بررسي تطبيقي در حقيقت علم از نظر ملاصدرا و وايتهد
مهدي دهباشي مقدمه
اين مقاله بيان نکته و تبيين بخش کوچکي از تحقيقي جامع, و مقايسهاي تطبيقي در مباني نظريه شناخت ملاصدرا و وايتهد است که از ديرباز, نويسنده تحقيق جامعي را دربارة آن پي گرفته است. شايد خواننده در بدو امر نسبت به اين بررسي تطبيقي استبعادي کند بنابر اين نظر که مباني فلسفي اين دو نياز به تطبيق و مقايسه نداشته باشد و يا اينکه به تصور بعضي, بررسي تطبيقي دو نظريه بنوعي, انطباق است و انطباق در اين مورد عملي نيست و يا تقريب ميان دو نظريه با مباني نسبتاً متفاوت, سودي ندارد. در حاليکه هدف نويسنده هيچيک از اين پيش تصورات نيست بلکه منظور اصلي اين است که در دو فلسفه پويشي يعني فلسفه وايتهد و ملاصدرا که هر دو جهان امکان را اعم از مادي و غير مادي, پويا و مرتبط ميدانند. بدون اينکه اختلاف در تعبيرات مثل حرکت جوهري, سيلان عالم مادي و وجود ربطي آن در نظر ملاصدرا و پويش و جريان رويدادها و نسبيت و همبستگي درون ذات آنها در نظر وايتهد مانعي ايجاد کند, آن دو چگونه معضلات مسئله شناخت بويژه شناخت عالم ماده گذرا را حل كرده و موانع اين راه را كه مركز ثقل تمام مباحث فلسفي است پشت سر گذاردهاند. آنچه ما را بر اين تحقيق وا داشت اين بود كه دو فيلسوف يكي از شرق و ديگر از غرب با اشتراك نظر در مورد عدم تعيّن پديدههاي عالم ماده و زوال پذيري و تغيير ذاتي و سيلان گستره عالم امكان در مسئله شناخت بويژه شناخت عالم ماده چه شيوهاي را اتخاذ کردهاند تا بتوان از طريق آن نسبت به معلومي که در پي آنيم و آني نميپايد و لحظهاي آرام ندارد, علم پيدا کنيم و علم که در پرتو مفاهيم [1] و معاني و سپس در پرتو احکام و گزارههاي علمي حاصل ميشود, چه نشاني از ثبات دارد و چگونه ميتواند با متعلق مادي خود که ذاتاً بيثبات و نامتعين است رابطه معقول و معناداري برقرار کند, رابطهاي که بتواند پاسخگوي نيازهاي علمي, ادراکي و پرسشهاي ما دربارة جهان ناآرام و بيوقفه باشد وتا حدودي انگيزههاي ما را در شناخت رويدادهاي عالم ماده برآورده نمايد. بعبارتي ديگر چگونه ميان ثبات نسبي سوژه از يک طرف و تغيير درون ذات ابژه مادي از طرف ديگر ارتباط معناداري ممکن ميگردد. اين دو فيلسوف چه طريقهاي را براي حصول معرفت اتخاذ کردهاند و تا چه حدي در اين مسير توفيق يافتهاند. ببيان ديگر چگونه ميتوانيم با معيارهاي اين دو راهکارهاي نويني را با توجه به جهان بيني هر يک بيابيم و طرحي نو بيفکنيم بدون اينکه زحمات گذشتگان را ناديده انگاريم؟ الف) مکانيزم توحيد کثرات از نظر وايتهد
در هر شناختي حداقل دو وجه را ميتوان در نظر گرفت: وجه ثبات و وجه متغير. وجه ثبات شناخت ذهن و وجه متغير آن (در ادراک جهان مادي) که بظاهر متعلق آن است, جهان مادي پويا و در حال سيلان است. بين وجه ثابت و متغير, وجود چه عاملي يا عواملي ميتواند پيوندي راستين ميان اين دو برقرار کند و روند تکامل علم و معرفت را بر سکوي اين پيوند قرار دهد. هر دو فيلسوف بر اين باورند که از جهان مادي گذرا بتنهايي طرفي نميبنديم و بايد وجه ثبات را در قلمرو علم به عواملي فراتر از ماده و زمان نسبت دهيم وگرنه از تغيّر درون ذات ماده چگونه ميتوان ثبات را ولو بطور نسبي ادراک کرد. بنابرين هر يک از اين دو فيلسوف پويشي, بمعناي وسيع کلمه, در عين اختلاف نسبي در مباني متافيزيکي خود ولي با توجه به اشتراک در پويشيبودن جهان امکان, بويژه جهان مادي, راهکارهايي را در تحليل اين معضل بکار بسته که بيشتر در اين مقايسه جولان فکري اين دو فيلسوف و شيوههاي فلسفي اين دو در برخورد با مسئله و ابداعات ساختارهاي نوين فکري آنها نظر ما را در حل مشکل شناخت جلب ميکند و گستره بحث را به ما بيشتر نشان ميدهد. در اين مقاله ما تنها به بررسي و تحليل ادراک عالم مادي از نظر اين دو ميپردازيم و مباحث تطبيقي موارد ديگر در اين راستا خود در خور فرصتهاي ديگر است. اگر انسان ثبات و استمرار حضور خود را بعنوان شخص حاضر و ناظر توجه نمايد با شواهدي از تنوعات و تغيرات در اين ديرندها مواجه خواهد شد. وايتهد تئوري «رويداد واقعي» [2] را که پيوسته بوقوع ميپيوندند يعني هستي مييابند و از بين ميروند سرانجام به اتحاد ارگانيکي مرتبط ميسازد بدون اينکه اين رويدادها ديرندي بيش از يک لحظه از پيوستگي نياز داشته باشند و اين نيز در پرتو تجلي زودگذر آني است که خود را مينمايند و ميروند.