نظر فلاسفه اسلامي درباره علم به "وجود"
دكتر رضا اكبريان گروه فلسفه دانشگاه تربيت مدرس چكيده:
فلاسفه اسلامي در باره متعلَّق معرفت و نحوه ارتباط آن با فاعل شناسايي سخني دارند كه هم در مرحله پيدايش و هم در مراحل مختلف رشد و تكاملش از امتيازات و برجستگيهايي برخوردار است. اين سخن در شكل متعاليش از آن ملاّصدرا است. بعقيده او عاليترين مراحل شناسايي وقتي حاصل ميشود كه عالِم يا فاعل شناسايي بطور كامل با معلوم يا متعلَّق شناسايي متحد شود و هويّت آنها يكي گردد.ملاّصدرا كه انديشه "وحدت حقيقت وجود" را پايه نظام مابعدالطبيعي خود قرار ميدهد، عاليترين متعلَّق معرفت را "وجود" ميداند. بنظر او علم واقعي به "وجود" از طريق نوع خاصّي از شهود قابل حصول است، امّا از آنجا كه او در فلسفهاش، هم با "موجود" سر و كار دارد و هم با "وجود" و گذر از "موجود" به "وجود" در خود فلسفهاش واقع ميشود و در پرتو "وجود" تفسير جديدي از "موجود" ارائه ميدهد، بهيچوجه شناخت "وجود" را صرفا شهود عرفاني آن نميداند. او همواره بر اين معنا تأكيد ميورزد كه علم به "وجود" يا از طريق مشاهده حضوري است و يا به واسطه استدلال كردن بر آن از طريق آثار و لوازمش حاصل ميشود.سخن او در شناخت "وجود" از طريق تحليلات عقلي در بادي نظر، ممكن است خيلي جسورانه و عجيب باشد، چرا كه او سخن ابنسينا و فارابي را در باره "عرضيّت وجود" نميپذيرد و ادّعا ميكند كه واقعيّتي كه مدلول و مصداق قضيّه "انسان موجود" است، كاملاً با مدلول قضاياي ديگر فرق دارد. از نظر او "انسان" كه در اين قضيّه، موضوع منطقي و دستوري قضيه است، در خارج، موضوع نيست، بلكه محمول است. موضوع واقعي، "حقيقت وجود" است و تمام ماهيّات، اعراضي بيش نيستند كه واقعيّتي واحد را به صورت اشياء بيشمار مقيّد ميكنند. شهود اين واقعيّت تا زمانيكه شعور انسان بر پايه تجربه روزمرّه باقي بماند، قابل حصول نيست. بايد در انسان يك آگاهي كاملاً متفاوتي بيدار شود كه جهان را با چنين وضعي درك كند.صدرالمتألهين در تبيين مابعدالطبيعي اين معنا از حركت جوهري استفاده ميكند و با قول به "اتحاد عالم و معلوم" رشد و تعالي علم انساني را در گرو اشتداد و استكمال وجودي و رشد دروني و ذاتي او ميداند كه طيّ آن، مدرِك از مرتبه وجودي خود فراتر ميرود و به مرتبه وجودي مدرَك ميرسد. از اينرو او موفّق به اثبات حقيقتي ميشود كه در بحث رابطه ذهن و عين و از بين رفتن جدايي و تمايز ميان فاعل شناسايي و متعلَّق شناسايي نقش بسيار مؤثّري ايفا ميكند. بحث در باره اين اصل، مشخّص كردن ريشههاي آن و بيان اينكه فلاسفه و عرفاي اسلامي در اين باب رويكردي ويژه دارند، هدف اصلي اين مقاله است.كليد واژه:
فلسفه اسلامي؛ ارسطو؛ابنسينا؛سهروردي؛ملاصدرا؛علم وجود؛نور؛وحدت؛عرفان؛* ابنسينا همانند فارابي بين شناخت ماهيّت اشياء و وجود آنها تمايز قائل ميشود و نشان ميدهد كه ضميمه كردن ماهيّت كلي و فاقد تشخّص به ماهيّت كلي و نامتشخّص ديگر موجب تشخّص آنان نميشود. از نظر او ملاك تشخّص را نميتوان در انضمام و اقتران ماهيات جستجو كرد. تشخّص لازمه ذاتي وجود است و ماهيّت تنها در سايه وجود، تعيّن مييابد. تفاوتنظر ارسطو با ابنسيناوفارابي در مسئله علمبه "وجود"مسئله وجود و راه شناخت آن بعنوان ميراثي از فلسفه يونان از مراحل آغازين سير تاريخي فلسفه در جهان اسلام، بزرگترين مسئله متافيزيكي را براي فلاسفه اسلامي بوجود آورده است. اين مسئله براي اولين بار بطور صريح به وسيله فارابي مطرح شد و وقتي كه ابنسينا وجود را بعنوان يك عنصر متافيزيكي متمايز از ماهيّت، اساس تحليلات عقلي - فلسفي خود قرار داد1، اهميّت خارقالعادهاي بخود گرفت.ابنسينا با چنين كاري فراتر از ارسطو رفته و تحليل مفهوم وجود را به وراي ساحت "جوهر"، يعني به ساحت "وجود بالفعل" كشانده است.2 ابنسينا همانند فارابي بين شناخت ماهيّت اشياء و وجود آنها تمايز قائل ميشود و نشان ميدهد كه ضميمه كردن ماهيّت كلي و فاقد تشخّص به ماهيّت كلي و نامتشخّص ديگر موجب تشخّص آنان نميشود. از نظر او ملاك تشخّص را نميتوان در انضمام و اقتران ماهيات جستجو كرد. تشخّص لازمه ذاتي وجود است و ماهيّت تنها در سايه وجود، تعيّن مييابد. اين سخن فارابي، نقطه عطفي در تاريخ فكري - فلسفي بشمار ميرود، زيرا تا اين زمان، بحثهاي فلسفي مبتني بر اين بود كه موجودات خارجي را تنها بوسيله ماهيّات بايد شناخت و در حقيقت، ماهيّت، محور اصلي مباحث فلسفي را تشكيل ميداد، در حاليكه پس از فارابي و ابنسينا توجّه فلاسفه بسوي وجود، معطوف شد و آنها دانستند كه وجود عيني داراي احكام ويژهاي است كه آنها را از راه احكام ماهوي نميتوان شناخت.ارسطو هم، مابعدالطبيعه را علم به "وجود" ميداند، لكن "وجود" را بمعناي "جوهر" ميگيرد. از نظر او شناخت وجود چيزي جز شناخت ماهيت واقعي اشياء نيست كه در صورت آنها يافت ميشود، نه در مادّهشان. او همانند متفكّران يوناني معتقد بود كه جهان، نظمي معقول است و تفكّر عقلاني تنها ميتواند "صورت" را تحصيل كند و باعتبار اين اعتقاد ميكوشيد با تعريف ماهيّت اشياء، علم را به پيش ببرد. در واقع، علم ارسطويي در پي آن بود كه از طريق استدلال عقلي، علل غايي و معقول اشياء را در علم خداوند كشف كند؛ عللي كه تمام پديدههاي جهان را بالضروره متعيّن كرده است و پديدهها نميتوانند بنحو ديگري جز آنچه هستند، باشند.ابنسينا چنين سخني را نميپذيرد. او برخلاف ارسطو معتقد بود كه از طريق صورت و مادّه بتنهايي نميتوان وجود عيني يك شيء مادّي را در فلسفه تفسير و تبيين كرد. آنچه از اين طريق بدست ميآيد، صرفا كيفيّات ذاتي و عرضي شيء است كه تنها ميتواند تأمينكننده شناخت ما نسبت به ماهيّت شيء باشد. او در كتاب شفا3 بتفصيل رابطه صورت و مادّه را مورد تحليل قرار داده و به اين نتيجه رسيده است كه هم صورت و هم مادّه از نظر وجودي وابسته به خدا يا عقل فعّال است و جز از اينطريق شناخته نميشود. ابنسينا با صراحت تمام * چيزي كه تفكّر فلسفي ابنسينا را از تفكّر فلسفي آيندگان جدا ميكند، يكي سلوك فلسفي وي است و ديگري، تفسيري است كه او از واقعيّت ارائه ميدهد. هم سلوك فلسفي او غير از سلوك فلسفي سهروردي و ملاّصدرا است و هم تفسيري كه او از واقعيّت ارائه ميدهد با تفسير آنها از واقعيّت متفاوت است.نشان ميدهد كه موجود متناهي كه مركّب از ماهيّت و وجود است، نميتواند علّت وجود خود باشد. وجود آن بايد از منبع ديگري، يعني خالق و معطي وجود افاضه شود. بدينگونه او براي شناخت عقلاني وجود اشياء از علل فاعلي ايجادي آنها كمك ميگيرد و بعد از اثبات وجود خدا بر اين نكته محوري تأكيد ميكند كه با فرض وجود خدا ميتوان وجود عالم را شناخت.