هرمنوتيک فلسفى و تعدد قرائتها
جعفر سبحاني قرائت هاي مختلف ،هرمنو تيک
نظريه شلايرماخر
تفسير متون دينى بلکه تفسير مطلق متن از نظر روش شناختى بيان گرديد، ويادآور شديم که در طول 14 قرن مفسران اسلامى (بلکه نويسندگان تعليقهها وتحشيهها) بر هر کتابى، هدفى جز کشف مقاصد مؤلف نداشتند، و به تعبير صحيحتر کشف مقاصد الهى را تعقيب مىکردند مسلما هر موضوعى به تناسب واقعيت آن، روشى براى تفسير دارد که تا حدى با آن آشنا شديم. ولى «فردريش شلاير ماخر» (1) (1768-1834) که او را بنيانگذار هرمنوتيک جديد شناختهاند، نظريهاى دارد که عمدتا حول دو محور است: 1. آگاهى از فرهنگ و شرايط حاکم بر مؤلف به هنگام نگارش کتاب. 2. آگاهى از ذهنيتخاص مؤلف. اين دو محور را مىتوان به صورت ذيل نيز مطرح کرد: 1. فهم دستورى انواع عبارات، و صورتهاى زبانى فرهنگى که مؤلف در آن زيسته و تفکر او را متعين ساخته است. 2. فهم متنى يا روان شناختى ذهنيتخاص يا نبوغ خلاق مؤلف. اين دو محور وامدار بودن شلاير ماخر به متفکران رمانتيک را نشان مىدهد. آنها استدلال مىکردهاند: «شيوه تعبير هر فرد، هر چند که يگانه و بى همتا باشد ضرورتا روحيه يا احساس فرهنگى وسيعترى را منعکس مىسازد، يک تفسير صحيح نه تنها محتاج فهم بافت فرهنگى و تاريخى خاص مؤلف استبلکه به دريافت ذهنيت ويژهى او نيز نياز دارد» . (2) اما «ويلهلم ديلتاى» در صدد بود که هرمنوتيک را به عنوان مبنايى براى علوم انسانى قرار دهد. هرمنوتيک ديلتاى به نحو آشکارى بر تمايز بين روشهاى علوم انسانى با روشهاى علوم طبيعى تکيه مىکند. روش ويژه علوم انسانى فهميدن است در حالى که روش مخصوص به علوم طبيعى روش تبيين است. دانشمند طبيعى حوادث را به کمک استخدام قوانين کلى تبيين مىکند در حالى که مورخ نه چنان قوانينى را کشف مىکند و نه بهکار مىگيرد، بلکه در پى فهم عاملان حوادث است و مىکوشد تا از طريق کشف نيات و اهداف و آرزوها و نيز منش و شخصيت و خصايص آنان به فهم افعالشان نايل آيد، تا آنجا که هرمنوتيک ديلتاى بر مساله فهم به عنوان عملى تمايز بخش که مستلزم شناخت تصور گذشته اشخاص است تکيه مىکند. مىتوان تاثير «شلاير ماخر» را بر انديشهى ديلتاى تشخيص داد. (3) با اينکه از نظر نتيجه نظريه «ديلتاى» با نظريه «شلاير ماخر» چندان تفاوتى ندارد وبالاخره هر دو به دنبال يک مقصد و غايت مىباشند ولى مع الوصف دو شرطى که ايشان براى تفسير هر متنى افزودند در متون آسمانى و بالاخص قرآن مجيد که به صورت دست نخورده از عالم وحى به دست ما رسيده است قابل تطبيق نيست، اينک تحليل مساله.آگاهى از فرهنگ حاکم بر مؤلف
يادآور شديم که شلايرماخريکى از شروط تفسير را آگاهى از فرهنگ و شرايط حاکم بر مؤلف دانسته است ولى اين سخن به هيچ نحو در وحى الهى صحيح نيست، پيامبران الهى يک رشته حقايق را از جهان بالا دريافت کردهاند که ارتباطى با محيط خويش و فرهنگ حاکم بر آنان ندارد، و ما اين حقيقت را در برخى از قلمروها مورد تجزيه و تحليل قرار مىدهيم:1.قلمرو حکمت نظرى و عملى
