بررسی نظریه حدوث جسمانی نفس و معاد جسمانی از دیدگاه ملاصدرا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بررسی نظریه حدوث جسمانی نفس و معاد جسمانی از دیدگاه ملاصدرا - نسخه متنی

محمدجواد پیرمرادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اولين كسي كه بر معاد جسماني برهان اقامه كرده است:

صدرالمتألهين اولين كسي است كه براي معاد جسماني برهان آورده است.

شيخ‏الرئيس مي‏گفت معاد جسماني را نمي‏توان با برهان اثبات كرد و بايد آن را بر اساس آنچه شارع مقدس فرموده است پذيرفت و همين براي اثبات آن كافي است. زيرا معاد جسماني به لذتها و رنجهاي مادي و جسماني مربوط است و اهل حكمت چندان به اين لذتها و آلام اعتنايي ندارند، بلكه در مقابل لذتهاي روحاني و عقلي چندان وقعي به لذتهاي مادي نمي‏نهند از اينرو وي بيشتر در صدد اثبات معاد روحاني و اثبات سعادت و شقاوت عقلاني بر آمده است.12 البته اين بدان معنا نيست كه شيخ معاد جسماني را انكار كرده باشد بلكه مؤمنانه و به تعبير بعضي متعبّدانه آن را پذيرفته و علت اينكه بدان نپرداخته است يكي به دليل بي‏اهميت بودن لذتها و رنجهاي جسماني و دوم به خاطر عدم امكان برهان عقلي بر امور جزئي محقَق در آن عالم از نظر اوست، لذا جايي براي تهمت بر شيخ باقي نمي‏ماند.

اما صدرالمتألهين بر اساس مشرب خاص فلسفي خويش يازده مقدمه در اسفار و در بعضي كتابهاي مختصر مثل شواهد الربوبيه و مبدأ و معاد، هفت مقدمه براي اثبات معاد جسماني ذكر كرده است كه البته اين مقدمات بعضا همان اصول فلسفه او را تشكيل مي‏دهد يا بر آن اصول مبتني است.

مقدمات صدرالمتألهين براي اثبات معاد جسماني13

1ـ وجود، اصيل و ماهيت تابع وجود است. وجود از معقولات ثاني و امور انتزاعي كه ما به‏ازاي خارجي نداشته باشد نيست، بلكه حق اين است كه آن هويت عيني است كه مابه‏ازاي ذهني هم ندارد و جز با عرفان شهودي به آن نمي‏توان اشاره كرد.

2ـ تشخص هر شي‏ء و ملاك تمايز آن همان وجود خاص آن است و آنچه را قوم، ملاك تشخص و تمايز مي‏شمارند امارات و لوازم هويت شخصييه وجودند آن هم نه به اعيان و اشخاص، بلكه علي سبيل‏البدليه، لذا هر كدام از عوارض عوض مي‏شوند ولي شخص همان شخص است. حتي بدون اعراض هم مي‏توان شخص را تصور كرد و آن زماني است كه از لحاظ وجودي قوي شود.

3ـ اختلافات افراد وجود به شدت و ضعف و تقدم و تأخر است و در عين حال حقيقت وجود بسيط است و هيچگونه تركيب ذهني و خارجي در آن نيست.

4ـ وجود، حركت اشتدادي مي‏پذيرد و اجزاي حركت واحد متصل و حدود آن بالفعل و به‏نحو متمايز موجود نيستند بلكه همه يك وجود سيالند.

5ـ شيئيت هر شي‏ء مركب به صورت آن است نه به ماده آن (سرير به صورتش سرير است نه به چوبش) و در ماهيات مركب، اجناس و فصول به ازاي ماده و صورت هستند. فصل اخير در ماهيات مركب اصل ماهيت آن نوع است و ساير فصول و اجناس از لوازم ذاتي اين اصلند، از همين رو در تعريف حدي گاهي فقط فصل را مي‏آورند. بنابراين به ماهيات مركب به دو لحاظ مي‏توان نظر كرد: 1ـ به لحاظ وجود تفضيلي و كثرت آنها 2ـ به لحاظ وجود اجمالي و وحدت آنها. اگر به وجود تفضيلي نظر كرديم و خواستيم آن را تعريف كنيم بايد تمام اجزاي حدي را در تعريف بياوريم و اگر به وجود اجمالي نظر كرديم و خواستيم آن را تعريف كنيم ديگر نمي‏توان اجزاي حدي را در تعريف آورد زيرا وجود اجمالي همان صورت است و صورت هم بسيط است بلكه اين تعريف، تعريف به لوازم خواهد بود نه تعريف حدي، آن هم نه لوازمي كه وجودشان غير از ملزوم است بلكه لوازمي كه از ذات آن صورت بسيط انتزاع مي‏شوند و وجود مستقلي ندارند و در عين حال داخل در ماهيت صورت نيستند زيرا صورت جزء ندارد.

