلي از شبهات و مسائل حساس در زمينه دين و معرفت ديني برطرف خواهد شد. از اينرو جهت پاسخ به سؤالات ياد شده، نخست لازم است اشارهاي هر چند گذرا به مباحث عام معرفتشناسي (امكان معرفت يقيني، انواع يقين، انواع شناخت، معيار صحت و سقم آنها و...) داشته باشيم. سپس با تحليل معارف ديني و انواع آنها، به پاسخهاي اصلي دست يابيم. در معرفت ديني به اين نتيجه رسيديم كه: اولاً، در تمامي آموزههاي ديني، قابليت فهم و شناخت يقيني وجود دارد. ثانيا، در برخي معارف ديني، فهم يقيني از نوع منطقي نيز قابل تحقق است و در برخي ديگر، صرفا يقين روانشناختي بدست ميآيد. ثالثا، با اثبات امكان يقين در معرفت ديني، واقعنمايي و معقوليت دين و گزارههاي ديني نيز اثبات ميگردد. رابعا، وقتي فهم يقيني از دين امكان دارد، اين نشان از معناداري گزارههاي ديني است. خامسا، وقتي گزارههاي ديني معنادار، قابل فهم و يقينآور بود، به اين نتيجه ميرسيم كه ساختار زباني گزارههاي ديني، متناسب با مكانيزم فهم عرف عقلا ميباشد.
مقدمه
آيا ميتوان به شناختي از هستي، جهان و انسان دست پيدا كرد كه كاملاً با واقع همخواني داشته باشد و ذرهاي شك و احتمال در آن راه نداشته باشد؟ اين پرسش، از ديرباز فرا روي انديشمندان قرار گرفته و معمولاً تحت عنوان «امكان شناخت»، مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد. در طول تاريخ فلسفه، شبهات و سؤالاتي در اين زمينه مطرح بوده و بعضي افراد در امكان آن ترديد داشتهاند؛ ولي با كمترين دقت و تأملي ميتوان گفت: شك مطلق، محال و غيرقابل تحقق است؛ زيرا كسي كه ادعاي شك مطلق دارد، در شك خود، شك ندارد و اگر به علم حضوري و سرّ يقيني بودن آنها توجه كنيم، به امور يقيني و غيرقابل ترديد فراواني كه هم وجود دارند و هم وجودشان عين واقع است، اذعان خواهيم كرد و اصولاً استدلال بر عدم يقين، خود، متضمن علم و يقينهاي فراواني است كه مقدمات استدلال و شكل آن و قاعده «اجتماع نقيضين» از جمله اين علوم است. در واقع، منكر يقين، به انكار و شك خود، علم يقيني دارد و از همين نقطه ميتوان علوم و يقينهاي فراواني را ارائه كرد كه منطقا جاي شك و ترديدي در آنها وجود ندارد و در اين كه انسان از علوم و يقينهاي فراواني گريز ندارد، نميتوان ترديد روا داشت؛ از اينرو، در فلسفه و منطق، بويژه در انديشه اسلامي، در امكان معرفت يقيني، هيچ شك و شبههاي وجود نداشته و همه انديشمندان اسلامي در اين باره، اتفاق نظر دارند. آنچه در انديشه اسلامي و مباحث معرفتشناسي در مورد «امكان معرفت» آمده است، مقصود، امكان معرفت يقيني است؛ و گرنه، شناخت همراه با احتمال خلاف، حقيقتا شناخت نيست، بلكه ترديد و شك است. (2) بنابراين، بحث حاضر را با اين پيش فرض شروع ميكنيم كه «معرفت يقيني» ممكن است. يقين
يقين در لغت، قسمي از آگاهي است كه در آن جهل و شك وجود ندارد و نابودگر شك (3) ، فراهمآورنده آرامش رواني (4) ، پايدار كننده حكم و تصديق (5) و برآمده از انديشه و استدلال (6) ميباشد. يقين در اصطلاح عبارت است از: «التصديق المطابق للواقع الثابت (7) ؛ يعني: باور جزمي مطابق با واقع و غيرقابل زوال». از تعريف ياد شده، ساير حالات ادراكي از قبيل: ظن، جهل و اعتقاد مقلد كه به رأي صواب رسيده، خارج ميشود. از ويژگيهاي يقين اين است كه نقيض گزاره مورد باور، هرگز و در هيچ زماني واقع نميگردد. اين ويژگي صرفا در گزارههاي عقلي ضروري يافت ميشود. خصيصه ديگر يقين، زوالناپذيري است. اين خصيصه، ثمره دليل ويژه هر شناخت يقيني است. در تبيين دقيقتر ميتوان گفت: در يقين (يقين منطقي) شش عنصر وجود دارد: 1ـ باور به اين كه «چيزي چنان هست يا چنان نيست.» 2ـ مطابق بودن گزاره يا باور با آنچه خارج از آن است و گزاره از آن حكايت ميكند. (8) 3ـ آگاه شدن شناسنده از اينكه باورش مطابق با واقع است. 4ـ آگاهي به ناممكن بودن اينكه باور ياد شده، مطابق با واقع نباشد يا اين كه نقيض آن واقع شود. 5ـ ناممكن بودن اين كه زماني مقابل باور يا نقيض گزاره مورد نظر اتفاق بيافتد. 6ـ همه عناصر يادشده، برآمده از چيزهايي باشد كه حقيقتا و بالذات چنين هستند. اين تعريف با ويژگيهاي ياد شده، مربوط به يقين منطقي ميباشد. براي تفكيك يقين منطقي از ساير يقينها به انواع يقين اشاره و مقايسه خواهد شد. انواع يقين
يقين داراي انواعي است كه در ذيل به برخي از اقسام مهم آن كه در بحث حاضر نقش دارند، اشاره ميگردد: 1ـ يقين منطقي
تعريف ياد شده مربوط به همين نوع از يقين ميباشد و اين همان معنايي است كه منطق برهان ارسطو از واژه يقين، آن را قصد كرده است. همانگونه كه از تعريف مذكور بدست ميآيد، يقين منطقي از دو علم مركب است و تا زماني كه علم دوّم به علم اوّل افزوده نشود، در منطق برهان، يقين حاصل نميشود. آن دو علم عبارتند از: علم به قضيه معين و علم به اين كه محال است كه قضيه به آن شكلي كه معلوم است نباشد. (9) در يقين منطقي، مقدماتي از نظر منطقي مرتب ميشود و موجب يقين به نتيجه ميگردد؛ يقين حاصل از مقدمات كه داراي ترتيب بوده و اصول منطقي شكل اوّل يا اشكال ديگر در آنها كاملاً رعايت شده باشد. 2ـ يقين روانشناختي (= يقين ذاتي)
اين قسم از يقين عبارت است از جزم انسان به يك گزاره، به نحوي كه احتمال هيچ گونه شك يا خلافي داده نشود. البته نفي احتمال خلاف، در اينجا به معناي استحاله آن، آن گونه كه در يقين منطقي مطرح است، نيست. (10) چنين يقيني، حالتي رواني در دارنده آن است و به همين دليل به آن يقين ذاتي ( subjective ) و يا يقين روانشناختي ميگويند. در اين يقين، به هيچ وجه، مطابقت آنچه مورد يقين است با واقع شرط نگرديده و از اينرو، اين اصطلاح از يقين، مفهومي عام است كه هرگونه باور جزمي اعم از يقين منطقي، جهل مركب، تقليد را در بر ميگيرد. به عبارت ديگر: از دو حالت و ساحت ارتباط با جهان خارج و ارتباط با شناسنده كه براي يقين وجود دارد، تنها جنبه ارتباط با شناسنده را در بر ميگيرد و نسبت به چگونگي ارتباط با جهان خارج از حيث مطابقت يا عدم مطابقت با آن، ساكت است. فرق يقين روانشناختي و يقين منطقي
يقين روانشناختي اعم از يقين منطقي و يقين غيرمنطقي است؛ هر چند درست است كه يقين منطقي كه داراي شالوده و بناي منطقي است، مصداقي از يقين روانشناختي است، ولي يقين روانشناختي كه در ماقبل يقين منطقي قرار ميگيرد، مفيد وجه تمايز و تباعد آنها از همديگر است. يقين روانشناختي به حوزه فاعل شناسايي تأكيد دارد؛ زيرا همانگونه كه گفته شد، يقين دو جنبه دارد: جنبه مربوط به فاعل شناسايي و جنبه مربوط به مُدرَك و واقعيت كه در يقين روانشناختي، يقين، وصف فاعل شناسايي است و اين نوع يقين، قابل تشكيك بوده و ميتواند داراي مراتب باشد. در يقين روانشناختي، صرفا اطمينان نفس، كافي است. به خاطر همين است كه در تعريف يقين روانشناختي آمده است: «يقين از لحاظ روانشناختي، همان اطمينان خاطر نسبت به حكمي است كه آن را حق ميانگارد». (11) معيار، حالت نفساني است، نه مطابقت با واقع و حتي راههاي بدست آوردن اينگونه يقين، راه مرسوم و منطقي هم نباشد، ولي انسان به يقين و طمأنينه، خاطر برسد، يقين اطلاق ميشود، البته در حوزه روانشناختي، نه در حوزه واقعيت و نفس الامر. يقين روانشناختي در مقابل شك روانشناختي قرار دارد، نه شك منطقي؛ چون شك منطقي با يقين منطقي در تقابل است و آنچه كه يقين منطقي نباشد، دايره وسيعي دارد؛ يا يقين روانشناختي است، يا شك منطقي و يا شك روانشناختي. به عبارت ديگر، در هر يقين منطقي بايد يقين روانشناختي هم باشد، اما عكس آن صادق نيست؛ زيرا يقين روانشناختي، هميشه از راه منطقي حاصل نميشود، بلكه ممكن است حتي بدون پيمودن هيچ راهي، يقين روانشناختي حاصل شود. برخي از منطقدانان براي تفكيك دو اعتبار ياد شده از يقين، اصطلاح يقين بالمعنيالاعم و يقين بالمعني الاخص را بكار ميبرند كه مراد از يقين بالمعني الاعم، همان يقين روانشناختي است و يقين بالمعني الاخص، مربوط به يقين منطقي ميباشد. (12) 3ـ يقين موضوعي
