تجرد نفس از ديدگاه سه حكيم مسلمان (فارابي - ابنسينا - صدرالمتألهين)
علي ارشد رياحي1 مقدمه معناي لغوي مجرد «برهنه شده» است و در فلسفه در مقابل «مادي» بكار ميرود و به موجودي گفته ميشود كه داراي ويژگيهاي اشياء مادي نباشد، پس ابتدا بايد معناي «مادي» را توضيح دهيم تا معناي «غيرمادي» كه همان مجرد است، روشن شود.در فلسفه به چيزهايي مادي گفته ميشود كه با ماده اولي نسبت داشته باشند؛ يعني، مستقل از ماده اولي نباشند؛ با تقسيم شدن آن، تقسيم شوند و با فناء آن فاني گردند. گاهي كلمه «مادي» بمعناي عامتري بكار ميرود بطوري كه شامل خود ماده اولي نيز ميگردد. در حكمت مشاء «غير مادي» فقط شامل مجرد كامل است، اما در عرفان و فلسفه اشراق شامل مجرد مثالي نيز ميشود كه مورد قبول صدرالمتألهين هم قرار گرفته است. اكنون كه مفهوم تجرد باختصار بيان شد، لازم است به تعريف نفس نيز اشاره شود: فلاسفه اسلامي2 بپيروي از ارسطو 3 نفس را «كمال اول» جسم طبيعي آليئي ميدانند كه افعال حيات از آن جسم بتواند صادر شود. منظور آنها از كمال اول آن چيزي است كه نوعيتِ نوع متقوم به آن است4 در مقابل كمال ثاني كه بعد از تماميت نوع پيدا ميشود و زائد بر نوعيت آن است؛ براي مثال، كمال اول گياه صورت نباتي است، ولي رشد، نمو و تغذيه كمال ثاني آن است و مقصود از جسم طبيعي جسمي است كه بدون دخالت انسان و بطور طبيعي شكل پذيرفته باشد در مقابل جسم مصنوعي كه بوسيله انسان بشكل خاصي ساخته ميشود و مراد از «آلي» اين است كه داراي آلات و اندام باشند؛ يعني، اعضاء و اجزاء غير متشاكلي داشته باشد كه هر كدام عمل خاصي را انجام دهند. با وجود مشابهت تعريفي كه فلاسفه اسلامي براي نفس ارائه دادهاند با تعريف ارسطو، فلاسفه اسلامي هرگز همچون ارسطو، تمام نفوس را صورت ندانستهاند؛ فارابي تصريح 5 ميكند كه انسان مركب از دو جوهري است كه يكي از عالم خلق است و ديگري از عالم امر و ابنسيناÆ در حكمت مشاء «غير مادي» فقط شامل مجرد كامل است، اما در عرفان و فلسفه اشراق شامل مجرد مثالي نيز ميشود كه مورد قبول صدرالمتألهين هم قرار گرفته است. ميگويد 6: برخي از نفوس منطبع در ماده نيستند و حالآنكه صورت امري است منطبع در ماده. ابنسينا و صدرالمتألهين هر دو نفس را مبدأ آثار و افعال حيات ميدانند 7 يعني آن جوهري كه علت و منشأ افعال و آثاري از قبيل تغذيه و نمو و ادراك و... است. اين آثار كه بعنوان آثار حيات شناخته ميشود فقط از موجوداتي كه زندهاند صادر ميشود، نه از تمام موجودات و بنابر اصل عليت بايد علتي داشته باشد و آن علت يقينا جسميت آن موجودات نيست زيرا در اين صورت اين آثار بايد از تمام اجسام ناشي شود، بنابر اين در اين موجودات زنده جوهري است كه علت بروز اين آثار است. يادآوري اين نكته نيز لازم است كه نفس داراي اقسامي است. فلاسفه اسلامي چهار نوع نفس را نام بردهاند 8: نفس نباتي، نفس حيواني، نفس انساني و نفس فلكي. هر كدام از انواع نفوس داراي عرض خاصي است؛ براي مثال، عرض خاص نفس نباتي نمو و توليد مثل است و عرض خاص نفس حيواني ادراك جزئيات و حركت ارادي است و عرض خاص نفس انساني ادراك كليات است.چكيده