( [1] ) وايتهد از مفاهيمي که پيش شرط ظهور پديدهها در آگاهي است به حقايق ازلي [3] تعبير ميکند. هر مفهومي متضمن يک واحد ارگانيکي است که مهمترين و بنياديترين وجه شناخت و اصل الاصول شناخت شناسي تلقي ميگردد. نقش قوه مدرکه و عاقله در شناخت توحيد کثرات و تکثير واحد است که در تمام نظريههاي شناخت از جمله نظريههاي شناخت صدرا و وايتهد با تعبيرات مختلف به اين اصل توجه گرديده است. وايتهد همانند ملاصدرا نظريه ادراک خود را به مدرک يعني ذهن خلاق ارجاع ميدهد و شيء مدرک را متفاوت با رويداد مدرک ميداند. بهر حال او پنج موضوع را در تنوع و کثرت موجود در طبيعت از يکديگر متمايز ميداند که عبارتند از: 1) رويدادها 2) حقايق ادراک کننده 3) اشياء محسوس 4) حقايق ادراک شونده 5) حقايق علمي.( [2] ) حقايق ادراک کننده بنوعي حاکي از تداوم و ثبات قابل شناخت يک رويداد است, همانطور که شيء محسوس نوعي خاص از تداوم و ثبات يک رويداد است. حقايق مدرک عبارتند از وحدت آگاهي که شناختش به طبقه بندي سلسله رويدادها منتهي ميشود, همانطور که حيات طبيعي با آگاهي و شعور ملازم است. موقعيت و شرايط اشياء فيزيکي از صفات وحدت و تداوم برخوردار و حقايق و موجودات فيزيکي با عدم تعيّن و ابهام همراهاند.( [3] ) اشياء از نظر وايتهد بر خلاف اتميستها و طرفداران فيزيک کلاسيک فاقد اجزاءاند. شناخت عبارت است از آگاهي ما از همانندي و يکساني.( [4] ) شناختهاي ما حقايق نهايي طبيعت براي علوم است و تمام نظريههاي علمي چيزي نيست جز کوشش براي تنظيم دانش ما از حوادث و رويدادهايي که در آن, اين شناخت بوقوع ميپيوندد.( [5] ) در تفسير عبارت کتاب PR يعني «فلسفه نظري کوششي است در جهت ايجاد سيستمي از ايدههاي کلي بنوعي که هر عنصري از تجربه ما قابل تفسير باشد» ميتوان اين نکته را خاطر نشان کرد که شناخت نه تحليل است نه طبقهبندي, بر اين اساس «تفسير کردن» توضيح دادن نيست. توصيف علمي عبارت است از کشف عامل وحدت و همبستگي ميان عناصر مستقل و مجزا. فلسفه شناخت کوششي است در جهت آشکار ساختن دليل اصلي ماهيت اشياء و تنظيم محتواي ذهن بشر تا بتواند از اين طريق به اجزاء پراکنده معنا ببخشد. عمل توحيدي انديشه از طريق درونبيني و شهود به کمک «تعميم تخيلي» [4] اين وجوه خاص را در هم ميآميزد و به اصول کلي متافيزيکي تبديل ميکند.( [6] ) با تعميم تخيلي ما ميتوانيم ضرورتهاي مستمر و دائمي و ثابت را که در «روش اختلاف» ناديده گرفته شده, کشف کنيم. ما مستقيماً از جهان در حال حرکت آگاهي نداريم و مهمترين مسئله بنيادي در شناخت ارائه روشي است از رابطه ميان اين جهان متغير و احساسي که ما از تجربه واقعي آن بدست ميآوريم.( [7] ) وظيفه علم عبارت است از کشف روابطي که در جريان ادراکات, احساسات و عواطف وجود دارد و تجربه ما را از حيات شکل ميدهد. ( [8] ) ادراک يعني حقايق انديشيده شده [5] و متعلقات علم که منتزع از اشياء محسوسند, داراي جنبههاي فرضي بوده و حقيقت شناخت بيواسطه احساس نميباشد. از نظر وايتهد آنچه را بطور مستقيم ادراک ميکنيم عبارت است از استمرار [6] و امتداد [7] نه اجزاء و لحظات و ذرات اتمي. وي اجزاء طبيعت را بعنوان رويدادها تلقي ميکند تا از هرگونه تجزيه پذيري و انشقاق طبيعت بپرهيزد. دادههاي حسي به صورت ذرات و مجزا وجود ندارد و بهمين جهت در فلسفه وايتهد از آنها به رويداد تعبير ميشود. ما اشياء منفرد و واحد را با صفاتي مجزا و مستقل مشاهده نميکنيم بلکه آنها را به صورت جزء و بخشي از يک سيستم مينگريم. ما در هر عمل تجربي يک کل متشکل از اجزاء گوناگون و مرتبط و وابسته بهم را ادراک ميکنيم.