آموزش جدید و تاریخ و نظریه ها و فلسفه های آن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آموزش جدید و تاریخ و نظریه ها و فلسفه های آن - نسخه متنی

سید حسین نصر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آموزش جديد و تاريخ و نظريه‌ها و فلسفه‌هاي آن

نويسنده : سيد حسين - نصر

منبع :

کتاب - جوان مسلمان و دنياي تجدد

اكثريت عظيمي از مسلمانان جواني كه به غرب مي‌روند ناچار با نهادهاي غربي سروكار مي‌يابند و يكي از اين نهادها كه مسلمانان جوان خيلي از نزديك با آن سروكار خواهند يافت نهادهاي آموزشي است. مسلمانان جواني كه در خود جهان اسلام در نهادها و مؤسسات آموزشي جديد تحصيل مي‌كنند نيز در اين تجربه سهيم‌اند، زيرا اين مؤسسات از قرن سيزدهم / نوزدهم به اين سو صريحاً به قصد آموزش علوم جديد به مسلمين، براساس الگوهاي غربي در كشورهاي مختلف مسلمانان تأسيس شده است. بنابراين، لازم است كه نقش و معناي آموزش و نهادهاي آموزشي در غرب جديد و سرچشمه‌هاي تاريخي آموزش غرب عميقاً شناخته شود.

آموزش در غرب نيز، همچون جهان اسلام، پيش از آن كه در دوران رنسانس و قرن يازدهم / هفدهم نوسازي و غيرديني شود، با دين مربوط بود و نهادهاي آموزشي به طور مستقيم يا غيرمستقيم تحت نظارت و مراقبت كليسا قرار داشت. علاوه بر اين، در اروپا هر جا كه شمار معتنابهي از يهوديان حضور داشتند، نهادهاي آموزشي جداگانه‌اي نيز براي اقليت يهودي داير بود. در اين مدارس اروپايي پيش از دوران جديد به جوانان مسايل كلامي و فلسفي و تعاليم قانوني و اخلاقي كليسايي، يا در مورد يهوديان تعاليم ديني يهود آموخته مي‌شد و در سطوح بالاتر جوانان مسيحي را براي كشيش شدن و احراز مقامات كليسايي، يا يهوديان را براي ربي شدن تربيت مي‌كردند. اين وضع خيلي شبيه وضع «مدرسه»هاي قرآني و ساير نهادهاي ديني جهان اسلام بود كه طلاب از سنين نوجواني در آنها تحصيل مي‌كردند. ولي، آموزش در جهان اسلام بسيار گسترده‌تر و پر رونق‌تر از غرب پيش از دوران جديد بود.

نهادهاي آموزشي اسلامي از اوايل قرون وسطي و به ويژه در زمينه‌ي آموزش‌هاي عالي‌تر، به تدريج از طريق اسپانيا و سيسيل و فرانسه و ايتاليا بر نهادهاي آموزشي غرب تأثير گذاشت. در واقع، كل نظام كالج‌هاي غربي كه زمينه را براي ظهور دانشگاه‌ها در غرب جديد فراهم آورد رابطه‌ي بسيار نزديكي با نظام «مدرسه‌»هاي اسلامي داشت كه تا امروز همچنان در جهان اسلام داير است. تعابيري همچون chair به معني كرسي استادي در دانشگاه‌هاي غربي ترجمه‌ي مستقيم همان تعبير عربي «كرسي» است، امروزه روش‌هاي آموزشي بسيار زيادي در نهادهاي آموزشي عالي كهن‌تر غرب، مثل دانشگاه‌هاي سالامانكا و پاريس و بولونيا و آكسفورد و كيمبريج كه ريشه‌ي قرون وسطايي دارند، برقرار است كه عميقاً به روش‌هاي معمول در نظام كهن آموزش‌هاي اسلامي شباهت دارد. توجه به اين نكته نيز بسيار لازم است كه نهادهاي آموزشي غربي، به خصوص دانشگاه‌ها، از اجزاي اساسي متشكله‌ي دنياي متجدد نبوده است و اصلاً، همچون كليسا، به تاريخ پيش از دوران جديد غرب تعلق داشته است.

