علم بسيط وعلم مركب
دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني علم و انديشه اگر همه حقيقت آدمي را تشكيل ندهد، حداقل روشنترين بخش از هويت انسان بشمار ميآيد. درست است كه انواع مختلف حيوانات نيز از نوعي ادراك برخوردار بوده و براساس همان ادراك به زندگي حيواني مخصوص به خود ادامه ميدهند. ولي بين انديشه انساني و آنچه ادراك حيوانات خوانده ميشود تفاوت اساسي و بنيادي وجود دارد. اين تفاوت در آنجاست كه انديشه با آنكه بر مطلق ادراك اعمّ از كلي يا جزئي، ظاهري يا باطني قابل اطلاق است به هيچوجه شامل ادراك حيوانات نميگردد. زيرا در معني انديشه، شعور به شعور و علم به علم اخذ شده و اين همان چيزي است كه ميتوان آن را آگاهي ناميد. معني اين سخن آن است كه انسان در عين اينكه عالم به اشياء گشته و از طريق ادراك، به ماهيت امور احاطه پيدا ميكند از اين آگاهي نيز برخوردار است كه او به اين امور عالم است. بعبارت ديگر ميتوان گفت انسان موجودي است كه علاوه بر اينكه امور را ميداند از علم خود به اين امور نيز آگاه است در حاليكه حيوان علم به علم نداشته و ادراكش از امور پيرامون، چيزي جز يك ادراك بسيط نيست؛ حيوان امور پيرامون خود را ادراك ميكند ولي از ادراك خود نسبت به اين امور آگاه نيست. در اصطلاح انديشمندان اسلامي ادراك حيوانات نسبت به امور پيرامون، ادراك بسيط ناميده شده در حاليكه انديشه انسان يك ادراك مركب بشمار ميآيد.
برخي از مفسّران به اين مسئله توجه كرده و از آيات قرآن براي آن شاهد آوردهاند كساني كه با قرآن آشنايي دارند بخوبي ميدانند كه در آيه شريفه «و إن من شيءٍ إلاّ يسبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم» قرائتي وجود دارد كه در آن كلمه «لايفقهون» به صيغه غايب خوانده شده است. براي آشنايان به ادب عربي پوشيده نيست كه وقتي اين كلمه به صيغه مضارع مغايب قرائت شود معني آيه شريفه اين خواهد بود كه همه اشياء داراي تسبيح و شعور به حق تبارك و تعالي بوده و او را ميستايند ولي به تسبيح و تقديس خود نسبت به حق تبارك و تعالي آگاهي ندارند و اين همان چيزي است كه در مورد ادراك حيوانات محل بحث و گفتگو قرار گرفته و گفته شده است كه ادراك آنها بسيط است يعني در عين اينكه از ادراك ظاهري و احساس باطني نسبت به امور پيرامون خود بهرهمندند فاقد انديشه بوده و از علم به علم و آگاهي به شعور خود بينصيب1 ميباشند.