غرض از اين مقدمه اين بود كه انسان دو وجود دارد يكي وجود تفصيلي و ديگر وجود اجمالي. وقتي كه به وجود تفصيلي وي نظر مي‏كنيم، مي‏گوييم جوهري است قابل ابعاد، نامي، حساس و مدرك كليات، امّا وقتي كه به وجود اجمالي و وحدتش نظر مي‏كنيم، مي‏گوييم همان نفس ناطقه است كه تمام آن معاني به گونه‏اي مبسوطتر و عالي‏تر در آن موجود است.

6ـ وحدت شخصيه هر چيزي، ـ كه عين وجود اوست، ـ در همه اشيا به يك نحو نيست همانطور كه وجود در همه اشيا به يك نحو نيست. همينطور حكم وحدت در جواهر مادي با جواهر مجرد يكي نيست لذا جسم واحد نمي‏تواند موضوع اوصاف متضاد باشد زيرا وجودش ناقص است ولي جوهر نفساني واحد مي‏تواند موضوع سياهي و سفيدي و ساير امور متقابل و متخالف شود و هرچه انسان مجردتر و جوهريتش قويتر و داراي كمال بيشتري شود احاطه‏اش به اشيا بيشتر مي‏شود و بيشتر مي‏تواند جامع اضداد و امور متخالف باشد. نفس هم در طي مراتب كمال به جايي مي‏رسد كه تمام ذاتش را وجود فرا مي‏گيرد و همانطور كه شيخ‏الرئيس فرمود به جهاني معقول موازي به كل جهان محسوس تبديل مي‏شود به گونه‏اي كه پيوسته حسن مطلق و خير مطلق و جمال مطلق را مشاهده مي‏كند و همواره با او متحد است و به مثال و هيئت او منتقش و در سلك او منخرط و وجودش به جوهر او تبديل مي‏گردد14؛ توضيح اينكه:

آنچه انسان با تمام ادراكات حسي و خيالي و عقلي درك مي‏كند و با تمام افعال طبيعي و حيواني و انساني كار مي‏كند، نفس مدبر انساني است كه مي‏تواند تا مرتبه حواس و ابزارهاي طبيعي پايين بيايد و در عين حال تا مرتبه عقل فعال و بالاتر، در همان لحظه صعود نمايد و اين به واسطه سعه وجود و گستردگي جوهريت و انتشار نورش در اكناف و اطراف و بلكه به جهت تحول ذاتش به شئون و اطوار و مراتب و تجلي‏اش بر ارواح و اعضا و تحلي‏اش به حليه اجسام و اشباح است، با اينكه ذاتا از سنخ انوار الهي است. بنابراين وقتي به عرصه مواد و ابدان نزول كرد حكمش حكم قواي ابدان است و وقتي به مرتبه ذات و حاق جوهرش برگشت و كامل الذات گرديد، تمام قوا در او يكي مي‏شود (النفس في وحدتها كل القوا).

از اين اصل مشخص مي‏شود كه شي‏ء واحد مي‏تواند گاهي متعلق به ماده باشد و بار ديگر مجرد از ماده باشد.

7ـ ملاك تشخص انسان وحدت نفس اوست كه با وجود تبدل اعضا از وقت طفوليت تاجواني و از جواني تا پيري همان نفس است، لذا مادام كه نفس باقي است انسان هم باقي است هر چند همه اعضايش متبدل گردد.

چون تشخص انسان به نفس اوست كه صورت ذات اوست، تشخص بدن و تشخص اعضايش نيز به نفس است، زيرا قواي نفس ساري در بدن و اعضاست. بنابراين دست و پا و ساير اعضا مادام كه قوه نفس خاص در آنها ساري است دست و پا و اعضاي آن نفس هستند، هرچند خواص مواد آنها دگرگون شود و تغيير كند.