( [9] ) هيچ پديدة واقعي در مقايسه با پديدة ديگر از تجربيات يکسان و همانند برخوردار نيست و هر يک از ويژگي خاص خود برخوردار ميباشد. تمام تفکر ما ميبايست کار خود را از اين امور پراکنده يعني دادهها شروع کند, دادههاي حسي پراکنده با يکديگر در هم ميآميزند و يک تداوم و استمرار را شکل ميدهند. وايتهد نيز بنحوي به اتحاد عالم و معلوم اذعان کرده است و تمايزي را که ميان انديشهها و حقايق تصور ميشود انکار ميکند. و اظهار ميدارد که حقايق در علوم طبيعي همان انديشهها و انديشهها همان حقايقند.( [10] ) حقايق ذهني علم مثل مولکول, الکترون و اتم بگونهاي نيستند که از آنها تصوير حسي مستقيمي در شعور و آگاهي داشته باشيم.( [11] ) از نظر وي پديدههاي مادي آني و لحظهاي هستند و دوامي ندارند بهمين جهت اين اجزاء متغير و زوال پذير را نميتوان بعنوان حقايق بنيادي جهان تلقي کرد. همچنين او روابط فضا _ زمان را روابط رويدادها ميداند, علاوه بر اين مدعي است که ادراک رويدادها را نبايد به صورت اجزاء مکاني بدون زمان, بلکه ميتوان آنها را به صورت تودههاي انبوه و بهم فشرده در نظر گرفت. امتداد يک صفت بنيادي و نهايي طبيعت است که اساس زمان _ فضا و بسياري از مفاهيم علمي ديگر را زمينه سازي ميکند و در ذهن ما بتصوير ميکشد. وايتهد جريان, زمان, مکان و استمرار را مترادف تلقي ميکند. او توانست براساس تعبير رويداد بجاي ذرات و اشياء, خود را از تعلقات به فلسفه طبيعت دوران گذشته و کهن رهايي بخشد و کوشيد تا در پرتو تعبيرات رياضي, نسبتها را بجاي ذرات و اشياء، مبناي ادراک و شناخت قرار دهد. طبيعت در جهان شناسي يونانيان مرکب از اجزاء بود و او و قبل از او ملاصدرا هر يک امتداد فضا _ زمان را جايگزين اجزاء مجزاي از هم اساس، طبيعت تصور کردند. بنظر او پديدههاي طبيعت وابستهاند و حقيقت آنها را در نظام حاکم بر آنها بايد جستجو کرد. يک هماهنگي منطقي همچون يک ضرورت قانوني بر عالم حاکم است. اصالت رياضيات را به اين دليل مطرح ميکند که در پرتو رياضيات ارتباطاتي ميان امور کشف ميگردد که جز بياري عقل نميتوان آن روابط را معلوم کرد زيرا مفاهيم رياضي نميتواند بوسيله ادراک از طريق حواس بدست آيد. بايد خدا فرا زمان و فرا مکان باشد تا وضوح واقعيات جهان و وضوح وحدت جهان را در زمينه ارزشها متحقق سازد و راه انتقال به آرمانهاي فراسوي واقعيت تحقق يافته را براي ما ميسر کند. بنظر وايتهد, رابطه خود را با جهان خارج, از رهگذر منبع الوهيتي که در تجربه کنوني ما حضور دارد, تجربه ميکنيم. احساس اهميت تاريخي درک جهان بعنوان يک پويش ازلي و زوال ناپذير در وحدت الهي آرمانهاست. بنابرين ميان الوهيت و پويش تاريخي ارتباطي اساسي وجود دارد. ب) مکانيزم توحيد کثرات از نظر صدرا
از نظر صدرا حکما در باب علم و عقل و معقول بسيار پراکنده و متفاوت سخن گفتهاند. براي نمونه ابن سينا گاهي تعقل را امري سلبي و گاهي آن را صور مرتسم در جوهر عقل و گاهي آن را اضافه محض و گاهي عقل بسيط اجمالي و گاهي آن را کيفيت ذات اضافه و گاهي آن را کيفيات نفساني تلقي کرده است. شيخ اشراق علم را عبارت از ظهور ميداند. اگر شيء به ذاتش علم داشته باشد آن نور لنفسه است و علم شيء به غير خود عبارت است از اضافه و نسبت ميان دو شيء نوري همراه با اضافه اشراقي.( [12] ) صدرا هيچيک از نظريات فوق را براي توجيه حقيقت علم کافي نميداند و هر يک را با دلايل قاطع مورد ترديد قرار ميدهد. بر خلاف حکماي سلف خود علم را صورت حاصل در ذهن يا نفس مفهوم صورت مجرد امري در ذهن نميداند. نظريهاي که او در باب علم برگزيده است حاکي از اين است که علم عبارت است از نحوة وجود مجرد از ماده نزد مجرد (ذهن), زيرا تصور کنه وجود تنها از طريق علم حضوري متحقق ميگردد نه از طريق مثال ذهني. بنابرين علم نه امر سلبي است مثل آنچه از ماده مجرد شده باشد و نه امر اضافي است بلکه امري وجودي است ولي نه هر وجودي, بلکه وجودي بالفعل نه بالقوه, و نه هر وجود بالفعلي, بلکه وجود خالصي که با عدم ترکيب نشده باشد. علم به ميزان خلوص و رهايي از