صدرالمتألهين شيرازي از جمله كساني است كه به اين مسئلهتوجه كرده و درباره علم بسيط و مركب به تفصيل سخن گفته است او در كتاب اسفار اربعه خود علم را همانند جهل به دو قسم بسيط و مركب تقسيم كرده و گفته است: علم بسيط عبارت است از ادراك شيء بدون اينكه شخص ادراك كننده از ادراك خود نسبت به شيء مورد ادراك آگاهي داشته باشد. ولي علم مركب عبارت است از ادراك شيء در حاليكه ادراك كننده از ادراك خود به شيء مورد ادراك نيز آگاهي دارد. يعني ادراك كننده در عين اينكه يك شيء را ادراك ميكند اين معني را نيز درك ميكند كه آنچه مورد ادراك واقع شده همان چيزي است كه او آن را ادراك كرده است. صدرالمتألهين اين تقسيمبندي را در مورد جهل نيز جاري دانسته و معتقد است جهل بسيط چيزي جز ندانستن امور نيست در حاليكه در جهل مركب، شخص علاوه بر اينكه چيزي را نميداند ندانستن خود را نيز نسبت به آن چيز نميداند و به همين جهت با پنداري غلط روبرو گشته و خود را نسبت به چيزي كه آن را نميداند همواره عالم ميانگارد؛ پرواضح است كه اين حالت بسيار خطرناك بوده و كسيكه = وجود و هستي هر شيء جز هويت آن، كه عين ربط به وجود حق است چيز ديگري نميباشد. اكنون اگر توجه داشته باشيم كه هويّات وجودي اشياء از مراتب تجليات ذات حق بشمار ميآيند بروشني معلوم خواهد شد كه ادراك هر يك از اشياء جز ملاحظه همان شيء بوجهي كه عين ربط به حق است چيز ديگري نخواهد بوددر اين دام فرو افتد هرگز نميتواند از آن رهايي يابد. بزرگان اهل معرفت همواره انسان را از فرو افتادن در اين دام پرخطر بر حذر داشتهاند. زيرا بخوبي ميدانستهاند كه اگر انسان در اين ورطه فرو غلطيد ديگر نميتواند از آن خلاص گردد.فيلسوف بزرگ شيراز پس از تقسيم علم به دو قسم بسيط و مركب مسئلهاي را بر آن مترتب ساخته كه داراي اهميت بسيار است او بر اين عقيده است كه هر فرد از افراد انسان بحسب اصل فطرت خود از طريق علم بسيط، حق تبارك و تعالي را ادراك ميكند زيرا طبق آخرين نظريات و تحقيقاتي كه حكماي اسلامي به آن رسيدهاند آنچه از يك شيء بالذات، مدرك واقع ميشود چيزي جز نحوه وجود آن نيست، از سوي ديگر اين مسئله را نيز مسلم فرض كردهاند كه وجود و هستي هر شيء جز هويت آن، كه عين ربط به وجود حق است چيز ديگري نميباشد. اكنون اگر توجه داشته باشيم كه هويّات وجودي اشياء از مراتب تجليات ذات حق بشمار ميآيند بروشني معلوم خواهد شد كه ادراك هر يك از اشياء جز ملاحظه همان شيء بوجهي كه عين ربط به حق است چيز ديگري نخواهد بود و در اينصورت است كه ادراك حق بوجه بسيط در هر يك از ادراكات معلوم ميگردد.2باتوجه به آنچه ذكر شد، بروشني معلوم ميشود در نظر صدرالمتألهين هر فردي از افراد در هر گونه دركي از ادراكات خود بنحو بسيط خداوند را ادراك ميكند و در اين نحو از ادراك هيچگونه خطا و اشتباه رخ نميدهد؛ آنچه در آن خطا و صواب و درست و نادرست واقع ميشود و به همين جهت مدار و مرجع حكم كفر و ايمان قرار ميگيرد همانا علم مركب است كه در آن علم به علم و آگاهي از ادراك نيز نهفته است. علم مركب اعم از اينكه بنحو كشف و شهود باشد يا بنحو استدلال، چيزي نيست كه براي همه مردم حاصل شود بلكه كساني از طريق اكتساب به آن دست مييابند و كساني نيز از آن بيبهره ميمانند. كساني كه به آن دست مييابند نيز يكسان نبوده و در يك درجه از معرفت قرار نميگيرند.3 اين مسئله در يك نظم فارسي بصورت زير چنين بيان شده است:
دانش دانش است كان فكري است
دانش حق ذوات را فطري است
دانش حق ذوات را فطري است
دانش حق ذوات را فطري است
وقتي گفته ميشود انسان از موضوع مورد ادراك خود فاصله ميگيرد معني آن اين است كه انسان تفاوت ميان عين و ذهن را بروشني دريافته و بخوبي ميداند كه اگر ذهن نباشد علم و فلسفه نيز نخواهد بود. شناختن عالم ذهن و رابطه آن با جهان عين از چنان اهميتي برخوردار است كه بدون آن نميتوان از علم و فلسفه سخن بميان آورد. حكماي اسلامي به اين مسئله توجه داشتهاند و طرح مبحث مهمّ وجود ذهني نيز به همين مناسبت گسترش بسيار يافته است. كساني كه با فلسفه اسلامي آشنايي دارند بخوبي ميدانند كه تقسيم هستي به دو قسم عيني و ذهني از قديم الأيام مطرح بوده و اين تقسيمبندي در نظر آنان از تقسيمات اوليه وجود نيز بشمار آمده است. به اين ترتيب وقتي صدرالمتألهين درباره علم مركب سخن گفته و آن را از خواص انسان بشمار ميآورد در واقع به اهميت عالم ذهن اشاره كرده و توانايي انسان را در فاصله گرفتن از موضوع مورد ادراك خود مطرح ميسازد.
