معرفت پیشینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معرفت پیشینی - نسخه متنی

پال موزر؛ مترجم: رحمت‌الله رضایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معرفت پيشيني

پال موزر

ترجمة رحمت‌الله رضايي

اشاره

موزر در اين نوشته با ذكر تمايز سه‌گانه، به اختصار دربارة هريك پرداخته است. نخست، تمايز معرفت‌شناختي است كه از نظر نويسنده، ملاك اين تمايز به توجيه آنها مربوط مي‌شود. طبيعي است كه در اين صورت، بحث به قضايا منحصر مي‌شود. در اين باب، وي به مفهوم حداقليِ آن باور دارد به اين معنا كه معرفت پيشيني مستلزم يقين (به هيچ يك از معاني آن) نيست. تمايز دوم، تمايز فلسفي آنها است كه به بحث ضرورت و امكان ارتباط پيدا مي‌كند. در اين بحث به ديدگاه‌هاي لايبنيتس و شاؤل كريپكي اشاره مي‌كند. تمايز سوم، تمايز ميان حقايق تحليلي و تركيبي است. نويسنده با تعريف حقايق تحليلي به اينكه منطقاً ضروري باشد، بحث درباره ضرورت و تركيبي بودن را بيان مي‌دارد، آنگاه به ذكر مهم‌ترين ديدگاه‌ها درباب علت و منشأ پيشيني شدن يك معرفت پرداخته است. نتيجه‌اي كه وي از اين بحث مي‌گيرد آن است كه لازم است قبل از همه، يكي از ديدگاه‌ها درباب منشأ پيشيني شدن معرفت را پذيرفت و آنگاه از خلط متافيزيكي فيزيكي و معرفت‌شناختي مساله اجتناب نمود.

كليد واژگان: معرفت پيشيني، معرفت پسيني، تحليلي، تركيبي، ضرورت، امكان.

تمايزهاي اوليه

پرسش‌هاي فلسفي دربارة معرفت پيشيني (a priori) متضمن تمايزهاي سه‌‌گانه قديمي است: تمايز معرفت‌شناختي ميان معرفت پيشيني و پسيني (a posteriori)، تمايز فلسفي ميان ضرورت (necessity) و امكان (contingency)، و تمايز معناشناختي (semantical) ميان حقيقت تحليلي و تركيبي. برخي از اين پرسش‌ها عبارت‌اند از: شرايط ضروري و كافي براي برخورداري از معرفت پيشيني چيست؟ آيا بشر مي‌تواند اين شرايط را تأمين نمايد؟ آيا هر گزاره‌اي كه به‌نحو پيشيني قابل شناخت است، مي‌بايست حقيقت تحليلي و ضروري الصدق باشد؟ يا اينكه راجع به گزاره‌هاي تركيبي صادق يا گزاره‌هاي ممكن الصدق، مي‌توان معرفت پيشيني داشت؟ موضوع جديدتري كه متخذ از آثار معرفت‌شناختي و. و. كواين (W. V. Quine) است، اين است كه آيا خودِ مفهوم معرفت پيشيني به‌لحاظ فلسفي، مفهومي غلط و نادرست است. واضح است كه نمي‌توان به اين پرسش‌ها پاسخ داد مگر اينكه توضيح مفهومي از قبل ارائه نماييم.

[بحث را] با تمايز ميان معرفت پيشيني و پسيني آغاز مي‌نماييم. اين تمايز، تمايز معرفت‌شناسانه است؛ چون ميان دو نوع معرفت تفكيك مي‌نمايد. به‌طور مشخص‌تر، مي‌توان به‌نحو موجه اين تمايز را تمايزي تلقي نمود حاكي از دو نوع توجيه معرفتي (epistemic justification)، نوع توجيهي كه با معرفت تناسب دارد. از اين‌رو، در صورتي يك معرفت، مصداق معرفت پيشيني است كه توجيه آن به‌نحو پيشيني باشد به اين معنا كه [در توجيه خودش] به دلايل ناشي از تجربة حسي، وابسته نباشد. معرفت به حقايق رياضي و منطقي و حتي معرفت به حقيقت داشتنِ هستيِ خودمان، معرفت پيشيني به معناي كنوني آن دانسته مي‌شوند. در مقابل، يك معرفت درصورتي مصداق معرفت پسيني است كه توجيه آن به‌نحو پسيني باشد به اين معنا كه [در توجيه خودش] به دلايل ناشي از تجربة حسي وابسته باشد. معرفت تجربي مفروض ما به حقايق علوم طبيعي عموماً معرفت پسيني به‌‌معناي كنوني آن دانسته مي‌شوند.