درباره عقايد و باورها آيات زيادى داريم که به نقل برخى بسنده مىکنيم: ا: «قل هو الله احد» (توحيد/1) : بگو او يکى است» . ب: «ام خلقوا من غير شيء ام هم الخالقون» (طور/35) : «آيا بدون علت آفريده شدهاند يا خود خالق خود هستند» ؟ ج: «هو الاول والاخر والظاهر والباطن وهو بکل شيء عليم» (حديد/3) : «اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به هر چيزى داناست» . و امثال اين آيات که همگى جوهرهى برهان و وحى دست نخورده است و هيچگاه تراوش يافتهى خرد يک انسان درس نخوانده نيست آن هم در محيط بت پرستى که منکر احديتبودهاند، در تفسير اين آيات بايد خرد را محور قرار داد نه شرايط حاکم بر زندگى مؤلف را . اگر مضمون آيات گذشته را حکمت نظرى تشکيل داده، پارهاى از معارف قرآن را حکمت عملى که محور آن تحسين و تقبيح عقلى است تشکيل مىدهد; در چنين مواردى محور، عقل عملى است نه فرهنگ حاکم بر آورندهى قرآن. قرآن مجيد مىفرمايد: د: «ان الله يامربالعدل ولاحسان وايتاء ذي القربى وينهى عن الفحشاء والمنکر والبغي يعظکم لعلکم تعقلون» . (نحل/90) . «خداوند به دادگرى و نيکوکارى و بخشش به خويشاوندان فرمان مىدهد و از کار زشت و ناپسند باز مىدارد به شما اندرز مىدهد، باشد که پند بگيريد» . آيات مربوط به حکمت عملى که بر محور حسن و قبح مىچرخد، فزونتر از آن است که در اين برگها منعکس گردد. تنها در سورهى اسراء از آيه 23 تا آيه 38 پارهاى از حکمتهاى عملى وارد شده و پس از نقل يک رشته دستورهاى عملى چنين مىفرمايد: «ذلک مما اوحى اليک ربک من الحکمة» (اسراء/39) : «اين سفارشها از حکمتهايى است که پروردگارت به تو وحى کرده است» . در چنين مواردى، در تفسير متن بايد خردورزى را پيشه گرفت نه فرهنگ و شرايط حاکم بر مؤلف; زيرا اساس تشريع آنها را حسن و قبح عقلى تشکيل مىدهد.2.قلمرو احکام
در قلمرو احکام، نيز همين نظر حاکم است، قرآن در سورههاى مختلف يک رشته احکام رفتارى را بيان کرده است، ربا را تحريم و داد و ستد را ترويج مىنمايد مانند: «واحل الله البيع وحرم الربا» (بقره/275)، در تفسير اين آيات بايد مناط احکام ومصلحت انديشىها را در نظر گرفت تا از اين طريق ارتباط اين احکام را به عالم وحى روشن ساخت. يکى از معجزههاى قرآن ويا اسلام، تشريع احکام شرعى است که بدون مجلس قانونگذارى، تمام زندگى بشر را در پوشش قانون در آورده و حلالها وحرامها و فرايض ومحرمات را بيان کرده است و در قسمتى از احکام دست او را باز گذاشته است. بنابراين، شرط نخستشلايرماخر در مورد عقايد و معارف که بر اساس برهان عقلى و يا بر تحسين و تقبيح استوارند، موضوع ندارد همچنان که درمورد احکام که مربوط به رفتار انسانى است جريان از اين قبيل است. تنها موردى که مىتوان براى سخن او به گونهاى صحه نهاد آياتى است که در آن آداب جاهلى و سنتهاى رايج محکوم شده است، مسلما شناسايى شرايط حاکم در مورد اين موارد، به آيات روشنى مىبخشد، اينک دو نمونه را يادآور مىشويم: 1. قرآن در مواردى از «واد» (زنده به گور کردن دختران) سخن مىگويد. آگاهى از شيوهى عمل آنان به دلالت آيه روشنى مىبخشد آنجا که مىفرمايد: «ولا تقتلوا اولادکم من املاق نحن نرزقکم واياهم» (انعام/151) : «فرزندان خود را از ترس قحطى نکشيد ما شما و آنان را روزى مىدهيم. 2. قرآن حيات پيامبران را در سورههاى مختلف مطرح مىکند و سرگذشتيوسف را «احسن القصص» مىداند، آگاهى از زندگانى پيامبران و لو به وسيله عهدين، مفاهيم اين آيات را روشنتر مىسازد همچنان که موارد اختلاف قرآن با آن کتابها را به روشنى آشکار مىکند. خلاصه اينکه: قرآن در تبيين معارف و عقايد، احکام و دستورات، خبرها و گزارشها، هيچگاه متاثر از افکار وآداب روز نبوده، ولى در مواردى که به نکوهش آداب و فرهنگ آن روز مىپردازد آگاهى تفصيلى از حرکتها وجريانهاى جامعهى آن روز به مفاد آيات روشنى مىبخشد. آنچه گفتيم در کتابهاى بشرى نيز حاکم است، يعنى اطلاع از فرهنگ و آداب، نوشتار مؤلف و شعر شاعر را روشنتر مىسازد. اينک دو نمونه را يادآور مىشويم: 1. ابوالقاسم فردوسى (متوفاى 385) قهرمان خيالى يا