بحثي درباره مقاله «مفاهيم غير محصّل و منطق ماهيات»
محمدرضا مشّائي (شهاب)
چكيده:
اين نوشتار پاسخگونهاي است به مقاله «مفاهيم غير محصّل و منطقماهيات» (مندرج در شماره 62، ص 161 - 172)، كه در نقد مقاله «قضيه معدوله و محصّله (مندرج در شماره61، ص 81-103)، ارائه شده بود. و نويسنده، خود، در آغاز، ماجرا را توضيح ميدهد:در شماره 61 نشريه تحقيقي مقالات و بررسيها، مقالهاي از اين جانب با عنوان «قضيه معدوله و محصّله»، به قصد توضيح صحيح قضيّه معدوله و محصّله، و در ضمن، توضيح صحيح لفظ معدول و محصّل، و عدم ملكه، و بيان اشتباه امثال سبزواري، مظفّر، مؤلّف و شارح مطالع، و حتّي امثال فارابي، انتشار يافت. در شماره بعد (62) يكي از نويسندگان محترم، در مقالهاي با عنوان «مفاهيم غير محصّل و منطق ماهيات، تأملّي در مقاله قضيه معدوله و محصّله» مقاله من را مورد نقد قرار داده بودند. نوشتار حاضر به منظور تشكّر از ايشان، كه لطف كردند و مقداري از وقتشان را صرف مطالعه مقاله من نمودند، تحرير ميشود. لكن با بررسي نقد مزبور به نظر رسيد لازم است نكاتي توضيح داده شود، تا شبههاي كه در بين آمده رفع گردد. امّا قبل از شروع بايد تذكّر دهم كه ويراستار محترم مقاله قبلي (قضيه معدوله و محصّله)، برخي عبارات آن را بدون مشورت با اين جانب حذف كرده يا تغيير دادهاند، و بعضا موجّب ابهام، اختلال در نظم، و حتّي مطلب غلط شده است؛ مثلاً در صفحات سوم و چهارم مقاله، ذيل عنوان لفظ محصّل و غير محصّل، عباراتي نوشته بودم، بدين مضمون: «منطقيان اسلامي الفاظِ داراي پيشوند نفي را به دو نام ناميدند: 1ـ غير محصّل، كه اين نامگذاري بخاطر اشتباهي بوده كه در ترجمه عبارت ارسطو رخ داده است، 2ـ معدول، كه براي اين نامگذاري دو وجه در كلمات منطقيان ديده ميشود: يكي آن كه طوسي ذكر كرده و ميگويد: «به جهت عدول از مفهوم اصلي لفظ»؛ و ديگري اين كه يك جزء از لفظ، يعني ادات نفي، مثلاً لا، در معناي اصلي خود به كار نرفته است؛ كه از قبيل «تسميه كل به اسم جزء» ميشود.ولي با تغييراتي كه ويراستار محترم دادهاند (من جمله: در توجيه وجه دوم تسميه به معدول نوشتهاند: «به ديگر سخن» !)2، مطلب، هم مبهم، و هم غلط شده است. گاهي هم غلط چاپي پيش آمده. در پاراگراف بندي هم مطابق پيشنويس من عمل نشده است.لذا فرصت را غنيمت شمرده، در اين جا مواردي را يادداشت ميكنم كه همين وضع موجود مقالهام تا آن جا كه ممكن است تصحيح شده و مطابق نوشته خودم باشد:صفحه سطر غلط صحيح 82 23 مگر بندرت خودراي ميكنند، خوداري ميكنند، مگر بندرت 83 16 به ديگر سخن و يا 83 2 پاورقي لسان لعرب لسان العرب83 9 پاورقي on an84 7 قضيه معدوله و گفتند قضيه معدوله 84 8 بعد از آن كه و بعد از آن كه صفحه سطر غلط صحيح 85 19 از جمله از جمله 86 12 ل عالم لا عالم 86 22 در ادامه در ادامه، 88 1 فقره كه فقره:88 1 سلب [= نسبت] سلب [ـِ نسبت]88 7 طوسي، طوسي، شرح اشارات 88 8 آن اسم آن، اسم غير محصّلي است كه از اسم 89 12 طوسي طوسي، شرح اشارات90 10 ص 