خصيصة ممتاز توجيه معرفتي آن است كه به‌نحو مناسب باور را به صدق ارتباط مي‌دهد. از اين‌رو، فرض متعارف آن اين است كه يك باور به لحاظ معرفت‌شناختي درصورتي موجه است كه احتمال صدقِ آن، بيش از احتمال كذبش باشد. فيلسوفان در اين‌ باره كه «اگر باوري موجه بود دقيقاً چه مقدار صدقِ آن، از كذبش محتمل‌تر باشد»، اختلاف‌نظر دارند؛ اما بر اين ديدگاه اتفاق‌نظر دارند كه توجيه معرفتي، مستلزم «يقين» (certainty) به هيچ‌يك از معاني سه‌گانة معروف آن نيست. نخستين معناي «يقين» آن است كه خطاناپذيري (infallibility) مستلزم صدق است كه به حسب آن، باوري يقيني است كه (منطقاً) امكان خطا نداشته باشد. دومين معناي يقين، آن است كه يك باور ترديدناپذير (indubitability) غيرمستلزم صدق باشد كه به حسب آن، باوري يقيني است كه در معرض هيچ ترديد روان‌شناختي يا هر نوع زمينة معرفتي براي ترديد، ولو ضعيف، نباشد. معناي سوم، معناي استلزامي (entailment) است كه به حسب آن، باوري يقيني است كه منطقاً دلايل مؤيدي آن را ايجاب نموده باشد. اين معناي سوم قطعاً مستلزم صدق نيست زيرا ممكن است دلايل مربوطه مشتمل بر گزاره‌هاي كاذب باشند. مضاف بر آن، هر نوع توجيه استقرايي يا احتمالي را غيرممكن مي‌سازد. با وجود اين، فرض متداول در ميان معرفت‌شناسان معاصر آن است كه توجيه معرفتي مستلزم هيچ‌يك از انواع نام‌بردة يقين نيست. زيرا آنچه كه معمولاً معرفت دانسته مي‌شود متضمن هيچ‌كدام از آن انواع يقين نيست. براي نمونه، معرفت مفروض ما را نسبت به حقايق شيمي يا زيست‌شناسي مدّ نظر قرار دهيد. انكار اين فرض [=عدم لزوم يقين] به‌وضوح به شكاكيت معرفت‌شناختي گسترده منتهي مي‌شود.

بنابراين، ما مفهومي از معرفت پيشيني داريم كه حداقلي (minimal) است. طبق آن، معرفت به صدق گزاره‌اي درصورتي معرفت پيشيني است كه توجيه آن مشتمل باشد بر دلايلي كه (الف) به تجربة حسي وابسته نباشند و (ب) صدق گزارة مورد بحث را محتمل‌تر بسازند تا كذب آن را. با توجه به اين مفهوم، مي‌توان فهميد كه بسياري از خصيصه‌هايي كه عموماً به معرفت پيشيني نسبت داده مي‌شوند، ضرورتاً ارتباطي [با آن] ندارند. براي مثال، براساس اين مفهوم، معرفت پيشيني به باور تغييرناپذير (irrevisable) معرفت‌شناختي، باور بديهي (self-evident) يا مفاهيم فطري (innate) احتياج ندارد. اينك اين مسأله را به اختصار توضيح مي‌دهم.