واقعى خود را چنين توصيف مىکند: به روز نبرد آن يل ارجمند بريد و دريد و شکست و ببستبه تيغ و تير و گرز و کمند يلان را سر و سينه و پا و دست آگاهى از ادوات جنگى آن روز و کيفيت نبرد در ميدانهاى جنگ، واقعيت اين دو شعر را روشنتر مىسازد. و اينکه هر يک از افعال چهارگانه به چهار سبب مستند مىباشد. بريدن با تيغ، دريدن با تير، شکستن با گرز و بستن با کمند، صورت پذيرفته است. خلاصه سخن اينکه: تاثر از آداب و رسوم فرهنگ معاصر مؤلف چيزى است، و آگاهى از آنها مايهى روشنى متن، چيز ديگرى است . آنچه که دربارهى رخى از آيات قرآن مىتوان گفت همين دومى است. آرى انديشههاى بشرى که مستند به جهان وحى نيست چه بسا از فرهنگ معاصر خود متاثر شده و آن را در قالب متن خود مىآورد. مثلا: سعدى دربارهى اعتدال امزاج انسان چنين مىگويد: چار اصل مخالف سرکش گر يکى زين چهار شد غالب چند روزى شوند با هم خش جان شيرين برآيد از قالب سعدى اين انديشه را (سلامتى مزاج انسان در گرو تعادل چهار عنصر مخالف سرکش است) از دانش معاصر آن روز بهره گرفته که مزاج انسانى را با چهار عنصر به نامهاى صفرا و سودا، بلغم و خون تفسير مىکردند و غلبه يکى بر ديگرى را مايه بيمارى مىدانستند و تعادل آنها را مايه صحت. در حالى که علم پزشکى امروز صحت مزاج را از طريق فرضيههاى جديد تفسير مىکند. کتابهاى علوم طبيعى در گذشته و حال، متاثر از علوم حاکم بر روز است . در دوران شيخ الرئيس هيئتبطلميوس حاکم بر انديشه بشرى بوده که زمين را مرکز و افلاک را در حال حرکتبه دور زمين معرفى مىکرد در حالىکه امروز تفسير جهان بالا به گونهى ديگرى است، زمين از مرکزيتبيرون افتاده و خورشيد حالت مرکزيتبه خود گرفته است، مسلما متون هر دو دوره به دانش روز اعتماد مىکند. بنابراين هرگاه سخن «شلاير ماخر» را بپذيريم جايگاه آن کتابهاى بشرى است که بر اصول فرهنگى و آداب و دانش روز نوشته شده باشد نه در مورد وحى الهى و سخنان معصومان عليهم السلام که از عالم بالا سرچشمه مىگيرند، نه از انديشه آنان، تا ذهنيت آنان مطرح گردد.نظريهى هايدگر (4) و گادامر (5)
با نظريه «شلاير ماخر» که بنيانگذار «هرمنوتيک» جديد به شمار مىرود آشنا شديم و به نوعى آن را تحليل کرديم، وى فاصله تاريخى و فرهنگى مفسر را از پديده مورد تفسير (متن) مايهى سوء فهم مىشمرد و لذا خاطر نشان مىساخت که بايد بافت فرهنگى تاريخى حاکم بر زمان مؤلف را به خوبى تشخيص دهيم، همچنان که بايد ذهنيت ويژه ى او را به هنگام نوشتن متن در نظر بگيريم و با تحصيل اين دو شرط مىتوان بر مقاصد پديد آورنده دستيافت. ولى در نظريه «هايدگر» و پيرو مکتب او «گادامر» مشکل، وجود فاصله تاريخى و فرهنگى و ذهنيت مؤلف نيستبلکه آنچه که مايهى سوء فهم مىشود مسبوق بودن ذهن مفسر به يک رشته پيش فرضها است که مانع از فهم مقاصد صاحب متن مىباشد و از طرفى نيز فهم بدون پيش فرض، کوششى استبيهوده; از اين جهت هر متنى با ديدگاه خاص مفسر مورد تفسير قرار مىگيرد، و در نتيجه افق خاصى از متن مىسازد. و به ديگر سخن: مفسر با مقاصد پديد آورنده سر وکارى نداشته و به آن راهى ندارد; زيرا وى به متن با يک پيش فرضهاى مىنگرد و از اين جهتيافتههاى او از کتاب با آن پيش فرضها قالبگيرى شده و نمىتوان آن را به مؤلف نسبت داد، بنابراين هر متن از ديدگاه و منظر خاص مفسر، مورد تفسير قرار مىگيرد و چون ديدگاههاى افراد بىشمار است طبعا تفسير نهايى و پايانى وجود ندارد، بلکه گام فراتر مىنهد و مىگويد: از آنجا که آگاهىهاى پيشين و مفروضات ذهنى مفسر خواه ناخواه در فهم متن