جلوه عروسان طبع
بهر پدر پير تو...
امروز اميرالامرا جز تو كسى نيست
در كعبه و بتخانه و در دير و كليسا
دل گرمى ما زمرهى افسردهدلان را
غير از هوس ديدن رخسار چو ماهت
اى مهدى دين پرده ز رخسار برافكن
تو يوسف گمگشته اسلام چو يعقوب
بهر پدرت پيرهنى يا كه پيامى بفرست
قربان تو و درد دلت كز غم اسلام
جز اشك دمادم دگرت دادرسى نيست.
بر ناله دل غير تو فريادرسى نيست
جز نغمه ناقوس تو بانگ جرسى نيست
جز آتش عشق تو شهاب قبسى نيست.
اندر دل پر حسرت ياران هوسى نيست
ما گمشدگانيم و ره پيش و پسى نيست
بهر پدر پير تو ديگر نفسى نيست
كه جز اين ز تواش ملتمسى نيست
جز اشك دمادم دگرت دادرسى نيست.
جز اشك دمادم دگرت دادرسى نيست.
لطف، آنچه تو انديشى
اى پادشه خوبان داد از غم تنهايى
در آرزوى رويت، بنشسته به هر راهى
مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد
اى درد توام درمان، در بستر ناكامى
فكر خود و راى خود، در امر تو كى گنجد
گستاخى و پرگوئى، تا چند كنى اى «فيض»
بگذر تو از اين وادى، تن ده به شكيبايى
دل بى تو به جان آمد، وقت است كه بازآيى
صد زاهد و صد عابد، سرگشته سودايى
كز دست، نخواهد شد، پايان شكيبايى
وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى
لطف، آنچه تو انديشى، حكم آنچه تو فرمايى
بگذر تو از اين وادى، تن ده به شكيبايى
بگذر تو از اين وادى، تن ده به شكيبايى
گفتم كه روى خوبت، از من چرا نهان است؟
گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى
گفتم فراق تا كى؟ گفتا كه تا تو هستى
گفتم ز (فيض) بپذير اين نيم جان كه دارد
گفتا تو خود حجابى، ورنه رخم عيان است
گفتا كه در ره ما غم نيز شادمان است
گفتمنفس هميناست؟ گفتاسخن همان است
گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است
گفتم كه از تو پرسم، جانا نشان كويت
گفتم كه سوخت جانم، از آتش نهانم
گفتم كه حاجتى هست، گفتا بخواه از ما
گفتا: نگاه دارش، غمخانه تو جان است
گفتا نشان چه پرسى؟ آن كوى بىنشان است!
گفت آنكه سوخت او راكى ناله و فغان است
گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است
گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است
بهفداىچشممستت
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
به كسى جمال خود را ننمودهاى و بينم
غم و رنج و درد و محنت، همه مستعد قتلم
به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه جويم
همه خوشدل اينكه مطرب، بزند به تار چنگى
چه شود كه راه يابد، سوى آب تشنهكامى
شود اينكه از ترحم، دمى از سحاب رحمت
بشكست اگر دل من به فداى چشم مستت
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى
همه جا به هر زبانى بود از تو گفتگويى
تو ببر سر از تن من، ببر از ميانه گويى
شدهام ز ناله نالى، شدهام ز مويه مويى
من از اين خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى
چه شود كه كام جويد، ز لب تو كامجويى
من خشك لب هم آخر، ز تو تر كنم گلويى
سر خم مى سلامت، شكند اگر سبويى
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى
خورشيد پنهان
عمرم تمام گشت ز هجران روى تو
تو آنگه كه روى ماه تو از ديده شد نهان
دامن پر از ستاره كنم شب ز اشك چشم
گردش به باغ بهر تماشاى گل بود
تا كى ز هجر روى تو سوزيم
رحمى به حال شاهد از پا فتاده كن
تا كى بهر ديار كند جستجوى تو
ترسم شها به خاك برم آرزوى
عشاق را هميشه بود، ديده سوى تو
چون بنگرم به ماه و كنم ياد روى تو
گلهاى باغ را نبود رنگ و بوى تو
همچو شمع شبها بياد روى تو
تا كى بهر ديار كند جستجوى تو
تا كى بهر ديار كند جستجوى تو
مبتلاى حرمان
جان بىلقاى مهدى ذوقى چنان ندارد
با هيچ كس نشانى از حضرتش نديدم
وان كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد
در سر غيبت او بس عقلها فرو ماند
عمرى كه بىحضورش بگذشت اهل دل را
مثل تو پادشاهى، معصوم لوحش، الله
گرچه بسى ز وصلش اى (فيض) بىنصيبند
كس مبتلاى حرمان چون من گمان ندارد
ذوقى چنان ندارد حقا كه آن ندارد
يا كس خبر نبخشد يا او نشان ندارد.
