معرفی اصطلاحات معرفت شناسی (02) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معرفی اصطلاحات معرفت شناسی (02) - نسخه متنی

جاناتان دنسی، ارنست سوسا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌معرفي‌ اصطلاحات‌ معرفت‌شناسي‌

اشاره

منبع اصلي مورد استفاده در اين بخش كتاب راهنماي معرفت شناسي است كه دو تن از اساتيد معرفت شناسي، يعني جاناتان دنسي و ارنست سوسا آن را ويرايش كرده‌اند و 137 تن از اساتيد دانشگاه‌هاي جهان در نوشتن آن همكاري داشته‌اند. كتاب نخستين بار در سال 1992 توسط انتشارات بلك‌وِل منتشر و پس از آن بارها تجديد چاپ شده‌است. البته در نوشتن مقاله‌هاي اين بخش علاوه بر كتاب گفته شده از سه منبع زير نيز استفاده مي‏شود:

I. A Dictionary of Philosophy , edited by Thomas Mautner, Oxford: Blackwell , 1996.

II. The Cambridge Dictionary of Philosophy , General editor, Robert Audi, Cambridge: Cambridge University Press, 1995.

III. The Oxford Companion to Philosophy . Edited by Ted Hondrich. Oxford: Oxford University Press, 1995.

فلسفة علوم اجتماعي ‍ Philosophy of the social sciences

فلسفة علوم اجتماعي، يعني مطالعة منطق و روش‌هاي علوم اجتماعي. مسائل اصلي فلسفة علوم اجتماعي اينها هستند: معيار تبيين اجتماعي خوب چيست؟ معيار تمايز اجتماعي از علوم طبيعي، اگر اصلاً متمايز باشند، چيست؟ آيا علوم اجتماعي روش متمايزي دارند؟ احكام علوم اجتماعي با توسل به كدام رويكرد تجربي ارزيابي مي‌شوند؟ آيا قوانينِ اجتماعيِ تحويل‌ناپذير وجود دارند؟ آيا در ميان پديدارهاي اجتماعي روابط عِلّي برقرار است؟ آيا واقعيت‌هاي اجتماعي و ترتيبات آنها مستلزم نوعي تحويل به واقعيت‌هاي مربوط به افراد هستند؟ نقش نظريه در تبيين اجتماعي چيست؟ هدف فلسفة علوم اجتماعي، فراهم آوردن تعبيري از علوم اجتماعي است كه به اين پرسش‌ها پاسخ دهد.

فلسفة علم اجتماعي نيز، همانند فلسفة علم طبيعي، دو جنبة توصيفي (descriptive) و دستوري يا تجويزي (prescriptive) دارد. از يك‌سو، حوزة مورد بحث به علم اجتماعي مربوط است ـ يعني به تبيين‌ها و روش‌ها و استدلا‌ل‌هاي و نظريه‌ها و فرضيه‌ها، كه به‌واقع در ادبيات علم اجتماعي رخ مي‌نمايند. اين بدان معنا است كه فيلسوفان براي ارائة يك صورت‌بندي از تحليل علوم اجتماعي كه به‌گونه‌اي مناسب با اشتغال دانشمندان متناظر باشد به آگاهي و دانش جامعي دربارة حوزه‌هاي مختلف پژوهش علم اجتماعي نياز دارند. از سوي ديگر، حوزة مورد بحث حوزه‌اي معرفتي است به اين معنا كه با اين تصور سروكار دارد كه فرضيه‌ها و نظريه‌هاي علمي به‌مثابة احكامي صادق يا محتمل ارائه مي‌شوند و براساس ادلة عقلاني (تجربي با نظري) توجيه مي‌گردند. هدف فيلسوفان ارائة ارزيابي انتقادي از روش‌ها و اعمال مربوط به اجتماعي است و اين بدان معنا است كه آنها بهبود اين روش‌ها از حيث مسئلة صدق را ممكن مي‌دانند. يعني معتقدند كه با ارزيابي انتقادي مي‌توان اين روش‌ها و اعمال را از حيث مسئلة صدق بهبود بخشيد. از اين‌ دو جنبة فلسفة علوم اجتماعي چنين برمي‌آيد كه فلسفة علم اجتماعي بايد به‌واقع، بازسازيِ عقلانيِ علم اجتماعيِ موجود تعبير شود، بازسازيي كه هرچند به‌وسيلة اشتغال موجود به علوم اجتماعي هدايت مي‌شود، فراتر از آن مي‌رود زيرا فرض‌ها و صور استدلال‌ها و چارچوب‌هاي تبيين ناقص و معيوب اين اشتغال را تشخيص مي‌دهد.

