نسبت یابی صدق و تعیین وجودی معرفت (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نسبت یابی صدق و تعیین وجودی معرفت (2) - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نسبت‏يابي صدق و تعيين وجودي معرفت

محمد تقي فعالي

«قسمت دوم»

صدق و جامعه‏شناسي معرفت

جامعه‏شناسي معرفت سه بحث عمده دارد:

يك. تحليل و بررسي تعينات وجودي، اجتماعي و زيستي معرفت.

دو. تاثير معرفت در حوزه‏هاي مختلف علمي.

سه. مسئله صدق و كذب و سنجش و ارزيابي.

گفتني است كه از ميان سه مسئله پيش گفته، بيشتر به مسئله نخست پرداخته مي‏شود؛ اما مسئله دوم و به‏ويژه سوم هم در مباحث جامعه‏شناسي معرفت نقش بسزايي دارد. لذا بايد به آن دو هم عطف توجه نمود و ديدگاه‏ها را بررسي كرد.

مسئله صدق و كذب از جمله مسائلي است كه جامعه‏شناسي معرفت با آن درگير است و نمي‏تواند از اظهار نظر صريح يا ضمني درباره آن خودداري كند. البته برخي از جامعه شناسان معرفت از اعلان نظر درباره مسئله صدق و كذب طفره رفته‏اند با وجود اين، موفق نبوده‏اند؛ زيرا به طور تلويحي ديدگاه خود را بيان داشته‏اند. البته بحث از صدق و كذب اصالتا بحثي جامعه‏شناسي نيست، بلكه در محدوده فلسفه و معرفت‏شناسي مي‏گنجد؛ اما از مباني مهم جامعه‏شناسي معرفت محسوب مي‏شود.

در رابطه با مسئله صدق و كذب، دو رويكرد وجود دارد: رويكرد معرفت‏شناختي و رويكرد جامعه‏شناختي از ميان اين دو رويكرد، اولي مقدم و پايه است.

1. رويكرد معرفت شناختي

مبحث صدق(1) در شمار مباحث فلسفه منطق است و از ديرزمان، ذهن بشر را به خود مشغول داشته است و ريشه آن به افلاطون و ارسطو باز مي‏گردد. در قرن هفدهم و هيجدهم، تنازعي ميان عقل‏گراها و تجربه گراها رخ داد. يكي از دلايل عمده اين كشمكش، بحث در ماهيت صدق بود. در قرن حاضر پوزيتيويست‏هاي منطقي، ديدگاه خاصي را در زمينه ملاك معناداري ارائه دادند كه با مفهوم صدق در ارتباط مستقيم است.

بحث صدق در قديم بيشتر به صورت تعيين مصداق براي آن يا كذب خود را نشان داد؛ يعني تعيين كنيم كه چه چيزي صادق است و كدام امر كاذب. اما تدريجا انديشمندان گامي به عقب نهاده در ساحتي بالاتر به بررسي و تأمل در ماهيت صدق و كذب پرداختند. بر اين اساس ديدگاه‏ها و نظرياتي پديد آمد كه قديمي‏ترين آنها تئوري مطابقت است.

1ـ1. نظريه مطابقت (Correspondence theory)

اين نظريه، پيشينه‏اي دراز دارد. افلاطون و ارسطو، نخستين كساني بودند كه در اين باره سخن گفتند. ارسطو جمله معروفي دارد؛ وي مي‏گويد: «اگر چيزي كه هست بگوييم نيست و يا چيزي كه نيست بگوييم هست، اين كذب است و اگر چيزي كه هست بگوييم هست و يا چيزي كه نيست، بگوييم نيست، اين صدق است.»

اين جمله سرآغاز تئوري مطابقت شد. بيان رايج از مفهوم مطابقت اين است كه باوري (گزاره يا جمله يا حكم) صادق است كه مطابق واقع باشد. پس گزاره «برف سفيد است» در صورتي متصف به صدق مي‏شود كه برف واقعا در عالم خارج هم سفيد باشد. باور «سيب گرداست» آنگاه صادق است كه ناظر به واقع و منطبق بر آن باشد. بنابراين اگر واقعيتي وجود داشت يا در عالم خارج رخ داد و ما آن را اظهار داشته، از آن گزارشگري كرديم و در اين گزارش شي‏ء يا واقعه را همان گونه كه بود به وصف كشيديم، سخني صادق گفته‏ايم، والا در قول كاذب خواهيم بود. پس يك گزاره صادق، گزاره‏اي است كه بيانگر امر واقع باشد و وجود و شرايط مستقل خارجي را نشان دهد. پس اگر نقيض P صادق است، Pكاذب است و بالعكس. P يا q صادق است اگر يا pصادق باشد و يا q؛ زيرا دراين نظريه، امر صدق و كذب دائر مدار نقيضين است؛ بدين معنا كه يك گزاره يا مطابق واقع است يا نيست و امر ثالثي وجود نخواهد داشت و از اين جا است كه منطق دو ارزشي پديد مي‏آيد.

عقل سليم و شهود عقلي نيز مؤيد و همراه چنين برداشتي از صدق و كذب است. تقريرهاي ديگري نيز از سوي لاك، مور، پوپر، راسل، ويتگنشتاين صورت گرفته است؛ حتي بيان جديدي از اين نظريه به دست تارسكي ارائه شده كه از پيچيدگي خاصي برخوردار است و او در صدد آن است تا ايرادهاي برخي از تقريرها را پاسخ گويد.