مهمترين اصل از اصول عقايد اديان آسماني اعتقاد به معاد است و اين اصل ارتباطي نزديك با مسئله تجرد نفس انساني دارد، زيرا اگر وجود نفس بعنوان يك جوهر مجرد كه بعد از زوال بدن بتواند باقي بماند، ثابت نشود، بحث از معاد بيمعنا خواهد بود. نظر به اهميّت مسئله تجرد نفس، در اين مقاله سعي شده است كليه ادلهاي كه اين سه حكيم براي اثبات تجرد نفس انساني ارائه دادهاند، بدقّت بررسي شود. ابتدا در مقدمه معناي تجرد و تعريف نفس بيان شده است و سپس در سه قسمت مجزا نظرات اين سه حكيم مورد بررسي قرار گرفته است. در قسمت اول بيان شده است كه نفس انساني از نظر فارابي از چه زماني مجرد ميشود و چهار دليلي كه ايشان براي اثبات تجرد نفس بيان كرده است، بدون نقد و بررسي نقل شده است، زيرا كه آن ادله در قسمت دوم به تفصيل در ضمن ادله ابنسينا مورد بررسي قرار گرفته است. در قسمت دوم هفت دليل از ابنسينا ارائه شده است و ضمن تحليل آن ادله اين نتيجه حاصل شده است كه فقط سه دليل از اين هفت دليل بدون اشكال و از استحكام كافي برخوردار است. در قسمت سوم پنج دليلي كه صدرالمتألهين براي اثبات تجرد نفس بيان كرده است، نقل شده است. اين پنج دليل بخوبي تجرد نفس انساني را اثبات ميكند، هر چند دو دليل از اين پنج دليل در واقع از بيانات ابنسينا براي اثبات وجود نفس اقتباس شدهاند.تجرد نفس از نظر فارابي فارابي بپيروي از ارسطو، نفس را «كمال اول جسم طبيعي» تعريف نموده، آنرا صورت بدن ميداند، لذا بنظر ميرسد كه نفس از نظر او بايد امري مادي باشد، ولي چنين نيست، زيرا فارابي نفس را تا زماني صورت بدن ميداند كه كمالات ثانيه از آن بروز نكرده باشد و همچنان بحالت قوه تعين يافته باقي باشد، اما بمحض اينكه كمالات ثانيه فعليت يافت، نفس مجرد ميشود و ديگر نميتوان آنرا صورت بدن دانست.9فارابي در كتاب «في اثبات المفارقات» چندين دليل براي اثبات تجرد نفس اقامه ميكند 10 كه چون در بررسي آراء ابنسينابه آنها خواهيم پرداخت، در اينجا فقط به آنها اشاره ميشود:1- نفس انساني معقولات را ادراك ميكند و چون معقولات معاني مجردند، مدرِك آنها نيز بايد مجرد باشد، چون اگر معقولات در يك امر مادي منطبع شوند، داراي خواص مادي خواهند شد و ديگر مجرد نخواهند بود.2- انسان، خويشتن را بدون آلت ادراك ميكند و در اين ادراك هيچ عضوي از اعضاء بدنش را درك نميكند، در حالي كه اگر نفس انساني امري مادي و در عضوي از اعضاء بدن منطبع بود، ادراك خويشتن با ادراك آن عضو همراه بود. 3- نفس انساني اضداد را با هم درك ميكند و حال آنكه امر مادي نميتواند محل قبول اضداد واقع گردد. 4- عقل انسان در پيري از قدرت بيشتري برخوردار است و ضعف بدن موجب ضعف قوه عقل نميشود، پس عقل مجرد از جسم است.تجرد نفس از نظر ابنسينا
ابنسينا تمام قواي ادراكي مشترك بين انسان و حيوان را مادي 11 و نفس ناطقه را كه به انسان اختصاص دارد مجرد ميداند. او چندين دليل براي اثبات تجرد آن اقامه ميكند كه به بررسي آنها ميپردازيم: 1- ابنسينا اولين دليل را اينگونه بيان مي كند12:بدون شك نفس عاقله محل قبول معقولات است: يعني، ميتواند ماهيات كلي را صرفنظر از عوارض و مشخصات مادي درك كند؛ براي مثال، مي تواند ماهيت انسان را بدون اينكه عوارض تشخص آنرا در نظر بگيرد، درك كند. از طرف ديگر محل معقولات نميتواند جسم يا حالّ در جسم باشد، زيرا اگر چنين باشد، صورت تعقل شده يا در يك جزء غير قابل تقسيم منطبع است و يا در يك امر جسماني قابل تقسيم. احتمال اول محال است، زيرا جزء غير قابل تقسيم كه همان نقطه است، وجود خارحي ندارد. نقطه حد خط است و حد، امري است عدمي. اما اگر صورت عقلي در جسم قابل انقسام حلول داشته باشد، با انقسام محل، تقسيم ميشود و اجزاء آن از Æ فارابي نفس را تا زماني صورت بدن ميداند كه كمالات ثانيه از آن بروز نكرده باشد و همچنان بحالت قوه تعين يافته باقي باشد، اما بمحض اينكه كمالات ثانيه فعليت يافت، نفس مجرد ميشود و ديگر نميتوان آن را صورت بدن دانست.