بايد توجه داشت كه مسئله آگاهي و آنچه صدرالمتألهين آن را علم مركب خوانده در ميان فلاسفه و انديشمندان مغرب زمين مطرح بوده و به تفصيل درباره آن سخن گفته شده است. البته اين مسئله در انديشه ادموند هوسرل فيلسوف بزرگ آلماني و پديدارشناسي او جايگاه مخصوص داشته و از جلوه ديگري برخوردار است. بسياري از انديشمندان مغرب زمين پس از هوسرِل تحت تأثير پديدارشناسي او قرار گرفته و انديشههاي خود را بر همان اساس سامان بخشيدند. از باب نمونه ميتوان به انديشمند معروف فرانسوي ژان پل سارتر اشاره كرد.او همانند فيلسوف ديگر فرانسوي دكارت، كار خود را با قضيهاي آغاز ميكند كه بنظر ترديدناپذير است يعني قضيه «ميانديشم پس هستم» اما فوري آن را تصحيح ميكند و ميگويد: «ميانديشمِ» دكارت نوعي تفكر درباره حالت آگاهي خود انسان است. يعني آگاهي بر ميگردد و به خود ميپردازد و اعمال خويش را مشاهده ميكند. ژانپل سارتر از آنچه دكارت ابراز داشته عدول ميكند و نظريه هوسرل را قبول ميكند كه ميگفت: آگاهي يك حيثيت التفاتي است يعني بعبارت ديگر آگاهي بايد هميشه متوجّه به متعلَّقي باشد همانطور كه آئينه محتوايي جز آنچه در آن منعكس ميشود ندارد، آگاهي هم نميتواند جز اموري كه درباره آنها ميانديشد داراي محتوايي باشد و با اين حال متعلقات آگاهي هميشه جدا و متمايز از خود آگاهي است كه مرآت آنها محسوب ميشود.5 بايد توجه داشت كه تشبيه ذهن به آئينه در آثار انديشمندان اسلامي، سابقهاي ديرينه دارد و بسياري از بزرگان براي بيان منظور خود از اين تشبيه استفاده كردهاند. عنوان حيثيت التفاتي نيز كه هوسرل درباره آن سخن گفته از جمله اموري است كه با انديشه حكماي اسلامي بسيار نزديك است؛ زيرا اين انديشمندان، علم را يك حقيقت ذات اضافه دانستهاند و يك حقيقت ذات اضافه همواره ناظر به غير است. وجود ذهني نوعي از وجود است كه جز معلوم خود محتواي ديگري ندارد؛ ما در اينجا قصد نداريم بين آنچه هوسرل آن را حيثيت التفاتي ناميده و بين آنچه حكماي اسلامي در باب وجود ذهني ابراز داشتهاند نوعي مقارنه يا تطبيق را مطرح سازيم زيرا اين تطبيق و مقارنه مجال و فرصت بيشتري را ميطلبد. آنچه اكنون در اينجا مورد بحث قرار گرفته همان چيزي است كه صدرالمتألهين درباره علم مركب ابراز داشته و تفاوت آن را با علم بسيط آشكار ساخته است. فيلسوف بزرگ شيراز در ضمن بيان علم مركب به نكتهاي اشاره كرده كه داراي اهميت بسيار است. در آغاز اين مقال يادآور شديم كه در نظر صدرالمتألهين آنچه مناط تكليف بوده و مرجع حكم كفر و ايمان بشمار ميآيد جز علم مركب چيز ديگري نيست؛ در علم مركب است كه خطا و صواب پيدا ميشود و تفاوت مراتب در ميان مردم آشكار ميگردد او نه تنها مناط تكليف را علم مركب دانسته بلكه مناط رسالت را نيز تحقق علم مركب بشمار آورده است. عين عبارت صدرالمتألهين در اين باب چنين است:«... و اما الإدراك المركب سواء كان علي وجه الكشف والشهود او بالعلم الاستدلالي فهو ليس مما هو حاصلٌ للجميع و هو مناط التكليف و الرسالة و فيه يتطرق الخطاء و الصواب و إليه يرجع حكم الكفر و الإيمان...»6. همانسان كه در اين عبارت مشاهده ميشود صدرالمتألهين درستي و نادرستي، كفر و ايمان و بالأخره اصل تكليف و هرگونه وظيفه را مبتني و مترتب بر علم مركب دانسته است.