امور عدمي و کثرت از شدت و قوت بيشتري برخوردار ميگردد. جوهر مادي و اعراض آن مستقيماً متعلق علم قرار نميگيرند, زيرا شرط ادراک هر مدرکي آن است که به تمام مدرک علم پيدا کند. جسم و پديدههاي مادي به علت حرکت ذاتي, وجودي را که مبراي از عدم باشد ندارند زيرا هر جزء مفروضي از آنکه منظور شود وجود سيلاني آن مقتضي عدم ديگر اجزاء آن ميشود. بود هر جزء مستلزم عدم کل اجزاء است. پس بصورت بالفعل نميتوان تمام اجزاء مربوط به آن را در آن واحد تصور کرد. وجود عين وحدت و ملازم با وحدت است و هر آنچه فاقد وحدت است فاقد وجود خواهد بود. حمل و هوهويت از لوازم وحدت است بدين معنا که هيچ حکمي بدون وحدت و هوهويت در مورد هيچ شيء امکان صدور پيدا نميکند. در جسم که متصل واحد است هيچ جزئي حتي بحسب وهم بر جسم حمل نميگردد و جسم نيز بر هيچيک از اجزاء حمل نميشود. حصول هويت جسم در اثر اتصال اجزاء آن است و هر چه اين اتصال و پيوستگي و امتداد بيشتر باشد کمال جسم بيشتر خواهد بود. اتحاد در وجودي قابل اعتبار است که ميان آنها تباين وضعي نباشد در حاليکه اتحاد اجزائي که در وجود متصلند اينچنين نيست. کشش و امتداد اجزاء جسم مادي خود موجب زوال آنهاست پس چگونه جسم ميتواند وجود مستقلي باشد؟ حقيقت ماده و جسم حقيقت افتراقي است چون وجودش بمنزله قوه براي عدم آن است و عدمش خود قوه وجود آن است. مثلاً وجود يک متر عين عدم فرد ديگر آن يا ضد آن است, پس ماده در درون خود قوه و استعداد زوال خود را در بردارد. اين مرتبه از وجود ضعيفترين مرتبه هستي است که وجود مستلزم عدمش خواهد بود و آني نميپايد که ظهور جزئي متکي بر عدم, جزئي ديگر را ميطلبد و با عدم خويش از وجود جزء ديگري استقبال ميکند. ماده متحقق وجود مشوب به عدم است و اگر وجودي چنين باشد بطور کامل در خارج در آن واحد متحقق نيست و هر چه بطور کامل متحقق نباشد شايسته آن نيست که معلوم موجود ديگري قرار گيرد و ديگري به آن دست يابد. بتعبير ملاصدرا چنين موجودي با اين وصف همانند کثرتي است در ضعف وحدت زيرا وحدت کثرت آن، عين کثرت آن است. نيل و ادراک از لوازم علم است و هيچکس به جسم و اعراض آن جز در پرتو صورتي وراي صورت وضعي مادي آن, نميتواند علم به آن پيدا کند. زيرا با توجه به توصيفي که در بالا از پديدارهاي جسماني و مادي بعمل آمد نميتوان صورت کاملي از جسم خارجي بدست آورد زيرا پديدههاي مادي در هيچ آني همه اجزاء امتدادي آنها به صورت بالفعل وجود خارجي ندارند و همه اجزاء آنها در خارج متعين نيستند. بتعبير فيزيک کوانتومي هالهاي از ابهام ناشي از عدم تعيّن تمام اجزاء عالم مادي را فرا گرفته است که در هر لحظه تنها جزء کوچکي از آن را ميتوان غير مستقيم براساس احتمالات و حدسهاي آماري تصور کرد. اينکه ملاصدرا متعلق ادراک را وجود شيء تلقي ميکند, مقصود وجودي نيست که در خارج در وضع و حالت و موقعيتي خاص قرار دارد بلکه وجودي است که از هر شائبه عدمي وضع, جهت و ... عاري باشد زيرا در اين حالتهاي گذرا و نسبي وحدتي را نميتوان در شيء يافت و شرط ادراک بنوعي تصور وحدت در شيء مدرک است. پس وجودي که متعلق ادراک مدرک قرار ميگيرد از جمله وجوداتي نيست که قابل اشاره حسي باشد. همچنين صورتي که متعلق به حواس است و از طريق حواس بدست ميآيد در حقيقت کيفيات محسوس که قابل اشاره حسي باشند نيست, زيرا کيفيات محسوس, بالعرض و بقصد ثاني محسوسند نه بقصد اول و بالذات. وجود محسوس فينفسه عين وجود حاسّ است که بتعبير ملاصدرا اين نحو وجود را محسوسيّت آن وجود گويند همانطور که وجود معقول را في نفسه معقوليّت آن وجود ميداند. اگر چه از شرايط ادراک حسي حصول نسبت وضعي ميان ارگانهاي ادراکي و محسوس است ولي اين نسبت ميان آن صورت و مطابق آن و آنچه از آن ادراک ميگردد, ثابت نيست و از طرفي در ساير ادراکات غير از ادراک حسي مثل ادراک خيالي, وهمي و عقلي اين شرط ضرورتي ندارد. نکته بسيار مهم در مسئله ادراک از منظر صدرا اين است که صورت ادراکي بهيچوجه کيفيات مادي نيستند. هر ادراک عقلي نوعي همبستگي ميان عقل با صور مفارق از ماده و از اعراض آنهاست. 1. تشکيک مراتب ادراک و علم