دو حال خارج نيست يا متشابهند و يا غير متشابه اگر اجزاء صورت عقلي متشابه باشند، با توجه به اينكه جزء بايد با كل تفاوت داشته باشد، لذا اين اشكال مطرح ميشود كه چگونه از مجموع اجزاء متشابه امري بدست ميآيد كه با اجزاء تفاوت دارد. فقط در صورتي ممكن است اجزاء متشابه مركبي را تشكيل دهند كه با اجزاء متفاوت باشد كه تفاوت كل و جزء در مقدار و تعداد باشد؛ يعني، تعداد اجزائي متشابه در كنار هم قرار گيرند و كلي را تشكيل دهند كه از نظر مقدار بزرگتر از هر يك از اجزاء است، ولي اين مطلب در صور عقلي محال است چون آن مجرد از ماده و عوارض مادياند و در آنها مقدار و تعداد راه ندارد. اگر اجزاء صورت عقلي غير متشابه باشند، مستلزم محالاتي است، زيرا اولاً اجزاء غير متشابه صورت عقلي همان جنس و فصل است و با توجه به اينكه جسم بينهايت قابل قسمت است، صورت عقلي هم بايد بينهايت قسمت پذيرد؛ يعني، اجناس و فصول يك صورت عقلي بينهايت باشد و حال آنكه در جاي خود ثابت شده است و اجناس يك ماهيت محدود است و به جنس الاجناس منتهي ميشود. ثانيا هر صورت عقلي قابل تقسيم به جنس و فصل نيست چون معقولاتي داريم كه بسيطند.صدرالمتألهين به برهان فوق اشكال ميكند13 كه اين دليل فقط تجرد برخي از نفوس انساني را ثابت ميكند، زيرا همه افراد انساني قادر به تعقل مفاهيم كلي مجرد نيستند. فقط نفوسي قادرند كه از عقل بالقوه خارج شده و بمرحله عقل بالفعل رسيده باشند. همانطور كه مشاهده ميشود اين اشكال مبنايي است زيرا ابنسينا بخلاف صدرالمتألهين تمام نفوس انساني را قادر بادراك كلي ميداند. غزالي اشكال ديگري به برهان ابنسينا ميكند و ميگويد: 14 هر امر حالّ در جسم با انقسام محل، تقسيم نميشود، براي مثال ادراكات قوه وهميّه غير قابل قسمت است و حال آنكه خود قوه وهميه كه محل آن ادراكات است بنابر نظر مشائين جسماني و قابل انقسام است. ابن رشد از اين اشكال جواب داده است 15 كه فقط ابنسينا در حيوان قائل به قوه وهميه شده است و ساير فلاسفه غير از قوه متخيله قوه ديگري براي حيوان قبول ندارند.بنظر ميرسد صدرالمتألهين بهتر از ابن رشد به اين اشكال جواب داده است. او ميگويد: 16 قوه وهميه مجرد از ماده است هر چند به ماده تعلق دارد ولي از نظر ذات مجرد است. چنانكه مشاهده شد، ابنسينا در اين برهان از اين مطلب كه كلي داراي عوارض و مشخصات نيست، تجرد مفاهيم كلي را اثبات نمود و از تجرد مفاهيم كلي، تجرد نفس را ثابت كرد. اما بنظر ميرسد اشكال فخر رازي به برهان ابنسينا وارد باشد او ميگويد: 17 وجود، مساوق با جزئيت است و مفاهيم كلي از آن جهت كه قابل صدق بر بيش از يكي هستند و ميتوانند بيش از يكي را نشان دهند، كلي هستند، ولي اين دليل بر تجرد وجود آن مفاهيم نميشود. چه مانعي دارد كه يك امر مادي آينهاي باشد براي نمايش افراد متعددي؟! اگر ثابت ميشد كه وجود اين مفاهيم كلي مجردند، تجرد نفس ثابت ميشد، اما صرف اينكه مفهوم بدون عوارض و مشخصات است و ميتواند بر افرادي صدق كند، دليل بر تجرد وجود آن مفاهيم نميشود.صدرالمتألهين از اشكال فخر رازي چنين پاسخ داده Æ ابنسينا تمام قواي ادراكي مشترك بين انسان و حيوان را مادي و نفس ناطقه را كه به انسان اختصاص دارد مجرد ميداند.است: 18 كليت در اثر تجرد عقلاني است؛ براي مثال، انسان كلي كه مجرد از عوارض تشخص است، يك جوهر مجرد مستقل عقلاني است و درك اين صورت عقلي مشاهده آن از دور است.