بررسي مسئله عليت در آراءجــانلاك و جورج بـاركـلـي
نويسنده: عباس شيخ شعاعيبراي آنكه بتوانيم به رأي باركلي در باب عليت دست پيدا كنيم در ابتدا لازم است كه نظر او را در خصوص عالم محسوس جويا شويم تا آنگاه ببينيم كه آيا در چنين جهاني ميتواند عليتي وجود داشته باشد يا خير.جان لاك كه كتابش در زمان تحصيل باركلي در دانشگاه دوبلين كتاب درسي بود و يكي از مهمترين پيشينهها و منابع انديشه باركلي محسوب ميشد، معتقد بود كه آنچه ما از عالم محسوس ادراك ميكنيم عبارت است از «كيفيات» كه تصوراتي را در ذهن ما القاء ميكند.اما ما هرگز چيزي بنام جوهر جسماني ادراك نميكنيم. اما از آنجا كه كيفيات را به سه دسته تقسيم كرده و معتقد بود كه كيفيات اولي اجسام قائم و وابسته به ذهن مدرك نيستند؛ لذا ناگزير بايد پذيرفت كه وجود عيني استقلال دارد و چونكه كيفيات و صفات نميتوانند قائم بذات باشند، بنابراين بايد ذاتي وجود داشته باشد كه اين كيفيات قائم به آن باشند، كه لاك، نام آن ذات را جوهر جسماني ميگذاشت. پس بايد وجود جوهر جسماني را فرض كرد و پذيرفت. هر چند هيچ ادراكي از آن نداريم و مدرك بيواسطه ما همان كيفياتند.1
از سوي ديگر مالبرانش2 ميگفت: ما از عالم خارج از ذهن خود فقط با تصورات سروكار داريم و مطلقاً عالم جسماني قابل اثبات نيست، ذهن ما نه ميتواند اجسام را ادراك كند و نه ميتواند وجود آنها را از ذات خداوند بدست آورد زيرا خداوند آنها را از روي اراده و اختيار آفريده است نه از روي ضرورت ذات (چنانكه اسپينوزا تصور ميكرد) بنابراين وجود اجسام نه قابل ادراك است و نه قابل استنتاج، لكن از آنجا كه ميدانيم خدايي وجود دارد و به او ايمان داريم بايد به آنچه كه او در كتاب مقدس آورده نيز ايمان داشته باشيم و در نتيجه بايد بپذيريم كه: «در آغاز، خداوند آسمان و زمين را آفريد» با ميلياردها مخلوقي كه در آنهاست.3
بعد از آنها باركلي به اين نتيجه رسيد كه: چرا ما چيزي را كه ادراك نميكنيم وجودش را بپذيريم؟ او معتقد شد به اينكهحقيقتاً اين تقسيمبندي جان لاك در كيفيات نادرست است و واقعاً كيفيات يك نوعند و همه وابسته بهذهن مدركند. همچنانكه رنگ و بو و مزه و نرمي و سختي وابسته بهمدرِك است، كيفياتي كه جان لاك آنها را كيفيات اوليه ميخواند، نيز وابسته بهذهن مدرِكند، و توجيهاتي براي وابستگي آنها بهذهن مدرِك ميآورد به اين قرار:مثلاً اين ميز را ملاحظه كنيد. در نظر اول شكل آن مربع است. اما اگر از زاويه خاصي به آن نگاه كنيم مستطيل بنظر ميآيد و انتهاي آن كه نزديك به من است پهنتر از انتهاي دور از من مينمايد، همچنين ميز مزبور از دست من بزرگتر و از در اطاق كوچكتر است در حالي كه اگر بهمين وضعي كه من پشت ميز نشستهام دستم را جلو چشمم قرار دهم از ميز بزرگتر بنظر خواهد رسيد. همچنين است جرميت يا جسميت و سختي و نرمي، سطح ميز نسبت به سطح ظاهر شيشه خشن است اما نسبت بهسنگ خارا مثلاً صافتر است. اندازه ميز از دور كوچكتر و از نزديك بزرگتر است. وزنش در سطح زمين بيشتر و در ارتفاعات كمتر است. در باب حركت هم بهمين منوال ميتوان استدلال كرد، مثلاً: هواپيمايي كه در مسافت دور
از نظر باركلي اجسام، منشأ تأثير نيستند زيرا وجود استقلالي ندارند يعني چيزي بنام جوهر جسماني وجود ندارد. خود اين تصورات نيز انفعالاتند، و نميتوانند فعال و منشأ تأثير در ذهن ما باشند.پرواز ميكند حركتش كندتر از هواپيمايي بنظر ميرسد كه با همان سرعت در مسافت نزديك پرواز ميكند...4 بنابراين آنچه كه وجود دارد و هستي بيروني را تشكيل ميدهد عبارت است از مجموعهاي از كيفيات كه در تصور يا ذهن مُدرِكي وجود دارد و بعبارت خود او وجود داشتن بمعني مُدْرَك بودن، يعني هر چه كه موجود است بنحوي با ادراك مربوط است زيرا موجودات از دو قسم بيرون نيستند يا مدرِكند يا مدرَك.از اينرو ميگويد: وقتي كه من ميگويم ميز وجود دارد به اين معني است كه من ميز را ادراك ميكنم و وقتي كه بيرون اطاقم و ميگويم ميز در اطاق وجود دارد بمعني اين است كه من يا هر متفكر ديگري اگر وارد اطاق شود ميز را بالفعل ادراك ميكند. عبارت خود او اين است:«اين ميز را كه من روي آن مشغول نوشتن هستم ميگويم موجود است يعني من آن را ميبينم و حس ميكنم و اگر از اطاق خود بيرون روم ميگويم باز موجود است به اين معني كه اگر در اطاقم بودم آن را ادراك ميكردم يا نفس ديگري آن را بالفعل ادراك ميكند. اينكه ميگويم رايحهاي هست به اين سبب است كه آن استشمام ميشود. اينكه ميگويم صوتي هست از اينرو است كه آن شنيده ميشود. بوجود رنگ و شكل قائليم؛ زيرا كه بوسيله باصره يا لامسه آنها را ادراك ميكنيم. از اينگونه جملات و امثال آنها معني ديگري براي من مفهوم نيست.»5
بنابراين او وجود را اينگونه معني ميكند، نه اينكه وجود را از اشياء سلب كند بلكه معتقد است موجود بودن اشياء بمعني مدرَك بودن آنهاست.