بر اين پايه است كه ابنسينا در تحليلات عقلي خود از وجود بعنوان يكي از اعراض ماهيّت صحبت ميكند. نبايد رأي ابنسينا را در باب عرضيّت وجود، بدين معنا گرفت كه وجود، يك عرض معمولي، مانند سفيدي است.4 خود ابنسينا در تعليقات5 خويش ميان دو نوع عرض، تشخيص و تمييز ميدهد و نشان ميدهد كه منظور وي از عرض وجود، عرضي مانند سفيدي كه حالّ در يك موضوع باشد، نيست. وجود در نظر او فقط در سطح تجزيه و تحليل عقليِ واقعيّت، داراي معنا و مفهوم است. او در پرتو چنين تحليلي به تمايز ميان واجب و ممكن منتهي ميشود و با نشان دادن اين معنا كه واجب، وجود صرف و ماسوا متعلّق به واجبند، ساختمان واقعيّت عيني خارج از ذهن را در ساحت تحليلات عقلي روشن ميكند. چيزي كه تفكّر فلسفي ابنسينا را از تفكّر فلسفي آيندگان جدا ميكند، يكي سلوك فلسفي وي است و ديگري، تفسيري است كه او از واقعيّت ارائه ميدهد. هم سلوك فلسفي او غير از سلوك فلسفي سهروردي و ملاّصدرا است و هم تفسيري كه او از واقعيّت ارائه ميدهد با تفسير آنها از واقعيّت متفاوت است.علم به "وجود" و انتقال از فلسفه متعارف به فلسفه اشراقيعلم به "وجود" پس از ابنسينا و فارابي، حال و هواي ديگري پيدا ميكند. شيخ اشراق، بنيانگذار حكمت اشراقي در جهان اسلام در باب رابطه ذهن و عين سخني دارد كه بر اساس آن عالِم يا فاعل شناسايي بيواسطه و بدون كمك از صور ذهنيّه و اندامهاي ادراكي، معلوم يا متعلّق شناسايي را درك ميكند. شيخ اشراق در سراسر نوشتههايش حقيقت را به حقايق عينيي كه مستقيما معلوم ما واقع ميشوند، نسبت ميدهد، نه به آنچه كه اعتبارات عقلي ميخواند. با اين حال از نظر او تنها مشاهدات براي حكمت اشراقي كافي نيستند، بلكه به بنيادي عقلي نيز احتياج دارند. درست است كه سهروردي در بعضي از موارد، روشها و مباني مشّائي را معتبر ميداند6، لكن در اصول بنيادي و سلوك فلسفيش راه خود را از آنها جدا ميسازد.انتقال سهروردي از فلسفه متعارف به فلسفه اشراقي هم بر بينش اشراقي او و هم بر مخالفتش با نظريّه ابنسينا و فارابي مبتني است. او در كتاب حكمة الاشراق7 ارتباط اساسي متقابل ميان تجربه عرفاني و استدلال منطقي را به عنوان اساسيترين اصل، تحت قاعده و نظم درآورده است.8 از اينرو هر گاه كه سخن از تجارب عرفاني خويش بميان ميآورد و به ارزش تجارب عرفاني ساير عرفا و فلاسفه توجّه ميكند، اساس كار خود را براهين عقلي قرار ميدهد. حكمة الاشراق، كتابي عرفاني يا گزارش دريافتهاي عرفاني او نيست، بلكه كتابي است فلسفي كه احكام آن با استفاده از براهين عقليِ مبتني بر قضاياي ضروري اوّلي اقتباس شده است.شيخ اشراق در مقام جايگزين كردن فلسفه اشراقي بجاي فلسفه مشّائي، قبل از اينكه به تبيين حقيقت نور و انواع و اقسام آن بپردازد، فصلي تحت عنوان "في بعض الحكومات في نكت اشراقيّة" منعقد ميكند9 و در ضمن آن پايههاي فلسفي ابنسينا و فارابي را درهم ميريزد تا اساس مستحكمي براي علمالانوار خود بيابد. از باب نمونه، نشان ميدهد كه نظريّه مشّائي در باب تعاريف، علم را غيرممكن ميسازد. مقصود او از اين بحث اينستكه اساسي براي طرح علم حضوري خود پي افكند. همچنين او خردهگيريش را بر فلسفه ابنسينا و فارابي در توضيح اعتبارات عقلي بيان ميكند. او عقيده دارد كه مفاهيمي چون وجود، ماهيّت، شيئيّت، حقيقت، ذات، وحدت، امكان، جوهر و غيره اعتباراتي عقلي هستند كه واقعيّتي جدا از خود شيء با آنها منطبق نيست؛10 الوان خاص، اشياء واحد جزئي و موجودات متشخّص البته وجود دارند، امّا رنگ كلي، وحدت كلي و وجود كلي فقط اعتباراتي عقلي و مفاهيمي ذهني هستند و بس.11 اين ديدگاه، بنوبه خود بر بنيادي اشراقي استوار است كه در مباحث معرفتشناختي، وجهه نظر اصولي او را نسبت به واقعيّت مشخّص ميكند و بنظر او در باب تمايز ميان علم حصولي و حضوري ارتباط دارد.سهروردي با استوار ساختن مابعدالطبيعهاش برپايه آنچه "ظاهر" است، نه بر پايه مفاهيمي چون شيء، موجود، ضرورت، وحدت، مادّه، صورت و غيره ببحث درباره ساختار حقيقت، ميپردازد. او فلسفه اشراقي خود را با بررسي نحوه ساختار علم مفهومي ما از واقعيّت آغاز نميكند، چنانكه بنظر او ابنسينا و پيروانش در اين راه رفتهاند. او حقيقت را به حقايق نوريّه عينيّهاي كه مستقيما معلوم ما واقع ميشوند، نسبت ميدهد و به طرح قضايايي ميپردازد12 كه جزء وجدانيّات بشمار ميروند و از تجربه اشراقي واقعيّت حكايت دارند. اين قضايا كه بر تجربه اشراقي مبتني است در واقع بيشتر به ارسطو شباهت دارد تا به ابنسينا، هر چند نظر شيخ اشراق در باب آنچه ميتواند بيواسطه معلوم واقع شود با نظر ارسطو تفاوت دارد، چرا كه ارسطو با تجربه حسي سروكار دارد و شيخ اشراق با تجربه اشراقي. اين اختلاف نگرش، اساس عقايد خاصّ سهروردي را در باره مابعدالطبيعه و معرفتشناسي تشكيل ميدهد.اصالت وجود و رويكرد ملاّصدرا در باره "علم به وجود"
چنين رويكردي، اختصاص به سهروردي ندارد. صدرالمتألهين كه انديشه اصالت وجود را پايه و محور نظام مابعدالطبيعه خود قرار ميدهد، پيوسته بر لزوم فرق نهادن بين دو معنا از وجود، يعني "موجود" كه اعتباري عقلي است و از طريق مقايسه و تعمّل عقلي حاصل ميشود و "حقيقت عيني و خارجي وجود" كه قابل درك با علم حضوري است، تأكيد دارد. ملاّصدرا در فلسفه خويش در كنار شناخت عقلي نسبت به واقعيّت بر اين تعريف از علم، يعني علم و ادراك بمعناي امر شهودي و قلبي تأكيد ميورزد. او از گونهاي فهم و نظر سخن ميگويد كه از آن با نام حكمت متعاليه ياد ميكند.13 متعالي بودن اين حكمت نسبت به جريانهاي فكري ـ فلسفي قبل از خود معنا و مفهوم پيدا ميكند. يكي از آنها حكمت مشائي است كه فقط بر جنبه استدلالي و عقلي شناخت تأكيد كرده و از اين نوع شناخت كه در فلسفه اشراق و متعاليه، به علم اشراقي و حضوري تعبير ميشود، غافل مانده است. ملاّصدرا درست مانند سهروردي كه در مقام علم رسمي متوقّف نشده، بلكه به علم حضوري اتصالي شهودي رسيده است14، در فلسفه خود، به علم حقيقي كه نوعي معرفت شهودي و حضوري است منتهي ميشود، البته نه به اين معنا كه علم حقيقي را صرفا چنين معرفتي بداند. او همانند فيلسوفاني چون هيدگر نيست تا محور مباحث فلسفيش را "وجود" بدانيم و ادّعا كنيم كه "موجود" خارج از فلسفهاش ميباشد و هنگام ورود در فلسفه از "موجود" به "وجود" گذر ميكند. او كه در فلسفهاش هم با "موجود" سر و كار دارد و هم با "وجود" و در خود فلسفهاش از "موجود" به "وجود" گذر ميكند، در پرتو "وجود" تفسير جديدي از موضوع فلسفه اولي، يعني "موجود" ارائه ميدهد15. و بر اين اساس اثبات ميكند كه رابطه وجود و ماهيّت چنان نيست كه در فلسفه ابنسينا و فارابي مطرح شده است، بلكه اين ماهيّاتند كه عارض بر "وجود" ميشوند.