جامعهشناسي معرفت سه بحث عمده دارد:يك. تحليل و بررسي تعينات وجودي، اجتماعي و زيستي معرفت.دو. تاثير معرفت در حوزههاي مختلف علمي.سه. مسئله صدق و كذب و سنجش و ارزيابي.گفتني است كه از ميان سه مسئله پيش گفته، بيشتر به مسئله نخست پرداخته ميشود؛ اما مسئله دوم و بهويژه سوم هم در مباحث جامعهشناسي معرفت نقش بسزايي دارد. لذا بايد به آن دو هم عطف توجه نمود و ديدگاهها را بررسي كرد.مسئله صدق و كذب از جمله مسائلي است كه جامعهشناسي معرفت با آن درگير است و نميتواند از اظهار نظر صريح يا ضمني درباره آن خودداري كند. البته برخي از جامعه شناسان معرفت از اعلان نظر درباره مسئله صدق و كذب طفره رفتهاند با وجود اين، موفق نبودهاند؛ زيرا به طور تلويحي ديدگاه خود را بيان داشتهاند. البته بحث از صدق و كذب اصالتا بحثي جامعهشناسي نيست، بلكه در محدوده فلسفه و معرفتشناسي ميگنجد؛ اما از مباني مهم جامعهشناسي معرفت محسوب ميشود. در رابطه با مسئله صدق و كذب، دو رويكرد وجود دارد: رويكرد معرفتشناختي و رويكرد جامعهشناختي از ميان اين دو رويكرد، اولي مقدم و پايه است.
1. رويكرد معرفت شناختي
مبحث صدق(1) در شمار مباحث فلسفه منطق است و از ديرزمان، ذهن بشر را به خود مشغول داشته است و ريشه آن به افلاطون و ارسطو باز ميگردد. در قرن هفدهم و هيجدهم، تنازعي ميان عقلگراها و تجربه گراها رخ داد. يكي از دلايل عمده اين كشمكش، بحث در ماهيت صدق بود. در قرن حاضر پوزيتيويستهاي منطقي، ديدگاه خاصي را در زمينه ملاك معناداري ارائه دادند كه با مفهوم صدق در ارتباط مستقيم است.بحث صدق در قديم بيشتر به صورت تعيين مصداق براي آن يا كذب خود را نشان داد؛ يعني تعيين كنيم كه چه چيزي صادق است و كدام امر كاذب. اما تدريجا انديشمندان گامي به عقب نهاده در ساحتي بالاتر به بررسي و تأمل در ماهيت صدق و كذب پرداختند. بر اين اساس ديدگاهها و نظرياتي پديد آمد كه قديميترين آنها تئوري مطابقت است.
1ـ1. نظريه مطابقت (Correspondence theory)
اين نظريه، پيشينهاي دراز دارد. افلاطون و ارسطو، نخستين كساني بودند كه در اين باره سخن گفتند. ارسطو جمله معروفي دارد؛ وي ميگويد: «اگر چيزي كه هست بگوييم نيست و يا چيزي كه نيست بگوييم هست، اين كذب است و اگر چيزي كه هست بگوييم هست و يا چيزي كه نيست، بگوييم نيست، اين صدق است.»اين جمله سرآغاز تئوري مطابقت شد. بيان رايج از مفهوم مطابقت اين است كه باوري (گزاره يا جمله يا حكم) صادق است كه مطابق واقع باشد. پس گزاره «برف سفيد است» در صورتي متصف به صدق ميشود كه برف واقعا در عالم خارج هم سفيد باشد. باور «سيب گرداست» آنگاه صادق است كه ناظر به واقع و منطبق بر آن باشد. بنابراين اگر واقعيتي وجود داشت يا در عالم خارج رخ داد و ما آن را اظهار داشته، از آن گزارشگري كرديم و در اين گزارش شيء يا واقعه را همان گونه كه بود به وصف كشيديم، سخني صادق گفتهايم، والا در قول كاذب خواهيم بود. پس يك گزاره صادق، گزارهاي است كه بيانگر امر واقع باشد و وجود و شرايط مستقل خارجي را نشان دهد. پس اگر نقيض P صادق است، Pكاذب است و بالعكس. P يا q صادق است اگر يا pصادق باشد و يا q؛ زيرا دراين نظريه، امر صدق و كذب دائر مدار نقيضين است؛ بدين معنا كه يك گزاره يا مطابق واقع است يا نيست و امر ثالثي وجود نخواهد داشت و از اين جا است كه منطق دو ارزشي پديد ميآيد.عقل سليم و شهود عقلي نيز مؤيد و همراه چنين برداشتي از صدق و كذب است. تقريرهاي ديگري نيز از سوي لاك، مور، پوپر، راسل، ويتگنشتاين صورت گرفته است؛ حتي بيان جديدي از اين نظريه به دست تارسكي ارائه شده كه از پيچيدگي خاصي برخوردار است و او در صدد آن است تا ايرادهاي برخي از تقريرها را پاسخ گويد.نظريه مطابقت، دو پيشفرض مهم دارد و آن اولاً واقع گروي (realism) است؛ بدين معنا كه اولاً ملتزم باشيم واقعيتي مستقل از باورها و ذهن ما وجود دارد. به اين نوع واقع گروي، واقع گروي متافيزيكي (metaphisical realism) ميگويند. ثانيا ذهن انسان را در كشف واقعيت توانمند دانسته، معتقد باشيم كه انسان ياراي نيل به واقع و دسترسي به آن را دارد. يكي از ابعاد چنين عقيدهاي، التزام به اين امر است كه زبان توان حكايت از واقع را دارد. به اين ديدگاه، واقع گروي زباني يا معناداري (Semanticrealism) گفته ميشود، و گاه از آن به واقع گروي معرفت شناختي ياد ميشود. پاتنم نوشت: «خصيصه عمده واقع گروي متافيزيكي اين است كه جهان مشتمل بر اشيايي است كه مستقل از ذهن و به طور ثابت وجودندارد.