مؤثر است هيچ ضابطه براى درک تفسير درست از نادرست وجود ندارد. بنابراين بايد مقاصد مؤلف را کنار گذارد و خود متن را در نظر گرفت و متاسفانه خود متن نيز به تنهايى قابل فهم نيست، بايد حقايق را در يک رشته قالبهاى ذهنى که از پيش در وجود ما پديد آمده، ريخت و از منظر و ديدگاه خاص به آنها نگريست، و طبعا قالب ما يک نوع نيستبلکه پيش فرضهاى متنوع است، و از اين جا است هيچ کس نمىتواند ادعا کند که به واقع مىرسد وتفسير صحيح، محصول طرز تفکر او است. خلاصه: دست مفسر از واقع کوتاه است هيچ فردى نمىتواند ادعا کند که به واقع مىرسد، و واقع لخت و دور از قالبهاى ذهنى به چنگ کسى نمىآيد، طبعا به همه حقايق با عينکهاى رنگارنگ مىنگريم. در حقيقت از نظر «هايدگر» نظر مفسر به متون بسان انسانى است که با عينک رنگى بر اشياء بنگرد از اين جهت نمىتواند واقعيات را آنچنان که هست را ببيند بلکه ناچار است همه رنگها را به رنگ عينک ببيند، و يا بسان انسان مبتلا به بيمارى يرقان است که جهان را حتى برگهاى سبز درختان را زرد مىبيند، بنابراين کشف واقع امکان پذير نيست و تمام کشفها و دانشهاى بشرى حالت نسبى دارد و هر تفسير نسبتبه شرايط حاکم بر ذهن مفسر صحيح استبنابراين حتى يک شعر ويک شىء مىتواند با توجه به تعدد قالبها صد نوع تفسير پيدا کند. (6) و وظيفه مفسر اين نيست که به تدوين معيارها و قواعد براى تفسير بپردازد بلکه وظيفه او اين است که به تحليل قالبهاى ذاتى خود فهم، بپردازد.سرچشمه اين نظريه
اين دو فيلسوف تحت تاثير فلسفه «کانت» قرار گرفته که در علوم نظرى براى خود اصلى را تاسيس کرده است. و آن اين که ذهن انسان داراى يک رشته مقولات عقلى است که از خواص ذهن به شمار مىرود و به تعبيرى پيشينى است و از طريق حس و تجربه بهدست نيامده است اين نوع مقولات ذهنى، قالبهاى فکرى انسان است که يافتههاى انسان از خارج از طريق حس و تجربه، در آنها ريخته مىشود، و در نتيجه آگاهى، شکل و سامان به خود مىگيرد. و به تعبير ديگر: شناخت مادهاى دارد و صورتى، ماده شناخت همان است که انسان از طريق حس آن را به دست مىآورد، و صورت شناخت همين مقولات ذهنى است که لوازم ذات شناسنده و از خصايص و لوازم عقل فرد به شمار مىرود، اين اصل تاثير شگرفى در نظريه «کانت» درباره ارزش معلومات گذارده و فاصله عظيمى ميان واقعيتهاى خارج و صورتهاى ذهنى پديد آورده است; زيرا مطابق اين اصل دريافتهاى پيراسته از قالبهاى ذهنى، به چنگ کسى نمىآيد، طبعا بايد به همه حقايق، با عينکهاى رنگارنگ نگريست. (7)نتايج نظريه
حالا خواه، ريشه اين نظر در فلسفه «کانت» باشد، يا خود آنان اين نظريه را ابداع نموده نتايج آن را مىتوان چنين توضيح داد: 1. فهم متن محصول ترکيب افق معنايى مفسر، با افق معنايى متن است و دخالت ذهنيت مفسر يک واقعيت اجتناب ناپذير است. 2. فهم عينى و واقعى متن امکان پذير نيست; زيرا پيش داورى يا پيش فرضهاى مفسر، شرط حصول فهم است و در هر فهمى پيش فرضهاى مفسر، در فهم نقشى دارند. 3. به تعداد افراد به خاطر پيش فرضهاى آنان، تفسيرهاى مختلف در مورد متن داريم و امکان قرائتهاى نامحدودى از متن وجود دارد و از همين جا مساله قرائتهاى متعدد ناشى مىشود. 4. فهم ثابت و نهايى از متن وجود ندارد. 5. از آنجا که تفسير متن عبارت است از ترکيب پيش داوريها با متن، مفسر کارى با قصد و نيت مؤلف ندارد و مؤلف خود يکى از خوانندگان متن است. 6. معيارى براى سنجش و داورى تفسير معتبر از نامعتبر وجود ندارد. از آنجا که مفسران متن متعددند و در طول زمان پيش فرضهاى مختلفى دارند فهمهاى کاملا مختلفى وجود دارد که هيچ يک، برتر از ديگرى نيست. (8)نقد نظريه