با اين حال، از همان اوايل دوران جديد بخش اعظم نهادهاي آموزشي به استيلاي نيروهاي تجددطلب درآمد و آموزش جديد به مهم‌ترين ابزار اشاعه و پيشبرد نظام ارزش‌هاي دنياي متجدد، بسط نگرش غيرديني و انتقاد از جهان‌نگري ديني بدل شد. از طريق نهادهاي آموزشي، علاوه بر علم، آرا و انديشه‌هايي در باب انباشت ثروت، پيشبرد اهداف اقتصادي، ايجاد تحرك اجتماعي بيشتر نيز تعليم داده مي‌شد، اين جريان كه از همين اواخر در اروپا رواج يافته بود به ويژه در مورد آمريكا صادق بود.

جريان غيرديني كردن آموزش در غرب چندين قرن طول كشيد و هنوز هم خيلي مانده است تا اين جريان به تمام معنا كامل شود. پابه‌پاي غيرديني شدن روزافزون نهادهاي آموزشي قديمي‌اي كه اصلاً توسط كليسا تأسيس يافته بود، نهادهاي آموزشي تازه‌اي، اغلب توسط دولت‌ها، براي جدا نگه داشتن نهادهاي ديني از نهادهاي ديگري كه توسط دولت‌ها با محافل غيرديني ديگر به وجود آمده بود، تأسيس مي‌شد. اين جدايي ميان آموزش ديني و آموزش عرفي يا غيرديني در مدارس تحت نظارت دولت‌ها در كشورهايي مثل ايالات متحده و فرانسه تا به امروز قوياً حفظ شده است و حكومت‌ها كاملاً مراقبند كه مدارسي كه با وجوه عمومي (دولتي) تأسيس مي‌شود هيچ گونه رنگ و بوي ديني نداشته باشد. در كشورهاي ديگري مثل بريتانيا و آلمان وضع اين طورنيست و حكومت‌ها از آموزش ديني حمايت مي‌كنند.

به هر حال، از رهگذر همگاني شدن آموزش در دوران جديد، يعني از طريق تأسيس مدارس ابتدايي و متوسطه براي آموزش دادن به تقريباً همه‌ي كودكان، نيز از رهگذر باز شدن درهاي آموزش دانشگاهي بر روي شمار كثيري از دانشجويان، نفوذ آموزش غيرديني افزايش يافت. ولي در عين حال، محافل ديني، اعم از كاتوليك يا پروتستان، نيز توانسته‌اند نظام آموزشي خاص خودشان را، از كودكستان و مدارس ابتدايي تا دانشگاه، حفظ كنند. علاوه بر اين، هم در آمريكا و هم در اروپا مدارس سنتي يهودي موسوم به «يشيوا» كه از بسياري جهات به «مدرسه‌»هاي سنتي اسلامي شبيه است، نيز همچنان تا به امروز داير بوده است. بنابراين، وقتي به سيماي كلي آموزش در غرب نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه در جنب غيرديني شدن مستمر انواع نهادهاي آموزشي كهن‌تري كه اصلاً توسط كليساها تأسيس شده بوده است و نيز تأسيس نهادهاي آموزشي متعدد غيرديني، آموزش ديني نيز، به رغم تفاوت‌هاي اساسي و عمده‌اي كه ميان فلسفه‌هاي آموزشي نهادهاي ديني و غيرديني وجود دارد، همچنان پيگير و مستمر در دو سوي اقيانوس اطلس ادامه داشته است.