(2)نظريه مطابقت با تقرير سنتي، با مشكلي جدي مواجه است و آن اينكه اين نظريه بماملاكي نميدهد كه بر اساس آن بتوانيم صدق گزارهاي را احراز كنيم. تعريف صدق به مطابقت با واقع، ملاك اثباتي جهت تعيين موارد جزئي در اختيار ما نمينهد. راهي و طريقي و وسيلهاي براي كشف مطابقت لازم است تا بتوان به صدق گزاره و مطابقت آن پي برد. بيشتر تقريرهاي تئوري مطابقت، ناظر به مقام تعريفند، نه ملاك؛ يعني تنها براي ارائه ملاك ثبوتي مفيدند و فاقد ملاك و طريق كشف هستند.اما اين مشكل در حكمت اسلامي راهحلي مطلوب يافته است. حكماي اسلام، حقيقت و صدق را اين گونه تعريف كردهاند: «الحقيقه عبارة عن المعرفة التي تطابق الواقع.» پس معرفتي كه منطبق بر واقع باشد، حقيقت و صدق است و الاّ كذب خواهد بود. از اين رو مناط ثبوتي نزد فلاسفه، عبارت است از: مطابقت معرفت، گزاره و قضيه با نفس الامر. ولي اين به تنهايي براي كشف حقيقت در قضاياي جزئي كافي نيست، بلكه نيازمند ملاك است كه طرح مسئله بديهيات، در علوم اسلامي، پاسخ بدان است.علوم بديهي مضمون الصدقاند و نظريات صدقشان را از بديهيات كسب ميكنند. اگر قضيهاي نظري با رعايت تمام قواعد منطقي ـ چه از نظر ماده و چه از نظر صورت ـ به بديهي بازگردد، صادق خواهد بود. چون پشتوانهاش كه بديهي است، صادق است. ولي بديهي با ارجاع به غير، كسب صدق نميكند. ملاك صدق بديهي، بداهت آن است. از اين رو بديهيات، صدق قطعي و غيرعاريهاي داشته در حق بودن خود، وامدار امر ديگري نيستند و خود معيار خواهند بود؛ بر خلاف امر نظري كه حقانيت و صداقت خود را از بديهي كسب ميكند و از اين رو به آنها امور اكتسابي گفتهاند. با اين تحليل پاسخ مشكل داده ميشود.بنابراين قضيه «خدا هست» از دو حال بيرون نيست: يا نظري و نيازمند دليل است كه با ارائه مقدماتي برهاني بايد آن را به بديهي رساند؛ در اين صورت ضمان صدق را كسب ميكند و گزارهاي صحيح و درست خواهد بود. يا اين كه بديهي است؛ در اين صورت دليل صدق آن را بايد در خودش جست.
1ـ2. نظريه انسجام (CoherenceTheory)
بعد از آن كه تئوري مطابقت طبق تقريرهاي رايج غربي نتوانست از عهده مشكلات برآيد، ديدگاه ديگري جاي آن را گرفت. نظريه انسجام با نام فلاسفه عقلي مسلك پيوند خورده است. دو نمونه عمده از اين سلوك را ميتوان در منادولوژي لايپ نيتز (MonadologyofLeibniz) و اخلاق اپسينوزا (CthicsofSpinoza) رهيابي كرد. فيلسوفان اين سنت بر «اصل كفايت عقل» (PrincipleofSufficiecntReason) تأكيد بسيار دارند. آنها بر اين باورند كه شناخت امور واقع ميتواند به مدد عقل و بدون استمداد از حس، صورت بندد. بعد از ايشان پوزيتيويستهاي قرن بيستم نظير نئوراث (D.Neurath) و همپل (C.Hempel) بدين نظريه گردن نهادند. آنها كه بيشتر از مسلك پوزيتيويسمهاي ايدهآليست بودند، در فلسفه علم متقاعد شدند كه واقع ناب، هرگز در دست دانشمند قرار نميگيرد. عناصري كه او به دست ميآورد و تحليل ميكند يك سلسله احكام نامطمئن است كه از راه سنجش سيستماتيك ارزيابي ميشوند.غير از اين دو دسته، ايدهآليستها از جمله مؤيدان و مدافعان تئوري انسجامند. فرد شاخص اين نحله برادلي (Bradley) است. درچند دهه اخير رشر (Rescher) دائر (Dauer) تقريري جديد از اين ديدگاه رقم زدهاند. همچنين دُمّت (Dummett) و پاتنم (Putnam) اصل انسجام را در پهنه رياضيات وارد نموده و كاربرد آن را در اين جغرافيا بررسي كردهاند. نكته اساسي نظريه انسجام، در زمينه ماهيت صدق، اين است كه يك گزاره يا حكم، آنگاه صادق است كه با ديگر گزارههاي يك نظام سازگار و ملائم باشد. گزارههاي صادق، در تحليل رايج دقيقا بدين معناست كه با يك سيستم، هماهنگ و سازگار است. وصف انسجام مقتضي است كه ارتباطي متقابل و نيز استلزامي منطقي ميان عناصر تشكيل دهنده يك كل نظاممند برقرار باشد. هيچ گزاره سازگاري در درون يك كل منسجم نميتواند كاذب باشد، اگر گزارههاي ديگر آن دستگاه صادق باشند و بالعكس. هيچ باوري مستقل نيست، و صدق و كذب نيز عارض يك گزاره از آن جهت ميشود كه آن گزاره جزء يك كل است. صادق بودن يك باور تا بدان حد است كه بيانگر مؤلفهاي از يك كل هماهنگ باشد. پيروان اين نظريه با ارائه نمونههايي سعي دارند تا از غرابت آن كاسته، اين نظريه را معقول و موجه نمايند.