حق اين است كه مقسم جزئي و كلي، مفهوم است و نه وجود، مفهوم يا كلي است و يا جزئي. وجود مساوق تعين و تشخص است نه اينكه جزئي در مقابل كلي باشد. معناي كلي اين است كه آنچه ما در ذهن خود داريم، آينهاي است كه شيء مشخصي را نشان نميدهد بر خلاف مفهوم جزئي كه فقط از يك شيء معين حكايت ميكند. بنابر اين كلي از اقسام مفهوم است و ربطي به نحوه وجود ندارد و مبناي پاسخ صدرالمتألهين مطلبي است كه وي در بحث اتحاد عاقل و معقول قائل است، به اين ترتيب كه تعقل را حلول صورت عقلي در نفس نميداند بلكه صور عقلي را جواهر مستقلي ميداند كه نفس با آنها متحد ميشود. 19 اين نظريه همان قول به مثل افلاطوني است كه اشكالات متعددي دارد و چون خارج از بحث ماست از ذكر آنها خودداري ميكنيم.2- دومين برهان ابنسينا بر تجرد نفس انساني20
قوه ناطقه ميتواند بالقوه بينهايت صورت عقلي را تعقل كند؛ يعني، نفس انسان قادر است بينهايت صورت عقلي را درك نمايد و از طرف ديگر جسم و صورت منطبع در جسم قدرت بر امور نامحدود ندارد. اين دليل در قوه متخيّله جاري نيست، زيرا قوه متخيّله مقدار محدودي ميتواند تخيل كند مگر اينكه عقل در آن تصرف كند و اين دليل را نيز نميتوان با ماده اولي نقض كرد، زيرا ماده اولي بالقوه بينهايت انفعال را ميپذيرد و آنچه در اين برهان گفته شده است اين است كه امر مادي قوه بينهايت فعل را ندارد. ادراك صور عقلي نيز صرف انفعال نيست بلكه عقل پس از تصرف فعلي در صور، آنها را ميپذيرد.چنانكه صدرالمتألهين متذكر شده 21 منظور از بينهايت در اين برهان بينهايت لايقفي است يعني انسان همواره مقدار محدودي را تعقل ميكند، اما قادر است مقدار بيشتري از آنرا تعقل نمايد و حال آنكه امور جسماني چنين خصوصيتي را ندارند.3- سومين برهان ابنسينا بر تجرد نفس انساني22
اگر قوه عاقله در يك عضوي از اعضاء بدن انسان منطبع باشد و بوسيله آن آلت تعقل كند، از دو حال خارج نيست، يا آلت جسماني خود را ادراك ميكند و يا ادراك نميكند. اگر ادراك كند، با توجه به اينكه ادراك عبارت است از حصول صورت مَدرك نزد مدرِك، يا ادراك توسط حصول خود صورت آلت انجام ميگيرد؛ يعني، همان صورت آلت حاصل ميشود نزد مدرِك و باين ترتيب قوه عاقله آنرا درك ميكند، در اين صورت بايد قوه عاقله همواره آلت خود را درك كند، زيرا صورت آلت هميشه نزد قوه عاقله حاصل است و يا ادراك توسط حصول صورت ديگري انجام ميگيرد كه از نظر تعداد با صورت خود آلت اختلاف دارد اما از نظر نوع يكسان است.اين احتمال باطل است، زيرا مغايرت بين اموري كه در نوع مشتركند يا باختلاف مواد و اعراض و احوال است و يا باختلاف مجرد و مادي و در اينجا از نظر ماده و اعراض يكسانند؛ يعني، هر دو ماديند و يا ادراك توسط صورت ديگري انجام ميگيرد كه از نظر نوع با صورت آلت اختلاف دارد، در اين صورت قوه عاقله آلت خود را ادراك نكرده بلكه چيز ديگري را درك كرده است. از آنچه گذشت نتيجه ميشود كه اگر قوه عاقله داراي آلت جسماني باشد، يا بايد هرگز آن آلت را درك نكند و يا همواره آن را درك كند و چون اعضاي بدن گاهي مورد توجه نفس عاقلهاند و گاهي نفس عاقله از آنها غفلت دارد، پس هيچ عضوي از اعضاء بدن آلت قوه عاقله نيست و بعبارت ديگر قوه عاقله در هيچ عضوي منطبع نميباشد، بلكه مجرد از ماده است. صدرالمتألهين همين برهان را ذكر ميكند23 و در تحليل آن ميگويد: اين برهان مبتني بر چهار مقدمه است: الف - ادراك عبارت است از حصول صورتي از مدرَك نزد مدرِك، در مقابل نظريهاي كه علم را اضافهاي بين عالم و معلوم ميداند. ب - اگر مدرِك بوسيله آلت ادراك كند، ادراك بوسيله Æصدرالمتألهين از اشكال فخر رازي چنين پاسخ داده است: كليت در اثر تجرد عقلاني است؛ براي مثال، انسان كلي كه مجرد از عوارض تشخص است، يك جوهر مجرد مستقل عقلاني است و درك اين صورت عقلي مشاهده آن از دور است. حصول صورت مدرَك در آلت و اگر بدون آلت ادراك كند، بوسيله حصول صورت مدرَك در خود مدرِك حاصل ميشود. ج - اگر قوهاي جسماني باشد، افعال آن بوسيله جسمي كه موضوع آن قوه است، انجام ميگيرد و به اين موضوع آلت آن قوه گفته ميشود.