«الواردات القلبية في معرفة الربوبية» رسالهاي عرفاني از يك حكيم
نويسنده: يانيس اشوتس «يانيس اشوتس»،مدرس و مربي رشته عرفان و تصوف اسلامي در دانشكده علومالهي (الهيات) دانشگاه «لاتويا» در كشور ليتواني است. وي كه يكي از پژوهشگران جوان در زمينه مطالعات علوم الهي و اسلامي است و تا حدودي به زبان فارسي نيز تسلط دارد؛ در امر پژوهش و تحقيق، موضوعاتيچونايرانشناسي،ادبيات، فارسيكهن(كلاسيك)، فلسفه اسلامي، حكمت متعاليه و عرفان اسلامي را براي خويش برگزيده و بهمين بهانه مقاله حاضر را بزبان فارسيارسال داشته است؛كه بااندك تغيير و تصرفي به خوانندگانگراميتقديمميگردد.رساله ملاصدرا تحت عنوان «الواردات القلبية في معرفة الربوبية» يكي از رسائل نسبتا كوتاه حكيم است، ولي ميتوان گفت اين اثر تقريبا همه مسائل مهم فلسفه و عرفان را در بر ميگيرد؛ از جمله وجود، ذات و صفات حق، علم باريتعالي، آفرينش و مراتب آن، نفس انساني و قواي آن، ادراك، تقسيم عالم به ملك و ملكوت، مبدأ و معاد، عالم كبير و عالم صغير، انسان كامل و محبّت الهي. البته اين مسائل در رساله بوجه اجمال و مختصر مطرح شدهاند و حكيم بتدقيق دقايق آنها نميپردازد و ميتوانيم بگوييم اين اثر طبق قانون «براي دانا كافي است» تصنيف شده است. رساله «الواردات» شامل چهل باب يا «فيض» است. در هر يك از آنها يك مسئله بخصوص مطرح ميشود؛ مثلاً وجود يا عقول عشره يا تقسيم انسان به نفس و بدن ... البتّه وي چنانكه در اكثر آثار او ميبينيم در اين رساله نيز از آثار پيشينيان خود فراوان استفاده ميكند و حتي بعضا كلام آنان را عينا نقل ميكند، مثلاً كلام ابن سينا و غزالي1، و گويا نظر خاصي راجع به عدهاي از مسائل نداشته باشد. اما آنچه شايسته شگفتي و موجب تحيّر ماست، اينكه حكيم توانسته است در اين رساله كوتاه خلاصه نظام فلسفي خود را بطور اشاره و ايماء بيان كند و شايد بدين سبب در خاتمه آن ميگويد:«قد أشير في هذه الرموز إلي كنوز لايهتدي إلي معناها إلاّ من عنّي نفسه بالمجاهدات حتي عرف المطلب»2.و سخنان خود را به رموز مقايسه ميكند و البتّه اين توانايي او بدان كه مسائل بسيار مشكل و پيچيده را اجمالاً بيان ميكند، نشان پختگي شخصيت عرفاني و معنوي او است.ناگفته نماند كه شيوه زبان عربي در اين رساله خيلي زيبا و شيرين است و سخن وي سرشار و مالامال از عبارات قوي و استعارات عجيب است و به نظر بنده اين زيبايي و شيريني زبان، گواهي است بر آنكه خود مؤلف به حقيقت اشياء و كنه معاني رسيده باشد و در آن اشراق، آنها را مشاهده كرده و البتّه وي به علم نقلي و تحصيلات عقلي اكتفا نكرده است3. يكي از خصوصيات ديگر اين رساله آنكه گهگاه مؤلف اشعار فارسي را از عمرخيام، ناصر خسرو، حكيم سنائي و غيره نقل ميكند و گويا هر يك بيت و رباعي از يك حالت روحاني انسان كه گاه در حضيض كفر و جاهلي افتاده است، گاه در حالت شبهه و تحيّر باقي مانده و گاه به اوج ايمان و عرفان رسيده، گواهي ميدهد.متأسفانه ما معلوماتي بيشتر راجع به زمان و مكان و چگونگي تأليف اين رساله در دست نداريم.ناشر و مترجم فارسي اين رساله دكتر احمد شفيعيها گمان دارد اين رساله در زمان اقامت ملاصدرا در قريه كَهَك تصنيف شده است، امّا هيچ دليلي را نميآورد. يكي از خصوصيات ديگر اين رساله آنكه گاهگاه مؤلف اشعار فارسي را از عمرخيام، ناصر خسرو، حكيم سنائي و غيره نقل ميكند و گويا هر يك بيت و رباعي از يك حالت روحاني انسان كه گاه در حضيض كفر و جاهلي افتاده است، گاه در حالت شبهه تحيّر باقي مانده و گاه به اوج ايمان و عرفان رسيده، گواهي ميدهد.تا اين زمان 9 نسخه از رساله «الواردات القلبية» بدست ما رسيده است كه هشت نسخه در كتابخانههاي ايران وجود دارد و يك نسخه در موزه لندن موجود است. علاوه بر اين، همين رساله در سال 1302 هجري قمري در چاپ سنگي رسائل نُهگانه وي انتشار يافته است كه نسخه برگردان اين چاپ سنگي هنگام ترجمه رساله و نوشتن اين مقاله در اختيار نگارنده اين مقاله بوده است.آخرين متن انتقادي رساله همراه با ترجمه فارسي آن در سال 1399 هجري قمري (برابر با سال 1979 ميلادي) در تهران و در سلسله انتشارات انجمن فلسفه ايران (شماره 49) به كوشش جناب آقاي احمد شفيعيها، استاد دانشگاه گوته فرانكفورت، چاپ شده است. ترجمه روسي بنده نيز براساس همين متن اجرا شده است.اما چرا مهم است كه به تحليل معاني عرفاني اين اثر بپردازيم و آيا چنين معاني عموما وجود داشته است؟ پيش از همه لازم است فرق و تفاوتِ بين عرفان و تصوّف را اثبات كنيم. صوفي بايد حتما طريقه و شيخ و خرقه داشته باشد، اما مقصد عارف درونپروري و تصفيه دل است. او هيچ نشان ظاهري از جمله خرقه و كلاه و امثال اين ندارد و ممكن است استاد و معلّم انساني را نيز نداشته باشد، بلكه استاد وي، استاد غيبي و شيخ الغيب و شاهد في السماء باشد (در عرفان شيعي او را «امام» مينامند). البتّه عرفان، طريقه حضرت علي (ع) است. بطوريكه ميدانيم، حكيم ملاصدرا به اصل صوفيه و صوفيگري بچشم حقارت نگريسته است و حتي رساله مخصوصي در نكوهش متصوفه عصر خود بعنوان «كَسْر أصنام الجاهلية» نگاشته است. امّا هيچ شكّي نيست كه ملاصدرا بعرفان گرايش جدّي داشته و بهمين دليل بدان احترام كامل و عشق و محبّت داشته است. او به اعاظم عرفا از جمله بايزيد بسطامي، منصور حلاّج، حكيم سنائي، مولوي و مخصوصا ابن عربي، ارادت داشته است و بنظر بنده در نظام فلسفي حكيم، نوعي تركيب وجود دارد كه در آن از يكسو مكاتب مشائين و اشراقيون و از سوي ديگر شيوه عرفان نظري ابن عربي بهم درآميختهاند. در نوشتههاي آخوند بارها ميبينيم كه او طريق استدلال و ميزان منطق را بكناري گذاشته و به بحث ذوقي و عرفاني ميپردازدوبامشاهدهو مكاشفه، نظر خود را تأييد ميكند.آيا اين نظام و شيوه بيشتر جنبه عرفاني يا اشراقي داشته است؟ تأثير جدّي آثار و آراي شيخ الاشراق در فلسفه ملاصدرا چيزي روشن و آشكار است و نياز به تحليل و بحث طولاني ندارد و آن اينكه اگر به متن رساله «الواردات القلبية» مراجعه كنيم، ميبينيم حكيم بارها از كلمه «اشراق» و ديگر اصطلاحات خاص سهروردي استفاده ميكند. امّا بايد توجه خواننده بدين نكته جلب شود كه اصطلاح «اشراق» اصلاً با مسئله ادراك سروكار دارد (آنچه ما «علم حضوري» ميناميم)؛ امّا معني اصطلاح «عرفان» نسبتا وسيعتر است و كمابيش با كلمه يوناني گنوسيس4 تطابق دارد. پس مقصود بنده از عرفان همان دانشي است كه انسان را از اين عالم ظلم و غرور نجات ميدهد و در سرّ دلش روزنه ملكوت را ميگشايد، دانشي كه با رياضت، شب زندهداري، تصفيه دل و درونپروري بدست ميآيد.اكنونميخواهيمبهطرحبعضي مسائل ديگر بپردازيم.وجود