فيلسوفان درباب نسبت بين علوم اجتماعي و طبيعي اختلاف نظر دارند. يكي از مواضع در اين‌باره موضع طبيعت‌گرايي (naturalism) است، كه برطبق آن روش‌هاي علوم اجتماعي بايد مطابق روش‌هاي علوم طبيعي باشد. اين موضع نسبت نزديكي با فيزيك‌گرايي (physicalism) دارد: آموزه‌اي كه براساس آن همة پديدارهاي سطح برتر (higher-level) و ترتيبات آنها ـ ازجمله پديدارهاي اجتماعي ـ در نهايت به هستارهاي فيزيكي و قوانين حاكم بر آنه تحويل‌پذير هستند. در مقابل طبيعت‌گرايي اين ديدگاه وجود دارد كه علوم اجتماعي ذاتاً متمايز از علوم طبيعي هستند. براساس اين ديدگاه چون پديده‌هاي اجتماعي التفاتي (intentional) هستند به شيوه‌اي مابعدالطبيعي از پديده‌هاي طبيعي تميزپذيراند، و اين بدان معنا است كه پديده‌هاي اجتماعي به اعمال معني‌دار افراد وابسته‌اند. صاحبان اين ديدگاه بر آن هستند كه پديده‌هاي طبيعي پذيراي تبيين عِلّي‌اند درحالي‌كه پديده‌هاي اجتماعي خواهان تبيين رويْ‌آوردي ‌اند. اين ديدگاه كه ديدگاه ضد طبيعت‌گرايي نيز ناميده‌اند همچنين بر آن است كه روش‌هاي علوم طبيعي نيز با روش‌هاي علوم اجتماعي تفاوت دارند. طرفداران روش فهميدن (verstehen) معتقدند كه يك روش شهوديِ تفسير عمل انسان وجود دارد كه با روش‌هاي پژوهش در علوم طبيعي تفاوت بنيادي دارد.

يكي از مكاتب مهم در فلسفة علم اجتماعي از اين واقعيت ناشي شده است كه عمل انسان معني‌دار است. جامعه‌شناسي تفسيري (interpretive sociology) مي‌گويد كه هدف از پژوهش اجتماعي فراهم آوردنِ تفسيرهاي رفتار انسان در درون زمينه‌اي از برنامه‌هاي معني‌دار فرهنگي خاص است. اين رويكرد بين پديده‌هاي اجتماعي و متون ادبي شباهت‌هايي مي‌يابد: هر دو نظام‌هاي مركب از عناصر معني‌دار هستند، و هدف مفسّر ارائة تفسيري از عناصري است كه به آن نظام‌ها معني مي‌بخشند. علوم اجتماعي از اين جنبه مستلزم پژوهش هرمنوتيكي است، يعني مستلزم اين است كه مفسِّر بايد معاني زيرين مجموعة خاصي از رفتار اجتماعي را بيرون آورد، همان‌گونه منتقد ادبي تفسير متن ادبي دشوار را به هم مي‌پيوندد. بررسي نسبت بين سرمايه‌داري و اخلاق پروتستان از سوي وبر نمونه‌اي از اين نوع رويكرد است. وبر مي‌كوشد آن دسته از اجراي فرهنگ اروپاي غربي را كه رفتار انسان در آن محيط را به‌گونه‌اي شكل مي‌دهند كه به توليد سرمايه‌داري منتهي مي‌شود تشخيص دهد. در تبيين وبر هم كالوينيسم و هم سرمايه‌داري از نظر تاريخي مجموعه‌هايي از ارزش‌ها و معاني هستند، و ما مي‌توانيم ظهور سرمايه‌داري را از راه دريافتن چگونگي ارتباط آن با ساختارهاي معني‌دار كالوينيسم بهتر بفهميم.