يك مورخ چه ميكند؟ او يك سلسله وقايع و اطلاعات را در ارتباط با موضوع تحقيق خود گردآوري ميكند؛ سپس در مقام يك داور گزارههاي هماهنگ را برگفته ناسازگارها را كنار ميگذارد. سپس گزارههاي مربوط و سازگار را با ترتيبي چينش داده به تحليل آنها ميپردازد. او كه با خود واقعه ارتباط مستقيم ندارد، سعي ميكند از طريق گردآوري و قضاوت در يك باب، يك سلسله گزارشهاي همخوان و همگن به راستي و صدق دستيابد. از اين رو ابزار كار مورخ، اصل هماهنگي و سازگاري است. همچنين قضاوت گرچه در ابتدا به نظر ميرسد كه فقط با واقع در تماس است، اما حقيقت امر آن است كه او با گردآوري شواهد و قرائن سعي در گرفتن تناقض از متهم دارد؛ چنان كه سازگاري كنندههاي او را دليل صدق مدعايش ميگيرد. حتي در مورد فرضيههاي علمي نيز داستان از همين قرار است. يك دانشمند با مشاهده و جمعآوري شواهد به ملاحظه و بررسي آنها پرداخته، از همخواني يك دسته از دادهها، صدق فرضيه خود را اثبات ميكند. همچنين علم ما به صدق دعاوي در باب آينده و گذشته ـ كه از دسترسي تجربه مستقيم ما خارج است ـ از طريق تمسك به سازگاري دانشها صورت ميگيرد. نتيجه آن كه سازگاري گزارهاي با گزارههاي پيشين، به معناي صدق آن گزاره است. تئوري انسجام، مبتني بر سلسلهاي از مباني و پيشفرضها است كه بايد بدانها توجه كرد:يك. يكي از مهمترين زيرساختهاي اصل انسجام «ارتباط دروني» (InternalRelation) گزارهها است. به گفته برادلي، مدل اين ديدگاه برگرفته از رياضيات و ماهيت اعداد است. مثلاً عدد هفت ماهيت خود را از جايگاهي كه ميان دو عدد شش و هشت دارد، به دست ميآورد. عدد با ارتباط زنده است؛ چنان كه صدق هم با ارتباط تعين مييابد. سيستم رياضي به گونهاي است كه هر گونه جابهجايي باعث فقدان هويت و ماهيت عدد ميشود و بلكه كل سيستم اين گونه است. همين الگو به تمام حوزههاي انديشه تسرّي مييابد. ارتباط دروني داخل ذات اشياء و مقوم آن است؛ مثلاً رنگ آبي، تنها در ارتباط با ساير رنگها است كه معنا پيدا ميكند و صدق خود را از اين رهگذر به دست ميآورد. مك تاگارت (J.M.E.Mctaggart) مينويسد: «هر تغييري در ارتباط يك گزاره، مساوي است با تغيير ديگر گزارهها. اگر چيزي تغيير كند، همه چيز با آن تغيير خواهد كرد؛ زيرا تغيير در آن برابر است با تغيير در ارتباطش با ديگران.»دو. از ديگر پيشفرضهاي تئوري انسجام، كلگروي (Holism) است. اين ايده كه اولين بار، كواين (Quine) آن را مطرح كرد، بر اين فرض استوار است كه صدق و كذب، وصف كل و مجموعهاي از گزارهها است.(3) يك گزاره، اگر نه از آن جهت كه عنصر يك مجموعه است، ملاحظه شود، صدق و كذب را تاب نميآورد. هميشه يك ساختار مفهومي منظم به عنوان يك كل مطرح است. فقط از طريق روابط يك حكم با ديگر احكام است كه احكام درون يك نظام ميتوانند در پيشبيني تجربه، ايفاي نقش كنند، و اگر پيشبيني غلط از آب درآمد، در خور تجديد نظرشناخته شوند. در ميان روابط احكام با يكديگر، آن رابطهاي كه اهميت آشكار دارد، ارتباط منطقي است. اگر گزاره معيني را صادق تلقي كنيم، گزارهاي كه بر آن دلالت ميكند، نيز بايد صادق باشد و از اين رهگذر، گزارههاي درون يك نظام بر گزارههاي واقع پيرامون تأثير ميگذارند. از اين جا است كه در علم، فرضيه و استنتاج اهميت پيدا ميكند؛ زيرا فرضيه، مجموعهاي از گزارهها است كه از طريق روابطشان عمل رد، تأييد يا تعديل صورت ميگيرد. پس قضاياي واحد در علم جايي ندارند و ما در فرآيند علوم هميشه و در همه حال با يك مجموعه و نظامي از گزارهها و باورها مواجهيم و با ملاحظه ارتباط ميان آنها است كه ميتوانيم دامنه علوم را گسترانده يا برچينيم. به عبارت ديگر، بسط و قبض علوم، بسته به روابط ميان گزارهها است.كلگروي، مؤيدهايي نيز دارد: اول آن كه هيچ گزارهاي بدون پيشفرض نيست. انسان همين كه لب به سخن بگشايد، براساس مبنايي سخن گفته است. پس هيچ گزارهاي بالاستقلال و بيمبنا، صادق يا كاذب نيست. لازم است مباني كلام استخراج شده با اصل سخن و بنا، در كنار يكديگر ملاحظه شوند. چنين نگرشي به معرفت، مزيّتي هم در بردارد: يك نظام هرگز در اختيار يك نفر نيست، بلكه يك نفر «بخشي» از يك كل است و مقداري از يك واحد جمعي را ميداند.