باور موجه، باوري است كه به لحاظ معرفت‌شناختي تغييرناپذير بوده و مي‌توان گفت دست برداشتن از آن تحت هر شرايطي، از جمله شرايطي كه در آن عالم اساساً متفاوت باشد، عاقلانه نيست. به لحاظ معرفتي عاقلانه است كه به چنين باورهايي معتقد باشيم، هرچه پيش آيد. واضح است كه معرفت پيشينيِ حداقلي به تغييرناپذيري معرفتي احتياج ندارد، چون اين قبيل معرفت‌ها با اين حقيقت، كه ممكن است دلايل توجيه‌كننده پيشيني يك شخص تغيير (براي مثال، بسط و گسترش) يابد، به‌نحوي كه آنچه براساس دلايل ابتدايي به‌نحو پيشيني موجه بوده، ديگر براساس دلايل تغيير يافته موجه نيست، سازگار است. از اين‌رو، حتي اگر تمام باورهاي موجه ما از لحاظ معرفت‌شناختي قابل تغيير باشند، باز هم مي‌توانيم داراي معرفت پيشيني حداقلي باشيم.

باور بديهي به‌معناي واقعي كلمه، باوري است كه موجه باشد اما توجيه آن ناشي از چيزي جز خودش نباشد. واضح است كه معرفت پيشينيِ حداقلي به باور بديهي، به‌معناي كنوني آن، احتياج ندارد. چنين معرفتي مي‌تواند معرفت پيشيني استنتاجي (inferential) باشد، به اين معنا كه توجيه آن ناشي از توجيه ساير معرفت‌هاي پيشيني باشد. براي مثال، زماني فرد مي‌تواند معرفت پيشيني به يك قضيه رياضي داشته باشد كه در توجيه پيشيني آن به ديگر قضاياي رياضي ـ كه آنها خود به‌نحو پيشيني معلوم هستند ـ وابسته باشد. اما پرسش عمده در اينجا آن است كه آيا تمام مصاديق معرفت پيشيني، استنتاجي ـ به‌معناي مذكور ـ هستند يا نه. ديدگاهي كه اظهار مي‌دارد تمام مصاديق معرفت پيشيني استنتاجي هستند، انسجام‌گرايي (coherentism) درخصوص معرفت پيشيني ناميده مي‌شود؛ و ديدگاهي كه معتقد است معرفت پيشيني، خلاف آن را بيان مي‌كند، اظهار مي‌دارد كه هر معرفت پيشيني استنتاجي به باوري احتياج دارد كه توجيه پيشيني استنتاجي نداشته باشد، يعني توجيه پيشيني كه ناشي از توجيه هيچ باور ديگري نباشد، مبناگرايي (foundationalism) درخصوص معرفت پيشيني ناميده مي‌شود. اما چنين توجيه استنتاجي قطعاً مستلزم بديهي به‌معناي واقعي كلمه نيست؛ زيرا ممكن است اين گونه توجيه به كمك چيزي غير از باور (براي مثال، به كمك گونه‌اي شهود عقلي يا حالت خاصي از فهم) فراهم شده باشد. به‌تبع آن، حتي اگر هيچ‌يك از باورهاي موجه، بديهي به‌‌معناي واقعي كلمه نباشد، باز هم مي‌توانيم معرفت پيشيني حداقلي داشته باشيم.