بنابراين ميان اعضايي كه نفس در بيداري در آنها تصرف مي‏كند و اعضايي كه در خواب در آنها تصرف مي‏كند فرقي نيست.

همچنين ميان اعضا و بدني كه در دنيا دارد و بدن و اعضايي كه در آخرت دارد فرقي نيست، زيرا تشخص بدن و اعضا به نفس است و نفس در بدن دنياوي و اخروي يكي است. بنابراين حقيقت انسان به نفس است با هر بدني كه باشد زيرا ملاك در تعين شخص و تشخص او همان نفس اوست كه صورت اوست با هر ماده كه باشد خواه بزرگ و خواه كوچك، به همان وضع و شكل باشد يا به وضع و شكلي ديگر.

سبب اينكه بدن مؤمن در دنيا و آخرت يك شخص است و با آنكه در دنيا زشت منظر بوده ولي در آخرت زيبا چهره مي‏شود، اين است كه تشخص بدن به نفس ناطقه است و حقيقت و هويت و تشخص انسان به نفس اوست و آن بعينه باقي است و با بقاي نفس، تشخص و وحدت شخصيه ( همان شخص دنيوي) باقي است.

بدن براي انسان به منزله ماده مطلق است و ابزار از آن حيث كه ابزار است تعينش به صاحب ابزار است. ماده في‏حد ذاته يك امر مبهم، و تعين و تشخص آن به صورت است، حتي اگر فرض شود ماده‏اي به ماده ديگر مباين با ماده اول بدل شود ولي صورت همان صورت باشد در هر دو حال يك شخص خواهيم داشت. زيرا ماده در صورتش مستهلك و با آن متحد مي‏شود. بنابراين شخصيت فردي مثل تقي و تعينش از اول كودكي تا آخر پيري با اينكه جسم وي متبدل و متغير است، باقي و مستمر است زيرا تقي به واسطه نفس، تقي است نه به واسطه جسد. به همين دليل مادام كه نفس در جسد باقي است جسد هم دوام دارد هرچند اجزايش دگرگون شود و در طول عمر مكانش، كم و كيف و وضع و زمانش تغيير مي‏كند. بر همين قياس اگر صورت طبيعي به صورت مثالي تبديل شود (مثل خواب، در قبر، در برزخ تا روز حشر) يا صورت طبيعي به صورت اخروي تبديل شود (در آخرت) هويت انساني در تمام تحولات و تغيرات يكي است. 8ـ قوه خيال، جوهري مجرد است و منطبع در بدن و اعضاي بدني نيست و واسطه بين عالم مفارقات عقليه و عالم طبيعيات مادي است.

9ـ رابطه صور خيالي و بطور كلي صور ادراكي بانفس، رابطه فعل به فاعل است نه رابطه مقبول به قابل، ديدن و ابصار هم از نظر ما فعل نفس است.

نفس مادام كه متعلق به بدن است، ديدن او و بطور كلي احساس او غير از تخيل اوست زيرا در احساس محتاج به ماده خارجي و شرايط خاص است امّا در تخيل به آن چيزها احتياجي نيست ولي با خروج نفس از بدن ديگر فرقي بين تخيل و احساس نيست زيرا قوه خيال كه خزانه حس است با جدا شدن از بدن قوي مي‏شود و نفس با قوه خيالي كار حس را هم مي‏كند و با چشم خيال آنچه را با چشم حس مي‏ديد مي‏بيند و قدرت و علم و شهوت نفس يك چيز مي‏شود و با تعقل مشتهيات مي‏تواند آنها را نزد خود احضار كند. بلكه اصلاً در بهشت جز شهوات و خواستهاي نفس چيزي نيست، "فيها ما تشتهي انفسكم"15 و "فيها ما تشتهي الانفس و تلذالاعين".16

