پاسخهاي محقق طوسي به شكگرايي
پيروز فطورچي اشاره
در معرفتشناسي معاصر، اهميت احتجاجهاي شكگرايان نه صرفا به دليل چالشي است كه در قبال امكان دسترسي به معرفت پديد ميآورند بلكه همچنين از آنرو است كه ما را در نيل به فهم و تحليل دقيق معرفت ياري ميرساند. امروزه علاوه بر آنكه مسائل مربوط به شكگرايي بهطور بارز در كتابهاي متنوع جديد و در نشريههاي تخصصي فلسفه دنبال ميشود حضور غيرمستقيم گرايشهاي شكگرايانه را در آرا و ديدگاههاي فلسفي معاصر مشاهده ميكنيم كه اين امر بهنوبه خود گستردگي و پويايي اين مباحث را نشان ميدهد.در كتاب المحصل و نقد آن كه به نقدالمحصل معروف است به تقريرها، تبيينها و نقدهاي درباره احتجاجهاي شكگرايانه برميخوريم كه از ظرافتها و بداعتهاي خاصي برخوردارند؛ بهگونهاي كه در بعضي موارد با تحليل و تأمل كافي در آنها ميتوانيم نكات ممتازي را در زمينههاي مرتبط با شكگرايي معاصر استخراج نماييم. در اين مقاله، در وهله نخست ميكوشيم مباحث اين بخش از المحصل و نقدالمحصل را تقرير و ساختاربندي كنيم سپس با توجه به جايگاه مباحث تطبيقي در فلسفه و معرفتشناسي معاصر به بعضي زمينهها و ملاحظات تطبيقي نيز اشاره نماييم.درآمد
ما خود، نخست هوا را غبارآلود ميسازيم آنگاه شِكوه ميكنيم چرا چيزي نميبينيم(جورج باركلي به نقل رابرت فوگلين 1993: 1)در سالهاي اخير، لزوم تأمل دقيق درباره متون فلسفه قديم و ارزيابي مجدد آنها كاملاً مورد توجه فيلسوفان معاصر قرار گرفته است و مقالات قابل توجهي در زمينه مباحث تطبيقي ميان مسائل فلسفي روز و ديدگاههاي فيلسوفان قديم در شاخههاي مختلف فلسفه نگاشته شده است. براي نمونه اخيرا دانشگاه كمبريج، مجموعهاي از مقالات پژوهشي در موضوع معرفتشناسي را تدوين و منتشر كرد كه در آن، محققان برجسته ضمن بررسي تحليلي مباحث و عناوين معرفتشناسي در متون فلسفه قديم، به زمينههاي ارتباط آنها با مباحث روز اشاره كردهاند. گردآورنده و ويراستار اين مجموعه در ديباچه آن چنين مينويسد:هدف اين مجموعه آن نيست كه صرفا خلاصهاي از تفكر معرفتشناختي قديم را به دست دهد بلكه از نويسندگان اين مجموعه خواسته شده است تا برخي از مهمترين مباحث قديم درباره عناوين معرفتشناسي را ارائه، تحليل و نقد كنند بهگونهاي كه علاقه و دقت آنها [= فيلسوفان قديم] در اين مباحث آشكار شود. (اِستيون اِوِرسون 1990: vii).با توجه به جايگاه مباحث تطبيقي در فلسفه و معرفتشناسي معاصر بهجا است با بهرهگيري سنجيده از منابع اصيل در حوزه فلسفه و كلام اسلامي بهتدريج زمينههاي پژوهشهاي جدي و دقيق تطبيقي درباره موضوعات مختلف و از جمله معرفتشناسي فراهم شود.در معرفتشناسي معاصر معمولاً سه پرسش زير بهعنوان مهمترين محورهاي معرفتشناسي معرفي ميشوند:1. معرفت چيست؟ (بيان و تحليل مؤلفههاي معرفت)2. به چه اموري ميتوانيم معرفت داشته باشيم؟ (امكان و گستره معرفت)3. چگونه و از چه راههايي به معرفت دست مييابيم؟ (سرچشمهها و منابع معرفت) (پال موزر و آرنولد نت 1995: 3؛ جان گريكو 1999: 1).شكگرايان با نگرش منفي و بدبينانه به پرسش دوم پاسخ ميدهند به تعبير ديگر، آنان يا معرفت را رأسا منتفي ميدانند و يا گستره و قلمروي آن را بسيار محدود ميانگارند. اين گروه در قبال امكان و وثاقت معرفت، احتجاجهايي را بهطور عام و خاص پيش ميكشند كه از دوران يونان باستان تاكنون در قالب روايتها و گرايشهاي گوناگون مطرح بوده است. اهميت احتجاجهاي شكگرايان نه صرفا به دليل چالشي است كه در قبال امكان دسترسي به معرفت پديد ميآورند بلكه همچنين از آنرو است كه ما را در رسيدن به فهم و تحليل دقيق معرفت ياري مينمايند. (جان گريكو 2000: 3). بدينسان، شكگرايي، در كانون بررسيِ نظريههاي معرفتشناختي قرار دارد و همانگونه كه برخي فيلسوفان گفتهاند بدون معضل شكاكيت، نميتوانيم نظريههاي فلسفي درباره معرفت را بهدرستي معرفي نماييم (مايكل ويليامز 1999: 35). تعبير لطيفي كه نقش احتجاجها و اشكالات شكگرايان را در رشد و تعميق معرفتشناسي نشان ميدهد سخن لارنس بونجور (Laurence Bonjour) از معرفتشناسان برجسته معاصر است كه:اگر شكگرايان وجود نداشتند، كساني كه با جديت به معرفتشناسي ميپردازند ناگزير بايد آنها را بهطور فرضي خلق ميكردند. (لارنس بونجور 1985: 14 ـ 15).فرد درتسكي (Fred Dretske) در مجموعهاي كه اخيرا با همكاري سِون برنكر (SvenBernecker) منتشر ساخت درباره اهميت بررسي شكگرايي چنين مينويسد:تقريبا كسي نيست كه شكگرايي را ديدگاهي صحيح و معتبر بداند اما اين بدان معنا نيست كه شكگرايي فاقد اهميت است.... ما با بررسي اينكه: «آيا احتجاجهاي شكگرايانه ناكام ميمانند؟»؛ و «عليت ناكامي آنها چيست؟» نكاتي را درباره معرفت ميآموزيم. (فرد درتسكي و اسون برنكر 2000: 301).امروزه علاوه بر آنكه مسائل مربوط به شكگرايي بهطور بارز در كتابهاي متنوع جديد و در نشريههاي تخصصي فلسفه دنبال ميشود حضور غيرمستقيم گرايشهاي شكگرايانه را در آرا و ديدگاههاي فلسفي معاصر مشاهده ميكنيم كه اين امر بهنوبه خود گستردگي و پويايي اين مباحث را نشان ميدهد. چارلز لندسمن (Charles Landesman)، از اساتيد برجسته فلسفه معاصر، در يكي از جديدترين كتابهايش در اينباره چنين مينويسد:امروزه حتي فيلسوفاني كه رسما در زمره شكگرايان بهشمار نميآيند در عمل براي تثبيت ادعاهاي خود از احتجاجهايي استفاده ميكنند كه خالي از گرايشهاي شكگرايانه نيست. نسبيگرايي (relativism)، قراردادگرايي (conventionalism)، ساختگرايي (structurism)، ديدگاه اصالت ذهن (subjectivism)، ضدرئاليسم (anti-realism) و پراگماتيسم (pragmatism) نمونههايي از اينگونه گرايشها را به دست ميدهند. (چارلز لندسمن 2002: viii).ازجمله تاثيرهاي جدي شكگرايي در معرفتشناسي معاصر، ترغيب و تقويت نظريههايي درباب معرفت است كه بر دخالت و نقش اساسي مولفههايي كه بيرون از چارچوب باورها قرار دارند تاكيد ميكنند. اينگونه نظريهها، بهنوبه خود، يكي از انواع اصلي پاسخهاي معرفتشناسان به احتجاجهاي شكگرايانه بهشمار ميآيند. براي نمونه، ميتوانيم به ديدگاه وثاقتگرايي (reliabilism) اشاره كنيم كه از مهمترين نظريهها در مبحث توجيه معرفتي (epistemic justification) است. (جان گريكو 2000: 4).اگرچه مباحث مربوط به شكگرايي داراي پيشينهاي كهن به قدمت تفكر فلسفي است اما همانگونه كه ريچارد رُرتي (Richard Rorty) خاطرنشان ميسازد مباحثي كه در فلسفه جديد از عصر دكارت به بعد درباره «شك» مطرح شد از ويژگي متمايزي نسبت به دوران قديم برخوردار است. شكگرايي در يونان باستان، بيشتر در حوزه موضوعات اخلاقي و آداب زندگي رواج داشت و واكنشي نسبت به شيوه مرسوم روشنفكريِ آن روزگار بهشمار ميآمد. اما در تأمل اول از كتاب تاملات دكارت، مبحث شك بهصورت مبحثي فني و تخصصي تدوين شد كه از خصلت كاملاً فلسفي برخوردار بود. (ريچارد رُرتي 1980: 46).اگر به مواضعي از كتب منطق، كلام و فلسفه اسلامي كه در آنها بحث «شك» مطرح شده است مراجعه كنيم درمييابيم كه اين مباحث هرچند سبك و سياق خاصي دارند اما بهنوبه خود مباحثي كاملاً جدي و علمي بهشمار ميآيند و ميتوانيم آنها را داراي همان ويژگي دقيق و تخصصي بدانيم كه ريچارد رُرتي به آن اشاره كرد. بخشهايي از كتاب المحصل فخررازي و شرح و نقدي كه محقق طوسي با عنوان نقدالمحصل بهويژه ذيل احتجاجهاي شكگرايانه مطرح كرده است نمونهاي برجسته و بارز از منابع مذكور بهشمار ميآيد. در كتابهاي المحصل و نقدالمحصل به تقريرها، تبيينها و نقدهايي درباره احتجاجهاي شكگرايانه برميخوريم كه داراي ظرافتها و بداعتهاي خاصي است، بهگونهاي كه در بعضي موارد با تحليل و تامل كافي در آنها ميتوانيم نكات ممتازي را درباب شيوه برخورد با شكگرايي معاصر استخراج نماييم.تذكر اين نكته لازم است كه در بخشهاي مورد بحث از كتاب المحصل، سخنان فخررازي را نميتوانيم لزوما بيانگر آراي وي بدانيم زيرا در بسياري از موارد او درصدد بيان و تقرير ديدگاه شكگرايان بوده است. اين نكته را در سراسر اين مقاله و هركجا كه مطلب و احتجاجي به فخررازي نسبت داده ميشود نبايد از نظر دور بداريم.فخررازي در اوايل كتاب المُحَصَّل بحث نسبتا مفصلي را درباره بنيادهاي معرفت در چارچوب تصورات و تصديقات مطرح ميسازد. وي در مبحث مربوط به تصديقات بر اين نكته تاكيد ميكند كه نميتوانيم همه گزارههاي تصديقي را بديهي يا همه آنها را نظري بدانيم و بايد بپذيريم گزارهها و تصديقهاي نظري به گزارههاي پايه كه اصطلاحا «بديهيات» خوانده ميشوند منتهي ميگردند. بديهيات به اقسام گوناگون از قبيل «حسيات»، «اوليات» و «وجدانيات» تقسيم ميشوند. بايد توجه كرد فخررازي در اين بخش، واژه «بديهيات» را مترادف با «اوليات» بهكار ميبرد و ديگران اين معنا از بديهيات را «بديهيات بهمعناي اخص» مينامند. وي با ارائه يك طبقهبندي كلي، ديدگاه اهل انديشه را درباره گزارههاي پايه به چهار گروه كلي تقسيم ميكند:(1) كساني كه حسيات و بديهيات [= اوليات] را ميپذيرد. بهعقيده فخررازي، اين گروه، اكثر اهل انديشه را تشكيل ميدهند.(2) گروهي كه با مخدوش دانستن محسوسات، صرفا بديهيات را معتبر ميدانند.(3) كساني كه حسيات را ميپذيرند اما بديهيات را خدشهدار ميدانند و ميگويند: معقولات، فرع محسوساتاند و چون به تعبير فخررازي، اصل، قويتر از فرع است پس بايد بديهيات را منبع و مبناي معرفتها بهشمار آوريم.(4) گروهي كه به سوفسطايي معروفاند و بديهيات و حسيات هر دو را مخدوش ميدانند.در اينجا ديدگاه سه گروه اخير محل بحث است. نخست، ديدگاه و استدلال هر گروه ذكر، و سپس ديدگاه محقق طوسي را در نقد و ارزيابي آنها بررسي خواهيم كرد.