جامعه‌شناسان تفسيري غالباً معني‌داري پديده‌هاي اجتماعي را مستلزم اين مي‌دانند كه پديده‌هاي اجتماعي تبيين عِلّي‌بردار نيستند. اما مي‌توان بدون كنار گذاشتن هدف فراهم آوردن تبيين‌هاي پديده‌هاي اجتماعي پذيرفت كه پديده‌هاي اجتماعي از اعمال غايت‌مند افراد ناشي مي‌شوند. زيرا جدا ساختن تصور كلي نسبت عِلّي بين دو پديده يا شرايط و تصور «تعيّن علّي از طريق قوانين دقيق طبيعت» ضروري است. اين درست است كه پديده‌هاي اجتماعي به‌ندرت از قوانين دقيق ناشي مي‌شوند، به‌طور مثال جنگ با همان طريق كه زمين‌لرزه از شرايط مقدم ناشي مي‌شود از تنش‌هاي سياسي مقدم ناشي نمي‌شود، اما چون روابط عِلّي غير پديده‌هاي اجتماعي پذيراي تبيين عِلّي‌اند، و درحقيقت بخش بزرگي از تبيين اجتماعي بر پذيرش روابط عِلّي بين وقايع و فرايندهاي اجتماعي است ـ به‌طور مثال، مي‌گويند كه صلاحيت اداري و اجرايي دولت عامل عِلّي قاطعي در تعيين موفقيت يا شكست جنبش انقلابي است. هدف تبيين عِلّي اين است كه آن شرايط موجود و مقدم بر واقعه‌اي معين را كشف كند كه، با فرض نظم قانون‌مند موجود بين پديده‌هايي از اين نوع، براي توليد اين واقعه كفايت كند. گفتن اينكه: الف علت ب است ، به معني گفتن اين است كه وقوع الف، در زمينه فرايندها و سازوكارهاي اجتماعي ج، ب را پديد مي‌آورد و (يا احتمال پيدايش ب را افزايش مي‌دهد) . مفهوم سازوكار عِلّي براي استدلال‌هاي عِلّي در علوم اجتماعي مفهوم اصلي است، و منظور از سازوكار عِلّي مجموعه‌اي از وقايع با اعمالي است كه از علت به معلول منتهي مي‌شوند. فرض كنيد كسي معتقد باشد كه گسترش راه‌آهن برقي از مركز شهر به حاشيه‌هاي شهر موجب وخامت اوضاع مدرسه‌هاي عمومي در مركز شهر شده است. براي اظهار چنين ادعايي ارائة تبيين از سازوكارهاي اجتماعي و سياسي كه شرايط مقدم را به شرايط متأخر پيوند زند ضروري است.

