رضا بابايى بود آيا كه در ميكدههابگشايند گره از كار فروبسته ما بگشايند اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند دل قوىدار كه از بهر خدا بگشايند به صفاى دل رندان صبوحى زدگان بس دربسته به مفتاح دعا بگشايند هيچ صبحى نيست كه شرمسار از تيرهبختى خود ، در عزاى غيبت تو نباشد. هيچ گلشنى نيست كه زردروى از خزان فراق ، به خارى پناه نبرده باشد. و هيچ شمعى نيست كه به اميد سپيده ظهور، تا صبح فرج ، در شبستان انتظار نسوزد. با تو از كدام دلتنگى خود بگوييم؟ از تلخى فراق ، يا سختى طعنهايى كه مىشنويم و دلخسته از آن مىگذريم؟ اى آن كه هر گياهى در اين باغ سبزينگى خود را، وامدار طراوت اوست و اى آن كه هر مرغى در آسمان ، پرواز را از نگاه تو آموخت ! جرعهاى از جام نيايش خود را در جان ما فرو ريز ، تا ما نيز پيوستگى لطف مدام را بنوشيم. اى خوب ترين! نمىگويم: «با من به از آن باش كه با خلق جهانى» كه مىدانم تو با هر كه همانى كه اوست .... و اين آغاز ماجرايى است كه ميان ما افتاده است. اما نه ; اين حكايت تلخى است ميان ما و ما . يعنى هر گرهى كه هست در صورت مساله است ، نه بر جبين پاسخ ... و ما ماندهايم كه با خود چگونه باشيم. آيا درى هست كه به روى تو بسته باشد!؟ آيا سرى هست كه زير منت تو خاكسارى نكند!؟ آيا چراغى هست كه در سخاوت نور، پيش تو فروغى داشته باشد!؟ و آيا همه آنچه اهل دل گفتهاند - از فراق و وصال و ... - جز در آستان تو معنايى دارد؟ اى همه خوبى و لطف ! روى به كدام كعبه ، نماز عهد بگزاريم ؟ كه تو خود مقصود كعبهاى و موعود قبله . حضور غايبانه تو آخرين معجزه آسمان است ، و جهان از روزى كه اين شگفتى نازل شد، از حضور غيبت تو سرشار است. شگفتا! اين چه غيبتى است كه همه حاضران را به جوى نمىخرد، و خرمنى از شاهدان را به خوشهاى بر نمىگيرد! غيبت، بهانهاى استبراى انتظار، و انتظار بهايى است كه با آن مىتوان يك خروار بهشتخريد. حضور تو كه هرگز غايب نمىشود ، همان ظهور استبىنمك انتظار و ما حضور مليح تو را كه بهانه آن - نه بهاى آن - انتظار كودكانه است ، پرداختهايم . اى بقيتخدا! از ما جز چشمى براى انتظار و دلى براى اميد باقى نمانده است. اين چشم و دل را نيز خاك راه تو كردهايم; باشد كه غبارى از آن بر گوشهاى از قباى تو بنشيند. اى پاكتر از نسيم و صادق تر از صبح ! از رهگذر خاك سر كوى شما بود هر نافه كه در دست نسيم سحرافتاد