مسئلة صدق
نوشته: برايان كار ترجمه: دكتر همايون همتي اشاره:
تعريف رايج و مشهور معرفتشناسي «باورِ صادق موجه است» و در اين ميان بحث صدق يكي از مسائل مهم معرفتشناسي است كه نظريههاي متعددي دربارة آن بيان شده است. نوشتار حاضر بههمين موضوع پرداخته و در ابتدا نظريههاي رايج صدق را ذكر كرده و در خلال آن نظريات بعضي از فلاسفة غرب را درباب صدق مورد نقد و بررسي قرار داده است. صدق عيني
مفهوم صدق(2) داراي اهميت اساسي در فلسفه است. تا آنحد كه نظريات رقيب دربارة بسياري مسائل بزرگ انعكاسي از باورهاي مختلف در مورد اين مفهوم هستند. مناقشة مهم و عظيمي كه ما بهعنوان جريان حاد و پرحرارت قرون هفدهم و هجدهم، يعني مناقشه بين «خردگرايان قارهاي»(3) و «تجربهگرايان بريتانيا»(4) توصيف ميكنيم، درمورد ماهيت دانش ما نسبت به صدق بود، اما در عين حال يك عدم توافق اساسي را در مورد خود صدق نيز منعكس مينمود. در قرن حاضر مكتب فلسفيِ «تجربهگرايي منطقي»(5) يا «پوزيتيويسم منطقي»(6) غالب تفكر سنتي را بهعنوان عملي بيثمر - در حقيقت، بهعنوان اظهار بيانات بيمعنا - بر اساس نظريهاي در مورد معناداري كه ديدگاه سختگيرانه در مورد انواع صدق ارائه ميكرد، مورد انكار قرار داد. همچنين فيلسوفان اخلاق درمييابند كه، بهواسطة پيشفرضهاي خودشان در مورد ماهيتِ صدق بهسوي مسئلة چگونگي توصيف مناسب در مورد قضاوتهاي اخلاقي رانده ميشوند و فيلسوفان منطق و رياضيات نيز با مشكلِ نوع خاصي از صدق كه به منطق يا رياضيات مربوط است، مواجه هستند. از آنجا كه فصول ديگري در اين «دايرةالمعارف» به منطق، معرفتشناسي و فلسفة اخلاق اختصاص يافته، اين فصل سخن خود را بر مفهومِ صدق متمركز خواهد كرد و اكثراً جزئيات اين نسبتها و ارتباطات را كنار ميگذارد. آنچه بيشتر مطرح است، تنها به يك نوع از صدق مربوط خواهد بود. گرچه نوعي بسيار اساسي و رايج كه ما همه با آن آشنا هستيم و به پيروي از سنت رايج ميتوانيم آن را «صدق عيني» بناميم. در مورد صدق عيني چه امر خاصي وجود دارد؟ چگونه صدقهاي عيني ميتوانند بهعنوان زيرمجموعه خاصي از صدق بهطوركلي شناخته شوند؟ ما ميتوانيم بگوييم كه يك صدق عيني به نحوة وجود اموري كه وجود دارند مربوط است؛ يك گزاره صدق عيني را بيان ميكند، اگر بيان نمايد كه چهطور اشيا در جهان وجود دارند. بعضي از چيزها را ميپذيريم كه هيچ شق ديگري ندارند؛ مثلاً اينكه دو بعلاوة دو چهار ميشود و اينكه مجردها، افرادي ازدواج نكردهاند، ما فكر ميكنيم اينها دقيقاً قضيهاي دربارة چگونگي اشيا نيستند بلكه بيشتر قضيهاي در مورد ضرورت منطقي هستند. اين گزاره كه دو بعلاوة دو چهار ميشود يك صدق عيني را بيان نميكند، زيرا شق بديل وضعيت امور را بيان نميكند. اين مطلب كه دو دوتا ميشود چهارتا امري عيني نيست، بلكه بيشتر امري داراي ضرورت منطقي بوده و صدق عيني به امور واقعي مربوط است. اما اين هنوز توصيف نامناسبي از آنچه فيلسوفان از «صدق عيني» قصد كردهاند، است. نخست اينكه ميتوان مفهوم «صدق» را چنان توسعه داد كه علاوه بر «امور واقع» كه در اينجا مورد نظر ما است شامل صدقهاي رياضي نيز بشود. در آن صورت مفهوم صدق دربارة برخي امور مثل امور رياضي، منطقي و زباني (از قبيل «همة مجردها افرادي ازدواج نكردهاند») كاربرد متفاوتي خواهد داشت. بنابراين اجازه دهيد اين تفاوت را مورد تصريح قرار دهيم و بگوييم كه «صدقهاي عيني» به اموري از حقايق غيررياضي،غيرمنطقي و غيرزباني مربوط هستند. اگر ما توجه كنيم كه اين تفاوت با تفاوت رايج ميان صدقهاي تحليلي و تركيبي مطابقت دارد آنگاه كمتر بهعنوان تفاوتي دلبخواهي جلوه خواهد كرد. ما ميتوانيم بهآساني بپذيريم كه تفاوتي بين گزارهاي شبيه «هر مجردي فردي ازدواج نكرده است» كه به ما چيزي در مورد معناي كلمه «مجرد» ميگويد، و گزارهاي شبيه «روح، مجرد است» كه به ما چيزي در مورد خودِ روح ميگويد، وجود دارد. مثالهاي ديگر از گروه اول، يعني گزارههاي تحليلي عبارتند از: «مثلث سه گوشه دارد»، «دختر ترشيده هرگز ازدواج نكرده است» و «اشياي مادي ميتوانند در زمان و مكان قرار گيرند». مثالهاي ديگر از گروه دوم، يعني گزارههاي تركيبي عبارتند از: «پيتر از جان بلندتر است»، «كسي در خانه نزديك در نيست» و «آن درخت شصت فوت ارتفاع دارد». علاوه بر اين تمايز كه آنها در مورد كلمات يا اشيا هستند تمايز ديگر اين است كه بگوييم گزارههاي تحليلي به ما نميگويند كه جهان چگونه است، آنها چيزي دربارة نحوة هستي اشيايي كه در جهان وجود دارند به ما نميگويند. از طرف ديگر گزارههاي تركيبي دقيقاً همين كار را انجام ميدهند، و اگر آنها در انجام چنين كاري موفق شوند صدقهاي تركيبي را بيان ميكنند. اكنون قابل قبول است كه اظهار نماييم كه تنها صدقهاي رياضي، منطقي و زباني صدقهاي تحليلي هستند. نتيجه آن است كه صدقهاي عيني، تركيبي و بالعكس صدقهاي تركيبي، عيني هستند. اما توصيف ما هنوز كافي نيست، زيرا طبق آن صدقهاي عيني تنها امور ممكن را در بر ميگيرد و اين برخلاف يك سنت نيرومند فلسفي است. تمايز بين ضرورت و امكان ميان حقايق ضروري و حقايق ممكن، يا بين گزارههاي ضرورتاً صادق و گزارههاي محتملالصدق پيشينهاي دراز در فلسفه دارد، و به شيوههاي گوناگون مورد اشاره قرار گرفته است. لايپنيتس بر حسب تصورش از «عوالم ممكن» اينچنين گفته است: عوالمي غير از اين عالم واقعي كه خدا ميتوانسته بهجاي اين عالم خلق كند. ضرورت مربوط ميشود به آنچه نه تنها در بعضي عوالم، كه در همه عوالم ممكن صادق است؛ امكان مربوط ميشود به آنچه كه در بعضي از عوالم ممكن، نه همه، صادق است. بنابراين يك صدق و حقيقت ضروري در همة عوالم ممكن صادق و درست است، و يك حقيقت ممكن تنها در اين جهان (و شايد برخي از عوالم ديگر) صادق است. خطا است اگر بپنداريم كه در وهلة نخست صدق عيني تنها به آنچه كه ممكن است مربوط ميشود، بدون توجه و تأملي دقيق در مورد سنت خرَدگرا كه بهطور صريح معتقد است كه - با همه اين دعاوي - صدقهاي تركيبي خاص ممكن است صدقهاي ضروري باشند. بنابراين ما بايد دقت كنيم تا صدقهاي عيني را به شيوهاي توصيف نماييم كه از اين فرض در امان باشند. وقتي ما ميگوييم كه صدقهاي عيني با نحوة تحقق اشياي موجود و شقوق بديل نحوة هستي آنها مربوط است، اين نكته را بايد بهعنوان امكاني براي نوعي از صدقهاي ضروري در طبقهاي از صدقهاي عيني انگاشت، آنچه را كه ما بايد مستثني كنيم عبارت از صدقهاي منطقاً ضروري (بديهي) رياضي، منطق و زبان است. يكسان دانستن صدقهاي عيني با صدقهاي تركيبي دقيقاً همين نتيجه را در بر دارد. بياييد بهعنوان نمونههايي از صدقهاي عيني موارد ذيل را در نظر بگيريم درحاليكه براي همراهي با سير استدلال ميپذيريم كه آنها براستي صحيح هستند: «درختهايي در ميدان راسل وجود دارند.» « 2E = mc » «خداوند وجود دارد.» در پرتو اين مثالها ما ميتوانيم دو نكتة اساسيتر را بيان كنيم؛ يكي آن است كه ما بايد مسائل مربوط به صدق عيني و چگونگي شناخت آن را از هم جدا كنيم، زيرا بروشني اين صدقهاي سهگانه شناخته خواهند شد كه به گونههاي مختلف صحيح ميباشند. اولي نيازمند آن است كه ما تنها در امتداد ميدان راسل رفته و به آن نگاهي بيفكنيم. دومي نيازمند آن است كه ما از نيروي عقل و حواسمان استفاده كنيم. سومي، كه اغلب مورد بحث و استدلال قرار گرفته، صرفاً با بهكارگيري عقل تنها ميتواند اثبات شود، بنابراين پيش از آنكه حقيقتي تجربي باشد حقيقتي پيشيني است. اكنون اين امر روشن نيست كه جوابهاي متفاوت به اين پرسش كه چگونه ميتوان صدق چيزي را دانست، پاسخ به اين پرسش مستلزم دانستن شرايط صدق عيني است. ما ميدانيم كه شمعي روشن است زيرا ميتوانيم ببينيم كه آن روشن است و ما ميدانيم كه زنگي دارد صدا ميدهد زيرا ما ميتوانيم آن را بشنويم، اينها حسهاي مختلفي را شامل ميشوند. آيا ما بايد بگوييم كه آنها انواع مختلفي از حقايق هستند؟ با توسعه اين امر به سه مثال خودمان - زيرا آنها نيز مستلزم روشهاي صدق مختلفي هستند - آيا بايد بگوييم كه آنها انواع مختلفي از حقايق هستند؟ ما قبل از پذيرفتن آن موضع بايد بكوشيم تا به توصيفي كلي از صدق عيني دست يابيم. سرانجام ما بايد توجه داشته باشيم كه بعضي از صدقهاي واقعي مسلماً درك و فهمشان بسيار مشكلتر از بقيه است براستي، بعضي ممكن است اصلاً قابل فهم نباشند و هيچ سختي و اشكالي در فهم اينكه «در ميدان راسل درختهايي هست» وجود ندارد و ما معمولاً ميپذيريم كه اين امر موردي از معرفت يقيني است. گزاره «2E = mc» مسلماً خيلي مشكلتر فهميده ميشود و معمولاً پذيرفته ميشود منتها شايد بهعنوان يك احتمال موجود گزارة «خدا وجود دارد» اصلاً قابل شناخت نيست، اگر دلايلي براي هستياش وجود دارد بههمان اندازه كه فيلسوفان ادعا ميكنند اين دلايل مورد ايراد هستند.(7) بنابراين اگر ما هر سه مورد را بهعنوان صدقهاي واقعي بپذيريم بايد تصوراتمان را در مورد حقيقت و راجع به آنچه قابل شناخت يا قابل شناخت يقيني است از هم جدا كنيم. بنابراين ما بايد از عباراتي مانند «آن يك حقيقت است»، «آن حقيقتي است كه...»، و «حقايقي وجود دارند كه...» كه ممكن است به گونهاي ديگر نيز اظهار شوند، چشمپوشي كنيم. برخي از نظريههاي رايج دربارة صدق