نظريه مطابقت، دو پيش‏فرض مهم دارد و آن اولاً واقع گروي (realism) است؛ بدين معنا كه اولاً ملتزم باشيم واقعيتي مستقل از باورها و ذهن ما وجود دارد. به اين نوع واقع گروي، واقع گروي متافيزيكي (metaphisical realism) مي‏گويند. ثانيا ذهن انسان را در كشف واقعيت توانمند دانسته، معتقد باشيم كه انسان ياراي نيل به واقع و دسترسي به آن را دارد. يكي از ابعاد چنين عقيده‏اي، التزام به اين امر است كه زبان توان حكايت از واقع را دارد. به اين ديدگاه، واقع گروي زباني يا معناداري (Semanticrealism) گفته مي‏شود، و گاه از آن به واقع گروي معرفت شناختي ياد مي‏شود. پاتنم نوشت: «خصيصه عمده واقع گروي متافيزيكي اين است كه جهان مشتمل بر اشيايي است كه مستقل از ذهن و به طور ثابت وجودندارد.(2)

نظريه مطابقت با تقرير سنتي، با مشكلي جدي مواجه است و آن اينكه اين نظريه بماملاكي نمي‏دهد كه بر اساس آن بتوانيم صدق گزاره‏اي را احراز كنيم. تعريف صدق به مطابقت با واقع، ملاك اثباتي جهت تعيين موارد جزئي در اختيار ما نمي‏نهد. راهي و طريقي و وسيله‏اي براي كشف مطابقت لازم است تا بتوان به صدق گزاره و مطابقت آن پي برد. بيشتر تقريرهاي تئوري مطابقت، ناظر به مقام تعريفند، نه ملاك؛ يعني تنها براي ارائه ملاك ثبوتي مفيدند و فاقد ملاك و طريق كشف هستند.

اما اين مشكل در حكمت اسلامي راه‏حلي مطلوب يافته است. حكماي اسلام، حقيقت و صدق را اين گونه تعريف كرده‏اند: «الحقيقه عبارة عن المعرفة التي تطابق الواقع.» پس معرفتي كه منطبق بر واقع باشد، حقيقت و صدق است و الاّ كذب خواهد بود. از اين رو مناط ثبوتي نزد فلاسفه، عبارت است از: مطابقت معرفت، گزاره و قضيه با نفس الامر. ولي اين به تنهايي براي كشف حقيقت در قضاياي جزئي كافي نيست، بلكه نيازمند ملاك است كه طرح مسئله بديهيات، در علوم اسلامي، پاسخ بدان است.

علوم بديهي مضمون الصدق‏اند و نظريات صدقشان را از بديهيات كسب مي‏كنند. اگر قضيه‏اي نظري با رعايت تمام قواعد منطقي ـ چه از نظر ماده و چه از نظر صورت ـ به بديهي بازگردد، صادق خواهد بود. چون پشتوانه‏اش كه بديهي است، صادق است. ولي بديهي با ارجاع به غير، كسب صدق نمي‏كند. ملاك صدق بديهي، بداهت آن است. از اين رو بديهيات، صدق قطعي و غيرعاريه‏اي داشته در حق بودن خود، وامدار امر ديگري نيستند و خود معيار خواهند بود؛ بر خلاف امر نظري كه حقانيت و صداقت خود را از بديهي كسب مي‏كند و از اين رو به آنها امور اكتسابي گفته‏اند. با اين تحليل پاسخ مشكل داده مي‏شود.

بنابراين قضيه «خدا هست» از دو حال بيرون نيست: يا نظري و نيازمند دليل است كه با ارائه مقدماتي برهاني بايد آن را به بديهي رساند؛ در اين صورت ضمان صدق را كسب مي‏كند و گزاره‏اي صحيح و درست خواهد بود. يا اين كه بديهي است؛ در اين صورت دليل صدق آن را بايد در خودش جست.

1ـ2. نظريه انسجام (CoherenceTheory)

بعد از آن كه تئوري مطابقت طبق تقريرهاي رايج غربي نتوانست از عهده مشكلات برآيد، ديدگاه ديگري جاي آن را گرفت. نظريه انسجام با نام فلاسفه عقلي مسلك پيوند خورده است. دو نمونه عمده از اين سلوك را مي‏توان در منادولوژي لايپ نيتز (MonadologyofLeibniz) و اخلاق اپسينوزا (CthicsofSpinoza) رهيابي كرد. فيلسوفان اين سنت بر «اصل كفايت عقل» (PrincipleofSufficiecntReason) تأكيد بسيار دارند. آنها بر اين باورند كه شناخت امور واقع مي‏تواند به مدد عقل و بدون استمداد از حس، صورت بندد. بعد از ايشان پوزيتيويست‏هاي قرن بيستم نظير نئوراث (D.Neurath) و همپل (C.Hempel) بدين نظريه گردن نهادند. آنها كه بيشتر از مسلك پوزيتيويسم‏هاي ايده‏آليست بودند، در فلسفه علم متقاعد شدند كه واقع ناب، هرگز در دست دانشمند قرار نمي‏گيرد. عناصري كه او به دست مي‏آورد و تحليل مي‏كند يك سلسله احكام نامطمئن است كه از راه سنجش سيستماتيك ارزيابي مي‏شوند.

غير از اين دو دسته، ايده‏آليست‏ها از جمله مؤيدان و مدافعان تئوري انسجامند. فرد شاخص اين نحله برادلي (Bradley) است. درچند دهه اخير رشر (Rescher) دائر (Dauer) تقريري جديد از اين ديدگاه رقم زده‏اند. همچنين دُمّت (Dummett) و پاتنم (Putnam) اصل انسجام را در پهنه رياضيات وارد نموده و كاربرد آن را در اين جغرافيا بررسي كرده‏اند.