يكي از انواع تبيين در علم اجتماعي، تبيين ماده‌گرايانه است. اين نوع تبيين مي‌كوشد ويژگي‌هاي اجتماعي را برحسب ويژگي‌هاي مادي محيطي تبيين كند كه پديدة اجتماعي در آن رخ داده است. ويژگي‌هاي محيطي‌اي كه اغلب در هر تبيين ماده‌گرايانه ظاهر مي‌شوند عوارض طبيعي زمين و آب‌وهوا هستند، از اين‌رو گاهي مي‌گويند كه راهزنان غالباً در نواحي دوردست و پرت موفق مي‌شوند زيرا نواحي ناهموار سركوب راهزنان را از سوي دولت را مشكل مي‌سازد. اما تبيين ماده‌گرايانه، علاوه بر اين، ممكن است نيازهاي مادي جامعه را نيز مطرح كند ـ به‌طور مثال نياز به توليد غذا و ساير كالاهاي مصرفي براي حمايت از جمعيت. از اين‌رو ماركس معتقد است كه توسعة «نيروهاي توليد» (فن‌آوري) توسعة روابط مالكانه و نظام‌هاي سياسي را پيش مي‌برد. در هر صورت، تبيين ماده‌گرايانه بايد واقعيت عامل انساني را ـ يعني اين واقعيت را كه انسان‌ها برپاية خواسته‌ها و باورهاي‌شان قادر به گزينش‌هاي اختياري‌اند ـ براي به انجام رساند تبيين، در مد نظر داشته باشد. در مثال راهزن، راهزنان قطعاً اين نكته را مي‌فهمند و اختيار مي‌كنند كه جستجوي براي بقا در مناطق دورافتاده بسيار بهتر از فعاليت‌شان در مناطق نزديك شهرها قرين موفقيت خواهد بود. از اين‌رو تبيين ماده‌گرايانه بيش از اندازه پذيراي اين نكته است كه پديده‌هاي اجتماعي بر اعمال هدف‌مند افراد مبتني است.

يكي از مسائل اصلي فلسفة علم اجتماعي مسئلة نسبت بين انتظامات اجتماعي و واقعيت‌هاي مربوط به افراد است. فردگرايي روش‌شناختي (methodological individualism) اعتقادي است كه برپاية آن واقعيت‌هاي مربوط به افراد بر واقعيت‌هاي مربوط به هستارهاي اجتماعي تقدم دارد. اين آموزه‌ سه شكل به خود گرفته است: ادعايي درباب هستارهاي اجتماعي، ادعايي درباب مفاهيم اجتماعي، ادعايي درباب انتظامات و نظام‌هاي (regularities) اجتماعي. روايت نخست اين آموزه مي‌گويد كه هستارهاي اجتماعي به آثار كلي (ensembles) افراد تحويل‌پذير است، چنان‌كه به‌طور مثال يك شركت بيمه را مي‌توان به اثر كلي كارمندان و مديران و گردانندگان و مالكان شركت، كه اعمال‌شان شركت را تشكيل مي‌دهد، فروكاست. به طريق مشابه، گاهي معتقد شده‌اند كه مفاهيم اجتماعي بايد به مفاهيمي فروكاسته شوند كه فقط شامل افراد مي‌شوند ـ به‌طور مثال، مفهوم طبقة اجتماعي بايد برحسب مفاهيمي تعريف گردد كه فقط مناسب افراد و رفتار آنهاست. گاهي نيز معتقد شده‌اند كه نظام‌ها و تركيبات اجتماعي بايد از نظام‌ها و تركيبات مربوط به رفتار خودي استنتاج شوند.