اهداف و دستاوردهاي نظام آموزشي جديدي كه دولت‌هاي اروپايي و بعداً دولت آمريكا تأسيس كرده‌اند، شامل تبليغ آرمان‌هاي ملي و فلسفه‌هايي همچون علمانيت يا دنياگرايي غيرديني جديد، ناسيوناليسم، قول به اصالت فايده و رفاه عمومي مي‌شده و طبعاً اهداف اقتصادي ناشي از فكر پيشرفت مادي را كه در قرن سيزدهم / نوزدهم خود تقريباً به يك مذهب تازه بدل شده بود، نيز دربر مي‌گرفته است. مفهوم آموزش به معناي قديمي پرورش دادن ذهن و روح، به خصوص در نهادهاي آموزش علوم انساني رونق داشته، به كلي از صحنه خارج نشده اما به نحوي جدي آماج چالش‌هاي فلسفه‌ي جديد آموزش قرار گرفته است. در نتيجه، به ويژه دانشگاه‌ها، بعداً از رهگذر تأثير آنها در مدارس ابتدايي و متوسطه، از يك سو به نوعي «كليساهاي غيرديني» براي تبليغ و اشاعه‌ي انديشه‌هاي غيرديني تبديل گرديده است و اساتيد و معلمان تا حدودي نقش روحانيون پيشين را بر عهده گرفته‌اند و در زمينه‌هاي تخصص خودشان، به خصوص در زمينه‌ي علوم، اقتدار و مرجعيتي آشكار يافته‌اند؛ تقريباً همه‌ي انديشه‌هاي غيرديني مهمي كه، همچون نظريه‌ي تكامل، نظريه‌ي پيشرفت، سوسياليسم جزمي، روانكاوي و نظاير آن، بنيادهاي دين را در دنياي متجدد لرزانده است، يا اصلاً از نهادهاي آموزشي جديد سرچشمه گرفته است و يا آن كه توسط آنها تبليغ و ترويج گرديده و از آنها به ساير بخش‌هاي جامعه سرايت كرده است. با اين حال، از طرف ديگر، چون دانشگاه‌ها معمولاً خوش‌فكرترين و باهوش‌ترين افراد جامعه را جذب مي‌كنند و خود دانشگاه‌ها هم نهادهايي متعلق به دوران پيش از عصر جديد بوده‌اند، لذا حتي در دنياي متجدد دانشگاه‌ها به عنوان يكي از منتقدان آن جهان عمل كرده‌اند. در واقع، عميق‌ترين و اصولي‌ترين انتقادات را بر بت‌هاي فكر جديد، همچون «پيشرفت» و نظاير آن، نيز محافل دانشگاهي وارد كرده‌اند، به اين ترتيب نهاد دانشگاه در عين حال كه سنگر حمايت از انديشه‌هاي غيرديني جديد و مهم‌ترين عامل بسط و اشاعه‌ي اين انديشه‌ها به شمار مي‌آمد، منتقد بسياري از آرا و انديشه‌هايي كه اينك جامعه‌ي جديد را رو به تلاشي مي‌برد نيز بوده است.

لازم است بر نقش مهم نهادهاي آموزشي در غرب، به خصوص پس از قرن سيزدهم / نوزدهم، در القا انواع ايدئولوژي‌ها، از ناسيوناليسم گرفته تا ماركسيسم و از كمونيسم تا سرمايه‌داري و دموكراسي غربي و ساير ايدئولوژي‌هاي رايج و غالب در غرب، به عامه‌ي مردم تأكيد كنيم. به دليل حضور بقاياي بنياد ديني كهن آموزش و نيز فعاليت عده‌ي زيادي از نهادهاي آموزشي، به خصوص در آمريكا، كه گرايش‌هاي ديني دارند، در اين زمينه برخورد و كشاكشي مستمر ميان ايدئولوژي‌هاي غيرديني و انديشه‌هاي ديني برقرار بوده است.