منشأ تصورات در انسان يا عليت در مورد
خدا و انسان
بهرحال، بعد از آنكه باركلي مدعي شد كه در بيرون از ذهن ما چيزي بنام جوهر جسماني وجود ندارد و عالم محسوس عبارت است از مجموعهاي از كيفيات كه در ذهن مدرِكي وجود دارد، جاي طرح اين سؤال هست كه: اين كيفيات چگونه در ذهن منِ انسان واقع ميشوند؟ و از همينجا وارد بحث عليت در فلسفه باركلي ميشويم:نخست اشارهاي به رأي جان لاك و مالبرانش در اين زمينه شايسته است و آنگاه نظر خود باركلي را بيان ميكنيم:جان لاك كيفيات جسماني را سه قسم ميدانست و هر سه نوع كيفيات را چه بصورت كيفيات8 اوليه و چه بصورت نيرويي در اجسام، مستقل از ذهن مدرِك ميدانست و با تفاوتي كه ميان كيفيات اولي و ثانوي و ثالثي معتقد بود ميگفت: تصوراتي كه از كيفيات اولي داريم كاملاً مشابه واقعيت خارجي است مثلاً شكل خاص كه بصورت يك تصور در ذهن من ميآيد حاكي از وجود چنين شكلي در جسم خارجي است اما رنگ خاص كه در ذهن من بصورت يك تصور حاصل ميشود حاكي از وجود كيفيتي در جسم خاص خارجي به اين صورت نيست، و مشابهتي ميان تصورات ثانوي و كيفيات ثانوي وجود ندارد يا بهتعبير ديگر مشابهتي ميان تصورات ثانوي و جسم خارجي وجود ندارد.6 در هر صورت، بر اساس نظر جان لاك منشأ تصورات ذهني ما خود جسم خارجي است كه مستقل از ما وجود دارد. خواه بصورت كيفيات اولي مانند شكل، اندازه، عدد، حركت و ... كه مستقل از ذهن ما قائم بهجوهر جسماني وجود دارند و يا نيرويي كه در جسم وجود دارد و مبدأ تصورات ذهني ماست.مالبرانش ميگفت: اين تصورات نه تصورات حسياند زيرا منشأ آنها جهان خارج از ذهن من نيست، زيرا اجسام چيزي جز همان كيفيات مدرَك ما نيست؛ و چنين نيرويي در اجسام وجود ندارد كه بر نفس اثر بگذارد و در نتيجه جسم نه در جسم اثر ميگذارد و نه در نفس، پس تصورات حسي نداريم حال آنكه تصورات جعلي هم نيستند زيرا خود نفس ما هم توانايي چنين تأثيري را ندارد و منشأ اين تصورات نيست، حتي تصورات فطري هم
باركلي معتقد شد كه تقسيمبندي جان لاك درباره كيفيات نادرست است و واقعاً كيفيات يك نوعند و همه وابسته به ذهن مدركند. كيفياتي كه جان لاك آنها را كيفيات اوليه ميخواند، نيز وابسته به ذهن مدرِكند.نيستند كه از قبل در ذهن ما نهاده شده باشند زيرا لازمه اين سخن اين ست كه بپذيريم كه ذهن ما از پيش داراي نامتناهي تصورات است و منجر بهتسلسل ميشود. پس منشأ اين تصورات كيست؟ منشأ آنها خداست. ما اين تصورات را از خدا ميگيريم و يا بعبارت ديگر اينها را در خدا ادراك ميكنيم.7
اما برخلاف لاك و مالبرانش؛ باركلي اعتقاد بوجود جوهر جسماني يا اجسام ندارد؛ زيرا معتقد است بيرون از ذهنِ منِ انسان تنها مجموعهاي از كيفيات وجود دارد كه وجودي مستقل از ظرف ادراك آنها يا مدرِك ندارند. پس جسمي جداي از مدرِكها وجود ندارد تا بتواند با نيرويي كه دارد بر ذهن ما تأثير بگذارد. اما تا حدودي تحت تأثير مالبرانش است ولي تفاوتهايي هم با او دارد كه در بخشهاي پاياني مقاله مقايسهاي ميان آراء اين دو صورت خواهيم داد.بنابراين از نظر باركلي اجسام، منشأ تأثير نيستند زيرا وجود استقلالي ندارند يعني چيزي بنام جوهر جسماني وجود ندارد. خود اين تصورات نيز انفعالاتند، و نميتوانند فعال و منشأ تأثير در ذهن ما باشند.يادآوري چند نكته:الف) از نظر باركلي وجود يا مُدرَك است يا مُدرِك و مُدرَك همان تصورات است كه انفعالند و در ذهن منطبع ميشوند و فعال نيستند و مدرِك (اعم از نفوس انساني و نفس كلي الهي) فعال است و ميتواند علت باشد.ب) از نظر باركلي تصورات ما بر دو گونهاند:1 ـ تصورات خيالي يا تخيلات كه اراده انساني علت پيدايش آنهاست. (همان تصورات جعلي دكارت كه مورد انكار مالبرانش بود). بنابراين نفس انساني منشأ پيدايش آنهاست يا بهتعبيري علت ايجاد آنهاست. تصورهايي مثل تصور اسب شاخدار يا بالدار و ... كه به اراده آدمي وابستهاند.2 ـ ادراكات يا احساسات يا به تعبير خود باركلي «اشياء واقعي» (همان تصورات حسي دكارت كه باز هم مورد انكار مالبرانش بود). در ادراك اينها اراده انساني نقش ندارد، زيرا ساخته ذهن انسان نيستند و عالم محسوس هم دخالت ندارد زيرا اينها انفعالات صرفند و عالم محسوس هم چيزي جز همين تصورات نيست. پس منشأ آنها كيست؟ يك نفس كلي وجود دارد كه اين تصورات را در ما القاء ميكند و او خداست.ج) چنانكه مشاهده شد باركلي دو نوع تصور بيشتر بيان نكرد، جهت آن اين است كه او نيز مثل لاك معتقد به اصالت تجربي است و طبيعي است كه تصورات فطري را قبول ندارد و لذا بحثي از آنها بميان نياورد.د) او معتقد است كه اين تصورات حسي يا اشياء واقعي قويتر، روشنتر، متمايزتر و منظمتر و مرتبطتر از تخيلاتند، ولي اين دليل نميشود كه آنها در خارج از ذهن موجود باشند و آنها هم جز تصورات چيزي نيستند و اما اينكه تبعيت آنها از نفس يا جوهر متفكري كه آنها را ادراك ميكند كمتر است بدليل اين است كه تحريك آنها به اراده روح ديگر و قادرتري است كه همان خداي متعال است.8
ه··) و بالاخره تا اينجا اجمالاً باركلي دو نوع علت را پذيرفت يكي خدا و ديگري نفوس جزيي انساني كه در ايجاد تخيلات مؤثرند.