منظور از "وجود" در اينجا، حقيقت لابشرط مقسمي وجود است كه بر جميع وجودات خاصّه احاطه دارد. هم وجودات اصليّه خارجيّه را دربرميگيرد و هم شامل وجودات ظليّه ذهنيّه ميشود. بر اين اساس آنچه به كسوت ماهيّات درميآيد، در واقع، ظهورات حقيقت وجود است كه در مقام تنزّل از خارج بذهن و در تجلّي و ظهورش احتياج به مفهوم ديگري ندارد16.از طريق همين احاطه و شمول است كه صدرالمتألهين رابطه ذهن و عين را مورد بحث قرار ميدهد و اثبات ميكند كه ذهن و عين بعنوان دو مرتبه از مراتب حقيقت عينيّه واحده وجود، از هويّت واحد برخوردارند و هيچگونه فرق و تمايزي بين آن دو وجود ندارد، زيرا فرق و تمايز، يعني فاصله و فاصله در معرفت، يعني جهل. پس تا زمانيكه بين ذهن و عين، كمترين وجه اختلاف بجا بماند، يعني تا وقتيكه عالِم و معلوم دو موجود متمايز از يكديگر باشند، معرفت كامل صورت نميپذيرد.صدرالمتألهين در كتاب مشاعر، بدنبال بحث از بداهت وجود،17 فصلي را تحت عنوان "في كيفيّة شموله للاشياء" منعقد كرده18 و آن را ببحث از نحوه احاطه و شمول "حقيقت وجود" در مراتب خاصّه و از جمله ظهور و تجلّي آن در ذهن اختصاص داده است. صدرالمتألهين مفهومي را اوسع از "مفهوم وجود" و مصداقي را اشمل از "حقيقت وجود" نميداند. سعه و شمول "مفهوم وجود" غير از سعه و احاطه "حقيقت وجود" است. احاطه "حقيقت وجود"، عبارت است از ظهور و تجلّي و انبساط آن در مراتب مختلف، چه در خارج و چه در ذهن. حقيقت وجود بدليل اينكه خارجيّت، عين ذات آن است، هرگز بذهن نميآيد و محكوم به قوانين ذهني نميشود، لكن مراتب آن، يعني وجودات خاصّه هر چند بدليل اينكه خارجيّت عين ذات آن است، هرگز به كنه و حقيقت خود، معلوم آدمي نميشود، امّا بتبع اتحادي كه با ماهيّت دارند، ظهور در ذهن پيدا ميكنند و از وصف معلوميّت برخوردار ميشوند.بنابرين وقتي گفته ميشود ماهيّت، معلوم است، معلوم بودن، حقيقتا وصف ماهيّت نيست، بلكه وصف و نعت خود وجود است. پس آنگاه كه گفته ميشود ذهن، مطابق با خارج است با نوعي مسامحه همراه است و از * نبايد ادّعا كرد كه ملاّصدرا راه شناخت حقيقت وجود را منحصر در درك شهودي و حضوري آن ميداند. از نظر او كساني كه به درك شهودي آن نرسيدهاند، ميتوانند از طريق تحليلات عقلي به مطالعه درباره آن بپردازند.* عرفا بر اساس وحدت وجود، شيخ اشراق بر اساس حقايق نوريّه و ملاّصدرا بر اساس وحدت حقيقت وجود به اثبات علم حضوري مبادرت ورزيدهاند.دقّت فلسفي برخوردار نيست. بگفته او وجود ذهني يا حضور صور در نفس يا ذهن كه در نتيجه آن علم به اعيان خارجي و علم به ذات حاصل ميشود، فراتر از مقولات جوهر و عرض است و با حقيقت وجود يكي است. علمي كه نفس از اعيان حاصل ميكند، همانند اشراق نور وجود است كه ساري و جاري در همه چيز است و از وحدت اطلاقي سعي برخوردار است.چنين هدفي با نگرش ماهوي و كثرت انگاري موجود در فلسفه سهروردي تأمين نميشود. درست است كه سهروردي حقيقت را به حقايق عينيّهاي نسبت ميدهد كه مستقيما معلوم ما واقع ميشوند، امّا بهيچوجه نميتواند رابطه ذهن و عين و يكي شدن آندو را آنطور كه در فلسفه ملاّصدرا مطرح شده است، تبيين كند. همانطور كه گفتيم شيخ اشراق هنگاميكه ميخواهد از بداهت نور سخن بگويد از مفهوم "ظاهر" بهره ميگيرد، نه از مفهوم "ظهور"19. در ذات اين مفهوم، تفرّد و تمايز و كثرت نهفته است. "ظاهر" شيئي است جزئي و عيني و متمايز كه براي خودش و براي غير ظهور دارد. اين مفهوم بگونهاي كه سهروردي بيان ميكند از قبول هر گونه موضوع حقيقي كه اشياء را بهم پيوند دهد، ابا دارد. از نظر سهروردي آنچه كه در خارج واقعيّت دارد، اشياء ظاهر قائم به خود و موجودات مستقل جدا از هم است كه واقعيّت آنها، عين تفرّد آنها است.ملاّصدرا در مقام تحقّق هدف فوق، شناخت حقيقت وجود را پايه و اساس سخن خود قرار ميدهد. از نظر او گرچه ساير امور مخصوصا معرفت نفس انساني در شناخت معارف الهي مؤثّرند،20 لكن اساس همه معارف يك اصل است و آن شناخت وجود ميباشد. انسان در افق درك وجود، وجود خويش را مشاهده ميكند. بدون معرفت وجود و حضور خويش در محضر آن بهيچوجه از نور علم و حضور سخن نميتوان گفت. خويشتنشناسي سقراطي در تفكّر فلسفي - عرفاني ما معناي ديگري پيدا ميكند. هنگاميكه انسان، خويشتن واقعي خود را مييابد، بحقيقت، خدا را يافته است. اينستكه گفته ميشود خود را به خدا بشناس و خدا را به خودش. در فلسفه ملاّصدرا وجودشناسي مقدّم بر خداشناسي است؛ بخلاف عرفان نظري كه در آن وجودشناسي از همان آغاز قرين با خداشناسي است. همين حقيقت را مشايخ بزرگ صوفيّه، حقيقت علم شناخته و پيروان را دستور به آن ميدادند. مقصود نهايي از سلوك الي الله، عرفان حق است كه همان عرفان هستي است.در اينجاست كه فلسفه ملاّصدرا بنحو متمايزي به عرفان نظري نزديك ميشود. بنا بر وحدت شخصي وجود و اينكه هيچ سهمي براي ماهيّت نيست، علم به "وجود" سبك ديگري به خود ميگيرد. طبق اين سخن، وجود حق، آينهاي ميشود كه انسانِ عارف سالك واصل بحسب درجات قربش قادر خواهد بود اشياء را در او مشاهده كند. در آثار پيروان ابنعربي مسائل وجود بنحوي طرح شدهاند كه با وحدت وجود در ارتباطند. از نظر آنها از آنجا كه مراحل گوناگون وجود غير از تجلّيات و ظهورات وجود واحد نيست، "وجود" از لحاظ مابعدالطبيعي واحد * هنگاميكه ملاّصدرا تلاش ميكند تا ضمن اصل اتحاد عالم و معلوم به تبيين متافيزيكي خاصي از رابطه ذهن و عين ارائه دهد، نظر به وحدت حقيقت وجود دارد، نه وحدت وجود.