درك اين كه چگونه در آموزش جديد تعليم و تعلم شاخه‌هاي مختلف دانش از ارزش‌هاي ديني جدا افتاده است، حتي براي دانشجويان مسلماني كه در نظامات آموزشي نيمه‌سنتي اسلامي پرورش يافته باشد دشوار است، تا چه رسد به طلاب «مدرسه‌»هاي اسلامي. در آموزش جديد در واقع نه تنها شاخه‌ها و شعب گوناگون دانش، برخلاف تصور سنتي از «درخت دانش» و پيوستگي همه‌ي دانش‌ها به تنه‌ي اين درخت، بدون هيچ گونه پيوند و ارتباطي با هم، از يكديگر جدا افتاده و دانشي قطعه قطعه و غرفه‌بندي شده پديد آورده است، بلكه كل اين دانش جديد نيز به نحوي تقريباً كامل از ارزش‌هاي معنوي گسسته است. اين گسستگي و تقطيع شدگي را، جز در آن عده از دانشگاه‌هاي غربي كه مستقيماً توسط سازمان‌هاي ديني و مذهبي كاتوليك، پروتستان و نيز يهودي اداره مي‌شوند و در آنها ارزش‌هاي آن اديان و مذاهب علناً به دانشجويان آموخته مي‌شود، تقريباً در همه‌ي دانشگاه‌هاي ديگر غربي مي‌توان ديد. در واقع، از نظر اكثريت دانشجوياني كه در نهادهاي آموزشي غيرديني يا اصطلاحاً تحت نظارت دولت تحصيل مي‌كرده‌اند، صرف امتناع از تعليم ارزش‌هاي معنوي از جمله‌ي ضروريات قطعي جدايي دين از كاروبار آموزش تلقي شده است. بدين ترتيب، بر اثر اين قصور و غفلت، دانش از معنويات و اخلاق جدا شده است.

از نقطه نظر رابطه‌ي دانش با اخلاق، دقيقاً به خاطر جدا شدن تاريخي نظام آموزشي از زمينه و پيشينه‌ي ديني خودش، امروزه اين سؤال مطرح شده است كه اگر قرار هم باشد كه به اخلاق توجه شود، در آن صورت چه نوع اخلاقي را بايد آموزش داد. امروزه وجه اخلاقي زندگي در غرب نسبي شده است و حتي گاهي به خاطر آن كه اساتيد يا انو اع نهادهاي آموزشي دولتي و غير آن نمي‌توانسته‌اند با اصول و ارزش‌هاي اخلاقي‌اي كه مي‌بايست به دانشجويان تدريس مي‌شده موافق باشند، كلاً قيد اخلاق زده شده است. اين جريان به بحران خطيري انجاميده كه امروزه با زوال و غياب تدريجي اصول و ارزش‌هاي كهنتر اخلاقي كه حتي در غرب غيرديني جديد به عنوان ماترك مسيحيت باقي مانده بود، به تدريج علي‌الخصوص در ميان نسل جديد در غرب ظاهر شده است.

بنابراين، آموزش غربي در حال حاضر عملاً در گيرودار كشاكش ميان دين و اومانيسم غيرديني گرفتار آمده است. جبهه‌هاي اين نبرد و كشاكش در همه‌ي زمينه‌ها و موضوعات، از نظريه‌ي تكامل در مقابل قول به خلقت گرفته تا انواع نظريه‌هاي اجتماع، فكر مركزيت اروپا در مقابل قايل بودن به برابري شأن فرهنگ‌هاي گوناگون، مسأله‌ي معناي زندگي، مسأله‌ي رابطه‌ي ميان زمينه‌هاي گوناگون دانش با اخلاق، بسياري ديگر از موضوعاتي كه براي فلسفه و نظريه‌ي آموزش اساسي است، گسترده است.

علاوه بر اين، تنش و كشاكشي نيز ميان آنچه به زعم عده‌اي مي‌بايست «عيني‌گرايي» در آموزش باشد و عرضه‌ي يك نقطه‌نظر و فلسفه‌ي پيشتر تعيين شده‌اي كه كاروبار آموزش بايستي در چارچوب آن انجام پذيرد، نيز جريان دارد. اين برخوردها و كشاكش‌ها به امحاء تدريجي خود مفهوم حقيقت يا صدق از ساحت فلسفه‌ها و نظريه‌هاي آموزش انجاميده است. امروزه در اكثر نهادهاي علمي جديد غرب تنها در علوم طبيعي و رياضي به نحو جدي از حقيقت صحبت مي‌شود، در حالي كه در علوم انساني، علوم اجتماعي و نظاير آن به ندرت استادي از صدق يا حقيقت سخن مي‌گويد، اكثر موضوعات به نحوي كاملاً نسبي ارائه مي‌گردد آنچنان كه گويي چيزي به اين عنوان وجود ندارد. همچنانكه پيشتر گفته شد، بسياري از فلاسفه‌ي جديد حتي مطلق معنا و دلالت تعبير «صدق» يا «حقيقت» را نيز انكار مي‌كنند.