بنابراين چه گزارش و شرحي راجع به صدق عيني ميتوان داد؟ چه شرايطي را يك گزاره بايد تأمين كند اگر قرار است گفته شود آن گزاره بيانگر يك صدق عيني است؟ وقتيكه ما در مورد چنين گزارهاي ميگوييم كه اين گزاره صادق است مقصود ما چيست؟ موجهترين جواب تنها اين است: اينچنين گزارهاي صادق است اگر بيان كند كه اشيا در متن و واقعيت چگونه هستند. يكي از اين جوابهاي عالمانه، كه ميكوشد مسئله صدق را به تفصيل شرح دهد و حوزههاي گوناگون مبهم آن را حل كند، نظرية سنتي در مورد صدق است كه بهعنوان «نظرية مطابقت»(8) شناخته شده است. موجهنمايي نخستين آن مشوق تلاشهاي واقعي در توسعه و دفاع از آن در مقابل رقيبانش گرديده است در ميان اين رقيبان دو نظريه، يعني «نظرية انسجام»(9) و «نظرية عملگرايانه»(10)، وجود دارند كه هريك مدافعان بسياري دارند. من اين نظريات را به نوبت توضيح خواهم داد، درحاليكه كوشش خواهم نمود نقاط قوت و ضعف آنها را در ارتباط با يكديگر مورد توجه و تأكيد قرار دهم. نظرية مطابقت
نظرية مطابقت تاريخي طولاني داشته است، كه به سوفيست افلاطون(11) و عبارت مشهور ارسطو در مورد اين تئوري برميگردد: «اگر دربارة آنچه وجود دارد بگوييم كه وجود دارد، يا در مورد آنچه نيست بگوييم كه هست، اين گفته دروغ است؛ در حاليكه اگر راجع به آنچه كه هست بگوييم هست، و راجع به آنچه كه نيست، بگوييم كه نيست، اين گفته صحيح است.»(12) اين تئوري طرفداران زيادي در سنت تجربهگراي بريتانيا، از لاك(13) در قرن هفدهم تا راسل(14) و مور(15) در قرن بيستم يافت. يك روايت بسيار مفصل آن در «رسالة فلسفي - منطقي» ويتگنشتاين(16) در سال 1921، و روايتي تازهتر توسط جي.ال آستين(17) در سال 1950، مطرح شده است. براساس «رساله» ويتگنشتاين، گزارههاي معمولي بهوسيلة رابطهاي منطقي، از ميان گزارههاي مقدماتي ساخته ميشود. يك گزاره مقدماتي از سمبلهاي ساده - «اسمها» ساخته ميشود كه به روش خاصي تركيب شده، و توسط اين تركيب است كه بيان ميكند كه اشيا چگونه در جهان هستند - در خود جهان مصداقهاي اين نامها يافت ميشوند، كه ويتگنشتاين آنها را «اشيا» مينامد. بنابراين در اينجا اجزاي نظرية مطابقتِ ويتگنشتاين عبارتند از: گزارههاي مقدماتي، نامها، اشيا و تركيب (يا ساختار). اين نظريه اظهار ميدارد كه صدق عبارت است از آنچه در ذيل ميآيد، اگر اشيايي كه توسط اسمهاي بهكار رفته در يك گزارة مقدماتي بدانها اشاره شد همان شكل و تركيبي را دارند كه آن اسمها در گزاره دارند - به عبارت ديگر، اگر «وضع اموري»(18) مطابق با اجزاي تركيبكننده و ساختار آن گزاره وجود دارد بنابراين، آن گزاره صادق است. گزارههاي مقدماتي در حقيقت سعي ميكنند تا واقعيت را به تصوير كشند. آنها به كمك تصويرسازي يا الگوسازي از واقعيت بيان ميكنند كه اشيا چگونه هستند. «يك تصوير يك حالت ممكن را در فضاي منطقي نشان ميدهد... يك تصوير با واقعيت مطابقت دارد، يا قاصر از مطابقت است، آن صحيح يا ناصحيح است، درست يا غلط... مطابقت يا عدم مطابقت معنايش با واقعيت، صدق يا كذبش را تشكيل ميدهد».(19) نظريه تصويري ويتگنشتاين ابتدا در اين «رساله» بهعنوان يك نظرية داراي معنا ارائه ميشود، ولي بسيار فراسوي اين طرح ساده، توسعه و گسترش مييابد تا ماهيت رابطهاي منطقي و صدق تحليلي را تحت پوشش قرار دهد. ليكن بهطور خاص روايتي صريح و روشن در مورد «نظرية مطابقت» است كه نه فقط بهعنوان گزارشي در مورد صدق و كذب گزارههاي مقدماتي بلكه همچنين در مورد گزارههاي غيرمقدماتي معمولي به كار ميرود. صدق و كذب اين دسته گزاره دومي برحسب صدق و كذب آن دسته گزاره اولي تبيين ميشود كه آنها و ساختار منطقي خود گزارههاي غيرمقدماتي را شامل ميشود. همچنين گفته ميشود كه گزارههاي عادي نيز تصاوير واقعيتند و گفته ميشود كه شبيه گزارههاي تشكيلدهندة مقدماتي خودشان در تصويرسازي و نمونهسازي واقعيت ايفاي نقش ميكنند. «يك گزاره تصويري از واقعيت است، زيرا اگر من گزارهاي را درك كنم وضعيتي را كه آن گزاره نمايش ميدهد ميفهمم. يك گزاره اگر صادق باشد نشان ميدهد كه اشيا در چه حالتي قرار دارند و يك گزاره ميگويد كه اشيا در چنين حالتي قرار دارند.»(20) نظرية مطابقت آستين بدون همراهي نمودن مابعدالطبيعة ويتگنشتاين در مورد شكل و تركيب «اشيا» بسيط، و بدون تحليل ويتگنشتاينيِ ساختار منطقيِ گزارههاي غيرمقدماتي، ارائه ميشود. نظرية آستين در عوض از قرارداد زباني استفاده ميكند. او ميگويد، دو نوع قرارداد مربوط به صدق وجود دارد، قراردادهاي توصيفي و اشارهاي. قراردادهاي توصيفي با «كلماتي (جملاتي) كه همراه با انواع وضعيت، شيئي، پديده و غيره در جهان يافت ميشود» مرتبط است. قراردادهاي اشارهاي با «كلماتي (عباراتي) كه همراه با اوضاع تاريخي و غيره در جهان يافت ميشوند» مرتبط است.(21) تعريف آستين از صدق اين است «يك عبارت گفته ميشود صادق است وقتيكه وضع تاريخي اموري كه اين عبارت با قرارداد اشارهاي به آنها مربوط ميشود از سخني باشد كه با آن جمله بهكار رفته در ساخت آن توسط قراردادهاي توصيفي مرتبط باشد».(22) او صريحاً نظرية تصويري ويتگنشتاين را رد ميكند. براساس ماهيت نظرية مورد بحث تطابق، او نظر ميدهد كه آن نظريه: «كاملاً و صدقاً قراردادي است. هيچ نيازي به اين كلمات كه در بيان عباراتي صادق بهكار رفته تا آيينهوار نشان دهد بههيچوجه، حتي غيرمستقيم وجود ندارد، و هيچ نيازي به تركيبي حتي داراي وضع يا نتيجه وجود ندارد. بگو يك عبارت براي صادق بودن، هيچ نيازي به تظاهر كردن گوناگوني يا ساختاري يا شكلِ واقعيت، بيش از نياز يك كلمه به انعكاسي بوديم يا تصوير نگاري نوشتاري ندارد».(23) روايتهاي مختلف در مورد نظرية مطابقت بروشني جوابهاي متفاوتي به مسئلة توضيح اين نظر بديهي كه در صدق عيني امري است كه ميگويد اشيا در واقعيت چگونه هستند، ارائه ميدهد. عمدتاً آنها در تفسيرهايشان از رابطة مطابقت، از حامل صدق و كذب (اينكه گفته ميشود صادق يا كاذب است)، و در فهمشان از ماهيت آنچه در جهان حامل صدق و كذب را بيان ميكند، اختلاف پيدا ميكنند. اجازه دهيد ابتدا رابطة مطابقت را تفسير كنيم. ويتگنشتاين و آستين بهطور بنياني بر سر اين امراختلاف دارند. در نزد ويتگنشتاين، يك گزاره با حالتي از امور در معنايي بسيار قوي مطابقت دارد زيرا يكي ديگري را آيينهوار نشان ميدهد يا به تصوير ميكشد. آنها ساختار مشترك دارند و لازمهاش اين است كه اجزاي متناظر نيز دارند. در مقابل آستين مطمئناً در انكار اين موضوع بر حق است چرا بايد يك گزاره و واقعيتي كه آن را صادق ميسازد ساختار مشابه داشته باشند؟ آيا در اينجا همين قدر كفايت نميكند كه واقعيتي باشد كه گزاره آن را بيان ميكند، و لذا همين، آن گزاره را صادق ميسازد؟ چرا بر وحدت ساختاري تأكيد كنيم؟ ما بايد دقت كنيم تا بين دو نوع از مطابقت يعني «تشابه و معادل بودن»(24) و «توافق و سازگاري»(25) تمايز قايل شويم. دومي نوعي از مطابقت است كه متضمن رابطة همارزي يا آيينهواري كه توسط ويتگنشتاين مقرر شد ميباشد، همانطور كه مثلاً وقتي ما ميگوييم كه يك تكه از كاغذي با تكة ديگر سازگار است، اولي متضمن چيزي بيش از تناظر يك به يك بين دو دسته از اشيا نيست، همانطور كه مثلاً وقتي ما ميگوييم كه درجة ژنرالي در ارتش با درجة آدميرالي در نيروي دريايي معادل است. موضع آستين روايت بهتري از نظرية مطابقت بهنظر ميرسد كه تنها مستلزم آن گزارههاي صادق است كه حقايقي دارند كه آن گزارهها با آن حقايق بهجاي توافق، تشابه دارند. ليكن من معتقدم كه ديدگاه ديگري وجود دارد و آن ديدگاه ديدگاهي است كه توسط دي.