ملاصدرا بر خلاف حکماي اسلامي, ادراک و علم را همانند نوعي از وجود و آن را همانند وجود ذومراتب و مشکک( [13] ) دانسته و همه مراحل و مراتب آن را که شامل( [14] ) ادراک حسي, تخيلي و تعقلي ميگردد, مجرد ميداند. التحقيق انّ النفس ذات نشأت ثلاثه عقليه و خياليه و حسيه, و لها اتحاد بالعقل و الخيال و الحس, فالنفس عند ادراکها للمحسوسات تصير عين الحواس و الحس آله وضعيته تأثرها بمشارکه الوضع, فعند الاحساس يحصل أمران تأثّر الحاسه و ادراک النفس, و الحاجه الي الحضور الوضعي انما يکون من حيث التأثر الحسي و هو الانفعال, لا من حيث الادراک النّفساني و هو حصول الصوره. نکته قابل ذکر در اينجا اين است که ملاصدرا در مرحله احساس علاوه بر اينکه تأثر ناشي از هر حس خارجي را بواسطه شيء معيّن خارجي يکي از شرايط دانسته حقيقت ادراک حسي را مربوط به خود نفس ميداند. بنابرين, در صورتيکه نفس در ضعيفترين مرتبه ادراک, يعني احساس, نقش عمده را ايفا ميکند ماده و شيء و تأثّرات حواس همه بمنزله علل معده ادراک حسي تلقي ميگردند نه اينکه آنها مدرک باشند. در مراتب عاليه ادراک, مثل تخيل و تعقل نفس و فعاليت نفس بيشتر خواهد بود, زيرا هر چه به مراحل برتر ادراک ميرسيم نفس از استفاده از عوامل خارجي و علل معده بينياز خواهد شد و صرفاً خود, بيواسطه به ادراک ميپردازد. با اينکه نفس در تمام مراحل با عقل و خيال و حس اتحاد دارد ولي اتحاد آن در مرتبه تعقل با عقل بيشتر است از اتحاد آن با خيال در مرحله تخيل و يا با حس در مرتبه احساس.( [15] ) هرگاه نفس، امري را تعقل کند عين صورت عقلي خود ميگردد. ( [16] ) عقل عبارت است از تمام اشياء معقوله ( [17] ) و منظور از آن اين نيست که اشياء معقوله بحسب انحاء وجودات خارجي خود در ذهن وحدت پيدا کرده باشند بلکه مراد آن است که تمام ماهيات موجود در خارج که به کثرت عددي موجودند در عقل به کثرت عقلي موجود به وجود واحدند و اين وجود عقلي فينفسه در عين بساطت و وحدت جامع جميع آن معاني است. شأن نفس انساني اين است که جميع حقايق را ادراک کند و با آنها متحد گردد و به عالمي عقلي بدل گردد که در آن صورت و موجود عقلي و معناي هر موجود جسماني متحقق گردد. از اتحاد نفس با تمام صور عقلي که مورد ادراک او قرار گرفته و همچنين اتحاد آن با عقل فعّال که تمام اشياء در آن بالفعل موجود است کثرتي در نفس پديد نميآيد. هر علمي هويت شخصي بسيطي است که تحت هيچ مقوله کلي ذاتي قرار نميگيرد. حقيقت علم از سنخ وجود غير مادي است و فاقد طبيعت کلي و جنسي يا نوعي است و به فصول و انواع يا قيود ديگر مقيد و متصف نميگردد. بنابر اتحاد علم با معلوم تقسيم علم همان تقسيم معلوم است بر اين اساس بعضي از علوم واجب الوجود بالذات است مثل علم خداوند به ذاتش که عين ذات اوست بدون فرض هيچ ماهيتي و بعضي از علوم ممکنالوجود بذاته است که عبارت از علم تمام ممکنات است. علم که از سنخ اعراض است علم عرضي و علم اکتسابي است که از نظر ملاصدرا علم عرضي نتيجه حضور صور صفات معلومات و تمثل آنها در ذهن است نه حلول آنها. قواي ادراکي با جعل بسيط صور و متعلقات خود را ايجاد ميکند. قوه خيال صورت خيالي و قوه عقل صورت و معناي کلي را ايجاد ميکند. ذهن در مراتب ادراک فعّال است نه منفعل. و لا شک ان النفس مبدأ فاعلي للصور الموجوده في قواها و مد ا رکها, و اما الصور العقليه المدرکه للنفس, فانّ النفس في الابتدا, عند کونها عقلاً هيولانياً مبدأ قابلي لها و اذا صارت متصله بالعقل الفعال کانت فاعله حافظه اياها . ( [18] ) بر اين اساس از نظر ملاصدرا هر ادراکي مستلزم نوعي تجريد است و هر يک از مراتب ادراک باقتضاي مرتبه خود برخوردار مرتبهاي از تجريد خواهد بود. ملاصدرا ادراک را بمعناي اعم همان علم ميداند. ( [19] ) از آنجا که ملاصدرا علم را از مقوله وجود ميداند نظر خاص او اين است که علم عبارت از نفس مفهوم صورت مجرد هيچ امري نيست تا اينکه به مجرد تصور آن مفهوم شيء