اكنون اگر علم مركب را تعبير ديگري از آنچه آن را انديشه و تفكر مينامند بدانيم بآساني ميتوان ادعا كرد كه فيلسوف بزرگ شيراز عقل را مقدم بر نقل و فلسفه را سابق بر دين دانسته است. اين مسئله كه عقل، شرط تكليف است و شرط نيز ناچار مقدم بر مشروط است مورد انكار اشخاص واقع نشده و فقها و علماي علم اصول فقه و ديگر انديشمندان آن را پذيرفتهاند. آنچه بيشتر مورد اختلاف واقع شده و درباره آن گفتگو بعمل آمده است اين است كه آيا عقل بر نقل مقدم است يا بالعكس نقل بر عقل تقدم دارد بعبارت ديگر ميتوان گفت آيا فلسفه بر دين مقدم است يا بر عكس دين بر فلسفه تقدم دارد؟ از سخن صدرالمتألهين چنين بر ميآيد كه او عقل را بر نقل و فلسفه را بر دين مقدم دانسته است.
وقتي اين فيلسوف، علم مركب را مناط تكليف در رسالت ميشناسد يعني سخن وي اين است كه اگر در شخص عقل و انديشه وجود نداشته باشد رسالت نيز به او تفويض نخواهد شد. عقل و انديشه به آن معني كه صدرالمتالهين آن را علم مركب مينامد جز يك نوع درك فلسفي، چيز ديگري نيست زيرا وقتي انسان چيزي را درك كند و بتواند از موضوع مورد ادراك خود فاصله بگيرد و آن را از بيرون مشاهده نمايد در واقع نوعي تفلسف كرده و از موضع يك فيلسوف سخن گفته است نكتهاي كه در عبارات صدرالمتالهين وجود دارد و نبايد از آن غافل ماند اين است كه او در عين اينكه تكليف و رسالت را مسبوق به علم مركب ميداند اين حقيقت را نيز يادآور شده است كه علم مركب ميتواند ناشي از كشف و شهود باشد. در اينصورت كساني كه راه فلسفه را از راه كشف و شهود جدا و متمايز ميدانند چگونه ميتوانند ادعا كنند كه صدرالمتالهين عقل را بر نقل و فلسفه را بر دين مقدم دانسته است؟ ترديدي نيست كه صدرالمتالهين براي علم مركب همانگونه كه به منشاء عقلي و استدلالي قائل است به منشاء ديگري از نوع كشف و شهود نيز اعتقاد دارد ولي اين واقعيت را نيز نبايد ناديده انگاشت كه آنچه اين فيلسوف بزرگ درباره علم مركب ابراز داشته است با يك ادراك فلسفي، كاملا مناسب و سازگار است به اين ترتيب وقتي او علم مركب را مقدم بر تكليف و رسالت ميداند ميتوان ادعا كرد كه عقل را نيز بر نقل و فلسفه را بر دين مقدم دانسته است. كسانيكه با تاريخ اديان آشنايي دارند بخوبي ميدانند كه درباره منشاء دين و پايههاي اصلي و اساسي آن سخنهاي بسيار گفته شده است برخي از اهل تحقيق براي ارتباط انسان با خدا سه پايه اصلي و اساسي برشمردهاند كه به ترتيب زير عبارتند از:1- ترس و اضطراب
2- عشق و محبت
3- معرفت و آگاهي،
كساني نيز بر اين عقيدهاند كه ميتوان اين سه پايه را منطبق دانست با سه مرحله از حالات متعدد يك عارف كه عبارتند از:1- فيض
2- بسط
3- وحدت.