همه چيز را همگان دانند و يك فرد تنها اندكي از دانستنيها را ميداند. اين امر موجب ميشود كه در معرفت، مشاركت عمومي امكان يابد و هر كس ديگري را در توسعه معرفت، سهيم و شريك بداند. در اين صورت است كه طبعا در انسان روحيه كار جمعي پديدار گردد و ديگران را همكار و هم قطار خود تلقي ميكند. به عبارتي ديگر اين نگرش، انسان را به تواضع معرفتي آراسته ميكند و پلوراليسم معرفتي به ارمغان ميآورد و اين امر به تحقق جامعه مدني معرفت ميانجامد.سه. درون گروي از ديگر پيشفرضهاي نظريه انسجام است.(4) نظريه انسجام گروي براي تحكيم پايههاي خود، از پاسخ به دو ايراد و اشكال ناگزير است:اول. راسل، ايراد معروفي بر نظريه انسجام گروي دارد، و آن اين كه ممكن است دو مجموعه را در نظر بگيريم كه هر يك از آنها ارتباط دروني، سازگاري و هماهنگي كافي داشته باشند؛ در عين حال فرض ميگيريم كه اين دو مجموعه با يكديگر در كل متناقضند. پس شرايط صدق در هر دو به يك اندازه فراهم است، ولي نميتوان به صدق هر دو ملتزم شد. از سوي ديگر با فرض انسجام يكسان در اين دو مجموعه، ترجيح يكي بر ديگري بدون ملاك، ميسر نيست و ملاكي هم غير از انسجام در بين نيست. افزون بر آن ميتوان مجموعهاي از باورها و گزارهها و حوادث و وقايع را فرض كرد كه از هر جهت، هماهنگ و مرتبطالاجزاء باشند، ولي اين مجموعه يكسره افسانه و دروغ باشد؛ نظير داستانهاي پليسي و رمانهاي تخيلي كه آبشخور همه آنها خيال هنرمنداست. آيا در اين گونه موارد ميتوان حكم به صدق كرد؟دوم. اشكال ديگري كه مطرح شده(5) اين است كه ديدگاه انسجام گروي خود را با زندگي حقيقي و مفاهيم ملموس درگير نكرده است. همچنين با مفاهيمي از قبيل خير، خشنودي و منفعت سروكار ندارد. ريشه مشكل آنجاست كه در اين ديدگاه، ميان تعريف صدق يا حقيقت از يك سو و ملاك صدق يا حقيقت از سوي ديگر، خلط شده است. خلط ميان تعريف و ملاك، خلط ميان چيست و چگونه و خلط ميان ذهن و عين در بيشتر اين ديدگاهها وجود دارد. آنان نتوانستهاند ميان اينكه صدق و حقيقت چيست و چگونه ميتوان به صدق يك گزاره نائل شد، تفكيك اندازند، و اولي را از دومي بينياز دانستهاند.
1ـ3. نظريه اصالت عمل (PragmaticTheory)
اين تئوري از طرف سه فيلسوف معروف پراگماتيست امريكايي يعني چارلز پيرس (CharlesPeirce) ويليام جيمز (WiliamJumes) و جان ديوئي (JohnDewey) ارائه شد. تقرير ساده از نظريه اصالت عمل اين است كه «صدق» با «توفيق عملي» برابر است. يك گزاره صادق است، اگر در مقام عمل، كارا و نتيجهبخش باشد. پراگماتيستها گاه ادعاي خود را چنين بيان ميدارند: «اگر گزارهاي نيازها و خواستههاي فرد را برآورد، آنگاه صادق است».نظريه پراگماتيسمي صدق، بر مفهوم و برداشتي عملگروانه از معنا استوار است. پراگماتيستها ميگويند: «معنا» بر عمل متكي است. اختلافات در معنا از اختلافات در عمل ناشي ميشوند؛ چنان كه توافقها در عمل به توافق در معنا ميانجامد. معناي يك لفظ بر اساس اشاره و ارجاع به پيامدهاي تجربي و عملي و كاربردهاي آن معين ميگردد. پيرس، باني تئوري پراگماتيسمي صدق بر آن است كه تفسيري صادق است كه نهايتا در مقام عمل توفيق يابد. لذا عقيده صادق پايان تحقيق است: اگر ما به گزاره صادقي اشاره كنيم، بدين معنا است كه به آخرين حدّ جستوجو و كندوكاو رسيده و از شك و ترديد خارج شدهايم.بنابراين نظريه پيرس در باب صدق برآمده از نظريه او در باب تحقيق علمي است. به نظر او حصول چنين امري تنها با روش علمي تحقق مييابد. تنها روش علمي است كه ما را قادر ميسازد كه باورهاي استواري تحصيل كنيم. باورهايي كه هيچگونه شك و دودلي در آنها را، نداشته باشد. ما تنها براساس روش علمي است كه ميتوانيم به واقعيت قابل اعتمادي دست يابيم. بنابراين از آن جا كه عقيده صادق، عقيدهاي است كه از راه و روش علمي حاصل ميشود و همچنين اگر گزارهاي ارزشمند بود، ما را به واقع ميرساند. حاصل آن كه عقيده صادق، عقيدهاي است كه با واقع سازگار افتد. نظريه پيرس در باب صدق، سرانجام به تقريري از تئوري مطابقت منجر شد و از اين رو است كه پيرس را از واقعگراها محسوب ميكنند؛ زيرا وي دسترسي به واقع را ممكن ميشمرد.