67 ص 7690 23 الانسان ابيض اللاانسان ابيض93 12 تعريف تعريف،93 18 ص 4 ص 8493 22 ص 5 ص 8593 23 همه آنها همه آنها94 4 و بنا بر تحقيق و نظر غير مشهور و بنا بر نظر غير مشهور94 5 ملكه است؛ ملكه است (كه در نجات آن را مقتضاي تحقيق ميداند94 6 ميشود، ولي ميشود (رك: ص 91)، ولي 94 9 و بدون ، بدون 95 5 تعريف قضيه تعريف، قضيه 95 5 امّا و95 ما قبل آخر چنانكه علاوه بر اينها، چنانكه 96 2 كساني كه و نيز كساني كه 96 7 د - ارسطو امّا ارسطو 96 22 ميناميم، و ميناميم، زيرا اسم غير محصّل صفحه سطر غلط صحيح هم از يك لحاظ بر يك شيء دلالت ميكند، و96 ما قبل آخر متن و كلمه و كلمه 96 آخر ... (همو 76) ...97 4 انسان. انسان (همو، 76)97 5 عبارت عبارات97 12 محدود محدوده 97 20 يوناني نيامده است (...) يوناني ( (P.140نيامده است98 4 ص 60 ص 8898 8 ص همين مقاله بند ص 96 همين مقاله شماره98 11 بند 2 شماره 299 10 ميشود»، اولاً ميشود»،99 11 تا 17 و ثانيا ... تا صحيح بود البتّه وقتي محمولِ قضيه موجبه واقع شد، لازم است موضوع آن موجود باشد (بمقتضاي قاعده فرعيت).99 1 پاورقي شايد.... به «غير محصره» شايد به «غير محصر» 99 2 پاورقي «غير محصره» را غير محصله» «غير محصر» را«غير محصّل» 100 آخر پاورقي (سالبه بانتفاء موضوع) (= كوه دماوند بينا نيست، و عاليقاپو چشم و ابرو ندارد؛ رك: اساسالاقتباس، ص 102، س6).101 6 شدهاست شده است (امّا ارسطو غير محصور يا نامحدود ناميدهاست).101 بعد از سطر 8 اضافه شود:صفحه سطر غلط صحيح 3ـ الفاظ مركّب با ادات نفي (مانند لا بصير، يا غير بصير) اعمّ از الفاظ داراي معناي نفيي(مانند أعمي) ميباشند.101 9 3ـ 4ـ101 10 4ـ 5ـ101 13 5ـ 6ـ101 14 6ـ 7ـ102 12 (رك: فارابي، (رك: كاتبي قزويني،و اينك آن نكات لازم التوضيح (كه بخاطر جنبه پاسخي آنها، با حرف «پ» يادداشت ميشود):پ 1- از مجموع مقاله، بلكه از همان عنوانش («مفاهيم غير محصّل»)، به نظر ميرسد مطلب مقاله اين جانب بطور كامل مورد توجّه واقع نشده است؛ كه با توضيحات بعدي روشن خواهد شد.پ 2ـ در مقاله «قضيه معدوله و محصّله»3، بطوري كه در پايان آن هم به عنوان خلاصه و نتيجه ذكر شده، عمده مطلب مسائل ذيل بوده است:أ- اصطلاح غير محصّل، اصطلاح غلطاندازي است كه از منطقيان اسلامي رايج شده، ولي ارسطو آن را اَرُيستُن ميگفته، كه ترجمه صحيحش نا محدّد، نامحدود، و نظاير آن ميشود. و من هم هر جا غير محصّل گفتهام يا بگويم، بنابر اصطلاح رايج ميباشد. و البته اصطلاح معدول - كه عدهاي، مانند خواجه و سهروردي، اين را به كار بردهاند، نه غير محصّل - بهتر است؛ و مقابل آن را هم بهتر است محدود بگوييم؛ چنانكه در ترجمه ابن مقفّع آمده است (رك : بحثهاي آينده، بيانات ابن مقفّع).ب - ملاك در لفظ عير محصّل معدول)، داشتن پيشوند نفي است، مانند لاإنسان، لابصير، و لا اعمي، كه ميتوان گفت مورد قبول عموم منطقيّين (حدّاقل در آغاز تعريف معدول) ميباشد؛ نه داشتن معناي عدمي، كه امثال ارموي و سبزواري گفتهاند.