بىخدمتش عبادت ذوقى چنان ندارد
دردا كه اين معما، شرح و بيان ندارد.
ماند به جوى بىآب يا تن كه جان ندارد
چشم جهان نديده دود زمان ندارد
كس مبتلاى حرمان چون من گمان ندارد
كس مبتلاى حرمان چون من گمان ندارد
خطبه تو خوان...
بر هرچه بنگرم تو نمودار بودهاى
اى مدنى برقع و مكى نقاب سايهنشين
اى ز تو فرياد به فرياد رس سوى عجم
شب ملك برآراى و جهان تازه كن
سكه تو زن تا امراكم زنند خطبه تو
بيا جان تو باش ما همه ديويم سليمان
قلب تو دارى علم اينجا چراست خلوتى
ز آفت اين خانه آفتپذير دستبرآور
همه را دستگير گر نظر از راه عنايت كنى
اى نانموده رخ تو چه بسيار بودهاى
چند بود آفتاب منتظران را به لب آمد نفس
ران منشين در عرب زد ره روز اينك شبديز
هر دو جهان را پر از آوازه كن
خوان تا خطبا دم زنند ما همه جسميم
تو باش شحنه توئى قافله تنها چراست؟
پرده اسرار شو ما همه خفتيم تو بيدار شو
همه را دستگير گر نظر از راه عنايت كنى
همه را دستگير گر نظر از راه عنايت كنى
جام جهاننماى جم
صورت شاهد ازل،، جلوهگر از جمال تو
جام جهاننماى جم، ساغر دردنوش تو
كوكب دررى فلك: شمع در سراى تو
عرصه فرش ساحت گوشهنشين گداى تو
دفتر علم و معرفت نسخه حكمت و ادب
ماه دو هفته بنده، حسن يگانه روى تو
رفرف عقل پير اگر از سر سدره بگذرد
گلشن جان نمىدهد، چون تو گلى دگر
خضر اگر چه زندگى، زآب حيات يافته
باز كند دوندگى، در طلب زلال تو
معنى حسن لم يزل، در خور خط و خال تو
طلعت ليلى قدم، آيينه مثال تو
سرمه ديده ملك، خاك ره نعال تو
قبه عرش حلقه منطقه جلال تو
نقطه مهملى است در، دائره كمال تو
پير خرد به معرفت كودك خردسال تو
باز نمىرسد، به اول قدم خيال تو
نشان خلد جنان، نپرورد سرو به اعتدال تو
باز كند دوندگى، در طلب زلال تو
باز كند دوندگى، در طلب زلال تو
ديوار انتظار
باز آ كه دل هنوز بياد تو دلبر است
باز آ دگر كه سايهى ديوار انتظار
بنماى رخ كه طالعم از شب سيهتر است
رويتبهر چه مىنگرم در برابر است
در موجخيز اشك چو كشتى شناور است
دامن ز خون ديده چو درياى گوهر است
اى رفته از برابر ياران مشفقت
رويتبهر چه مىنگرم در برابر است
باز آ كه مردم چشمم ز درد هجر
باز آ كه از فراق تو اى غائب از نظر
آئينهدار چهرهات اى ماه منظر است
جان از دريچه نظر چشم بر در است
سوزندهتر ز تابش خورشيد محشر است
زد نقش مهر روى تو بر دل چنانكه اشك
رويتبهر چه مىنگرم در برابر است
رويتبهر چه مىنگرم در برابر است
شمشير كجت راست كند قامت دين را
افسوس كه عمرى پى اغيار دويديم
سرمايه ز كف رفت و تجارت ننموديم
بس سعى نموديم كه بينيم رخ دوست
ما تشنه لب اندر لب دريا متحير
اى بسته به زنجير تو دلهاى محبان
رخسار تو در پرده نهان است و عيان است
چندان كه به ياد تو شب و روز نشستيم
تا رشته طاعتبه تو پيوسته نموديم
شاها به تولاى تو در مهد غنوديم
اى حجتحق پرده ز رخسار برافكن
اى دستخدا دستبرآور كه ز دشمن
شمشير كجت راست كند قامت دين را
شاها ز فقيران درت روى مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم
از يار بمانديم و به مقصد نرسيديم
جز حسرت و اندوه متاعى نخريديم
جانها به لب آمد رخ دلدار نديديم
آبى بجز از خون دل خود نچشيديم
رحمى كه در اين باديه بس رنج كشيديم
بر هر چه نظر كرديم رخسار تو ديديم
از شام فراقت چو سحرگه ندميديم
هر رشته كه بر غير تو بستيم بريديم
بر ياد لب لعل تو ما شير مكيديم
كز هجر تو ما پيرهن صبر دريديم
بس ظلم بديديم و بسى طعنه شنيديم
هم قامت ما را كه ز هجر تو خميديم
بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم
بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم