به ما نگفتند
سيد مهدى شجاعى راستش را به ما نگفتند يا لااقل همه راست را به ما نگفتند. گفتند: تو كه بيايى خون به پا مىكنى،جوى خون به راه مىاندازى و از كشته پشته مىسازى و ما را از ظهور تو ترساندند. درست مثل اينكه حادثهاى به شيرينى تولد را كتمان كنند و تنها از درد زادن بگويند. ما از همان كودكى، تو را دوست داشتيم. با همه فطرتمان به تو عشق مىورزيديم و با همه وجودمان بىتاب آمدنتبوديم. عشق تو با سرشت ما عجين شده بود و آمدنت ، طبيعىترين و شيرينترين نيازمان بود. اما ... اما كسى به ما نگفت كه چه گلستانى مىشود جهان ، وقتى كه تو بيايى. همه، پيش ازآنكه نگاهمهرگستر و دستهاىعاطفه تو را توصيف كنند، شمشير تو را نشانمان دادند. آرى ، براى اينكه گلها و نهالها رشد كنند، بايد علفهاى هرز را وجين كرد و اين جز با داسى برنده و سهمگين ، ممكن نيست. آرى ، براى اينكه مظلومان تاريخ ، نفسى به راحتى بكشند، بايد پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاك ماليد و نسلشان را از روى زمين برچيد. آرى ، براى اينكه عدالتبر كرسى بنشيند، هر چه سرير ستمآلوده سلطنت را بايد واژگون كرد و به دست نابودى سپرد. و اينها همه ، همان معجزهاى است كه تنها از دست تو برمىآيد و تنها با دست تو محقق مىشود. اما مگر نه اينكه اينها همه مقدمه استبراى رسيدن به بهشتى كه تو بانى آنى . آن بهشت را كسى براى ما ترسيم نكرد. كسى به ما نگفت كه آن ساحل اميد كه در پس اين درياى خون نشسته است، چگونه ساحلى است؟! كسى به ما نگفت كه وقتى تو بيايى: پرندگان در آشيانههاى خود جشن مىگيرند و ماهيان درياها شادمان مىشوند و چشمهساران مىجوشند و زمين چندين برابر محصول خويش را عرضه مىكند. (1) به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى: دلهاى بندگان را آكنده از عبادت و اطاعت مىكنى و عدالتبر همه جا دامن مىگسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ريشهكن مىكند و خوى ستمگرى و درندگى را محو مىسازد و طوق ذلتبردگى را از گردن خلايق برمىدارد. (2) به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى: ساكنان زمين و آسمان به تو عشق مىورزند، آسمان بارانش را فرو مىفرستد، زمين ، گياهان خود را مىروياند... و زندگان آرزو مىكنند كه كاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقيقى را مىديدند و مىديدند كه خداوند چگونه بركاتش را بر اهل زمين فرو مىفرستد. (3) به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى: همه امتبه آغوش تو پناه مىآورند همانند زنبوران عسل به ملكه خويش. و تو عدالت را آنچنانكه بايد و شايد در پهنه جهان مىگسترى و خفتهاى را بيدار نمىكنى وخونى را نمىريزى. (4) به ما نگفته بودند كه وقتى تو بيايى: رفاه و آسايشى مىآيد كه نظير آن پيش از اين ، نيامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مىيابد كه هر كه نزد تو بيايد فوق تصورش ، دريافت مىكند. (5) به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى: اموال را چون سيل، جارى مىكنى ، و بخششهاى كلان خويش را هرگز شماره نمىكنى. (6) به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى: هيچكس فقير نمىماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نيازمند مىگردند و پيدا نمىكنند. مال را به هر كه عرضه مىكنند، مىگويد: بىنيازم. (7) اى محبوب ازلى و اى معشوق آسمانى! ما بىآنكهمختصات آن بهشت موعود را بدانيم و مدينه فاضله حضور تو را بشناسيم تو را دوست مىداشتيم و به تو عشق مىورزيديم. كه عشق تو با سرشتها عجين شده بود و آمدنت طبيعىترين و شيرينترين نيازمان بود. ظهور تو بىترديد بزرگترين جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خير خواهد كرد. كلك مشاطه صنعتش نكشد نقش مراد هركه اقراربدين حسن خدادادنكرد 1. پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم:فعند ذلك تفرحالطيور فى اوكارها و الحيتان فى بحارها و تفيضالعيون و تنبتالارض ضعف اكلها: ينابيع المودة، ج 2، ص136. 2. پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم: يفرجالله بالمهدى عنالامه، بملا قلوبالعباد عبادة و يسعهمعدله، به يمحقالله الكذب و يذهبالزمان الكلب و يخرج ذلالرق من اعناقكم: بحارالانوار، ج51، ص 75. 3. پيامبر اكرم صلىاللهعليه و آله و سلم: يحبه ساكنالارض و ساكن السماء و ترسل السماءفطرها و تخرج الارض نباتها. لاتمسك منه شيئا، يعيش فيهم سبع سنيناو ثمانيااو تسعا. يتمنىالاحياءالاموات ليروالعدل والطمانينه و ماصنعالله باهلالارض من خيره: بحارالانوار، ج 51، ص 104. 4. پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم:ياوى الىالمهدى امته كمال تاوى النحل الى يعسوبها و يسيطرالعدل حتى يكونالناس على مثل امرهمالاول . لايوقظ نائما و لا يهريق دما: منتخبالاثر، ص 478. 5. پيامبر اكرم صلىالله عليهوآلهوسلم:تنعم امتى فى دنياه نعيما لم تنعم مثله قط. البر منهم والفاجر والمال كدوس ياتيهالرجل فيحثوله: البيان ، ص173. 6. پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم: يفيضالمال فيضا و يحثوالمال حثوا و لايعده عدا:صحيح مسلم، ج 8، ص 185. 7. پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم: يفيض فيهم المال حتى يهم الرجل بماله من يقبله منه حتى يتصدق فيقولالذى يعرضه عليه: لا ارب لى به: مسنداحمد ، ج 2، ص 530.