عليت در ميان تصورات يا دلالت
(عليت در خارج)
نكته ديگر اين است كه آيا از نظر باركلي در ميان خود تصورات يا كيفيات كه عالم محسوس را تشكيل ميدهند رابطه عليت برقرار است يا خير؟ مالبرانش معتقد بود كه اجسام در يكديگر هيچ تأثيري ندارند و ايجاد حركت در اجسام بواسطه اين نيست كه قوهاي در آنها موجود است زيرا قوهاي كه براي حركت اجسام لازم است در خود آنها نيست بلكه در علت اولي يعني خداست.9
پس اينكه ميگوييم جسمي، جسم ديگر را حركت ميدهد يعني چه؟ تنها معناي آن اين است كه جسم الف سبب ميشود جسم ب كه اول در مكان خاصي بود اكنون در مكان ديگري باشد.و اين سببيت بمعني تأثير و تأثر نيست، در واقع خداوند كه اشياء را ايجاد ميكند، علت ابقاء آنها نيز هموست و در هر لحظه چنانچه جسم متحرك باشد، خداوند آن جسم را در مكان خاصي ابقاء ميكند و در آن مكان يك فاصله مشخص و نسبت خاصي با جسم ديگر دارد و سببّيت بهمين معني است كه موقعيت و جايگاه جسم را نشان ميدهد. پس هيچ جسمي علت قرار گرفتن جسم ديگر در مكان نميشود.10
سخناني از اين قبيل بود كه باركلي را به انكار جوهر جسماني سوق داد، باركلي ملاحظه كرد و ديد جسمي كه قابل ادراك نيست و هيچ منشأيت اثري هم ندارد، هيچ دليلي براي فرض وجودش نيست و لذا آن را انكار كرد.با توجه به انكار جوهر جسماني از سوي باركلي و اعتقاد بهتصورات بنظر ميرسد روشن است كه از نظر او در عالم محسوس كه همان تصورات يا مجموع كيفيات است، رابطه علت و معلولي وجود ندارد زيرا عالم محسوس را مجموعهاي از تصورات تشكيل ميدهد كه انفعال صرفند و نه فعال، در حاليكه عليت مستلزم فعاليت است. پس هيچ رابطه علت و معلولي در ميان تصورات وجود ندارد.باركلي معتقد است كه رابطه ميان آنچه علت و معلول مينامند، عليت نيست بلكه دلالت است يعني فيالمثل، اگر آتش علت آسيب ديدن دست من كه به آن نزديك شده است دانسته ميشود، بايد بجاي آن واژه دليل يا علامت را نهاد. آتش علت نيست بلكه، دليل و علامتي است كه ما را آگاه ميكند از رنجشي كه به ما خواهد رسيد و البته اين دلالت هم از خود اين تصورات نيست. بلكه خداوند در اينها اين دلالت را نهاده است. و ما را با همين علايم از مدلولها آگاه ميسازد.عبارت خود باركلي اين است:«آتشعلت سوزشي كه از تماس با آن احساس ميكنيم نيست بلكه علامتي است كه ما را از سوزش مطلع ميكند. همچنين صوتي كه ميشنويم معلول و اثر فلان حركت يا فلاناصطكاك نيست. بلكه علامت و دالّ بر آن است.»11
نظر بنت12 نيز اين است:«استدلال انفعالي بودن مستلزم اين فرض است كه هيچ چيز بجز يك نفس نميتواند علت باشد، اين فرض حاكي از اين است كه آتش، كتري را بجوش نميآورد. و آدمي شگفتزده ميشود كه چرا باركلي چنين سخن نامعقولي را ميپذيرد.يك تبيين اين است كه او استدلال زير را قانع كننده يافته است كه: اشياء مجموعهاي از تصوراتند و تصورات واضح است كه منفعلند و هيچ قدرت يا فاعليتي در آنها نهفته نيست. پس اشياء منفعلند و ناتوان؛ و بنابراين علت نيستند. اين استدلال جالب نيست. مقدمه نخست آن باطل و مقدمه دوم آن بسيار مبهم و ناواضح است.اما نظريه باركلي يك منبع ديگر دارد كه مستلزم ايدهآليسم نيست. هنگامي كه عوام ميگويند كه فلان چيز علت واقع شده يا چيز ديگري را ساخته يا توليد كرده است، همه اينها گزارش از يك توالي حوادثي است كه يك نمونه آشنا را معرفي ميكند. خلاصه، عوام علل را گزارش ميكنند اگر چه آنها فقط نظم و ترتيبها را مشاهده كردهاند. باركلي ميخواهد بگويد كه: عوام چيزي بيش از آنچه بايد، ميگويند. او ميگويد:«بهم پيوستگي تصورات مستلزم علاقه علت و معلولي نيست بلكه از قبيل رابطه دال و مدلول است...»13 باركلي فكر ميكند كه تصورات ديدني زبان زمانآيندهخداست دربارهجهان محسوس و ملموس.»14