ويليام جيمز يكي ديگر از پراگماتيستها ميگويد: «گزارهاي صادق است كه ما بتوانيم آن را عمل كنيم، تأييد كنيم، اثبات كنيم و تحقيق كنيم و مراد از تأييد، تحقيق است؛ يعني آنها بتوانند در گزينشهاي عملي به ما ياري دهند و با ديگر تجربهها سازگار شوند.»(6)چون جيمز در بعضي كلمات از سازگاري سخن گفته است، برخي نظريه او را همان انسجام گروي دانستهاند. وي ميگويد: «سودمندي و ارضاي نتيجه عملي، يك عقيده صادق علمي است و از همين رو براساس اصل مذكور، سازنده معناي صدق هم خواهد بود. يك نظريه صادق در عمل به ما امكان پيشبيني آينده و استفاده عملي از آن را ميدهد و همچنين از طريق تجربي ارضا ميشود و مايه رضايت آدمي ميگردد.(7)»جيمز، گاهي تأكيد دارد كه نظريه برابري صدق و رضايتبخشي، نفي كننده نظريه مطابقت نيست؛ زيرا به مطابقت انديشه و واقع اعتقاد دارد؛ اما از سويي معتقد است كه واقع چيزي جز تجربههاي پيشين ما نيست و مسئله حقيقت مسئله رابطه تجربه با واقعيتي خارج از تجربه نيست؛ بلكه برعكس مسئله رابطه تجربهاي «معين» با تجارب ديگر است.به هر حال تأكيد جيمز بر وجه كارآيي عملي يك عقيده و اين كه صدق و حقيقت چيزي، جز سودمندي آن نيست، با عبارتهاي مختلفي بيان شده است: «يك عقيده تنها در صورتي حقيقي است كه عمل بر طبق آن واقع شود و به طور تجربي نتايج رضايتبخش داشته باشد». به اعتقاد جيمز، كاركرد فكر، تصوير واقعيت نيست، بلكه تشكيل ايدههايي براي ارضاي نيازها و علايق آدمي است. صدق تنها همان مصلحت و سودمندي در نحوه انديشه است؛ درست همان طور كه «حق» همان مصلحت در نحوه سلوك و رفتار است. جيمز اهميت نظريه بالا را در اين ميداند كه اولاً حقيقت را دست يافتني ميبيند؛ زيرا فايده عملي، امري قابل مشاهده است؛ برخلاف مطابقت كه از مشاهده ابا دارد. ثانيا نشان ميدهد كه حقيقت از سنخ خوبيها و ارزشها است و به همين دليل، نياز مبرم زندگي آدمي است؛ نه عنصري تجملي و بيگانه از نيازهاي او.جيمز براي روشنتر شدن نظريهاش، مثالي زده است: فرض كنيم ميخواهيم در خصوص اين امر كه «خدا وجود دارد» قضاوت كنيم. نخست ميبينيم كه اعتقاد به آن، مايه آرامش خاطر و اعتماد به نظام جاري در عالم ميشود و نوعي رضايت خاطر ما را فراهم ميآورد و به همين دليل حق داريم بگوييم اين عقيده تا آن جا كه چنين نقشي دارد، حقيقت دارد. اما از سوي ديگر چنين اعتقادي ما را در ورطه تحليلهاي غيرطبيعي از عالم هستي انداخته دردسرهاي زيادي در پيدارد. ما براساس مقايسه فوايد و زيانهاي يك عقيده و در مجموع، نسبت به صدق و كذب آن قضاوت ميكنيم. از اين رو در اين قضاوت، عليرغم فايدهاي كه دارد، آن را به عنوان گزاره صادق تلقي نميكنيم. ويليام جيمز، نظريه عمل گروانه صدق را غير از منطق و دين، به حوزههايي نظير متافيزيك و باورهاي اخلاقي هم ميكشاند و اساسا معرفت را براساس باور مفيد و كارا تعريف ميكند. غير از پيرس و جيمز، دُمّت ديدگاه مشابهي را مبحث صدق برميگزيد.بر اين نظريه، چند ايراد وارد شده است: اشكال مهمي كه راسل مطرح ميكند، اين است كه پراگماتيستها ميان ملاك و تعريف خلط كردهاند. توفيق عملي و كارآيي تجربي، ميتواند ملاكي براي صدق باشد، نه تعريف آن. به تعبير ديگر صدق، مطابقت گزاره با واقع است. كشف مطابقت قضيه با واقع، خود طرق و روشهايي دارد: يكي از راههاي كشف انطباق، شايد ارضا و سودمندي باشد. به هر روي اصل عمل در صدق اگر هم جايي داشته باشد، تنها به عنوان معيار و مناط صدق است؛ نه تعريف. همين خلط و به هم آميختگي در مورد نظريه انسجام نيز قابل طرح است. در برخي از موارد، اصل انسجام ميتواند ملاكي براي حقيقت باشد، ولي ماهيت حقيقتچيزي جز مطابقت با واقع نيست. اشكال دوم اين كه معيار سودمندي، از نسبيت (Relativism) سر در ميآورد؛ هم نسبيت زماني و هم نسبيت شخصي. بدين معنا كه ممكن است گزارهاي در زماني مفيد باشد اما همين گزاره در زمان دوم، نه تنها فايدهاي ندارد، زيان نيز برساند. همچنين امكان دارد كه عقيدهاي براي شخص در مقام عمل سودمند باشد، حال آن كه همان عقيده شخصي براي ديگري خالي از فايده باشد. از اين رو است كه پيرس هم قطار جيمز، تغييرپذيري را باطل السحر فلسفه پراگماتيسم ميداند.