مسأله بعدي آن است كه برخورداري از معرفت پيشيني حداقلي آيا مستلزم آن است كه مفاهيم فطري ـ مفاهيمي كه متخذ از تجربة حسي نيستند ـ داشته باشيم يا نه؟ (ديدگاه متداولي كه مُلهَم از افلاطون است، اين است كه مفاهيم ما به اشياي رياضي انتزاعي، نظير مثلثات و هزارگوشه‌ها (chiliagons)، مصاديق بارز مفاهيم فطري هستند.) اگر اين را فرض طبيعي بدانيم كه مفاهيم همان سازه‌هاي گزاره‌‌ها هستند، مي‌توان مسأله حاضر را به اين مسأله بازنويسي نمود كه آيا هر گزارة معلوم به‌نحو پيشيني مي‌بايست متضمن مفاهيمي باشد كه منبعث از تجربة اشياي حسي نباشد. اينكه مفهوم معرفت پيشينيِ حداقلي، مستلزم پاسخ «مثبت» به پرسش اخير باشد، مشكوك است. زيرا اين مفهوم شرايط توجيه پيشيني يك باور را مشخص مي‌دارد،‌ يعني شرايط منشأ علّي (causal origin) مفاهيم سازندة يك باور را مشخص نمي‌كند و بدين ترتيب، به تعيين چنين شرايط علّي براي هستي يك باور نمي‌پردازد. (مهم‌ترين فرض اين مسأله آن است كه ما نمي‌بايست شرايط توجيه يك باور را با شرايط هستي و وجود يك باور خلط نماييم.) البته ممكن است استدلال شود هر چيزي كه به‌نحو پيشيني موجه باشد، مي‌بايست متضمن مفاهيم فطري باشد؛ اما با نبود چنين استدلالي، نمي‌توان معقولانه معتقد شد كه معرفت پيشينيِ حداقلي، مستلزم مفاهيم فطري است.

حال به اين پرسش برمي‌گرديم كه چگونه مفهوم معرفت‌شناختيِ معرفت پيشينيِ حداقلي با تمايز متافيزيكي ميان حقيقت ضروري و ممكن ارتباط پيدا مي‌كند. يك گزاره درصورتي بالضرورهًْ صادق است كه امكان كذب نداشته باشد. (بسياري از فيلسوفان حقايق منطقي و رياضي را مصاديق بارز حقايق ضروري مي‌دانند.) لايبنيتس درصدد برآمد تا مفهوم حقيقت ضروري را با توصيف گزاره‌هاي بالضرورهًْ صادق به گزاره‌هايي كه در تمام عوالم ممكن (all possible worlds) صادق‌اند، به‌نحوي دست يافتني نمايد. از سوي ديگر، طبق گفته‌هاي لايبنيتس، گزاره‌‌هاي ممكن‌‌الصدق آن گزاره‌هايي هستند كه در عالم واقعي و فعلي (acual world) صادق‌اند نه در تمام عوالم ممكن. با استعارة كمتر، مي‌توان به آساني گفت گزاره‌هاي ممكن‌الصدق، آن گزاره‌هايي هستند كه امكان كذب داشته باشند. حقايق علوم طبيعي، مصاديق بارز براي چنين حقايق هستند. اغلب فيلسوفان معتقدند درصورتي گزاره‌اي مي‌تواند كانديدا براي معرفت پيشيني باشد كه ضروري‌الصدق باشد. در ظاهر فرض مربوط به اين مسأله آن است كه اگر گزاره‌اي امكان كذب داشته باشد، نيازمند به توجيهي است كه متضمن تجربة حسي باشد.