شايسته است دارندگان اين نظريه انگشت روى پيش فرضهايى که قالب فهم ما هستند بگذارند تا پايه تاثير آنها در دريافت ما از متن روشن گردد. معقولات ذهنى که «کانت» آنها را قالبهاى انديشههاى ما دانسته عبارتند از: 1و2. زمان و مکان. 3. کميت: کلى و جزئى بودن قضيه. 4. کيفيت: موجبه يا سالبه بودن قضيه. 5. نسبت: حملى يا شرطى بودن قضيه. 6. جهت: نسبت محمول به موضوع به صورت ضرورى استيا به صورت ممتنع يا ممکن. ما در بحثهاى شناخت از ديدگاه فلسفه اسلامى روشن ساختيم که اين قالبها، ساخته ذهن نيست و هرگز قبل از حس و تجربه ذهن ما با آنها شکل نگرفته استبلکه همگى بازتابى است از خارج ولى چون بحث ما مربوط به نظريه «کانت» نيست و تنها نظريه اين دو فيلسوف را درباره هرمنوتيک بررسى مىکنيم ناچاريم مصاديق پيش فرضهايى که آنان روى آنها تکيه مىکنند يا بايد بنمايند، مطرح نماييم تا پايه تاثير آنها را روشن شود.پيش فرضهاى مشترک
در تفسير هر متن و يا هر پديده حتى يک تنديس و تصوير نقاشى که محصول کار يک فرد انسان عاقل استبايد يک رشته پيش فرضهايى محترم شمرده شوند تا راه تفسير پديده باز گردد، بايد فرض کنيم: 1. نويسنده متن عاقل و خردمند بوده است. 2. درخواستها يا گزارشهاى او در اين متن از اراده جدى او ريشه گرفته است و هرگز مطايبه در کار نبوده و به هزل سخن نگفته و يا ننوشته است. 3. او در نگارش راه توريه را پيش نگرفته و هرگز از جمله، خلاف ظاهر آن را اراده نکرده است. 4. از آنجا که حکيم استبر ضد غرض خود کارى صورت نداده است. 5. او در اين نگارش بر خلاف قواعد زبان چيزى ننوشته و مثلا فعل ماضى را در گذشته و فعل مضارع را در آينده بهکار برده است. 6. او هر واژهاى را در معنى خود بکار برده، و اگر به مناسبتى، لفظ در غير معنى واقعى به کار برده، طبعا، همراه با قرينه بوده است. اين نوع پيش فرضها جاى انکار نيست و هر فردى بخواهد دستبه تفسير بزند بايد اين اصول را محترم بشمارد ولى بايد توجه نمود که اين نوع پيش فرضها ، نه تنها مانع از فهم حقيقت نمىشوند بلکه نردبان فهم حقيقت و وسيله فهم مقاصد نويسنده مىشود. اين نوع پيش فرضها بسان ادوات وابزار انسانى است که مىخواهد به وسيله آنها به استخراج آب از چاه بپردازد، ذهن انسان بسان چاه عميق است و مقاصد او به صورت آبى است که در آن گرد آمده استسپس به وسيله موتور يا با چرخ و ريسمان و دلو به استخراج آب مىپردازد در اينجا نمىتوان اين نوع پيش فرضها را مانع از فهم حقيقت دانست، وبايد آنهارا وسيله استنطاق و به زبان در آوردن متن به شمار آورد و هرگز چيزى را بر متن تحميل نمىکند.پيش فرضهاى غير مشترک
مسلما تفسير هر پديدهاى بر اثر پيشرفت علم بر پايه يک رشته اصولى استوار است که همگان آن را قبول دارند و بر اثر برهان عقلى يا تجربههاى يقين آفرين، اين اصول حالت موضوعى و واقعى به خود گرفته و انسان در صحت آنها شک نمىکند، مثلا يک فرد رياضى در حل مسائل رياضى از چهار عمل اصلى و نظاير آن نتيجه مىگيرد. استفاده از اين ابزار و ادوات چيزى را بر متن تحميل نمىکند بلکه غبارى را که روى واقع نشسته است کنار مىزند . يک شيمىدان براى حل يک معادله شيمى از جدول مندليف بهره مىگيرد ويا مجتهدى بر اساس حجتبودن قول يک فرد ثقه، حکمى را از روايتى که او از معصوم نقل مىکند استنباط مىکند. اين پيش فرضها بسان کيفيات اوليه شىء است که در واقع و ذهن، يکسان مىباشند مانند امتداد وحرکت، کشش در خارج با کشش در ذهن يکى است و هرگز مانند کيفيات ثانويه نيست که ترکيبى از داده خارجى و تاثير ذهنى باشد بسان بو، مزه، صدا ، مثلا تندى فلفل در زبان ما، يک نوع واقعيت است مزدوج از تاثير فلفل روى زبان که نتيجه آن تندى است و همچنين است اقسام بوها که شىء نزد ما بوى بدى دارد در حالى که نزد ديگرى داراى بوى خوش است، که نتيجه ملائمتبا حس بويايى وعدم ملايمتبا آن مىباشد.پيش فرضهاى تطبيقى