نكته اساسي نظريه انسجام، در زمينه ماهيت صدق، اين است كه يك گزاره يا حكم، آنگاه صادق است كه با ديگر گزاره‏هاي يك نظام سازگار و ملائم باشد. گزاره‏هاي صادق، در تحليل رايج دقيقا بدين معناست كه با يك سيستم، هماهنگ و سازگار است. وصف انسجام مقتضي است كه ارتباطي متقابل و نيز استلزامي منطقي ميان عناصر تشكيل دهنده يك كل نظام‏مند برقرار باشد. هيچ گزاره سازگاري در درون يك كل منسجم نمي‏تواند كاذب باشد، اگر گزاره‏هاي ديگر آن دستگاه صادق باشند و بالعكس. هيچ باوري مستقل نيست، و صدق و كذب نيز عارض يك گزاره از آن جهت مي‏شود كه آن گزاره جزء يك كل است. صادق بودن يك باور تا بدان حد است كه بيانگر مؤلفه‏اي از يك كل هماهنگ باشد. پيروان اين نظريه با ارائه نمونه‏هايي سعي دارند تا از غرابت آن كاسته، اين نظريه را معقول و موجه نمايند.

يك مورخ چه مي‏كند؟ او يك سلسله وقايع و اطلاعات را در ارتباط با موضوع تحقيق خود گردآوري مي‏كند؛ سپس در مقام يك داور گزاره‏هاي هماهنگ را برگفته ناسازگارها را كنار مي‏گذارد. سپس گزاره‏هاي مربوط و سازگار را با ترتيبي چينش داده به تحليل آنها مي‏پردازد. او كه با خود واقعه ارتباط مستقيم ندارد، سعي مي‏كند از طريق گردآوري و قضاوت در يك باب، يك سلسله گزارش‏هاي هم‏خوان و همگن به راستي و صدق دست‏يابد. از اين رو ابزار كار مورخ، اصل هماهنگي و سازگاري است. همچنين قضاوت گرچه در ابتدا به نظر مي‏رسد كه فقط با واقع در تماس است، اما حقيقت امر آن است كه او با گردآوري شواهد و قرائن سعي در گرفتن تناقض از متهم دارد؛ چنان كه سازگاري كننده‏هاي او را دليل صدق مدعايش مي‏گيرد. حتي در مورد فرضيه‏هاي علمي نيز داستان از همين قرار است. يك دانشمند با مشاهده و جمع‏آوري شواهد به ملاحظه و بررسي آنها پرداخته، از همخواني يك دسته از داده‏ها، صدق فرضيه خود را اثبات مي‏كند. همچنين علم ما به صدق دعاوي در باب آينده و گذشته ـ كه از دسترسي تجربه مستقيم ما خارج است ـ از طريق تمسك به سازگاري دانش‏ها صورت مي‏گيرد. نتيجه آن كه سازگاري گزاره‏اي با گزاره‏هاي پيشين، به معناي صدق آن گزاره است. تئوري انسجام، مبتني بر سلسله‏اي از مباني و پيش‏فرض‏ها است كه بايد بدان‏ها توجه كرد:

يك. يكي از مهم‏ترين زيرساخت‏هاي اصل انسجام «ارتباط دروني» (InternalRelation) گزاره‏ها است. به گفته برادلي، مدل اين ديدگاه برگرفته از رياضيات و ماهيت اعداد است. مثلاً عدد هفت ماهيت خود را از جايگاهي كه ميان دو عدد شش و هشت دارد، به دست مي‏آورد. عدد با ارتباط زنده است؛ چنان كه صدق هم با ارتباط تعين مي‏يابد. سيستم رياضي به گونه‏اي است كه هر گونه جابه‏جايي باعث فقدان هويت و ماهيت عدد مي‏شود و بلكه كل سيستم اين گونه است. همين الگو به تمام حوزه‏هاي انديشه تسرّي مي‏يابد. ارتباط دروني داخل ذات اشياء و مقوم آن است؛ مثلاً رنگ آبي، تنها در ارتباط با ساير رنگ‏ها است كه معنا پيدا مي‏كند و صدق خود را از اين رهگذر به دست مي‏آورد. مك تاگارت (J.M.E.Mctaggart) مي‏نويسد: «هر تغييري در ارتباط يك گزاره، مساوي است با تغيير ديگر گزاره‏ها. اگر چيزي تغيير كند، همه چيز با آن تغيير خواهد كرد؛ زيرا تغيير در آن برابر است با تغيير در ارتباطش با ديگران.»

دو. از ديگر پيش‏فرض‏هاي تئوري انسجام، كل‏گروي (Holism) است. اين ايده كه اولين بار، كواين (Quine) آن را مطرح كرد، بر اين فرض استوار است كه صدق و كذب، وصف كل و مجموعه‏اي از گزاره‏ها است.(3) يك گزاره، اگر نه از آن جهت كه عنصر يك مجموعه است، ملاحظه شود، صدق و كذب را تاب نمي‏آورد. هميشه يك ساختار مفهومي منظم به عنوان يك كل مطرح است. فقط از طريق روابط يك حكم با ديگر احكام است كه احكام درون يك نظام مي‏توانند در پيش‏بيني تجربه، ايفاي نقش كنند، و اگر پيش‏بيني غلط از آب درآمد، در خور تجديد نظرشناخته شوند. در ميان روابط احكام با يكديگر، آن رابطه‏اي كه اهميت آشكار دارد، ارتباط منطقي است. اگر گزاره معيني را صادق تلقي كنيم، گزاره‏اي كه بر آن دلالت مي‏كند، نيز بايد صادق باشد و از اين رهگذر، گزاره‏هاي درون يك نظام بر گزاره‏هاي واقع پيرامون تأثير مي‏گذارند. از اين جا است كه در علم، فرضيه و استنتاج اهميت پيدا مي‏كند؛ زيرا فرضيه، مجموعه‏اي از گزاره‏ها است كه از طريق روابطشان عمل رد، تأييد يا تعديل صورت مي‏گيرد. پس قضاياي واحد در علم جايي ندارند و ما در فرآيند علوم هميشه و در همه حال با يك مجموعه و نظامي از گزاره‏ها و باورها مواجهيم و با ملاحظه ارتباط ميان آنها است كه مي‏توانيم دامنه علوم را گسترانده يا برچينيم. به عبارت ديگر، بسط و قبض علوم، بسته به روابط ميان گزاره‏ها است.