دبليو. هاملين(26) مطرح شده كه عبارت است از اينكه يك دليل براي اشتياق تجربهگرايان به نظرية مطابقت التزام اين نظريه نسبت به قابل تشخيص بودن به پيوند ميان گزارهها و واقعيتهاست، تا براي امكانِ معرفت يقيني نسبت به صدق تدارك ببينند. اگر آن نوع آيينهوار نشان دادن بين گزارة «اينجا پارچهاي آبي هست» و حقيقتي كه مصداق اين گزاره است داشته باشد، حداقل ميتواند دانش يقيني قابل درك و دريافتي وجود داشته باشد. گرچه من قبلاً بر وجود اين نكته اصرار ورزيدم كه لازم است مسائل مربوط به صدق و مباحث مربوط به معرفت را از هم جدا ساخت و بايد با هاملين همنظر شد كه تلاش تجربه گرايان براي رسيدن به يقين در هر صورت محكوم به شكست است. نه، اين نكته به نفع روايت توافق سازش(27) از اين نظر است كه مطرح شده است. با كنار گذاردن نظرية تصويري ويتگنشتاين در مورد معنا، و همگام با آستين جايز شمردن اينكه زبان ميتواند معنا را بدون به تصوير كشيدن جهان انتقال دهد، ما بايد تصديق نماييم كه گزارهها و حقايقي را كه مصداق آنها هستند دقيقاً در همان كلمات قابل تشخيص هستند. چه چيزي اين گزاره كه «درختاني در ميدان راسل وجود دارند» را صادق ميسازد؟ اين حقيقت كه در ميدان راسل درختاني وجود دارند چه امري اين گزاره كه 2E = mc را صادق ميسازد؟ اين حقيقت كه 2! E = mc من معتقدم كه نظرية مطابقت ميتواند نظرية تصويري معناداري را ناديده انگارد، و نيازي ندارد كه براي يقين به صدق يك گزاره وارد پرسش از چگونگي تشخيص دادن بخشهاي متفاوت يك گزاره و يك حقيقت شود. اين پرسش از تصميمگيري بر آنچه صادق است، در هر صورت، ربطي به ماهيت صدق ندارد. گزارهها و حقايق با يكديگر موافق هستند زيرا آنها هر دو ساختار منطقي دارند، اما يك نظريه در مورد صدق نياز زيادي به تأكيد بر عينيت ساختارياش ندارد. زيرا در هر صورت ساختار تا حدي در مورد گزاره و حقيقت روشن و قطعي است، تمايز بين توافق و تشابه بهنظر ميآيد ربطي به رابطة صدق ندارد. گرچه ب.ف. استراوسون نظرية مطابقت را در زمينههايي كه گزاره و واقعيت خيلي خوب مطابقت دارند رد ميكند، يك نكتة نهايي عبارت است از: چه چيزي ميتواند براي واقعيتي كه در حال وقوع است بيش از عبارتي كه دارد شكل ميگيرد، شايسته باشد؟ البته عبارات و واقعيتها براي هم شايستهاند. آنها براي يكديگر ساخته شدهاند. اگر شما عبارتهاي اين جهان را بگشايي واقعيتها را نيز ميگشايي.(28) ليكن، اينكه گزارهها و حقايق ساختار مفهومي مشابه دارند فينفسه صدقي مفهومي است و بشدت نظرية مطابقت را فروپاشيده و از بين ميبرد اگر گزارههاي صادق و حقايق يكدست و مشابه بودند شايد اينطوري ميبود، اما آنها اينطور نيستند. اجازه دهيد درحاليكه حاميان نظرية مطابقت را دستهبندي ميكنيم، بر سر موضوع دوم يعني سؤال از حاملان صدق برويم. اين چيست كه صادق يا كاذب است؟ يك پاسخ نامناسب ميتواند آشكارا روايت فيلسوف از اين نظريه را فروپاشيده و از بين ببرد، و ما ميتوانيم از نقلقولهاي بالا بفهميم كه ويتگنشتاين و آستين ظاهراً طرفدار جوابهاي متفاوتي هستند. اولاً قابل قبول نخواهد بود كه صدق و كذب به جملات تعلق دارند. اين جمله را فرض كنيد «در ميدان راسل درختاني وجود دارد.» اولاً، تا معلوم نگردد كه به كدام ميدان راسل اشاره ميشود و تا معلوم نشود چه وقتي اين جمله بهكار برده ميشود، پرسش از صدق نميتواند مطرح شود. شايد بعضي از ميدانهاي راسل درختاني دارند و بعضي ندارند، و شايد هر ميدان راسل خاصي بتواند درختانش را از دست بدهد حتي اگر آن ميداني كه آن درختان را هماكنون دارد. براي غالب آمدن بر اين ايراد بعضي ميل دارند تمايزي بين نوع (type) و نشان(token) ايجاد نمايند. «همين جمله» كه در شرايط مختلف بهكار برده ميشود نوع جمله است، و در هر موقعيت نشاني مختلف از آن نوع ارائه ميشود. چرا نميگويند كه نشان جمله حامل صدق است؟ لكن، نكته آن است كه حتي نشان جمله بهطور مستقل از كاربردش، صادق يا كاذب نيست تا چيزي دربارة يك ميدان راسل خاص در زماني خاص بگوييم. تنها در اين زمينه جمله بههيچوجه ارتباطي با صدق ندارد، و به تعبير دقيقتر اين كاربرد جمله است كه صادق يا كاذب است نه خودِ جمله. ميل آستين براي گزارهها بهعنوان حاملان صدق بود، و ما ميتوانيم بگوييم كه آنچه يك جمله بيان ميكند يك گزاره را تشكيل ميدهد. اما ما اينجا همچنين مجبور هستيم تمايزي را طرح نماييم. معنايي از «گزاره» وجود دارد كه بهموجب آن انسانهاي متفاوت در زمانهاي گوناگون همان گزاره را ميتوانند بسازند. براي مثال اينكه «2E = mc» اما همچنين معنايي وجود دارد كه در آن مردم گزارههاي مختلفي خواهند ساخت، بهعنوان مثال وقتي ميگوييم كه گزارة انيشتين پيش از گزارة ادينگتون بيان شد و در معناي نخست است كه گزارهها را ميتوان صادق يا كاذب ناميد. بعلاوه - شايد آستين نيز با اين امر موافق بوده - مهم آن چيزي است كه بيان ميشود نه آنچه كه مطلبي دربارة آن بيان ميشود. اين محتوا و مضمون گزارة انيشتين است كه صادق است، نه بيان انيشتين در مورد آن، تمايز بهقدر كافي روشن است: در مورد اين بيان خيلي چيزها ميتواند گفته شود كه با قضية بيانشده نامربوط باشد، براي مثال اينكه آن در آلمان بود، اينكه آن زير چاپ بود، و اينكه آن در 1905 پديد آمد. آنچه به قضية بيانشده مربوط است اين است كه آن صادق است. بنابراين حاملان صدق، مندرجات و مضامين گزارهها هستند. همچنين ما بايد بهياد بياوريم كه اين مضامين ميتوانند صادق يا كاذب باشند حتي پيش از اينكه آنها بيان شده باشند، به عبارت ديگر اين مضامين ارزش صدقشان را كاملاً مستقل از اينكه آيا كسي هرگز آنها را بيان كرده يا نه حمل ميكنند. گزارة «2E = mc» البته حتي پيش از گزارش انيشتين صادق بود. اين تصور از معنا واقعاً با آنچه فيلسوفان بسياري، همچون ويتگنشتاين در «رساله»اش، از «گزاره» قصد ميكنند، معادل است. كساني مثل راسل و مور از چه چيز عقايد و احكام براي اجزاي نقش حاملان صدق طرفداري ميكردند؟ اختلاف بين اين دو اساساً به حالتشان بهعنوان عقايد هميشگي يا اعمالي كه هوشيارانه رخ ميدهند مربوط ميشود، اما در هر دو مورد اگر آنها بخت خدمت در نقش حاملان صدق را دارند اين بخت برحسب معاني آنها خواهد بود. ما كاربردي براي اصلاح «عقيده» و اصلاح «حكم» داريم كه در آن آنچه باور ميشود يا آنچه مورد حكم واقع ميشود وجود دارد كه بهمعناي عقيده و حكم اشاره دارد. دوباره اينها با گزارهها برابر هستند. بهطور مختصر و مفيد، گزارهها معاني عبارتها، عقايد و تصديقات و نيز حاملان صدق و كذب هستند. گزارهها نه تنها مضامين اين به اصطلاح «اعمال معرفتشنانه» هستند، بلكه همچنين داراي مضمونهايي مثل آرزو، اميد، ترس و غيره ميباشند. همانطور كه من ميتوانم بيان كنم كه خدا وجود دارد، من ميتوانم بترسم كه خدا وجود دارد و اميدوار باشم كه خدا وجود دارد همين گزاره در همه اين افعال گوناگون رخ ميدهد. اين گزاره، گزارش بيم و اميد و همة آنچه كه معاني و مضامين هستند، ميباشد. كاربرد ديگري از اصلاح «گزاره» وجود دارد كه بهمعناي يك جمله اشاره دارد، و آشكارا در اين معنا نميتوان گفت يك گزاره حامل صدق ميباشد. اما همچون گزارهها بهعنوان معاني و مضامين، نامزدهاي خوبي براي آن نقش ميباشند و نظرية مطابقت كه آن وضع را ميپذيرد حداقل با فكر معمولي ما سازگار است و دربارة واقعيت سخن ميگويد. البته، اصلاح «گزاره» بهعنوان يك اصلاح فلسفي در مورد هنر بهكار برده ميشود، اما آن به چيزي اشاره دارد كه بدون شك با آن كاربرد از پيش وجود دارد ايرادهايي وجود دارد كه گاهي در اين مورد مطرح ميشود و ما بعداً به آنها اشارهاي خواهيم نمود، اما اكنون ما به موضوع سوم يعني دستهبندي نظريهپردازان مطابقت و سؤال از ماهيتِ حقايقي كه گزارهها را صادق ميسازند، برميگرديم. هم ويتگنشتاين و هم آستين «وضع امور» را بر «صدق» ترجيح ميدهند، گرچه اصطلاحشناسي اهميت اندكي دارد؛ آنها آشكارا در باورهايشان سازگاري نداشتند، هرچند بر سر اين اصطلاح موافقت كردند. ويتگنشتاين حداقل آنها را اشياي مركب، دستهاي از «اشيا» در تركيب تلقي نمود، و راسل نيز مايل به انجام همين كار بود. اين حقيقت كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند براساس اين گزارش تركيبي از درختان، ميدان راسل و نسبت بين آنها خواهد بود. حالا چون ارتباط يك ارتباط فضايي از نوع «وجود رابط» است، مهم است درك نماييم كه واقعاً آن اشيا مربوط را پيوند ميدهد، و شيء مركبي بر روي حوزة اشياي زماني - مكاني برپا ميكند. اين حقيقت ساختاري منطقي دارد كه اشياي معمولي فاقد آن هستند، و خودش در زمان و مكان قرار نميگيرد. راسل و مورخواه اين امر را تأييد كنند يا نكنند ويتگنشتاين مطمئناً اين امر را تصديق ميكند. آستين بدبختانه اين كار را نميكند، زيرا طبق نظر او حقايق با پديدهها معادلند. ويژگيها و پديدهها در زمان و مكان جاي گرفتهاند، اما حقايق نه. كجا و چه وقت احتمال دارد ما بتوانيم اين حقيقت را كه آبي بودن، رنگي بودن است را تعيين محل و مكان كنيم؟ كجا و چه وقت ما ميتوانيم اين حقيقت را كه ناپلئون واترلو را در 1815 پديد آورد، تعيين مكان و محل كنيم؟ بنابراين امروز اين يك حقيقت است كه ناپلئون واترلو را پديد آورد و مهم نيست كه من اتفاقاً كجا هستم درحاليكه آن حقيقت را بر كاغذ يادداشت ميكنم، و كجا و چه وقت ميتوانيم ما، براي مثال، اين حقيقت را كه اگر ميز تحرير من از چوب ساخته شده بود يا از فلز ساخته شده بود تعيين جا كنم؟ اين مورد در برابر حقايقي كه جايگاه زماني - مكاني دارند شايد آشكارترين مورد است برحسب حقايقي كه مورد پديدههاي غيرزماني - مكاني هستند يا پديدههايي كه در همة زمانها و مكانها وجود دارند. براي مثال، اين حقيقت كه 4=2+2 را كجا ميتوانيم جاي دهيم؟ اين حقيقت كه 2E = mc را كجا قرار ميدهيم؟ اگر نياز گردد، آشكارتر از وجود حقايق داراي انواع مركبتر ميتواند گرفته شود، از قبيل اين حقيقت كه ناپلئون واترلو را در 1810 پديد نياورد اين حقيقت كه ميز تحرير من از فلز ساخته نشده، و اين حقيقت كه اگر اين ميز از فلز ساخته شده بود ميز تحرير من نبود. بههرحال ما ممكن است وسوسه شويم و فكر كنيم كه ميتوانيم، در مكان و زمان، اين حقيقت را كه درختان در ميدان راسل وجود دارند تعيين محل كنيم، اين حقايق منطقاً مركبتر بهطور مسلم اثبات ميدارند كه امور واقع هيچگونه مكاني ندارند. يك ايراد ديگر بهنظر آستين در مورد معادل دانستن حقايق با پديدهها اين است كه پديدهها فاقد ساختار منطقي حقايق هستند. بنابراين آنها تنها در ارتباطات علي با يكديگر قرار دارند، درحاليكه حقايق، درست مانند گزارهها، ارتباط منطقي دارند. اين حقيقت كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند تلويحاً ميفهماند كه اين شهر بهطوركلي جنگلي واقعي نيست، اين حقيقت كه 2E = mc تلويحاً اين حقيقت را ميفهماند كهE معادل 3mc نيست، اين حقيقت كه خدا وجود دارد اين حقيقت را تلويحاً ميفهماند كه فرد ملحد معتقد به باور غلطي است. نظرية انسجام(29)
دقيقاً بيان شد كه در مورد نظريه مطابقت تا حدي اميد به اجتناب از بسياري از ايرادات متعارف وجود دارد. با وجود اين اشكالات ديگري وجود دارد كه غلبه بر آنها اينقدر ساده نيست، كه در اصل مربوط به وضعيت هستيشناسانة گزارهها و حقايق هستند. ظاهراً اين اشكالات ما را به رقيب سنتي اين نظريه يعني نظرية انسجام هدايت ميكنند. اين بحث را ميتوان اينطور مطرح نمود نظرية مطابقت ميپذيرد كه كشف صدق يا كذب يك گزاره تنها مستلزم مقايسة آن گزاره مستقيماً با حقايق و واقعيت است. اكنون مشكل اين امر آن است كه ما هيچ شناختي فينفسه نسبت به واقعيت نداريم، مگر از روايت مفهومي واقعيت كه براي عقل ما، حداقل تا حدي، معتبر است. وقتي ما آگاه هستيم كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند، اين آگاهي، بهجاي وجود تنها آشنايي مستقيمي با تكهاي غيرمفهومي و مستقل از ذهن در اين جهان، بالعكس تحميلي بر اين جهان از ناحية طرح ذهني خود ماست. به عبارت ديگر، «حقايق» «خارج از اينجا» نيستند تا با قضاوتها يا با گزارههاي ما مقايسه شوند، بلكه همانند گزارهها در همين حوزه وجود دارند. آنها (حقايق) واقعاً خودشان ماهيتاً گزارهاي هستند، و آنچه را نظريهپرداز تئوري مطابقت در نظر ميگيرد كه مطابقتي بين گزاره و حقيقت باشد تنها مطابقتي بين گزاره و گزاره است. بنابراين تشخيص صدق اين گزاره كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند تشخيصِ سازگاري بين گزارهها ميباشد و آنچه را نظريه انسجام عقيده دارد كه صدق است انسجامي منظم و اصولي بين گزارههاست. قوت اين استدلال در اين ادعاي اوست كه حقايق، دقيقاً مانند گزارهها هويتهايي متضمن مفهوم هستند و ضعف آن در اين است كه نقش خود واقعيت را در تشكيل حقايق كمرنگ ميسازد. ما تنها مسئول مفهومي كردن حقايق هستيم، و اطلاعات و دادههاي خام بايد از خارج به ما برسد. ما اين درختان را در ميدان راسل خلق نميكنيم، و منحصراً عهدهدار اين حقيقت كه آنجا درختاني وجود دارند نيستيم. ما ديگر ارتباطي متناسب بين نيرو و جرم نساختهايم، گرچه ما نيازمنديم كه مفاهيم مناسب را توسعه دهيم تا آن (ارتباط متناسب) را درك كنيم. حقايق همان هستند كه، گرچه ماهيتاً مفهومي، مستقل از باور ما در مورد آنها كه اينچنين هستند، دارند. ايرادي ديگر به اين استدلال، سرعت عمل در رسيدن به نتيجه است كه صدق، ارتباطي منظم و اصولي است. چرا منظم و اصولي؟ اين مقايسه بهنظر ميآيد تنها بين دو گزاره باشد، كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند. اما شواهد مؤيدي وجود دارند كه ميتوانند اقامه شوند. اولاً اين نكته ميتواند مطرح شود كه كاربرد مفاهيم مستقل از باورهاي گزارهاي نيست. مفهوم يك درخت متضمن باورهايي در مورد اشياي مادي، موجودات زنده، پيوستگي زماني - مكاني و غيره است. مفهوم يك ميدان شهر متضمن باورهاي خيلي بيشتري است. بنابراين همة اين گزارهها در برابر يك گزاره جديد كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند با هم جور شدهاند، و نظريه نظم مورد حمايت قرار ميگيرد. ثانياً، آشكارا غلط است كه گمان كنيم كه هيچ گزارهاي را هرگز نميتوان بهطور مستقل صدق يا كذب آن را مورد بررسي قرار داد، نه گزارههايِ رياضي و منطق و نه گزارههايِ طبيعت عيني. تشخيص دادن اينكه آيا درختاني در ميدان راسل وجود دارند متضمن طرح فرضهايي در مورد صدق گزارههاي بسيار ديگر از قبيل گزارههايي است كه مربوط به كاركرد مناسبِ اين معاني هستند. بعضي مانند كواين فراتر رفته و بشدت معتقدند كه همة باورهاي شخصي نظام و دستگاهي را شكل ميدهند كه در برابر آن صدق گزارهاي جديد ميتواند آزمايش شود. نظريهپردازان انسجام گام نهايي را برداشته و ادعا ميكنند كه صدق تنها ارتباط با اين نظام است. نظريهپردازان مطابقت خاطرنشان خواهند كرد كه اين بحثها مستلزم آشفتگي و خلط ميان صدق و معرفتِ آن ميباشد. پذيرش نكات پشت سر آنها، نتيجه آنها، تنها به ماهيتِ دانش ما نسبت به صدق مربوط خواهد بود، روشي كه در آن ما تصميم ميگيريم كه يك گزاره حقيقي را بيان ميكند. با اينهمه نظريهپردازان تئوري انسجام پاسخي دارند. در رياضيات و در منطق، بهآساني مورد موافقت قرار خواهد گرفت كه، اين تمايز بين ماهيت صدق و ملاك و ميزاني براي تعيين صدق غيرعملي است: آنها هر دو امري ناشي از ارتباط بين گزارة خاص و بقية نظام هستند. اما واقعيت، مجموع همة حقايق را به ما ميپذيريم كه وضوحي دارند. ما ميپذيريم كه حقايق دقيقاً استقلال كامل از يكديگر ندارند بلكه آنها بوضوح با يكديگر ارتباط دارند. در واقع بهطوركلي - نه فقط در منطق و رياضيات - نوعي ارتباط وجود دارد كه ما را قادر ميسازد كه دليلي براي يك حقيقت در ديگر حقايق بيابيم. ارتباط در منطق و رياضيات دستكم نمونهاي براي ارتباط در حقايق بهطوركلي است، و اين نتيجه بايد بهدنبال بيايد كه ارتباط خودِ ماهيت صدق است. نظرية انسجام مدتها با سنت عقلگرا پيوند يافته بود، زيرا فيلسوفان در آن سنت اين تصور وضوح ماهيت را امضا و تصديق ميكردند. بهطور سنتي اين امر تحت عنوان «اصل فرد كافي» قرار ميگيرد، و پيش فرض بنياني را در مورد همين تجربة (عمل) عقلگرايان شكل ميدهد تا آنها تلاش نمايند حقايق را توسط كاربرد عقل و بدون كمك حس ثابت كنند. مهمترين مثالهاي چنين كوششهايي «مونادولوژي» لايپنيتس(30) و «علم اخلاق» اسپينوزا(31) است. فيلسوفان بعدي از قبيل هگل(32) و برادلي(33) نيز اين سنت را پيروي و دنبال كردهاند. اتفاقاً در قرن بيستم فيلسوفان پوزيتيويست منطقي همچون اُتونويراث(34) و كارل همپل(35) نيز نظرية انسجام را پذيرفتهاند. آنان در فلسفة علمشان، البته، با توجه بوضوح طبيعت مسئله متقاعد نشدهاند، بلكه بيشتر از طريق اين بحث كه حقايق عريان در دسترس دانشمند نيستند، متقاعد شدهاند. همة آنچه او ميتواند انجام دهد عبارت از قضاوتي مبهم و ذهني در مورد ادراك، مشاهده و آزمايش صدق است چه اين قضاوت با نظام قضاوتهاي ديگر كه قبلاً توسط جامعه علمي پذيرفته شدهاند ارتباط پيدا ميكند.