در مقابل، چند موضع مخالف با موضع فردگرايي روش‌شناختي نيز وجود دارد. مخالف‌ترين اين مواضع عبارت است از كل‌گرايي روش‌شناختي (methodological holism)، كه برپاية آن، هستارها و واقعيت‌ها و قوانين اجتماعي مستقل هستند و نمي‌توان آنها را به چيز ديگري فروكاست؛ به‌طور مثال، ساختارهاي اجتماعي از قبيل دولت داراي خواص پويا (dynamic properties) هستند كه از باورها و اهداف اشخاصي كه در درون آن ساختار موقعيتي دارند مستقل است. در اين‌باره موضع سومي وجود دارد كه حد وسط دو موضع مذكور است؛ برپاية اين موضع سوم هر تبيين اجتماعي مستلزم مباني خُرد (microfoundations) است، و منظور از مباني خُرد عبارت است از بيان شرايطي در سطح فرد، كه افراد را وادار مي‌كند به شيوه‌هايي رفتار كنند كه نظام‌ها و ترتيبات اجتماعي مشهود را به‌بار آورد. اگر مشاهده كنيم كه اعتصاب صنعتي در يك مدت زمان طولاني موفقيت‌آميز است، كافي نيست اين ويژگي را با ارجاع به علايق مشتركي كه اعضاي اتحاديه در به دست آوردن خواسته‌هاي‌شان دارند تبيين كنيم، بلكه براي تبيين اين موضوع به اطلاعاتي دربارة اوضاع فردي اعضاي اتحاديه كه فرد را ترغيب به شركت در اعتصاب كرده است نياز داريم. با اين همه، قاعدة مباني خُرد، خواهان اين نيست كه تبيين اجتماعي با مفاهيم غيراجتماعي بيان شود، بلكه برعكس ويژگي‌هاي عوامل انساني را حتي مي‌توان برحسب اصطلاحات اجتماعي معين ساخت.

در اكثر تبيين‌هاي اجتماعي اين تصور مركزيت دارد كه تبيين بر قوانين كلي‌اي مبتني است كه پديده‌هاي مورد بحث را رهبري مي‌كنند. مثلاً كشف قانون‌هاي الكتروديناميك تبيين تعدادي از پديده‌هاي الكترومغناطيسي را ممكن ساخته است. اما پديده‌هاي اجتماعي حاصل اعمال هدف‌مند مردان و زنان هستند، بنابراين سؤال اين است كه چه نوع انتظامات و ترتيباتي در دسترس هستند كه تبيين اجتماعي برپاية آن‌ها فراهم مي‌آيد؟ در علوم اجتماعي چارچوب پژوهش سودمند اين تصور است كه مردان و زنان موجوداتي عاقل‌ اند، و بنابراين تبيين رفتار آنها، به‌مثابه نتيجة تأمل درباب ابزار نيلِ به اهداف فردي، امري ممكن است. اين واقعيت، خود، به مجموعه‌اي از انتظامات و ترتيبات دربارة رفتار فرد منجر مي‌شود كه ممكن است همچون زمينه‌اي براي تبيين اجتماعي به‌كار آيد. ممكن است يك پديدة اجتماعي پيچيده را به مثابه نتيجة كلي اعمال تعداد زيادي از عامل‌هاي انساني با مجموعة مفروضي از اهداف در درون محيط ساخت‌مندي از گزينش تبيين كنيم.

دانشمندان علوم اجتماعي غالباً مايل هستند كه از پديده‌هاي اجتماعي تبيين‌هاي كاركردي (functional explanations) ارائه كنند. تبيين كاركردي يك ويژگي اجتماعي تبييني است كه حضور و پايداري آن ويژگي را برحسب پيامدهاي سودمند آن براي كل سازوكار جاري نظام اجتماعي تبيين مي‌كند. به‌طور مثال، ممكن است در تبيين وجود باشگاه‌هاي ورزشي طبقة كارگر گفته شود كه وجود اين باشگاه‌ها راهي براي صرف نيروي كارگران است، نيرويي كه اگر در آنجا صرف نشود ممكن است برضد نظام استثمارگري تجميع گردد كه كارگران را زير سلطه دارد، و به اين ترتيب ثبات اجتماعي را درهم بريزد. اين نوع تبيين، درحقيقت بر تشبيه جامعه‌شناسي به زيست‌شناسي مبتني است. زيست‌شناسان خصوصيات انواع را برحسب سهم آنها در قابليت تناسلي تبيين مي‌كنند، و جامعه‌شناسان نيز گاهي خصوصيات اجمتاعي را برحسب سهم آنها در قابليت «اجتماعي» تبيين مي‌كنند. با اين همه، اين تشبيه گمراه‌كننده است زيرا در حوزة زيست‌شناسي سازوكاري كلي وجود دارد كه كاركرد را تثبيت مي كند، سازوكاري كه در حوزة جامعه‌شناسي حضور ندارد. اين سازوكار عبارت است از سازوكار انتخاب طبيعي، كه انواع از طريق آن به خصوصياتي دست مي‌يابند كه از نظر محلي حد مطلوب محسوب مي‌شود. اما در حوزة جامعه‌شناسي فرايند مشابهي وجود ندارد؛ بنابراين، اين فرض كه خصوصيات اجتماعي به‌سبب پيامدهاي سودمندشان براي كل جامعه (يا براي نظام‌هاي فرعي موجود در درون جامعه) وجود دارند فرضي بي‌وجه است. بنابراين تبيين‌هاي كاركردي پديده‌هاي اجتماعي را بايد به‌وسيلة گزارش‌هاي خاص فرايندهاي عِلّي، كه شالودة روابط كاركردي مفروض هستند، پشتيباني كرد.