كل‏گروي، مؤيدهايي نيز دارد: اول آن كه هيچ گزاره‏اي بدون پيش‏فرض نيست. انسان همين كه لب به سخن بگشايد، براساس مبنايي سخن گفته است. پس هيچ گزاره‏اي بالاستقلال و بي‏مبنا، صادق يا كاذب نيست. لازم است مباني كلام استخراج شده با اصل سخن و بنا، در كنار يكديگر ملاحظه شوند. چنين نگرشي به معرفت، مزيّتي هم در بردارد: يك نظام هرگز در اختيار يك نفر نيست، بلكه يك نفر «بخشي» از يك كل است و مقداري از يك واحد جمعي را مي‏داند.

همه چيز را همگان دانند و يك فرد تنها اندكي از دانستني‏ها را مي‏داند. اين امر موجب مي‏شود كه در معرفت، مشاركت عمومي امكان يابد و هر كس ديگري را در توسعه معرفت، سهيم و شريك بداند. در اين صورت است كه طبعا در انسان روحيه كار جمعي پديدار گردد و ديگران را همكار و هم قطار خود تلقي مي‏كند. به عبارتي ديگر اين نگرش، انسان را به تواضع معرفتي آراسته مي‏كند و پلوراليسم معرفتي به ارمغان مي‏آورد و اين امر به تحقق جامعه مدني معرفت مي‏انجامد.

سه. درون گروي از ديگر پيش‏فرض‏هاي نظريه انسجام است.(4) نظريه انسجام گروي براي تحكيم پايه‏هاي خود، از پاسخ به دو ايراد و اشكال ناگزير است:

اول. راسل، ايراد معروفي بر نظريه انسجام گروي دارد، و آن اين كه ممكن است دو مجموعه را در نظر بگيريم كه هر يك از آنها ارتباط دروني، سازگاري و هماهنگي كافي داشته باشند؛ در عين حال فرض مي‏گيريم كه اين دو مجموعه با يكديگر در كل متناقضند. پس شرايط صدق در هر دو به يك اندازه فراهم است، ولي نمي‏توان به صدق هر دو ملتزم شد. از سوي ديگر با فرض انسجام يكسان در اين دو مجموعه، ترجيح يكي بر ديگري بدون ملاك، ميسر نيست و ملاكي هم غير از انسجام در بين نيست. افزون بر آن مي‏توان مجموعه‏اي از باورها و گزاره‏ها و حوادث و وقايع را فرض كرد كه از هر جهت، هماهنگ و مرتبط‏الاجزاء باشند، ولي اين مجموعه يكسره افسانه و دروغ باشد؛ نظير داستان‏هاي پليسي و رمان‏هاي تخيلي كه آبشخور همه آنها خيال هنرمنداست. آيا در اين گونه موارد مي‏توان حكم به صدق كرد؟

دوم. اشكال ديگري كه مطرح شده(5) اين است كه ديدگاه انسجام گروي خود را با زندگي حقيقي و مفاهيم ملموس درگير نكرده است. همچنين با مفاهيمي از قبيل خير، خشنودي و منفعت سروكار ندارد. ريشه مشكل آنجاست كه در اين ديدگاه، ميان تعريف صدق يا حقيقت از يك سو و ملاك صدق يا حقيقت از سوي ديگر، خلط شده است. خلط ميان تعريف و ملاك، خلط ميان چيست و چگونه و خلط ميان ذهن و عين در بيشتر اين ديدگاه‏ها وجود دارد. آنان نتوانسته‏اند ميان اينكه صدق و حقيقت چيست و چگونه مي‏توان به صدق يك گزاره نائل شد، تفكيك اندازند، و اولي را از دومي بي‏نياز دانسته‏اند.

1ـ3. نظريه اصالت عمل (PragmaticTheory)

اين تئوري از طرف سه فيلسوف معروف پراگماتيست امريكايي يعني چارلز پيرس (CharlesPeirce) ويليام جيمز (WiliamJumes) و جان ديوئي (JohnDewey) ارائه شد. تقرير ساده از نظريه اصالت عمل اين است كه «صدق» با «توفيق عملي» برابر است. يك گزاره صادق است، اگر در مقام عمل، كارا و نتيجه‏بخش باشد. پراگماتيست‏ها گاه ادعاي خود را چنين بيان مي‏دارند: «اگر گزاره‏اي نيازها و خواسته‏هاي فرد را برآورد، آنگاه صادق است».

نظريه پراگماتيسمي صدق، بر مفهوم و برداشتي عمل‏گروانه از معنا استوار است. پراگماتيست‏ها مي‏گويند: «معنا» بر عمل متكي است. اختلافات در معنا از اختلافات در عمل ناشي مي‏شوند؛ چنان كه توافق‏ها در عمل به توافق در معنا مي‏انجامد. معناي يك لفظ بر اساس اشاره و ارجاع به پيامدهاي تجربي و عملي و كاربردهاي آن معين مي‏گردد. پيرس، باني تئوري پراگماتيسمي صدق بر آن است كه تفسيري صادق است كه نهايتا در مقام عمل توفيق يابد. لذا عقيده صادق پايان تحقيق است: اگر ما به گزاره صادقي اشاره كنيم، بدين معنا است كه به آخرين حدّ جست‏وجو و كندوكاو رسيده و از شك و ترديد خارج شده‏ايم.

بنابراين نظريه پيرس در باب صدق برآمده از نظريه او در باب تحقيق علمي است. به نظر او حصول چنين امري تنها با روش علمي تحقق مي‏يابد. تنها روش علمي است كه ما را قادر مي‏سازد كه باورهاي استواري تحصيل كنيم. باورهايي كه هيچ‏گونه شك و دودلي در آنها را، نداشته باشد. ما تنها براساس روش علمي است كه مي‏توانيم به واقعيت قابل اعتمادي دست يابيم. بنابراين از آن جا كه عقيده صادق، عقيده‏اي است كه از راه و روش علمي حاصل مي‏شود و همچنين اگر گزاره‏اي ارزشمند بود، ما را به واقع مي‏رساند. حاصل آن كه عقيده صادق، عقيده‏اي است كه با واقع سازگار افتد. نظريه پيرس در باب صدق، سرانجام به تقريري از تئوري مطابقت منجر شد و از اين رو است كه پيرس را از واقع‏گراها محسوب مي‏كنند؛ زيرا وي دسترسي به واقع را ممكن مي‏شمرد.

ويليام جيمز يكي ديگر از پراگماتيست‏ها مي‏گويد: «گزاره‏اي صادق است كه ما بتوانيم آن را عمل كنيم، تأييد كنيم، اثبات كنيم و تحقيق كنيم و مراد از تأييد، تحقيق است؛ يعني آنها بتوانند در گزينش‏هاي عملي به ما ياري دهند و با ديگر تجربه‏ها سازگار شوند.»(6)

چون جيمز در بعضي كلمات از سازگاري سخن گفته است، برخي نظريه او را همان انسجام گروي دانسته‏اند. وي مي‏گويد: «سودمندي و ارضاي نتيجه عملي، يك عقيده صادق علمي است و از همين رو براساس اصل مذكور، سازنده معناي صدق هم خواهد بود. يك نظريه صادق در عمل به ما امكان پيش‏بيني آينده و استفاده عملي از آن را مي‏دهد و همچنين از طريق تجربي ارضا مي‏شود و مايه رضايت آدمي مي‏گردد.(7)»

جيمز، گاهي تأكيد دارد كه نظريه برابري صدق و رضايت‏بخشي، نفي كننده نظريه مطابقت نيست؛ زيرا به مطابقت انديشه و واقع اعتقاد دارد؛ اما از سويي معتقد است كه واقع چيزي جز تجربه‏هاي پيشين ما نيست و مسئله حقيقت مسئله رابطه تجربه با واقعيتي خارج از تجربه نيست؛ بلكه برعكس مسئله رابطه تجربه‏اي «معين» با تجارب ديگر است.

به هر حال تأكيد جيمز بر وجه كارآيي عملي يك عقيده و اين كه صدق و حقيقت چيزي، جز سودمندي آن نيست، با عبارت‏هاي مختلفي بيان شده است: «يك عقيده تنها در صورتي حقيقي است كه عمل بر طبق آن واقع شود و به طور تجربي نتايج رضايت‏بخش داشته باشد». به اعتقاد جيمز، كاركرد فكر، تصوير واقعيت نيست، بلكه تشكيل ايده‏هايي براي ارضاي نيازها و علايق آدمي است. صدق تنها همان مصلحت و سودمندي در نحوه انديشه است؛ درست همان طور كه «حق» همان مصلحت در نحوه سلوك و رفتار است. جيمز اهميت نظريه بالا را در اين مي‏داند كه اولاً حقيقت را دست يافتني مي‏بيند؛ زيرا فايده عملي، امري قابل مشاهده است؛ برخلاف مطابقت كه از مشاهده ابا دارد. ثانيا نشان مي‏دهد كه حقيقت از سنخ خوبي‏ها و ارزش‏ها است و به همين دليل، نياز مبرم زندگي آدمي است؛ نه عنصري تجملي و بيگانه از نيازهاي او.

جيمز براي روشن‏تر شدن نظريه‏اش، مثالي زده است: فرض كنيم مي‏خواهيم در خصوص اين امر كه «خدا وجود دارد» قضاوت كنيم. نخست مي‏بينيم كه اعتقاد به آن، مايه آرامش خاطر و اعتماد به نظام جاري در عالم مي‏شود و نوعي رضايت خاطر ما را فراهم مي‏آورد و به همين دليل حق داريم بگوييم اين عقيده تا آن جا كه چنين نقشي دارد، حقيقت دارد. اما از سوي ديگر چنين اعتقادي ما را در ورطه تحليل‏هاي غيرطبيعي از عالم هستي انداخته دردسرهاي زيادي در پي‏دارد. ما براساس مقايسه فوايد و زيان‏هاي يك عقيده و در مجموع، نسبت به صدق و كذب آن قضاوت مي‏كنيم. از اين رو در اين قضاوت، علي‏رغم فايده‏اي كه دارد، آن را به عنوان گزاره صادق تلقي نمي‏كنيم. ويليام جيمز، نظريه عمل گروانه صدق را غير از منطق و دين، به حوزه‏هايي نظير متافيزيك و باورهاي اخلاقي هم مي‏كشاند و اساسا معرفت را براساس باور مفيد و كارا تعريف مي‏كند. غير از پيرس و جيمز، دُمّت ديدگاه مشابهي را مبحث صدق برمي‏گزيد.

بر اين نظريه، چند ايراد وارد شده است: اشكال مهمي كه راسل مطرح مي‏كند، اين است كه پراگماتيست‏ها ميان ملاك و تعريف خلط كرده‏اند. توفيق عملي و كارآيي تجربي، مي‏تواند ملاكي براي صدق باشد، نه تعريف آن. به تعبير ديگر صدق، مطابقت گزاره با واقع است. كشف مطابقت قضيه با واقع، خود طرق و روش‏هايي دارد: يكي از راه‏هاي كشف انطباق، شايد ارضا و سودمندي باشد. به هر روي اصل عمل در صدق اگر هم جايي داشته باشد، تنها به عنوان معيار و مناط صدق است؛ نه تعريف. همين خلط و به هم آميختگي در مورد نظريه انسجام نيز قابل طرح است.