يقين موضوعي، يقيني است كه برآمده از مجوزات واقعي و امور نفس الامري ميباشد. توضيح آنكه همانگونه كه گفته شد، در سامانه يقين، دو جنبه ارتباط با خارج، كه متصف به صدق و كذب ميگردد و ارتباط با فاعل شناسا كه حالتي رواني يا روانشناختي است، گردهم ميآيند. همين جنبه دوم، حالتي رواني است كه از احتمال و مرتبهاي ضعيف آغاز و به شديدترين مرتبه و نفي هرگونه احتمال خلاف، منتهي ميشود. منتهي، رسيدن به اين حالت رواني، گاه بر اساس اموري است كه در واقع، شايستگي آفريدن چنين مرتبهاي از جزم و قطع رواني را ندارند و گاه، معلول عواملي است كه حقيقتا مجوز نيل به اين درجه از قطع هستند. مورد اول، همان است كه باعث پديد آمدن يقين ذاتي و روانشناختي ميگردد و مورد دوّم، فراهم آورنده يقين موضوعي است. (13) رابطه يقين ذاتي با يقين موضوعي نيز عموم و خصوص من وجه است؛ يعني گاه، يقين ذاتي فراهم است، ولي شرايط و مجوزات براي يقين موضوعي فراهم نيست، گاه نيز مجوزات واقعي، مقتضي وجود يقين موضوعي است، ولي براي شخص يا اشخاصي، به دليل شرايط روحي خاصي كه دارند، يقين ذاتي و رواني حاصل نميشود و سرانجام، گاه يقين هم ذاتي است و هم مجوز نيل به چنين يقيني فراهم است و در نتيجه، يقين حاصل، هم مصداق يقين ذاتي است و هم مصداق يقين موضوعي. (14) اين را هم ميافزاييم كه مجوزات واقعيِ فراهم كننده يقين موضوعي، گاه در خود گزاره نهفته است و به اصطلاح، دروني و ذاتي گزارهاند و گاه از بيرون گزاره، مثلاً با كمك گزارههاي ديگري فراهم ميآيند. (15) يقين موضوعي، يك شكل واقعي دارد كه از حالت نفساني و جنبه روانشناختي جدا و مستقل است؛ اما يقين ذاتي، مربوط به حالت نفساني است و در حقيقت، بيانگر و نمايانگرِ جنبه روانشناختي است. معرفتشناسان غربي نيز مشابه چنين تقسيماتي را درباره يقين انجام دادهاند. آنان معتقدند يقين، واژهاي است كه هم ميتواند حالتي ذهني يا رواني را وصف كند و هم به گزارهها و باورها نسبت داده شود. مثلاً وقتي ميگوئيم «فلان شخص يقين دارد»، سخن از «يقين روانشناختي» است؛ ولي اگر گفته شود «فلان گزاره» يقيني است، سخن از يقين معرفتشناختي (توجيه) است. البته اين دو قابل جمع هستند؛ زيرا وقتي كسي به گزارهاي يقين داشت و آن گزاره نيز مطابق با واقع بود، در اينجا يقين معرفتشناسي، پايه و زيربناي يقين روانشناختي قرار ميگيرد. (16) در بيان ديگر، دانشمند غربي و معرفتشناس ديگري به نام كلاين (17) ، بين يقيني كه شخص نسبت به چيزي دارد و يقيني كه يك گزاره سزاوار آن است تفاوت ميگذارد. (18) تعريف كلاين از يقين روانشناختي، همان تعريفي است كه مرحوم شهيد صدر از يقين ذاتي ارايه دادند. تقسيمهاي ديگري از يقين در كتابهاي معرفتشناسي در جهان غرب شده است كه در اينجا بدان اشاره نميشود. (19) منشأ يقين منطقي
از نظرگاه فلاسفه اسلامي، پيدايش يقين براي انسان، فرايند معين و روشني دارد. ابن سينا براي تحصيل يقين، دو راه معرفي ميكند؛ برهان و استقراء. (20) البته كشف و شهود نيز ميتواند يكي از راههاي حصول يقين باشد؛ ا ما از آنجا كه معمولاً در منطق و معرفتشناسي، كمتر به اين زمينه پرداخته ميشود، ما نيز صرفا به دو راه ياد شده اشاره نموده و به راه كشف و شهود نميپردازيم؛ زيرا در علم منطق و معرفتشناسي، از معرفت و يقين اكتسابي كه از راه طبيعي قواي ادراكي انسان بدست ميآيد، بحث ميشود. پيش از پرداختن به راه برهان و استقرا، لازم است اشاره كوتاهي به شيوههاي استدلالي داشته باشيم. در منطق صوري، شيوههايي براي استدلال ارائه شده و مورد ارزيابي قرار گرفته است. استدلال، يا سير از كلي به جزئي است كه منطقدانان آن را قياس ناميدهاند و يا سير از جزئي به كلّي است كه آن را استقرا خواندهاند و يا سير از جزئي به جزئي است كه آن را تمثيل ناميدهاند. از سه شيوه ياد شده، آنچه كه با رعايت شرايطي ميتواند معرفت يقيني توليد كند، دو قسم اول (قياس برهاني و استقرا ميباشد. اما تمثيل واضح است كه مفيد يقين نيست و صرفا موجب گمان و احتمال خواهد شد و در نهايت، ظن بسيار ضعيف؛ زيرا تمثيل، سرايت دادن حكم تبايني است به متباين ديگر به دليل اين كه از جهتي با آن همگون است. (21) در مورد قياس، از دو جهت ميتوان آن را بررسي نمود: از جهت شكل و از جهت مواد. قياس از لحاظ شكل، يا اقتراني است يا استثنايي، و اقتراني يا حملي است و يا شرطي. قياس اقتراني، خواه شرطي و خواه حملي، به اعتبار نحوه قرار گرفتن حدّ وسط در صغري و كبري، چهار شكل مختلف پيدا ميكند. متفكران اسلامي معتقدند كه قياس بايد از نظر شكل و هيئت ـ همچون محتوا و ماده ـ به بديهي و بيّن منتهي گردد. به نظر آنان، شكل اوّل، بديهي و بيّن است و با اقامه برهان براي ديگر اشكال بر اساس اين شكل (شكل اوّل) منتج بودن آنها اثبات ميشود. (22) قياس به لحاظ محتويات و مواد نيز بايد به موادّي منتهي گردد كه مستغني از اثبات و استدلال باشند. موادي كه به استدلال و اثبات نياز ندارند، در منطق، «مبادي» ناميده شدهاند. مواد و مبادي گوناگوني كه در قياس ممكن است بكار روند عبارتند از: اوليات، فطريات، مجرّبات يا تجربيات، محسوسات، متواترات، حدسيات، مقبولات، وهميات، مظنونات، مشبهات، مسلمات، مشهورات و مخيلات. ابن سينا، تعداد آنها را تا چهارده ماده ميشمارد و بعضي از آن اقسام جزئيتر را قسيم قرار داده و بعضي از آنها را مانند حدسيات، ذكر نكرده است. (23) قدما، شش قسم اول را به دليل اين كه مفيد يقين تلقي ميكردهاند، يقينيات يا بديهيات ناميدهاند. ساير مبادي، بديهي و مفيد يقين نيستند. از اينرو، منطقدانان، قياس را بر حسب اختلاف مقدمات و به لحاظ تنوع مبادي و موادي كه در آن به كار گرفته ميشود، به پنج قسم تقسيم كردهاند: برهان، خطابه، جدل، مغالطه و شعر كه تنها قياس برهاني مفيد قطع و يقين ميباشد؛ از اينرو در بحث حاضر، صرفا به برهان و سپس به استقرا خواهيم پرداخت. 1ـ برهان
برهان، قياسي است كه از مبادي و مقدمات يقيني تشكيل شده و مفيد يقين ميباشد. (24) همانگونه كه گفته شد، در شناخت و معرفت يقين، آنچه كه موجب يقين ميگردد، قياس برهاني است. قياس برهاني، قياسي است كه از مواد يقيني تأليف شده به طوري كه ضرورتا نتيجه يقيني بدست ميدهد. (25) براي يقيني بودن علم به دست آمده از برهان، شرايط و ويژگيهايي لازم است كه با وجود آن شرايط، يقين حاصل ميشود. همانگونه كه اشاره شد، در مورد ويژگيهاي برهان از چند جنبه ميتوان بحث كرد؛ جنبه شكلي و صوري و جنبه مبادي و مقدمات. مقدمات برهاني، از آن جهت كه يقينياند و انتظار ميرود كه معرفت يقيني توليد كنند، بايد ويژگيهاي معيني داشته باشند كه اين ويژگيها عبارتند از: 1ـ يقيني بودن مقدمات (يعني يقين بايد وصف مقدمات باشد، نه وصف نتيجه) 2ـ محمول آن بايد ذاتي موضوع آن باشد 3ـ حمل آنها بر موضوعاتشان بايد اوّلي باشد. 4ـ مقدمات برهاني بايد كليت داشته باشد. 5ـ مقدمات برهاني بايد ضروري باشد. از آنجا كه هر يك از مباحث ياد شده نياز به تحقيق و پژوهش مفصل و مستقلي دارد، ما نيز در اينجا به همين اكتفا ميكنيم. 2ـ استقراء