بنابراين در تحليل او دو نكته مشاهده ميشود:1- همه آنچه ما مشاهده ميكنيم توالي منظم در ميان تصورات است.2- الف علت پيشگويي رخداد ب است، و دستگاه طبيعت سراسر دستگاه علايم است و در همينجا فرق ميان نظر او با جان لاك و هيوم روشن ميشود، آنها فيالجمله تأثير و تأثر را ميپذيرند لكن هيوم مشكل ضرورت را دارد و لذا عليت را نميپذيرد، لاك ضرورت را هم ضميمه ميكند و عليت را ميپذيرد، اما باركلي تأثير و تأثر را مردودميداند وديگر نوبت به بحث از ضرورت نميرسد.يك نكته در اين قسمت از بحث باقي ماند و آن اينكه فاعليت خداوند از طريق ارسال علايم به چه نحوهاي است؟ از نوع نظر مالبرانش است يا ديدگاه لايب نيتس؟
لايب نيتس معتقد بود كه خداوند مونادها را خلق ميكند و دستور كار آنها را در آنها قرار ميدهد و خودش كاري با آنها ندارد، (تفويض معتزله) همچون ساعتسازي كه ساعت را براي ساعت و دقيقه و ثانيه مشخصي كوك ميكند تا زنگ بزند و يا تا مدتي كار كند. اما مالبرانش تحقيق / بررسي مسئله عليت در آراء جان لاك و جورج باركلي
معتقد بود كه خداوند پيوسته در حال فعاليت است و در هر زمان و هر لحظه در فعل است. حال باركلي كدام نظر را ميپذيرد؟ بنظر ميرسد كه باركلي با نظريه ساعتساز لاهوتي لايب نيتس موافق نيست بلكه معتقد است خداوند همواره فعال است و در حال ارسال علايم براي ما. پس در هر مورد جزيي هر تصوري توسط خداوند بعنوان علامتي براي يك تصور ديگر ارسال ميشود. و فعاليت خداوند تام و دايمي و مستمر است.15 پس در خود آتش نيروي سوزندگي وجود ندارد، بلكه آتش كه مجموعهاي از تصورات و انفعالات است توسط خداوند هر دم علامت است براي سوزاندن و آنچه كه ما از آن به تأثير و تأثر ياد ميكنيم همان دالّ و مدلول است كه پيوسته خداوند ايجاد ميكند.
نوع شناخت ما از خدا، خود و نفوس انساني ديگر
(نوعي عليت در شناخت ما)
باركلي ميان تصور (Idea) و مفهوم (notion) فرق مينهد. معتقد است كه ما تصوري از خود يا خدا نداريم زيرا ما روحاني هستيم و تصور مخصوص محسوسات است اما از خود و خدا مفهومي داريم. لكن مفهومي كه ما از خود يا روح داريم شهودي 16 است يعني با واسطه مفهوم ديگري نيست، و در اينجا تقريبا تحت تأثير جان لاك است.تلقي او از روح يا خود عبارت است از: يك جوهر بسيط روحاني كه هم فعال است و فعل دارد و هم منفعل است و انفعال دارد. از آنجا كه احساسات و تصورات را در مييابد به او فهم گفته ميشود و از آنجا كه تخيلات را ايجاد ميكند به او اراده گفته ميشود. پس علم ما بخودمان شهودي و حضوري است.- در مورد ارواح متناهي ديگر، يا نفوس انساني ديگر معتقد است كه: ما از راه استدلال بوجود آنها پي ميبريم. اما چطور؟ خود او ميگويد: «يك روح انساني يا يك شخص، چون يك تصور نيست، بهحواس ادراك نميشود، آنگاه كه ما رنگ و قد و شكل و حركت انساني را ميبينيم در واقع فقط احساسها و تصورهايي را كه در ذهن خود ما برانگيخته شده است ادراك ميكنيم. اين تصورات كه به صورت مجموعههاي جداگانهاي به ما عرضه ميشود براي اين است كه ما را از وجود روحهاي متناهي و خلق شدهاي كه مانند ما هستند آگاه سازد. پس بدين قرار روشن است كه اگر مراد از انسان آن چيزي است كه مانند ما زيست ميكند و ميجنبد و ادراك ميكند، انساني را نميبينيم بلكه آنچه ميبينيم فقط مجموعهاي است از تصورات با اين خصوصيت كه ما را متوجه ميسازد به وجود چيزي شبيه خود ما كه مصدر مشخص فكر و حركت و همراه آن مجموعه است و آن مجموعه نمودار آن است.»17