در برخي از موارد، اصل انسجام مي‏تواند ملاكي براي حقيقت باشد، ولي ماهيت حقيقت‏چيزي جز مطابقت با واقع نيست. اشكال دوم اين كه معيار سودمندي، از نسبيت (Relativism) سر در مي‏آورد؛ هم نسبيت زماني و هم نسبيت شخصي. بدين معنا كه ممكن است گزاره‏اي در زماني مفيد باشد اما همين گزاره در زمان دوم، نه تنها فايده‏اي ندارد، زيان نيز برساند. همچنين امكان دارد كه عقيده‏اي براي شخص در مقام عمل سودمند باشد، حال آن كه همان عقيده شخصي براي ديگري خالي از فايده باشد. از اين رو است كه پيرس هم قطار جيمز، تغييرپذيري را باطل السحر فلسفه پراگماتيسم مي‏داند.

1ـ4. نظريه حشو اظهاري (AssertiveRedundancyTheory)

در دوره اخير، تئوري‏هاي سنتي مطابقت و انسجام، منازعاتي را برانگيخته است؛ يكي از آنها ديدگاه «حشواظهاري» است. دكترين اين نظريه بر اساس گفته‏هاي رمزي (Ramsey) است؛ هر چند نشانه‏هايي از اين ديدگاه را مي‏توان در آثار برخي از رياضيدان‏هاي كمبريج مثل فرگه (Frege) ديد. اين تئوري با نظريه ساده صدق «پريور (Prior'sSimpleTheoryofTruth) و ديدگاه مكّي (Mackie) و ويليامز (Williams) و نظريه گرور (Grover) و كامپ (Comp) و بلناپ (Belnap) قرابت و همسايگي نزديك دارد.

رمزي اين نظريه را چنين بيان داشت: در واقع صدق امر مستقلي نيست؛ بلكه نوعي آشفتگي زبان است.»

او معتقد شد كه وصف و محمول «صادق است» يا «كاذب است»، در جملات وصفي زايد وحشوند؛ به گونه‏اي كه بود و نبود آنها تفاوتي را برنمي‏انگيزد. مثلاً در جمله «درست است كه باران مي‏آيد». تعبير «درست است كه» زايد و قابل حذف است؛ به عبارت ديگر هيچ‏گونه بار معنايي و اطلاع جديدي در برندارد. پس جمله «صادق است كه علي آمد.» با جمله «علي آمد» دقيقا برابر است. اين نظريه، درست بر خلاف دو ديدگاه پيشين كه براي صدق معناي محصل و مجزا قائل بودند، آن را از معنا تهي مي‏كند.

در واقع هر گاه «صادق يا كاذب است» و يا «واقعيت دارد يا ندارد» و امثال آن به جمله‏اي افزوده شود، چيزي به معناي آن نيفزوده است و جمله جديد، حامل بار اطلاعاتي جديد نخواهد بود؛ مگر آن كه از باب تنوع و تفنن ادبي يا تأكيد در نظر گرفته شود؛ والا از نظر منطقي، فلسفي و معناشناختي، تغييري پيدا نمي‏شود.

دليل رمزي بر اين مدعا، غير از پرهيز از برخي اشكالات تئوري‏هاي سابق، تمسك به «توازي منطقي» است. او مي‏گفت: از نظر منطق جديد او، تعبير «P صادق است» با «P» يكسان و معادل است. استراوسون (Strawson) دقيقا به همين مطلب اشكال كرده، مي‏افزايد: ممكن است از نظر معادلات رياضي در منطق، صورت اين سخن درست باشد، ولي نمي‏توان از اين مطلب به برابري معنايي رسيد. جمله «اين مثلث متساوي الاضلاع است» با «اين مثلث متساوي الزوايا است» از نظر منطقي برابرند، ولي بار معناي آن دو يكسان نيست. از اين رو استراوسون كوشيد نظريه رمزي را كامل كند. او با ارائه «نظريه تنجيزي صدق» (PerformativeTheoryofTruth) ديدگاه رمزي را تكميل و تعديل كرد. تعبير «صادق است» و يا «كاذب است»، در اين ديدگاه غير از كاركرد تأكيدي يا تنوع ادبي، كارآيي‏هاي ديگري هم دارد كه رمزي از آن غافل مانده بود. از جمله، گاهي براي تأييد و اظهار موافقت به كار مي‏رود.

ما با گفتن گزاره «الف صادق است» خبري از آن گزاره نمي‏دهيم؛ بلكه در واقع بدين وسيله كاري انجام داده‏ايم؛ مثلاً موافقت و قبول خود را نسبت به آن اعلام كرده‏ايم. اگرچه ظاهرگرامري «صادق»، گوياي آن است كه اين واژه نوعي وصف است، در واقع كاركرد آن مانند واژه Ditto است كه به معناي «همين طور است» مي‏باشد. شما در واكنش نسبت به كسي كه مي‏گويد «باران مي‏بارد» گاهي از واژه Ditto استفاده مي‏كنيد و گاهي از True. به طور خلاصه، جمله‏اي كه متعلق صدق و كذب قرار مي‏گيرد، فرصت و مجالي است براي اظهار موافقت و مخالفت.