مسئله وجود يكي از مسائل اصلي فلسفه و عرفان نظري است. پيشينيان حكيم از جمله ابن سينا، شهابالدين سهروردي و ابن عربي، توجّه خاصي به اين مسئله داشتهاند و آن را بطور مفصّل و دقيق مطرح كردهاند. ملاصدرا نيز در آثار ديگر خود، مخصوصا در «اسفار» مسئله وجود را دقيقا و تفصيلاً بيان كرده است و آنچه در رساله «الواردات القلبيه» ميبينيم فشرده و مختصر عقيده وي راجع به مسئله وجود است. اجمالاً ميتوانيم بگوييم، نظريه وي نسبت به وجود مبني بر تعاليم «اصالت وجود» و «وحدت وجود» است. منبع تعليم و اصل اول، آثار ارسطو و ابن سيناست امّا سرچشمه تعليم و اصل دوم را بايد در نوشتههاي ابن عربي جستجو كنيم. بعبارت ديگر ميتوانيم بگوييم نظريه صدرالمتألهين درباره وجود، نوعي از تركيب و تكميل اين دو اصل و تعليم است.مسئله وجود در فيض اول رساله مطرح شده است. عقيده حكيم اين است كه او وجود را همچون يك حقيقت خارجي و انّيّت واقعي ميبيند. البتّه مقصودش از وجود، وجود حق و قيوم مطلق است و ساير وجودات را (يعني آنچه «سواي حق» باشد) وجودات «اثباتيه» يا «تحقق يافته» مينامد و ميگويد آنها جز نسبتها، اضافات، شئون و اعتبارات وجود حق نيستند و يا بعبارت ديگر لوازم وجود قيومي هستند كه از او انتزاع يافتهاند.به عقيده او «بخاطر غلبه حقايقبر نفس»، ممكن نيست محبت و ساير دريافتهاي
دروني را تعريف كنيم و هر تعريفي كه از او ارائه دهيم، تعريفي
جزئي بر حسب موضوعات و متعلّقات او خواهد بود، نه تعريف كلّي. چون محبت امري است ذوقي و روحاني
و معنوي و شهودي و وجداني، ما نميتوانيم
جز به رابطه ذوق و شهود؛ به حقيقت او برسيم.بنظر بنده فيض اول رساله كه ميتوانيم آن را يك «مديحه وجود» بناميم، اكثر و اغلب در قالب عرفاني و اشراقي ريخته شده است و با طرز تفكر و انديشه مشائين كمتر شباهت دارد، زيرا حكيم اعتقاد دارد معرفت واقعي وجود جز با طريق اشراق و مشاهده ممكن نيست. از سوي ديگر او محدوديت قابليّت و استعداد انسان را به شناختن وجود حق اثبات ميكند و بنظر او علّت اين محدوديت آن است كه هر چه در عقل و ذهن رسم ميگردد «از حيّز قوّت و امكان منبعث ميگردد»5 و امكان تداخل در حيطه فعل و وجوب ندارد.ميبينيم كه صدرا هيچ تعريفي براي مفهوم وجود نداده است و فقط ميگويد: «الوجود أوّل الأوائل التصوّرية و أعرف الأشياءالفطرية»6؛ و از آن معلوم ميشود وجود بنظر وي چيزي است كه در حدّ تعريف نميگنجد و مسئلهاي است كه ما نميتوانيم آلات و ادوات منطقي كنه آن را حاصل كنيم. بلكه آن چيزي است كه «در عين آشكاري از ديدگان محجوبين پوشيده و در عين نهاني براي دلهاي عارفان پيداست».7 حكيم در اين جمله دقيقا برتري عرفان بر فلسفه استدلالي را اثبات ميكند و اعتراف ميكند كه فلسفه نميتواند مفاهيم اصلي خود را تعريف كند و اگر كسي بخواهد به كُنه و حقيقت آنها برسد