1. پذيرش وثاقت بديهيات و اعتمادناپذيريِ محسوسات
پيروان اين ديدگاه با اعتمادناپذير دانستن حسيات، بر ارزش و اعتبار بديهيات تأكيد ميكنند. فخررازي «افلاطون، ارسطو، بطليموس و جالينوس» را در زمره اين گروه جاي ميدهد. اين گروه چنين احتجاج ميكنند كه حكم حس را يا در جزئيات مدّ نظر قرار ميدهيم يا در كليات و در هر دو مورد با دشواريهاي اساسي روبهرو ميشويم. روشن است كه حس مستقيما به كليات دسترسي ندارد بنابراين، «حكم حس در كليات» از محل بحث خارج خواهد بود.1 بهتعبير فخررازي، اشكال اساسي درباره حكم حس در حيطه جزئيات آن است كه اين حكم در معرض غلط و اشتباه قرار دارد و از اينرو نميتوانيم آن را بهعنوان مبدأ و پايه معرفت تلقي نماييم.نقد: محقق طوسي تأكيد ميكند ادعاي يقيني نبودن «محسوسات» را نميتوانيم به حكما نسبت دهيم و اين بخش از روايت فخررازي را نادرست ميداند. وي با تبيين و تفكيك دو معنا براي واژه «محسوس» و بررسي و بيان ويژگيهاي هريك از اين دو معنا، ديدگاه تحليلي و نقادانه خود را مطرح ميسازد. خواجه نصيرالدين طوسي معتقد است براي واژه «محسوس» دو معناي اصلي را ميتوانيم درنظر بگيريم: (1) محسوس بهمعناي يافته و داده حسي كه آن را صرفا از راه اندامهاي حسي بهدست ميآوريم؛ و (2) محسوس بهمعناي محصول داوري و تأمل عقل در حيطه يافتههاي حسي.محقق طوسي در بيان معناي اول بر اين نكته تاكيد ميكند كه «حس» چيزي جز ادراك خاص كه با اندامهاي حسي بهدست ميآيد، نيست. آنچه اصطلاحا «حكم» خوانده ميشود عبارت است از «تاليف» و ايجاد ارتباط ميان اموري كه با حس و غيرحس درك كردهايم. آنچه با اين تأليف بهدست ميآيد نهايتا در معرض صدق و كذب قرار ميگيرد. محقق طوسي اين نوع تأليف را اصطلاحا «تاليفِ حُكمي» ميخواند يعني تاليف و تركيبي كه قابليت حكم به صدق يا كذب را دارد. «يقين» اصطلاحا حكم مضاعفي است كه بر حكم قبلي افزوده ميشود و بيانگر نوعي صدق دائمي است كه زوالپذير نيست. محقق طوسي تأكيد ميكند كه حس نميتواند در ايجاد «تاليف حُكمي» نقش ايفا كند زيرا همانگونه كه گفته شد حس فقط نوعي ادراك است كه با اندامهاي حسي بدان دست مييابيم. پس بايد بگوييم «حكم» اساسا از سنخ حس نيست. بدينترتيب نميتوانيم محسوس را از آن جهت كه محسوس است ـ يعني از آن جهت كه صرفا يافته و داده اندامهاي حسي شمرده ميشود ـ به يقيني يا غيريقيني؛ حق يا باطل، و درست يا نادرست متصف نماييم. زيرا همه اين اوصاف از لواحق و توابع «حكم» بهشمار ميآيند. با اين تحليل، محقق طوسي براين تعبير كه: «حسيات، يقيني نيستند» خرده ميگيرد؛ چراكه محسوسات [بهمعناي اول] نه يقينياند نه غيريقيني.2اما اگر «محسوس» را بهمعناي دوم آن، مدّ نظر قرار دهيم درواقع يافتههاي حسي را از آن جهت كه در معرض داوريهاي عقل قرار ميگيرند مورد توجه قرار دادهايم. با اين نگاه، محسوس بهمعناي «داده حسي» گاه در چارچوبي قرار ميگيرد كه قابليت الحاق «حكم» را پيدا ميكند و ميتوانيم به اعتبار مطابقت يا عدم مطابقت، از درستي يا نادرستيِ محسوسات كه عقل عهدهدار تشخيص آن است سخن بگوييم و از تعبير «حُكمِ محسوسات» استفاده كنيم. با توجه به اين نكته، محقق طوسي اين ادعا را كه حكماي مذكور يعني امثال افلاطون، ارسطو، «محسوسات» را يقيني نميدانستند، درست نميداند زيرا حكما، حسيات [بهمعناي دوم يعني حكم عقل در حيطه محسوسات] را در زمره مبادي يقيني و در كنار «اوليات»، «مجربات»، «متواترات» و «حدسيات» ذكر ميكنند و تاكيد مينمايند سرچشمه مجربّات، متواترات و حدسيات، همان احساسِ جزئيات ميباشد. حتي اوليات را نيز كودكان بهواسطه استعدادي كه دارند از راه احساسِ جزئيات بهدست ميآورند. خواجه نصيرالدين طوسي در ادامه ميافزايد به همين جهت بود كه بزرگِ حكما گفت: «كسي كه فاقد حس است داراي علم نيست»، همچنين نزد قدما بيشترِ مباني علم طبيعي و شاخههاي مختلف آن مانند «سماء و عالَم»؛ «كَون و فساد»؛ «آثار عِلويه»؛ «نباتات و حيوانات» همگي برگرفته از حس است. دانش «اَرصاد» و «هيأت» نزد بطليموس؛ و دانش «تجارب طبي» از ديد جالينوس از محسوسات اتخاذ ميشوند. «علم مناظر و مرايا»، دانش «جَرِّاَثقال و حِيَلِ رياضي را قدما بر احساس و احكام محسوسات مبتني ميساختند.بنابراين، عمده گفتههاي حكما بر اعتماد و وثاقت محسوسات ـ كه مبادي همه علوماند ـ دلالت ميكند. محقق طوسي در اينجا از بيان فخررازي كه يقيني نبودنِ محسوسات را به حكما نسبت ميدهد اظهار شگفتي ميكند.محقق طوسي چنين نتيجه ميگيرد كه «درستي» و «نادرستي» صرفا از اوصافِ احكام و داوريهاي عقل است و به هيچوجه به محسوسات از آن جهت كه محسوساند [يعني محسوس بهمعناي اول] تعلق نميگيرند. از سوي ديگر، اگر قرار باشد احكامي را كه در معرض خطا قرار دارند اعتمادناپذير بدانيم آنگاه «معقولاتِ محض» را نيز نبايد قابل اعتماد بهشمار آوريم چراكه وقوع اشتباه در آنها نيز راه دارد و حال آنكه گروه مذكور، معقولات را برخلاف محسوسات، موثق و معتبر ميدانند. از اين گذشته، اهل انديشه در مواجهه با احتمال وقوع خطا، راه سرگشتگي و حيرت را پيش نگرفتهاند بلكه كوشيدهاند تا با تدوين قوانين منطق، بهويژه صناعات خمس، از وقوع اينگونه اشتباهات، جلوگيري بهعمل آورند.محقق طوسي، خلاصه مباحث خود را درباره وجود دو معنا براي «محسوس» و تفاوت ويژگيهاي آنها چنين بيان ميكند:... از آنچه گذشت آشكار ميشود كه حس، حكم ندارد نه در جزئيات و نه در كليات، مگر آنكه منظور از «حس»، حكم عقل در زمينه محسوسات باشد و اگر چنين شد درستي و نادرستي صرفا متوجه احكام عقلي خواهد بود. (خواجهنصيرالدين طوسي 1359: 14).اصل و تمهيد: تبيين محقق طوسي درباب شيوه برخورد با شكگرايي
محقق طوسي روششناسيِ روشني را در برخورد با شكگرايان مطرح ميكند. به اعتقاد وي اصولاً هرگونه نظر، بحث و گفتگو بدون دانستن يا پذيرفتن برخي مقدمات، ممكن نخواهد بود. به بيان ديگر، اگر مقدماتِ اوليه بحث را ندانيم يا نپذيريم امكان گفتگو وجود ندارد. نسبت به مقدمات اوليه بحث يا بايد علم داشته باشيم و يا آن را به صورت مسلم و مقبول بپذيريم. زيرا به تعبير محقق طوسي، هرگونه بحث و انديشه ايجاب ميكند تا از اصلِ حاصل [= مقدمات معلوم] به فرعِ مستحصل [= نتيجه] برسيم و اگر اصل و مبدأ، حاصل و محقق نباشد رسيدن از «عدم» به چيز ديگر ممتنع است. بنابراين هرگونه بحث با منكرانِ محسوسات و اوليات ناممكن است و اگر هم كسي با آنها به گفتگو مينشيند صرفا در صدد است تا با ترفندهاي گوناگون به ارشاد و آگاه نمودن آنان بپردازد تا به تدريج زمينه و استعداد انديشه در آنها پيدا شود و نهايتا بتوانند به گفتگوي واقعي تن در دهند.با اين توضيح، محقق طوسي ميگويد شبهههايي را كه فخر رازي از زبان قوم مفروض ـ كه آنان را سوفسطايي مينامد ـ نقل ميكند اساسا شايسته پاسخگويي نيست چرا كه فقط به كسي ميتوان پاسخ گفت و با او به احتجاج پرداخت كه اوليات و محسوسات را قابل وثوق و اعتماد بداند. چنين شخصي ميتواند با تشخيص مواضع خطا و مغالطه، و با بهرهگيري از عقل ناب و ورزيده و نيز با طرد عقايد بيپايه و تقليدي و عادتهاي باطل، راه درست را بيابد.ملاحظه تطبيقي
در روش برخورد محقق طوسي با شكگرايان به وجود جنبهاي سلبي تصريح شده است يعني سلب و نفي امكان هرگونه استدلالِ حقيقي و گفتگوي منطقي با آنان. به تعبير ديگر، بحث با شكگرايان، سرانجامي ندارد. اين امر درباره آن گروه از شكگرايان صادق است كه به هيچ مبنا و اصلي، چه محسوس و چه معقول، تن درنميدهند و به تعبير امروزي از شكگرايي فراگير (globalskepticism) پيروي ميكنند. شكگراياني كه معرفت ما به جهان خارج را زير سوال ميبرند نيز كم و بيش از همين وضعيت برخوردارند. در بيان محقق طوسي، جنبهاي ايجابي نيز بهچشم ميخورد يعني لزوم پذيرش معرفتهايي كه بهصورت بديهي، نقطه آغاز هرگونه استدلال حقيقي را تشكيل ميدهند.بدينترتيب اگر فيلسوفان احيانا با شكگرايان به بحثهاي ظاهرا استدلالي پرداختهاند صرفا درصدد بودهاند تا ضمن آشنا ساختن آنان با قواعد گفتگو و معرفت بهتدريج زمينه هدايت و رهايي آنها را از سرگشتگي فراهم سازند.در سخنان معرفتشناسان معاصر نيز به مواضعي برميخوريم كه با ديدگاه و روش محقق طوسي در برخورد با شكگرايان، همخواني چشمگيري دارد. در اينجا به چند نمونه اشاره ميكنيم:1. جان پالاك (John Pollock) معرفتشناس شهير معاصر پس از تقسيم شكگرايي به شكگرايي محدود يا موضعي (local skepticism) و شكگرايي فراگير، هرگونه بحث با پيروانِ شكگرايي فراگير را ناممكن ميداند:اگر روايتي از شكگرايي را مدّ نظر قرار دهيم كه صرفا خود را به طبقه محدودي از باورها منحصر ميكند آنگاه امكان پاسخ به آن وجود دارد. زيرا ميتوانيم نشان دهيم: «باورهاي مورد ترديد با توسل به باورهاي ديگري كه مشكلساز تلقي نشدهاند قابل دفاعاند.» اما استفاده از اين شيوه درباره «شكگرايي فراگير»، عليالاصول، ناممكن است زيرا هر احتجاج را بايد با برخي مقدمات آغاز نمود و اگر شكگرا همه مقدمات مربوط را به يكباره مورد ترديد قرار دهد مجالي براي بحث و استدلال با وي باقي نخواهد ماند. اصولاً اقدام به استدلال براي طرد اين روايت از شكگرايي، كاري واهي و بيهوده است زيرا پيروان آن، چيزي را باقي نميگذارند تا بتوانيم با آن به اين اقدام مبادرت نماييم. (جان پالاك و جوزف كروز 1999: 5)2. لارنس بونجور در كتاب ساختار معرفت تجربي (Structure of Empirical Knowledge) با تأكيد بر وجود روايتهاي متفاوت از شكگرايي، معتقد است عدم توفيق در پاسخ به شكگرايي را در روايت فراگير آن از همه واضحتر مشاهده ميكنيم. ويژگي «شكگراييِ فراگير» آن است كه نميتوانيم هيچ مقدمهاي را پيشاپيش بهصورت مسلم و مفروض در نظر بگيريم بنابراين، هرگونه مقدمه، پيشفرض يا استدلالي كه برعليه آن مطرح شود از قبل رد و تخطئه شده است. به اعتقاد بونجور، با توجه به همين تحليل بوده است كه برخي فيلسوفان برجسته قرن بيستم تصريح كردهاند اساسا شكگرايي را بايد كاملاً ناديده بگيريم زيرا امكان بحث اصولي با شكگرايان افراطي وجود ندارد. (لارنس بونجور 1985: 14).3. پال موزر(Paul Moser) بخشهايي از آثار اخير خود را به بحث درباره شكگرايي اختصاص داده است. وي با بررسي استدلالهاي متنوعي كه براي مقابله با شكگرايي مطرح شده است نشان ميدهد كه هريك از آنها بهنوعي به اشكال مصادره به مطلوب دچار شدهاند و در مقابله با شكگرايان ناكام ماندهاند. (پال موزر 1997: 232 ـ 241).4. اخيرا چارلز لندسمن كتاب مستقلي را با نام مسائل محوريِ شكگرايي (Skepticism: The Central Issues) نگاشت كه مورد استقبال و تحسين محافل فلسفي قرار گرفت. وي در پايان كتاب خود، شكگرايي را داراي دو ادعا ميداند كه يكي را نادرست و ديگري را پذيرفتني بهشمار ميآورد. در وهله نخست، لندسمن احتجاجهاي شكگرايان را در بيان «امتناع معرفت» كاملاً ناموفق ارزيابي ميكند، وي مينويسد:احتجاجهايي كه از دوران باستان تاكنون از سوي شكگرايان اقامه شده است در نشان دادن اينكه ما از معرفت بيبهرهايم ناموفق بودهاند. معرفت انسان امري است ممكن؛ و احتجاجهايي كه از راه رويا، اهريمن و مانند آن برعليه معيار [معرفت] اقامه شدهاند همگي در اثبات «امتناع معرفت» ناكام ماندهاند. (چارلز لندسمن 2002: 202بدينسان، از ديد لندسمن، يكي از اصليترين ادعاهاي شكگرايي فراگير يعني امتناع معرفت، نادرست است.از سوي ديگر، وي خاطرنشان ميسازد شكگرايان، ادعاي ديگري نيز دارند و آن اينكه ما نميتوانيم بدون پذيرفتن و بهكارگيري معرفتهايي كه قبلاً در اختيار داشتهايم بهرهمندي خود را از معرفت اثبات نماييم. بدين ترتيب در مخالفت با شكگرايي بايد به اين نكته توجه كنيم كه اگر با پذيرش فرض شكگرايان، بحث را آغاز كنيم و همه معرفتها را به حال تعليق درآوريم آنگاه هرگونه تلاش براي اثبات وجود معرفت از نظر منطقي، به مشكل «مصادره به مطلوب» دچار خواهد شد (چارلز لندسمن 2002: 202).بدين ترتيب امروزه وجود اشكال مصادره به مطلوب، درحقيقت، مانع اصلي در برخورد استدلالي و منطقي با پيروان «شكگراييِ فراگير» بهشمار ميآيد كه با مفاد تبيين محقق طوسي درباره روش برخورد با شكگرايان كاملاً همخواني دارد.