آشكارترين و عمدهترين ايراد به نظرية انسجام بهطوركلي امكانِ وجود بيش از يك نظام در مورد گزارهها است كه طبق روش مقرره ارتباط پيدا ميكنند. وجودِ نظام مابعدالطبيعي رقيب در مورد فردگرايان اين مطلب را براي آنها آشكار خواهد ساخت، و براي پوزيتيويستها، اين حقيقت كه علم پذيرفته شده بهطور قابل ملاحظه در گذر زمان تغيير مييابد، بايد همين نكته را ثابت كند. نظامهاي مرتبط منطقي دو شاخ همتراز وجود دارند درحاليكه اشاره ميشود كه حتي در مورد صدق منطقي و رياضي با ارتباط منظم نميتواند يكسان فرض شود تنها دفاع براي معتقدان به نظرية انسجام تأكيد بر اين مطلب خواهد بود كه «انسجام» معنايي بيش از «سازگاري منطقي» دارد، و در آن مورد شايد تنها همان يك نظام «منسجم» دربارة گزارهها ممكن باشد. با اينهمه هيچ تصوير روشني از انسجام كه آن دفاع را ضمانت كند هرگز تدارك و پيشبيني نشده است. خردگرايان در عوض تمايل داشتهاند نظامهاي خودشان را برحسب نظراتشان توجيه نمايند تا راهحلهايي را براي نوعي از مسائل فلسفي تدارك ببينند. غالباً دو نظرية همپيوند با نظرية انسجام موجب بياعتباري اين نظريه شدهاند، يكي نظرية ارتباطات دروني و ديگري نظرية درجات صدق. نظرية اول عقيده دارد كه اين ارتباطات كه در آن اشيا يكي ديگري را تحمل ميكند بخشي از خود طبيعتِ اين اشيا هستند، براي اينكه تغيير دادن هريك از اين ارتباطات تغيير خود همين اشيا ميباشد. در سخنان مكتاگارت چنين آمده است: اگر چيزي تغيير كند، بنابراين همه اشياي ديگر با آن تغيير ميكنند. زيرا تغييرش بايد بعضي از نسبتهايشان با آن، و همچنين صفات ارتباطيشان را تغيير دهد. سقوط دژ شني در ساحل انگليس ماهيت هرم بزرگ را تغيير ميدهد.(36) بر اساس نظر برادلي «يك نسبت بايد در هر دو طرف بر وجود اطرافيانش تأثير گذارد و از آنها تأثير پذيرد.» نمونه براي اين نظر طبيعتِ اعداد ميباشد. براي مثال، شمارة 7 آنچيزي است كه علت ارتباطش با شمارة 6 و شمارة 8، و در حقيقت با همة اعداد ديگر است. با اينهمه تعميم اعداد به همة اشياي ديگر بهطوركلي نامقبول هم به فلسفه مدرسي ارسطويي، كه ويژگيهاي ذاتيِ افراد را از ويژگيهاي عرضي متمايز ميساخت، و هم به اكثر فلسفه قرن بيستم كه همة ويژگيهايِ افراد را بهعنوان ويژگي عرضي مورد بحث قرار ميداد، منتشر شد. از ديدگاه اخير نظرية روابط دروني تنها اشتباه فكري است، و مور بهآساني ميتواند آن را بهعنوان مستلزم بودن اشتباه كاري نسبتاً زياد در مورد عرضيات رد كند. با اينهمه اين نظريه دقيقاً با تصور وضوح واقعيت، و حتي طبيعت خود ارتباط متحد ميشود. نظريه دوم، نظريه درجات صدق، از اينكه همة گزارههاي مفرد تا حدي غلط هستند حمايت ميكند، زيرا آنها متضمن نمايشي غيرواقعي از حقايق هستند. تنها نظام كلي گزارهها صدق را بههمين صورت بيان ميكند، بنابراين هر چيزي كم و بيش بايد متضمن كذبي باشد. اغلب خاطرنشان شده كه اين امر، به ظاهر، مستلزم يك خلط بين تصوراتي كه همه صدق را بيان ميكنند و تصوراتي كه تنها صدق را بيان ميكنند، باشد. اين نظريه درصورتيكه اين مطلب را كه هر چيزي در يك مجموعه كمتر از نظام كلي و مجموعي صدق كلي را بيان ميكند مورد تأكيد قرار ميداد، بوضوح قابل قبول ميبود. لذا اين نظريه نيز اقناعكننده نخواهد بود. نظرية عملگرايانه(37)
نظرية سوم در مورد صدق كه فينفسه بهعنوان رقيب اصلي براي نظرية مطابقت و نظرية انسجام بنيان شده نظرية عملگرايانه ميباشد، كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم توسط فيلسوفان امريكايي چارلز ساندرز پيرس(38)، ويليام جيمز(39) و جان ديويي(40) گسترش يافت. اين نظريه براي يك سنت فلسفي عيني و متنوع بنياني و اساسي است كه اف.سي.اس. اسكينو(41)، سي.آي. ليس(42)، اف.پي. رمزي(43)، و ديلو.وي.كواين(44) بهعنوان ديگر اعضا بهحساب ميآيند. اينطور نيست كه انتظار رود كه همة اين فيلسوفان بهطوركلي در عملگراييشان توافق دارند يا حتي در همين روايت نظرية عملگرايانه در مورد صدق مشاركت دارند. سادهترين عبارت در مورد اين نظريه اين است كه اين نظريه صدق را با نتيجه مطلوب مساوي ميداند. «يك گزاره صادق است اگر در عمل مؤثر واقع شود»(45)، اگر آن منفعت و فايدهاي عملي در بر داشته باشد. اين نظريه البته در خطر افتادن در يك اين هماني(46) است، اگر نتيجه مطلوب يا تطبيق موفقيتآميز با حقايق، مساوي دانسته شود. عملگرايان مسلماً آن را بدان روش در نظر نداشتند، درحاليكه بهجاي ادعايي چشمگير و در نظر اول ناموجه اين مطلب را ارائه ميدهند كه اگر يك گزاره نيازها و خواستههاي فرد را برآورد و ارضا كند آن گزاره درست است. مطابق نظر جيمز «براساس اصول عملگرايانه، اگر فريضه خدا بهطور رضايتبخش در وسيعترين معنايِ گفتاري مؤثر واقع شود اين فريضه صادق است» و صدق نظريهاي در علم، فريضهاي ديني يا متافيزيكي باوري اخلاقي و غيره را بهعنوان قرار گرفتن در فايده علميشان در زمينه برآورده كردن نيازهاي معتقدان ميداند. چندين اشكال و ايراد واضح به اين نظريه وجود دارد. اولاً، اين عقيده كه توسط جيمز پذيرفته شده صدق امري ذهني(47) ميسازد. اگر اعتقاد به خدا شما را راضي و متقاعد ميسازد، اما مرا نه، بنابراين اين باور براي شما صادق است اما براي من صادق نيست. ولي صدق امري به تمام معنا عيني است. آنچه صادق است براي هركسي صادق است يا، بلكه نظر به اينكه شايد آن موضع پذيرفته شود يا صدق را با رضايت عمومي مساوي بداند تا آنچه صدق است جداي از اعتقاد اشخاص، صادق است. بنابراين اگر اين عقيده كه خدا وجود دارد عقيدهاي صادق است بههمان اندازه كه براي يك فرد مؤمن صادق است براي يك ملحد نيز صادق است. ثانياً، اين نظريه صدق را صفتي وابسته به زمان ميسازد، زيرا آشكارا ممكن است مؤمني از عقيدهاش ناراضي شود اگر جان در مورد گناهان گذشتهاش بشدت پشيمان شود، و از ملاقات با پروردگارش بترسد عقيده به خدا براي او كاذب ميشود و با اينكه پيش از اين صادق بوده، البته براساس نظرية عملگرايانه جان ديگر نياز ندارد كه از نتايج گناهانش بترسد! در ميان مشكلات ديگر اين نظريه نياز آشكار به بحثي دقيق در مورد مفهوم «سودمنديِ» يك نظر وجود دارد. جيمز، مفاهيم بسيار متفاوت را تحت واژة «نظر»(48) ميگنجاند - نظريهها در علم، باورهاي ديني و قوانين علمي، بعلاوه باورهاي مجرد در مورد جهان مادي - كه تنها انتظار ميرود واژة «مفيد» (يا واژة «خشنود ميكند») يا مقدار زيادي از موارد مفروض را شامل شود. يك دنيا تفاوت بين باور كردن پدري كه با بچههاي خودش يكسان عمل كرده و لذا سپاسگزار او هستند، و باور كردن معادلة انيشتين وجود دارد. اولي ممكن است به شما احساس گرمي و صميميت بدهد، دومي شما را قادر ميسازد تا موشكي را به ناهيد بفرستيد. اولي ناموجهترين تفسير را در مورد «صدق كه با سودمندي مساوي است»ارائه ميدهد، دومي امكان بمراتب موجهتري را ارائه ميدهد. لكن در تحليل نهايي، ما بايد حتي اين مورد موجهتر را انكار كنيم. نظريههاي متفاوت در كاربردهاي مختلف براي مسائل طبيعي عملي، ميتوانند خيلي زياد همان «ارزش پول نقد را» داشته باشند. اما ما آشكارا نميخواهيم آنها را بكلي صادق بناميم تأثير در عمل، حتي در مورد علم طبيعي، بهمثابة صادق بودن نيست. غيرمنصفانه خواهد بود كه نظريه عملگرايانه را آنطور كه در بالا توضيح داده شد به همة عملگرايان منتسب بدانيم، و حتي جيمز تا حدي ميتواند مورد دفاع قرار گيرد. در فلسفهاش نظرية صدق با نظرية عملگرايانة معنا پيوند خورده، و در آن زمينه موجهتر ميشود. اگر معناي «خدا وجود دارد» با تفاوت تأثيري كه عقيده به خدا در زندگي مؤمن بهوجود ميآورد، يكسان فرض شود، بنابراين صدق اين باور امري بيمنافع عملياش ميباشد. اگر معناي قاعدة «2E = mc» چيزي بيش از تفاوتي كه آن در شرايط تجربي و طرحهاي فني بهوجود ميآورد نيست، بنابراين در چنين موادي صدقش چيزي بيش از كاميابياش نميتواند باشد. در اين صورت معناداري اين نظريه خودش مورد ترديد است. نظرية صدق كه در بالا شرح داده شد در نهايت تقليدي مسخرهآميز خواهد بود اگر به پيرس و ديويي نسبت داده شود. اين فيلسوفان اصالت عملشان را در