اما شاؤل كريپكي (Saul Kripke) مدعي است كه گزاره‌هاي ممكن‌الصدق مي‌توانند به‌نحو پيشيني شناخته شوند. كريپكي مثال شخصي را ارائه مي‌دارد كه معرفت دارد به اينكه S در زمان معيني يك متر طول دارد، درحالي‌كه S يك ميلة معيني در پاريس است. (اما معرفت به حقيقت داشتن هستي خود انسان نيز ممكن است در همين ارتباط ارزيابي شود). مشخصاً، كريپكي مدعي است اگر شخصي ميلة S را براي تعيين مصداق واژة «يك متر» به‌كار گيرد، آنگاه وي به‌خاطر همين نوع خاصي از تعريف، به‌نحو پيشيني مي‌داند كه S يك متر طول دارد. با اين وجود، اين حقيقت كه S يك متر طول دارد، به‌وضوح حقيقتي ممكن است؛ و بر اين اساس، كريپكي استنتاج مي‌‌كند كه مي‌بايست معرفت پيشيني به برخي حقايق ممكن را بپذيريم. استنتاج كريپكي بحث‌هاي فلسفي خوبي را به‌وجود آورد. بدون درگير شدن در اين مباحث، مي‌بايست يادآوري شد كه تمايز مربوطه ميان حقيقت ضروري و ممكن، تمايز متافيزيكي است و نه تمايز معرفت‌شناختي، چون تنها به شأن و منزلت متافيزيكي حقايق مي‌پردازد و ارتباط مستقيم با شيوه‌هاي شناخت و معرفت پيدا نمي‌كند. از سوي ديگر، مفهوم معرفت پيشيني حداقلي مذكور مستقيماً يك مفهوم معرفت‌شناختي است و ارتباط مستقيم با منزلت حقايق متافيزيكي ندارد. درنتيجه، استدلال مستقل و جداي از اين مفهوم لازم است تا اين نظريه را، كه گزاره‌هاي معلوم به‌نحو پيشيني مي‌بايست بالضروره صادق باشند، تضمين نمايد. نكته آموزنده و مرتبط با اين مسأله آن است كه از هرگونه خلط مفهومي مقولة معرفت‌شناختي پيشيني و مقولة متافيزيكي ضرورت لازم است اجتناب نماييم. ولو اين‌‌كه هر دو مقوله ارتباط نزديك دارند تا آنجا كه گاهي هردو، گزاره‌هاي واحدي را به‌عنوان زيرمجموعه‌شان شامل مي‌شوند.

ضلع سوم تمايز مربوطه، تمايز و تفكيك معناشناختي ميان حقايق تحليلي و تركيبي است. كانت معتقد است كه گزاره‌هاي تحليلي صادق «از چيزي در جانب محمول حكايت نمي‌كنند مگر اينكه از قبل في‌الواقع در مفهوم موضوع منظور شده باشد، گرچه چنان با تمايز و آگاهي (كامل) نيست.» دو مثال متداول از حقايق تحليل عبارت‌اند از «همة اجسام امتداد دارند» و «مرد مجرد غيرمتأهل است». از اين‌رو، ممكن است معتقد شويم كه گزاره‌هاي تحليلاً صادق فقط به‌خاطر معاني واژه‌ها يا مفاهيم سازندة آن صادق‌اند. به هر تقدير، چنين گزاره‌هايي بدون [دچار شدن در] تناقض (self-contradiction)، تكذيب شدني نيستند. در مقابل، گزارة تركيبي صادق است كه صدق آن تحليلي نباشد، يعني فقط به‌خاطر معاني واژه‌هاي سازندة آن صادق نيست. حقايق معروف به حقايق تجربه، مصاديق بارز براي حقايق تركيبي هستند؛ مثلاً «برخي از اساتيد دانشگاه فضل‌فروش‌ اند» و «برخي از معرفت‌شناسان مطوَّل‌نويس ‌اند». واضح است كه تكذيب اين‌گونه حقايق مستلزم تناقض نيست. گرچه فيلسوفاني همچون كواين كارايي مفهومي تمايز تحليلي ـ تركيبي را به چالش گرفته‌اند. اين تمايز در ميان معرفت‌شناسان معاصر به‌نحو گسترد‌ه‌اي استمرار يافته است.

مسأله مهم براي بحث آن است كه آيا هر حقيقت تركيبي، ضروري‌الصدق بوده و به نحو پيشيني معلوم است يا نه؟ كانت بر اين باور بود كه برخي از حقايق متضمن ضرورتي‌اند كه از تجربه امكان تحصيل ندارد. يكي از مثال‌هاي كانت اين مثال رياضي بود كه: «خط مستقيم كوتاه‌ترين مسير ميان دو نقطه است». كانت باور داشت كه حقايق تركيبي از اين دست، مي‌توانند معلوم به نحو پيشيني باشند، يعني فقط از طريق فاهمه محض (pure understanding) و عقل محض، بدون هيچ‌گونه دليلي از تجربه حسي. درواقع، يكي از محوري‌ترين ديدگاه كانتي اين است كه چنين معرفت‌هاي پيشيني تركيبي، معرفت متافيزيكي حقيقي را به‌وجود مي‌آورد. ليكن نظرية كانت درباب پيشيني تركيبي كماكان موضوعي براي نزاع فلسفي است؛ تلقي‌هاي متضادي از سوي آير (Ayer)، چيزُم (Chisolm) و سوين‌برن (Swinburne) ارائه شده است.