10ـ همانطور كه صورتهاي مقداري و شكلها و هيئتهاي جسماني به واسطه فاعل يا مشاركت ماده و استعدادات آن حاصل مي‏شوند، گاهي همين صور بدون مشاركت ماده بلكه فقط با جهات فاعلي و حيثيات ادراكي حاصل مي‏شوند؛ نفس مي‏تواند صحراها و كوه‏ها و شهرها و درختاني را كه مثل آنها در عالم خلق نشده با صرف تصور ايجاد كند و اين صور قائم به مغز و حالّ در قوه خيال هم نيستند و در عالم مثال كلي هم نيستند بلكه در مملكت نفس و در صقع نفس هستند كه از اين عالم مادي هيولاني خارج است. فرق وجود خيالي با وجود حسي جز در عدم ثبات شي‏ء خيالي و ضعف تجوهرش نيست زيرا اشتغال نفس به امور حسي و تأثيرات خارجي بيشتر است، ولي اگر فرض كنيم نفس از اشتغال به افعال ساير قواي حيواني و طبيعي دست بردارد و تمام همتش را مبذول به تخيل و تصور كند، صور و اجسامي كه تصور مي‏كند و با خيال ايجاد مي‏كند در نهايت قوام و شدت وجود هستند و تأثيرات آنها قويتر از تأثير محسوسات مادي خواهد بود؛ همانطور كه در مورد اهل كرامات و خوارق عادات نقل مي‏شود.

وقتي كه نفس در تصوير و تخيل اشيا چنين تواني دارد با آنكه در دنياست و به بدن تعلق دارد، حال اگر بكلي تعلقش از بدن بريده شود، قوت و توانايي آن زياد و فعليتش شدت مي‏يابد، زيرا قدرت و تواني كه براي اصحاب كرامات در ايجاد صور خارجي در دنياست براي عامه مردم چه سعدا و چه اشقيا در آخرت هم خواهد بود.

اين اصل در كتاب مبدأ و معاد به دو اصل تبديل شده است. در آنجا يك اصل اين است كه انسان قادر بر ابداع صور باطنيه غايب از حواس است و حق تعالي انسان را بر مثال خويش آفريده تا نردبان معرفت او باشد و در اصل ديگر مي‏گويد دو نوع نفس داريم يكي نفس متعلق به بدن كه منفعل از بدن است و نفس ديگر كه مجرد از بدن است و فاعل بدن است و ابدان به تبع او به وجود مي‏آيد و مي‏گويد نفس دوم هرچند مجرد از حس است ولي مجرد از خيال نيست. امّا در قوت، قويتر از نفس منفعل است.17

11ـ عوالم هستي منحصر به سه عالم است 1ـ عالم صورتهاي طبيعي كائن فاسد كه عالم ادني است. 2ـ عالم صور ادراكي مجرد از ماده كه عالم وسطي است. 3ـ عالم صور عقليه و مثل الهيه كه عالم اعلي است. نفس انساني از ميان تمام موجودات داراي اين ويژگي خاص است كه با وجود اينكه نفس يك شخص است مي‏تواند هر سه عالم را داشته باشد. انسان در آغاز طفوليتش هستي طبيعي دارد و سپس به تدريج، اين وجود، صاف و لطيف و از شائبه ماده پاك مي‏شود و براي او هستي نفساني حاصل مي‏شود و به اين لحاظ انساني نفساني اخروي است كه صلاحيت برانگيخته شدن را دارد و بعد به تدريج از اين هستي هم منتقل مي‏شود و براي او هستي عقلي حاصل مي‏شود و داراي اعضاي عقلي مي‏شود. اين انتقالات و تغير و تحولاتي كه شخص واحد در طريق حق به سوي غايت القصوي طي مي‏كند خاص انسان است. اين عوالم سه‏گانه ترتيب آنها در قوس صعود و به طرف باري‏تعالي بر عكس ترتيب نزولي آنهاست. لذا انسان به اعتبار فطرت اصلي‏اش به تدريج رو به سوي آخرت دارد و به غايت مقصود خويش بر مي‏گردد و راه به سوي وجود اخروي صوري‏اش را با دنيوي مادي‏اش آغاز مي‏كند. زيرا نسبت دنيا به آخرت مانند نسبت نقص به كمال و نسبت طفل به بالغ است؛ از اين رو در وجود دنيوي به مكان و زمان نياز دارد همانطور كه اطفال به گهواره و دايه، و وقتي كه جوهرش بالغ شد از وجود دنيوي خارج و به وجود اخروي وارد مي‏شود.

/ 7