زمينة معرفت علمي توسعه دادند، درحاليكه كاربرد بسيار مبهمتر نظر اصلي را بطور كلي براي جيمز رها نمودند. نظرية پيرس در مورد معنا خيلي شبيه به نظرية عملگرايانه و شبيه به نظرية تحقيقپذيري پوزيتيويستهاي منطقي است. نظريه صدقش، صدق در علم را تفسير ميكند كه معادل با «نظري كه معين گرديده و سرانجام توسط همة كسانيكه بررسي و تحقيق ميكنند مورد موافقت قرار ميگيرد» ميباشد، كه صدق را حداقل امري عيني و غيروابسته به زمان ميسازد. براي ديويي، وقتي گزارهاي صادق است كه، همچون نتيجهاي از وضع مسئلهاي از طريق بررسي و تحقيق عملي حل گردد، آن «سخني موجه و ضمانتشده» ميشود. تلقي ديويي، حداقل، نسبتي بين صدق و عينيت توسط عقلانيت برقرار ميسازد. گرچه اين ايراد مطرح ميشود كه سخني موجه هنوز ممكن است سخني كاذب باشد. گاهي پيشنهاد ميشود كه اين سه نظريه كه ما اكنون ملاحظه كردهايم - نظريههاي مطابقت، انسجام و عملگرايانه در مورد صدق - ميتوانند از طريق تدبيري ساده با هم آشتي و پيوند بيابند. اگر آنها نظريههاي مرتبط يا معيار تلقي شوند معياري كه ما براي معين كردن اينكه آيا گزارهاي صادق است بهكار ميبريم، بهجاي نظريههايي كه در مورد ماهيت خود صدق بحث ميكنند، آنها بخوبي براي جوانب مختلف تحقيق شايستهاند. منطق و رياضيات منزلگه نيكي را براي نظرية انسجام ارائه ميدهند، زيرا اينجا صدقها برحسب سازگاريشان با گزارههاي ديگر مورد قضاوت قرار ميگيرند؛ علوم بهطوركلي آزمايشهاي عملي را براي صدق بهكار ميبرند، احكام تجربي معمولي بهواسطة مطابقتشان با واقعيت محكوم به صدق ميشوند. اين پيشنهاد به دو دليل رضايتبخش نيست. دليل اول آن است كه اين نظريهها بهعنوان گزارشهايي از معيارهاي مختلف صدق، و نه حتي از معيار صدق بطور كلي، ارائه ميگردند، بلكه به عنوان گزارشهايي از خود صدق ارائه ميشوند. دليل دوم اين است كه اين پيشنهاد نظريهها را خارج از سنتهاي فلسفي مربوطشان تفسير ميكند. من كوشيدهام تا وسعت و غنايِ محيطهاي فلسفياي را كه اين نظريات در آنها رشد نموده و پديد آمدهاند نشان دهم. توضيح برخي چالشهاي اخير
نظريههاي سنتي درباره صدق طي اين قرن با شماري از چالشها مواجه شدند و ما در اينجا به چهار تا از اين چالشها اشاره ميكنيم. جملات ابدي كواين
گزارهها محتواي باورهاي تصديقات سخنان و مانند اينها هستند و بهوسيلة جملات بيان ميشوند. گزارهها بهنحوي حامل صدق يا كذب هستند و در نتيجه همواره در روابط منطقي پايگاه ثابتي داشتهاند اصل اين مطلب كه گزارهها وجود دارند به نظر ميرسد مورد اختلاف نباشد زيرا باورها و امثال آنها داراي مضمون و محتوا هستند. از سوي ديگر اين مسئله مطرح است كه چگونه ميتوان آنها را تبيين كرد. يكي از تبيينهايي كه در اين مورد عرضه شده تبيين فرگه است كه دستكم مزيت سادگي را دارد و آن را به تبع تفسير افلاطون دربارة مفاهيم تبييني «افلاطوني» ناميدهاند. طبق نظر فرگه گزارهها موجوداتي هستند كه بهنوبة خود وجود دارند و قابل فرو كاستن به چيزهاي ديگر مثل جملات نيستند. آنها در قلمرو سوم وجود تحقق دارند و از قلمرو اول وجود كه غالباً از آن اشيا و موجودات مادي دانسته ميشود و همچنين از قلمرو دوم وجود كه مختص پديدههاي ذهني و رواني است متمايز هستند، وجود آنها هيچگونه وابستگي به دو قلمرو ديگر ندارد اما در عين حال ما از طريق فعاليتهاي ذهني عقايد و تصديقات خود آنها را درك و دريافت ميكنيم. در اينجا بسياري از فيلسوفان به پيروي از منطقدان قرون وسطا ويليام اوكامي اين تبيين را بهدليل مخالفتش با اصل صرفهجويي «تيغ اوكامي» كه طبق آن «نبايد بيش از حد ضرورت به تعداد موجودات افزود» رد خواهد كرد. جهاني كه تنها از دوگونه وجود تشكيل شده باشد به لحاظ نظري از جهاني كه داراي سه نوع موجود باشد پذيرفتنيتر است، مگر اينكه دليل نيرومندي براي تكثير جهان موجودات در دست داشته باشيم بعلاوه نه تنها گزارههاي صادق در اين قلمرو سوم وجود دارند بلكه ما بايد وجود گزارههاي كاذب فراواني را نيز بپنداريم، زيرا در برابر هر گزاره صادق تعداد نامحدودي گزارة كاذب نيز وجود دارد. خود اين مطلب نيز مخالفت آن اصل اوكامي فربور است. در دفاع از فرگه ميتوان گفت كه فريضة وجودهاي گزارهاي صرفاً تبيين شيوة تفكر و تكلم ما دربارة عقايد و تصديقات منطق و مانند اينهاست، اين نظريه از تهمت ناديده گرفتن صرفهجويي مبراست زيرا مدعي بساطت و سادگي در توصيف واقعيت است. هرچند خود فرگه متوجه اين نكته نبود اما گزارهها را طوري لحاظ ميكرد كه داراي وجودي واقعي فراتر از استعمال ما هستند. بهنظر ميرسد بهتر باشد كه ما گزارهها را انتزاعاتي كه حاصل فعاليتهاي شناختي ماست به شمار آوريم. كواين بر اين ملاحظات مابعدالطبيعي دربارة اصل صرفهجويي اعتراض خود را بيان ميدارد. ضعف اساسي تلقي معناي عيني گزارهاي از يك جمله - يعني معنايي كه توسط آن جمله افاده ميشود - اين است كه هيچگونه تبيين فلسفي كافي تاكنون براي آن ارائه نشده است و بنابراين بهطور ناآگاهانه در پردة ابهام ميماند. درنتيجه ما بايد سعي كنيم بدون استفاده از اين اصل كار خود را پيش ببريم يعني خود جملات را بهعنوان حامل صدق در نظر بگيريم. متأسفانه حملة كواين به گزارهها به لحاظ اينكه نميتواند تمايز روشني بين تلقي گزاره بهعنوان معناي يك جمله و تلقي ما از يك گزاره بهعنوان محتواي سخنان، باورها و امثال اينها يعني آن چيزي كه بيان ميشود، متعلق باور است ارائه كند، تلاشي ناموفق است. اما به هر حال اين مطلب صادق است كه تلقي دوم دربارة معنا نيز با مشكلاتي روبهرو است زيرا بهترين قاعده براي بيان معيار اينهماني گزارهها اينست: دو جمله يك گزاره واحد را بيان ميكنند اگر و تنها اگر براي افادة يك چيز واحد و همان چيز به كار رفته باشند، كه در اينجا عبارت «بيان يك چيز واحد و همان چيز»، ملازم با اينهماني معنايي است. بنابراين جملة كواين را نميتوان بهآساني از طريق تمايز بين معنايي «گزاره» دفعنمود. همانطور كه خود كواين اشاره ميكند مشكلاتي كه در مورد جملات بهعنوان حاميان حقيقت و صدق وجود دارد اين است كه آنها غالباً متكي به شرايط فردي بوده و توليد و ارزش صدق آنها تابع آن شرايط است. صدق و كذب يك جمله مانند «شما به من ده دلار بدهكاريد» وابسته به گوينده، مخاطب و زمان اظهار آن است. جملاتي كه از اين نوع باشند صدق يا كذب آنها بستگي به شرايط ايجاد و اظهار و نشانة آنها داشته و متغير است، نشانه البته اگر ما مجاز باشيم كه جملات را نشانههاي حامل صدق بدانيم يكجا ميتواند صادق باشد و نوع ديگري از آن نشانه ميتواند كاذب باشد. كواين نشانهها را نامزدهاي مجاز و تصميمپذير ميداند هرچند او بيشتر به نشانههايي كه جملهوار هستند تمايل دارد. نكتهاي كه در مورد انواع يادشده وجود دارد اين است كه روابط منطقي بهدليل ارزش صدق جملهها تحقق مييابند. كاملاً واضح است كه اين پيشفرضهاي يك استدلال منطقي هستند كه موجب ميشوند متعلق يك نوع جملة خاص در درون همان استدلال از ارزش صدق واحدي برخوردار شود. بهطوركلي انواع جملات چگونه ميتوانند حاملان صدق و حقيقت باشند؟ براي مثال مشكل فوق نميتواند در مورد جملات رياضي مطرح شود، زيرا ارزش صدق آنها ارتباطي به زمان و مكان ندارد. همين نكته دربارة قوانين علم فيزيك نيز صادق است زيرا آنها نيز مربوط به همة زمانها و مكانها هستند. چنين مثالهايي «جملات ابدي» هستند، يعني جملههايي كه هميشه صادقند يا هميشه كاذبند و صدق و كذبشان مستقل از شرايط خاص و اظهار يا نگارش آنهاست. از نظر كواين پيشنهاد و انواع جملات بهعنوان حاملان حقيقت به منزلة پيشنهاد تخلية سخن از واقعيت است يعني يك جملة ابدي با ضميمه كردن نامها و تاريخها و حذف زمانهاي افعال. مثلاً در مورد مثال قبلي «شما ده دلار به من بدهكاريد» ما اين جملة ابدي را ميتوانيم بيان كنيم: «برنارد در تاريخ 15 ژوئية 1968، ده دلار به كواين بدهكار است.»