احتجاج بر خطاپذيري حس
فخر رازي در نقل و بيان احتجاجهاي گروهي كه حكم حس در جزئيات را خطاپذير ميدانند پنج وجه را ذكر ميكند كه هر يك از آنها نيز به نوبه خود به شاخههاي فرعي تقسيم ميشوند.وجه اول: خطاهاي بينايي
فخر رازي نمونههاي مربوط به خطاي بينايي را در چند گروه طبقهبندي ميكند.نمونههاي گروه اول. چشم گاهي شيء كوچك را بزرگ ميبيند. فخررازي در اينجا سه مثال ميآورد: (الف) در تاريكي شب، آتشي را كه در دوردست برافروخته شده است بزرگتر از اندازه واقعي آن مشاهده ميكنيم؛ (ب) اگر انگور را در ظرف آب قرار دهيم آن را به شكل گلابي ميبينيم؛ (ج) اگر حلقه انگشتر را به چشم نزديك كنيم آن را به اندازه دستبند مشاهده ميكنيم. همچنين گاهي اشياي بزرگ را كوچك ميبينيم مانند چيزهايي كه از ما دوراند.نقد:
محقق طوسي در اينجا بار ديگر براساس آنچه در ذيل عنوان «اصل و تمهيد» ذكر شد خاطرنشان ميسازد شبهات كسي كه محسوسات و اوليات را نميپذيرد مستحق پاسخ نيست و تنها با كسي ميتوانيم سخن بگوييم كه به احكام اوليِ عقل اعتماد كند تا درنتيجه، بتواند اسباب غلط و اشتباه را تشخيص دهد. اما اينكه چشم، شيء كوچك را بزرگ ميبيند يا بالعكس؛ بايد توجه كنيم هنگامي كه چشم چيزي را كوچك ميبيند در همان حال، آن را بزرگ نخواهد ديد و عكس اين سخن نيز صادق است، يعني چيزي را كه بزرگ ميبينيم در همان حالت، كوچك نميبينيم. قوهاي كه حكم ميكند آنچه در دو حالت ديدهايم درواقع، يك چيز است خودِ چشم نيست بلكه عقل است كه پس از ملاحظه دو حالت، آنها را با يكديگر ميسنجد و حكم صادر مينمايد. بنابراين، در اينباره هرگونه خطا و اشتباه را بايد به نحوه داوري عقل نسبت دهيم نه به چشم. هنگامي كه چشم، چيزي را كوچك ميبيند عقل حكم ميكند كه آن چيز، كوچك است و پس از آنكه همان چيز را بزرگ ديد باز عقل حكم ميكند كه آن چيز، بزرگ است. آنگاه اين پندار پيش ميآيد كه چشم در بينايي دچار اشتباه شده است درحالي كه در اينجا اشتباهي از جهت دريافت دادههاي حسي رخ نداده است بلكه نحوه داوري و حكم عقل، مشكلآفرين بوده است.نمونههاي گروه دوم. چشم گاهي يك چيز را دو تا ميبيند مثلاً با بستن يك چشم و نگريستن به ماه، دو ماه در آسمان ديده ميشود. نمونه ديگر، كسانياند كه به بيماري دوبيني [= احول[ دچار شدهاند. همچنين هنگام طلوع ماه اگر به آن بنگريم يك ماه را در آب و ماه ديگري را در آسمان ميبينيم.نمونهاي براي گروه سوم. گاهي اشياي متعدد را يكي ميبينيم. براي نمونه، اگر در سنگ آسيا خطوطي با رنگهاي متعدد و نزديك به هم از مركز به محيط ترسيم كنيم آنگاه با چرخيدن سريع سنگ آسيا فقط يك رنگ را مشاهده ميكنيم كه حاصل امتزاجِ رنگهاي مزبور است.نقد. محقق طوسي نحوه و زمينه وقوع خطا را در نمونههاي مربوط به دو گروه اخير تحليل ميكند و نشان ميدهد خطا و اشتباه به حكم عقل مربوط ميشود نه درك حس. براي نمونه، وي اين نكته را از «مبحث نفس» يادآوري ميكند كه آنچه با اندامهاي حسي خود درك ميكنيم نخست به قوه «حسِ مشترك» و سپس به خزانه خيال واريز ميشود. هنگامي كه چشم، رنگ خاصي را مشاهد نمود و پس از آن بيدرنگ رنگ ديگري را مشاهده كرد، اثر رنگ اول با وجود ادراك رنگ دوم، همچنان در «حس مشترك» باقي ميماند و گويي بيننده هر دو رنگ را با هم ديده است. فاصله زمانيِ اين دو ادراك به اندازهاي نيست كه نفس بتواند آن دو را از يكديگر تمييز دهد. از اينرو، آنها را بهصورت ممتزج درك ميكند. محقق طوسي درصدد است تا چگونگيِ ادراك فوق را تبيين كند و نشان دهد حس ما دچار اشتباه نشده است بلكه اسباب اين نحوه از درك خاص، امور ديگري است كه با شناخت آنها، ريشه مشكل مزبور روشن خواهد شد.نمونههاي گروه چهارم. گاهي چيزهايي را ميبينيم كه وجود خارجي ندارند. «مانند سراب يا چيزهايي كه افراد تردست و شعبدهباز به نمايش ميگذارند. همچنين ريزش قطره باران را به شكل خط مستقيم و شعلهاي را كه به سرعت ميچرخد بهصورت دايره آتشين مشاهده ميكنيم.» (فخررازي 1359: 18).نقد: تحليل محقق طوسي در اين بخش آن است كه آنچه را گاهي بهعنوان سراب ميبينيم «معدوم مطلق» نيست بلكه شرايط خاصي در موضوع مورد مشاهده (بهويژه در كيفيت انعكاس نور) پديد ميآيد كه ما در داوريِ خود، آن را آب ميپنداريم. ولي بايد توجه كنيم كه در اينجا چشم دچار خطا نشده است. درباره تردستي و شعبدهبازي نيز بايد گفت گاهي، اموري را خلاف آنچه واقعا وجود دارد توهم ميكنيم و سبب آن، عدم تمييز ميان شيء و شبيه آن است كه مثلاً بهعلت سرعت حركت يا جايگزينيِ سريع رخ ميدهد. درباره مشاهده قطرات باران بهصورت خط مستقيم و شعله گردان بهصورت دايره بايد به آنچه پيشتر درباره حس مشترك و چگونگي ارتباط حواس پنجگانه با آن گفته شد توجه كنيم.نمونه گروه ششم. گاهي شيء متحرك را ساكن و ساكن را متحرك مشاهده ميكنيم. مانند سرنشين كشتي كه ساحل را متحرك و خود را ساكن ميبيند.نقد: محقق طوسي در اينجا نيز سبب و عامل اشتباه را مشخص ميسازد و روشن ميكند كه حس از آن جهت كه حس است خطا نميكند بلكه انسان در ارزيابي خود، گاه دچار لغزش ميشود. وي در تبيين نمونه فوق ميگويد:حركت، قابل رويت نيست. بهطور كلي، هنگامي كه چشم چيزي را در موضعِ مقابل و روبهرو با شيء خاص مشاهده ميكند ـ درحالي كه قبلاً آن را روبهروي شيء ديگر ديده بود ـ با ملاحظه و مقايسه دو ادراك، به حركت آن چيز حكم ميكند. اما اگر مسافت بسيار كوتاه باشد چشم نميتواند بين دو ادراك [= مشاهده] تمايز قايل شود. و از اينرو، نَفْس، شيء مذكور را ساكن ميپندارد. درباره سرنشين كشتي نيز بايد بگوييم چون او، انتقال و جابهجاييِ بدن خود را از موضعي به موضع ديگر احساس نميكند آن را ساكن ميپندارد و در همين حال، وقتي محاذاتِ او با قسمتهاي مختلف ساحل تغيير مينمايد، چون خود را ساكن ميپنداشت بهناچار ساحل را متحرك ميانگارد. (خواجهنصيرالدين طوسي 1359: 19).وجه دوم: خطا در تشخيص بقا
از خطاهاي حس آن است كه گاهي به استمرار و بقاي چيزي جزم ميكند كه واقعا چنين نيست. فخررازي دليل اين مدعا را چنين بيان ميكند كه حس ميان شيء و «مثل» آن، تفاوت احساس نميكند و از اينرو با تواليِ امثال، به وجودِ واحد و مستمرِ يك چيز حكم مينمايد. مثلاً اگر اين عقيده را بپذيريم كه اجسام از وجود مستمر برخوردار نيستند بلكه خداوند آنها را در هر لحظه بهطور متماثل و متوالي ايجاد ميكند آنگاه درمييابيم آنچه كه ظاهرا بهصورت يك شيء واحد احساس ميكنيم واقعا چنين نيست.نقد: محقق طوسي در اين بخش، به تحليل داوري ما درباره «بقا» ميپردازد و مينويسد: حكم به بقا، درواقع حكم به اين است كه موجود در زمان دوم عينا همان موجود در زمان اول است ولي چنين حكمي از حس ممكن نيست چراكه حس قادر نيست دو زمان را كنار يكديگر حاضر كند تا چه رسد به اينكه آنچه را در آن دو زمان موجود بودهاند استحضار نمايد. بنابراين حكم به بقا فقط از جانب عقل صورت ميگيرد و اشتباه عقل تنها هنگامي رخ ميدهد كه وجه مشترك بين دو شيء متشابه را دريابد ولي به عامل امتياز آن دو از يكديگر توجه نكند. بنابراين استناد اين اشتباه به حس، كاري نادرست است. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 22).وجه سوم: خطا در جزم به روياها
وجه سوم از خطاهاي حس آن است كه انسان در خواب چيزهايي را ميبيند و به حقانيت آنها جزم ميكند اما در بيداري ميفهمد كه جزم او باطل بوده است اگر چنين باشد چرا نگوييم شايد حالت سومي غير از خواب و بيداري وجود داشته باشد كه در آن، نادرستي آنچه در بيداري ميبينيم نيز بر ما آشكار شود.نقد: محقق طوسي در پاسخ، اين نكته را خاطرنشان ميسازد كه بين خواب و بيداري، از جهت ويژگي مشاهده اشيا تفاوت اساسي وجود ندارد. تفاوت عمده آن است كه انسان وقتي بيدار ميشود درمييابد آنچه كه در خواب ديده بود هرچند يكي از مراتب واقعيت بوده است ولي در عالَم بيداري كه مرتبه ديگري از واقعيت است تحقق ندارد. شخص خواب نيز بهنوبه خود از احساس برخوردار است و حس او درست تشخيص ميدهد. بنابراين، حس دچار اشتباه نشده است بلكه اين ماييم كه به جهت عدم تمييز ميان شيء و مشابه آن، حكم عالَم بيداري را به عالَم رويا سرايت دادهايم.وجه چهارم: توهم در حالت بيداري