د - اموري كه در ماهيت نوعيه متحد باشند، اختلافشان فقط به اقتران با ماده و اعراض مادي خواهد بود. صدرالمتألهين سپس مي افزايد: 24 اين برهان بعلت بطلان مقدمه دوم باطل است. زيرا ادراك بوسيله حصول صورت مدرك در آلت انجام نميگيرد؛ براي مثال، قوه بينايي بوسيله ارتسام صور در چشم ادراك نميكند و يا قوه خيال صور و اشباح جسماني را بوسيله انطباع صور در مغز ادراك نميكند. چنانكه مشاهده ميشود اين اشكال صدرا، اشكالي است مبنايي زيرا ابنسينا قيام صور را به نفس، قيامي حلولي ميداند و نه صدوري.4- چهارمين دليل ابنسينا بر تجرد نفس انساني25:
تمام قوايي كه بوسيله آلت جسماني ادراك ميكنند، اين خصوصيت را دارند كه استمرار ادراك آنهارا خسته و ادراكهاي شديد و سخت آنها را ضعيف ميكند بطوريكه بعد از يك ادراك شديد، قادر به ادراك امر ضعيف نيستند؛ براي مثال، بدنبال صداي شديد، صداي ضعيف ديگر شنيده نميشود و يا ديدن نور شديد موجب مي شود انسان نتواند بلافاصه نورهاي ضعيف را ببيند، اما در قوه عاقله چنين نيست، زيرا كسي كه مطلب پيچيده و سختي را تعقل كند، بلافاصله بعد از آن راحت ميتواند مطلب سادهاي را درك كند و ادامه تعقل موجب خستگي نميشود. اينكه در برخي موارد استمرار تعقل موجب خستگي است باين علت است كه قوه عاقله از تخيل كمك ميگيرد و در واقع استمرار تخيل موجب خستگي شده است.غزالي باين دليل اشكال ميكند 26 كه حواس جسماني ممكن است احكام مختلفي داشته باشد، بنابر اين، از اينكه تعدادي از حواس جسماني داراي اين خصوصيتند، نميتوان نتيجه گرفت كه تمام حواس جسماني چنين ميباشند و بعبارت ديگر استقراء ناقص موجب يقين نيست.ابن رشد براي اينكه مسئله را از استقراء خارج كند، گفته است: 27 هر صورتي كه در جسم حلول كند، حلول آن بوسيله تأثر جسم از آن صورت است و از طرف ديگر چون قبول كننده صور عقلي از آن صور تأثر نميپذيرد، ميفهميم كه قبول كننده صور جسم نيست. بنظر ميرسد كه ابن رشد از اين مطلب غفلت كرده است كه غزالي منكر اين نيست كه حلول در جسم با تأثر آن جسم از حال واقع ميشود ولي ادعاي غزالي اين است28 كه ممكن است عاملي بدون فاصله آن تأثر را جبران كند.ذكر اين نكته خالي از لطف نيست كه ادعاي غزالي به وسيله تحقيقات علوم جديد تأييد ميشود چون ثابت شده است كه نور شديد موجب از بين رفتن مواد خاصي در چشم ميشود و مدتي طول ميكشد تا آن مواد جايگزين گردد و از اينرو انسان نميتواند بلافاصله نورهاي ضعيف را ببيند. از اينجا ميتوان نتيجه گرفت كه اگر عاملي بلافاصله آن موادي را كه از بين رفته است، جايگزين كند، انسان ميتواند بلافاصله بدنبال ديدن نور شديد، نور ضعيف را راحت ببيند. چنين عاملي در حواس بينايي و شنوايي و... وجود ندارد ولي ممكن است در قوه عاقله وجود داشته باشد.5- پنجمين دليل ابنسينا بر تجرد نفس انساني:29