1ـ4. نظريه حشو اظهاري (AssertiveRedundancyTheory)
در دوره اخير، تئوريهاي سنتي مطابقت و انسجام، منازعاتي را برانگيخته است؛ يكي از آنها ديدگاه «حشواظهاري» است. دكترين اين نظريه بر اساس گفتههاي رمزي (Ramsey) است؛ هر چند نشانههايي از اين ديدگاه را ميتوان در آثار برخي از رياضيدانهاي كمبريج مثل فرگه (Frege) ديد. اين تئوري با نظريه ساده صدق «پريور (Prior'sSimpleTheoryofTruth) و ديدگاه مكّي (Mackie) و ويليامز (Williams) و نظريه گرور (Grover) و كامپ (Comp) و بلناپ (Belnap) قرابت و همسايگي نزديك دارد.رمزي اين نظريه را چنين بيان داشت: در واقع صدق امر مستقلي نيست؛ بلكه نوعي آشفتگي زبان است.»او معتقد شد كه وصف و محمول «صادق است» يا «كاذب است»، در جملات وصفي زايد وحشوند؛ به گونهاي كه بود و نبود آنها تفاوتي را برنميانگيزد. مثلاً در جمله «درست است كه باران ميآيد». تعبير «درست است كه» زايد و قابل حذف است؛ به عبارت ديگر هيچگونه بار معنايي و اطلاع جديدي در برندارد. پس جمله «صادق است كه علي آمد.» با جمله «علي آمد» دقيقا برابر است. اين نظريه، درست بر خلاف دو ديدگاه پيشين كه براي صدق معناي محصل و مجزا قائل بودند، آن را از معنا تهي ميكند.در واقع هر گاه «صادق يا كاذب است» و يا «واقعيت دارد يا ندارد» و امثال آن به جملهاي افزوده شود، چيزي به معناي آن نيفزوده است و جمله جديد، حامل بار اطلاعاتي جديد نخواهد بود؛ مگر آن كه از باب تنوع و تفنن ادبي يا تأكيد در نظر گرفته شود؛ والا از نظر منطقي، فلسفي و معناشناختي، تغييري پيدا نميشود.دليل رمزي بر اين مدعا، غير از پرهيز از برخي اشكالات تئوريهاي سابق، تمسك به «توازي منطقي» است. او ميگفت: از نظر منطق جديد او، تعبير «P صادق است» با «P» يكسان و معادل است. استراوسون (Strawson) دقيقا به همين مطلب اشكال كرده، ميافزايد: ممكن است از نظر معادلات رياضي در منطق، صورت اين سخن درست باشد، ولي نميتوان از اين مطلب به برابري معنايي رسيد. جمله «اين مثلث متساوي الاضلاع است» با «اين مثلث متساوي الزوايا است» از نظر منطقي برابرند، ولي بار معناي آن دو يكسان نيست. از اين رو استراوسون كوشيد نظريه رمزي را كامل كند. او با ارائه «نظريه تنجيزي صدق» (PerformativeTheoryofTruth) ديدگاه رمزي را تكميل و تعديل كرد. تعبير «صادق است» و يا «كاذب است»، در اين ديدگاه غير از كاركرد تأكيدي يا تنوع ادبي، كارآييهاي ديگري هم دارد كه رمزي از آن غافل مانده بود. از جمله، گاهي براي تأييد و اظهار موافقت به كار ميرود.ما با گفتن گزاره «الف صادق است» خبري از آن گزاره نميدهيم؛ بلكه در واقع بدين وسيله كاري انجام دادهايم؛ مثلاً موافقت و قبول خود را نسبت به آن اعلام كردهايم. اگرچه ظاهرگرامري «صادق»، گوياي آن است كه اين واژه نوعي وصف است، در واقع كاركرد آن مانند واژه Ditto است كه به معناي «همين طور است» ميباشد. شما در واكنش نسبت به كسي كه ميگويد «باران ميبارد» گاهي از واژه Ditto استفاده ميكنيد و گاهي از True. به طور خلاصه، جملهاي كه متعلق صدق و كذب قرار ميگيرد، فرصت و مجالي است براي اظهار موافقت و مخالفت.