تقطيع دانش و تقسيم آن به شاخه‌ها و شعب منفك از هم، كه يكي از ويژگي‌هاي ساحت ذهني و فكري دنياي متجدد است، نه تنها در آموزش جديد بازتابيده، بلكه خود معلول آن نيز بوده است. برخي از متفكران مهم غربي كوشيده‌اند تا بر اين نحوه‌ي تقطيع و تفكيك زياده از حد فايق بيايند، اما بدين كار توفيق نيافته‌اند، زيرا ديگر جهان‌نگري واحدي وجود ندارد كه مايه‌ي توحيد يا وحدت رشته‌هاي علمي گوناگون باشد. اينك، اين تقسيم‌بندي و تفكيك ميان علوم طبيعي و رياضي از يك سو و علوم اجتماعي و النهايه علوم انساني از سوي ديگر برقرار است و اگرچه بسياري از دست‌اندركاران علوم اجتماعي و انساني مي‌كوشند تا از علوم طبيعي تقليد كنند، هر كدام از اين دو طايفه علوم روش‌ها و نگرش‌هاي متفاوتي دارند.

هنوز لازم است نكته‌اي در باب تصور دوران پيش از عصر جديد از علوم انساني يا همان فنون ذوقي يا هنرهاي آزاد قرون وسطي، كه شباهت‌هاي اساسي با ترتيبات عرضه شده در تقاسيم‌العلوم‌ها و منهاج‌العلوم‌هاي برخي از متفكران و نويسندگان بزرگ مسلمان داشته است، گفته شود. هنوز در آموزش علوم انساني، كه در آمريكا و انگليس معمول است، صبغه‌ها و آثاري از وحدت در نگرش مشهود است كه مميزه‌ي علوم اروپايي در قرون وسطي، يعني در آن زماني بوده كه تمدن اروپايي از جهات متعدد به ويژه، در زمينه‌ي آموزش، همچون تمدن اسلامي تمدني ديني و يكپارچه بوده است؛ اما حتي اين فلسفه‌ي قداست يافته‌ي آموزشي هم امروزه تا حدود بسيار زيادي به تأكيد جدي بر علوم طبيعي و ايجاد آنچه اصطلاحاً به علوم اجتماعي موسوم است و مي‌كوشد تا سرحد امكان از روش‌هاي علوم كمي تقليد كند و اين روش‌ها را بر جامعه اطلاق كند، تن داده است. مضافاً بر اين كه علوم اجتماعي در پي آن است كه علوم انساني را نيز ببلعد و در خود بگيرد. در نتيجه، علوم انساني سخت در تلاش است تا همچنان به عنوان علوم انساني باقي بماند.

تذكر اين نكته در اينجا قابل توجه است كه اكثر دانشجويان مسلماني كه براي تحصيل به مؤسسات آموزشي غربي مي‌روند، علوم انساني را چندان جدي نمي‌گيرند. اينان عموماً به تحصيل در رشته‌هاي علوم يا پزشكي و يا مهندسي روي مي‌آورند و در نتيجه علوم انساني در نظرشان كمابيش بي‌ربط جلوه مي‌كند. در خود جهان اسلام نيز از اين حيث بحراني جدي در دانشگاه‌هاي جديد وجود دارد، علت اين بحران دقيقاً همان است كه اين نظامات دانشگاهي جديد از غرب برگرفته شده و در جهان اسلام مستقر گرديده است بدون آنكه كمترين پيوند و ادغام درستي در آنها ميان علوم انساني، كه بايد تماماً از منابع اسلامي اخذ شود، رشته‌هاي ديني و بالاخره علومي كه از غرب وارد مي‌‌شود، برقرار شده باشد.