به حصول علم به آن اذعان کنيم بلکه علم عبارت است از نحوه وجود امر مجرد از ماده نزد مجرد. قوه عاقله در تمام مراحل ادراک تأثير دارد و نشانه آن در هر ادراکي نقش فعّال آن در توحيد کثرات و تکثير وحدات است. تمام مراحل ادراک بنحوي عامل توحيد کثراتند و هيچ ادراکي بدون عمل توحيد صورت نميپذيرد و اين مسئله مهمترين مسئله ادراک و علم و شناخت است و هيچيک از فلاسفه شرق و غرب اهميت اين مسئله را در شناخت ناديده نگرفتهاند. کانت نيز که قلمرو شناخت را محدود به پديدارها دانسته هر شناختي را نوعي توحيد و پيوند ميان کثرات تلقي ميکند. مفهوم سازي نفس در مراحل ادراک و صدور احکام و گزارههاي آن حاصل عمل توحيد است. آنچه ملاصدرا در مسئله شناخت علاوه بر عمل توحيد نفس متذکر ميگردد تکثير واحد است که ميتواند با قوه تخيل امور عقلي را جسميت بخشد و آنها را در قالبهاي صور مثالي تنزل دهد و ذاتي را از عرضي و جنس را از فصل و هريک را بطور نامحدود تفصيل دهد, بگونهاي که شخصي که در عالم محسوس واحد منظور ميشود در قلمرو عقل متصف به صفات و احوال متعدد گردد. ادراکات حسي مشوب به جهل است و دسترسي به آنها با فقدان همراه است. زيرا حس جز پديدارها را ادراک نميکند و تنها به صور ظاهري ماهيات نه حقايق آنها دست مييابد. 2 . تقسيم علوم بحسب عوالم و همبستگي شناخت شناسي و وجودشناسي
بازگشت حقيقت علم از نظر صدرا به وجود صوري است و وجود از نظر وي به تام و مکتفي و ناقص تقسيم ميگردد. وجود تام, عالم عقول محض است که از آن به صور مفارقه تعبير ميشود و اين صور از ابعاد اجرام و ماده منزه است. وجود مکتفي که عالم نفوس حيواني است و از آن به امور مثالي و اشباح مجرد تعبير ميگردد. و وجود ناقص که عبارت است از عالم صور قائم و متعلق به مواد که از آن به صور حسي تعبير ميشود. حقيقت مواد عالم محسوس متجدد و در هر آن مستغرق در عدم و امکان و ظلمت است و بدين جهت شايسته اينکه به تمام معنا معلوم قرار بگيرد و نام وجود بر آن اطلاق گردد, نيست مثل زمان و حرکت. زمان وحرکت جز در قلمرو «آن» واحد وجودي ندارد. آنات نيز وجودشان بالقوه و هرچه جز در آن واحد تشخص نداشته باشد شامل اجسام و پديدههاي جسماني ماده ميگردد که در هر آن زوال ميپذيرند و حدوث و پيدايش آنها مختص به آن واحد و زوالشان در آنات ديگري است و اطلاق وجود بر آنها از جهت مجاز و تشبيه است و شأن مجاز اقتضا ميکند که از آنها سلب وجود گردد. هر يک از مراتب علم به اقتضاي مرتبه وجوديش صور علمي خاص خود را داراست. از اين جهت ميتوان مدرکات امکاني را چهار نوع دانست: 1) وجود و معلوميت تام که عبارت است از عقول و معقولات بالفعل. اين نوع مدرکات بخاطر شدت در هستي و درخشش ذاتي از آثار جسماني و اشباح و اعداد منزه هستند و در عين کثرت به وجود واحد جمعي موجودند و تبايني در ميان اين حقايق نيست از اينرو که همه در درياي الوهيت مستغرقند. 2) عالم نفوس فلکي بزعم مشائيان و اشباح مجرد و مثل مقداري بزعم اشراقيان. اين دسته از مدرکات تا حدودي مکتفي بالذات و مکتفي به مبادي عقلي خودند و با اتصال به صور وجود تام الهي نقصان خود را جبران ميکنند و با آنها در ميآميزد. 3) عالم نوعي حسي و ملکوت اسفل که متعلق آنها صور محسوس بالفعلي هستند که با مشاعر و حواس ادراک ميگردند و تا ماداميکه در اين قلمرو قرار دارند وجودشان ناقص است مگر اينکه از عالم اشباح رهايي يابند و خود را در پرتو استکمال نفس انساني به عالم برتر ارتقا بخشند. 4) عالم مواد جسماني که صور معلوم آن متغير و زوال پذير است. اين صور در موجوديت پيوسته بين قوه و فعل و ثبات و زوال قرار دارند و ثبات آنها عين زوال و وحدت و اجتماعشان عين افتراق است. نتيجه