است. عرفا عالِم و معلوم را ذاتا يكي ميشمارند و وجود اشياء را همان علم خداوند بدانها ميدانند. آنها بر اساس "وحدت وجود"، ذات حق را آينه يا مرآتي ميدانند كه در آن، صور يا ذات اشياء مشاهده ميشود و چون صور تمام مخلوقات چه كلّي و چه جزئي در ذات حق منعكس است، خداوند به همه جزئيّات علم دارد.21 در اينجا تفرقه بين ذهن و عين منتفي ميشود و هستي آينه انسان نما و انسان آينه هستي نما و هر دو آينه حقنما ميگردند، در واقع بر اساس وحدت وجود، نظريّه جامعي ارائه ميشود كه در پرتو آن، مسائل مختلف وجودشناسي، خداشناسي، انسانشناسي و معرفتشناسي بنحو واحدي قابل تبيينند. از اينجهت ملاّصدرا هم، نظير عرفا عمل ميكند با اين تفاوت كه هم مبناي فلسفي او متفاوت با آنها است و هم سلوك فلسفيش. او از وحدت حقيقت وجود به وحدت شخصي وجود ميرسد؛ وحدت وجودي كه لازمهاش وحدت تشكيكي مجالي و مظاهر است. وحدت وجود با آنكه با نظر صدرالمتألهين در اينباره، تفاوت دارد، تأثير برجستهاي بر تشكّل تصوّر وي درباره وجود داشته است.22صدرالمتألهين كه در پرتو اصالت وجود، هم با نگرش ماهوي موجود در فلسفه سهروردي مخالفت ميكند و هم كثرتانگاري حاكم بر فلسفههاي قبل از خود را كنار ميگذارد، همانند ابنعربي و پيروان او به وحدتانگاري روي ميآورد و اثبات ميكند كه آنچه در خارج واقعيّت دارد و حقيقتا واقعي است "وجود" است و ماهيّات كه از نظر به حدود و مراتب وجودات دريافت ميشوند، اموري تبعي و ظلّي هستند. او حقيقت وجود را بعنوان يك واقعيّت عيني كه طبيعت نوري دارد و بخود ظاهر و ظاهركننده اشياء ديگر است، ماوراي هرگونه تحليل نظري و تصوّري ميداند. از نظر او حقيقت وجود، دقيقا چيزي است كه نه ماهيّت دارد و نه ماهيّت است. پس بايد به حضورش رفت و آن را حضورا درك كرد.23 از لحاظ مابعدالطبيعي اين وضع را ميتوان با اين گفتار توصيف كرد كه حقيقت وجود درنهايت خفا و پنهاني است و درك حقيقي آن جز از طريق كشف و شهود حاصل نميشود.نبايد ادّعا كرد كه ملاّصدرا راه شناخت حقيقت وجود را منحصر در درك شهودي و حضوري آن ميداند. از نظر او كساني كه به درك شهودي آن نرسيدهاند، ميتوانند از طريق تحليلات عقلي به مطالعه درباره آن بپردازند. ميدانيم كه ارسطو راه درك جوهر اشياء را عقل ميدانست. ابنسينا هم براي درك جوهر اشياء و همچنين درك وجود اشياء و احكام ضروري و ذاتي مربوط به آن، راه عقل را تنها راه شناخت معرفي ميكرد. امّا ملاّصدرا بپيروي از شيخ اشراق راه درك وجود را تنها تحليلات عقلي نميداند، بلكه به كشف و شهود عرفاني نيز توجّه دارد. اين اصل كه يك عارف، بدون نيروي تفكّر نظري، عارفي ناقص و غير كامل است، درست همانگونه كه يك فيلسوف بدون تجارب عرفاني، فيلسوفي ناقص است، روح حاكم بر تفكّر فلسفي شيخ اشراق و ملاّصدرا است.24صدرالمتألهين همواره اظهار ميكند كه بديهي بودن وجود در مقام تصوّر به اين معني نيست كه از لحاظ مابعدالطبيعي نيز بديهي و روشن باشد. از اينرو تمام هدفش اينستكه در فلسفهاش، اين معناي هستي را بروشني در آورد و احكام ضروري آن را بروش عقلي مبرهن و مدلّل سازد. او بر اين نكته تأكيد ميكند كه علم به وجود يا از طريق مشاهده حضوري است و يا بواسطه استدلال كردن بر آن از طريق آثار و لوازمش، چنانچه ميگويد:"فالعلم بها امّا ان يكون بالمشاهدة الحضورية او بالاستدلال عليها بآثارها و لوازمها فلا تعرف بها الاّ معرفة ضعيفة."25 در علم حضوري، علم عين "معلوم عيني" است و تفاوت و تمايزي در ميان نيست.26 ملاّصدرا همانند حكماي اشراقي، علم حضوري را سه نوع ميداند. علم نفس به خودش، علم علّت به معلولش و علم معلول به علّتش. هنر او و شيخ اشراق در اينستكه چنين علمي را به عنوان بحثي فلسفي در فلسفه خودشان مطرح كردند و آن را بر اساس مباني و اصولشان مدلّل و مبرهن نمودند.27 با اين تفاوت كه صدرالمتألهين بر اساس مباني و اصول فلسفي خود، علم حضوري را در محور "حقيقت وجود" اثبات ميكند و در اسفار28 بعد از نقد اقوال مختلف به اينجا منتهي ميشود كه علم از سنخ "وجود" است29. از نظر او تفاوت علم حصولي و حضوري، به اين نيست كه متعلّق علم حصولي ماهيّت است و متعلّق علم حضوري وجود. اساسا متعلّق علم، وجود است، نه ماهيّت.30 وقتي گفته ميشود ماهيّت معلوم است، معلوم بودن حقيقتا وصف ماهيّت نيست، بلكه وصف و نعت وجود است. اين وجود ذهني است كه بعنوان مرتبهاي از مراتب حقيقت وجود، ملاك معلوم بودن اشياء در ذهن است نه ماهيّت؛31 ماهيّت، اماره و ظهور وجود ذهني بشمار ميرود32.سخن ملاّصدرا در باب وجود و راه شناخت آن از * ابنسينا با صراحت تمام نشان ميدهد كه موجود متناهي كه مركب از "ماهيّت" و "وجود" است، نميتواند علّت وجود خود باشد. وجود آن، بايد از منبع ديگري؛ يعني خالق و معطي "وجود" افاضه شود. بدينگونه او از تمايز ميان ماهيت و وجود، تمايز ميان واجب و ممكن را اثبات ميكند و نشان ميدهد كه ماهيت هر چيز غير از هستي آنست و هر چه داراي ماهيت است، معلول است و وجود معنايي است كه از بيرون به آن عارض ميشودطريق تحليلات عقلي و علم حصولي حاوي نكات بسيار مهمّي است. از نظر او هر چند در قلمرو مفاهيم و در مقام تحليل عقلي ماهيّت، گيرنده عرض است و "وجود" بعنوان يك عرض، عارض بر ماهيّت ميشود، در عالم خارجي، "وجود" يك عرض نيست، بر عكس، "وجود" چيزي است كه اساسا واقعي است و تمام ماهيّات، چيزي جز تعيّنات يا محدوديّتها يا حالات يگانه آن نيستند. ملاّصدرا، سخن ابنسينا و فارابي را در باب عرضيّت وجود نميپذيرد. ابنسينا با صراحت تمام نشان ميدهد كه موجود متناهي كه مركب از "ماهيّت" و "وجود" است، نميتواند علّت وجود خود باشد. وجود آن، بايد از منبع ديگري؛ يعني خالق و معطي "وجود" افاضه شود. بدينگونه او از تمايز ميان ماهيت و وجود، تمايز ميان واجب و ممكن را اثبات ميكند و نشان ميدهد كه ماهيت هر چيز غير از هستي آنست و هر چه داراي ماهيت است، معلول است و وجود معنايي است كه از بيرون به آن عارض ميشود.33صدرالمتألهين بنا بر نظريّه اصالت وجود معتقد است كه اين تحليل نسبت به وجود ممكن ضرورتي ندارد. با وجود اين، او بكلّي منكر حقيقت اتصاف خارج ذهني نيست و قبول دارد كه در عالم واقعيت عيني اتصاف در باره وجود رخ ميدهد، لكن اضافه ميكند كه اتصاف خارجي بطور معكوس رخ ميدهد؛ مثلاً وقتي گفته ميشود "انسان موجود است" انسان كه در اين قضيه، موضوع منطقي و دستوري قضيه است، در حقيقت، موضوع نيست، بلكه محمول است. موضوع واقعي "وجود" است و انسان، فقط عرضي است كه موضوع را بصورت شيء خاص تعيّن ميبخشد. در حقيقت، تمام ماهيّات در واقعيّت خارجي، اعراضي بيش نيستند كه واقعيّتي واحد بنام "وجود" را بصورت اشياء بيشمار، مقيّد ميكنند و از قيود دروني و از تعيّنات آن بشمار ميروند.درك اين واقعيّت تا زمانيكه شعور انسان بر پايه تجربه روزمرّه باقي بماند، قابل حصول نيست. انسان در اين ساحت از معرفت نه تنها قادر به درك "وجود" نيست، بلكه نميتواند جوهر اشياء را نيز درك كند چرا كه انسان نه حس جوهرياب دارد و نه حس وجود ياب.ملاّصدرا درك وجود را بطور لاينفكي با حالت ذاتي و دروني انسان مرتبط ميداند. براي دست يافتن به وجود، لازم است تحوّلي كلّي در انسان صورت گيرد.