به هر حال، نهادهاي آموزشي جديد، اعم از آنكه در غرب داير باشند يا در جاهاي ديگر، مهم‌ترين خزانه‌هاي دانش‌اند و خودشان را مهم‌ترين محافظان تمدن جديد غربي مي‌دانند، بذرهاي تنازعات و كشاكش‌هاي عميقي را در زمينه‌ي فلسفه‌ها و نظريه‌هاي آموزش در خود دارند، تنازعات و كشاكش‌هايي كه ناشي و حاكي از تفكيكي است كه در سپيده دم دوران جديد ميان قلمرو علم و دانش و قلمرو امور و موضوعات مقدس متبلور شده در دين، برقرار گرديد. در بسياري از نهادهاي آموزشي غرب هنوز صبغه‌ها و آثاري از گذشته‌ي قرون وسطايي مشهود است، اما بر پايه‌ي نظريات مختلفي كه درباره‌ي انسان شكل گرفته و او را، هم‌صدا با فلاسفه‌ي قرن دوازدهم / هجدهم موجودي كاملاً زميني و غيرديني دانسته‌اند، يا هم‌صدا با نظريه‌پردازان پوزيتيويست و ماركسيست قرن سيزدهم / نوزدهم به بعد صرفاً دندانه‌اي از ماشين عظيم اجتماع تلقي كرده‌اند، نوآوري‌ها و بدعت‌هاي فراواني نيز در اين نهادها صورت بسته است. بنابراين، ميان اين نهادهاي آموزشي و نهادهاي ديني و حتي ميان اين نهادهاي آموزشي و صورت‌هاي اوليه‌ي اومانيسم كه آدميان را به عنوان كلي تلقي مي‌كرد كه هم جنبه‌هاي ذهني و هم جنبه‌هاي معنويشان نياز به پرورش دارد، تنش و تنازعي دايمي برقرار است.

ترديدي نيست كه آموزش جديد غربي تأثير عميقي نيز در جهان اسلام گذاشته است. اين تأثير اولاً از رهگذر شمار كثيري از دانشجويان مسلماني به بار آمده است كه براي تحصيل به غرب اعزام مي‌شده‌اند و گاهي از ديدن اختلاف آنچه در كلاس‌هاي درس مي‌آموخته‌اند با آنچه در خلال خدمات و خيرات يكشنبه‌ها مشاهده مي‌كرده‌اند، يا از ديدن اينكه گروه‌هايي از دانشجويان شديداً ديني و ديندارند و گروه‌هاي ديگري كاملاً مخالف دين و ارزش‌هاي ديني، در يك كلام از ديدن همه‌ي ناهمسازي‌هايي كه نتيجه و نماينده‌ي جدايي ميان ارزش‌هاي ديني و علم در آموزش غربي است، گيج و كلافه مي‌شده‌اند. اما تأثير آموزش غربي بر جهان اسلام از رهگذر حضور نهادهاي آموزشي جديد در خود جهان اسلام نيز حاصل مي‌شده است و برخورد و اصطكاك ميان همين نهادهاي آموزشي جديد با نهادهاي علمي سنتي اسلامي، كه براساس قول به وحدت دانش، بندگي انسان در قبال خداوند، مركزيت وحي الهي و همه‌ي اصول ديگري كه خاص جهان‌نگري اسلامي است، فلسفه‌اي علي‌الاختصاص از آن خود داشته، بحراني جدي در جهان اسلام پديد آورده است. اين برخورد و اصطكاك را در بسياري از مدارس متوسطه و ابتدايي شهرهاي بزرگ اكثر كشورهاي جهان اسلام، كه در آنها معمولاً بسته به تصادف تاريخي و پيشامد زمانه، صورت‌هاي مختلفي از اسلوب‌هاي آموزشي غرب مورد تقليد و اقتباس قرار گرفته است، نيز مي‌توان ديد. كشورهايي مثل پاكستان و هند مسلمان و يا نيجريه كه تحت استعمار انگليس بوده‌اند از مدل‌هاي انگليسي آموزش اقتباس كرده‌اند، به همين ترتيب، سرزمين‌هاي تحت استعمار فرانسه، همچون شمال آفريقا، از مدل‌هاي فرانسوي و كشورهاي تحت استعمار هلند، مثل اندونزي، از مدل‌هاي هلندي. علاوه بر اين، در چند دهه‌ي گذشته مزيد بر همه‌ي مدل‌هاي اروپايي ديگري كه پيشتر مورد تقليد و تأسي بوده، در اغلب كشورهاي جهان اسلام از الگوهاي آموزشي آمريكايي نيز تقليد شده است.