بنابراين ما انساني مثل خودمان ادراك نميكنيم بلكه ما مجموعهاي از تصورات متمايز را مشاهده ميكنيم و از وجوداينمجموعه تصورات،استنباط ميكنيم كه يك روح متناهي مثل خود ما بايد در وراي اينها باشد بنام انسان.البته روشن است كه اين استدلال در چارچوب مباني باركلي قابل قبول نيست زيرا: همانطور كه در مباني او، مجموعه تصورات متمايز در محسوسات حاكي از وجود جوهر مادي در وراي آنها نيست، در اينجا نيز ميتوان احتمال داد كه مجموعهاي از تصورات وجود دارد كه بدون وجود يك جوهر روحاني خداوند در من ايجاد كرده است ولي من بهخطا آنها را حاكي از وجود يك جوهر روحاني تلقي ميكنم. در مورد خداوند؛ او معتقد است كه ما تصوري از خداوند نداريم؛ زيرا تصور، مربوط بهمحسوسات است و خدا محسوس نيست اما او را مييابيم و بر وجود او ميتوان استدلال كرد.او استدلال وجودي آنسلم و دكارت و امثال آنها را قبول ندارد. اما استدلالهايي دارد كه يكي از آنها را شايد بتوان نوعي برهان علّي ناميد به اين قرار:1- اگر محسوسات تصوراتند و اين تصورات وابسته و مولود ذهنهاي ما نيستند پس بايد علت آنها ذهني غير از ذهن خودمان باشد. عبارت خود باركلي اين است: «...آثار طبيعت، يعني بزرگترين قسمت تصورات و احساسهايي كه ما ادراك ميكنيم، چنانكه هر كس در كمال وضوح ميبيند، مولود و تابع اراده انسان نيست. بنابراين روح ديگري هست كه علت آنهاست، زيرا كه قيام آنها بخود متناقض است.18
2- برهان ديگري نيز از مطاوي عبارات باركلي ميتوان بر اثبات وجود خداوند اقامه كرد و آن نوعي برهان نظم است. عبارتي است الهام بخش اين برهان از خود باركلي به اين قرار:«خدا را نيز بهمين وجه است كه ميبينيم جز اينكه مجموعهاي واحد و متناهي و محدود از تصورات دلالت بر ذهني متناهي و جزيي ميكند و حال آنكه بهر كجا كه بنگريم آيات بينّات خداوند را در همه جا و همه وقت مشاهده خواهيم كرد. هر آنچه كه ميبينيم و ميشنويم و لمس ميكنيم و بحواس در مييابيم، بهر نحو و هر طريق، نشان و اثري است از قدرت خدا.»19
و در عبارت ديگر: «حتي ميتوان گفت كه هستي خدا بيشتر از هستي مردم با وضوح ادارك ميشود زيرا كه آثار طبيعت بينهايت بيشتر و مهمتر و مشهورتر از آثاري است كه به انسان نسبت ميدهند»؛20 و در عبارت ديگر: «اذهان حقير عاري از فكر، آثار عنايت الهي را استهزاء كردن ميتوانند چون كه از ادارك زيبايي و نظم آن آثار عاجزند يا اينكه اصلاً در اين صراط نيستند. اما آنها كه از نعمت انصاف وسعه فكر برخوردارند و به تفكر و تأمل انس گرفتهاند هرگز نميتوانند از ستودن آثار حكمت و رحمتالهي كه در سراسر نظام طبيعت پيدا و هويداست باز ايستند.»21
3- شايد از برخي عبارات ديگر او بتوان يك صورت خاصي از برهان امكان و وجوب را نيز برداشت كرد، از جمله عبارت زير:«هيچ نشاني نيست كه دلالت بر وجود انساني كند و هيچ اثري نيست كه از او ناشي شده باشد مگر آنكه بر هستي اين عقل كل، كه خلاق طبيعت است، نشان و آيتي باشد بس پيدا و هويدا. زيرا براي تأثير در ديگران، اراده انسان اثري جز اين ندارد كه اندام تن خود را بجنبش درآورد، اما اينكه اين جنبش همراه با محرك تصوري باشد در ذهن ديگري خود امري است كاملاً منوط بهمشيت خلاق متعال. تنها او است كه با حفظ جمله كائنات بكلمه قدرت خود، چنان رابطهاي ميان ارواح مقرر كرده است كه از بركت آن هر كس توانايي اين را يافته است كه بوجود نظاير خود پيببرد...22»
* * *
اجمالاً تاكنون مشاهده كرديم كه باركلي در ميان موجودات عالم محسوس به هيچ رابطه عليتي معتقد نيست ولي دو علت را ميشناسد يكي نفوس جزيي كه ما انسانهاييم زيرا تخيلات ساختههاي ذهن مايند و خدا، هم علت كل است و هم علت وجود ما و هم علت ادراك تصورات يا احساسات در ما؛ يعني اينكه ما مدرك تصورات واقعي يا احساسات هستيم در واقع در اين ادراكات ما فعال نيستيم بلكه خداوند است كه با قدرت خودش اين امكان را براي ما انسانها فراهم ميكند و بعبارتي ما اين تصورات را در پرتو رؤيت خدا ادراك ميكنيم كه در همينجا تأثير نظريه «رؤيت خدا»ي مالبرانش هم مشاهده ميشود. لكن براي تكميل بحث و بيشتر روشن شدن موضع باركلي شايسته است كه مقايسه مختصري در همين باب ميان مالبرانش و باركلي صورت دهيم. آنگاه با توجه به اينكه ثمرهاي كه در باب عليت در باركلي مشاهده ميشود در حقيقت ريشه در بحثهاي مالبرانش و قبل از او اُكام دارد.