گاهى مفسر يک رشته اصولى را که در علوم طبيعى ويا نجوم که با معيارهاى غير قطعى به ثبوت رسيده ، اصول موضوعى و واقعى تلقى مىکند، مثلا معتقد مىشود که مساله تحول انواع اصلى است استوار که تا روز رستاخيز خراشى بر نخواهد داشت در حالى که کمتر فرضيهاى در علوم طبيعى حالت ثبات به خود گرفته و مدتى دوام آورده است، همين فرضيه تحول انواع، مراحل مختلفى را طى کرده از مرحله «لا مارکيسم» و نئولامارکيسم به مراحلى مانند، «داروينيسم» ، و «نئوداروينيسم» ، و «موتوسيون» (جهش) پا نهاده است چگونه مىتوان بر چنين اصل لرزانى تکيه کرد و قرآن را تفسير نمود. در هر حال هرگاه مفسرى با چنين پيش داورى به تفسير قرآن بپردازد در حقيقتبا قالبهاى ذهنى خود، قرآن را آميخته است و تفسير نموده است و يک چنين مفسر هرگز به واقع نمىرسد. عين اين سخن دربارهى پيش فرضهايى است که امروز علوم فلکى در اختيار ما نهاده و قسمتى از مجهولات به صورت مظنونات و معلومات در آمدهاند هرگاه با چنين پيش فرضهايى آيات فلکى قرآن را تفسير کنيم مسلما مفاهيم قرآن را در قالبهاى ذهنى ريخته و واقع گرا نخواهيم بود. در سال 1908 ميلادى که براى نخستين بار نظريه تحول انواع به وسيله «چارلز داروين» مطرح گرديد، و شجره خلقت انسان پس از عبور از يک رشته حيوانات و چهارپايان، به موجودى شبيه ميمون، رسيد، در جهان دينداران، ضجهاى پديد آورد، و مساله «آدم ابوالبشر» که کتب آسمانى آن را ريشه انسان خاکى مىدانند، در هالهاى از ابهام فرو رفت، و برخى از مادىهاى فرصت طلب، آن را نشانهى تضاد علم و دين گرفتند. گروهى از دانشمندان دينى ساده لوح که فرضيه داروين را، اصل خلل ناپذير تلقى مىکردند، دستبه تاويل آيات مربوط به آفرينش آدم زده و سرانجام آيات قرآن را، مطابق فرضيه تفسير نمودند، ولى آنگاه که جو آرام گرديد و دانشمندان درباره اصول «داروينيسم» به نقد و تجربه پرداختند، ناگهان فرضيه با تمام اصول خود فرو ريخت و از آن جز يک اسکلت کاملا بى روح باقى نماند. اين نوع پيش داوريهاى تطبيقى، بسيار گمراه کننده است و مفسر بايد از آن کاملا پرهيز کند و خود را در عداد، مفسران به راى قرار ندهد. و اگر انديشه «هايدگر» و «گادامر» يک انديشه صحيحى باشد در چنين نوع از تفسيرها صادق و پا برجا خواهد بود. و در بخش نخست از اين مباحثيادآور شديم که وحى الهى از چنين تفسيرها به نام «تفسير به راى» باز داشته و شديدا به آن نهى نموده است. از اين بيان نتيجه مىگيريم که پيش فرضهاى مشترک و غير مشترک تاثيرى در کشف واقعيات ندارد و اگر مؤثر باشد و حجابى ميان مفسر و واقع پديد آورد همان پيش فرضهاى تطبيقى است که اسلام اکيدا از آنها نهى نموده است. تا اينجا به تحليل اين نظريه پرداخته واکنون به نقد آن مىپردازيم:نقد نظريه
اين نظريه را مىتوان از جهاتى مورد نقد قرار داد و با يک رشته بن بستهاى عجيبى روبهروخواهد بود و پايهگذار آن را به عدول از اين اصل وادار خواهد ساخت و شما مىتوانيد اين نقدها را با عناوين زير مشخص کنيد:الف: ترويجشکاکيت و نسبيت