اگر قوه عاقله يكي از قواي جسماني باشد، بايد همواره با ضعف بدن رو به ضعف رود و حال آنكه ميبينم از حدود چهل سالگي قوه عاقله رو به كمال و قوت و بدن رو به ضعف و ناتواني ميرود.چنانكه مشاهده ميشود اين دليل بسيار ضعيف است چون احتمال دارد قوه عاقله در مغز و يا اعصاب حلول داشته باشد و سلولهاي مغز و اعصاب بعد از چهل سالگي رشد بيشتري داشته باشد و بهرحال دليلي نداريم كه تمام اعضاء بدن از چهل سالگي رو به ضعف و ناتواني ميرود.Æ صدرالمتألهين علاوه بر نقل هفت دليلي كه ابنسينا بيان كرده است، چندين دليل ديگر براي اثبات تجرد نفس انساني ذكر ميكند.6- ششمين دليل ابنسينا بر تجرد نفس انساني: 30
فرض ميكنيم كه در همين لحظه و يكباره بطور كامل آفريده شدهايم و هيچ علم قبلي نداريم و در حالي هستيم كه اعضاء حسي هيچ دركي به ما نميدهند؛ يعني چشمهاي ما بسته است و اعضاء بدن ما با هم تماس ندارند و در وسط هوا بگونهاي معلقيم كه گرمي و سردي هوا و يا مقاومت هوا در ما احساس ايجاد نميكند و بعبارت ديگر هوا جريان ندارد و حرارتش برابر با دماي بدن ماست. در اين حال اگر تأمل كنيم خويشتن را مييابيم و ميدانيم كه هستيم ولي هيچ عضوي از اعضاء بدن خود را درك نميكنيم، پس معلوم ميشود نفس ما غير از بدن ماست. ابنسينا اين فرض را براي توجه دادن به امري وجداني ذكر كرده است، لذا نيازي نيست كه چنين شرايطي را محقق سازيم و اين آزمايش را عملاً انجام دهيم تا اشكال شود كه: «فيلسوف ما در اينجا موردي تخيلي را شرح ميدهد كه تحقق آن غير ممكن است»،31 بلكه كافي استتوجه به نفس را تقويت كنيم و تأمل نمائيم تا دريابيم كه ادراكات حسي غير از درك خويشتن است. در حاليكه مدركات حسي داريم، اگر به آنها توجه نداشته باشيم و توجه خود را به ادراكي كه از خويشتن داريم متمركز كنيم، خواهيم ديد كه با وجود غفلت از مدركات حسي، دركي از خويشتن داريم.در بيان ابنسينا با غفلت از تمام اعضاء بدن و افعال نفساني، علم حضوري به نفس وجود دارد و بعبارت ديگر علم حضوري به نفس از راه علم به وجود افعال نفس بوجود نيامده است، از اينجا معلوم ميشود كه بيان ابنسينا با استدلال دكارت (فكر ميكنم پس هستم.) تفاوت دارد زيرا در دليل دكارت از راه افعال نفساني (فكر كردن) به وجود فاعل (من) استدلال شده است. 7- هفتمين دليلي كه ابنسينا بعنوان شاهدي بر تجرد نفس انساني ذكر ميكند: 32تمام قواي ادراكي كه در جسم حلول دارند و بوسيله آن جسم (آلت) ادراك ميكنند، نميتوانند خود را و آن جسم را و عمل ادراكي خود را ادراك كنند، زيرا بين آنها و خودشان آلتي قرار ندارد همانطور كه بين آنها و آلتشان و يا بين آنها و عمل ادراكي آنها آلتي وجود ندارد؛ براي مثال قوه بينائي نميتواند چشم را و يا خودش و يا عمل ديدن را ببيند. از طرف ديگر قوه عاقله علاوه بر اينكه خودش را و عمل تعقل را درك ميكند، تمام اعضائي از بدن را كه ممكن است ادعا شود كه آلت آن است، درك ميكند. بنابر اين معلوم ميشود كه قوه عاقله مجرد است و نه جسماني.غزالي به اين دليل اشكال ميكند كه 33 بر فرض در حواس بپذيريم كه قوه ادراكي نميتواند آلت جسماني خود را ادراك كند، دليلي نداريم كه در قوه عاقله هم بايد چنين باشد. چه مانعي دارد كه قواي جسماني احكام مختلفي داشته باشند؟ قوه لامسه و قوه بينائي هر دو جسمانياند ولي در لمس تا اتصال نباشد ادراك حاصل نميشود ولي در بينائي تا فاصله (محدود) نباشد ديده نميشود. همينطور هم ممكن است برخي قواي جسماني نتوانند آلت خود را ادراك كنند و برخي بتوانند.ابن رشد در جواب غزالي ميگويد: 34 ادراك امري است كه بين دو شيء واقع ميشود، پس نيازمند به مدرِك و مدرَك است و محال است حس از يك جهت هم مدرِك باشد و هم مدرَك. بنظر ميرسد جواب ابن رشد كافي نباشد چون هرچند ادراك از امور اضافي است و بايد بين مدرِك و مدرَك واقع شود، در تعدد دو طرف اضافه، تعدد اعتباري كافي است و اگر اضافه نيازمند به تعدد واقعي باشد، قول به تجرد عاقله هم مشكلي را حل نميكند، زيرا يك قوه مجرد خود را ادراك كرده است بدون اينكه تعدد واقعي در كار باشد.تجرد نفس از نظر صدرالمتألهين