بر دو نظريه رمزي و استراوسون، چند ايراد وارد شده است: به نظريه تنجيري اشكال شده است كه اولاً موافقت و عدم موافقت ملاك مي‏خواهد. مي‏توان سؤال كرد كه چرا در موردي با گزاره‏ها موافق هستيم و در مورد ديگر مخالف. پس صادق بودن با موافق بودن هميشه برابر نيست. ثانيا آن جا كه هر دو تعبير در مورد جمله‏اي وجود دارد، موافقت نيازمند ملاكي قبلي است و تا به واقعيت خارجي منتهي نشود، سؤال همچنان باقي است. افزون بر آن، اشكال شده است كه اگر ما صدق را در استنتاج‏هاي منطقي به حساب نياوريم، جريان استدلال به اشكال برمي خورد؛ زيرا استدلالِ نظير «اگر Pدرست است، آنگاه q» و «P درست است» پس «q درست است» تنها در صورتي معتبر است كه «درست است» معناي محقق و مجزايي داشته باشد و صرفا معناي موافقت عملي ـ چنان كه استراوسون مي‏گفت ـ در آن نباشد.

در زمينه تئوري صدق، ديدگاه‏هاي ديگري هم وجود دارد كه برخي كاملاً جديد است؛ مثل ديدگاه معناشناسي تارسكي (Trski'sSemunticTheory). ولي از آن جا كه در اين نوشتار، مجال بحثي مستقل در باب صدق نيست، از بيان آنها صرف نظر مي‏كنيم.

نتيجه‏اي كه از كل مباحث به دست مي‏آيد اينكه هنوز ديدگاه سنتي مطابقت نسبت به ديدگاه‏هاي ديگر در زمينه صدق معتبرتر است؛ زيرا يا بي‏اشكال است، يا لااقل اشكالات آن نسبت به فرض‏هاي بديل كمتر است. البته لازم است كه ديدگاه سنتي مطابقت را با نظريه بداهت تكميل كنيم؛ زيرا بداهت، ملاك صدق مي‏دهد و مطابقت، تعريف و اين دو مكمل يكديگرند و يكي از ديگري مستغني نيست؛ البته مي‏توان از انسجام و هماهنگي ميان گزاره‏ها هم ملاكي براي كشف تعريف صدق يافت.(8)

2. رويكرد جامعه‏شناختي

در رابطه با صدق و تعيّن اجتماعي سه ديدگاه را مي‏توان از يكديگر تفكيك نمود:(9)

ديدگاه نخست:

براساس اولين ديدگاه، واقعيت اجتماعي، تمام فرايندهاي روساختي ذهني را از قبيل مفاهيم، تصورات و معرفت‏ها، تعيّن مي‏بخشد. بنابراين صدق به عنوان عنصري از نظر همانند ديگر مؤلفه‏هاي ذهن و فكر داراي تعيّن اجتماعي است. مي‏توان تنسيقي مناسب از اين ديدگاه بدين صورت ارائه كرد كه صدق، مدعايي در محدوده عقلانيت است، عقلانيت انطباق با هنجارهاست، هنجارها به روشني به زمينه و بافت اجتماعي ـ انساني وابسته‏اند. اين مقدمات به طور طبيعي ما را به اين نتيجه رهنمون مي‏شود كه صدق وابسته به ساخت و بافت اجتماعي و فرهنگي است. در دوره‏هاي اخير، طيف وسيعي از متفكران با اختلاف ديدگاه‏هايي كه دارند به مسئله صدق اين‏گونه نگريسته‏اند؛ متفكراني از قبيل فلاسفه روشنفكر فرانسوي، پوزيتيويست‏هاي منطقي، تجربه‏گرايان و افرادي نظير كندرسه، دونالد، سنت سيمون، كنت، ماركس، نيچه، پارتو، دوركيم، ديلتاي، وانهام و بسياري از نويسندگان علوم اجتماعي در اين زمان از قبيل سي، وي، ميلز و جي، چايلدوتي، آدورنو. البته تمام نامبردگان از اين مسئله با صراحت سخن نگفته‏اند. همچنين بيشتر آنان از بُعد جامعه‏شناختي به مسئله نگاه نكرده‏اند؛ ولي از سخنان آنان مي‏توان آن را استكشاف نمود.

يكي از مسايل اصلي در اين رابطه نسبيت است؛ نسبيتي كه با جدال‏ها و نزاع‏هاي بيشماري روبرو بوده است و در محدوده‏هاي مختلف از قبيل علوم سياسي، متافيزيك، دين و علم به كار رفته است.

ديدگاه دوم:

برخي از متفكران معتقدند كه ديدگاه سابق با مشكلاتي مواجه است؛ لذا براي فرار از اين مشكلات، به اين نظريه روي آورده‏اند كه اساسا نبايد از مسئله صدق سخن گفت. ضمن شرح ديدگاه سابق، از ماركس، دوركيم و مانهايم نام برديم، اما بايد توجه داشت كه روي ديگر سخن آنان ديدگاه دوم است. همچنين لنين براين فرضيه تأكيد دارد. او معتقد است كه «صدق عيني» چيزي بيش از «وجود امر عيني» نيست. لذا لنين براساس اين نظريه به ديدگاه حشواظهاري نزديك مي‏شود.

ديدگاه سوم:

محور ديدگاه اخير، استقلال محتواي صدق از انواع تعينات اجتماعي است. به عبارت ديگر تعينات اجتماعي بر مضمون و محتواي صدق، تأثيري ندارد. در اين زمينه هم دو گرايش فرعي يافت مي‏شود.

نظريه اول معتقد به جدايي كامل صدق و تعيّن اجتماعي است. سوروكين در اين دسته قرار مي‏گيرد. مقوله متأخرتر مباحثي است كه استيون لوكس در دفاع از عقلانيّت و در منازعه با نسبيت‏گرايي مطرح كرده است. او به تفكيك ميان صدق عيني و صدق ذهني معتقد و پايبند نيست. او همچنين وابستگي صدق را به شرايط فرهنگي، زمينه‏هاي زباني، سيستم‏هاي وابسته مفهومي و هنجارهاي اجتماعي نفي مي‏كند.