مقايسهاي ميان مالبرانش و باركلي
الف) چنانكه در گذشته مشاهده كرديم مالبرانش معتقد بود كه وجود اجسام و جواهر جسماني براي ما قابل ادراك نيست لكن بدليل قول خداي متعال و كتب مقدس بايد بوجود آنها اذعان كرد اما باركلي بهمين دليل كه جواهر جسماني مدرك ما نيستند آنها را انكار كرد و معتقد شد كه هر چه وجود دارد همان است كه مدرك ما و آن، تصورات و كيفياتند نه جواهر.ب) مالبرانش معقتد بود كه در جواهر جسماني يا اجسام نيروي فعالي وجود ندارد و در نتيجه هيچ عليتي در عالم اجسام در اجسام نسبت به نفوس وجود ندارد.باركلي هم اين سخن مالبرانش را پذيرفت. لكن نتايجي كه اين دو فيلسوف از اين مبناي مشترك گرفتند متفاوت بود زيرا مالبرانش به اين نتيجه رسيد كه پس تنها يك علت وجود دارد و آن خداوند است و همه روابط علّي كه ما باور داريم به اراده الهي انجام ميشود، خداست كه آتشهاي جزيي را ميآفريند و سوختهاي جزيي را نيز، از آنجا كه خداوند هم علت محدثه و هم علت مبقيه است؛ لذا در هر لحظه موجودات بوسيله او خلق ميشوند. پس اگر جسم الف گمان ميشود كه جسم ب را حركت داده و از مكان اول بهمكان دوم ميبرد، خطاست، در حقيقت خداست كه در «آن» دوم جسم ب را در مكان دوم خلق ميكند.23اما نتيجهاي كه باركلي گرفت اين بود كه: پس جسمي و جوهري كه نه ادراك ميشود و نه فعال است به چه دليل بايد فرض شود؟
تحقيق / بررسي مسئله عليت در آراء جان لاك و جورج باركلي
لذا وجود آن را انكار كرد و جهان را مركب از تصورات دانست و در نتيجه بطور كلي رابطه عليت در عالم محسوس را منكر شد و همه آنچه را كه روابط علّي ميناميم روابط دال و مدلول خواند و باز هم تحت تأثير مالبرانش معتقد شد كه خداوند همواره در حال پيام فرستادن است و اين دوّال، زبان سخن گفتن مدام خدا با انسانند كه حوادث را پيشگويي ميكنند.مالبرانش تأثيري براي اجسام قائل بود اما در حد ظرف تحقيق عليت الهي كه البته تأثير استقلالي نيست، خداوند عليت دارد نسبت به اشياء اما عليت خداوند در ظرفمثلاً جسمالف نسبت بهجسم ب تحقق مييابد.24 ولي بار كلي همين نحوه تأثير و تأثر را نيز در عالم محسوس قبول نداشت زيرا اصلاً عالم اجسام و جواهر را قبول نداشت.ج) و بالاخره آخرين نكته عبارت است از ميزان فاعليت خداوند در افعال انسان و اندازه عليت خود انسان در اين باب.مالبرانش ميگفت: هم در افعال منسوب به اجسام طبيعي و هم در افعال منسوب به انسان در هر دو فاعل و علت حقيقي خداست و هم اجسام و هم انسان ظرف تحقق فاعليت خداوند محسوب ميشوند و در نتيجه اصالتي براي اراده انسان قائل نبود25 (تقريبا شبيه نظريه كسب اشاعره). اما باركلي معتقد بوده است كه: اراده انسان در طول اراده الهي قابل طرح است و او معتقد است كه اراده انساني است كه اعضاء و جوارح او را بحركت واميدارد و در آنجايي كه گناهي در ميان است و انسان گناه ميكند، بازهم پاي اراده انسان در بين است و اين اراده انسان است كه از قوانين دين و عقل منحرف شده است و يك عملي كه با يك عمل درست كاملاً شبيه است اما بلحاظ اخلاقي مشكل دارد؛ يعني: فعل انسان، بلاواسطه بخود او و اراده او منسوب است. گرچه، اراده او در طول اراده الهي قرار دارد؛ و اكنون عباراتي از خود باركلي:«هيلاس: فيلونوس، تو ظاهرا توجه نداري كه وقتي خدا را موجد بلاواسطه كليه حركات در طبيعت ميشماري، ضمنا او را موجد قتل و هتك حرمت مقدسات و زناكاري و ساير گناهان كبيره نيز بشمار ميآوري.فيلونوس: ... در ادامه جواب هيلاس ميگويد: گناه يا فساد اخلاق انحراف باطني اراده از قوانين عقل و دين است... و در قسمت ديگر جواب هم گفته است: من هرگز نگفتهام كه خداوند يگانه فاعلي است كه همه حركات را در اجسام ايجاد مينمايد.راست است كه من انكار كردهام كه غير از ارواح، فاعل ديگري در عالم باشد، ولي اين منافاتي ندارد با اينكه در توليد حركات، براي موجودات متفكر صاحب عقل، قائل بشويم بقواي محدودي كه بالمآل مستفاد و مأخوذ از قدرت الهي است، ليكن بلاواسطه در تحت اختيار اراده خود آنهاست، و همين كافي است كه آنها را مسئول جرم ناشي از اعمال خودشان بشناسيم».26مقايسهاي ميان غزالي، اكام و باركلي
در باب عليت
الف) در باب اينكه عليت همان توالي و تعاقب پديدههاست:
غزالي: فيلسوفان را دليلي نيست مگر مشاهده حصول احتراق در زمان ملاقات آتش و مشاهده دلالت دارد بر اينكه حصول در آن زمان است و دلالت ندارد بر اينكه حصول بهخاطر آن است و يا از آن است.27ويليام اكام: آنچه عليت ناميده ميشود معنايي جز توالي منظم دو پديدار ندارد.28
باركلي: آنچه مسلم است، باركلي ميپذيرد كه ما توالي منظم را مشاهده ميكنيم اما هرگز عليت را بهتوالي منظم تأويل نميكند29؛ زيرا رابطه ميان تصورات را رابطه داّل و مدلول ميداند و نه علت و معلول و لذا توالي را در ميان دوال و مداليل ميداند و علتهاي راستين را همان ارواح ميداند كه اولاً شامل خدا ميشود و ثانيا در طول اراده الهي شامل انسانها نيز ميشود.
ب) ضرورت:
غزالي: اقتران ميان آنچه عادتا سبب ميگويند و ميان آنچه مسبب مينامند نزد ما ضروري نيست.30اُكام: خداوند ميتواند اين نظم را برهم زند و محدود به اين نظم نيست و ميتواند معلول را بدون علتش و علت را بدون معلول بياورد. يكي از عبارتهاي او اين است: «خداوند قادر است آنچه را عادتا توسط علل انجام ميدهد بدون وساطت همان علل هم انجام دهد».31
باركلي: از آنجا كه ضرورت فرع بر عليت است و او رابطه ميان تصورات را دال و مدلول ميداند آنهم به اراده الهي ضرورت معنا پيدا نميكند و خداوند است كه پيوسته با اين دوال با ما سخن ميگويد و ما را بر مدلولها ميآگاهاند.