صدرالمتألهين علاوه بر نقل هفت دليلي كه ابنسينا بيان كرده است، چندين دليل ديگر براي اثبات تجرد نفس انساني ذكر ميكند كه در ذيل به بررسي آنها ميپردازيم. 1- دليل اول صدرالمتألهين بر تجرد نفس انساني:35نفس انساني برخي از افعال را بدون آلت جسماني انجام ميدهد؛ براي مثال، خود را بدون آلت درك ميكند همانطور كه آلات ادراك حسي را و يا عمل ادراك را بدون آلت درك ميكند پس در انجام اين افعال بينياز از جسم است، لذا معلوم ميشود كه نفس مستقل از بدن است، زيرا فعل فرع بر وجود است و تا در وجود مستقل نباشد نميتواند در فعل مستقل باشد. 2- دليل دوم صدرالمتألهين بر تجرد نفس انساني:36هر صورت يا صفتي كه بوسيله يك عامل خارجي در جسم حاصل ميشود، با زوال عامل خارجي، آن صورت يا صفت نيز از بين ميرود و تحقق مجدد آن صورت يا صفت در آن جسم نيازمند عامل جديدي است. در مورد نفس اين خاصيت وجود ندارد؛ يعني، در بسياري از موارد صورتيكه بوسيله تفكر و يا تعليم معلم و يا ديدن براي نفس حاصل و سپس در اثر غفلت از ذهن انسان محو شده است، بدون اينكه عامل جديدي در نفس تأثير كند، دوباره در نفس بوجود ميآيد. از اينجا معلوم ميشود كه نفس مجرد است و نه جسماني. 3- دليل سوم صدرالمتألهين بر تجرد نفس انساني:37انسان به خويشتن علم دارد و هر موجودي كه به خود علم داشته باشد، مجرد است. صغراي اين برهان بينياز از بيان است، زيرا هر كس با علم حضوري مييابد كه به خويشتن علم دارد و اما كبراي برهان را ميتوان با اين بيان اثبات كرد كه علم، حصول مدرَك نزد مدرِك است. پس مدرِك بايد وجود لنفسهداشته باشد. از طرف ديگر اگر نفس صورت حالّ در ماده باشد، وجودش براي ماده خواهد بود نه براي خودش. 4- دليل چهارم صدرالمتألهين بر تجرد نفس انساني38 كه از برهانهاي ابنسينا براي اثبات وجود نفس 39 اقتباس شده است: انسان با علم حضوري مييابد كه مدرك همه ادراكات است: هركس مييابد كه منم كه ميشنوم؛ مي بينم؛ لمس ميكنم؛... براي نفس كه داراي تمام ادراكات است سه احتمال داده ميشود:1- نفس جسم باشد. 2- نفس در جسم باشد، خواه بصورت عرضِ عارض برجسم و خواه بعنوان صورتي منطبع در ماده. 3- نفس جوهر مجرد باشد. احتمال اول باطل است، زيرا اگر جسم بودن اقتضاء ادراك داشته باشد، بايد همه اجسام داراي ادراك باشند. احتمال دوم نيز امكان ندارد، زيرا ما هيچ عضوي از اعضاء بدن را نميشناسيم كه بتوانيم تمام ادراكات را به آن نسبت دهيم، پس احتمال سوم ثابت ميشود.5- دليل پنجم صدرالمتألهين بر تجرد نفس انساني كه40 از برهانهاي ابنسينا براي اثبات وجود نفس 41اقتباس شده است: بدن انسان بتدريج دگرگون ميشود؛ اجزاء تشكيل دهنده آن تحليل ميرود و عناصر جديدي جايگزين ميگردد، ولي انسان با علم حضوري مييابد كه همان شخصي است كه سالهاي پيش بوده است، از اينجا معلوم ميشود كه نفس غير از بدن و مستقل از آن است زيرا اگر منطبع در بدن بود، با تغيير آن تغيير ميكرد.1 - استاد يار گروه الهيات دانشگاه اصفهان
1- ابنسينا، شفا، طبيعيات، فن ششم، 1395 ه··.ق، قاهره، دارالكاتب العربي للطباعة و النشر
2- ابنسينا، نجات، چاپ دوم، 1357 ه··.ق، چاپ مصر، مكتبة مصطفي الباني الحلبي
2 -ابن سينا، شفا، طبيعيات فن ششم، 1359 ه··.ق،قاهره، دارالكاتبالعربيللطباعهوالنشر،ص10ملاصدرا،اسفار،جلد8،ص6.