تبيين آماري Statistical explanation

تبيين آماري يك استدلال تبيين‌گر است كه شامل مقدمات و نتايجي است كه ادعاهايي دربارة احتمالات آماري مطرح مي‌كند. اين استدلال‌ها شامل استنتاج قوانين اخص از قوانين اعم است و با اشكال ديگر اين‌گونه تبيين‌ها فقط از اين حيث متفاوت است كه محتواي قوانين استنتاج شده در آن مشتمل بر مدعياتي دربارة احتمال آماري است.

بسياري از مباحث فلسفي نيمة دوم سدة بيستم بيشتر بر تبيين آماري وقايع متمركز بوده است تا بر قوانين. در اين‌گونه تبيين، پديده‌ها را برپاية تلازمي كه با متغيرهاي ديگر دارند تبيين مي‌كنند، بنابراين هر تبيين آماري ناچار بايد بتواند سهم هريك از متغيرهاي ديگر را به‌مثابه علل ناقصة پديدة مورد نظر روشن سازد. اين نوع از تبيين و استدلال نخست توسط ارنست نَگِل (Nagel)، در ساختار علم ، 1961 (The Structure of Science) به‌عنوان «تبيين احتمالاتي، و كارل گوستاو همپل (Carl G. Hempel)، وجوه تبيين علمي ، 1965 (Aspects of Scientific Explanation) به‌عنوان تبيين «آماري استقرا» مطرح گرديد. در تبيين آماري، تبيين‌گرها ( explanans) مشتمل بر اين حكم هستند كه يك نظام معين به يكي از چند طريق تعين يافته به‌وسيله فضاي نمونه‌گيري (sample space) پيامدهاي ممكن آزمون يا آزمايش يك نمونه جواب مي‌دهد، و اين كه احتمال آماري يك واقعه (كه به‌وسيلة مجموعه‌اي از نكات در فضاي نمونه‌گيري باز نموده مي‌شود) در نوع معيني از آزمون براي هر موردي از آن واقعه نيز صادق است. نگل و همپل اين‌گونه احكام احتمالاتي را مشتمل بر قانون مي‌دانستند، از اين‌رو تبيين آماري ـ استقرايي و تبيين قياسي از وقايع دو نوع تبيين مشتمل بر قانون تلقي مي‌شوند.

تبيين‌گرها هم‌چنين مشتمل بر اين ادعا هستند كه تجربة مورد نظر در فرض آماري رخ داده است (يعني مثلاً سكه n بار پرتاب شده است؛ و از جملة تبيين‌خواه (explanandum) چنين برمي‌آيد كه واقعه‌اي از نوعي معين رخ داده است (يعني مثلاً در n بار پرتاب سكه تقريباً r بار شير آمده است).