شايد بتوان مسأله اصلي را به‌نحو اختصار اين گونه بيان نمود: گزاره‌اي كه به‌خاطر ملاحظاتي غير از معناي واژه‌هاي سازندة آن صادق است، چگونه مي‌تواند به‌نحو پيشيني معلوم (مشخصاً معلوم موجه) باشد؟ شايد پاسخي در اين حقيقت ظاهري جستجو شود كه برخي از حقايق تركيبي، نظير «هر چيزي كه مربع باشد، شكل‌دار است»، از ضرورتي برخوردارند كه مستلزم تحليليت نيست. شايد اين حقيقت ظاهري آغازي براي يك پاسخ باشد؛ اما پاسخ تام قطعاً به اين تبيين نياز دارد كه گزاره‌هايي كه موصوف به چنين ضرورت‌اند، چگونه مي‌توانند منزلت معرفت‌شناختي ويژه ـ يعني اين منزلت كه به‌نحو پيشيني شناختني‌اند ـ داشته باشند. در اين مسأله، توجه داشته باشيد كه مفهوم مذكور از معرفت پيشيني حداقلي آشكارا مقولة گزاره‌هاي به‌نحو پيشيني شناختني را به گزاره‌هاي صادق تحليلي منحصر نمي‌كند. دليل جداگانه‌اي لازم است تا چنين محدوديتي را وضع يا در عوض، با گنجاندن حقايق تركيبي در مقولة گزاره‌هاي به‌نحو پيشيني شناختني، چنين محدوديتي را رد نمايد. با توجه به اين حقيقت كه مفهوم معرفت پيشيني حداقلي، مفهوم معرفت‌شناختي است، برخلاف تمايز تحليلي ـ تركيبي، همين خصيصه انعطاف‌‌پذير آن است كه [با اين بحث] تناسب كامل دارد.

به‌طور كلي، با توجه به خصيصة معرفت‌شناختي مفهوم معرفت پيشيني حداقلي، لازم است ويژگي محذوف به قرينه (elliptical) سخنان متداول دربارة حقيقت پيشيني را درك و فهم نماييم. عبارت توصيفي «پيشيني» بر نوعي از حقيقت دلالت ندارد، بلكه حاكي از نوعي معرفت، يا مشخص‌تر، نوعي توجيه معرفتي است. و اين مسأله درست است حتي درصورتي كه اثبات شود همة موارد معرفت پيشيني متضمن نوع خاصي از حقيقت‌اند؛ منظور حقيقت تحليلي يا به‌طور كلي، حقيقت منطقاً ضروري است. بنابراين، مي‌توان سخنان متداول از حقيقت پيشيني را به‌عنوان [عبارت] محذوف از سخني درباب حقيقتي كه مي‌تواند به‌نحو پيشيني (توسط انسان) شناخته شود، فهم و درك نمود.

يك نزاع قديمي در ميان معرفت‌شناسان منبعث از اين مسأله است كه چه چيزي خصيصة خاصة حقايقي را كه ما به‌نحو پيشيني مي‌توانيم به آنها معرفت پيدا نماييم، به وجود مي‌آورد. به‌عبارت ديگر، قضيه از اين قرار است: معيار معرَّف (defining criterion) حقايقي كه بشر مي‌تواند آنها را به‌نحو پيشيني بشناسد، چيست؟ شايد بتوان مواضع مهم دربارة اين قضيه را اين‌گونه عنوان و ارائه نمود:

الف)‌ اصالت روان‌شناسي

(psychologism) : بشر فقط درصورتي مي‌تواند گزاره‌‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه به‌لحاظ روان‌شناختي به‌گونه‌اي ساخته شده باشد كه نتواند كذب آن را تصور نمايد.