از نظر او تا انسان مراحل مختلف رشد و تعالي دروني و ذاتي خود را طي نكند، علم به وجود براي او حاصل نميشود. واضح است كه نه وجود بعنوان عاليترين متعلّق معرفت در ساحتهاي مادون، قابل حصول است و نه اتحاد عالم و معلوم بمعناي مورد نظر ما در چنين ساحتهايي امكان تحقّق دارد. انسان بايد از ساحت معرفت عادي كه در آن، عالَم وجود بصورت اشياي مستقل از هم ظهور پيدا ميكنند، فراتر رود و به درك مستقيم حقيقت وجود نائل آيد. از نظر ملاّصدرا نيز درك مستقيم حقيقت وجود با درك مستقيم اعيان خارجي كه هر يك داراي واقعيّت خاصّي بنام ماهيّتند، تفاوت دارد. اين سخن، اختصاص به فلسفه شيخ اشراق دارد. ملاّصدرا از آنجا كه بر خلاف شيخ اشراق اوّلاً نگرش وجودي نسبت به واقعيّت دارد و ثانيا وحدت انگار است، درك بيواسطه حقيقت وجود را بالاتر از درك بيواسطه اعيان خارجي كه همان حقايق نوريّهاند، ميداند. از نظر او بايد در انسان يك آگاهي كاملاً متفاوتي بيدار شود كه جهان را با نوري كاملاً متفاوت با انوار جزئي ساطع كند. حقيقت وجود چيزي جزئي نيست. آن في نفسه در مطلقيّت خود، نامحدود و غير متعيّن است. فقط وقتي از عاليترين مرتبه وحدت و بساطت تنزّل ميكند و محدوديّتها و تعيّنات گوناگون ميپذيرد، بصورت اشياء جزيي پديدار ميشود.* صدرالمتألهين رابطه ذهن و عين را مورد بحث قرار ميدهد و اثبات ميكند كه ذهن و عين بعنوان دو مرتبه از مراتب حقيقت عينيّه واحده وجود، از هويّت واحد برخوردارند و هيچگونه فرق و تمايزي بين آن دو وجود ندارد، زيرا فرق و تمايز، يعني فاصله و فاصله در معرفت، يعني جهل.هنگاميكه ملاّصدرا تلاش ميكند تا ضمن اصل اتحاد عالم و معلوم به تبيين متافيزيكي خاصي از رابطه ذهن و عين ارائه دهد، نظر به وحدت حقيقت وجود دارد، نه وحدت وجود.34 بر اساس اين اصل، حقيقت وجود بر حسب مراحل رشد و تعالي انسان و درجات مختلف شعور و آگاهي وي به صورتهاي مختلف ادراك ميشود. صدرالمتألهين در تبيين اين معنا از اصل حركت جوهري استفاده ميكند. او بر اساس اين اصل در باب علم و ادراك و نحوه پيدايش آن سخني متفاوت با سخن پيشينيان دارد.35 آنها اختلاف نفوس انسانها را از عاليترين مرتبه تا پايينترين مرتبه به اعراض ميدانستند و ميگفتند كه در جوهر انساني تحوّلي ايجاد نميشود، ولي ملاّصدرا جوهر نفس را حقيقت واحد مشكّك ميداند كه هماهنگ درجات مختلف علم و ادراك از حركت استكمالي و اشتداد وجودي برخوردار است.36 از نظر او كه قائل به اصل اتحاد عالم و معلوم است، رشد و تعالي علم انساني در گرو اشتداد و استكمال وجودي و رشد دروني نفساني است، نه اينكه شخص داراي روحي باشد كه به طور ثابت همراه او باقي است و فقط علم او همانند حالات و صفاتش دگرگون شود. صدرالمتألهين پس از ايراد نقضهاي متعدّد بر شيخالرئيس، اثبات اين اصل را متفرّع تحقيق براصولي چند از مباني حكمت متعاليه و عدول از بسياري از مسائل حكمت رايج ميداند.37 او برخلاف شيخالرئيس بر اين نكته تأكيد ميكند كه ادراك، حركت از قوّه به فعل و صعود به مرتبه وجود است كه طيّ آن مدرِك از مرتبه وجود خود فراتر ميرود و به مرتبه وجودي مدرَك ميرسد. از اين رو اثبات ميكند كه ميان عالم و معلوم يا عاقل و معقول، اتحادي كه خاصّ تعقّل است، صورت ميپذيرد.38 همچنين او براي نفس در مرتبه ادراك حسّي و خيالي نيز نقشي صرفا انفعالي قائل نيست.39 او اثبات * از اينرو عاليترين مراحل شناسايي، وقتي حاصل ميشود كه عالِم يا فاعل شناسايي بطور كامل با معلوم يا متعلّق شناسايي متحد شود و هويّت آنها يكي گردد، بطوريكه هيچگونه فرق و تمايزي بين اين دو باقي نماند.ميكند كه نفس در اثر حركت جوهري، به ساحتي ميرسد كه ميتواند با حصول قدرت خلاّقهاي نظير قدرت خلاّقه الهي صورتهاي حسّي و خيالي را در نفس خلق كند؛40 صورتهايي كه قيام صدوري به نفس دارند و همانگونه كه ذات حق، عالم خارج را خلق ميكند و عالم خارج متكي بذات حق است، آنها نيز قائم به نفسند. بر اين اساس است كه ملاّصدرا متافيزيك خاصي بنيانگذاري ميكند كه در پرتو آن، هم وجود تبيين فلسفي ميشود و هم صورت خاصي از رابطه ذهن و عين امكان تحقّق مييابد.درست است كه ملاّصدرا علم به وجود را بوسيله استدلال عقلي ـ منطقي ممكن ميداند و رسيدن به حقيقت چنين معرفتي را جز از طريق نوع خاصي از شهود قابل حصول نميداند، لكن تصريح ميكند كه تبيين فلسفي چنين معرفتي تنها در سايه اتحاد عالم و معلوم ميسور است. اين نوع از معرفت عبارت است از شناختن وجود نه از بيرون بعنوان متعلّق شناسايي، بلكه از درون به وسيله يكي شدن با وجود و بهتر است بگوييم يكي بودن با وجود. چنين معرفتي جز از اين طريق، يعني جز بوسيله تحقّق ذاتي انسان و رسيدن او به ساحت وجود امكانپذير نيست.41 از اينرو عاليترين مراحل شناسايي، وقتي حاصل ميشود كه عالِم يا فاعل شناسايي بطور كامل با معلوم يا متعلّق شناسايي متحد شود و هويّت آنها يكي گردد، بطوريكه هيچگونه فرق و تمايزي بين اين دو باقي نماند. ملاّصدرا چنين رابطهاي را در بحث اتحاد عالِم و معلوم باثبات ميرساند. بر اساس اين بحث تا زمانيكه عالِم و معلوم دو موجود متمايز از يكديگر باشند، معرفت كامل تحقّق نميپذيرد.نتيجه سخن اينكه ملاّصدرا در فلسفه خود بين تفكّر عقلي درباره وجود با درك بيواسطه وجود فرق ميگذارد. او مانند ابنسينا قبول دارد كه ميتوان براي درك وجود و ماهيّت اشياء از تحليلات عقلي استفاده كرد، امّا اضافه ميكند كه معرفت حقيقي بيواسطه به "وجود" تنها از طريق نوعي خاص از شهود قابل حصول است. ملاّصدرا هم براي اثبات چنين معرفتي از استدلال عقلي استفاده ميكند و هم راه رسيدن به آن را در فلسفه خود مشخّص و مدلّل و مبرهن مينمايد. او اثبات ميكند كه شناخت وجود از درون بوسيله يكي شدن با آن و يا بهتر بگوييم يكي بودن با آن نه تنها امكانپذير است، بلكه واقع هم ميشود. همچنين او اثبات ميكند كه درك حقيقت اين معنا همانند درك حقيقت خود وجود نميتواند در سطح تجربه عادّي روزمرّه و تجربه علمي و حتي فلسفه رايج كه در آنها ذهن در مقابل عين و عالِم در مقابل معلوم قرار دارد، تحقّق يابد. ذهن در چنين حالتي "وجود" را فقط بعنوان يك "شيء" ادراك ميكند و همانطور كه اشياء ديگر را متعلّق شناسايي قرار ميدهد، وجود را نيز متعلّق شناسايي قرار ميدهد و چنين چيزي بدون شك جز تحريفي از واقعيّت وجود نيست، چرا كه واقعيّت وجود بطور قطع از متعلّق بودن ابا دارد.شيخ اشراق را از ارسطو جدا ميكند، اينستكه جوهر بعقيده ارسطو يا صورت محض است و يا مركّب از صورت و مادّه، در حاليكه شيخ اشراق بر اساس انكار مادّه و صورت اثبات ميكند كه آنچه در خارج واقعيّت دارد، ماهيّات و جواهر متحقّق در خارجند كه حقيقتي جز نور ندارند. اين است كه محور مباحث فلسفي او را حقايق نوريّه و بتعبير خودش "انوار الهيّه" تشكيل ميدهد.