3 - ارسطو، درباره نفس، ترجمه و تحشيه از عليمراد داودي، چاپ دوم، 1408 ه. ق، تهران، انتشارات حكمت، ص 412.
3- ابنسينا، معرفةالنفس الناطقه و احوالها، چاپ قاهره، 1952م
4- ارسطو، درباره نفس، ترجمه و تحشيه از عليمراد داودي، چاپ دوم، 1408 ه··.ق، تهران، انتشارات حكمت
4 -ملاصدرا، پيشين، ص 14 ابنسينا، پيشين، ص 8
5- ابن رشد، تهافت التهافت، چاپ دوم، دارالمعارف، مصر، 1971 م.، جلد دوم
5 -دكتر محمود قاسم، فيالنفس و العقل لفلاسفة الاغريق و الاسلام، چاپ چهارم، 1969 م. مصر، مكتبةالانجلو، ص 73
6- غزالي، تهافت الفلاسفه، چاپ اول، انتشارات خيريه، مصر، 1319 ه··.ق
6 -ابنسينا، پيشين، ص 7
7 -ابن سينا، پيشين، ص 10 - ملاصدرا، پيشين، ص 14.
7- ملاصدرا، اسفار، جلد 8
8 -ابن سينا، پيشين، ص 32 - ملاصدرا، پيشين، ص 17
8- دكتر محمود قاسم، فيالنفس و العقل لفلاسفة الاغريق و الاسلام، چاپ چهارم، 1969 م.، مصر، مكتبة الانجلو
9 -عليمراد داودي، عقل در حكمت مشاء، چاپ اول، 1349 ه··.ش، تهران، انتشارات دهخدا، ص 234
9- عليمراد داودي، عقل در حكمت مشاء، چاپ اول، 1349 ه··.ش، تهران، انتشارات دهخدا
10 -همان، ص 235
10- فخر رازي، مباحث المشرقيه، چاپ اول، 1966 م.، تهران، انتشارات اسدي، جلد دوم، ص 365.
11- ميان محمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، تهيه و گردآوري: پورجوادي، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1362 ه··. ق.
11 -ابنسينا، پيشين، صص 166 و 167 و 171. و نيز ر.ك. ابنسينا، نجات، چاپ دوم، 1357 ه··.ق، چاپ مصر، مكتبة مصطفي البابي الحلبي، صص 4-171.
12 -ابنسينا، شفا، پيشين، صص 190-187
13 -ملاصدرا، پيشين، صص 265-264.
14 -غزالي، تهافت الفلاسفه، چاپ اول، انتشارات خيريه، مصر، 1319 ه··.ق، ص 73.
15 -ابن رشد، تهافت التهافت، چاپ دوم، دارالمعارف، مصر، 1971 م. جلد دوم، ص 804.
16 -ملاصدرا، پيشين، ص 270.
17 -فخر رازي، مباحث المشرقيه، چاپ اول، 1966 م. تهران، انتشارات اسدي، جلد دوم، ص 365.
18 -ملاصدرا، پيشين، صص 2-281.
19 -همان، ص 282.
20 -ابنسينا، شفا، پيشين، ص 192 و نيز ر.ك ابنسينا، نجات، پيشين، ص 178.
21 -ملاصدرا، پيشين، ص 285.
22 -ابنسينا، شفا، پيشين، ص 193 و نيز ر.ك ابنسينا، نجات، پيشين، ص 179.
23 -ملاصدرا، پيشين، ص 287.
24 -همان، ص 289.
25 -ابنسينا، شفا، پيشين، ص 149 و نيز ر. ك ابنسينا، نجات، پيشين، ص 180.
26 -غزالي، پيشين، ص 76.
27 -ابن رشد، پيشين، ص 860.
28 -غزالي، پيشين، ص 76.
29 -ابنسينا، شفا، پيشين، ص 195 و نيز ابنسينا، نجات، پيشين، ص 180.
30 -ابنسينا، شفا، پيشين، ص 13.
31 - ميان محمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، تهيه و گردآوري:پورجوادي،تهران،مركزنشردانشگاهي1362،ه··.ق،ص693.
32 -ابنسينا، شفا، پيشين، صص 3-192 و نيز ابنسينا، نجات، پيشين، صص 9-178.
33 -غزالي، پيشين، ص 74.
34 -ابن رشد، پيشين، ص 841.
35 -ملاصدرا، پيشين، ص 295.
36 -همان، ص 302.
37 -همان، ص 43.
38 -همان، ص 300.
39 -دكتر محمود قاسم، پيشين، ص 82.
39 -دكتر محمود قاسم، پيشين، ص 82.
40 - ملاصدرا، پيشين، ص 42.
41 -ابنسينا، معرفةالنفس الناطقه و احوالها، چاپ قاهره، 1952 م.ص 7.