كسي كه به بيماري بِرسام مبتلا است، صورتهايي را كه وجود خارجي ندارند مشاهده ميكند و به وجود آنها جزم دارد و حتي از ترس آنها فرياد ميكشد. اين مثال به اين نكته دلالت ميكند كه انسان ميتواند دچار حالاتي شود كه به سبب آنها، آنچه را در خارج وجود ندارد موجود بپندارد پس چرا اين احتمال را مطرح نسازيم كه انسانهاي سالم نيز ممكن است آنچه را ميبينند واقعيت نداشته باشد.نقد: از نظر محقق طوسي، وضعيت كسي كه دچار بيماري برسام است مانند شخصي خواب است كه رويا ميبيند. او به دليل غرق شدن در خيال خود، چيزهايي را احساس ميكند و آنها را داراي واقعيت خارجي ميپندارد. باوجود اين، نبايد گمان كنيم كه در اين احوال، انسان آنچه را كه موجود نيست موجود ميبيند چراكه درحقيقت، در خيال خود، اموري را مشاهده ميكند كه فينفسه در همان مرتبه خيال، داراي واقعيتاند و انسان معمولاً در آن حالت از آنچه حواس او درباره محيط پيرامون به دست ميدهند غافل ميماند. بنابراين بهطور كلي هيچگاه و در هيچ شرايطي، حس، چيزي را كه موجود نيست درك نكرده است و در هيچ كجا، امري غيرواقعي را احساس نميكند. سپس محقق طوسي به تعميم اشتباه از انسانهاي خواب و مريض به انسانهاي سالم و بيدار خرده ميگيرد و ميگويد:اما اگر با استناد به اينكه اشخاص خواب و مريض در مشاهدات خود دچار اشتباه ميشوند بخواهيم مشاهدات افراد تندرست را زير سؤال ببريم كاري برخلاف عقل ناب است. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 24).وي سپس به ديدگاه اساسي خود در اينگونه مباحث اشاره ميكند و ميگويد:ما در بررسي راه حل شبهات فوق درصدد نيستيم درستي آنچه را حواس ما درك ميكنند اثبات نماييم بلكه ميكوشيم عوامل و اسباب لغزشهاي ذهني انسان را بيان كنيم چراكه بارها گفتهايم اينگونه خطاها از داوريهاي فكري و عقلاني ما سرچشمه گرفته است. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 24)وجه پنجم: باز هم نوعي ديگر از خطاي بينايي
ما انسانها، برف را به شدت سفيد ميبينيم اما اگر در آن دقت كنيم مشاهده مينماييم كه از اجزاي جامد كوچك تركيب يافته است كه هريك از اين اجزا شفاف و بيرنگ ميباشند. بنابراين، برف فينفسه بيرنگ است و حال آنكه ما آن را به رنگ سفيد ميبينيم. همچنين قطعهاي از شيشه كه كوبيده و نرم شود سفيد به نظر ميآيد درحالي كه هريك از اجزاي آن شفاف و بيرنگاند و ميان اجزاي خشك و جامد آن، هيچگونه فعل و انفعال شيميايي رخ نداده است.نقد:
محقق طوسي، عامل مشاهده رنگ سفيد را در موارد فوق، انعكاس متقابل نور بين سطوح اجسام شفاف ميداند و تأكيد ميكند اگر جسم شفاف داراي سطح واحد باشد انعكاس متقابلِ نور رخ نميدهد و آن را بهصورت شفاف و بيرنگ مشاهده خواهيم نمود. اما اگر جسم شفاف مانند شيشه دچار شكستگي شود و سطوح مختلف در آن پديد آيد نور از بعضي سطوح به بعضي ديگر انعكاس مييابد و درنتيجه رنگ سفيد مشاهده ميشود.استنتاج
گروه مذكور با استناد به وجوه پنجگانه فوق چنين نتيجه ميگيرند كه حكم حس گاهي باطل و گاهي حق است و چون چنين است نميتوانيم به حكم حس اعتماد كنيم زيرا اصطلاحا «متهم نميتواند در مقام شاهد قرار گيرد» و ناگزير بايد حاكم ديگري فوق او، نادرست را از درست تمييز دهد. بنابراين نميتوانيم حس را حاكم درجه نخست قرار دهيم.توضيح: با توجه به ديدگاهها و نكاتي كه محقق طوسي در مباحث گذشته مطرح ساخت نقد وي بر استنتاج فوق كاملاً آشكار است.ملاحظه تطبيقي
امروزه جديترين مباحث مربوط به شكگرايي، حول محور شك نسبت به جهان خارج متمركز است. زمينههاي اينگونه شكگرايي اگرچه در دوران باستان نيز مشاهده ميشود اما فيلسوفان معاصر، تدوين و تنسيق جديتر آن را به دوران جديد و عصر دكارت منتهي ميكنند. باري استرود (Barry Stroud) در اينباره چنين مينويسد:دستكم از زمان دكارت، در قرن هفدهم، مسئلهاي فلسفي درباره معرفت ما به جهان خارج وجود داشته است (باري استرود 1984: 1).برنيت (Burnyeat)، از فيلسوفان و محققان برجسته در زمينه مباحث تطبيقي بين فلسفه يونان باستان و فلسفه جديد، معتقد است مباحث مربوط به شكگرايي، در زمره آن دسته از مباحث قرار دارد كه در عصر دكارت شكل كاملاً جديدي به خود گرفت. برنيت در اين ميان، مسئله شك نسبت به جهان خارج را بسيار ممتاز ميداند (ام. اف برنيت 1982: 13 و 39).ايمانوئل كانت (Immanuel Kant) در ديباچه ويراست دوم از كتاب نقد عقل محض (TheCritique of Pure Reason) تصريح ميكند فلسفه براي اثبات جهان خارج همواره با دشواريهاي جدي روبهرو بوده است:اين امر همچنان مايه رسوايي فلسفه است كه وجود اشياي پيرامون خود را صرفا برپايه ايمان بايد بپذيريم و اگر كسي در وجود آنها شك كند نميتوانيم در قبال شك او استدلال قانعكنندهاي ارائه كنيم (ايمانوئل كانت به نقل از اي. جي. مور 1959/ 1999: 54).اگر هرگونه معرفت به جهان خارج را منكر شويم و ادعا كنيم راه حصول معرفت نسبت به آن بسته است درواقع از نگرش شكگرايانه نسبت به جهان خارج جانبداري نمودهايم. چالشي كه بسياري از فيلسوفان، خود را با آن مواجه ميديدند آن بود كه چگونه ميتوانيم نشان دهيم نسبت به جهان خارج معرفت داريم؟ و چرا با وجود فرضيههاي شكگرايانه درباره جهان خارج، همچنان ميتوانيم از حصول معرفت نسبت به آن دفاع نماييم؟استناد به خطاهاي حواس يكي از شيوههاي اصلي احتجاج براي شكگرايي نسبت به جهان خارج بهشمار ميآيد. دكارت در تأمل اول از كتاب تأملات بحث خود را با خطاي حواس آغاز ميكند:همه آنچه تاكنون بهعنوان صادقترين و يقينيترين امور پذيرفتهام بهطور مستقيم يا غيرمستقيم از راه حواس آموختهام اما گاهي بر من ثابت شده است كه اين حواس فريبندهاند و عاقلانهتر آن است به چيزي كه يك بار از آن فريب خوردهايم ديگر كاملاً اطمينان نكنيم. (رنه دكارت 1995: 113).همانگونه كه دكارت خاطرنشان ميسازد در اين شيوه، وقوع قطعي خطاهاي حس در گذشته موجب ميشود تا احتمال خطا به همه آنچه اكنون يا در آينده حس ميكنيم راه يابد.در مباحث گذشته و در احتجاجهايي كه فخررازي درباره خطاي حواس نقل كرد نيز ديديم كه احتمال خطاي حس از موارد و مقاطع خاص به همه موارد و مقاطع ديگر سرايت داده ميشد. اين همان روشي است كه امروزه از آن به اصل تعميمپذيري (principle of universalizability) ياد ميكنند (جاناتان دنسي 1985: 12).با توجه به تحليلهايي كه از محقق طوسي گذشت بهروشني درمييابيم كه از ديد وي، «اصل تعميمپذيري» قابل قبول نيست. در وهله نخست، بايد اين تحقيق وي را به ياد آوريم كه تعبير «خطاي حس»، تعبير درست و دقيق نيست و از اينكه بگذريم وي، امكان و فعليت معرفت را ميپذيرد و درعين حال معتقد است گاهي در نيل به معرفت، دچار خطا ميشويم و بايد تمام تلاش خود را بهعنوان يك وظيفه معرفتي انجام دهيم تا از وقوع خطا اجتناب نماييم. محقق طوسي خاطرنشان ميسازد همانگونه كه حكما از ديرباز منطق را براي جلوگيري از لغزش در داوري عقل و خطاهاي فكر تدوين و تنسيق نمودند و صِرف وقوع خطا در داوري عقل موجب نشد تا آنها معرفت را دسترسناپذير بدانند، درباره خطاهايي كه در قلمروي حس رخ ميدهد نيز بايد بكوشيم تا با شناخت ريشهها و زمينههاي اينگونه خطاها، از وقوع آنها جلوگيري نماييم يا وقوع آنها را به حداقل برسانيم. بنابراين از ديد وي، برآيندِ آنچه خطاهاي حسي ناميده ميشود آن است كه وجود خطا در معرفت را بپذيريم نه اينكه با تعميم آنها، اصل معرفت به جهان خارج را منكر شويم.تذكر. همانگونه كه در مبحث «خطاپذيريِ حس» ملاحظه شد فخررازي «خطا در جزم به رويا» را بهعنوان يكي از مصاديق خطاي حس بهشمار آورده است. اما چون در معرفتشناسي معاصر، استفاده از «رويا» براي احتجاجهاي شكگرايانه را در قالب يكي از فرضيهها بهنام «فرضيه رويا» طبقهبندي ميكنند مناسبتر بهنظر ميرسد كه «مبحث رويا» و نكات تطبيقي مربوط به آن را ذيل «ملاحظه تطبيقي» بعدي ـ كه در آن «فرضيههاي شكگرايانه» معرفي و بررسي ميشوند ـ مطرح كنيم.2. انكار بديهيات و اعتماد بر محسوسات
اين گروه، حسيات را ميپذيرند اما بديهيات را خدشهدار ميدانند و ميگويند: معقولات، فرع محسوساتاند و چون به تعبير فخررازي «اصل» قويتر از «فرع« است پس بايد بديهيات را منبع و مبناي معرفتها بهشمار آوريم. پيروان اين ديدگاه، پنج احتجاج براي تبيين ضعف بديهيات اقامه ميكنند.توضيح:
محقق طوسي پيش از ارزيابي احتجاجهاي اين گروه ميگويد اگر احساس، شرط حصول حكم عقلي باشد نميتوانيم بگوييم ضرورتا «احساس» از تعقل قويتر است چراكه «استعداد»، با آنكه شرط حصول كمال شمرده ميشود، اما از آن قويتر نيست.احتجاج اول
آشكارترين بديهيات، اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين است. اما اگر در اين قضيه، تأمل كنيم درمييابيم كه علم ما به آن يقيني نيست. حال اگر وضعيت قضيهاي كه آن را قويترين بديهيات بلكه اوليات ميخوانند چنين باشد پس مجالي براي اعتماد بر بديهيات بهنحو كلي باقي نميماند. اما يقيني نبودن اصل مزبور را از چند راه ميتوان نشان داد كه در اينجا به يكي از آنها اشاره ميشود.تصديق به اصل مزبور، موقوف بر تصور مفهوم «عدم» است. مسئله «تصور عدم» چيزي است كه مدتها متفكران را دچار تحير نموده است چراكه هرآنچه تصور ميشود بايد متعين، و از ديگر مفاهيم، متمايز باشد. از سوي ديگر، تعين و تمايز، مستلزم نوعي ثبوت، تحقق و تقرّر است. با اين وصف چگونه ميتوانيم عدم را ـ كه نيستي محض است ـ از تحقق و تقرر برخوردار بدانيم؟ بنابراين، تصديق به اصل امتناع تناقض، متفرع بر تصور مفهوم عدم است حال آنكه تصور مفهوم عدم، امري ممتنع و ناممكن بهشمار ميآيد. از اينرو، تصديق مزبور نيز ممتنع و محال خواهد بود.نقد:
محقق طوسي، استدلال و نتيجهگيري فوق را برپايه اين نقد استوار ميكند كه عدم و نفي بهمعناي «رفع ثبوت و تحقق خارجي» هرگز با ثبوت و عينيتِ خارجي همراه نيست، اما با تحقق مفهوم عدم در ذهن و تصور آن منافات ندارد بلكه براي بيان احكام و ويژگيهاي «عدم» ناچاريم مفهومي متمايز را در ذهن بهعنوان واسطه در نظر بگيريم تا بتوانيم به كمك آن از گزارههايي مانند: «عدم در خارج تحقق ندارد» تعبير كنيم. با اين تحليل، محقق طوسي نتيجه ميگيرد كه اگر بگوييم: «آنچه در خارج ثبوت و تحقق ندارد به هيچوجه تصورشدني نيست»؛ سخني نادرست گفتهايم زيرا «عدم» را نه بهعنوان يك واقعيت خارجي بلكه صرفا بهعنوان يك مفهوم به ذهن آورده و تصور كردهايم.بدين ترتيب، اگرچه در گزارههايي كه بيانگر امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضيناند مفهوم «عدم» و «نفي» ذكر شده است و از اينرو، تصديق گزاره مزبور، منوط به تصور عدم خواهد بود اما مفهوم «عدم» در اينجا به همان معنايي مد نظر قرار ميگيرد كه از امكان تحقق و تصور در ذهن بهرهمند است. بنابراين آشكار است كه از اين جهت، تصديق مزبور را به امري ممتنع موكول نساختهايم.احتجاج دوم
انسانها به امور فراواني جزم پيدا ميكنند كه جزم به آنها از نظر قوت، مانند جزم به اوليات است؛ حال آنكه با تأمل بيشتر درمييابيم كه جزم مزبور جايز نيست. اين امر، خدشهپذيريِ حكم عقل را نشان ميدهد. فخررازي در اينجا وجوهي را شاهد ميآورد كه به سه مورد اشاره ميكنيم:مورد اول. فرض كنيد شخصي مثلاً بهنام «زيد» را ديدهايد آنگاه چشمانتان را براي لحظهاي ميبنديد و سپس دوباره باز ميكنيد و بار ديگر زيد را ميبينيد. در اين حالت، قطع و جزم داريد فردي را كه براي بار دوم ديدهايد همان زيد است كه بار اول مشاهده كرده بوديد. اما اين جزم، پذيرفتني نيست؛ زيرا احتمال دارد خداوند هنگامي كه چشمانتان را بسته بوديد زيد را نابود كرده و در همان لحظه، فرد ديگري مانند او را آفريده باشد. هرچند اين احتمال بعيد بهنظر ميرسد اما امكان آن منتفي نيست.نقد. محقق طوسي اينگونه احتمالات را خلاف «عقل سليم» ميداند و تأكيد ميكند اين ادعاها نه مطابق عقيده اهل اسلام است و نه اينكه با مسلك فيلسوفان سازگاري دارد و در ادامه ميافزايد:برفرض آنكه اينگونه سخنان نزد مسلمانان و فيلسوفان پذيرفتني باشد اما چون عقل، نسبت به نفي احتمالات مذكور جزم دارد مجالي براي آنكه صاحبان عقل بهسبب امثال اينگونه خرافات در بديهيات شك نمايند وجود ندارد. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 40).مورد دوم. وقتي پيرمرد يا جواني را مشاهده ميكنيم يقينا ميدانيم كه آنان ناگهاني و بدون پدر و مادر خلق نشدهاند. همچنين يقين داريم فردي كه در سن پيري بهسر ميبرد پيش از آن، دوران ميانسالي، جواني، نوجواني و كودكي را سپري كرده است. اما ميتوانيم جزم و يقين خود را در اينباره زير سؤال ببريم. زيرا خداوند به دليل آنكه فاعل مختار است شايد برخلاف روند فوق عمل نمايد و از نظر فلسفي نيز امكان اين امر وجود دارد.نقد. در اين مورد نيز محقق طوسي معتقد است بيان فوق، موجب شك نزد صاحبان عقل سليم نميشود هرچند جزم در موارد فوق، مانند جزم به قضيه: «كل بزرگتر از جزء است» نخواهد بود. ولي تفاوت ميان آن دو بهاندازهاي نيست كه جزم را به ظن و گمان بدل كند. وي در اينباره، جزم به قضاياي تجربي را شاهد ميآورد كه با اينكه در حد جزم ما به اوليات نيستند ولي «يقيني» بهشمار ميآيند و از هرگونه ترديد بهدوراند. خواجه نصيرالدين طوسي همچنين به اين نكته اشاره ميكند كه فيلسوفان پيدايش پيرمرد را بدون طي دوره كودكي، نوجواني، جواني و ميانسالي محال ميدانند.مورد سوم. فخررازي در بيان اين وجه مينويسد:هنگامي كه از منزل خارج ميشوم ميدانم ظروف غذاخوري به صورت انسانهايي فاضل و محقق در علوم منطق و هندسه درنخواهند آمد و همچنين سنگهايي كه در خارج وجود دارند به طلا و ياقوت تبديل نخواهند شد؛ و نيز ميدانم زير پاي من، صدهزار من [= واحد اندازهگيري وزن در گذشته[ ياقوت وجود ندارد و بيابانها و آب درياها به خون يا روغن تبديل نميشوند. اما در همه موارد مذكور، احتمال خلاف وجود دارد. در دفع اين احتمال نميتوانيم بگوييم: «وقتي بار دوم به اشياي مذكور نظر كنيم آنها را همانگونه كه قبلاً بودند ميبينيم»؛ چراكه ميتوانيم احتمال دهيم در زمان غيبت يا عدم توجه ما، داراي صفات و ويژگيهاي مذكور شده بودند ولي هنگام بازگشت و توجه مجدد ما به آنها، دوباره به حالت نخستين درآمدهاند. (فخرالدين رازي 1359: 41).فخررازي همچون موارد قبل، براي توجيه احتمال فوق، از فاعليتِ مختار خداوند و نيز جواز فلسفي استفاده ميكند.نقد. محقق طوسي اكثر احتمالات فوق را چه با ديد فلسفي و چه با ديد كلامي، ممتنع و محال ميداند و از طرف ديگر تاكيد ميكند اگر هم وجود اينگونه احتمالات را بپذيريم پاسخي را كه پيشتر متذكر شديم ـ يعني تمسك به عقل سليم ـ نبايد از نظر دور بداريم.ملاحظه تطبيقي
در معرفتشناسي معاصر، مهمترين احتجاجهاي شكگرايانه در قالب ارائه آنچه اصطلاحا «فرضيههاي شكگرايانه» (sceptical hypotheses) يا «بديلهاي شكگرايانه» (sceptical alternatives) خوانده ميشوند صورت ميگيرد. فرضيهها يا بديلهاي شكگرايانهاي كه امروزه در معرفتشناسي مورد توجه قرار ميگيرند با آنچه دكارت در تأمل اول از كتاب تأملات مطرح ساخت ارتباط وثيقي دارند و برخي از آنها اساسا روايتهاي جديدي از فرضيههايي بهشمار ميآيند كه دكارت به آنها پرداخته بود. بنابراين در بررسي روايتهاي كنوني از اين فرضيهها بايد به زمينه ارتباط آنها با تقريرهاي دكارت توجه كنيم.بهطور كلي، شكگرايان در هريك از اين «فرضيهها» يا «بديلها» ميكوشند نشان دهند تمام آنچه را ادعا ميكنيم درباره پيرامون خود ميدانيم، ميتوانيم با چارچوبهايي كاملاً متفاوت و متباين توجيه نماييم. پذيرش هريك از اين فرضيهها با باور كنونيِ ما نسبت به جهان خارج، سازگار نيست. مثلاً «فرضيه رويا» بيانگر آن است كه همه چيزهايي را كه مشاهده ميكنيم نه در جهان واقعي بلكه در خواب ميبينيم. اگرچه ارائه «فرضيه رويا» و استفاده شكگرايانه از آن پيش از دكارت توسط سكستوس امپيريكوس (Sextus Empiricus) (وفات حدود 250 ميلادي) و سپس ميشل مونتني (1533 ـ 1592 (Michel Montaigne صورت گرفته بود اما صاحبنظران معتقداند دكارت تدوين و تنسيق دقيقتر و عينيتري از اين احتجاج ارائه كرد. (چارلز لندسمن 2002: 79 ـ 80). دكارت اين فرضيه را چنين تقرير مينمايد:بارها شب در خواب ديدهام كه در همين جا با لباس در كنار آتش نشستهام؛ حال آنكه درواقع در رختخواب بدون لباس خوابيده بودم. اينك واقعا بهنظرم چنين ميرسد با چشمان بيدار به اين كاغذ نگاه ميكنم و اين سر را كه تكان ميدهم در خواب نيست. [همچنين] با آگاهي و عمد دستم را ميگشايم و آن را درك ميكنم. آنچه در خواب رخ ميدهد از اين وضوح و تمايز برخوردار نيست. اما وقتي در اينباره ميانديشم به ياد ميآورم كه بسيار اتفاق افتاده است در خواب با اين قبيل اوهام فريب خوردهام و چون در اين انديشه با دقت تأمل ميكنم بهروشنيِ تمام درمييابم كه هيچ نشانه قطعي در دست نيست كه با آن بتوانم بهوضوح ميان بيداري و خواب ـ كه چنين مرا سرگشته ساخته است ـ تمييز دهم. سرگشتگي من تا آنجا است كه تقريبا ميتواند مرا متقاعد سازد كه هماكنون در رويا بهسر ميبرم. (رنه دكارت 1995: 113 ـ 114).همانگونه كه ملاحظه ميشود «فرضيه رويا» بهگونهاي است كه ميتواند همان دادهها و رخدادهايي را كه ادعا ميكنيم در بيداري ميبينيم بهعنوان صورتهاي مشاهده شده در خواب، توجيه كند. شكگرا مدعي است تا هنگامي كه نتوانيم اينگونه فرضيههاي بديل را طرد نماييم نخواهيم توانست معرفت خود را نسبت به جهان خارج احراز كنيم.در اينجا بايد توجه كنيم تفاوت ظريفي ميان تقرير فخررازي درباب رويا و آنچه از دكارت نقل شد وجود دارد. فخررازي نميگويد كه شايد درحالتي كه خود را بيدار ميدانيم واقعا خواب باشيم بلكه احتمال وجود حالت سومي غير از خواب و بيداري را پيش ميكشد كه نسبتِ «بيداري» به آن، مانند نسبتِ خواب به بيداري است.بخش مهمي از فرضيههاي شكگرايانه را ميتوانيم ذيل عنوان «فرضيه توهم» طبقهبندي كنيم. تنوع فرضيههاي مبتني بر توهم، ناشي از تفاوت علل و عواملي است كه براي ايجاد توهم پيشنهاد ميشوند. يكي از مهمترين فرضيههاي توهم را دكارت در تأمل اول از كتاب تاملات چنين مطرح ساخت:فرض ميكنم اهريمني بسيار مكّار و نابغه، تمام نبوغ و مهارت خود را براي فريب من بهكار بسته است. در اين صورت، ملاحظه خواهم كرد آسمانها، زمين، رنگها، اَشكال، صدا و همه اشياي خارجي صرفا توهمات و خيالاتي هستند كه اين اهريمنِ نابغه براي بهدام انداختن خوشباوريِ من از آنها سود جسته است. (رنه دكارت 1995: 115).بدين ترتيب، دكارت «فرضيه توهم» را با استناد به فريب «اهريمن نابغه» تقرير ميكند.