در بسياري از موارد نوع آزمايش را مي‌توان به‌مثابه چندمين بار تكرار نوع ديگري از آزمايش (مثلاً به‌مثابه هزارمين بار تكرار پرتاب سكه) يا اجراي يك‌بار نوع آزمايش (مثلاً هزارمين بار پرتاب سكه) توصيف كرد. بنابراين تبيين آماري وقايع به‌مثابه استنتاج نتايجي دربارة «موارد واحد» از فرض‌هاي مربوط به احتمالات آماري تفسير كرد و اين حتي در جايي كه با تبيين مجموعة پديده‌ها سروكار داريم صادق است. با وجود اين، بسياري از نويسندگان به‌گونه‌اي بحث‌انگيز تبيين آماري در مكانيك كوانتوم را، كه ادعا كرده‌اند خواهان تعبير احتمالاتي آماري واحد است، با تبيين آماري در مكانيك آماري و علم ژن‌شناسي و علوم اجتماعي، كه ادعا شده است خواهان تعبير تعدد است، مقابل نشانده‌اند.

ساختار استدلال تبيين اين‌گونه تبيين آماري داراي شكلي است كه در آن نتيجه از فرض‌هاي مربوط به احتمالات آماري و نوع آزمايشي كه رخ داده است استنتاج مي‌شود. يكي از جنبه‌هاي بحث‌انگيز استنتاج مستقيم مسئلة طبقة مرجع (reference class) است. از اوايل سدة نوزدهم، احتمال آماري به‌عنوان امري فهميده شده است كه به نحوة توصيف آزمايش يا آزمون بستگي دارد. نويسندگان زيادي ازجمله جِي. وِن (J. Venn) و پِرس (Peirce) و آر. اِي.فيشر (R. A. Fisher) و رايشنباخ (H. Reichenbach) به اين مسئله پرداخته‌اند كه وقتي آزمون مورد بررسي را بتوان به‌طور صحيح به چند صورت توصيف كرد و احتمالات آماري نتايج ممكن مي‌تواند برحسب صور مختلف توصيف متفاوت باشد، چگونه بايد تصميم‌ بگيريم كه استنتاج مستقيم را براساس كدام نوع آزمون به عمل آوريم.

همپل از اهميت اين مسئله به‌عنوان «ابهام معرفتي» در تبيين آماري استقرا ياد كرده است. جامع‌ترين بحث مربوط به مسئلة طبقة مرجع در كتاب ايچ.اي. كيبورگ (H. E. Kyburg) تحت عنوان احتمال و منطق باور عقلاني ، 1961 (Probability and the Logic of Rational Belief) آمده است.

دربارة پذيرش استقرايي نيز بحث‌هايي درگرفته است. آيا مي‌توان نتيجة استنتاج مستقيم تبييني را حكمي دربارة احتمال ذهني دانست كه براساس آن حكم مي‌شود كه واقعة نتيجه رخ داده است؟ آيا مي‌توان اين حكم را كرد كه رخ دادنِ واقعة نتيجه را از راه استقرا «پذيرفته‌ايم»؟‌ آيا راه‌هاي ديگر ارزيابي اين ادعا دربارة نتيجه مناسب هستند؟ بحث همپل دربارة «بي ربطي (nonconjunctiveness) تبيين آماري ـ استقرايي» از بحث قديم‌تر كيبورگ دربارة استنتاج مستقيم گرفته شده است، آنجا كه كيبورگ احتمال بالا را براي پذيرش كافي دانسته است. بعدها با كنار گذاشتن كفايت احتمال بالا توسط آي. لِوي (I. Levi) در كتابش قمار با حقيقت ، 1967 ( Gambling with truth) ، يا با انكار اينكه استنتاج مستقيم در تبيين آماري ـ احتمالي مشتمل بر پذيرش استقرايي است توسط آر. سي. جفري (R. C. Jeffery) در مقالة «تبيين آماري در برابر استنتاج آماري» در گفتارهايي در گراميداشت سي. جي. همپل 1969 (Essays in Honor of C. G. Hempel) بي‌ربطي نيز كنار گذاشته شد.

/ 2