در يونان باستان قبل از طلوع فلاسفه واقع گرايى مانند سقراط و افلاطون و ارسطو، مساله «سوفيسم» رواج يافت و براى خود شاخهها و فروع بيشترى پيدا کرد حتى پس از اين سه فيلسوف، شکاکيتبه نوع ديگرى خود را نشان داد که ما تفصيل آنها را در کتاب «شناخت در فلسفه اسلامى» بيان کردهايم. افتخار سه حکيم بزرگ و حکيمان ديگر که پس از آن دو آمدند خصوصا فلاسفه اسلامى وبرخى از فلاسفه غرب، مبارزه با شکاکيتبود ولى اکنون پس از قرنها همان مکتب به نوعى ديگر رخ نموده و شکاکيت در لباس نسبيت زنده شده است. ونتيجه اين شده که «هيچ متنى را نمىتوان يک نواخت تفسير کرد و هيچ کس راهى به واقع ندارد و تفسير هر کس با توجه به شرايط حاکم بر او صحيح است» . حاصل اين نظريه جز جهل پرورى و صحه گذارى بر نادانى انسانى چيزى نيست و نتيجه آن اينکه همه آگاهىهاى انسان يک رشته آگاهىهايى است مشکوک که نمىتوان به صورت قطعى گفتبا واقع مطابق است. اصولا از دوران «هيوم» پس از وى «کانت» شکاکيت در غرب رواج پيدا کرده و در حقيقتبى ارزشى ، رنگ ارزش پيدا کرده است.ب: انتحار اين نظريه به دستخويش
برخى از نظريهها خودکشى خود را به دستخويش فراهم مىسازد و نخستين قربانى نظريه خود آن نظريه مىباشد، اتفاقا نظريه اين دو فيلسوف درباره «هرمنوتيک» از اين اصل برخوردار است، و خود اين نظريه خودش را باطل مىسازد; زيرا او مدعى است هر متنى را که انسان مىخواند با توجه به قالبهاى ذهنى و پيش فرضها نمىتواند به واقع برسد بلکه واقع در قالبهاى ذهنى او جلوه مىکند. يادآور مىشويم خود اين نظريه که عصاره قرائت مثلا دهها متن است از خود اين اصل مستثنى نيست، يعنى اين دو فيلسوف با خواندهى متون دينى و غير دينى فهم کلى خود را در باب قرائت متون در قالبهاى ذهنى خود ريخته و نتيجه گرفتهاند که قرائت هر متنى تابع فکر خود مفسر است و هرگز از واقع گزارش نمىدهد، ما مىگوييم خود اين فکر يک فکر مطلق نيستبلکه محصول همان قالبهايى که لازم وجود ذهن انسان است. بنابراين، صدق اين نظريه کاملا نسبى است و محدود به شرايط ذهنى مخصوص اين دو نفر است در اين صورت چگونه مىتوان آن را به صورت يک اصل مطلق پذيرفت و همه قرائتها را به صورت کلى و به نحو مطلق با آن تفسير کرد. شگفتا هر دو فيلسوف تمام قرائتها را نسبى تلقى مىکنند ولى قرائتخود را از مجموع متون، يک قرائت مطلق مىانديشند، در حالى که وجهى براى اين استثنا نيست .ج: هر متنى يک معنا بيش ندارد
در طول تاريخ بشر متون ادبى و تاريخى فراوانى داريم که همه افراد آنها را به يک نحو تفسير مىکنند و هرگز قالبهاى ذهنى افراد با اختلافاتى که دارند سبب تعدد تفسير نشده است، مثلا: شعر فردوسى که مىگويد:
توانا بود هر که دانا بود
به دانش دل پير برنا بود
به دانش دل پير برنا بود
به دانش دل پير برنا بود
اختلاف فتاوى، و تعدد قرائت از دين
مساله تعدد قرائت از دين از نتايج نظريه «هايدگر» و «گادامر» است و اين نظريه دست هر انسانى را در تفسير دين بازگذارده و يادآور مىشود که قرائت هيچکس بر ديگرى برترى ندارد، در حالىکه با توجه به اصولى که در بخش نخستيادآور شديم، دين يک قرائتبيش ندارد و اگر اختلافى در فتاوا و احکام وعقايد وجود دارد منشا آن اختلاف قرائت نيستبلکه عللى ديگرى دارد که ذيلا به آن اشاره مىکنيم. اولا: علما و دانشمندان اسلامى در تفسير بسيارى از آيات مربوط به عقايد و احکام وحدت نظر دارند. ثانيا: قسمتى از نظريههاى مختلف مکمل يکديگرند، بسان گل که فيزيکدان و شيمىدان و متکلم آن را مورد مطالعه قرار مىدهند و هر يک به وصف آن مىپردازد، فيزيکدان از طريق قوانين حاکم بر ظاهر پديده، و شيميدان از ديدگاه آثار درونى آن، و متکلم از وجود نظام واحد بر کل، در حالى که در اينجا سه وصف داريم و هر سه وصف مکمل يکديگرند. آنجا که در برداشتها از آيه و روايت اختلاف احساس مىکنيم مربوط به تعدد قرائت نيستبلکه معلول رعايت نکردن قواعد تفسير است مانند: 1. عدم رعايت قوانين زبان شناختى. 