(49) البته چنين جملاتي را ميتوان تنها نسبت به يك زبان خاص و در يك زمان خاص مانند زبان انگليسي متعارف كنوني ما جملات ابدي نسبي به شمار آورد. آيا مزاياي اين پيشنهاد زيانهاي آن بيشتر است اُكونور به اين نكته اشاره كرده است كه شأن هستيشناختي جملات ابدي كاملاً مشابه گزارههاست؛ آنها نيز بهعنوان انواع، هويتهايي انتزاعي هستند. بعلاوه فقط تعداد محدودي از جملات صادق در ميان نيست تا بتوان به آنها اعتماد كرد بلكه تعداد نامحدودي جملات كاذب نيز وجود دارد. اصل تيغ اوكامي همان مقدار كه توسط گزارهها نقض ميشود توسط جملات ابدي نيز مورد نقض قرار ميگيرد. به هر حال در مورد مخالفت صريح با استدلال كواين ما بايد بفهميم كه اين استدلال تا چه حد با رد تلقي معنا مرتبط است. كواين خوشحال است كه توانسته است تصوراتي مثل ترادف و تحليلي بودن را كنار بگذارد و آنچه كه براي او مهمتر است مفهوم ترجمة صحيح از يك زبان به زبان ديگر است. عبارت «پليوت دوم» و «دارد باران ميبارد» نميتوان گفت كه گزارة واحدي بيان ميكنند زيرا اين دو «داراي معناي واحدي نيستند». واضح است كه در مورد تلقي يك ترجمة دقيق مشكلاتي وجود دارد اما بايد برخلاف كواين بهنظر منطقي متوجه بود كه اين مشكلات در مورد تلقي آنچه كه به هر حال يك جمله افاده ميكند، معقول هستند. در نهايت بايد گفت در انديشة كواين اين نكته روشن نيست كه آيا جملات ابدي ميتوانند در همة موارد جايگزين جملات مورد استعمال در جملات عادي بشوند يا نه؟ زيرا اين نكته آشكار نيست كه همة واژههاي ثابت ناظر به مصداقي كه تابع متن و زمينهاند به شيوهاي معنادار قابل ترجمهاند يا نه؟ واژههايي مانند «اينجا» و «اكنون» واژههايي كه كاربرد منظم فهرستواري دارند، در قالب واژههاي غيرارجاعي (كه ناظر به هيچ مصداق خاصي نباشند) هيچ ترجمة واضحي ندارند. نظرية حشو و اطناب اظهاري رَمزي
يكي ديگر از چالشهايي كه نسبت به نظريههاي سنتي صدق پيش آمده است در قالب انكار معناي اخباري جملة «درست است»، مطرح شده است. در نظريههاي سنتي بيشتر اين مسئله مطرح است كه معناي جملة «درست است» چيست، درحاليكه از نظر رَمزي اين كاري كاملاً خطاست. نظر رمزي اين است كه در جملة «درست است كه دارد باران ميبارد»، معناي جمله چيزي بيش از «دارد باران ميبارد» نيست، و بقية كلمات بهكار رفته فاقد محتوا و معناي توصيفي بوده و هستند. اين مطلب روشن نيست كه چگونه ميتوان عبارت «درست است» در تمامي موارد و كاربردها، و فاقد معنا دانست. رَمزي بين دو نوع جمله فرق ميگذارد، يكي آن نوع جملهاي كه معنا بهطور واضح و صريح، در آن بيان شده و ديگري جملهاي كه مشتمل بر معناي توصيفي است. مثال نوع اول اين است كه گفته شود: «درست است كه سزار به قتل رسيد» كه معادل است با اين جمله «سزار به قتل رسيد». و مثال جملة نوع دوم اين است كه: «آنچه او ميگويد هميشه درست است.» ميتوانيم آن را در اين قالب كلي عرضه كنيم: «در مورد تمامي گزارههايP ، اگر در موردP خبر داده شود،P درست است»، و بدينسان ميتوان عبارت «درست است» را بهعنوان عبارتي حذف كرد. اما در مورد همة جملههاي نوع دوم نميتوان به اين آساني عمل كرد، مثلاً در مورد اين جمله كه: «من نميدانم كه آن P صادق است يا كاذب است» چه ميتوان گفت؟ رمزي هيچ دليل قانعكنندهاي براي نظريهاش ارائه نميدهد اما شايد بتوان استنباط كرد كه مقصود او اين است كه دو جملة «P درست است» و «P» به لحاظ منطقي معادل هستند. اما اين برابري منطقي لزوماً مستلزم برابري معنايي نيست. به اين دو جمله توجه كنيد: «اين مثلث متساويالاضلاع است» و «اين مثلث متوازن و متقارن است». در هر صورت اين مسئله قابل مناقشه است كه گفته شود كه دو عبارت «P» و «P درست است» داراي ارزش صدق يكسان و برابري معنايي هستند. براي مثال استراوسون ميگويد: اگر آقاي جان اصلاً فرزندي نداشته باشد و كسي بگويد «همة فرزندان آقاي جان خوابيدهاند» اين جمله نه صادق است نه كاذب، همچنين اگر كسي بگويد: «درست است كه همة فرزندان آقاي جان خوابيدهاند» داراي ارزش صدق نخواهد بود. به هر حال مشكل اصلي در مورد نظرية رمزي اين است كه نقش اساسي عبارت «درست است» يا «درست نيست» را كاملاً ناديده ميگيرد او بهسادگي ميپذيرد كه اينگونه عبارات صرفاً عبارتهايي هستند كه ما گاهي آنها را براي تأكيد يا مراعات سبك ادبي يا دلالت بر معناي جمله و استدلال مورد نظرمان بهكار ميبريم.(50) به نظر استراوسون اين ادعا نارساست و نياز به تكميل دارد و نقض آن را با توضيح نقش اجرايي و تنجيزي عبارتهاي يادشده ميتوان برطرف ساخت. نظرية تنجيزي استراوسون
استراوسون با رمزي همعقيده است كه عبارت «درست است» از نظر اخباري است، اما تكلمهاي بر نظريه او دارد كه ميآوريم. ما در غالب موارد عبارت «درست است» براي بيان موافقت و تأئيد خود بهكار ميبريم، مثلاً در مورد «گزارةP » وقتيكه ميگوييم «درست است كهP چنين است»، از نظر استراوسون در واقع به منزلة بيان موافقت و پذيرش و تأييد ما نسبت به آن گزاره است. او در اين مورد واژة (ditto) يا بله را مثال ميآورد. اين عبارتها تنها از جهت كاربرد بهنحوي با يكديگر تفاوت دارند كه گاهي در پاسخ سؤال يا طرح پرسشي مطرح ميشوند. اگر اين نكته مورد غفلت قرار گيرد آنگاه با معضل مواجه خواهيم شد. استراوسون كاربرد ديگري را براي عبارت «درست است» مطرح ميكند كه كاربرد انشايي است. ما با گفتن برخي گزارهها كه مثلاً «درست است كهP چنان است» دربارة چيزي خبري نميدهيم كه مطابق واقع باشد يا نه. بنابراين عبارت «درست است» هيچ نقشي در ساختن جمله ندارد و استراوسون بر اين مطلب اصرار ميورزد.(51) اكنون بايد يادآور شويم كه ما حتي اگر نظر استراوسون را در مورد جنبة اجرايي و انشايي كلمات مزبور بپذيريم، اين مستلزم آن نيست كه نقش توصيفي آنها را نيز انكار كنيم. نقش جملهسازي تنها از طريق كلماتي كه جنبة اجرايي و انشايي دارند، حاصل نميشود. عباراتي مثل: «شما يك احمق هستيد» كه براي توهين بهكار ميرود، در عين حال يك معناي توصيفي دارد. در واقع اينگونه عبارات به لحاظ همان معناي توصيفي است كه نقش توهينآميزي را ايفا ميكنند. اما آيا ما بايد ادعاي استراوسون را در مورد جنبة استثنايي عبارت «درست است» بپذيريم يا نه؟ اين نكته واضح است كه در برخي از عبارات كلمات نميتوانند چنان نقشي را ايفا كنند بويژه در مورد جملات شرطي مثل: «اگر درست است كه تابلو اعلام زمان اشتباه است من قطار را از دست خواهم داد.» و در جملات انفصالي مثل: «يا درست است كه من قطار را از دست خواهم داد يا درست نيست.» بعلاوه اگر بتوان براي عبارتي مثل درست است چنان نقش اجرايي و انساني را يافت، اين نظريه بايد قادر باشد كه ارتباط منظم بين نقشهاي اجرايي متفاوت را نيز تميز و توضيح دهد. همانطور كه «ج. ر. سيرل» گفته است اين نظريه بايد نشان دهد كه چگونه ميتوان كاربرد انشايي عبارات را در موارد پيچيده از كاربرد اوليه آنها براي تأييد و قبول، اخذ و استنباط كرد. همچنين در مورد تأثير كاربرد انشايي اين عبارت بر اعتبار منطقي استنباطها مسائلي وجود دارد. اگر عبارت «P درست است» بهمعناي «صادق است» در يكجا بهكار رود و عبارت «اگرP صادق است پسq نيز صادق است» بهمعناي ديگري در جاي ديگري بكار رود، پس چگونه ميتوان با يك استدلال صحيح به اين نتيجهگيري رسيد؟ واضح است كه در اين استدلال مغالطة ايهام اتفاق افتاده است. البته اگر نظرية رمزي رد شود نظريه استراوسون سقوط ميكند بنابراين اعتراضهايي كه بر نظرية رمزي وارد شده است بهطور يكسان شامل نظرية استراوسون نيز ميشود. به هر حال هر دو فيلسوف نظرية خود را به گونهاي كه در بادي امر جذاب مينمايد مطرح كردهاند. از نظر رمزي «واقعاً مسئلة مستقلي بهنام مسئلة صدق وجود ندارد» - مقصود به گونهاي است كه مستقل از مسئلة حكم و تصديق باشد - «بلكه آنچه مطرح است تنها يك آشفتگي زباني است».(52) از ديدگاه استراوسون مشكلي بهنام صدق مستقل از تصديق و باور يعني آنچه كه يك جمله را ميسازد، وجود ندارد. ميتوان پذيرفت كه اين دو نگرش در حقيقت كاملاً با هم پيوند دارند. عليرغم آنچه گفته شد يك جمله يا گزاره ميتواند صادق يا كاذب باشد يعني آنچه را كه دربارة واقعيت بيان ميكند ميتواند مشمول صدق و كذب باشد. با اينهمه ما به مفهوم صدق در بين گزارهها و جملات نياز داريم هرچند كه مسئلة مستقل و جداگانهاي بهنام صدق وجود ندارد اما نميتوان از اين مفهوم صرفهنظر كرد. نظرية معنايي تارسكي