استقرا عبارت است از «تفحص در جزئيات و تعميم حكم آنها به مفهوم كلي» (26) استقرا بر دو نوع است: استقراي تام و استقراي ناقص. استقراي تام، به خاطر برگشتش به قياس مقسِّم، قطعا توليد يقين ميكند؛ زيرا در استقراي تام، تعداد جزئيات مورد بررسي، متناهي ومحدود بوده و بررسي يكايك آنها ممكن است. استقراي ناقص كه تفحص تمامي جزئيات در آن ممكن نيست، صرفا مفيد ظن بوده و در جدل كاربرد دارد، نه در برهان. (27) درباره استقرا، اصطلاح سوّمي نيز وجود دارد به نام استقراي ذاتي. استقرا ذاتي بر خلاف تصور برخي، استقراي تام نيست؛ بلكه استقراي ناقصي است كه شرايط معيني دارد و با وجود آن شرايط، ميتواند توليد معرفت يقيني كند. اين استقرا مربوط به گزارههاي علوم تجربي ميباشد و براي تمييز اين استقرا از استقراي ناقص، به استقراي ذاتي، تجربه نيز ميگويند. (28) در تجربه با تكرار آزمايشات و مشاهدات، علت حكم كشف ميشود؛ در حالي كه در استقرا، صرفا آزمايشات و مشاهدات تكرار ميشود. تجربه يا استقراي ذاتي، يك نوع استدلال و تفكر قياسي است كه به كمك مشاهدات مستقيم وتكرار آزمايشات تحقق مييابد؛ منتهي، قياس آن، خفي است و ذهن، خود به خود انجام ميدهد. پس تجربه (استقراء ذاتي) قياسي است خفي كه با استقراي ناقص (آزمايشات و مشاهدات) قرين است. (29) بايد توجه داشت كه صرف تكرار مشاهدات و آزمايشات، موجب حكم كلي و يقين نخواهد شد؛ بلكه ويژگي استقراي ذاتي اين است كه علت حكم، شناسايي ميگردد. اما اين كه از كجا بفهميم واقعا علت حكم همين است كه ما شاهد آن هستيم؟ از اينرو، براي كشف يقيني و قطعي آن حكم و شناسايي دقيق آن گفته شد دو نكته بايد رعايت گردد كه آن دو عبارتند از: حضورهاي همزمان و غيابهاي همزمان. ايندو شرط، در حقيقت شرط صحّت و يقيني بودن استقراي ذاتي ميباشد. توضيح اينكه، در استقراي ذاتي، با آزمايشات و مشاهدات مكرر، علت حكم بدست ميآيد و در بحث عليت گفته شد وقتي علت تامه موجود شود، معلول نيز حتما بايد موجود شود و اگر معلولي موجود باشد، نشان ميدهد علتي وجود داشت كه به اين معلول وجود بخشيد. در اينجا نيز چنين است؛ چون وقتي با آزمايشات مكرر بدست آوردند كه هر وقتي اين علت حضور داشته باشد، معلول نيز وجود دارد و هر وقتي علت نباشد معلول نيست و بالعكس و اين چيزي نيست جز همان شرط حضورهاي همزمان و غيابهاي همزمان. در چنين صورتي، حكم به دست آمده، صحيح و يقيني خواهد بود. اما وجود يكي از اين دو شرطها، ما را به حكم يقيني نميرساند. اين دو شرط از ابتكارات ابن سينا ميباشد. (30) دو راه مذكور(قياس برهاني و استقرا) ميتواند توليد يقين منطقي كند و جايي كه يقين منطقي وجود داشته باشد، قطعا يقين روانشناختي نيز حاصل شده است؛ زيرا يكي از ويژگيهاي يقين منطقي اين است كه در نفس فاعل شناسا نيز طمأنينه و قطع حاصل شود و غير قابل زوال نيز باشد؛ از اينرو، هر جايي كه يقين منطقي حاصل شود، يقين روانشناختي را نيز به همراه دارد، اما عكس آن صادق نيست. راههاي ديگري كه موجب يقين ميگردد، صرفا ميتواند يقين روانشناختي توليد نمايد، نه منطقي. امكان نيل به يقين در فهم و شناخت دين
دين، عبارت از مجموعه احكام، عقايد و ارزشهايي است كه توسط خداوند براي هدايت بشر و تأمين سعادت دنيا و آخرت بشر تعيين گرديده و بوسيله پيامبران و ائمه عليهمالسلام به مردم ابلاغ و براي آنان تبيين گرديده و يا به حكم قطعي عقل كشف شده است. به عبارت ديگر، دين، حقيقتي است نفس الامري كه ناشي از مشيت تكويني و تشريعي الهي است كه از طريق وحي و عقل براي هدايت بشر به آنان گزارش ميشود. مراد از فهم دين، پي بردن به مراد شارع، كشف معناي سخن شارع و دسترسي به حاق دين ميباشد. با توجه به آنچه گفته شد، به اين نتيجه ميرسيم كه دين، امري است مستقل و نفسالامري كه فهم ما اگر مطابق با آن باشد، فهم و شناخت يقيني از دين حاصل ميشود. در غير اين صورت، فهم ما جهل خواهد بود. بنابراين، فهم دين، غير از دين است؛ چون دين، مستقل از فرد و ذهن است؛ دين امري الهي است. رابطه دين و فهم آن، همانند رابطه علم و معلوم است كه اگر علم، مطابق با معلوم (دين) باشد، اين فهم يقيني است. با توجه به اين توضيحات در مورد امكان فهم يقيني از دين دو نظر ميتواند مطرح باشد: قول به امكان مطابقت فهم ما با دين و قول به عدم امكان آن. ديدگاه دوم، همان شكاكيت ديني (31) ميباشد. شكاكيت ديني مدعي است، با توجه به موانع فراوان كه بر سر راه تحصيل معرفت ديني و فهم يقيني از دين قرار دارد، هيچ اميدي به امكان فهم يقيني از دين نيست. برخي شكاكان، حتي دليل يا ادلهاي بر اين مدعا نيز اقامه كردهاند تا نشان دهند كه حصول فهم يقيني از دين، امري غيرممكن است. ما در اينجا نخست، نظري تاريخي و اجمالي به شكاكيت ديني مياندازيم، سپس به جنبه اثباتي بحث، يعني امكان فهم يقيني از دين خواهيم پرداخت. ميتوان ادعا كرد كه حقيقتا بنيانگذار و پيشگام شكاكيت ديني در دوره جديد، ديويد هيوم است. (32) اصولاً كليد فهم عقايد هيوم، شك اوست. او همانند لاك و ديگر فيلسوفان تجربهگراي انگليسي، باور داشت كه شناخت يقيني براي بشر فقط بر تأثرات حسي و دادههاي تجربي مبتني است. اين تأثرات كه به صورت جسته گريخته حاصل ميشوند، هم مبدأ پيدايش هر تصور و دانشي است وهم مرجع و پايانه آنهاست. هر علمي در نهايت به تأثر و تأثراتي حسّي تحويل ميشود. (33) هيوم بر اساس اين عقيده، اصل عليت را توالي و تتابع تأثرات حسّي پيدر پي كه در ذهن تداعي ميشوند و ذهن را عادت ميدهند كه از يكي به ديگري منتقل گردد، ميدانست. حساسيت انكار اصل عليت در اين است كه زير بناي تمام براهين اثبات خدا و ديگر دعاوي و آموزههاي ديني را ميلرزاند. او با انكار اصل عليت، غير از آن كه صورت براهين اثبات واجب و نيز اصل تسلسل را خدشهدار كرد، به طور خاص به برهان اتقان صنع يا برهان نظم نيز حمله نمود. او در برهان معجزه نيز تشكيك كرد و در كتاب تاريخ طبيعي دين، بر اين اعتقاد كه دين اوليه انسان، دين توحيدي و عقلاني است، انگشت ترديد نهاد و ادعا كرد كه بشر با شرك، زندگي خود را آغاز كرد و خدايان اساطيري در واقع، انسانهايي بودند كه به مقام الوهيت، ارتقا يافته بودند. (34) اين شكاكيت در عصر روشنفكري در قرن هجدهم ادامه يافت. ژان ژاك روسو، وُلتر و لسينگ، هر يك از راههاي مختلف و مختص به خود در جستجوي نظريات روشنفكرانه در مورد فهم و شناخت دين بودند. همه آنان، دعاوي ديني را به شك آلودند. (35) در قرن نوزدهم، شكاكيت ديني، به حيات خود ادامه داد. كركگور، نمونه بارزي از اين نوع انديشه است. از ديدگاه او، ايمان، يك جهش و خطر كردن در تاريكي است، ايمان، سرسپردن به بييقيني، ترديد و دو دلي است. ايمان از ديدگاه او، عين شكاكيت است، ضد عقلانيت است. (36) نمونه ديگري از شكاكان ديني قرن نوزدهم، هاكسلي است. او در اثري كه راجع به هيوم نگاشته، درباره تعليق مسائل متافيزيك با او همصدا شده است. به عقيده او، ما دانش علمي خود را داريم و آموختهايم كه بايد به توجيه از راه تحقيقپذيري باور داشته باشيم، نه به توجيه ايماني. پس نسبت به آنچه خارج از حوزه تحقيقپذيري است، بايد لا ادري گو مانده، حكم خود را معلق نگاه داريم. (37) جريان شكاكيت ديني از سوي صاحبنظران غربي ادامه يافت و در قرن حاضر نيز مطرح ميباشد، تا جايي كه بعضا به الحاد انجاميد؛ زيرا ميتوان ادعا كرد شكاكيت ديني، نوعي الحاد يا هم مرز با الحاد است. به عنوان نمونه، فردريك نيچه كه از سردمداران الحاد جديد است، به انكار خدا اعتراف ميكند. ( 38) در مقابل شكاكيت ديني، قول به امكان شناخت و فهم يقيني از دين مطرح است. اين ديدگاه، مورد پذيرش تمامي انديشمندان اسلامي است. همانگونه كه در مباحث گذشته اشاره شد، انسان در پي كشف حقيقت و در طلب يقين است. اين امر، گرچه صعب و مشكل است و تلاشهاي فراوان ميطلبد، ولي امكان آن وجود دارد. ميتوان با شكيبايي و تحمل و با رعايت شرايط لازم، به يقين رسيد. تمام سخن در اين مقام اين است كه ميتوان شناختي صحيح از دين دريافت و حصول فهم يقيني از دين ممكن و شدني است و ميتوان به شريعت عريان و واقعي دسترسي پيدا كرد و آن را همانگونه كه مراد شارع است، بازيافت. به اين فهم از دو زاويه ميتوان نگريست: از نظر فلسفي و معرفتشناختي در عالم اسلام، علم حصولي براي انسان، آنگاه محقق ميشود كه صورتي از شيء خارجي نزد عالِم حاصل شود. از آنجا كه محال است متن عينيت به ذهن آيد، طبعا چيزي مربوط به آن در ذهن جايگزين ميشود كه بتواند از آن حكايتگر باشد. اين جانشين همان صورت اوست. در مباحث علم، به صورت، معلوم بالذات و به شيء خارجي، معلوم بالعرض اطلاق ميشود. حال اگر معلوم بالذات بر معلوم بالعرض منطبق باشد، علم و يقين حاصل ميشود و صادق خواهد بود، و الاّ كاذب است. در فلسفه اسلامي، مكانيزمها و راهحلهايي براي شناسايي خطا و اصلاح آن معرفي شده است. (39) در ديدگاه مبناگروي، مجموعه معارف بشري بر مفاهيم و گزارههاي بديهي، يعني گزارههاي يقيني بينياز از اثبات و استدلال، مبتني است. در اين بينش، دسترسي به يقين و حصول قطع، امري ممكن است. در اين ديدگاه، مبناگروي و ارجاع نظريات و كسبيات به بديهيات، به مواد و محتويات گزارهها اختصاص ندارد، بلكه شامل هيئتها و شكلهاي استدلال نيز ميشود. اين مكانيزم در معرفت ديني نيز وجود دارد كه با رعايت آن فهم و شناخت يقيني از دين حاصل ميشود؛ زيرا معرفت ديني هم يكي از مصاديق و انواع علم حصولي است كه در حكم كليِ پيشگفته، با آن سهيم است. با توجه به آنچه گفته شد، با چندين سؤال مواجه خواهيم شد و به غير از سؤال اوّل (امكان نيل به يقين در آموزههاي ديني) سؤالات ديگري در باب فهم دين مطرح ميباشد: آيا نيل به يقين در تمامي آموزهها و گزارههاي ديني، امكان دارد يا تنها به بخشي از آنها اختصاص مييابد و در صورت دوّم، اوّلاً: ويژگي اين دسته چيست؟ و ثانيا: در آن بخش يا بخشهايي از دين كه امكان نيل به يقين وجود ندارد، چگونه ميتوانيم به دريافتهاي خود از دين اعتماد كرده و به آن عمل كنيم؟ آنچه در اين قسمت بدان ميپردازيم، تا حدودي به برخي از پرسشهاي بنيادين و امروز فيلسوفان و معرفتشناسان دين، پاسخ خواهد گفت و در ضمن، مغلطه كساني را كه به دليل عدم امكان معرفت يقيني در بخشهايي از دين، كل معرفت ديني را نسبي و متغير اعلام ميكنند، آشكار خواهد كرد؛ زيرا اگر معلوم شود كه از ابتدا خواسته و مدعاي دين و شريعت، حصول يقين، بويژه يقين منطقي در تمام گزارههاي ديني نبوده، ولي با اين حال، انسانها را به تحصيل يقين در پارهاي شناختها دعوت كرده است، بطلان مغالطه ياد شده، بيشتر نمايان خواهد شد. نكته ديگر اين كه آيا سبك دعوت پيامبران الهي عليهمالسلام و ائمه عليهمالسلام تحصيل يقين منطقي را نسبت به آموزههاي ديني الزام ميكرده، يا اين كه درجات پايينتري از شناخت را نيز كافي ميدانسته است؟ براي پاسخ به سؤالات ياد شده، علاوه بر اين كه مربوط به مباحث معرفتشناسي از قبيل انواع يقين (يقين منطقي و روانشناختي) و جايگاه آنها در فهم دين و... ميباشد، مربوط به دانش اصول فقه و مباحث قطع، حجيت و امثال آن ميشود؛ از اينرو، لازم است ابتدا اشارهاي كوتاه در باب قطع، حجيت آن، يقين در علم اصول فقه و... داشته باشيم. حجت
حجت در لغت عبارت است از: برهان و دليلي كه مقصود مستدل را چنان آشكار نمايد كه مقتضي صحت يكي از دو نقيض باشد. (40) و نيز گفته شده، حجت، دليلي را ميگويند كه هنگام مخاصمه، ارائه آن غلبه و پيروزي را به ارمغان ميآورد. (41) لازمه ارائه چنين دليلي، از ميان رفتن عذر طرف مقابل است، چنانكه ميتواند براي مستدل، دليل و عذري در دفاع از كرده خود باشد. اما در اصطلاح علم اصول آمده است: «حجت عبارت است از منجّز و معذّر» (42) مطابق اين اصطلاح، هرگاه بنده در مقام فرمانبرداري از دستورات مولا، به وسيله دليلي معتبر، به اين آگاهي رسيد كه مولا چيزي را بر او واجب يا حرام كرده، آگاهي او، منجز و معذر خواهد بود. به عبارت ديگر، شناخت انسان از وجوب يا حرمت چيزي، اگر مطابق با واقع بود و او از انجام دادن آن شانه خالي كرد، مولا با استناد به همين آگاهي، حق بازخواست و عقوبتش را دارد و در صورتي كه آگاهي انسان، بر خلاف واقع بود و در نتيجه نتوانسته بود به خواست واقعي مولا، جامه عمل بپوشاند، به استناد همين آگاهي و شناخت، ميتواند در پيشگاه مولا عذر بياورد و عذرش نيز پذيرفته خواهد بود. حجت به اين معنا را، هم به قطع نسبت دادهاند و هم به پارهاي ظنون كه به آنها اصطلاحا «ظنون معتبره» گفته ميشود. علماي اصولي، حجيت ظنون معتبره را برآمده از اعتبارات شارع مقدس ميدانند و معتقدند ظن، به خودي خود، عاري از حجيت است، ولي شارع مقدس به دليل پارهاي مصالح، برخي ظنون را حجت و دليل بر احكام خود قرار داده است. (43) اما در اينكه حجيت قطع چه گونه است، آيا ثبوت آن براي قطع، ثبوتي ذاتي است و نيازي به جعل و اعتبار ندارد يا آن كه همانند ظنون، حجيت بايستي براي آن نيز اعتبار گردد؟ ميان اصوليان اختلاف نظر وجود دارد. براي روشنتر شدن اين مسأله، شايسته است كمي به تحليل ماهيت قطع بپردازيم: پيش از هر چيز بايد گفت: طريقيت و كاشفيت يا به عبارت سادهتر حكايت از واقع، ذاتي هر صورت ذهني يا دست كم، ذاتي معلومات گزارهاي است. به عبارت ديگر؛ حيثيت واقعنمايي و گزارشگري از ماورا و خارج، حيثيتي جداناشدني از صورتهاي ذهني است كه به جعل بسيط، همراه با تحقق صورت در ذهن محقق ميشود و به همين روي، نه قابليت جعل و اعتبار جداگانه دارد و نه ميتوان آن را از صورت ذهني سلب نمود. معلومات گزارهاي كه حكايت از وقوع نسبت در جملهاي خبري دارند، اگر با ترجيح يكي از دو طرف خبر همراه شوند، اصطلاحا مورد «تصديق» قرار گرفتهاند. اين ترجيح اگر با نفي احتمال طرف ديگر خبر يعني نفي واقعناشدني نسبت قرين گردد، آن را تصديق جازم يا «ظن» مينامند. (44) در واقع، هرگاه حكايتگري صورت ذهني از نسبتي، حكايتگري تام و تمام باشد و هيچ ابهام و احتمال خلافي در ذهن فاعل شناسا باقي نگذارد، قطع پديد ميآيد و اگر اين حكايتگري، تام و كامل نباشد و با كمي ابهام همراه شود، ثمرهاي جز «ظن» پديد نخواهد آورد. در كنار كاشفيت تام قطع، حالتي رواني نيز براي شناسنده پديد ميآيد كه متفاوت از حالت رواني پديد آمده، در كنار كاشفيت غير تام ظن است؛ بنابراين، هنگامي كه قطع به حكمي پيدا شود، در نفس فاعل شناسا دو چيز همراه هم پديد ميآيد: يكي حالتي نفساني و ديگري انكشافي تمام عيار كه حاكي از وقوع نسبتي خبري است. (45) از اينرو، با عنايت به اين كه قوام قطع به حيثيت حكايتگري تام آن ميباشد، انديشمندان اصولي، طريقيت و كاشفيت را ذاتي قطع به حساب آوردهاند و آن را قابل جعل جداگانه (= جعل تأليفي) و يا قابل سلب از قطع ندانستهاند. ولي هرگز ادعايشان اين نبوده كه آنچه قطع به نحو تام از آن حكايت ميكند، درست همان چيزي است كه متن عالم واقع است و به اصطلاح، هر قطعي، مصيب و صادق باشد. بنابراين، به دليل هميشگي نبودن صدق قطع، نميتوان ذاتي بودن كاشفيت آن را انكار نمود. (46) اما آيا حجيت، يا همان معذريت و منجزيت نيز به همين صورت براي قطع اثبات ميگردد؟ يعني: آيا عقل با تحليل حقيقت قطع، همانگونه كه كاشفيت را ذاتي قطع و عين آن ميبيند، حجت را همين گونه مييابد كه به نحو تكويني و بينياز از هر گونه اعتباري در دل قطع نهفته است؟ يا آنكه حجيت، وصفي است بيرون از خود قطع كه به اعتبار عقلا براي آن ثابت ميگردد؟ گروهي به تبعيت از شيخ انصاري، طرفدار ديدگاه اولند. بر اساس اين نگرش كه مدتهاي طولاني بر انديشه اصوليان حاكم بوده است، حجيت، ذاتيِ قطع است و از همين رو، نه قابليت جعل دارد و نه قابليت رفع. (47) يعني چنان نيست كه قطع به خودي خود، عاري از وصف حجيت باشد و براي اتصاف به آن نياز به اين باشد كه از بيرون، حجيت براي آن اعتبار شود و يا آنكه با وجودِ داشتن اين وصف، بتوان آن را از قطع جدا نمود. به همين روي، قطع هر جا و از هر راهي كه محقق شود حجت خواهد بود، حتي اگر آن راه، راه غير متعارف باشد. از همينجاست كه طرفداران اين ديدگاه، قطع قطاع را حجت دانستهاند. (48) ولي در برابر اين نگاه رايج، كساني چون امام خميني رحمهالله و علامه طباطبايي رحمهالله ، طرحي نو در انداخته و مدعي شدهاند، حجيت، ذاتي قطع نيست و بايستي براي آن اعتبار شود. حتي مرحوم امام خميني رحمهالله معتقد است كه طريقيت و كاشفيت نيز ذاتي قطع نيست؛ زيرا ذاتي آن است كه هرگز از ملزوم خود جدا نيفتد، در حالي كه قطع، گاهي مصيب و گاهي غير مصيب است؛ بنابراين، همانگونه كه كاشفيت، عين قطع و يا از لوازم آن نيست، حجيت هم ذاتي يا لازمه قطع به حساب نميآيد. با اين حال، به دليل آن كه قطع قاطع در نظر او كاشف تام از واقع است و جاي هيچگونه احتمال خلافي ندارد، عقل و عقلا، حكم به منجز بودن فرمان مورد قطع و نيز بريده شدن عذر شخص قاطع مينمايند و به اين ترتيب، عقلا حجيت را براي قطع اعتبار ميكنند. (49) با توجه به آنچه گفته شد، آنچه در علم اصول به نام قطع و يقين مطرح است، همان قطع و يقين روانشناختي است، نه يقين منطقي. همانگونه كه در علم اصول آمده است: حجيت علم، ذاتي است... شايان توجه است كه مقصود از علم در اين بحث، يقين است؛ يعني اعتقادي كه احتمال خلاف، در آن نيست. البته لازم نيست اين يقين، در ظرف حقيقت، مطابق با واقع باشد بلكه در نظر شخص يقينكننده نيز مطابق با واقع باشد، كافي است؛ در نتيجه، يقيني كه حجت است و عمل به آن واجب، اعم از يقين (مطابق با واقع، در ظرف حقيقت) و جهل مركب است؛ به اين معنا كه آنچه كارايي دارد، يقين است از آن جهت كه فرد يقينكننده، احتمال خلاف آن را نميدهد. (50) همچنانكه پيداست، قطع اصولي، هرگونه جزم رواني و يقين روانشناختي را شامل ميشود، خواه با واقع هم مطابقت داشته باشد و خواه نداشته باشد. آنچه مقوم و سازنده قطع است، همين كاشفيت و حكايتگري تام آن است، خواه آنچه از آن حكايت ميكند همان باشد كه در عالم واقع و نفس الامر است و خواه چنين نباشد. به عبارت ديگر، باور جزمي كه همراه است با نفي احتمال خلاف، قطع ناميده ميشود، ولي صادق بودن، هرگز جزء يا شرط آن به حساب نميآيد؛ از اينرو اصوليان، در مبحث تجرّي، قطع حاصل براي شخص متجرّي را كه قطع غيرمطابق با واقع است، حقيقتا ـ و نه با تسامح و مجازگويي ـ قطع مينامند. بنابراين، ميتوان چنين نتيجه گرفت كه مراد از قطع و يقين در علم اصول، يقين منطقي و برهاني نيست و آنچه اصول آن را يقين و قطع ميشمارد، گسترهاي فراختر از يقين منطقي است. در نگاه ايشان، هرگونه باور جزمي كه احتمال خلاف آن نميرود، يقين تلقي ميگردد؛ خواه صادق هم باشد و خواه نباشد. البته فخررازي با شرط دانستن عنصر صدق (مطابقت با واقع)، دايره قطع اصولي را تنگتر مينمايد. (51) در حاليكه اكثر اصوليان، صدق را در قطع اصولي شرط نميدانند، بلكه صرفا باور جزمي كه احتمال خلاف آن نميرود، كافي است كه همان يقين روانشناختي باشد. اكتفا به يقين روانشناختي (قطع اصولي) در تعبديات دين به معناي نفي واقعنمايي و معقوليت دين نيست، بلكه مراد اين است آنچه در اين مسائل به عنوان ملاك قطع و يقين ميباشد، مسأله حصول طمأنينه و اطمينان خاطر عقلايي است و اين، منافاتي با صدق گزارههاي تعبدي و مطابقت با واقع ندارد؛ زيرا يقين روانشناختي، اعم از يقين بوده و داراي رابطه عام و خاص مطلق ميباشد؛ از اينرو وقتي گفته ميشود در تعبديات دين، يقين روانشناختي كافي است، منظور اين است كه اگر يقين منطقي حاصل شود، فبها و اگر يقين منطقي قابل دسترسي نباشد (بويژه در عصر غيبت امام عليهالسلام )، ميتوان به يقين روانشناختي صرف، اكتفا نمود و اين عين واقعگرايي و معقوليت ميباشد. با حصول هر يك از دو نوع يقين، حجت نيز بر مردم تمام ميشود و اتمام حجت در صورتي صادق است كه زمينه يقين فراهم بوده و واقع هم براي او نمايان باشد. مولاي حكيم از دو راه، واقع را به بندهاش نشان داده و اتمام حجت ميكند: يكي از راه رسول باطني (عقل) و ديگري از راه رسولان ظاهري و بيروني (انبيا و ائمه عليهمالسلام ) و اتمام حجت، منافاتي با واقعنمايي ندارد؛ زيرا اتمام حجت، فرع بر علم و يقين است. تا علم و يقين حاصل نشود، اتمام حجتي صورت نميگيرد و اين يعني معقوليت و واقعنمايي. اما با توجه به مشكل عصر غيبت كه دسترسي به يقين در بخشي از معارف دين كار دشواري است، شارع مقدس راهكاري را براي حل اين مشكل اتخاذ فرموده تا بندگان در مقام عمل دچار تحيّر نشوند؛ از اينرو، عمل طبق آن راهكار، همان پيروي دستورات شارع بوده و منافاتي با واقعنمايي ندارد. بر خلاف برخي مكاتب غربي، انديشه ديني در مكتب اسلام با تبيين جهانبيني عقلي و ارتباط آن با مقام واقع بوده و دقيقا رابطه عيني و واقعي در معارف ديني لحاظ شده است و اين همان اتمام حجت است؛ زيرا علماي اصول، حجيت را همان «حد وسط و طريق به واقع» (52) معرفي ميكنند. با توجه به آنچه گفته شد، به اين نتيجه ميرسيم كه آنچه پيامبران الهي عليهمالسلام ، پيامبر اسلام صلياللهعليهوآله و ائمه طاهرين عليهمالسلام در گفتهها و دعوتهايشان ابراز ميكردهاند، «اتمام حجت» بر مردم بوده است؛ يعني، در دعوت به شناخت و پرستش خدا و اعتقاد ورزيدن به پارهاي امور و نيز معرفي تكاليفي كه خداوند متعال از انسانها خواسته است، همواره بيانشان به گونهاي بوده كه عذري براي كسي باقي نگذارد. از اينرو ميكوشيدهاند تا با مردم به همانگونه كه در ساير امور زندگيشان اقناع ميشوند سخن بگويند تا اگر در برابر فرامين خدا سرتعظيم فرود نياورده و به آنها عمل نكنند و در پي بهانه تراشي و عذر آوردن باشند، خداوند به استناد همين دعوتها و گفتههاي پيامبران عليهمالسلام بتواند خاطيان را موآخذه و عقوبت نمايد و هرگونه عذر و بهانه آنها را ابطال كند: «لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (53) بنابراين، روش و سيره انبياي الهي عليهمالسلام ، ارائه حجت (ارايه طريق به واقع) به مردم بوده است؛ ولي هرگز در سخنان ايشان الزام به تحصيل يقين منطقي در دين، وجود نداشته است. آنچه پيامبران از مردم ميخواستهاند، تحصيل يقين و قطع متعارف (يقين ذاتي يا روانشناختي يا قطع اصولي) تفصيلي در برخي موارد، تحصيل يقين متعارف اجمالي در موارد ديگر، تحصيل اطمينان يا ظن نوعي در اموري حتي عمل به اصل عملي در پارهاي مسائل بوده است. اكنون با عنايت به مطالب ياد شده، پرسشهاي گوناگوني مطرح ميشود: 1ـ چرا انبياي الهي عليهمالسلام تنها به يقين متعارف (روانشناختي) يا درجات پايينتر شناخت، بسنده ميكردند؟ 2ـ اگر ظن و اطمينان و نيز يقين اصولي (كه با جهل مركب هم سازگار است) در گزارههاي ديني كافي باشد، آيا نوعي تكثرگرايي پيش نميآيد؟ زيرا هر كس ميتواند ادعا كند كه نسبت به درستي دين و مذهب خود، جزم و اطمينان دارد. 3ـ اينكه، صرفنظر از آنچه پيامبران ميخواستهاند، آيا اساسا امكان حصول يقين منطقي در آموزههاي ديني وجود دارد يا خير؟ 4ـ در صورت امكان تحصيل يقين منطقي در دين، آيا اين امكان درباره تمام گزارههاي ديني وجود دارد يا در پارهاي از آنها و در صورت دوّم، امتياز اين بخش از معارف ديني در چيست كه ميتوان به آنها يقين منطقي پيدا كرد؟ براي پاسخ به پرسشهايي كه برشمرديم، نخست بايد بررسي كوتاهي درباره انواع شناختهاي ديني و راههاي حصول آن را داشته باشيم، آنگاه به پاسخ پرسشها بپردازيم. انواع معرفت ديني و امكان حصول يقين در آن
از آنجا كه شناختها و معارف ديني و ابزارهاي تحصيل آن، زير مجموعهاي از كل معرفت بشري و ابزارهاي آن است، شايسته است ابتدا نكاتي را پيرامون معارف بشري ارائه نماييم، آنگاه در پرتو روشناييبخشي آن نكات، به سراغ معرفتهاي ديني برويم. نكته اوّل: تقسيم گزارهها به پيشيني ( Apriori ) و پسيني ( Apostoriori ) گزاره هندسي ـ «مجموع زواياي داخلي هر مثلثي 180 درجه است» ـ و گزارههاي فيزيكي ـ «همه فلزات در اثر حرارت منبسط ميشوند.» ـ را كه هر دو صادقند، در نظر ميگيريم، صدق گزاره اول با روشي عقلي و صدق گزاره دوّم با روشي تجربي ثابت ميشود. مقصود از روش عقلي، استدلالي است كه در نهايت بر بديهيات اوليه مبتني است؛ چون هم درك صدق گزارههاي بديهي اول و هم قوانين استنتاج منطق كه صورت استدلال بر طبق آنهاست، همه از تجربه مستقلند و عقل، پيش از تجربه و بدون كمك آن، صدق آنها را درك ميكند. (54) ولي صدق گزاره دوّم را تنها پس از تجربه و به كمك آن، ميتوان فهميد. گزارههاي كاذب نيز همين گونهاند؛ درك كذب برخي بدون برخي ديگر، بدون كمك تجربه و درك كذب پارهاي ديگر فقط با كمك تجربه ممكن است. اصطلاحا به گزارههايي از نوع گزاره اول «پيشين» و به گزارههايي از نوع گزاره دوم «پسين» ميگويند. پس گزاره پيشين، گزارهاي است كه تعيين صدق و كذب آن با روش عقلي امكانپذير است و گزاره پسين، گزارهاي است كه تعيين صدق و كذب آن، فقط با روش تجربي ميسّر است. از تعريف بالا چنين بر ميآيد كه معيار پيشيني بودن يك گزاره، تعيين صدق و كذب آن بوسيله عقل است. از اينرو، حتي اگر مفاهيم به كار رفته در گزارهاي كه از طريق حس بدست آمده باشد، ولي تعيين صدق و كذب آن با عقل انجام پذيرد، باز گزاره مورد نظر پيشيني خواهد بود. يادآوري ديگر اين كه در گزاره «مجموعه زواياي داخلي هر مثلث 180 درجه است» هر يك از ما علاوه بر صدق، خلاف آن را مستلزم محال ميدانيم؛ زيرا همانگونه كه گفتيم، صدق گزاره ياد شده با روش عقلي ثابت ميشود و هيچ رياضيداني براي اثبات اين گزاره به اندازهگيزي مثلث نپرداخته است، بلكه با تكيه بر تعريف مثلث و بر اساس اصول هندسه و قوانين استنتاج منطقي كه همگي با عقل اثبات و تصديق ميشوند، به نتيجه مزبور رسيده است. ولي در گزاره «همه فلزات در اثر حرارت منبسط ميشوند»، هرگز معتقد به محال بودن خلاف آن نيستيم؛ زيرا اين گزاره در اثر مشاهده نمونههاي متعددي از فلزات كه در اثر حرارت منبسط ميشوند، چنين حكمي به همه فلزات تعميم داده شده است؛ از اينرو، براي اثبات صدق يا كذب اين گزاره، يا به تعبير بهتر، اثبات صدق كليت اين گزاره، پيش از هر چيز بايد با آزمايش كردن دريافت كه آيا اين گزاره بياستثنا صادق است يا آنكه نمونههاي نقضي هم براي آن وجود دارد و به هر حال، منطقا ميتوان تجربهاي را فرض كرد كه تحققش موجب بطلان و كذب اين گزاره باشد. (55) به همين دليل، اين نوع گزارهها همواره ميان بيم و اميد تزلزل و ثباتاند. نكته دوّم: تقسيم گزارهها به بديهي و نظري