بايد به اين نكته توجه نمود كه دكارت پيش از ارائه «فرضيه اهريمن نابغه» امكان استناد همان فريبها را به خداوند مطرح ميكند اما سرانجام به دليل گرايشهاي مذهبي به آن روي خوش نشان نميدهد و بهتر ميبيند فريب را به اهريمن نسبت دهد. عبارت وي در اينباره چنين است:مدتها است در ذهن من اين باور رسوخ كرده است كه خداوندِ قادرِ مطلقي وجود دارد كه مرا همينگونه كه هستم آفريده است. اما چگونه بدانم كه او مقدر نساخته است نه زمين، نه آسمان، نه جسم ممتد، نه كميت و نه مكان هيچيك وجود نداشته باشند و درعين حال همه آنها را حس كنم و وجودشان برايم همانگونه جلوهگر شود كه ميبينيم؟... اما ممكن است خداوند نخواسته باشد من اينگونه دچار فريب شوم چراكه گفته ميشود خداوند، خيرِ بينهايت است... بنابراين فرض خواهم كرد نه خداوندي كه خير بينهايت و سرچشمه حقيقت است بلكه اهريمني بسيار مكار، تمام نبوغ و مهارت خود را در فريب من بهكار بسته است. (رنه دكارت 1995: 114 ـ 115).همانگونه كه گذشت، فخررازي نيز در بيان ديدگاه گروه خاصي از شكگرايان، فرضيههاي شكگرايانهاي را پيش ميكشد كه هريك از آنها، احتمال وقوع نوعي «توهم» را در انسان مطرح ميسازند.3 از اينرو، اينگونه فرضيهها را ميتوانيم در قالب «فرضيههاي توهم» طبقهبندي نماييم. با بررسي فرضيههاي مذكور درمييابيم كه در برخي از آنها استفاده از احتمال «توهمِ عينيت» بارز است. معمولاً اگر انساني را مشاهده كنيم و پس از چند لحظه دوباره وي را ببينيم ميگوييم همان شخص را ديدهايم. به تعبير ديگر، ميان دو مشاهده مذكور، نوعي عينيت و «اين ـ هماني» برقرار ميدانيم. اما ملاحظه شد كه فخررازي در اين موارد فرضيهاي ارائه ميكند كه براساس آن، عينيت مذكور، چيزي جز توهم جلوه نميكند.از ديد فخررازي، براي توجيه اين قبيل فرضيهها دو راه وجود دارد (1) استناد به قدرت و اختيار خداوند. در اين شيوه، براي توجيهِ احتمالِ وقوعِ توهمها غيرمتعارفي كه فرضيههاي شكگرايانه مطرح ميسازند به قدرت و اختيار خداوند استناد ميشود يعني مثلاً ميگويند خداوند اين قدرت و اختيار را دارد كه شخصي را بيآنكه متوجه شويم نابود كند و بيدرنگ شخص ديگري مثل او را بيافريند. ما در مواجهه با اين رخداد، هر دو را يكي ميپنداريم و دچار «توهم عينيت» ميشويم. پذيرش احتمال وقوع اين رخدادها نهايتا موجب ميشود تا نسبت به برخي باورهايمان درباره چگونگي روندهاي طبيعت كه قبلاً بدانها جزم و اطمينان داشتيم دچار ترديد شويم. روشن است فخررازي، برخلاف دكارت، براي توجيه فرضيههاي مذكور، احتمال فريب دادن انسان توسط عامل خارجي را پيش نميكشد بلكه صرفا امكان وقوع رخدادهاي غيرمتعارفي را مطرح ميكند كه انسان در مواجهه با آنها دچار توهم ميشود. از اينرو چون مساله فريب دادن مطرح نيست وي از بهكارگيري فعل و اختيار خداوند براي توجيه احتمال وقوع اينگونه رخدادها واهمه ندارد چراكه وقوع اين رخدادها را با «خيريتِ مطلق خداوند» متعارض نميبيند. (2) جواز فلسفي. در اين روش، چنين انگاشته ميشود كه براي توجيه فرضيههاي مورد نظر، توجه به جواز و امكان فلسفي آنها كفايت ميكند. يعني چون ادعا ميشود كه اهل فلسفه، وقوع اين قبيل رخدادهاي غيرمتعارف را براساس اصول و قواعد خود، ممكن و جايز ميدانند نيازي نيست علل و عوامل ديگري براي توجيه آنها معرفي شود.رابرت نوزيك (Robert Nozick) و بهويژه هيلاري پاتنم (Hilary Putnam) عمدتا با الهام از فرضيه «اهريمن نابغه» دكارتي، روايت جديدي را از «فرضيه توهم» صورتبندي كردند كه در معرفتشناسي معاصر به فرضيه «مغز در خمره» (brain in a vat) معروف است. پاتنم در مقالهاي،با همين عنوان، ضمن تقرير اين فرضيه تلاش نمود تا با ارائه تحليل معناشناختي آن را رد كند. روش پاتنم شيوه خاصي از استدلال برعليه نسبيگرايي را پديد آورد كه به بيرونيگراييِ معرفتشناختي (semantic externalism) معروف است. (هيلاري پاتنم 1999/ 1981: 27 ـ 42؛ و كيت ديرُز 1999: 6 و 7).نوزيك در ارائه روايتِ خود به سبك و روش دكارت كاملاً توجه داشت و حتي در پانويس كتابش، كوشيد پاسخي را براساس مباني و مواضع دكارت پيشنهاد كند. (رابرت نوزيك 1999: 165 و 177). البته بايد توجه كنيم كه نوزيك به روشي خاص با شكگرايي به مخالفت برخاست و از درجه خاصي از معرفت نسبت به جهان خارج طرفداري نمود. همانگونه كه پيتر كلاين (Peter Klein)خاطرنشان ميسازد تبيين نوزيك از معرفت را ميتوانيم در زمره يكي از روايتهاي «وثاقتگرايي در معرفت» طبقهبندي كنيم. (پيتر كلاين 1987: 268).در اينجا فرضيه «مغز در خمره» را به تقرير متياس استيوپ (Matthias Steup) بيان ميكنيم:فرض كنيد شب گذشته هنگامي كه در خواب بوديد دانشمندي ديوانه شما را ربود و مغز شما را از جمجمه خارج ساخت و درون خمرهاي [محفظهاي] حاوي محلول مغذّي براي ادامه حيات قرار داد و آن را به رايانهاي قوي متصل نمود. اين رايانه قادر است با خواندن همه خاطرات شما ويژگيهاي شخصيتتان را تشخيص دهد و سپس براساس آن، زندگينامه قابل قبولي از شما تدوين نمايد بهنحوي كه ميتوانيد اين زندگينامه را بهطور زنده تجربه كنيد اما تمام اينها فقط در ذهن شما رخ ميدهد. با تحريك مستقيم پايانههاي عصبي مغز توسط رايانه، دقيقا همان اموري را احساس ميكنيد كه اگر به حيات خود ادامه ميداديد در زندگي روزمره تجربه ميكرديد. بدينترتيب صبح روز بعد برايتان چنين جلوه ميكند كه بيدار شده و از رختخواب برخاستهايد و با خوابآلودگي دندانهايتان را مسواك ميزنيد و طبق معمول به صرف صبحانه مشغول ميشويد، آنگاه خانه خود را ترك مينماييد و به كلاس معرفتشناسي ميرويد. معمولاً شما دير در كلاس حاضر ميشديد و رايانه نيز همين عادت را بهكار ميگيرد و مغز شما را متناسب با آن تحريك ميكند.شما دير به كلاس ميرسيد و ميبينيد استاد سرگرم بحث درباره احتجاج «اهريمن دكارتي» است. طبق معمول فعالانه در بحث شركت ميجوييد و با شور و اشتياق از اين ديدگاه دفاع ميكنيد كه: «به يقين ميدانيد يك مغز در خمره نيستيد». ولي افسوس كه شما واقعا يك مغز در خمره بودهايد. شما واقعا در كلاس درس حاضر نيستيد و هنگامي كه پنداشتيد از خواب بيدار شديد واقعا در رختخوابتان نبوديد. واقعيت آن است كه شما ـ يا به تعبير صحيحتر آنچه از شما باقي مانده است ـ در تمام اوقات درون يك خمره شناور بوده و روي يكي از قفسههاي آزمايشگاه دانشمند ديوانه قرار داشتهايد. بدينسان، شما بيدار شدن را تجربه كرديد [نه اينكه واقعا بيدار شده باشيد] و اكنون نيز حضور در كلاس دانشگاه را تجربه ميكنيد [نه اينكه واقعا در كلاس حاضر باشيد]. در اين داستانِ فرضي، تجربههاي ما چيزي جز توهماتي كه توسط رايانه پديد آمده و از حيات واقعيِ ما غيرقابل تمايزاند بهشمار نميآيند. [بدينترتيب] برخي پنداشتهاند احتجاجهايي كه به «اهريمن شرير دكارت» يا روايت جديد آن ـ يعني دانشمند ديوانهاي كه «مغزهاي در خمره» را جمعآوري ميكند ـ متوسل ميشوند قادراند اثبات كنند شما نسبت به آنچه معمولاً فكر ميكنيد كه معرفت داريد، [واقعا] معرفت نداريد. (متياس استيوپ 1996: 203 ـ 204).پاسخهايي كه امروزه در قبال «شك نسبت به جهان خارج» ارائه ميشوند به يك روال هم فرضيههاي شكگرايانه قديم و هم روايتهاي جديد آن را تحت پوشش قرار ميدهند.توسل به «عقل سليم» و يا به تعبير ديگر فهم متعارف (common sense)، يكي از اصليترين شيوههاي پاسخگويي به شكگرايي در دوران معاصر بهشمار ميآيد. مهمترين كاربرد اين شيوه، مقابله با فرضيههاي شكگرايانهاي است كه معرفت به جهان خارج را زير سؤال ميبرند. ادوارد جي. مور (1873 ـ 1958 (Edward G. Moore فيلسوف شهير انگليسي، اصليترين شخصيت در فلسفه قرن بيستم بهشمار ميآيد كه توسل به عقل سليم و فهم متعارف را بهعنوان محور مقابله با شكگرايي، و تثبيت معرفت ما نسبت به جهان خارج معرفي مينمايد. اخيرا نيز تلاشهايي براي رد فرضيههاي شكگرايانه صورت گرفته است كه بر ابتناي آنها بر ديدگاه «مور» يا دستكم بر تأثيرپذيري از آن تاكيد ميشود. براي نمونه جان گريكو (John Greco) در زمره فيلسوفان معاصر قرار دارد كه كاملاً از ديدگاه مورد دفاع ميكند. وي در يكي از جديدترين مقالات خود استدلال ميكند مور از پيروان تامس ريد (1710 ـ 1796 (Thomas Ried بهشمار ميآيد كه، هم از نظر معرفتشناختي و هم از بُعد روششناختي، كاملاً تابع او بوده است. از اينرو، گريكو ترجيح ميدهد از ديدگاه «مور» به موضع «ريد ـ مور» تعبير كند. گريكو به جدّ معتقد است موضع «ريد ـ مور» براي پاسخ به فرضيههاي شكگرايانه معاصر، و بهويژه در نفي فرضيه «مغز در خمره» كاملاً سودمند و مؤثر است. (جان گريكو 2002: 544 ـ 563).همچنين در بحثهايي كه درباره فرضيه «مغز در خمره» صورت ميگيرد حضور بارز استدلال مور و نگرشهاي مبتني بر آن را ميبينيم. مثلاً پاتنم در پاسخ خود به اين فرضيه بهگونهاي خاص از سبك مور پيروي ميكند. تيم بلك (Tim Black) نيز ضمن ارائه مقالهاي با عنوان: «پاسخ به شكگراييِ مغز در خمره براساس ديدگاه مور»، ميكوشد تا روايتي جديد را از ديدگاه مور ارائه نمايد. وي در اين مقاله بر اين تأكيد ميكند كه آنچه امروزه بهعنوان زمينهگرايي (contextualism) در معرفتشناسي شهرت يافته است چارچوبي جديد را براي پاسخ به فرضيههاي شكگرايانه فراهم ميسازد كه با نگرش مور همخواني دارد. (تيم بلك 2002: 148 ـ 163).ساختار كلي استدلال مور بهصورت زير است:1. اگر شكگرايي درست باشد آنگاه نبايد به جهان خارج معرفت داشته باشيم.2. امّا ما نسبت به جهان خارج معرفت داريم.