متفكّران يونانيان باستان نسبت داد. درست است كه آنها كلمه يوناني حقيقت (Aletheia) را در اصل بمعناي نامستوري و كشفالمحجوب ميدانستند و نزد آنان بيرون آمدن هستي از پوشيدگي و پرده، حقيقت (Aletheia) است، امّا بين چنين معرفتي كه متناظر با كشف و شهود عرفاني است و علم حضوري بعنوان بحثي فلسفي، تفاوت بسياري وجود دارد. اساسا اثبات چنين علمي نه با نگرش ماهوي نسبت به واقعيّت سازگار است و نه با كثرت انگاري. دقيقا بخاطر چنين چيزي است كه ملاّصدرا، مباني شيخ اشراق را براي اثبات اين معنا ناتمام ميداند. (همان، اسفار، ج 3، 288 - 292.)
(همان، اسفار، ج 3، ص 297.) او كه قائل به وحدت حقيقت عينيّه وجود است، در تبيين علم حضوري تفرقه و جدايي ميان موجودات را از ميان بر ميدارد. از نظر او همه موجودات در پرتو نور وجود مجتمع شده و از غياب به حضور در ميآيند. در واقع علم چيزي جز حضور وجود بدون پرده نيست. "والعلمليس الاّ حضور الوجودبلاغشاوة"(همان،المشاعر، ص50).
جوهر بعقيده او يا صورت محض است، اگر لاجسماني باشد و يا اتحاد صورت و مادّه است، اگر جسم باشد. بر اين اساس، فلسفه چيزي جز علم به صور اشياء نخواهد بود، صوري كه هر يك، من حيث هو موجودي بنفسه است و براي بقا، مستغني از غيرند. ر.ك: ارسطو، مابيدالطبيعه، ترجمه شرفالدين خراساني، چاپ دوم، تهران، نشر گفتار، 1367هـ .ش. ص 208 و ص 400؛ مطابق با كتاب 7و12، فصل2،1028b2 و فصل 7،.1072b11
بتعبير شيخ اشراق، غافل بودند. مسئله مهم در باب علم حضوري اثبات چنين علمي در محورهاي سه گانه علم مجرّد به ذات خود، علم معلول به علّت و علم علّت به معلول است. نبايد سخن شيخ اشراق را در باب علم حضوري بعنوان بحثي فلسفي و به عنوان اصلي مبتني بر نظريّه نور با سخن عرفا درباب كشف و شهود عرفاني يكي دانست. عرفا بر اساس وحدت وجود، شيخ اشراق بر اساس حقايق نوريّه و ملاّصدرا بر اساس وحدت حقيقت وجود به اثبات علم حضوري مبادرت ورزيدهاند. چنين علمي را با چنين مختصاتي نميتوان به
ميكند و به كثرت منتهي ميشود. بدين خاطر است كه در اسفار اربعه ملاّصدرا غير از سفر اوّل، يعني سفر من الخلق الي الحق، سفر ديگري هست كه كاملتر از سفر اوّل است. در سفر اوّل، انسان و جهان آينه حقنما و در سفر اخير، يعني سفر من الحق الي الخلق، حق آينه انسان نما و جهان نما ميشود. ر.ك: ملاّصدرا، تصحيح دكتر سيّد حسين نصر، چاپ دانشگاه تهران، تهران، 1340هـ.ش، ص 105.
اين تفاوت كه در مرحله حس و خيال و وهم، مدرَكات قيام صدوري به مدرِك دارند و در مرحله عقل با آن متحد ميشوند، يعني هنگاميكه به اين معنا نفس تعقّل ميكند، چنين نيست كه داراي معلوم شود، بلكه او ميشود. مثل اينكه گفته ميشود نطفه انسان ميشود. بنابرين وقتي نفس به اشياء علم پيدا ميكند در حقيقت از حالتي به حالت ديگر متحوّل ميگردد، يعني با معلوم خود متحد ميشود. ر.ك: اسفار، ج 3، مرحله 10، فصل7، ص 313؛ المشاعر، المشعر السابع، ص 50 ـ 51.
شارحان ملاّصدرا به ريشههاي عرفاني اين بحث در آثاري چون فتوحات مكيّه، نفحات و نصوص صدرالدين قونوي، مصباح الانس حمزه فناري، تمهيدالقواعد ابنتركه و مثنوي مولانا، اشاره ميكنند. ر.ك: شرح مثنوي، حاج ملاّهادي سبزواري، تصحيح مصطفي بروجردي، تهران، 1374، ج 1، ص241؛ دفتر دوم، تصحيح نيكلسون، شمارههاي 277 ـ 278.
عمل ميكردند كه ساختار واقعيّت بر ساختار انديشه موافق است. آنها وجود و ماهيّت را هم دو حيثيّت متغاير ذهني ميدانستند و هم دو حيثيّت متغاير خارجي؛ سهروردي اين موضوع را جايز نميدانست. او همانند ارسطو، موجود را حاكي از واقعيّت ميدانست و در تفسير واقعيّت، به اينجا منتهي ميشد كه آنچه در خارج واقعيّت دارد، چيزي جز ماهيّات انضمامي متحققّ در خارج نميباشد. چيزي كه نظر
كه علم و ادراك از سنخ نور است. او ادراك را ظهور شيء و ظهور را نيز معادل نوريّت ميداند. چنين مباني و اصولي و چنين نتايج و متفرّعاتي را در فلسفههاي قبل نميتوان يافت. شيخ اشراق بر خلاف فلاسفه مشاء كه ملاك ادراك را تجرّد ميدانستند، بر اين عقيده است كه ملاك ادراك نوريّت است، نه تجرّد (همان، ج 2، حكمة الاشراق، ص 114.) فلاسفه مشاء بر اساس مباني و اصول فلسفيشان تنها علم حصولي را ملاك علم حقيقي و حقيقت را نيز بنا بر نظريّه مطابقت، صدق احكام و قضايا ميدانستند. آنها از درك حضوري حقايق عينيّه،
در سايه آنچه كه ما اكنون درباره افكار ابنسينا ميدانيم تعبير آنها از افكار ابنسينا در اينباره، نادرست است. از نظر ابنسينا وجود و ماهيّت در خارج يكي هستند و مفهوم عروض از لحاظ وجودشناسي نتيجه تحليل عقلي چيزي است كه بالفعل موجود است. ر.ك: ابنرشد، تفسير مابعدالطبيعه، ج1، چاپ اوّل، تهران، انتشارات حكمت، 1377هـ.ش، ص 313 و 315؛ نگارنده، مسئله وجود در فلسفه ابنسينا، پيشين، ص143.
مقاله 9، فصل 7، ص 426؛ المبدأ و المعاد، مقاله اولي، فصل 13، ص 19؛ النجاة، چاپ مصر، ص 293) ملاّصدرا نيز پس از اينكه در اسفار(ج 3، ص 333 ـ 334) استدلالهاي ابنسينا را در نفي اتحاد عاقل و معقول بررسي و آنها را نقض ميكند، سرانجام به اين نكته اشاره ميكند كه ابنسينا در كتاب مبدأ و معاد اين اصل را بنحوي تقرير و مبرهن كرده است. ضمنا ر.ك: اتحاد عاقل و معقول، استاد حسنزاده آملي، تهران، 1404 قمري، ص 18 ـ 22.
واقعيّت، هم از نظر مفهوم بديهي است و هم از نظر تحقّق خارجي. همچنانكه مفهوم آن بديهي است و نيازي به تعريف ندارد، تحقّق عيني آن هم بديهي و بينياز از اثبات است. ابنسينا، ابوعلي، الشفاء، الالهيّات، قاهره، 1960م، ص 29؛ همو، النجاة، تهران، 1364هـ.ش، ص 496.
ضروري؛ آنچنانكه در آن جهان، اثبات حقيقت يك ذات در حكم اثبات هستي آن است. ر.ك: نگارنده، مسئله وجود در فلسفه ابنسينا،مجلهمدرّس،شماره 5،زمستان 1376،ص138 ببعد.
سهروردي و خواجهنصيرطوسي تا كنون روشن و مشخّص نشده است. او درك حقيقت اين معنا را در اسفار به استغاثه و استمداد به درگاه الهي مربوط ميكند و در مشاعر خاطر نشان ميكند كه اگر عنايت و لطف الهي نبود، او بهيچوجه نميتوانست باثبات اين مسئله بپردازد. ر.ك: اسفار، ج 3، مرحله 10، فصل 7، ص 312؛ المشاعر، المشعرالسابع، ص 51.