بر دو نظريه رمزي و استراوسون، چند ايراد وارد شده است: به نظريه تنجيري اشكال شده است كه اولاً موافقت و عدم موافقت ملاك ميخواهد. ميتوان سؤال كرد كه چرا در موردي با گزارهها موافق هستيم و در مورد ديگر مخالف. پس صادق بودن با موافق بودن هميشه برابر نيست. ثانيا آن جا كه هر دو تعبير در مورد جملهاي وجود دارد، موافقت نيازمند ملاكي قبلي است و تا به واقعيت خارجي منتهي نشود، سؤال همچنان باقي است. افزون بر آن، اشكال شده است كه اگر ما صدق را در استنتاجهاي منطقي به حساب نياوريم، جريان استدلال به اشكال برمي خورد؛ زيرا استدلالِ نظير «اگر Pدرست است، آنگاه q» و «P درست است» پس «q درست است» تنها در صورتي معتبر است كه «درست است» معناي محقق و مجزايي داشته باشد و صرفا معناي موافقت عملي ـ چنان كه استراوسون ميگفت ـ در آن نباشد.در زمينه تئوري صدق، ديدگاههاي ديگري هم وجود دارد كه برخي كاملاً جديد است؛ مثل ديدگاه معناشناسي تارسكي (Trski'sSemunticTheory). ولي از آن جا كه در اين نوشتار، مجال بحثي مستقل در باب صدق نيست، از بيان آنها صرف نظر ميكنيم.نتيجهاي كه از كل مباحث به دست ميآيد اينكه هنوز ديدگاه سنتي مطابقت نسبت به ديدگاههاي ديگر در زمينه صدق معتبرتر است؛ زيرا يا بياشكال است، يا لااقل اشكالات آن نسبت به فرضهاي بديل كمتر است. البته لازم است كه ديدگاه سنتي مطابقت را با نظريه بداهت تكميل كنيم؛ زيرا بداهت، ملاك صدق ميدهد و مطابقت، تعريف و اين دو مكمل يكديگرند و يكي از ديگري مستغني نيست؛ البته ميتوان از انسجام و هماهنگي ميان گزارهها هم ملاكي براي كشف تعريف صدق يافت.(8)
2. رويكرد جامعهشناختي
در رابطه با صدق و تعيّن اجتماعي سه ديدگاه را ميتوان از يكديگر تفكيك نمود:(9)
ديدگاه نخست:
براساس اولين ديدگاه، واقعيت اجتماعي، تمام فرايندهاي روساختي ذهني را از قبيل مفاهيم، تصورات و معرفتها، تعيّن ميبخشد. بنابراين صدق به عنوان عنصري از نظر همانند ديگر مؤلفههاي ذهن و فكر داراي تعيّن اجتماعي است. ميتوان تنسيقي مناسب از اين ديدگاه بدين صورت ارائه كرد كه صدق، مدعايي در محدوده عقلانيت است، عقلانيت انطباق با هنجارهاست، هنجارها به روشني به زمينه و بافت اجتماعي ـ انساني وابستهاند. اين مقدمات به طور طبيعي ما را به اين نتيجه رهنمون ميشود كه صدق وابسته به ساخت و بافت اجتماعي و فرهنگي است. در دورههاي اخير، طيف وسيعي از متفكران با اختلاف ديدگاههايي كه دارند به مسئله صدق اينگونه نگريستهاند؛ متفكراني از قبيل فلاسفه روشنفكر فرانسوي، پوزيتيويستهاي منطقي، تجربهگرايان و افرادي نظير كندرسه، دونالد، سنت سيمون، كنت، ماركس، نيچه، پارتو، دوركيم، ديلتاي، وانهام و بسياري از نويسندگان علوم اجتماعي در اين زمان از قبيل سي، وي، ميلز و جي، چايلدوتي، آدورنو. البته تمام نامبردگان از اين مسئله با صراحت سخن نگفتهاند. همچنين بيشتر آنان از بُعد جامعهشناختي به مسئله نگاه نكردهاند؛ ولي از سخنان آنان ميتوان آن را استكشاف نمود.يكي از مسايل اصلي در اين رابطه نسبيت است؛ نسبيتي كه با جدالها و نزاعهاي بيشماري روبرو بوده است و در محدودههاي مختلف از قبيل علوم سياسي، متافيزيك، دين و علم به كار رفته است.
ديدگاه دوم:
برخي از متفكران معتقدند كه ديدگاه سابق با مشكلاتي مواجه است؛ لذا براي فرار از اين مشكلات، به اين نظريه روي آوردهاند كه اساسا نبايد از مسئله صدق سخن گفت. ضمن شرح ديدگاه سابق، از ماركس، دوركيم و مانهايم نام برديم، اما بايد توجه داشت كه روي ديگر سخن آنان ديدگاه دوم است. همچنين لنين براين فرضيه تأكيد دارد. او معتقد است كه «صدق عيني» چيزي بيش از «وجود امر عيني» نيست. لذا لنين براساس اين نظريه به ديدگاه حشواظهاري نزديك ميشود.