ب) پراگماتيسم

(pragmatism) : انسان تنها درصورتي مي‌تواند گزاره‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه آن گزاره نيت انسان را براي به‌كارگيري طرح خاصي از طبقه‌بندي براي نظم بخشيدن به تجربة انساني، توصيف نمايد.


ج) اصالت زبان

(linguisticism) : انسان درصورتي مي‌تواند گزاره‌‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه قواعد (قراردادي) به‌كارگيري زبان انساني به‌خاطر تكذيب اين گزاره نقض شود.

د) اصالت قرارداد مردم‌شناسانه

(anthropological conventionalism) : انسان تنها درصورتي مي‌تواند گزاره‌‌اي صادق را بشناسد كه اشكال انساني حيات (يعني ماهيت بشري آنچنان كه زيست‌شناسي بشر و تاريخ فرهنگي تعيين نموده) مانع معقوليت تكذيب آن گزاره (براي انسان) شود.

ه‍) اصالت شهود مبتني بر فهم (understanding intuitionism) : انسان تنها درصورتي مي‌تواند گزاره‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه تمام دلايل لازم براي دانستن صدق آن گزاره، فهم او از آن گزاره باشد.

و) اصالت پيشيني مبتني بر عقلانيت

(rationality-based apriorism) : انسان تنها درصورتي مي‌تواند گزاره‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه ماهيت عقلاني بشر آن را تأييد نمايد به اين معنا كه تكذيب آن تحت هر شرايطي عقل‌ستيز خواهد بود.

ز) اصالت پيشيني مبتني بر ضرورت

(necessity-based a priorism) : انسان فقط درصورتي مي‌تواند گزاره‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه آن گزاره بالضروره صادق باشد به اين معنا كه نفي آن ناسازگار (يعني مستلزم تناقض) است و انسان مي‌تواند آن گزاره را ضروري‌الصدق بشناسد.


ح) اعتمادگرايي

(reliabilism) : انسان تنها درصورتي مي‌تواند گزاره‌اي صادق را به‌نحو پيشيني بشناسد كه اعتقاد به آن گزاره توسط سازوكار قابل اعتماد (يعني، حقيقت‌بخش و موجب صدق (truth-conducive)) مربوط به تكون باوري به‌وجود آمده باشد كه داراي اين خصيصه باشد: با توجه به هرنوع تجربة ممكن و كافي براي قدرت بخشيدن به انسان‌هايي (به لحاظ شناختي، همانند ما) براي اعتقاد ورزيدن به گزاره مورد بحث، سازوكار شكل‌دهندة باور در دسترس بشر بوده و، اگر اعمال شود، باور صادق به آن گزاره را به‌وجود خواهد آورد.

اكنون مي‌توان وظيفة مبنايي نظريه‌اي درباب معرفت پيشيني را پروژة داوري در [حل] تعارض ميان مواضع رقيب (الف) ـ (ح) شناسايي نمود. وظيفة ديگري كه با آن ارتباط دارد، پروژة شناسايي مواضع رقيب ديگري است كه مواضع (الف) ـ (ح) آن‌ها را شامل نمي‌شد. نهايت و انجام اين طرح‌ها هرچه باشد، معرفت‌شناسان مي‌بايست با شناسايي اين مسأله آغاز نمايند كه چه چيزي موجب مي‌شود توجيه پيشيني، مقتضي محدوديت طبقه‌اي از گزاره‌هاي پيشيني معرفتي به مجموعه‌اي از گزاره‌هايي شود كه يكي از معيارهاي همچون (الف) ـ (ب) آن را متعين مي‌كند. در آغاز اين راه، معرفت‌شناسان خواهند پذيرفت كه موضع آنان دربارة گزاره‌هاي پيشيني معرفتي، از نظر مفهومي به‌شدت متمايل به سمت مفهوم معرفت‌شناختي كليدي از معرفت پيشيني حداقلي است. نتيجة ديگر آن، خطر حداقل دربارة درهم آميختن تمايزهاي سه‌گانه ميان پيشيني و پسيني، ضرورت و امكان و تحليلي و تركيبي است.