ج ـ مفهوم الفاظ معدول عامّ است نسبت به الفاظ بدون پيشوندِ نظير آن؛ مثلاً لابصير اعمّ است از أعمي، و لا أعمي اعمّ است از بصير؛ زيرا براي اطلاق لفظ معدول شرطي وجود ندارد، بر خلاف مثلاً لفظ أعمي، كه آن را عدم (= عدم ملكه)ميگويند، صحّت استعمالش مشروط به اين است كه خود، يا نوع، يا جنسش4 قابليت ملكه را داشته باشد (يعني خاصّ است).و نظريههاي ديگر (:1- معدول هم مانند عدم ملكه، خاصّ [: فارابي و نظاير او]، 2ـ بر عكس نظريه قبلي؛ يعني هر دو عامّ [: اساس الاقتباس، 57؛ و امثال سبزواري]، 3ـ مثلاً أعمي، عامّ، و معدول، خاصّ [: مستفاد از مشارع و مطارحات سهروردي؛ رك: بيانات سهروردي در بحثهاي آينده: پ 6، أ؛ «درباره اينكه معدوله اعّم است يا عدميه....») هيچ كدام صحيح نيست.د - در نتيجه، مثلاً أعمي، معدول (يا غير محصّل) نيست، و لا بصير هم، عدم ملكه نميباشد، بلكه بصير و أعمي، ملكه و عدم ملكه، امّا بصير و لا بصير (يا غير بصير) نقيضين، هستند.ه·· - قضيه معدوله فقط و فقط آن است كه لفظ معدول (= لفظ مركّب با پيشوند نفي) داشته باشد. و امّا قضيهاي كه حاوي لفظ عدمي (= بدون پيشوند نفي) باشد، نامش عدميه است، نه معدوله.اين پنج مسأله مدّعاي مقاله 61 بوده و ميبايست مدّعِي، آنها را با دليل اثبات كرده باشد، و به نظر نگارنده همين گونه عمل شده و براي آنها دليل ذكر شده است.علاوه بر اين پنج مسأله (مذكور در مقاله 61)، در مقاله حاضر از سه مسأله ديگر هم گهگاه ذكري به ميان خواهد آمد: يكي (مسأله 6:) مقايسه قضيه عدميه با معدولة المحمول (زيد أعمي، و زيد لا بصير). ديگري (مسأله 7:) مقايسه سالبه محصّله (يا بسيطه) با موجبه معدوله (الانسان ليس يوجد عادلا، والانسان يوجد لا عادلا). و سوم (مسأله 8:) مقايسه سالبه معدولة المحمول با موجبه محصّلة المحمول (الانسان ليس يوجد لا عادلا، والانسان يوجد عادلا)؛ و اينكه آيا اينها، دو به دو، نسبت تساوي دارند، يا نسبت عامّ و خاصّ (مطلق)؛ لكن مطالب مربوط به اين سه، مخصوصا دو مسأله اخير، جدا از مسائلي است كه در مقاله 61 مطرح شده است.همچنين، مسائلي مربوط به تناقض بين موجبه بسيطه و موجبه معدوله (مسأله 9)، و تناقض بين موجبه و سالبه أنواع قضاياي محصّله، معدوله، و عدميه، و مسائل متعدد ديگر، در اين جاها مطرح شده است.در ذيل دلائل مذكور در مقاله 61/1 - به عنوان پاسخ سوم (= پ 3) مجدّدا مطرح مينمايم، و خواهيم ديد كه تعبيراتي از قبيل «أخذّ ما ليس بعلّة علهً»(مقاله 62، صص اوّل و دوم) منصفانه نيست:پ3ـ دلائل مذكور - با توضيحات بيشتر - بدين قرار بوده است:أ- استشهاد به بيانات سه تن از بر جستگان، و باصطلاح اساتين فن، فارابي، ابنسينا، و خواجه طوسي (از ص 86 تا 96) فقط براي اين منظور بوده كه همه ملاك غير محصّل (يا معدول) را داشتن جزء (پيشوند) نفي دانستهاند، نه معناي عدمي، و حتّي كمترين اشارهاي هم به آن نكردهاند، بلكه بايد گفت تصريح بر خلاف آن دارند؛ زيرا مثلاً خواجه نصير، زال را صريحا محصّل حساب كرده است (ص 92) در حالي كه آنان شارح ارسطو بودهاند. و ارسطو، خود، «لامَرِضَ» را معدول معرّفي نموده است. و نيز هر سه تن قضيه حاوي الفاظ عدم (عدم ملكه) را عدميه گفتهاند، نه معدوله.