ديدگاه سوم:
محور ديدگاه اخير، استقلال محتواي صدق از انواع تعينات اجتماعي است. به عبارت ديگر تعينات اجتماعي بر مضمون و محتواي صدق، تأثيري ندارد. در اين زمينه هم دو گرايش فرعي يافت ميشود.نظريه اول معتقد به جدايي كامل صدق و تعيّن اجتماعي است. سوروكين در اين دسته قرار ميگيرد. مقوله متأخرتر مباحثي است كه استيون لوكس در دفاع از عقلانيّت و در منازعه با نسبيتگرايي مطرح كرده است. او به تفكيك ميان صدق عيني و صدق ذهني معتقد و پايبند نيست. او همچنين وابستگي صدق را به شرايط فرهنگي، زمينههاي زباني، سيستمهاي وابسته مفهومي و هنجارهاي اجتماعي نفي ميكند.گرايش فرعي دوم هم ميگويد كه مفهوم و محتواي صدق، وابسته به شرايط اجتماعي نيست؛ در عين حال بايد ميان واقعيت اجتماعي و مسئله صدق رابطهاي برقرار كرد. ميتوان ديدگاه هگل و فيخته را در اين رابطه ارزيابي كرد.نويسنده كتاب «جامعهشناسي معرفت» در آخرين قسمت كتاب خود، ديدگاه اخير را تأييد ميكند و بر اين رأي است كه محتواي صدق، غيروابسته و تغييرناپذير است؛ اما تعينات اجتماعي با مسئله صدق مرتبط ميباشد. وي در بازسازي ديدگاه خود، ميان صدق عيني از يكسو و صدق تعينيافته يا صدق ذهني يا صدق اعتقادي يا صدقپذيرفته شده و يا صدق موجه تمايز ميگذارد. در صدق تعين يافته، شرايط ذهني، عوامل تاريخي و اجتماعي، علقههاي انساني و حيات شخصي انسان بسي مؤثرند؛ اما صدق عيني از تمام اين عوامل، زمينهها و تأثيرگذاريها مبرا بوده، مقولهاي مستقل است. صدق عيني، الزاما صدق تعيّنيافته و مورد اعتقاد نيست. اگر اين جمله كه «گربهاي روي درخت نشسته است» صدق عيني دارد، لازم نيست كه انسانها هم به آن معتقد باشند. چه بسا هيچ انساني آن را نبيند يا به آن اذعان نكند، ولي اين يك واقعيت است كه هم اينك گربهاي روي درخت نشسته است و اين واقعيت در برههاي از زمان تحقق يافته است، و ربطي به عوامل انساني، فيزيولوژيك و اجتماعي هم ندارد.به نظر ميرسد كه در اين جا پرسشي اساسي وجود دارد و آن اينكه اگر انساني اين گزاره را اذعان كرد كه «گربهاي روي درخت نشسته است»، نقش شرايط اجتماعي، انساني و فرهنگي در اين رابطه چيست؟ آيا صورت صدق متأثر شده است يا محتوا و مضمون آن؟ پرواضح است كه شرايط اجتماعي ـ انساني، صورت صدق را تحت تأثير خود قرار نداده است؛ لذا اگر هزاران حادثه ديگر هم اينك در عالم خارج رخ دهد و انساني به آنها اذعان كند، بازهم صدق صوري برقرار است؛ هر چند محتواي صدق بسيار متنوع بوده و در دو گزاره يكسان نيست. همچنين پرواضح است كه صدق در اينجا به معناي مطابقت با واقع لحاظ شده است و ـ چنان كه گذشت ـ اين نظريه، ديدگاه سنتي در باب صدق بود.حال پرسش اين جاست كه اگر صدق صوري تعيّن اجتماعي ندارد و چنان كه در ديدگاه سوم گفته شد، محتواي صدق از تعينات اجتماعي استقلال دارد، پس چگونه است كه ميان تعيّن اجتماعي و مسئله صدق، ربط و نسبتي لحاظ شده است؟ به تعبير ديگر، فرض محوري ديدگاه سوم تغييرناپذيري محتواي صدق است. از سوي ديگر صورت صدق هم رهين واقعيتهاي اجتماعي نيست. با اين دو فرض، نويسنده محترم ميان واقعيت اجتماعي و مسئله صدق ارتباطي را تصديق و تاييد ميكند. اين مسئله پارادكسيكال است. به اين جمله توجه كنيد:With the Second Version of the Third orientation, I.E. Unchangeablility of Truth But at the Same Time acknowledging the relevance of Social reality in Connection With it, We reach the Last Section of This Chapter. (29)به نظر ميرسد ديدگان دوم قابل دفاع نيست؛ زيرا جامعهشناس معرفت چه بخواهد چه نخواهد، چه بداند چه نداد، با مسئله صدق درگير است و بايد موضع خود را نسبت به آن مشخص كند. لذا نميتوان از زيربار اين مسئله شانه خالي كرد. از سوي ديگر مسئله صدق و حقيقت اصالتا مسئلهاي فلسفي و معرفتشناختي است، لذا جامعهشناس نيازمند فلسفه است.ديدگاه نخست هم غيرقابل دفاع است؛ زيرا تعينات و واقعيت اجتماعي هرگز صورت صدق را كه همان منطق صوري است، نميتواند شكل دهد. به عبارت ديگر منطق، فراتجربه و فرااجتماع است و احكام و قواعد آن شامل تمام علوم ،اعم از تجربي و انساني و نيز علوم اجتماعي ميشود.نتيجهاي كه به دست ميآيد، اين است كه صدق دو حيثيت دارد: صورت، محتوا. صورت صدق، مستقل و غيرقابل تغيير است و طبق تعريف، مطابقت گزاره با واقعيت است؛ البته با توجه به ملاك اثباتي. اما پرونده محتوا و ماده صدق براي هميشه مفتوح است. شرايط اجتماعي، زيستي، تاريخي، فرهنگي و همه عوامل و اوضاع و احوال ديگر ميتواند در محتوا و مضمون صدق تأثيرگذار باشد.در پايان به اين نكته هم بايد التفات كرد كه منطقدانان و فيلسوفان از قديم الايام به اين نكته توجه داشتهاند؛ يعني آنها هم معتقد بودهاند كه منطق صدق، منطق صورت است و تأثيري در ماده صدق نخواهد داشت.پي نوشتها در دفتر مجله موجود ميباشد.