A priori Knowledge

Trans by Rahmat-o-Allah Rezaei

In this essay, Paul Mower discusses three distinctions: the epistemological distinction between a priori and a posteriori, the metaphysical distinction between necessity and possibility, and the distinction analytical and synthetical truths. The essay diseases what makes a knowledge a priori knowledge. This prevents as from confusing between metaphysical and epistemological aspects of the problem.

Keywords: a priori knowledge, a posteriori knowledge, Analytical and Synthetical knowledge, Necessity, Possibility.

. مقاله حاضر ترجمة مدخلي است از پال موزر (Paul. K. Moser)، فيلسوف معاصر آمريكايي، بر كتاب A Priori Knowledg. يادآوري اين نكته لازم است كه برخي از ارجاعات به كتاب مذكور چون دخلي در ترجمه نداشت، حذف گرديده است. م.

. برخي از فيلسوفان بر اين فرض اعتراض نموده‌اند به دليل اينكه در مورد بخت‌آزمايي، باور موجه در هريك از اعضاي مجموعة ناسازگار از گزاره‌ها را مجاز مي‌داند، ليكن به خاطر اهداف كنوني موارد بخت‌آزمايي را كنار مي‌نهيم. مي‌‌توان برخي از موارد بخت‌آزمايي را در اثر هنري كيبرگ (E. Kuburg Henry)، (1983) و پال موزر (Paul K Moser) (1985)، بخش اول و نيز در ارتباط با نوع احتمالي كه با توجيه معرفتي ارتباط دارد، به كيبرگ (1383)، بخش 12، مراجعه نماييد.

. به Saul Kripke, Naming and Necessity (Cambridge: Harvard University Press, 1980) صص 7 ـ 54 مراجعه نماييد.

. به كانت، تمهيدات، بخش 26 مراجعه نماييد.

. به كواين، Two Dogmas of Empiricism مراجعه نماييد.

. كانت، تمهيدات، بخش c2.

. اين مسأله مطابق است با سخنان كانت از انحاي پيشيني معرفت در نقد عقل محض A2، B3.

. ادموند هوسرل در (1891) مدافع قرائتي از اين ديدگاه است. اما در كتاب بعدي خود (1900) با آن مخالفت نمود.

. لويس (C. L. Lewis) چنين نظري را با عنوان «مفهوم پراگماتيستي پيشيني» اظهار داشته است.

. به آنتوني كوينتون (Anthony Quinton) (1963) مراجعه نماييد.

. به قبلي در (1963) 64، Preceedings of the Aristotelian Society مراجعه نماييد.

. چيزُم (Chisholm)، اين نظر را «مفهوم سنتي پيشيني» دانسته است.

. اين ديدگاه توسط پاتنم (Putnam) ارائه شده است. جهت آگاهي از برخي مباحث مربوطه، به

The Journal of Philosophy 78, (1981) مراجعه نماييد.

. اين ديدگاه با اندك تغييراتي از سوي سوين‌برن ارائه شده است. توجه كنيد از آنجا كه اين ديدگاه به قواعد به‌كارگيري زبان انساني متوسل نمي‌شود، نمي‌بايست آن را با اصالت زباني، كه قبلاً آمد، يكي دانست.

. فليپ كيچر به اين نظر باور دارد. به The Philosophicl Review, 76 (1980) مراجعه نماييد. ويژگي ممتاز اعتمادگرايي آن است كه مفهوم توجيه پيشيني را قابل تحليل برحسب سازوكار موجب صدق تكوين باور مي‌داند.

/ 1