«كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد؟»
فقدان مطالعات فرهنگى و مذهبى پژوهشگران و پيروى آنان از روشها و شيوههاى پژوهشى عارض شده بر علوم انسانى طى دويستسال اخير عاملى بوده تا حقيقت آثار و آراء بزرگمردان قبيله ايمان و شاعران اهل تفكر در هالهاى از سوءتفاهم گرفتار آيد و ما امروز با انبوهى از اظهارنظرهاى بىپايه و تحريفهاى آشكار در آثار ادبى و فرهنگى اين سرزمين مواجه شويم. چه، بايد پذيرفت كه جانمايه فرهنگ و ادب اين سرزمين اسلامى «تفكر معنوى» ويژهاى است كه در «كلامالله مجيد و روايات ائمه معصومين»(ع) متجلى گشته است و از آن پس تربيتيافتگان مكتب وحى و ائمه هدى هر يك، ضمن نسبتيافتن با آن و حضور در عالم انس وجوهى را در آثار خويش منعكس ساختهاند. اين بحث درباره بزرگمردانى چون لسانالغيب حافظ شيرازى صورتى ويژه مىيابد زيرا بلندى مرتبه و علو مقام او موجب بوده تا همواره چون نگينى بر تارك ادب اين سرزمين بدرخشد. در اين مجموعه از مقالات برآنيم تا با بررسى غزليات حافظ انعكاس جانمايه تفكر شيعه يعنى ولايتحضرت صاحبالامر عليهالسلام و عشق و محبت وافر او را به حضرتش باز نماييم و به معرفى معشوق اين شوريده كوى دلآگاهى بپردازيم. اسماعيل شفيعى سروستانى
بصراحت مىتوان گفت در مدت هشتصد سال گذشته تا كنون هيچ شاعرى به اندازه «لسانالغيب» و هيچ اثرى به اندازه غزليات او، مورد بحث و فحص عارفان، سالكان، سخنوران و محققان قرار نگرفته است. گاه از او چهره ملحدى دهرىمذهب عرضه داشتهاند و گاه عارفى كامل كه همه مراتب سير و سلوك را پشتسر نهاده است و اين همه متاثر از كلام شاعرانه اوست كه رندانه، خود را در لابهلاى غزلهايش پنهان ساخته است. شايد اگر او در كنار غزليات نغز خود، قصايدى چند نيز عرضه كرده بود ميدان بحث و جدل دوستدارانش را محدود مىساخت اما، غزلسرايى او هالهاى از ابهام و پيچيدگى به گردش كشيده است. يان نجواهاى عاشقانه و رندانه است. آنجا كه شاعر همه قيدها را مىگسلد، تعلقات اعتبارى را به يكسو مىنهد و بىپروا دل در گرو محبوب خويش مىسپارد. او نه مرد حماسه و ميدان است و نه زاهد و گوشهنشين. بل، رهرو منزل عشق است و بر آنست تا در هواى دلدار همه ساعتها را درنورديده و در كسوت «رندى» دل را روانه سر منزل معشوق سازد و در اين ميان تنها، غزل است كه به وى امكان عرضه كلامى متشابه و شاعرانه مىدهد. بسيارى پيش از حافظ و هم پس از او، طبع خود را در ميدان غزل آزمودند ليكن، آنچه او پشتسر مىنهاد همه دم غنيمتدانى، بىادبى بود كه بزرگمردانى پيش از او پشتسر نهاده بودند. معلمانى كه هر يك گوشه و زواياى ساحتهاى عالم ملك و ملكوت را بدو نماياندند و در قالب انواع نظم و نثر اديبانه فرارويش نهادند. فردوسى، درس مرگآگاهى را سنايى، عطار و سعدى درس زهد و اخلاق را و بالاخره مولانا جلالالدين الفباى عشق و دلدادگى را در گوش جان خواجه شيراز خواندند و از پس اين همه او، به تجربه ساحتى نشست كه همه جامههاى تعلق دنيوى و حتى رتبههاى معنوى را از او جدا مىساخت. چه، مذهب رندى به او مىآموخت كه در هواى محبوب بايد از خود بگذرد و ميل به بهشت و ترس از دوزخ را فداى يك جلوه محبوب نمايد تا داد رندى و عاشقى را تمام و كمال داده باشد.
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
چو دستبر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتى طلبم بر سر عتاب رود
ور آشتى طلبم بر سر عتاب رود
ور آشتى طلبم بر سر عتاب رود
آنكه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
رويش به چشم پاك توان ديد چون هلال
هر ديده جاى جلوه آن ماهپاره نيست
هر ديده جاى جلوه آن ماهپاره نيست
هر ديده جاى جلوه آن ماهپاره نيست
ديدن روى ترا ديده جانبين بايد وين
كجا مرتبه چشم جهانبين من است
كجا مرتبه چشم جهانبين من است
كجا مرتبه چشم جهانبين من است