قلبي آن منحصر كند، بلكه مقصود او اين بوده كه زمينه را براي اثبات راه ديگري از شناخت فراهم سازد. اين است كه سهروردي علم بغير را هم از سنخ علم حضوري ميداند و بر خلاف ابنسينا و فارابي كه در مقام تبيين فلسفي چنين چيزي از صور علميّه كمك ميگرفتند، اثبات ميكند كه علم خدا به غير، علم حضوري اشراقي است. ر.ك: همان، مجموعه مصنّفات شيخ اشراق، ج1، صص 70 و 71.
1- نظر ابنسينا در باب وجود بر اصل تمايز مابعدالطبيعي ميان ماهيّت و وجود مبتني است. ماهيّت في حدّ ذاته، دليل وجود واقعيش را در بر ندارد. اگر خدا وجود واقعي او را به حالتي از خلقت اعطا نكند، ماهيّت هر گز وجود پيدا نميكند. اين تمايز نزد ارسطو تمايزي واقعي است. براي ارسطو هيچ وجهي ندارد كه فراتر از قلمرو منطق به قلمرو مابعدالطبيعه برود. از ديدگاه وي جهان هم ازلي است و هم
2- هنگاميكه ارسطو در متافيزيك خود، وجود را مورد بحث قرار ميدهد، منظور او از وجود، جوهر است. نظريّه وجود را در فلسفه ارسطو نميتوان جدا از نظريّه او در باره جوهر بيان كرد. موجود و جوهر براي ارسطو يكي است. او مابعدالطبيعه را هم علم به وجود تعريف ميكند و هم علم به جوهر. او كه در جوهر، همه صور وجود، يعني عقل و نفس و هيولي و صورت و جسم را ميبيند و اعراض را داراي وجود مستقل از جوهر نميداند، ميتواند مابعدالطبيعه را علم به جوهر تعريف كند و جوهر را موضوع مابعدالطبيعه قرار دهد.
3- ابنسينا، ابوعلي، الشفاء، الالهيّات، قم، مكتبةالمرعشيالنجفي، 1404هـ.ق، مقاله 2، فصل 4؛ همان، مقاله 4، فصل 1؛ همو، التعليقات، تحقيق و تصحيح عبدالرحمن بدوي، چاپ اوّل، تهران، مكتبة الاعلام الاسلامي، 1404هـ .ق، ص 67.
4- عرضيّت وجود مسئله مهمّي است كه ابنسينا براي اخلاف خود بارث گذاشته است. ابنرشد و بپيروي از او توماس آكوئيناس، رأي ابنسينا را در باب عرضيّت وجود بدينمعنا ميگيرد كه وجود، تنها يك عرض معمولي، مانند سفيدي است و بدين خاطر ابنسينا را سخت مورد اعتراض و انتقاد قرار ميدهد. چنين سوء تعبيري، نفوذ خاصي، نه تنها در شرق بلكه در تاريخ فلسفه غرب نيز داشته است.
5- ابنسينا، ابوعلي، التعليقات، پيشين، ص 143.
6- سهروردي، مجموعه مصنّفات شيخ اشراق، ج 2، حكمة الاشراق، ص 13؛ قطبالدين شيرازي، شرح حكمة الاشراق، ص 26 و 563.
7- سهروردي در مقدّمه كتاب حكمة الاشراق، بيان بسيار روشني در معرّفي محتواي اين كتاب و روش آن دارد. او ميگويد: "و كتابنا هذا لطالبي التألّه و البحث و ليس للباحث الذي لميتألّه أو لميطلب التألّه فيه نصيب و لانباحث في هذا الكتاب و رموزه الاّ مع المجتهد المتألّه او الطالب للتألّه." همان، ج 2، حكمة الاشراق، ص 13؛ همان، شرح حكمة الاشراق، ص 25 و 26.
8- همان، حكمة الاشراق، ص12ـ13؛ همان، شرح حكمة الاشراق، ص26ـ27. ضمنا رجوع كنيد به: ج1، مطارحات، ص361.
9- همان، ج2، حكمة الاشراق، ص61؛ همان، شرح حكمة الاشراق، ص171.
10- نظر سهروردي در باب انكار واقعيّتِ خارج از ذهني وجود، وحدت، ماهيّت، شيئيّت، امكان و غيره و اعتقاد به اعتباري بودن آنها، به تلاش وي در آشكار ساختن نظر ابنسينا در باب زيادت وجود بر ماهيّت در ذهن و خارج مربوط ميشود.(ر.ك: همان، شرح حكمة الاشراق، ص 186ـ 183). او بهيچوجه اين مفاهيم را فاقد محكي و مصداق در خارج نميداند. پيش از او ابنسينا و فارابي بر اين تصوّر
11- همان، ج2، حكمة الاشراق، ص64؛ همان، شرح حكمة الاشراق، ص 182.
12- همان، ج2، حكمة الاشراق، ص 106.
13- اصطلاح حكمت متعاليه را قبل از ملاّصدرا، عرفايي مثل قيصري و حتي فلاسفه مشاء از جمله ابنسينا بكار بردهاند. امّا اين سخن به اين معنا نيست كه حكمت متعاليه در نزد قيصري و يا ابنسينا بنوعي معرفت باز ميگردد كه صرفا از طريق كشف و شهود عرفاني حاصل ميشود و از هرگونه تحليل عقلي بدور است. ر.ك: ابنسينا، ابوعلي، شرحالاشارات والتنبيهات، تهران، 1403هـ.ق، ج 3، ص339 - 401.
14- سهروردي در متافيزيك خود كه از آن به حكمة الاشراق ياد ميكند بر دو عنصر عقل و شهود بعنوان دو عنصر مكمّل هم تأكيد دارد. او فلسفهاي بنا ميكند كه در آن فلسفه اثبات ميشود كه راه شناخت حقيقت تنها تحليلات عقلي و يا كشف و شهود عرفاني نيست. هنگاميكه او در كتاب تلويحات، رؤيايي را نقل ميكند كه ارسطو در پاسخ سؤال او از مسئله علم به او ميگويد: "به نفس خود رجوع كن تا مسئله برايت حل شود"، بهيچوجه مقصود سهروردي اين نبوده كه علم و ادراك را در مورد شناخت نفس تنها در معناي شهودي و
15- ر.ك: نگارنده، اصالت وجود و موضوع فلسفه اولي در حكمت متعاليه، مجله مدرّس، زمستان 1377، شماره 9.
16- ملاّ محمّد جعفر لاهيجي، شرح رسالة المشاعر، با تعليق و تحقيق و مقدّمه استاد سيّد جلالالدين آشتياني، مركز النشر، مكتبة الاعلام الاسلامي، چاپ دوم، ص 10.
17- سخن ملاّصدرا در بداهت اصل واقعيّت كه از آن به دليل اعتقاد به اصالت وجود به بداهت "وجود" تعبير ميكنيم، سخني متفاوت با سخن ابنسينا است. ابنسينا بحث خود را درباره وجود در كتاب شفا، بخش الهيّات با اين گفتار آغاز ميكند كه وجود يكي از مفاهيم اوّلي يا اساسي است. منظور او دقيقا بداهت و اوّليّت مفهوم "موجود" است، نه "وجود". از نظر ابنسينا "موجود" به عنوان مفهوم حاكي از
18- صدرالدين شيرازي، المشاعر، با مقدّمه و ترجمه فرانسوي هانري كربن، تهران، 1342هـ.ش (1964م)، ص 8.
19- شيخ اشراق در گفتار اوّل، بخش دوم كتاب حكمة الاشراق، قبل از هر چيز نشان ميدهد كه "نور" بديهي است. "ان كان في الوجود ما لايحتاج الي تعريفه و شرحه فهو الظاهر و لا شيء اظهر من النور فلا شيء اغني منه عن التعريف". همان، ج 2، حكمة الاشراق، ص 106؛ همان، شرح حكمة الاشراق، ص 383 - 384.
20- صدرالمتألهين مانند شيخ اشراق و ديگر عرفاي والامقام عرفان براي نفس اهميّت بسيار زيادي قائل است. وي در آثار مختلفش در باره اهميّت معرفت نفس در شناخت مبدأ و معاد و ساير معارف الهي تأكيد دارد. ر.ك: صدرالدين محمّد شيرازي، الحكمة المتعالية في الاسفار الاربعة، ج 9، چاپ چهارم، بيروت، لبنان، دار احياء التراث العربي، 1410هـ.ق، ص 278، 318؛ ضمنا رجوع كنيد به: همان، ج 8، 224.