گرايش فرعي دوم هم مي‏گويد كه مفهوم و محتواي صدق، وابسته به شرايط اجتماعي نيست؛ در عين حال بايد ميان واقعيت اجتماعي و مسئله صدق رابطه‏اي برقرار كرد. مي‏توان ديدگاه هگل و فيخته را در اين رابطه ارزيابي كرد.

نويسنده كتاب «جامعه‏شناسي معرفت» در آخرين قسمت كتاب خود، ديدگاه اخير را تأييد مي‏كند و بر اين رأي است كه محتواي صدق، غيروابسته و تغييرناپذير است؛ اما تعينات اجتماعي با مسئله صدق مرتبط مي‏باشد. وي در بازسازي ديدگاه خود، ميان صدق عيني از يكسو و صدق تعين‏يافته يا صدق ذهني يا صدق اعتقادي يا صدق‏پذيرفته شده و يا صدق موجه تمايز مي‏گذارد. در صدق تعين يافته، شرايط ذهني، عوامل تاريخي و اجتماعي، علقه‏هاي انساني و حيات شخصي انسان بسي مؤثرند؛ اما صدق عيني از تمام اين عوامل، زمينه‏ها و تأثيرگذاري‏ها مبرا بوده، مقوله‏اي مستقل است. صدق عيني، الزاما صدق تعيّن‏يافته و مورد اعتقاد نيست. اگر اين جمله كه «گربه‏اي روي درخت نشسته است» صدق عيني دارد، لازم نيست كه انسان‏ها هم به آن معتقد باشند. چه بسا هيچ انساني آن را نبيند يا به آن اذعان نكند، ولي اين يك واقعيت است كه هم اينك گربه‏اي روي درخت نشسته است و اين واقعيت در برهه‏اي از زمان تحقق يافته است، و ربطي به عوامل انساني، فيزيولوژيك و اجتماعي هم ندارد.

به نظر مي‏رسد كه در اين جا پرسشي اساسي وجود دارد و آن اينكه اگر انساني اين گزاره را اذعان كرد كه «گربه‏اي روي درخت نشسته است»، نقش شرايط اجتماعي، انساني و فرهنگي در اين رابطه چيست؟ آيا صورت صدق متأثر شده است يا محتوا و مضمون آن؟ پرواضح است كه شرايط اجتماعي ـ انساني، صورت صدق را تحت تأثير خود قرار نداده است؛ لذا اگر هزاران حادثه ديگر هم اينك در عالم خارج رخ دهد و انساني به آنها اذعان كند، بازهم صدق صوري برقرار است؛ هر چند محتواي صدق بسيار متنوع بوده و در دو گزاره يكسان نيست. همچنين پرواضح است كه صدق در اينجا به معناي مطابقت با واقع لحاظ شده است و ـ چنان كه گذشت ـ اين نظريه، ديدگاه سنتي در باب صدق بود.

حال پرسش اين جاست كه اگر صدق صوري تعيّن اجتماعي ندارد و چنان كه در ديدگاه سوم گفته شد، محتواي صدق از تعينات اجتماعي استقلال دارد، پس چگونه است كه ميان تعيّن اجتماعي و مسئله صدق، ربط و نسبتي لحاظ شده است؟ به تعبير ديگر، فرض محوري ديدگاه سوم تغييرناپذيري محتواي صدق است. از سوي ديگر صورت صدق هم رهين واقعيت‏هاي اجتماعي نيست. با اين دو فرض، نويسنده محترم ميان واقعيت اجتماعي و مسئله صدق ارتباطي را تصديق و تاييد مي‏كند. اين مسئله پارادكسيكال است. به اين جمله توجه كنيد:

With the Second Version of the Third orientation, I.E. Unchangeablility of Truth But at the Same Time acknowledging the relevance of Social reality in Connection With it, We reach the Last Section of This Chapter. (29)

به نظر مي‏رسد ديدگان دوم قابل دفاع نيست؛ زيرا جامعه‏شناس معرفت چه بخواهد چه نخواهد، چه بداند چه نداد، با مسئله صدق درگير است و بايد موضع خود را نسبت به آن مشخص كند. لذا نمي‏توان از زيربار اين مسئله شانه خالي كرد. از سوي ديگر مسئله صدق و حقيقت اصالتا مسئله‏اي فلسفي و معرفت‏شناختي است، لذا جامعه‏شناس نيازمند فلسفه است.

ديدگاه نخست هم غيرقابل دفاع است؛ زيرا تعينات و واقعيت اجتماعي هرگز صورت صدق را كه همان منطق صوري است، نمي‏تواند شكل دهد. به عبارت ديگر منطق، فراتجربه و فرااجتماع است و احكام و قواعد آن شامل تمام علوم ،اعم از تجربي و انساني و نيز علوم اجتماعي مي‏شود.

نتيجه‏اي كه به دست مي‏آيد، اين است كه صدق دو حيثيت دارد: صورت، محتوا. صورت صدق، مستقل و غيرقابل تغيير است و طبق تعريف، مطابقت گزاره با واقعيت است؛ البته با توجه به ملاك اثباتي. اما پرونده محتوا و ماده صدق براي هميشه مفتوح است. شرايط اجتماعي، زيستي، تاريخي، فرهنگي و همه عوامل و اوضاع و احوال ديگر مي‏تواند در محتوا و مضمون صدق تأثيرگذار باشد.

در پايان به اين نكته هم بايد التفات كرد كه منطق‏دانان و فيلسوفان از قديم الايام به اين نكته توجه داشته‏اند؛ يعني آنها هم معتقد بوده‏اند كه منطق صدق، منطق صورت است و تأثيري در ماده صدق نخواهد داشت.

پي نوشت‏ها در دفتر مجله موجود مي‏باشد.

/ 1