نتيجه:
بنابراين شكگرايي نادرست است (لوييس پويمن 2001: 56 ـ 57).مور براي بيان مقدمه دوم از استدلال فوق مدعي است با ارائه نمونههاي فراوان ميتواند معرفت ما نسبت به جهان خارج را اثبات نمايد. او در مقاله خود با عنوان «دفاع از فهم متعارف» (A Defence of Common Sense) چنين مينويسد:هزاران شيء مختلف وجود دارند كه در هر زمان اگر بتوانم هريك از آنها را اثبات كنيم درحقيقت، وجود اشياي پيرامونِ خود را اثبات نمودهام... اكنون ميتوانم شمار فراواني از دلايل مختلف را براي وجود اشياي پيرامون خود ارائه كنم كه هريك از آنها دليل قاطعي بهشمار ميآيند... اينك مثلاً ميتوانم اثبات نمايم كه دو دست براي انسان وجود دارد. چگونه؟ بديننحو كه دو دستم را بالا ميبرم و هنگام بالا بردن دست راست خود، ژست خاصي ميگيرم و ميگويم: «اين دست راست من است»: و هنگامي كه ژست ديگري با دست چپ خود بهنمايش درميآورم ميگويم: «اين دست ديگر من است»... من همچنين ميتوانم اكنون از راههاي ديگري نيز به اين مطلوب برسم اما نيازي به مثالهاي فراوان نيست. (اي. جي. مور 1959/ 1999: 57).برخي، اين بخش از استدلال مور را به شكل قياس زير خلاصه كردهاند:1. من ميدانم اگر دو دست داشته باشم آنگاه ضرورتا جهان خارج وجود دارد.2. من ميدانم كه دو دست دارمنتيجه:
پس من ميدانم جهان خارج وجود دارد (دانكن پريتچارد 2002: 2).اينگونه استدلال را ميتوانيم در مقابله با هريك از فرضيههاي شكگرايانه كه نمونههاي آن قبلاً گذشت بهكار گيريم. مثلاً اگر بخواهيم آن را درباره فرضيه «مغز در خمره» بهكار بگيريم به قياس زير ميرسيم:1. اگر بدانم دو دست دارم آنگاه ميدانم يك مغز در خمره نيستم.2. من ميدانم كه دو دست دارم.نتيجه:
پس من ميدانم كه يك مغز در خمره نيستم.مور در مقاله خود گزارههايي را شاهد ميآورد كه آنها را در چارچوب عقل سليم و آنچه اصطلاحا فهم متعارف تلقي ميشود ميپذيريم، مثلاً:الف ـ در حال حاضر، انساني با بدن زنده ـ يعني خودم ـ وجود دارد.ب ـ در گذشته، انسانهاي بسياري غير از من بر روي زمين زندگي ميكردند.ج ـ كره زمين مدتها پيش از تولد من موجود بوده است.د ـ من غالبا بدنم و نيز ديگر اشياي پيرامون خود ـ ازجمله ديگر انسانها ـ را درك ميكنم. (اي. جي. مور 1959/ 199: 53).در اينجا بحثهاي مهمي درباره اينكه مقصود مور از «عقل سليم» يا «فهم متعارف» چيست صورت گرفته است و شرايط و قيودي براي آن، طرح يا نفي شدهاند. مثلاً برتراند راسل (Bertrand Russell) عدم تأثيرپذيري از فلسفه يا الهيات را شرط كرده و متعاقبا برخي ديگر به نفي يا نقد شرط مذكور پرداختهاند ولي در مجموع، كليت اين امر مسلم است كه مور ميكوشد برمبناي معرفت ما به امور روزمره، فرضيههاي شكگرايانه را ابطال كند. (پال موزر 1997: 199).اما آنچه ديدگاه مور را دچار مشكل ميكند تأكيد او بر ارائه اثبات و دليل قاطع در مقابلِ شك نسبت به جهان خارج است چراكه اگر كسي با سماجت بر روش شكگرايانه خود پافشاري كند، دليل مورد چيزي جز «مصادره به مطلوب» نخواهد بود و اين از مهمترين اشكالاتي است كه در معرفتشناسي معاصر بر استدلال مور وارد شده است. (لوييس پويمن 2001: 57). ويتگنشتاين (Wittgenstien) نيز اگرچه از ديدگاه مور در طرد شكگرايي جانبداري كرد و بهويژه از مقاله اثبات جهان خارجِ (Proof of an External World) وي تمجيد نمود اما استدلال مور را براي اثبات معرفت ما نسبت به جهان خارج مورد مناقشه قرار داد. (كريستوفر هوكوي 1990: 125).ديديم محقق طوسي نيز در برخورد با فرضيههاي شكگرايانه، «عقل سليم» را بهترين معيار و مرجع ميداند. وي فرضيههاي مذكور را از نظر معرفتي، فاقد اهميت بهشمار ميآورد و اقتضاي «عقل سليم» را عدم اعتنا به آنها ميداند. البته بايد توجه كنيم براساس تحليل محقق طوسي در مواجهه با اينگونه شكگرايي اصولاً نميتوانيم راه استدلال و اثبات را پيش بگيريم و از اينرو، وي برخلاف مور، در اينگونه موارد سخن از اثبات و استدلال به ميان نميآورد. نحوه بهرهگيري محقق طوسي از عقل سليم و ارجاع به آن، بيانگر اين نكته است كه اگرچه شكگرايي، راه خروجِ استدلالي ندارد اما توجه به اقتضائات عقل سليم از اموري است كه ميتواند شكگرايان را به راه درست، دلالت و راهنمايي كند.احتجاج سوم
سروكار داشتن با علوم عقلي، انسان را به اين نكته رهنمون ميشود كه گاهي ميتوان درباره يك مسئله معين، دو دليل متعارض اقامه نمود بهگونهاي كه رد هيچيك دائما يا دستكم در برههاي خاص ممكن نيست. اگر اين وضعيت را تحليل كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه در شرايط مزبور نميتوانيم درستيِ مقدمات هريك از آن دو استدلال را زير سؤال ببريم و بهعبارت ديگر به آنها بهنوبه خود، يقين داريم. اما از سوي ديگر، ترديدي نيست كه ناگزير يكي از آن دو نادرست است وگرنه اجتماع و صدق نقيضين لازم ميآيد. اين امر نشان ميدهد كه گاهي به اموري جزم پيدا ميكنيم كه سزاوار آن نيستند.احتجاج چهارم
انسان گاهي در برخورد با يك استدلال به درستيِ همه مقدمات آن جزم پيدا ميكند اما با گذشت زمان، اشتباه برخي از مقدمات مزبور بر او آشكار ميشود و از اينرو ميبينيم كه انسانها گاهي تغيير عقيده و حتي تغيير مذهب ميدهند. اين نشان ميدهد كه جزم ما به صحت يك قضيه ميتواند نادرست باشد. پس حكم عقل بهطور جدي در معرض خطا قرار دارد و قابل اعتماد نخواهد بود.نقد. ديدگاه نقادانه محقق طوسي درباره دو احتجاج فوق چنين است:كوتاهي فهم برخي مردم در تميز دادن بين حق و باطل و اعتمادشان بر آنچه از پدران و اساتيدشان به جهت حسن ظن به آنان، تقليد ميكنند خدشهاي بر اوليات وارد نميسازد. همچنين ترديد در نظريات [= قضاياي نظري و غيربديهي] بهسبب تعارض دو دليل يا تغيير مذهب به دليل برتري يكي از دو دليلِ متعارض، هيچيك موجب نميشود نظريات را خدشهدار بدانيم. تدوين و تبيين صناعات منطق و بهويژه بخش مغالطه نبوده است مگر براي هدايت و ارشاد عقلا به راه حق و دوري آنان از آنچه كه گمراهي در عقايد و مباحث نظري را بهبار ميآورد. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 43).احتجاج پنجم
با مشاهده احوال گوناگون مردم درمييابيم كه اختلاف مزاجها و تفاوت عادتها بر اعتقادات آنان تأثيرگذار است. به دليل تفاوت مزاجها ميبينيم گروهي از مردم اموري را ميپسندند و خوشايند ميشمارند و گروه ديگر همانها را ناپسند ميدانند. فخررازي براي نشان دادن تأثير عادات، كسي را مثال ميزند كه در طول عمرش با آراي فيلسوفان مأنوس بوده و چهبسا به دليل همين انس و الفت به صحت قول فلاسفه و به نادرستيِ ديدگاه مخالفان آنها ـ از جمله متكلمان ـ جزم داشته است. اين حالت براي فردي كه بهجاي فيلسوفان با متكلمين خو گرفته است برعكس خواهد بود.درباب پيروان مذاهب نيز وضع بر همين منوال است. مثلاً شخصي كه بهطور تقليدي مسلمان است سخنان يهوديان را با نخستين برخورد قبيح ميشمارد و يهودي نيز چنين واكنشي را در مقابل مسلمان از خود نشان ميدهد. بهتعبير فخررازي، عامل اصل در اينگونه اختلافات، تفاوتي است كه در عادات انسانها وجود دارد. اگر بپذيريم اختلاف مزاجها و عادات در ايجاد جزم به چيزي كه حصول جزم بدان ضروري نيست موثراند آنگاه اين احتمال مطرح ميشود كه شايد جزم ما به بديهيات نيز به دليل وجود يك مزاج يا عادت عمومي در همه انسانها باشد. پس نميتوانيم اعتماد به بديهيات را ضروري بدانيم. ممكن است در جواب بگوييم انسان ميتواند خود را از مقتضيات مزاجها و عادات، بركنار تصور كند. در اين حالت، به هر چيز جزم داشته باشد جزم او حق خواهد بود زيرا در فرض مزبور، جزم او به عقلِ صريح و بيشائبه مستند است و مزاج و عادات دخالت ندارند.اما بايد به اين نكته توجه نماييم كه صِرف فرض نمودن بركناريِ ما از مزاج و عادات موجب آن نميشود كه واقعا از تأثير آنها بركنار باشيم. از سوي ديگر ما تنها از اموري ميتوانيم خود را بركنار فرض كنيم كه آنها را شناخته باشيم اما شايد تحت تأثير عوامل بيشمار ديگري باشيم كه هنوز آنها را نشناختهايم. بنابراين خدشهپذيريِ حكم بداهت و عقل همچنان به حال خود باقي است.نقد. محقق طوسي اجمالاً تأثير طبايع، عادات و باورهاي تقليدي را در اعتقادات عوام ميپذيرد اما تاكيد ميكند اينگونه امور با آنچه همه عقلا حتي كودكان و ابلهان و ديوانگان ميپذيرند تعارض ندارد. افزون بر اين، حكما و علما جويندگان حقيقت را از پيروي خواستههاي نفساني و طبايع و عادات برحذر داشتهاند و در همان حال، ترديدي در بديهيات و استواريِ آنها روا نميدارند.استنتاج
فخررازي در مقام جمعبندي و نتيجهگيري از احتجاجهاي اين گروه مينويسد:اين مجموعه دلايل كساني است كه بديهيات را مورد طعن و خدشه قرار ميدهند. سپس آنان خطاب به مخالفانشان ميگويند: شما از دو حالت خارج نيستيد يا در مقام پاسخ دادن به ما برميآييد و يا از پاسخگويي طفره ميرويد. اگر به پاسخ مشغول شويد مقصود ما حاصل ميشود زيرا در اين صورت پذيرفتهايد كه پذيرش بديهيات خالي از شائبه نيست و بايد به اشكالات آن پاسخ گفت و شكي نيست كه پاسخ به آنها جز با نظر و تأمل دقيق بهدست نميآيد. حال آنكه چيزي كه بهنظر و استدلال موكول باشد سزاوارتر است آن را نظري بدانيم نه بديهي و اوّلي. پس آنچه بديهي شمردهايد به قضاياي نظري نيازمند است (كه خود آنها بنابه فرض شما به بديهيات نياز دارند) كه اين خلاف فرض است. اما اگر در مقام پاسخگويي برنياييد، شبهات مذكور به قوت خود و بدون پاسخ باقي ميمانند. روشن است كه با باقي ماندن شبهات، جزم به بديهيات حاصل نميشود. بنابراين در هر دو صورت، قدح و خدشه متوجه بديهيات خواهد شد. (فخرالدين رازي، 1359: 45).نقد. تحليل محقق طوسي در نقد استنتاج فوق آن است كه نپرداختن به جواب، موجب بقاي شبهات در اوليات نميشود چراكه با وجود جزم و اطمينانِ عقل به اوليات نميتوانيم شبهات مذكور را بر عقول سليم مؤثر بدانيم. اگر ميبينيم بزرگان و حكما احيانا به پاسخگويي اين شبهات اعتنايي نميكنند به دليل فقدان نقطه شروعِ مسلّم و مورد اتفاق، در اينگونه مباحث است. آنان همچنين به اين نكته توجه دارند كه «اوليات»، از احتجاج و استدلال بينيازاند.3. رد بديهيات و محسوسات، هر دو