در دانش منطق، گزارهها را به دو قسم بديهي و نظري تقسيم كردهاند. بديهيات، گزارههايي هستند كه تصديق به آنها نيازمند استدلال نيست؛ ولي نظريات، گزارههايي هستند كه تصديق به آنها در گرو استدلال است. بديهيات، خود بر دو قسمند: بديهيات اوليه و بديهيات ثانويه. بديهيات اوليه، گزارههايي را ميگويند كه تصديق آنها به چيزي جز تصور دقيق موضوع و محمول و نسبت ميان آن دو نيازمند نباشند. اينگونه گزارهها، نه در تصديق و نه در مفاهيم سازندهشان، هيچگونه نيازي به حس ندارند و تنها با كمك عقل، فهم ميشوند. بنابراين، بديهيات اوليه از بارزترين گزارههاي پيشيني به حساب ميايند كه در ضمن، منشأ اعتبار و پايه همه گزارههاي نظري هم هستند. بديهيات ثانويه، گزارههايياند كه تصديق آنها در گرو به كار بردن حواس و يا چيزهاي ديگري غير از تصور موضوع و محمول است، ولي در هر حال، از فرايند نظر و انديشمندان بينيازند. اين گزارهها بر شش قسم تقسيم ميشوند: حسيات، وجدانيات، حدسيات، تجربيات، فطريات و متواترات. معمولاً اين شش قسم بديهيات ثانويه و نيز بديهيات اوليه را يقين آفرين ميدانند؛ ولي حقيقت اين است كه به جز بديهيات اوليه و وجدانيات و گزارههاي نظري كه با روش صحيح منطقي بر اين دو دسته مبتني هستند، باقي انواع گزارههاي ياد شده مفيد يقين منطقي نيستند؛ مثلاً متواترات، همانگونه كه گفتيم مشروط به دو شرط عقلي محال بودن تباني بر كذب و محال بودن اشتباه در فهم حادثه است كه احراز و اثبات محال بودن اين دو امر هرگز ممكن نخواهد بود. بديهيات اوليه، وجدانيات و فطريات جزو گزارههاي پيشيني و حسيات و تجربيات، حدسيات و متواترات در زمره گزارههاي پسيني هستند. نكته سوّم: تقسيم مسائل فلسفي به «فلسفه پس از علم» و «فلسفه پيش از علم»
فلسفه پس از علم به آن دسته از مسائل فلسفي گفته ميشود كه علوم مستقل نيستند و نظريههاي علمي به انحاي گوناگون، پيشفرض آنها قرار ميگيرند؛ به همين روي، تغيير وتحول در نظريههاي علمي در اينگونه مسائل فلسفي، تأثير ميگذارند و آنها را دچار دگرگوني ميكند. فلسفه پيش از علم نيز به آن دسته از مسائل فلسفي گفته ميشود كه مستقل از علومند و تغيير و تحولاتي كه در نظريههاي علمي رخ ميدهد، در سرنوشت آنها مؤثر نيست. اين دسته، خود شامل دو گروه است؛ گروهي كه هيچ نظريه علمي را به هيچ نحوي، پيش فرض خود قرار نميدهند. به عبارت ديگر، هم طرح مسأله، مستقل از نظريات علمي است، هم راه حل آنها، عقلي محض است و از هيچ نظريه علمي در اثبات آنها استفاده نشده است و همين تعيين مصداق مفاهيم به كار رفته در آنها مبتني بر آراي علمي نيست. اصالت وجود، توحيد در ذات، صفات و افعال، اثبات معاد، جبر و اختيار و به طور كلي بيشترين و مهمترين مسائل فلسفه، در اين گروهند. گروه ديگر، مسائلي هستند كه هم راه حل عقلي محض دارند و هم راه حل عقلي ـ تجربي كه مبتني بر نظريههاي علمي است و آنها را پيش فرض قرار ميدهند. پيداست كه اين گروه نيز از علوم، مستقلاند؛ زيرا اگر پيشرفت علوم به تغيير در نظريه علمي و بطلان راه حل عقلي ـ تجربي آنها منجر شود، موجب نميشود كه مسأله لاينحل باقي بماند، بلكه راه حل عقلي آنها، همواره مستقل از هر تجربهاي، مسأله را اثبات ميكند؛ مثلاً مسأله تجرد روح در اين گروه است. توجه به مطالب ياد شده، اين نكته را هم روشن ميكند كه مسائل فلسفه پيش از علم كه عمده مسائل فلسفي را هم تشكيل ميدهند، همگي از گزارههاي پيشيني به حساب ميآيند و مسائل فلسفه پس از علم هم در زمره گزارههاي پسيني قرار ميگيرند؛ زيرا تعيين صدق و كذب گزاره علمي، پيش فرض آنها جز با تجربه ممكن نيست و به اين ترتيب، تعيين صدق و كذب، خود اين مسائل در نهايت بي تجربه ممكن نيست. (56) در بخش مسائل فلسفي پيش از علم، امكان نيل به يقين منطقي ـ كه همراه است با محال بودن احتمال نقيض گزاره ـ وجود دارد، ولي در مسائل فلسفي پس از علم، امكان نيل به چنين يقيني وجود ندارد؛ زيرا چنان كه در توضيح گزارههاي پسيني گذشت، منطقا ميتوان تجربهاي را فرض كرد كه تحققش موجب بطلان و كذب اين قبيل گزارهها باشد. با اين حال، در اين گونه مسائل، امكان حصولِ يقين روانشناختي يا همان قطع اصولي وجود دارد. اكنون در پرتو نكاتي كه بيان شد، نگاهي گذرا به انواع شناختهاي ديني ميافكنيم: پارهاي از شناختهاي ديني را ميتوان در زمره مسائل فلسفي پيش از علم قرار داد كه با دلايل صرفا عقلي به اثبات ميرسند و به اصطلاح، از قبيل گزارههاي پيشيني نظري هستند. در چنين شناختهايي، همچنان كه گذشت، ميتوان به يقين منطقي دست يافت. باورهاي اساسي اديان، يعني باور به وجود خدا، باور به توحيد ذاتي، صفاتي و افعالي، باور به ضرورت نبوت و باور به معاد، همگي در اين بخش جاي ميگيرند. به عبارت ديگر، در اصول اعتقادات و اصول دين، راه تحصيل يقين منطقي به آنها باز است. از طرفي در فلسفه اسلامي، يكي از اقسام علم حضوري، علم حضوري معلول به علت هستي بخش خود دانسته شده است؛ از اينرو گزاره «خدا وجود دارد.» ميتواند به عنوان گزارهاي وجداني در ذهن منعكس گردد و چنان كه گفتيم، وجدانيات نيز از جمله گزارههاي پيشيني و مفيد يقين منطقي هستند. در هر حال، تمام آن دسته از گزارههاي ديني كه از جمله گزارههاي پيشيني و قبل از علم به حساب ميآيند و ميتوان با براهين عقلي محض براي آنها دليل آورد و به تصديقشان پرداخت، قابل دستيابي به يقين منطقي هستند. اما ساير گزارههاي ديني كه يا تنها از طريق نقل به اثبات ميرساند، يا دستكم در استنباط آنها از مقدمهاي نقلي استفاده گرديده است، قابل دستيابي به يقين منطقي نيستند؛ زيرا شناختهاي نقلي ما به وسيله يكي از اين سه راه بدست ميآيد؛ خبر واحد، خبر واحد محفوف به قراين قطعي و خبر متواتر. خبر واحد معتبر، چيزي بيش از ظن نوعي را نتيجه نميدهد و خبر متواتر، با عنايت به تشكيكي كه در دو شرط عقلي آن صورت گرفته و نيز خبر واحد محفوف به قراين قطعي نيز چيزي فراتر از يقين روانشناختي (= قطع اصولي) به بار نميآورد. بنابراين، امكان نيل به يقين منطقي در تمام گزارههاي ديني وجود ندارد، بلكه تنها در بخشي از آموزههاي ديني ميتوان به چنين يقيني نايل آمد. بر اين اساس، تمامي آنچه كه از تقليد حاصل ميشود، جزم و يقين منطقي نيست؛ چون اوّلاً احتمال خلاف در آن زياد است و ثانيا قابل نقض و زوالپذير است ؛ مثلاً هرگاه از مقلّد جازم سؤال شود كه به چه دليل به فلان مطلب، جزم و يقين داري، در پاسخ خواهد گفت: چون فلان شخص گفته است. در اين صورت فرد مقلِّد با كمترين شبههاي، ممكن است شك كند و جزم و يقين او زايل گردد و اين گونه جزم و يقين كه جازم و مالك آن نيز نيست، در معرض زوال ميباشد. (57) اما در مورد جزم و قطعي كه از طريق تقليد از معصوم عليهالسلام حاصل شده باشد، آيا ميتواند يقين منطقي باشد؟ در اين مورد گفته شده كه مقلّد، اگر عصمت مقلّد منه را قبلاً با برهان اثبات نمايد و كلام او را نيز به صورتي قطعي دريابد، آنچه را كه بدين طريق بدست آورد، بر برهان بوده و يقيني ميباشد و به نوبه خود، تحقيقي است نه تقليد صرف. (58) نكته قابل توجه اين است كه مراد از يقين در اينجا، يقين منطقي است؛ و الاّ، جزم مقلّد كه احتمال زوال آن هم وجود دارد، يقين روانشناختي است؛ بنابراين، وقتي گفته ميشود تقليد از غيرمعصوم، يقينآور نيست، مراد همان يقين منطقي است. يعني با تقليد از غيرمعصوم، يقين منطقي حاصل نميشود، هر چند يقين روانشناختي بدست ميآيد؛ در حالي كه تقليد از فرد معصوم، باتوجه به اين كه عصمت مقلّد منه قبلاً با برهان اثبات شده است، لذا آن جزم و يقيني كه از اين طريق بدست ميآيد، متكي به برهان بوده و پشتوانه عقلي دارد و يقيني بودنش به خاطر برهاني بودن آن است، نه تقليد صرف. البته تقليد مستقيم از معصوم مراد است. اما تقليد با واسطه، همان است كه در صفحات پيشين، درباره خبر نقلي گفته شد. به اضافه اينكه در تقليد مستقيم و بدون واسطه با شرايط خاصي از قبيل دلالت درست، فهم درست و علم به عدم تقيه و امثال آن مطرح است. از اينرو در عصر غيبت معصوم عليهالسلام ، حصول يقين در بخشي از تعبديات دين، دشوار و گاهي غير ممكن است و اين به معناي نفي معقوليت دين يا نفي واقع نمايي دين نيست، بلكه اين محدوديت مربوط به عدم دسترسي به معصوم عليهالسلام ميباشد؛ زيرا بر اساس حكمت و لطف الهي، اصل در دين، امكان دسترسي به حجت الهي است. پر واضح است كه در صورت حضور معصوم عليهالسلام و امكان ارتباط مستقيم با محضر مبارك ايشان، حصول يقين، حتي يقين منطقي در آن بخش از تعبديات دين كه دسترسي بدان مشكل بود نيز دستيافتني خواهد بود. اما در مورد فهم گزارههاي ديني از طريق مراجعه به قرآن نيز همانند آنچه در صفحات پيشين گفته شده مطرح است و آن اينكه برخي گزارهها و آموزهها از نوع گزارههاي بديهي يا از نوع گزارههاي پيشيني نظرياند كه امكان نيل به معرفت يقيني در آنها وجود دارد؛ آن هم معرفت يقيني منطقي و در ساير گزارهها صرفا توليد يقين روانشناختي ميكنند. همچنين گذشت كه روش دعوت انبيا به گونهاي بوده كه با تبيين حقايق دين، واقعيات عيني و خارجي و با عرضه يك جهانبيني معقول، حجت را بر انسان تمام كنند و اتمام حجت نيز مبتني بر واقعگرايي ديني ميباشد و واقعنمايي با هر دو نوع يقين سازگار است. از اينرو، حداكثر چيزي كه از افراد خواستهاند، عبارت است از تحصيل يقين متعارف نسبت به باورهاي اساسي دين و تحصيل يقين متعارف به درستي آنچه از سوي خدا نازل شده است؛ مثلاً آيا معاد روحاني است يا جسماني؛ همين اندازه كافي است كه معتقد باشد، يقينا هر آنچه خدا و پيامبرش در اين باره ميگويند درست است. اين تصديق جزمي كه «آنچه خدا و پيامبرش ميگويند درست است.» معرفتي يقيني از نوع منطقي ميباشد؛ زيرا صدق گفتار خداوند و پيامبر صلياللهعليهوآله با برهان منطقي قابل اثبات ميباشد. اما تحصيل ظن نوعي نسبت به برخي آموزههاي ديني و حتي در مواردي، تنها عمل بر طبق اصل عملي كافي دانسته شده است. يادآوري اين نكته لازم است كه يكي از مواردي كه ظن نوعي به گزارههاي ديني را نتيجه ميدهد، «تقليد از مراجع اعلم» در مسائل فرعي دين ميباشد؛ زيرا تقليد عبارت است از رجوع به كارشناس و متخصص در امور ديني كه به دليل ملكه عدالت و تقوي به چيزي جز آنچه از منابع ديني به شكل روشمند به دست ميآيد، فتوا نميدهد. اكنون پرسشي كه اينجا پيش ميآيد اين است كه چرا با وجودي كه امكان نيل به يقين منطقي در دين وجود دارد، پيامبران عليهمالسلام تحصيل آن را ضروري نميدانستند و تنها به تحصيل قطع متعارف و اطمينان و ظن نوعي بسنده ميكردند؟ پاسخ اين است كه شيوه انبياي الهي در دعوت مردم، بر پايه سهولت در تعليم و تعلّم استوار بوده است؛ بويژه اين كه مخاطبان دين و انبياي الهي همه مردم (اعم از فيلسوف و غيرفيلسوف) بودهاند. يعني به دليل آنكه تحصيل يقين منطقي با آن شرايط، معيارها و مقدمات پيچيده، كاري بس دشوار و خارج از توان بيشتر افراد بشر است و چه بسا يافتن يك برهان يقين آفرين، سالها به طول انجامد و نيازمند آن باشد كه انسان، عمده همت خود را مصروف آن سازد. پيامبران، انسانها را ملزم به تحصيل آن نكردهاند، بلكه راه هاي آسانتري را كه انسانها در ساير امور زندگي خود نيز به وسيله آنها اقناع ميشوند، براي شناخت و پذيرش آموزههاي ديني كافي دانستهاند. پر واضح است كه تعليم و تربيت و راهبري افراد نيز در صورتي ممكن، كارآمد و پرثمر خواهد بود كه با توان و ظرفيت افراد مورد تربيت، تناسب و هماهنگي داشته باشد. با اين حال، تحصيل يقين منطقي در بخشهايي از دين كه امكان تحصيل چنين يقيني وجود دارد، نوعي فضل به حساب ميآيد. يكي از امتيازات اين راه آن است كه ميتوان در مصاف علمي با شبهات ملحدان و شبههافكنان، از آن سود جُست و در مقام احتجاج و مناظره، ضعف و سستي دلايل منكران را آشكار ساخت و به چالش عقلگراياني كه جز به استدلال عقلي گردن نمينهند، پاسخ گفت. به اضافه اينكه تحصيل چنين يقيني، في نفسه ميتواند در تقويت ايمان ديني، نقش موثري داشته باشد. از سوي ديگر، زدودن شك و ترديد در سايه استدلال استوار عقلي، سهم بسزائي در پيشگيري از آسيب ديدن ايمان دارد. با توجه به كاركرد ويژه يقين منطقي از يك سو و با نظر به تمايل ذهن جستجوگر انسان به بحثهاي عميق عقلي و فلسفي از سوي ديگر، انديشمندان اسلامي، پژوهشهاي ژرفي را در زمينههاي اعتقادي به انجام رساندهاند كه بخشي از آن به تأسيس براهين مختلف در بخشي از معارف ديني انجاميد. پرسش ديگري كه اينجا قابل طرح است، اينكه، اگر صرف حصول يقين روانشناختي ـ كه با جهل مركب هم سازگار است ـ و يا حتي درجات پايينتري از باور، مانند اطمينان و ظن نوعي در دين كافي باشد، آيا به پذيرش نوعي تكثرگرايي و همه صدقي در اديان و مذاهب نميانجامد؛ زيرا پيروان هر گرايشي، اعم از حق و باطل، ميتوانند ادعا كنند كه ما به درستي عقيده خود، قطع و جزم داريم؟ در پاسخ بايد گفت: درستي و حق بودن گزارههاي ديني براي پيامبر صلياللهعليهوآله به علم حضوري خطاناپذير معلوم است، ضمن آنكه حق بودن اساسيترين اعتقادات ديني در مواردي به پشتوانه علم حضوري و در تمام موارد با تكيه بر برهان منطقي قابل اثبات است؛ از اينرو، پيامبران به دليل آسانگيري در مقام تعليم و تربيت، انسانها را به شناخت آموزههاي دين حق از راههاي سادهتر دعوت ميكردهاند. به عبارت ديگر: در جايي كه راههايي مثل قطع اصولي، اطمينان و ظن نوعي، افراد را به همان مقصدي كه انبيا به آن رسيده و حقانيتش را دريافتهاند، رهنمون ميشود، پيامبران نيز به همين راهها اكتفا ميكردهاند. از طرفي، در همين مواردي هم كه قطع اصولي كافي دانسته شده، اين نكته وجود دارد كه اگر شخص در حصول قطع خويش دچار تقصير و كوتاهي بوده و از راههايي غير متعارف به آن نايل آمده باشد و در نتيجه قطعش خلاف واقع از كار درآيد، مستوجب عقوبت خواهد بود. ظن نوعي هم اگر از راه امارههايي معتبر و مشخص بدست بيايد، معتبر خواهد بود و در غير اين صورت، اساسا عاري از هرگونه حجيت و اعتبار ميباشد. بنابراين، هيچگونه تكثرگرايي در اعتقادات افراد پيش نخواهد آمد؛ زيرا همانگونه كه گفته شد، در اكثر مسائل اعتقادي و بنيادي در دين، قابل تحصيل يقين منطقي بوده و در صورت وجود شبهات، همچنين در مقام مناظره و احتجاج در مقابل منكران، ملحدان يا شبههافكنان ميتوان از راه منطقي و استدلال برهاني بهره گرفت؛ در غير اين صورت، همان قطع اصولي كافي است. سؤال ديگري كه در اينجا مطرح است اين ميباشد كه اگر فهم يقيني ازدين امكان دارد، اگر شناخت يقيني در دين، بويژه قرآن حاصل شدني است، اگر در قرآن زمينهاي براي شك و ريب نيست، پس اين همه شك و ريبي كه كافران درباره دين و قرآن دارند چيست؟ «ادلّ دليل علي امكان شيء وقوعه؛ بهترين دليل بر ممكن بودن چيزي، وقوع و تحقق آن است» و اكنون كه شك و ريب در دين و قرآن تحقق يافته، روشن ميشود كه دين و قرآن، زمينه شك و ريب را دارد و اين با يقين سازگار نيست. علاوه بر اينكه خود قرآن كريم نيز در موارد متعددي سخن از شك و ريب كافران گفته است. مانند آن كه فرمود: «بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْ ذِكْرِي» (59) و «بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها» (60) پاسخي كه به اين سؤال ميتوان داد اين است كه شك و ريب كه در مقابل يقين قرار دارد، بر دو قسم است؛ گاهي آن چيز، نقص، ضعف و بطلاني دارد و اين امر سبب شك و ريب و عدم يقين ميگردد و گاهي شك و عدم يقين از نقص و ضعف شاكّ و مرتاب نشأت ميگيرد و ربطي به مشكوك فيه ندارد. به طور مثال، اگر در قضيهاي، رابطه محمول با موضوع ضروري نباشد، اين قضيه في نفسه قابل شك بوده و يقين در آن راه ندارد؛ چون ممكن است اين موضوع داراي اين محمول باشد يا نباشد. ولي اگر در قضيهاي رابطه محمول با موضوع، ضروري باشد، موضوع قضيه بالضرورة واجد محمول است و محمول نيز بالضرورة براي موضوع ثابت است. چنين قضيهاي ذاتا معقول، معرفتبخش و معرفتزا خواهد بود و موردي براي ترديد ندارد و اگر كسي در آن نتواند به يقين برسد و ترديد داشته باشد، براي آن است كه يا نخواسته است اين قضيه و موضوع و محمول آن را بشناسد يا به خاطر عناد و دشمني آن را نميپذيرد. بنابراين، معارف دين (اعم از عقلي و نقلي)، ضروري و يقيني بوده و هيچگونه شكي در آن راه ندارد. شك و ترديد انسانها به خاطر خودشان است و به تعبير قرآن مجيد، شك آنان به دليل نابينا بودن ايشان است كه معارف ضروري و روشن ديني و قرآن را نميبينند. دين و معارف دين مبتني بر واقعيات بوده و گزارههاي ديني واقعنما، با معنا و معقول ميباشد. شك و ترديد انسانها منافاتي با واقعنمايي آن ندارد. مثلاً روز بودن روز و شب بودن شب، امري بديهي و ضروري است؛ ولي اگر كسي ترديد داشته باشد كه الان شب است يا روز يا آنكه اصلاً شب و روزي وجود دارد يا خير، نه براي آن است كه شب و روزي وجود ندارد و نه به خاطر آن است كه شب و روز، امري ضروري و بديهي نيستند؛ بلكه به خاطر نابينا بودن شك كننده است كه حواس مدركه خود را در اثر حوادثي از دست داده است. (61) خلاصه و نتيجهگيري
اينكه در دين ميتوان به معرفت يقيني دست يافت، سؤالي است كه در اين مقاله به آن پرداختيم. براي پاسخ به اين سؤال، ابتدا برخي مسائل عام معرفتشناسي را مطرح كرديم. پيش فرض اين مقاله، امكان معرفت يقيني ميباشد كه در چند مسأله تحت عناوين يقين، انواع يقين، معيار آن و ارزش هر يك از آنها، اشاره شده است. سپس وارد معرفت ديني و انواع آن شديم كه با توجه به مباحث مقدماتي، به اين نتيجه رسيديم كه دسترسي به معرفت يقيني در تمامي آموزههاي ديني امكانپذير است. البته در برخي يقين منطقي و در پارهاي هم يقين روانشناختي و... قابل حصول است. همچنين اشاره شده است كه در عصر غيبت، هر چند در برخي آموزهها دسترسي به يقين دشوار است، اما بمعناي عدم امكان نيست. در ادامه افزوديم در عين اينكه دست يافتن به يقين منطقي ممكن است، الزامي در تحصيل آن نيست؛ در حالي كه يقين منطقي، نوعي فضيلت محسوب ميشود. در ضمن، مباحث ياد شده به برخي شبهات نيز پاسخ گفتيم و به اين نتيجه رسيديم كه شك و شكاكيت در دين به دين مربوط نميشود؛ بلكه به فرد شاك برمي گردد و اين منافاتي با واقعنمايي دين ندارد. بنابراين، فهم يقيني دين امري ممكن و دين نيز امري معقول و واقعنما ميباشد. برآيند و تبعات نتيجه ياد شده، در مسائل ديگري از دين و فلسفه دين نيز مطرح ميباشد كه در ذيل صرفا در حد فهرست ذكر ميگردد و تفصيل آن را به پژوهشها و تحقيقات انديشمندان موكول ميكنيم: 1ـ معنا دار بودن گزارههاي ديني (با توجه به واقعنمايي دين و امكان كشف آن) 2ـ ساختار و هويت زباني دين، ساختاري عرفي ـ عقلايي خواهد بود. 3ـ گزارههاي ديني صادقند و معيار صدق آنها، مطابقت آنها با واقع و نفس الامر دين است نه انسجام يا تلائم و امثال آن. 4ـ در فهم متون وحياني و روايي، محوريت با متن و ماتن است، نه مفسّر و پيش داوريهاي آن. 5ـ و... هر يك از نتايج و برآيند ياد شده، نياز به بحث و تحقيق مفصلي دارد كه اين نوشتار ظرفيت آن را ندارد، از اينرو به همين حد اكتفاء ميكنيم. 1ـ 2ـ ر.ك.: مرتضي مطهري، مسأله شناخت، انتشارات صدرا، چاپ سوّم، قم، 1368، ص 23؛ عبدالله جوادي آملي، شناختشناسي در قرآن، ص 145. 3ـ لسانالعرب، القاموس المحيط، مجمع البحرين، اقرب الموارد. 4ـ مجمعالبيان، ج 1، ص 75؛ روحالمعاني، ج 1، ص 165. 5ـ مفردات راغب؛ روح المعاني، ج 1، ص 165. 6ـ اقرب الموارد، مصباح المنير. 7ـ الحاشيه علي تهذيب المنطق، ص 111؛ المنطقيات للفارابي، صص 267 و 350؛ اساس الاقتباس، صص 409، 361، 360. 8ـ ر.ك.: فارابي، ابو نصر محمد، المنطقيات، تحقيق محمدتقي دانشپژوه، ج 1، ص 350 تا 357. 9ـ محمدباقر صدر، الاسس المنطقية للاستقراء، ص 322. 10ـ ر.ك.: همان، صص 322ـ327. 11ـ مراد وهبه، المعجم الفلسفي، ص 745. 12ـ محمدرضا مظفر، المنطق، ص 314. 13ـ ر.ك.: همان. 14ـ همان. 15ـ ر.ك.: همان، صص 325 و 327. 16- A companian to epistemology, Ed, J.Dency and E. sosa. 1992 in the Encyclopedia of filosophy, Ed. paul edwards, 1964 . 17- Kline . 18- m.legenhausen, certainty and entailment. P.7 . 19- Routledge Encyclopedia of filosophy, vol.2, P. 265 . 20ـ ابن سينا، تعليقات، صص 82 و 148؛ برهان شفا، صص 220 و 224. 21ـ ر.ك.: برهان شفاء، ص 60. 22ـ ر.ك.: همان، صص 210 و 36. 23ـ همان، فصل چهارم، ص 67. 24ـ عبدالرحمن بدوي، منطق ارسطو، ج 2، ص 333؛ ابن سينا، برهان شفا، ص 78. 25ـ ابن سينا، همان، ص 78. 26ـ خواجه نصيرالدين طوسي، جوهرالنضيد، علامه حلّي، ص 188. 27ـ همان. 28ـ ابن سينا، برهان شفا، صص 95 و 220. 29ـ ر.ك.: همان. 30ـ ر.ك.: همان، ص 97. 31- Religious skeptisism . 32- Flew, A Hume's philosophy of belief (london: routledge and kegan paul , 1961) PP. 272-273 . 33ـ همان. 34ـ كالين براون، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمه طاووس ميكائيليان، ص 69. 35ـ ايان باربور، علم و دين، ترجمه خرمشاهي، ص 65. 36ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشوري، ج 7، صص 320ـ339. 37ـ كاپلستون، همان، ج 8، ص 125. 38ـ كالين براون، فلسفه و ايمان مسيحي، صص 221 ـ 225. 39ـ سيد محمدحسين طباطبايي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1، مقاله دوم و چهارم؛ محمدتقي مصباح يزدي، آموزش فلسفه، ج 1، درس 13 و 19. 40ـ ر.ك.: لسان العرب، اقرب الموارد و مفردات راغب، واژه حجت. 41ـ لسان العرب. 42ـ امام خميني، تهذيب الاصول، ج 2، ص 154. 43ـ همو، انوار الهداية في التعليقة علي الكفاية، ج 1، ص 189. 44ـ ر.ك.: محمدرضا مظفر، المنطق، ج 1، صص 17 و 18. 45ـ ر.ك.: روحالله خميني، تهذيب الاصول، تحقيق و تقرير جعفر سبحاني، ج 2، مؤسسه نشر اسلامي، 1363 ش، ص 8. 46ـ همان. 47ـ ر.ك.: شيخ مرتضي انصاري، فرايد الاصول، ص ؛ محمدكاظم خراساني، كفايةالاصول، ص 258؛ ابوالقاسم خويي، مصباح الاصول، سيد محمد سرور واعظ، ج 2، چاپ چهارم، 1408، قم، ص 15. 48ـ ر.ك.: شيخ انصاري، فرايدالاصول، ص و خراساني، كفايةالاصول، ص 269. 49ـ امام خميني، تهذيب الاصول، ج 2، ص 8ـ9. 50ـ «حجية العلم ذاتيه.... ممّا يجب التنبيه عليه ان المراد من العلم هنا هو «القطع» اي الجزم الذي لا يحتمل الخلاف و لا يعتبر فيه ان يكون مطابقا للواقع في نفسه و ان كان في نظر القاطع لا يراه الاّ مطابقا للواقع، فالقطع الذي هو الحجة تجب متابعته اعم من اليقين و الجهل المركب يعني ان المبعوث عنه هو العلم من جهة انه الجزم لا يحتمل الخلاف عند القاطع.» محمدرضا مظفر، اصول الفقه، ج 2، ص 20، پاورقي. 51ـ ر.ك.: فخرالدين رازي، المحصول في اصول الفقه، تحقيق احمد عبدالموجود، ج 1، چاپ دوم، بيروت، 1420 ق، ص13ـ8. 52ـ امام خميني، تهذيب الاصول، ج 2، ص 154. 53ـ نساء / 165. 54ـ ر.ك.: مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 6، ص 334ـ332. 55ـ ر.ك.: عبدالرسول عبوديت، هستيشناسي، انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني رحمهالله ، چاپ پنجم، قم، 1379، صص 34ـ31. 56ـ عبدالرسول عبوديت، درآمدي بر فلسفه اسلامي، انتشارات مؤسسه امام خميني، چاپ اول، قم، 1380، صص 38ـ35. 57ـ ر.ك.: عبدالله جوادي، شناختشناسي در قرآن، ص 239. 58ـ همان. 59ـ ص / 8. 60ـ نمل / 66. 61ـ عبدالله جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن كريم، ج 1.