نظريه ديگري در باب اديان وجود دارد كه در آن گفته ميشود: دين يهود بر اساس رابطه ترس و دين مسيحيت بر اساس رابطه عشق استقرار يافته است. در اين نظريه گفته ميشود دين مقدس اسلام بر اساس معرفت مبتني گشته و نتيجه آن نيز معرفت = آنچه اين فيلسوف بزرگ درباره علم مركب ابراز داشته است با يك ادراك فلسفي، كاملا مناسب و سازگار است به اين ترتيب وقتي او علم مركب را مقدم بر تكليف و رسالت ميداند ميتوان ادعا كرد كه عقل را نيز بر نقل و فلسفه را بر دين مقدم دانسته است.خواهد بود. البته وقتي گفته ميشود معرفت و آگاهي هم اساس دين اسلام است و هم نتيجه آن، ناچار بايد اين حقيقت را نيز پذيرفت كه درجات و مراتب معرفت متفاوت بوده و برخي از مراتب آن ميتواند مقدمه باشد براي مراتب ديگر، بنابرين مرتبهاي از معرفت ميتواند اساس و پايه دين باشد و مرتبهاي ديگر ميتواند غايت و نتيجه آن بشمار آيد. اين جمله در آثار اهل معرفت فراوان ديده ميشود كه گفتهاند: «المعرفة بذرالمشاهدة في عالم الغيب» يعني معرفت و آگاهي بذري است كه محصول و ثمره آن نوعي مشاهده و رؤيت است در عالم غيب.
در هرحال صدرالمتالهين از جمله كساني است كه علم مركب را بر اساس تفسيري كه خود از آن دارد مناط دين و مرجع خطا و صواب دانسته است. او براي علم بسيط در اين باب هيچگونه نقشي قائل نشده ولي در عين حال معتقد است كه اين علم در فطرت همه انسانها وجود دارد. بر اساس آنچه صدرالمتالهين در باب فطري بودن علم بسيط ابراز داشته ميتوان ادعا كرد كه با تمسك به فطرت نميتوان به اثبات دين يا مبدء دست يافت؛ كساني كه در باب اثبات مبدء، به فطرت تمسك كرده و علم به آن را فطري بشمار ميآورند بايد توضيح دهند كه مقصودشان از فطرت چيست و چگونه ميتوان بر اساس فطرت چيزي را به اثبات رساند؛ اگر مقصود آنان از فطري بودنِ علم به مبدء همان چيزي است كه صدرالمتالهين آن را علم بسيط ميخواند بايد اعتراف كرد كه اين علم، در فطرت همه انسانها بحسب مقام ثبوت تحقق دارد.
ولي اين نكته را نيز بايد در نظر گرفت كه اين علم به حسب مقام اثبات نقش نداشته و نميتوان بوسيله آن چيزي را به اثبات رساند. مقاب ثبوت و مقام اثبات با يكديگر متفاوتند و نبايد در اينمورد خلط و اشتباه كرد. درست است كه علم بسيط و علم مركب از شئون نفس ناطقه شمرده ميشوند و نفس نيز خود يك امر بسيط است ولي بدون ترديد، حيثيت علم مركب غير از حيثيت علم بسيط است و در جايي كه حيثيات و اعتبارات، مختلف باشند احكام و آثار نيز مختلف خواهند بود. اختلاف حيثيات و اعتبارات، اساس احكام فلسفي است بطوريكه ميتوان گفت اگر اختلاف حيثيات نبود فلسفه و حكمت تحقق نميپذيرفت.