امروزه شناخت عميق تاريخ و نظريه‌هاي آموزش غربي براي دانشجويان مسلمان ضرورتي مبرم و مطلق دارد، زيرا از اين رهگذر علاوه بر آنكه مي‌توانند در مدت تحصيلشان در غرب از خود مراقبت كنند، مي‌توانند دريابند كه چرا و چگونه دو نوع نهاد و فلسفه‌ي آموزش در درون جهان اسلام فارغ‌التحصيلاني مي‌پرورد كه در حالي كه اهل يك كشورند و به يك زبان تكلم مي‌كنند، دو نوع جهان‌نگري بسيار متفاوت دارند. به علاوه، اين جهان‌نگري‌هاي متفاوت در همه‌ي سطوح آموزش، از نقش معلم كه در اسلام داراي مقام اجتماعي شامخي بوده تا آن حد كه در قولي منسوب به علي‌بن ابيطالب (ع) آمده است «من علمني حرفاً فقد صيرني عبداً»، تا نقش طلبه و دانشجو در نهاد آموزشي اسلامي، تا رابطه و نسبت ميان علم و اخلاق يا علم و دين، محتواي برنامه‌هاي درسي، معنا و مقصود آموزش و همه‌ي عناصر اساسي و بنياديني كه آموزش را تشكيل مي‌دهد، نيز انعكاس مي‌يافته است. در جهان اسلام نيز همچون غرب، آموزش همواره نقش و اهميتي مركزي داشته است، زيرا از همين رهگذر است كه نسل جوان‌تر براي اعمال و اعلاي آرمان‌ها، معيارها و اصول يك جامعه‌ي خاص پرورده مي‌شود.

امروزه آموزش غربي، حتي در تلاش براي حصول به اهداف تحريف‌شده‌اي همچون غيرديني كردن دانش، سلطه‌ي مادي، اشاعه‌ي مذهب اصالت فرد و همه‌ي جهات ديگري كه در جهان‌نگري اسلامي مردود است، نيز با بحراني جدي مواجه است. اين نظام از دو جهت براي مسلمين خطرناك است، يكي از آن جهت كه در درون خودش با بحران مواجه است، ديگر از آن جهت كه، ولو در درون خودش هم با بحران مواجه نباشد، با نگرش اسلامي و گرانقدرترين ارزش‌هاي اسلامي سازگار نيست. بنابراين، اينك كه مسلمين بايد انواع رشته‌هاي علم غربي، اعم از رشته‌هاي علوم يا تكنولوژي و غير آن، را براي تدارك پاسخ‌هاي خاص خود به مسايل و مشكلات جهان مشحون از چالش‌هاي گسترده‌ و گوناگون و تعيين مقصد و مقصود خودشان در اين چنين جهاني، بياموزند، آگاهي كامل ايشان از معنا و نقش و وظيفه‌ي آموزش و نهادهاي آموزشي [جديد] و به ويژه فلسفه‌هايي كه شالوده‌ي آنها را تشكيل داده است، ضرورتي حياتي دارد. اين آگاهي به ايشان امكان خواهد داد كه در حد مقدور بتوانند آنچه را كه از علوم غربي مي‌خواهند، بياموزند بدون آنكه زياده و به طور ناخودآگاه تحت تأثير نيروهايي قرار بگيرند كه مي‌تواند نگرش ديني ايشان را تحريف كند، ايشان را از نظر معنوي و فكري بي‌ريشه سازد و با زمينه‌ي سنتي خاص خودشان بيگانه گرداند، در يك كلام يك عامل بالقوه نيرومند ديگر بر مجموعه‌ي عوامل بي‌نظمي و اغتشاش در درون جامعه اسلامي بيفزايد.

/ 1