و منظور استشهاد به بيانات آنان در باره مفهوم الفاظ معدول (مركّب با پيشوند نفي) نبوده است؛ زيرا از عباراتشان برميآيد كه آنان هم، مانند عدّهاي از ديگران، در اين مورد سر در گم بودهاند؛ لذا ميبينيم از يك طرف فارابي در شرح العباره ارسطو (منطقيات، ج2، صص 28/29) و نيز در كتاب العباره (همان، ج 1، صص 86 و 98)، و ابن سينا در منطق اشارات (ص 239) به عنوان يكي از دو احتمال (و نَعني بغير البصير الأعمي، أو معني أعمُّ منه)، و در منطق شفا (ص 12) احتمالاً، و خواجه در اساس الاقتباس (صص 67 و 101) بطور قطع و در شرح اشارات (صص 239/240) به عنوان يكي از دو احتمال، مفهوم اين الفاظ (معدول) را مانند الفاظ عدم ملكه (بدون پيشوند) تلقّي كردهاند؛ ولي از طرف ديگر همين فارابي در كتاب العباره (همان، ج 1، ص 104) به عنوان سومين معناي الفاظ غير محصّل، وابن سينا در منطق شفا (صص 28 و 82)، به عنوان نظريه جزمي خودش، و خواجه در شرح اشارات (همان) به عنوان نظريه دوم، مفهوم آنها (الفاظ معدول يا غير محصّل) را أعم از الفاظ عدم ملكه معرّفي نمودهاند.ب - در مورد امثال مظفّر كه معدول را مركّب با ادات نفي، و محصّل را داراي معناي وجودي معرّفي ميكند، درباره أعمي مثلاً - كه هيچ كدام از آنها نيست - بلا تكليفي پيش ميآيد (صص 94/95). و اين پاسخ كه بگوييم «يا در معنا لا داشته باشد» پاسخي مضحك خواهد بود؛ زيرا از اوّل ميگفتيم الفاظي كه معناي عدمي دارند، به هر صورت كه باشند، ....ج - لاأعمي، مازال، و لايزال را خواجه صريحا معدول معرّفي كرده (صص 92 و 95)، هم چنين فخر رازي در شرح اشارات (برگ 35) ميگويد «غير أعمي معدول است، در حالي كه معناي سلبي ندارد»؛ پاسخ آنها چيست؟ د ـ اصطلاح بسيط هم براي محصّل، گواه بر اين است كه ملاك، تركيب با ادات نفي است (صص 95 و 96)، و باز اگر بگوييد «غير محصّل»«در معنا مركّب است» مضحك ميشود.ه·· ـ عبارت خواجه كه ميگويد: «معدول، يعني عُدِلَ بِهاعَنْ مفهُوماتها»(ص 92)، چگونه در مثل أعمي توجيه ميشود؟ ممكن است بفرمائيد أعمي به معني لابصير است (كه نيست)، و لا، بصير را از معناي خود معدول كرده است! امّا فكر نميكنم كسي حتّي به عنوان شوخي و تفريح هم با اين حرفها موافق باشد.و - توجيه تسميه به معدول، به اين كه ادات سلب در معناي موضوعٌ له، استعمال نشده، نيز دليل بر اين است كه أعمي معدول (يا غير محصّل) نيست، زيرا ادات سلب ندارد كه بگوييم در غير ما وُضِعَ لَه به كار رفته (ص 96). آيا باز هم ميگوييد «تقديرا لا دارد»؟ كه البتّه دست كمي از پاسخ قبلي ندارد.ز - مسأله تقابل، و اين كه وقتي غير محصّل آن بود كه تركيب با ادات نفي داشته باشد، مقتضاي تقابل آن است كه محصّل چنين نباشد؛ يعني لفظ محصّل بدون تركيب با ادات نفي باشد (ص 95)، و قضيه محصّله هم آن كه لفظ مركّب با ادات نفي نداشته باشد. لابد باز هم ميگوييد «تركيب در لفظ يا معنا»!