اين سخن از ارسطو نقل شده و ارباب حكمت آن را در آثار خود آوردهاند. امام فخررازي در رساله كليات خود اين سخن را به ارسطو نسبت داده و گفته است: «لولا الحيثيات لبطلت الحكمة»7 يعني اگر اختلاف حيثيات تحقق نداشت حكمت و فلسفه باطل بود. آنجا كه از اختلاف حيثيات خبري نباشد از عالم ذهن نيز اثري نيست و در جايي كه ذهن تحقق نداشته باشد فلسفه نخواهد بود. با توجه به آنچه ذكر شد هرگز نبايد انتظار داشت كه آنچه بر علم مركب مترتب ميگردد بر علم بسيط نيز ترتب يابد. فلسفه از آثار علم مركب است زيرا در علم مركب است كه اختلاف حيثيات آشكار ميگردد و در نتيجه احكام مختلف و متفاوت، هريك در جايگاه خود قرار ميگيرد. در علم مركب انسان علم به علم خود پيدا ميكند. صدرالمتألهين نيز چنانكه گذشت همين معني را ملاك اين علم دانسته است ولي بايد توجه داشت كه انسان همانگونه كه ميتواند از علم خود آگاه باشد به جهل خود نيز ميتواند آگاهي پيدا كند. در سخن معروف سقراط آمده كه گفته است به مرحلهاي از دانش دست يافتهام كه ميدانم كه نميدانم.
كه بدانم همي كه نادانم
تا بدانجا رسيد دانش من
تا بدانجا رسيد دانش من
تا بدانجا رسيد دانش من
بلافاصله در اينجا پرسش ديگري پيش ميآيد و آن اين است كه آيا فقط فلسفه، تفكر است و تفكر فقط فلسفي است يا اينكه فلسفه نوعي از تفكر بشمار ميآيد؟ اگر تفكر با طرح سئوال آغاز ميگردد ناچار بايد پذيرفت كه تفكر بر مدار سئوال چرخيده و در هويت خود تابع پرسشي است كه منشاء پيدايش آن گشته است. يعني اگر پرسش فلسفي است تفكر نيز فلسفي خواهد بود و اگر پرسش فلسفي نيست تفكري كه از آن ناشي شده نيز فلسفي نخواهد بود. مشكل ديگري كه در اينجا رخ مينمايد اين است كه اگر فلسفي بودن يا فلسفي نبودن تفكر تابع سؤالي است كه منشاء پيدايش تفكر ميگردد آيا ملاك فلسفي بودن يك سؤال چيست و چگونه ميتوان سئوال فلسفي را از غير فلسفي باز شناخت؟ كسانيكه با فلسفه اسلامي آشنايي دارند بخوبي ميدانند كه موضع حكماي اسلامي در اين باب از هرگونه ابهام عاري است؛
اين بزرگان منشاء اختلاف علوم و معارف را اختلاف در موضوع آنها ميدانند. مسائل هر رشته ازدانش بشري نيز عوارض ذاتي موضوع آن دانش را تشكيل ميدهند و بر اساس همين ضابطه، موضوع فلسفه در نظر حكما وجود يا موجود بماهو موجود است و به اين ترتيب پرسشهايي كه مربوط به وجود بوده و عوارض ذاتي آن بشمار ميآيند مسائل فلسفه را تشكيل ميدهند و از اينجاست كه ميتوان گفت پرسش فلسفي پرسشي است كه درباره وجود مطرح ميگردد. يكي از انديشمندان معاصر ـ كه از اثر منتشر شدهاش ميتوان دريافت ـ بشدت تحت تاثير دو فيلسوف آلماني يعني نيچه و هايدگر قرار گرفته، تعريف فلسفه را ممتنع دانسته و معتقد است تنها در جريان آزمودن تفكر ميتوان به فلسفه دست يافت. عين عبارت او چنين است:... ضرورت دروني تفكر فلسفي در اين است كه خود را در جستجوي خود در مييابد از اينرو هرگز نميتوان از پيش گفت فلسفه چيست. فقط در آزمودن اين نحوه تفكر ميتوان فلسفه را يافت و اين نحوه تفكر را در فلسفه آزمود. چنين روشي را منطق، كه تفكر استنتاجي است «حركت در دور مينامد» و مردود ميشمارد با اين ادعا كه نميتوان پايان و آغاز را درعين حال و متقابلاً بر همديگر متقدم و متأخر ساخت. براي اينكه منطق، چنين ادعايي را ابتناء كند بايد بتواند بگويد آغاز و پايان چه هستند و به چه گونهاي هستند، چرا و به چه مجوّزي فلسفه آغاز است و نه پايان يا بعكس، و سرانجام اينكه به چه سبب، گونه هستي يك امر نميتواند آغاز و پايان با هم باشد. اما چون منطق بعنوان تفكر استنتاجي، هرگز راهي به هستي امور ندارد اساسا قادر به انديشيدن اين پرسش ها نيست چه رسد به ابتناء آنها در گونه هستيشان8.»همانسان كه در اين عبارت مشاهده ميشود نويسنده كتاب ملاحظات فلسفي نه تنها ضابطه و ملاكي براي فلسفه ذكر نكرده بلكه ذكر هرگونه ضابطه و ملاكي را در اين باب غير مقدور شمرده است. او گفته است: فلسفه را درتفكر ميتوان يافت و تفكر را در فلسفه ميتوان آزمود.