2. غفلت از ناسخ و منسوخ. 3. جزء نگرى در روش تفسيرى. 4. بهکارگيرى عقل در قلمروهايى که راه به آن ندارد. 5. اختلاف در اعتبار سند. 6. اختلاف در مصداق آيه و حديث. 7. مسلما هوا و هوس در تعدد قرائتبسيار مؤثر است تا آنجا که معاويه على عليه السلام را قاتل عمار مىداند چون در سپاه او بوده و او وى را به ميدان نبرد فرستاده است.تاثير زمان و مکان و تعدد قرائتها
گاهى تصور مىشود که تاثير زمان و مکان در دين گواه بر تعدد قراءات از دين است تا آنجا که مىگويند: تاثير دو عنصر زمان و مکان در اجتهاد قرائت جديد از دين را، امرى ضرورى و ناگزير مىشمارد. (9) يادآور مىشويم اختلاف احکام بر اساس شرايط زمان و مکان، ارتباطى به تعدد قرائت از دين ندارد; زيرا زمان و مکان مصداق موضوع را دگرگون کرده طبعا حکم نيز دگرگون خواهد بود، مايعى تا مصداق شراب استحرام بوده وقتى تبديل به سرکه شد حلال خواهد بود. در مورد تاثير زمان و مکان جريان از اين مقوله است، خريد و فروش خون در گذشته از ديدگاه فقهى، جزء محرمات بود چون منفعت محللهاى در بر نداشت، منفعت آن خوردن آن بود که در اسلام حرام است ولى امروز بر اثر پيشرفت جراحى منفعتحلال چشمگيرى پيدا کرده که اساس زندگى را تشکيل مىدهد، طبعا حرام نخواهد بود. اصول کلى اسلام در مورد خود تغيير نيافته، و شک و ترديدى به آن راه نيافته است، اگر نوظهورى هست در مورد مصداق دليل است. ما در رساله مستقلى که درباره تاثير زمان و مکان نوشتهايم انواع تاثيرها را بيان کرده که همگى به ريشهى واحدى برمىگردند و ارتباطى به تعدد قرائت ندارند. گذشته از اين، مطرح کنندگان قرائتهاى متعدد از دين چيزى بالاتر از اين مسايل مىگويند حتى آنان تمام اختلاف مجتهدان را در چهارچوب يک قرائت جاى مىدهند و مىگويند: مقصود از تعدد قرائت از دين، اختلاف مبانى واصولى در فهم و برداشت از دين است و معتقدند در دنياى نسبيت نبايد از پايه و اصول واحد در فهم و برداشت از دين سخن گفت در دنياى نسبيت همه چيز سيال مىشود و هيچ توصيف ثابتى از دين باقى نمىماند و حتى براى فهم دين حد و حصرى و مرزى قائل نيستند. (10) ما دربارهى اختلاف آراى فقيهان در نظريه تکامل معرفت دينى به صورت گسترده سخن گفتيم و تکرار آن را لازم نمىدانيم، علاقمندان مىتوانند به همان جا مراجعه کنند. (11)1. Friedrich Schleier macher.
2. نامه فرهنگ: سال چهارم، شماره 2و3، شماره مسلسل 14و15، سال 73، به نقل از منابع خارجى. 3. نامه فرهنگ، شماره 2و3، وان ا.هاروى، «هرمنوتيک» در دايرة المعارف دين (زير نظر ميرچياالياده)، همايون همتى; ريچارد، ا. پالمر، علم هرمنوتيک، محمد سعيد حنايى کاشانى، تهران، انتشارات هرمس، 1377، صص 95-108. 4. Martin Heidegger. 5. Gadamer. 6.دائرة المعارف روتلج، هرمنوتيک; نامه فرهنگ، شماره 2و3 ، علم هرمنوتيک; ريچارد پالمر، پيشين، صص215240. 7. براى تفصيل بيشتر به «شناخت از نظر فلسفه اسلامى» ، ص 92 105، تاليف نگارنده مراجعه بفرماييد. 8. دايرة المعارف روتلج، مقاله هرمنوتيک; نامه فرهنگ ، ش 3و2 ، ريچارد پالمر، پيشين. 9. بازتاب انديشه، شماره 5، ص 47، مرداد 79. 10. بازتاب انديشه: ص 48، شماره 5، مرداد 79. 11. مدخل مسايل جديد در علم کلام: 2/282280. کلام اسلامي- شماره 37