21- ر.ك: ملاّصدرا، شرح الهداية الاثيريّة، تهران، چاپ سنگي، قم، انتشارات بيدار، 1315هـ.ق، ص 308 و 309.
22- هم سلوك فلسفي ملاّصدرا در حكمت متعاليه غير از سلوك فكري عرفا در عرفان نظري است و هم مبناي فكري او با مبناي فكري آنها تفاوت دارد. اوّلاً مبناي تفكّر عرفاني عرفا در عرفان نظري وحدت شخصي وجود است، حال آنكه مبناي تفكّر فلسفي ملاّصدرا در حكمت متعاليه، وحدت حقيقت وجود است. ثانيا ملاّصدرا از كثرت شروع ميكند و به وحدت ميرسد، حال آنكه عرفا از وحدت شروع
23- همان، المشاعر، پيشين، ص 6.
24- همان، حكمة الاشراق، ص 12-13؛ قطبالدين شيرازي، شرح حكمة الاشراق، ص 26-27؛ همان، مجموعه مصنّفات شيخ اشراق، ج 1، مطارحات، ص 361.
25- صدرالدين شيرازي، الحكمة المتعالية في الاسفار الاربعة، بيروت، 1981م، ج 1، ص 53.
26- ر.ك: صدرالدين محمّد شيرازي، تصوّر و تصديق، ترجمه و شرح فارسي با عنوان آگاهي و گواهي، دكتر مهدي حائري يزدي، چاپ دوم، تهران، 1367، ص 2 - 5.
27- نخستين كسي كه در جهان اسلام، علم حضوري را به عنوان مسألهاي فلسفي مورد بحث قرار داد وآن را پايه و اساس مباحث معرفتشناسي خود برگزيد، شيخ اشراق است. شيخ اشراق كه از اين علم به علم حضوري اشراقي تعبير ميكند، در اينباره ميگويد:"انّ التعقّل هو حضور الشيء للذات المجرّدة عن المادّة و ان شئت قلت عدم غيبته عنها و هذا اتمّ لانّه يعمّ ادراك الشيء لذاته و لغيره..." (همان، مجموعه مصنّفات شيخ اشراق، ج1، تلويحات، ص 72.) شيخ اشراق بنا بر اصول فلسفه خود در باب نور و ظلمت اثبات ميكند
28- همان، ج 3، از صفحه 288 - 292.
29 - ملاّصدرا در باب حقيقت علم به اينجا ميرسد كه "يكون العلم من الحقايق التي انيّتها عين ماهيّتها" (همان، اسفار، ج 3، ص 287.) از نظر ملاّصدرا، حقيقت علم مانند حقيقت هستي چيزي جز نور و حضور نميباشد. نور حضور همواره با وجود مساوق و مرادف بشمار ميآيد. از اينرو ملاّصدرا علم و عالم و معلوم را از عوارض ذاتي وجود ميداند.
30- ملاّصدرا حقيقت علم را نه مانند فلاسفه مشاء امري سلبي ميداند و نه مانند فلاسفه اشراق قائل به اضافه بودن آن ميباشد. برأي او، حقيقت علم، حضور هويّت معلوم نزد عالم است: "العلم ليس امرا سلبيا كالتجرّد عن المادّة و لا اضافيّا، بل وجودا و لاكلّ وجود بل وجودا بالفعل لا بالقوّة و لا كلّ وجود بالفعل بل وجودا خالصا غير مشوب بالعدم و بقدر خلوصه عن شوب العدم يكون شدّة كونه علما".
31 - "قد اتفقت السنة الحكماء خلافا لشرذمة من الظاهريين علي انّ للاشياء سوي هذا النحو من الوجود الظاهر و الظهور المكشوف لكلّ واحد من الناس وجودا او ظهورا آخر عبّر عنه بالوجود الذهني". همان، اسفار، ج 1، ص 263.
32- اينكه ملاّصدرا وجود ذهني را معلوم بالذات و وجود خارجي را معلوم بالعرض ميداند هدفش اينست كه اوّلاً نسبت ذاتي ميان وجود و علم را اثبات كند و ثانيا فاصله ميان ذهن و عين را بر دارد. اين سخن جز در پرتو وحدت حقيقت عينيّه وجود بعنوان وحدتي تشكيكي امكانپذير نخواهد بود. از اينرو نميتوان چنين نظريهّاي را در باب وجود ذهني و علم حصولي به عرفا كه قائل به وحدت وجودند، نسبت داد.
33- ر.ك: ابنسينا، ابوعلي، التعليقات، تحقيق و تصحيح عبدالرحمن بدوي، چاپ اوّل، مكتبة الاعلام الاسلامي، 1404هـ.ق، ص43 و 185.
34- اصل اتحاد عالم و معلوم بر اصولي مبتني است كه اختصاص به فلسفه ملاّصدرا دارد و در آثار عرفا و فلاسفه قبل از او يافت نميشود؛ اصولي چون اصالت وجود، وحدت تشكيكي وجود، حركت جوهري، تجرّد ادراك حسّي و خيالي در قوس صعود و غيره. امّا اين سخن به اين معنا نيست كه از سوي فلاسفه و عرفاي قبل از او مطالبي شبيه به آن مطرح نشده است و دقيقا بهمين خاطر است كه
35- ملاّصدرا هر چند قول به اتحاد عاقل و معقول را به فرفوريوس و فيلسوفان اوليه يونان اسناد ميدهد(اسفار، ج 3، مرحله 10، فصل 8، ص 322.)، لكن خود را نخستين فيلسوفي ميداند كه بر اساس اصول و مباني موجود در نظام فلسفيش اين قاعده را اثبات كرده است. او در اسفار ميگويد كه اين مسأله از دشوارترين و پيچيدهترين مباحث فلسفي است كه براي هيچيك از فلاسفه اسلامي از ابنسينا تا
36- همان، اسفار، ج 3، ص 321 - 327.
37- اصل اتحاد مدرِك و مدرَك با توجّه به مباني و اصول آن نميتواند اصلي پذيرفته شده در نظام فلسفي ابنسينا باشد. او در آثار خود با اين اصل مخالفت كرده و آن را بطور صريح انكار كرده است.(الشفاء، ج 2، ص 282؛ الاشارات، ج 3، نمط 7، فصل 7 ـ 11، ص 292 ـ 293) با اين وجود در بعضي موارد با عباراتي از شيخ الرئيس مواجه ميشويم كه با چنين سخني سازگار است.(الشفاء، الالهيّات،
38- صدرالمتألهين اتحاد عاقل و معقول را تنها در مورد انسان مطرح نميكند. او در رساله مشاعر، بعد از اثبات اين اصل كه واجبالوجود مرجع همه اشياء است و بواسطه تعقّل ذاتش ساير امور را نيز تعقّل ميكند، بطرح و اثبات مسئله اتحاد عاقل و معقول ميپردازد. ر.ك: المشاعر، ص 48 ـ 52.
39- صدرالمتألهين در چندين جا از آثارش اثبات ميكند كه مرادش صرفا اتحاد عاقل و معقول نيست، بلكه مقصودش اتحاد مدرِك و مدرَك بنحو عام است، خواه مدرِك قوّه عاقله باشد و خواه حاسّه و خواه قواي ديگر. او در چند جاي اسفار و مشاعر نسبت به آن تصريح ميكند. "و هذا البرهان جار في سائر الادراكات الوهميّة و الخياليّة و الحسيّة". از نظر او نفس انساني از طريق اشتداد و استكمال وجودي به ساحتهاي مختلف حس و خيال و وهم و عقل ميرسد و در هر ساحتي در محضر مدرَكاتِ متناسب با آنها حاضر ميشود. با
40- صدرالمتألهين قيام صدوري صور حسّي و خيالي را به نفس وابسته به سير استكمالي و اشتداد وجودي نفس در اثر حركت جوهري ميداند. دقيقا در پرتو اين معنا است كه او موفّق باثبات اين قاعده ميشود كه نفس در عين وحدت خويش داراي مراتب و شؤون متكثّر متفاوت است (النفس في وحدتها كلّ القوي). اسفار، ج 8، ص 223.
41- تعريف حكمت به "الحكمة صيرورة الانسان عالما عقليّا مضاهيا للعالم العيني" را ميتوان بر چنين معنايي از معرفت تطبيق كرد. معنايي كه متضمّن قبول سير و سلوك در حصول معرفت و متحققّ شدن به حقيقت آن است. ملاّصدرا اين حكمت را حكمت حقيقي دانسته و در آثار خويش متعرّض آن شده است. (اسفار، ج 2، ص 18.) البته اين تعريف، اختصاص به ملاّصدرا ندارد. با تفاوتهايي در آثار گذشتگان نيز يافت ميشود. (ر.ك: الشفاء، الالهيّات، مقاله 9، فصل 7، ص 426.)