نظرية صدق تارسكي بزرگترين چالش بر ضد نظريههاي سنتي بهشمار ميرود و لذا از مقبوليت، عام و گستردهاي بهعنوان آخرين سخن دربارة اين مبحث فلسفي برخوردار شده است. اين نظريه دربارة يك معما درمورد صدق مطرح شده كه ريشة آن به فلسفة يونان برميگردد و در باب امكان تحقق پارادوكسها براساس اين نگرش بحث ميكند. اپيمنيدوس كه خود اهل كرت بود ميگفت كه همة اهالي كرت دروغگو هستند. آيا او راست ميگفت؟ اگر راست ميگفت نبايد به حرف او باور كرد. به شكل دقيقتري به اين گزاره توجه كنيد كه اگر كسي بگويد «سخني كه اينجا گفته ميشود نمونهاي از كذب است» آيا خود اين گزاره صادق است يا كاذب؟ اگر بگوييم صادق است نتيجهاش كذب آن خواهد بود و اگر بگوييم كاذب است ملازم با صدق آن خواهد بود. چگونه ميتوان اين پارادوكس را حل كرد؟ نظرية تارسكي راهحلي را عرضه ميكند كه اساس آن مبتني بر فرق گذاشتن بين دو سطح زبان است. آنچه ما از طريق جملات دربارة اشيا و موجودات اين جهان ميگوييم «زبان شيء» است و آنچه كه دربارة خود اين زبان يعني زبان شيء بيان ميكنيم «فرازبان» است. براي مثال ممكن است ما با استفاده از زبان انگليسي بهعنوان شيء بگوييم «درختاني در ميدان راسل وجود دارند». ما ميتوانيم دربارة خود اين سخن نيز جمله و سخن ديگري بگوييم كه به سطح فرازبان مربوط است. ممكن است بگوييم «ميدان راسل» يك واژه ناظر به مصداق است و مصداق آن محل خاصي در لندن است. بنابراين تصور مصداق كه ما در اينجا از آن استفاده ميكنيم مربوط به زبان شيء نيست بلكه مربوط به فرا زبان است. بههمين منوال تارسكي معتقد است كه مفهوم صدق به فرا زبان مربوط است. صدق و مصداق مفاهيم و معناشناختي (سمانتيك) هستند كه زبان شيء را به جهان مرتبط ميسازند. بنابراين گزارة درست است كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند گزارهاي است مربوط به فرا زبان كه مرتبط با گزارة در ميدان راسل درختاني وجود دارند ميباشد كه خود اين گزاره متعلق به زبان شيء است. اين مطلب چه ارتباطي با پارادوكسهاي مربوط به صدق دارد؟ تارسكي فكر ميكند كه اين پارادوكسها در اثر فرق نگذاشتن در زبانهاي طبيعي بين زبان شيء و فرازبان بهوجود ميآيد. در حقيقت مثال يادشدة ما نيز همين مطلب را توضيح ميداد. آيا اين گزاره كه سخني كه اينجا گفته ميشود يك نمونه از كذب است به زبان شيء متعلق است يا به فرازبان؟ ما ميپنداريم كه اين سخن ميتواند مصداق خود باشد و بنابراين از نظر نگرش معنا شناختي فرازبان متصف به كذب شود اما اين مفهوم تنها ميتواند به فرازبان متعلق بوده و ديگر ارتباطي به زبان شيء نداشته باشد. اگر زبان انگليسي بين اين دو سطح زبان، تفاوت روشني قايل ميشد ديگر چنان پارادوكسهايي بهوجود نميآمد. دو نكته ديگر وجود دارد كه بايد به اين مطلب كوتاه افزوده شود. نكتة نخست آنكه تارسكي فرازبان را به معني زباني كه دربارة زبان شيء است يعني زباني كه دربارة خودِ الفاظ و جملات است به كار ميبرد. بنابراين صدق و كذب صفت جملاتند نه گزارهها و معاني. پس عبارت درست است كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند ميتواند به شكل اين جملة انگليسي تغيير و بهبود يابد كه اينكه درختاني در ميدان راسل وجود دارند جملة صادقي است. نكتة دوم اين است كه تارسكي ميكوشد تا نظرية خود را براي تفسير صدق در زبانهاي صوري گسترش دهد، يعني زبانهايي كه اكيداً و تنها بر اساس تفكيك ميان زبان شيء و فرازبان ساخته شوند. او تعريفي متكرر از صدق در مورد زبانهاي صوري ارائه ميدهد كه به لحاظ منطقي كاملاً پيچيده است و ما در اينجا نيازي به طرح آن نداريم. تارسكي در موضعي ميگويد كه او ميخواهد تفسيري از نظرية مطابقت دربارة صدق عرضه كند. آنچه كه به اين احساس دامن ميزند شرايطي است كه او براي تعريف صوري صدق قايل است كه قبلاً اگر «الف» در هر جملهاي در يك زبان خاص دلالت بر معناي «ب» كرد اين نكته مستلزم آن است كه شرط صدق اين سخن همواره مستلزم شرايط يادشده خواهد بود، مثلاً اگر در زبان انگليسي بپذيريم كه يك نوع تعريف خاص داراي شرايط صدق است از آن ميتوان نتايج بيشماري گرفت مثلاً اين تعريف كه برف سفيد است اگر پذيرفته شود در صورتي صادق خواهد بود كه برف تنها و تنها سفيد باشد. يا اين عبارت كه درختاني در ميدان راسل وجود دارند در صورتي صادق است كه تنها و تنها درختاني در ميدان راسل وجود داشته باشند. اما چنان تعريفي در مورد زبانهاي طبيعي فايدهاي ندارد و اين نشان ميدهد كه نظرية تارسكي از راهحلي كه نظرية مطابقت صدق براي چنين مشكلاتي ارائه ميكند فاصلة بسيار دارد. مسئلة ماهيت صدق عيني مربوط بهمعنا و مدلولاتي ميشوند كه در زبان عادي بيان ميگردند. زبانهاي صوري بخش اعظمشان به منطق و رياضيات مربوط ميشود. در حقيقت نوعي زبانهاي صوري وجود دارند كه مشمول تعريف تارسكي از صدق نميشوند، زيرا شرايط مورد نظر او را دارا نيستند. بنابراين تفسير تارسكي از مسئلة صدق در بهترين شكل خود تنها محدود به گسترة زبانهاي صوري است. دلايل ديگري وجود دارد كه چرا فلاسفه، نظرية سمانتيكي صدق را رد كردهاند. يكي از آنها اين است كه اين نظرية صدق و كذب را به عوض معنا صفت جملات ميداند دليل ديگر اين است كه اين تعريف از صدق بهطور مناقشهپذيري يك تعريف دوري است. اين تعريف از مفهوم صوري خرسندسازي استفاده ميكند بهطوريكه يك شيء درصورتيكه با تغيير نامش نقش واحدي را اجرا كند، طبق ادعاي اين نظريه آن جمله جملهاي صادق است به هر حال بسياري از فيلسوفان ممتاز بعد از تارسكي معتقدند كه نظرية او توانسته است مسئلة صدق را حل كند براي مثال كارل پوپر خود را صميمانه همعقيده با اين نظريه ميداند و دونالد ديويدسون از اين تئوري براي ساختن يك نظرية مؤثر در باب معنا استفاده كرده است. اين مقاله ترجمة مقالة(Truth) نوشتة(Brian Carr) است كه دانشيار فلسفه در دانشگاه اكستر(Exeter) و صاحب آثار وتأليفاتي مثل برتراند راسل(1975)، مابعدالطبيعه (1987) و مقدمهاي بر نظرية شناخت با همكاري (ج . اُكانر، 1982) است. آثار ديگر او باور عقلاني و شنكرهكاريا ست كه رسالههاي مستقلي هستند و با همكاري ماهالينگامكار نوشته است. منبع مقالة حاضر دايرةالمعارف فلسفه ويراستة ج. ه'. ر. پاركينسون است كه يكي از تازهترين و معتبرترين دانشنامههاي فلسفي است. راقم اين سطور تمامي دايرةالمعارف فلسفه را در طي ساليان اشتغال به تدريس متن انگليسي آن در دورههاي كارشناسي ارشد دانشگاه تهران و دانشگاه تربيت مدرس به فارسي ترجمه كرده و قرار است در 6 دفتر چاپ و منتشر شود. مشخصات كتابشناسي مأخذ يادشده بدين قرار است: An Encyclopedia of Philosophy, G. H. R. .1989Rarkinson (ed.), London, - Truth.2 - Continental rationalists.3 - British empiricists. 4 - Logical empiricism.5 - Logical positivism.6 -7 اين البته سخن نويسندة مقاله است وگرنه امروز در فلسفة دين ديدگاههاي ديگري وجود دارد كه با قوت از اعتبار منطقي و شأن معرفتي برهانهاي اثبات وجود خدا دفاع ميكنند و نسلي جديد از فيلسوفان دين پديد آمده است كه بشدت طرفدار وثاقت دلايل اثبات وجود خدا هستند. مترجم. - The Correspondence Theory.8 - The Coherence Theory.9 -0 The Pragmatic Theory.1 -1 Plato's Sophist.1 -2 Aristotle, Metaphysics, 1101.b.1 -3 Locke.1 -4 Russell.1 -5 Moore.1 -6 Wittgenstein's, Tractatus logico 1- philosophicus. -7 J.L. Austin.1 -8 state of affairs.1 .222 .202-2 .2 ,[-95 Wittgenstein ]1 .021.-04 Ibid., 2 Proceedings of the,سTruthش-1 J.L. Austin, 2 24Aristotelian Society, supplementa Vol: ,[4quoted from reprint in Pitcher ] ؛(1950) .22p. -2 Ibid.2 .-324 Ibid., p.2 -4 Correspondence - to.2 -5 Correspondence - with.2 -6 D.W. Hamlyn.2 -7 Correspondence - with.2 -8 P.F. Strawson, Truth , Proceedings of the2 Aristotelian Society, supplementary Vol. quoted from reprint in prtcher ؛(1950) 24 .438-9[, pp. ] -9 The Coherence Theory.2 .z-0 The Monadology of leibni3 -1 The Ethics of Spinoza.3 -2 Hegel.3 -3 Bradley.3 -4 O. Neurath.3 -5 C. Hempel.3 -6 J.M.E. Mc Taggart, The natur of3 vols, Cambridge University2enistence, ( 12911 and 7291), vol.1Press, Cambiridge, .33Book V,ch. -7 The Pragmatic Theory.3 -8 Charles.S.Peirce. 3 -9 William James.3 -0 John Dewey.4 -1 F.C.S. Schiller.4 -2 C.I. Lewis.4 -3 F.P. Ramsey.4 -4 W.V. Quine.4 -5 Works in practicce.4 -6 Tautology.4 -7 Subjective.4 -8 ideas.4 .-913 Quine, P. 4 Facts and Propositionsش-0 F.P. Ram sey,5 Proceedings of the Aristotelian society,, .16, P.7vol. ,9Analysis, vol.,سTruthش-1 P.F. Strawson, 5 .(1949) 6no. .16Facts and Propositions ,P.ش-2 Ramsey, 5