فخررازي، طرفداران اين رويكرد را بهعنوان سوفسطاييان معرفي ميكند كه هيچيك از بديهيات و حسيات را قابل اعتماد نميدانند. آنان همچنين استدلال ميكنند با توجه به شبهاتي كه دو گروه پيشين درباره حسيات و بديهيات مطرح ساختند به اين نتيجه ميرسيم كه هيچيك از حس و عقل، حاكم نهايي نيستند و نقش اساسي در معرفت ندارند، پس حكومت و تفوق نهايي در معرفت را ناگزير بايد به عاملي ديگر بسپاريم. «استدلال» را نميتوانيم بهعنوان جانشين حس و عقل برگزينيم زيرا استدلال، فرع حس و عقل شمرده ميشود و نميتواند مصحّح آن دو باشد والاّ دور لازم ميآيد. از سوي ديگر، غير از موارد مذكور، حاكم ديگري براي معرفت سراغ نداريم، بنابراين راهي جز توقف [= بنبست معرفتي] باقي نميماند.نقد. محقق طوسي درباره سخن فخررازي، نقدي تاريخي را مطرح ميسازد. وي نخست، باور برخي را درباره وجود گروهي به نام سوفسطاييان ذكر ميكند و سپس ديدگاه اهل تحقيق را در اين موضوع يادآور ميشود. بيان او در اينباره چنين است:برخي ميپندارند سوفسطاييان گروهي داراي نحله و مذهب بودهاند و به سه طايفه تقسيم ميشوند: (الف) لاادريه [= ندانمگويان] كه معتقداند ما شك ميكنيم و در شكاكيّت خود نيز شك داريم و اين سلسله از شك ميتواند تا بينهايت ادامه يابد؛ (ب) عِناديه: آنان معتقداند هيچ قضيه بديهي يا نظري وجود ندارد مگر آنكه ميتوانيم موردي معارض يا مخالف را براي آن اقامه كنيم كه از نظر استحكام و پذيرش با آن برابري ميكند؛ (ج) عِنديه، اين طايفه، كساني هستند كه مذهب هر قوم را به حسب خودشان حق و نزد مخالفشان باطل ميدانند. به اعتقاد آنان گاهي دو طرفِ نقيض، نسبت به دو شخصِ متفاوت، هردو صادق و حق بهشمار ميآيند و در عين حال در نفسالامر، چيزي، حق نيست. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 46).آنگاه خواجه نصيرالدين طوسي ديدگاه اهل تحقيق را چنين تقرير ميكند:اما اهل تحقيق گفتهاند واژه «سوفسطايي» برگفته از ريشه يوناني است. واژه «سوفا» در زبان يوناني بهمعناي علم و حكمت، و واژه «اسطا» بهمعناي مغالطه است. بنابراين معناي «سوفسطا» دانشِ مغالطه خواهد بود. بر همين منوال، واژه «فيلا» در زبان يوناني بهمعناي دوستدار است كه درنتيجه واژه «فيلسوف» بهمعناي دوستدار علم خواهد بود. اين دو واژه، از صورت يوناني به شكل عربي تبديل شدند و از آنها دو واژه «سفسطه» و «فلسفه» اشتقاق يافتند. اهل تحقيق گفتهاند ممكن نيست در عالَم، گروهي وجود داشته باشند كه از اين مكتب يعني سفسطه پيروي كنند. بهطور كلي، هركس كه دچار اشتباه شده است بهحسب اشتباه خود، سوفسطايي خواهد بود. از سوي ديگر، بسياري از مردم را بايد اشخاص متحير بهشمار آوريم كه اساسا پيرو مكتبي نيستند. اينگونه مسايل و شبهات را گروهي از طالبان علم كه به حيرت دچار شده بودند تدوين و تنظيم نمودند و آنها را به گروهي بهنام سوفسطاييان منسوب ساختند. در هر صورت، حقيقت اين امر را خداوند ميداند. (خواجه نصيرالدين طوسي 1359: 46).تتميم ـ فخررازي در پايان بهطور مختصر به نقد ديدگاه گروه اخير ميپردازد و مينويسد:بدانكه اگر در مقام پاسخ به شبهه اين گروه برآييم درحقيقت آنان را به مقصودشان رساندهايم. پس درست آن است كه از پاسخگويي به آنان چشمپوشي كنيم چراكه ميدانيم علم ما به اينكه: «يك، نصف دو است»؛ «آتش گرم است» يا «خورشيدِ تابان، روشناييبخش است» با شبهات اين گروه زايل نميشود. راه برخورد با اين گروه آن است كه به آنان، رنج و عذاب را بچشانيم تا به حسيات اعتراف كنند و چون به حسيات اعتراف نمودند بديهيات ـ در اينجا يعني تمايز ميان رنج و عدم رنج ـ را نيز خواهند پذيرفت. (فخرالدين رازي 1359: 46).توضيح ـ لازم به يادآوري است پيشنهاد فخررازي در برخورد با گروه اخير نظير بخشي از سخنان ابنسينا در فصل هشتم از مقاله نخست الهيات شفا است.خاتمه
در پايان، واقعه زير كه نمونه عيني از «شكگرايي افراطي» و شيوه برخورد با آن را نشان ميدهد ذكر ميكنيم:آوردهاند كه طفلي از صالحبن عَبد القُدّوس كه يكي از بزرگان سوفسطايي بود بِمُرد. ابوهُذَيل عَلاّف معتزلي به اتفاق ابراهيم معروف به نظام كه در آن وقت خردسال بود به تسليت و تعزيت او رفتند. ابوهذيل به صالح گفت: مردم كه در نظر تو به مَثابَت نباتات ميباشند اندوه به خود راه دادن وجهي ندارد. صالح گفت دلم از آن ميسوزد كه اين طفل مُرد و كتاب شكوك را نخواند. گفت: كتاب شكوك چيست؟ گفت: كتابي است نوشتهام، هركس بخواند شك ميكند در آنچه بوده است به حدي كه توهم ميكند كه نبوده است و چيزي كه نبوده است گمان ميكند كأنه موجود است. ابراهيم گفت همچو فرض كن كه طفلت نَمُرده است اگرچه مرده، و فرض كن كتاب را خوانده اگرچه نخوانده، صالح ساكت شد و نتوانست جوابي دهد. (به نقل حسن حسنزاده آملي 1361: 12)منابع
Bonjour, Laurence. 1985. Structure of Empirical Knowledge. Cambridge: Harvard University Press.Dancy, Jonathan. 1986. An Introduction to Contemporary Epistemology. Oxford: Basil Blackwell.
Black, Tim, 2002. "A Moorean Response to Brain-in-a-Vat Scepticism". Australasian Journal of Philosophy. Vol. 80. No.2. PP. 148-163.
Bernecker, Sven and Dretske Fred. 2000. "Introduction to Skepticism", in: Knowledge: Readings in Contemporary Epistemology, edited by Sven Bernecker and Fred Dretske. Oxford: Oxford university Press.
Burnyeat, M.F. 1982. "Idealism and Greek Philosophy: What Descartes Saw and Berkeley Missed". The Philosophical Review ×CI. PP. 1-40.
Cohen, Stewart. 1998. "Scepticism". in: Routledge Encyclopedia of Philosophy: edited by Edward Craig. London: Routledge.
DeRose, Keith. 1999. "Introduction" in: Skepticism: A Contemporary Reader: edited by Keith DeRose and Ted Warfield.
Hookwey, Christopher. 1990. Scepticism. London: Routledge.
Descartes, Rene. 1995. First Meditation in: Human Knowledge: Classical and Contemporary Approaches: edited by Paul K. Moser and Arnold V. Nat, Oxford: Oxford University Press.
Everson, Stephen. 1990. Epistemology. Cambridge: Cambridge University Press.
Greco, John. 1999. "Introduction: What is Epistemology", in: The Blackwell Guide to Epistemology: edited by John Greco and Ernest Sosa. Oxford: Blackwell.
Klein, Peter. 1987. "On Behalf of the Skeptic", in: The Possibility of Knowledge: Nozick and His Critics, edited by Steven Luper-Foy. New Jersey: Rowman and Littlefield.
Fogeline, Robert J. 1994. Pyrrhonian Reflections on Knowledge and Justification. Oxford: Oxford University Press.
Pojman, Louis P. 2001 (2nd edition). What Can We Know: An Introduction to the Theory of Knowledge. Belmant: Wadsworth Thomson Learing.
Landesman, Charles. 2002. Skepticism: The Central Issues. Oxford: Blackwell.
Moore, Edward. J. 1959/1999. "A Defence of Common Sense", in: The Theory of Knowledge: Classical and Contemporary Readings: edited by Louis Pojman. New York: Wadsworth Publishing Company.
Moser, Paul K and Nat, Arnold V. eds. 1995. Human Knowledge: Classical and Contemporary Approaches. Oxford: Oxford University Press.
Nozick, Robert. 1981/1999. "Philosophical Explanations", in: Skepticism: A Contemporary Reader, edited by Kieth DeRose and Ted A. Warfield. Oxford: Oxford University Press.
Pollock, John and Cruz, Joseph. 1999 2nd edition. Contemporary Theories of Knowledge. New Jersey: Rowman and Littlefield.
Pritchard, Duncan. 2002. "Resurrecting the Moorean Response to the Sceptic". International Journal of Philosophical Studies. Vol.10. No. 3. PP. 283-307.
Putnam, Hilary. 1981/1999. "Brains in a Vat", in: Skepticism: A Contemporary Reader, edited by Keith DeRose and Ted A. Warfield. Oxford: Oxford University Press.
Moser, Paul. 1997. "Epistemology", in: Philosophy of Meaning, Knowledge and Value in the 20th Century, edited by: John V. Canfield. London: Routledge.
Rorty, Richard. 1980. Philosophy and the Mirror of Nature. Princeton: Princeton University Press.
Stroud, Barry. 1984. The Significance of Philosophical Scepticism. Oxford: Clarendon Press.
Williams, Michael. 1999. "Skepticism", in: The Blackwell Guide to Epistemology, edited by John Greco and Ernest Sosa. Oxford: Blackwell.
Steup, Matthias. 1996. An Introduction to Contemporary Epistemology. New Jersey: Prentice-Hall.
الطوسي، خواجهنصيرالدين. 1359. نقد المحصل. تهران: موسسه مطالعات اسلامي دانشگاه مكگيل.
الرازي، فخرالدين، 1359: المحصل المذكور في نقد المحصل. تهران: موسسه مطالعات اسلامي دانشگاه مكگيل.
حسنزاده آملي، حسن. 1361: معرفت نفس. تهران: مركز انتشارات علمي و فرهنگي.
1. در متن كتاب نقد المحصل، بحث فوق بهطور مختصر و پس از مباحث مربوط به «حكم حس در جزئيات» آمده است (خواجهنصيرالدين طوسي 1359: 26). محقق طوسي در اصلِ اينكه: «حس، كليات را ادراك نميكند» مخالفتي ندارد هرچند مثالي را كه فخررازي مطرح ميسازد خدشهپذير ميداند.
2. ناگفته نماند كه محقق طوسي براي تعبير «غيريقيني» دو معنا را درنظر ميگيرد: يكي «عدمِ ملكه»، يعني يقيني نبودنِ چيزي كه شأنيت و قابليتِ تعلقِ يقين را فينفسه دارد؛ دوم، سلب در قبال ايجاب؛ يعني نفيِ يقيني بودنْ با قطع نظر از شأنيت و قابليت اتصاف به صفت يقين. او تاكيد ميكند محسوسات نميتواننند «غيريقيني» بهمعناي اول باشند بلكه ميتوانيم فقط آنها را «غيريقيني» بهمعناي دوم بهشمار آوريم.
3. فخررازي در بيان احتجاجهاي شكگرايانه به دو شيوه از «توهم» استفاده ميكند. نخست، استناد به توهماتي كه واقعا در زندگي روزمره برخي انسانها ممكن است رخ دهد (مانند ابتلا به برخي بيماريهاي توهمزا). وي با استفاده از آنچه امروزه «اصل تعميمپذيري» خوانده ميشود احتمال وقوع اينگونه توهماتِ موضعي و خاص را تعميم ميدهد و نهايتا شكي فراگير را درباره معرفت به جهان خارج نتيجه ميگيرد. وي در شيوه دوم، برخي احتمالهاي فرضي را مطرح ميكند كه براساس آنها ممكن است