1. از نظر صدرا ادراک و علم بمعناي واحدند و ادراک به ادراکات تعقلي, تخيلي و احساسي اطلاق ميگردد. وايتهد نيز ادراک و علم را يکي دانسته است. 2. چون علم از نظر صدرا از مقوله وجود است و وجود داراي مراتب تشکيکي است علم نيز همين ويژگي را خواهد داشت. 3. بنابر پويشي بودن و سيلاني بودن پديدههاي مادي, معلوم واقعي نميتواند عين پديدههاي مادي باشد. بنابرين هر دو فيلسوف در مسئله شناخت وحدت را شرط هر ادراک ميدانند و براساس ساختارهاي فلسفي خود به شيوههاي مختلف به خلاقيت ذهن در توليد کثرات و تکثير وحدات تأکيد دارند. 4. اجزاء عالم ماده پراکنده و متمايز و مستقل از يکديگر نيستند و آنها با دخالت و فاعليت ذهن و بتعبير وايتهد با تعبير رياضي و احتمالات و براساس نسبيت به صورت تودههاي پيوسته و بهم تنيده و وابسته بهم تصور ميشوند و بتعبير صدرا عالم امکان بطور اعم و عالم ماده بخصوص نميتواند جز در پرتو وجود ربطي تلقي گردد. بهمين جهت صدرا با توجه به سلسله مراتب وجود, وجود ربطي عالم امکان را با وسايط و مراتب وجودي طولي و عمودي سرانجام متصل به وجود حق ميداند. وايتهد نيز در فلسفه پويشي خود اين وابستگي پديدهها را به عالم ماوراي ماده مربوط ميکند و همچنين جنبه ثبات( [20] ) قوانين را فرا زماني ميداند. صدرا جنبه ثبات وجود پديدهها را به افاضه حق مربوط دانسته و جنبه ثبات معلوم را به صور نفسي, خيالي و عقلي مربوط ميسازد. صدرا با تشکيکي بودن علم وجود, هم نسبيت علم را در ارتباط با فاعلشناسي مد نظر داشته و هم مراتب اتحاد عالم و معلوم را باعتبار ميزان تکامل نفس و فاعلشناسي تلقي کرده است و در تمام مراتب ادراک وحدت مدرک و اتحاد نسبي مدرک با مدرک را ناديده نميگيرد و بر اين مسئله هم از نظر ontology و هم از نظر epistemology تأکيد فراوان دارد. وايتهد در اين موضوع علاوه بر اينکه فلسفه خود را فلسفه ارگانيسمي معرفي کرده و بنوعي به اتحاد ارگانيکي در پديدههاي عالم هستي تأکيد ميکند و از آن به پيش شرط ظهور پديدهها در ذهن و پيش شرط آگاهي به حقايق ازلي تعبير ميکند. هر مفهومي متضمن يک وحدت ارگانيکي است که مهمترين و بنياديترين وجه شناخت و اصل الاصول شناخت شناسي است. توصيف علمي از نظر او عبارت است از عامل وحدت و همبستگي در ميان عناصر مستقل و مجزا. 5. وايتهد درون بيني مستقيم را که بتعبيري نوعي شهود است از عوامل خلاق ذهني ميداند. 6. از نظر وايتهد آنچه بطور مستقيم ادراک ميکنيم عبارت است از استمرار و امتداد نه اجزاء و لحظات و ذرات اتمي. در فلسفه صدرا براساس وجود ربطي و سلسله مراتب وجود و حرکت جوهري و در فلسفه وايتهد براساس پويشي بودن جهان و نسبيت, اشياء منفرد با صفاتي مجزا و مستقل يافت نميشوند بلکه در ساية وحدت ما اجزاء را به صورت مرتبط و وابسته و بصورت وجود ربطي (از نظر صدرا) و بصورت بخشي از يک سيستم (از نظر وايتهد) مينگريم. 7. هيچ پديده واقعي در مقايسه با پديدههاي ديگر از تجربيات يکسان و همانند برخوردار نيستند (وايتهد) و افاضه فيض از جانب حق نيز تکراري نيست و در هر لحظه شأني و فيضي خاص در جهان متجلي ميگردد(صدرا). پس بلحاظ خلاقيت مدام در پديدههاي هستي و تکامل ذهني و مراتب نفس هالهاي از نسبيت بر مسئله شناخت فرد افکنده ميشود ولي اين نسبيت ناشي از جهل و نقص دانش ماست نه مربوط به حقايق عالم هستي. 8. صدرا اتحاد ادراک مدرک و مدرک را در تمام مراتب علم و شناخت اصل الاصول شناخت ميداند و وايتهد نيز تمايزي را که ميان انديشهها و حقايق فرض ميشود انکار ميکند و حقايق را در علوم طبيعي همان انديشهها تلقي ميکند. 9. از تغيير ذاتي پديدهها و حرکت جوهري درون ذات و پياپي آنها ثبات پديده آشکار ميگردد. يعني از استمرار تعاقب پديدهها نوعي ثبات حاصل ميگردد (صدرا). وايتهد نيز يکنواختي طبيعت را در پرتو گذر و جريان دائمي رويدادهاي مرتبط با امتداد زماني _ مکاني تلقي ميکند. 10. ملاصدرا و وايتهد براساس ontology خود متعلق شناخت را عين امر خارجي و واقعي [8] نميدانند و هر يک خلاقيت نفس را در متعلق شناخت متذکر ميگردند و هر دو پديدههاي عيني را در قلمرو همبستگي و نسبيت پديدهها مورد توجه قرار ميدهند. 