ج) سنخيت:
غزالي: همواره گندم از گندم ميرويد و جو ز جو و خداوند اين نظم را حفظ ميكند مگر اينكه خيري در نقض آن باشد مثل معجزات كه براي نبوت پيامبر لازم است.32 پس سنخيت دايمي نيست.اُكام: از آنجا كه او اصلاً به رابطه عليتي در جهان معتقد نيست و ضرورت را هم منكر است تكليف سنخيت نيز روشن است. او نيز مثل غزالي جريان عادي حوادث را ميپذيرد كه خداوند عادتا چنين ميكند، اما هرگز اين جريان عادي خداوند را محدود نميسازد و ميتواند جريان عادي را نقض كند و بگونهاي ديگر عمل كند.33باركلي: نظر او نيز درباره سنخيت قابل فهم است كه نميتوان ادعاي سنخيت كلي كرد. اما از سخنان او بر ميآيد كه معتقد است خداوند اراده كرده است كه اين مجموعههاي تصورات بگونهاي باشند كه هر دالي از مدلول خاصي حكايت كند و بايد اين مرادات خداوند را كشف كرد.34 ولي با توجه به تأثيري كه از مالبرانش پذيرفته نميتوان اين سنخيت را ضروري و كلي دانست زيرا اين دوال و مداليل را خداوند پيوسته ميآفريند و ميشود كه روال عادي نقض شود.
د) علت اينكه رابطه عليت در ذهن ما مطرح شده عادت است.
غزالي:... ممكن است اين امور واقع بشوند يا نشوند و استمرار عادت به آنها، يكي پس از ديگري در اذهان ما جريان آنها را بر وفق عادت گذشته چنان رسوخ داده كه از آن جدا نميشود.35اُكام: اعتقاد ما بتخلف ناپذيري معلول از علت بدليل معرفت حاصل از عادت است.36
باركلي: شايد بتوان گفت از نظر او دليل اين امر، همان اعتقاد بوجود جوهر جسماني مستقل از مدرك در عالم محسوس است كه داراي نيروي فعالي است كه ميتواند منشأ اثر باشد و اگر كسي مثل خود او وجود چنين جوهري را منكر بشود خودبخود مسئله عليت در عالم محسوس منتفي است. البته تعبير عادت در سخنان ايشان مشاهده نشد تأكيد بيشتر ايشان بر علل قول بهجوهر جسماني است و تبيين و رد آنها.37
ه··) و بالاخره آخرين عنوان انتساب عليت بخداوند
غزالي: اقتران آنها بدان چيزي است كه از تقدير خداي سبحان گذشته و آنها را بر سبيل تتابع آفريده نه بجهت آنكه بهنفس خويش ضروري و غير قابل افتراق باشند.38اُكام: او جهاني تصور ميكند كه در آن احتراق بدنبال آتش پديد ميآيد اما نه از روي ضرورت ناشي از آتش، زيرا خداوند قادر بود يكبار و تا ابد مقدر سازد كه هر وقت آتش در قطعات چوب يا كاغذ موجود شود، خود خداوند حرارت را در آنها ايجاد كند...39 و در جايي ديگر ميگويد كه: نيرويي در خود اشياء وجود ندارد، هر چه هست فعل خداوند است.باركلي: چنانكه پيش از اين در مقايسه او با مالبرانش مشاهده شد او عليت حقيقي را از آن خداوند ميداند ولي تا آنجا كه به افعال انسان مربوط ميشود اراده انساني را نفي نميكند بلكه آن را بطور محدود ميپذيرد و در افعال انساني فاعل بلاواسطه را خود انسان ميداند و لذا معتقد است كه گناهكار مستحق كيفر است اما بنظر او اراده الهي در طول اراده انساني است و البته اين تفاوتي است كه نظر او با رأي غزالي و اكام پيدا ميكند.براي كسب اطلاعات بيشتر علاوه بر منابعي كه در پاورقيها ذكر شدهاند ميتوانيد بهمنابع ذيل نيز رجوع كنيد.1 - John Locke - An Essay Concerning Human understanding.2 - تأملات در فلسفه اولي، نگارش دكارت، ترجمه دكتر احمدي.3 - حكمت يونان، نوشته ورنر، ترجمه نادرزاد.4 - فلسفه يونان و رم، كاپلستون، دكتر مجتبوي.5 - نخستين فيلسوفان يونان، دكتر شرفالدين خراساني.كيفيات و صفات نميتوانند قائم بذات باشند، بنابراين بايد ذاتي وجود داشته باشد كه اين كيفيات قائم به آن باشند، كه لاك، نام آن ذات را جوهر جسماني ميگذاشت. پس بايد وجود جوهر جسماني را فرض كرد و پذيرفت. هر چند هيچ ادراكي از آن نداريم و مدرك بيواسطه ما همان كيفياتند.باركلي معتقد است آنچه كه وجود دارد و هستي بيروني را تشكيل ميدهد عبارت است از مجموعهاي از كيفيات كه در تصور يا ذهن مُدرِكي وجود دارد و بعبارت خود او وجود داشتن بمعني مُدْرَك بودن، يعني هر چه كه موجود است بنحوي با ادراك مربوط است زيرا موجودات از دو قسم بيرون نيستند يا مدرِكند يا مدرَك.بر اساس نظر جان لاك منشأ تصورات ذهني ما خود جسم خارجي است كه مستقل از ما وجود دارد.باركلي اعتقاد به وجود جوهر جسماني يا اجسام ندارد؛ زيرا معتقد است بيرون از ذهنِ منِ انسان تنها مجموعهاي از كيفيات وجود دارد كه وجودي مستقل از ظرف ادراك آنها يا مدرِك ندارند. پس جسمي جداي از مدرِكها وجود ندارد تا بتواند با نيرويي كه دارد بر ذهن ما تأثير بگذارد.