ح - در مجموع، همان طور كه اشاره شد، اين يك حرف بيمعني است كه بگوييم «مركّب از لا بودن ممكن است ظاهري باشد مانند لا انسان و ميتواند تقديري باشد مانند أعمي»(مقاله 62، ص 164)؛ زيرا نياز به آن طول و تفصيلها نبود و ميتوانستند (مانند صاحب مطالع و شارح آن، رازي (مقاله 61، 85) بگويند لفظي كه معناي عدمي از آن فهميده شود، چنين و چنان، خواه خود بخود معناي عدمي داشته باشد، يا در اثر تركيب با ادات نفي، عدمي شود، و ديگر خود را به زحمت نيندازند و مطلب را به صورت معمّا و شوخي و «أكل از قفا» مطرح نكنند. علاوه بر اينكه در برابر خواجه كه لاأعمي، مازال، و لايزال را معدول، و زال را محصّلحساب كرده، درست نميشود؛ يعني بنا بر گفته شما - به پيروي از سبزواري، و رهبر خرد -، و به گفته مطالع و شرح آن از رازي بايد زال لفظ معدول، و لا أعمي، مازالَ و لايزال، محصّل حساب شوند، نه معدول، زيرا حاصل نفي در نفي معناي وجودي است (ص 95). در مقاله نقدتان هم چيزي در اين باره مرقوم نداشتهايد.و ازين بالاتر، خود ارسطو لا صحَّ و لا مَرِضَ، هر دو را اَاُريستُن (كه اشتباها به «غير محصّل» ترجمه شده) ناميده است (منطق، 1، 61، و متن يوناني . P.116و مقاله 61، 96)، نه عدم.علاوه بر اين، اگر ملاك معناي وجودي و عدمي باشد، بايد قضيه سالبه را هم غير محصّل حساب كرد! و موجبه را محصّل. در پاورقي رسائل اخوان الصفا (ج 1، 25) آمده است: و ربّما خصّص اسم المحصّلة بالموجبة.و اين هم كه مرقوم داشتهايد «منافاتي ندارد كه كسي اسم غير محصّل را منحصرا مركّب از لا بداند و مفهوم غير محصّل را عدمي تلقّي كند»(ص 163)، خلاف فرض خودتان ميشود؛ زيرا وقتي قرار شد نامگذاري لفظ بتبع مفهوم باشد، پس اگر مفهوم، غير محصّل بود بايد لفظ هم غير محصّل تلقّي شود. علاوه بر اين كه فرض مزبور لازمهاش اين ميشود كه بسياري از الفاظ، هم محصّل باشند، و هم غير محصّل! يعني الفاظ مثل زالَ، و أعمي كه معناي نفيي دارند و بدون پيشوند نفي هستند، محصّلند از لحاظ لفظ، و غير محصّلند از لحاظ مفهوم؛ و همين الفاظ وقتي با پيشوند نفي بودند، باز، هم محصّلند و هم غير محصّل! منتها، بر عكس الفاظ اصلي؛ و معلوم است كه منظور هيچ كدام، اين گونه نبوده است.ط - اين كه گفته شد بصير و لا بصير، نقيضَين هستند (پ 2، بند د از مقاله حاضر، و صص 100/101 از مقاله 61)، بدين دليل است كه اوّلاً ارسطو در منطق (1، 42) ميگويد: «...، و ذلك كما أنّ الموجبة تقابل السالبة، مثال ذلك قولك «انّه جالس» لقولك «انّه ليس بجالس» كذلك يتقابل ايضاء الأمران الّلذان يقع عليهما كلّ واحد من القولين، أعني «الجلوس» «غيرالجلوس». و ثانيا خواجه ميگويد: «... و چون با حرف سلب مركّب شود و دال بُوَد بر رفع آن معاني، آن را معدوله خوانند»(اساس الاقتباس، 67)؛ زيرا نقيضُ كُلِّ شيءِ رفعُه.ضمنا نقيضْ بودنِ آنها (بصير و لا بصير) خود دليل ديگري است بر مدّعاي من؛ زيرا عدم و ملكه را نميتوان نقيض دانست.ي - از همه مهمتر تجزيه و توضيح لفظ «