اين انديشمند ايراني بخوبي ميدانسته كه سخن او در اين باب مستلزم يك نوع دور است و دور در نظر عقل، امري ممتنع بشمار ميآيد؛ او براي اينكه از اين اشكال خود را خلاص كند همين سخن را سپر قرار داده و با آن به جنگ و پيكار با منطق برخاسته است، او مدّعي است منطق وقتي ميتواند حكم امتناع «دور» و«تقدم شيء بر نفس» را صادر كند كه ماهيت تقدم و تأخر را دريابد و نحوه هستي آنها را توجيه كند و چون منطق از عهده اين كار بر نميآيد پس حكم به امتناع «دور» نيز بيوجه است. براي شخص بصير پوشيده نيست كه اينگونه سخنها تا چه اندازه بي پايه و بي اساس است. دليل اين امر آن است كه در منطق همانگونه كه خود اين نويسنده با صراحت تمام اعتراف كرده از احكام استنتاجي سخن گفته ميشود؛ بنابرين منطق ميتواند به صدور حكم امتناع نسبت به «دور» كه همان تقدم شيء بر نفس است مبادرت نمايد در عين اينكه از بيان ماهيت و نحوه هستي تقدم و تأخر، ناتوان است. نكته جالب توجه اين است كه اين نويسنده مانند هر نويسنده ديگري كه در رد منطق سخن ميگويد چارهاي ندارد جز اينكه براي ردّ منطق از خود منطق استفاده نمايد به همين جهت او براي ردّ منطق كه يك روش استنتاجي است از يك روش استنتاجي استفاده كرده و ميگويد: براي اينكه منطق ابتناء آغاز و انجام را بر يكديگر به سبك «دور» محكوم كند بايد بتواند بگويد آغاز و انجام چه هستند و چون نميتواند ماهيت آغاز و انجام را بيان كند پس حكم به امتناع ابتناء آنها بر يكديگر به سبك «دور» نيز جايز نيست. همانگونه كه ملاحظه ميشود آنچه اين نويسنده در رد منطق ابراز داشته، خود يك قياس منطقي است كه او خواسته با قياس منطقي، قياس منطقي را باطل نمايد. مولوي نيز در كتاب مثنوي شريف در همين دام فروافتاده، آنجا كه خواسته است استدلال را مردود كند و پاي استدلاليان را چوبين بشمارد. او در اين باب گفته است:
پاي چوبين سخت بيتمكين بود
پاي استدلاليان چوبين بود
پاي استدلاليان چوبين بود
پاي استدلاليان چوبين بود
1- تفسير بيان السعادة، حاج ملا سلطان محمد گنابادي، ج 1، ص 125. 2- درباره اينكه مدرك بالذات جز نحوه وجود اشياء چيز ديگري نيست در آينده بحث خواهد شد. 3- اسفار اربعه، ملاصدرا، ج 1، ص 118. 4- كتاب اسفار اربعه، چاپ تهران، ج 1، ص 116. 5- كتاب ژانپل سارتر تأليف موريس كرنستن ترجمه منوچهر بزرگمهر چاپ خوارزمي، ص 77. 6- اسفار اربعه، ج 1، ص 118-117 7- شرح رساله كليات فخررازي، چاپخانه خراسان، ص 119 8- ملاحظات فلسفي در دين-علم- تفكر تأليف آرامش دوست دار ص 1 9- كتاب فلسفه چيست؟ نوشته منوچهر بزرگمهر، چاپ خوارزمي، ص 120