ادراكات يا احساسات يا به تعبير خود باركلي «اشياء واقعي» در ادراك اينها اراده انساني نقش ندارد، زيرا ساخته ذهن انسان نيستند و عالم محسوس هم دخالت ندارد زيرا اينها انفعالات صرفند و عالم محسوس هم چيزي جز همين تصورات نيست. پس منشأ آنها كيست؟ يك نفس كلي وجود دارد كه اين تصورات را در ما القاء ميكند و او خداست.با توجه به انكار جوهر جسماني از سوي باركلي، رابطه علت و معلولي وجود ندارد زيرا عالم محسوس را مجموعهاي از تصورات تشكيل ميدهد كه انفعال صرفند و نه فعال، در حالي كه عليت مستلزم فعاليت است. پس هيچ رابطه علت و معلولي در ميان تصورات وجود ندارد.باركلي معتقد است كه رابطه ميان آنچه علت و معلول مينامند، عليت نيست بلكه دلالت است.لاك و هيوم تأثير و تأثر را ميپذيرند لكن هيوم مشكل ضرورت را دارد و لذا عليت را نميپذيرد، لاك ضرورت را هم ضميمه ميكند و عليت را ميپذيرد، اما باركلي تأثير و تأثر را مردود ميداند و ديگر نوبت ببحث از ضرورت نميرسد.بنظر ميرسد كه باركلي با نظريه ساعتساز لاهوتي لايب نيتس موافق نيست بلكه معتقد است خداوند همواره فعال است و در حال ارسال علايم براي ما. پس در هر مورد جزيي هر تصوري توسط خداوند بعنوان علامتي براي يك تصور ديگر ارسال ميشود. و فعاليت خداوند تام و دايمي و مستمر است.باركلي معتقد است كه ما تصوري از خداوند نداريم، زيرا تصور مربوط بمحسوسات است و خدا محسوس نيست اما او را مييابيم و بر وجود او ميتوان استدلال كرد.باركلي استدلال وجودي آنسلم و دكارت و امثال آنها را قبول ندارد. اما استدلالهايي دارد كه يكي از آنها را شايد بتوان نوعي برهان علّي ناميد
باركلي: آثار طبيعت، يعني بزرگترين قسمت تصورات و احساسهايي كه ما ادراك ميكنيم، چنانكه هر كس در كمال وضوح ميبيند، مولود و تابع اراده انسان نيست. بنابراين روح ديگري هست كه علت آنهاست، زيرا كه قيام آنها بخود متناقض است.باركلي: نظر او نيز درباره سنخيت قابل فهم است كه نميتوان ادعاي سنخيت كلي كرد. اما از سخنان او بر ميآيد كه معتقد است خداوند اراده كرده است كه اين مجموعههاي تصورات بگونهاي باشند كه هر دالي از مدلول خاصي حكايت كند و بايد اين مرادات خداوند را كشف كرد.
1- كتاب تحقيق در فهم بشر، تأليف جان لاك، ترجمه: دكتر شفق، كتاب دوم، فصل بيست و سوم.2- نيكلا مالبرانش (1715-1638) يكي از فيلسوفان كارتزين فرانسوي است.3- نقد تفكر فلسفي غرب، تأليف ژيلسون، ترجمه دكتر احمدي، ص 181؛ و نيز فلاسفه تجربي انگلستان، تأليف بزرگمهر، ص 105-104.4 - فلاسفه تجربي انگلستان، ترجمه منوچهربزرگمهر؛ ص127.5- رساله در اصول علم انساني، باركلي، ترجمه دكتر مهدوي، بخش اول، شماره 3، ص 23.6- فيلسوفان انگليسي، كاپلستون، ترجمه دكتر اعلم، ص 103.7- فلاسفه تجربي انگلستان، ص 105-104.8- رساله در اصول علم انساني ، ص 39-38، فصل 1، بند 32 و 33.9- فلاسفه تجربي انگلستان، ص 105.10- نقد تفكر فلسفي غرب، ص 198-197.11- رساله در اصول علم انساني، ص 59، بند 65.12- Jonathan Bennett.13- رساله در اصول علم انساني، همان.14 - Jonathan Bennett, locke, Berkeley, Hume - Central themes, p. 199.15- فيلسوفان انگليسي، ص 267.16 - همان، ص 249؛ توضيح اينكه در اين كتاب مراقبه يا حس باطن آمده است.17 - رساله در اصول علم انساني، بند 148، ص 108.18 - همان، بند 146، ص 106.19 - همان، بند 148.20 - همان.21 - همان، بند 154.22 - همان، بند 147.23 - نقد تفكر فلسفي غرب، ص 198.24 - همان،
25 - فلاسفه تجربي انگلستان، ص 106.26 - سه گفت و شنود، باركلي، ترجمه منوچهر بزرگمهر؛ گفت و شنود سوم، ص 102-101 (براي مقايسه بيشتر آراء اين دو فيلسوف؛ ر.ك. سه گفت و شنود: گفت و شنود دوم، ص 70. رساله در اصول علم انساني شمارههاي 68 و 69 و ... فيلسوفان انگليسي ص 268-267 و فلاسفه تجربي انگلستان، ص 206).27 - ترجمه تهافت الفلاسفه، غزالي، ترجمه خواجوي، ص 237.28 - فيلسوفان انگليسي، ص 267.29 - نقد تفكر فلسفي غرب، ص 86.30 - ترجمه تهافت، ص 236.31 - نقد تفكر فلسفي غرب، ص 86-85.32 - همان.33 - ترجمه تهافت، ص 244.34 - رساله در اصول علم انساني، بند 65 و 66.35 - ترجمه تهافت، ص 242.36 - نقد تفكر فلسفي غرب، ص 93-90.37 - رساله در اصول علم انساني، بندهاي 73 و بعد از آن.38 - ترجمه تهافت، ص 236.39 - نقد تفكر فلسفي غرب، ص 87.