11. بنظر ملاصدرا هر ماهيتي سه وجه وجودي دارد که برخي از آنها شديدتر از ديگري است. ميان دو وجه معقول و مادي جهان, جهان سومي است که خود نفس آن را ميآفريند. زيرا نفس از لحاظ ذات و صفات و افعالش در حکم مثالي از خالق است. اين جهان سوم همان «ملکوت نفس» يا وجود ذهني و ظهور مثالي است. وايتهد نيز نقش خيال را در تشکيل مفاهيم و صور ناديده نگرفته است. از نظر صدرا «ملکوت نفس» يا ظهور مثالي عامل انتقال ميان محسوس و معقول و معقول و محسوس است. 12. صدرا همه قواي جسمي ظاهري را سايهها و آثاري از قواي دروني ميداند که همه به مرکز ذاتي نفس يعني به خود نفس برميگردند. نفس به صورت مثالي تصويري از خود دارد که با قالب وي ميخواند و به اشياء به همانسان برميخورد که خود بدان اعتقاد داشته است. از فراز فلسفه صدرا ميتوان خطي را تشخيص داد که بنوعي به بينش متافيزيکي از شهود و بنوعي به نگرش متافيزيک تخيل فعّال و امر مثالي رهنمون ميشود. متافيزيک حضور با گسترده شدنش به متافيزيک شهود ميانجامد که معرفة الامام و سير انفسي بشر در آفاق اين معرفت بشر آن بود. از نظر وايتهد نيز نقش درون بيني و شهود در شناخت اين است که بکمک تعميم تخيلي وجوه خاص را در هم ميآميزد و به اصول کلي متافيزيکي تبديل ميکند. با تعميم تخيلي, ما ميتوانيم ضرورتهاي مستمر و دائمي و ثابت را کشف کنيم. ( [21] ) 13. مراتب کمال نفس در اثر حرکت جوهري از مرحله جدايياش از ماده تا مراحل تجرد و وصولش به آستانه ملکوت و تبديل شدن او به وجود ملکوتي بتدريج حاصل ميگردد و درجه به درجه در امر تعقل بالا ميرود تا سرانجام به مقام اتحاد با عقل فعّال و روح القدس برسد. روان با حرکت جوهري به تجرد برزخي و تجرد عقلي ميرسد زيرا دريافت مجموعه واقعيات جهان معقول و يگانه شدن با آنها از شرايط وجودي روان است؛ همچنانکه جزء شرايط وجودي اوست که خودش به عالم عقليش تبديل شود عالمي که صورت هر موجود معقول و تصوير ذهني هر موجود ماديي در آن است. 14. از نظر صدرا درجه وجود با درجه حضور همبسته است, يعني هر قدر وجود شديدتر باشد حضور در برابر جهانهاي ديگر, و غياب نسبت به مرگ و عدم, به همان نسبت بيشتر است. موارد (14 - 11) از ويژگيهاي معرفت شناسي صدراست که تفصيل آن را در مقالات و پژوهشهاي ديگري از نويسنده اين مقاله ميخوانيد. البته قابل ذکر است که بنظر وايتهد, ما رابطه خود را با جهان خارج از رهگذر منبعالوهيتي که در تجربه کنوني ما حضور دارد, تجربه ميکنيم. احساس اهميتِ تاريخي درک جهان بعنوان يک پويش ازلي و زوال ناپذير در وحدت الهي آرمانهاست. بنابرين ميان الوهيت و پويش تاريخي ارتباطي اساسي وجود دارد. [1] . concepts [2] . actual occasions [3] . eternal objects [4] . imaginative generalization [5] . thought - objects [6] . duration [7] . extension [8] . concrete 1. Bham, Archie J., Epistemology Theory of Knowledge, world books, 1995, p.83. 2. Whitehead, Alfred North, An Enquiry Concerning the Principles of Natural Knowledge, Cambridge University Press, 1925, p.609. 3. Whitehead, Alfred North, The Aims of Education, N.Y.Mentor Books, n.d. p.157 a. 4. Ibid., p.143 a. 5. Whitehead, Alfred North, An Enquiry Concerning The Principles of Natural Knowledge, p.56-57. 6. Whitehead, Alfred, North, Process and Reality, New York, Harfer Torchbooks, 1960, pp. 5-7. 7. Whitehead, Alfred North: The Aims of Education. New York, Mentor Books, n.d. p.158b. 8. Ibid., p.157b. 9. Ibid., 244c. 10. Ibid., p.184b. 11. Ibid., p.200b. 12. ملاصدرا, الحکمة المتعالية في الاسفار الاربعة العقلية, الجزء الثالث من السفر الاول, تعليق حاج ملا هادي سبزواري, بيروت, 1383 هـ . ص287. 13. همان, ص 378. 14. همان, ص 383. 15. همان, ص 379. 16. همان, ص 316 و 317, و ص 367. 17. همان, ص 337. 18. همان, ج 8, ص 259. 19. همان, الجزء الثالث في السفر الاول, ص 293. 20. همان, ص 259. 21. ملاصدرا, الشواهد الربوبيه, چاپ سنگي, 1268, هـ . ق. ص 17؛ الحکمة المتعاليه, الجزء الثالث من السفر الاول, ص 362. 22. Whitehead, Alfred North, Procees and Reality, pp. 5-7