بايد به عرفان مراجعه كند؛ بعد از آن سخن خود را ادامه ميدهد و ميگويد: «اين (آنچه عارف مشاهده ميكند) نيست مگر تجلّي او (وجود حق) بدان صورت كه اظهار آن را خواهد و پايين آمدنش بمراتب موجودات» 8 و البته مقصود از «مراتب موجودات» 9 ماهيات باشد. پس بنظر ميتوانيم بگوييم، نظريه وي نسبت به وجود مبني بر تعاليم «اصالت وجود» و «وحدت وجود» است. منبع تعليم و اصل اول، آثار ارسطو و ابن سينا است امّا سرچشمه تعليم و اصل دوم را بايد در نوشتههاي ابن عربي جستجو كنيم.بنده در اينجا حكيم، هم وحدت وجود و هم اصالت آن را اثبات كرده است.در پايان فيض، نيز يك بيت بزبان عربي ميآورد: كالشمس يمنعك اجتلاؤك و وجهها
فاذا اكتسيت برقيق غيم اُمكناو بواسطه آن وجود حق را با نور شمس مقايسه ميكند. البتّه اين تمثيل را پيش از او نيز عرفا و عقلا بكار بردهاند، مثلاً اگر استفاده از اصطلاح «نور» در كتاب «حكمةالاشراق» را بياد آوريم، ميبينيم اين اصطلاح در مكتب سهروردي كمابيش با اصطلاح «وجود» در فلسفه حكيم ملاصدرا تطابق ميكند و خود وي اين تطابق را در حاشيه خود بر شرح قطبالدين شيرازي بر كتاب «حكمة الاشراق» تفصيلاً بيان كرده است. چنين بنظر ميآيد كه در دوره شيخ الاشراق، اصطلاح نور يك اصطلاح خاص اشراقي بوده است؛ اما بعد از آن، هم حكما و هم عرفا آن را قبول كردهاند كه در زمان ملاصدرا در عرفان شيعي نور، يك مثال عمومي براي وجود بوده است.اينك ميبينيم، وجود حق حقيقتي است كه اهل شهود آن را مشاهده ميكنند و ذاتي است كه تعريف كردن آن محال است، بلكه او چيزي است كه آن را هميشه «پيدا ميكنيم» و درك ميكنيم، چنانكه معني لغوي فعل عربي «وَجَدَ» (پيدا كردن) نيز صريحا بدان اشاره ميكند.
نفس انساني و انفس فلكي
حال اگر به بحث آفرينش و مراتب آن بپردازيم، بايد بگوييم آنچه حكيم در كتاب «الواردات» بيان كرده است، كمابيش با تعاليم مشائي و اشراقي تطابق ميكند. اولين چيزي كه باري تعالي ابداع كرد «جوهرٌ قدسيٌّ واحدٌ»10، «القلم الحق الأول» و «النور المحض الذي لاتفاوت فيه»11 ناميده ميشود و اين «جوهر قدسي» والد جواهر عقليه قويمه ميشود كه آنها علل نفوس فلكي و اجرام كريمه ميشوند. مثل شيخ اشراق، صدرا احترام جدي به انفس فلكي دارد و گويا آنها را تعظيم ميكند.البته بزرگداشت سماويات پيش از شيخ اشراق در فلسفه اسلامي نيز وجود داشت، مثلاً اخوان الصفاء آنها را پرستش كردهاند و يك سلسله تقديسات خاص ساخته بودند كه بواسطه آن كواكب را بزرگ ميداشتند12 و اگر ما از حيطه فلسفه اسلامي بگذريم، ميبينيم پيش از اخوان الصفاء فرقههاي مختلف اجرام فلكي را ميپرستيدند و آنها را عبادت ميكردند؛ از جمله صابئون كه بارها در قرآن كريم ذكر شدهاند.اكنون به رساله «الواردات» بر ميگرديم و ميبينيم آخوند از چه رو و به چه سبب انفس و اجرام فلكي را تعظيم كرده است. در فيض 6 او در حق انفس فلكي ميگويد: «فبدأ الباري بابداع الصور المقدّسة عن تعلّق الأجرام، و ثناها بالسابحات الدابرات علي الاستمرار و الدوام. صَوَّر الأوّل عاريةً عن الموادّ ، عاليةً عن التهيّؤ و الاستعداد؛ و الثاني محركاتٍ للأجرام الكريمة السماوية، متشوقاتٍ للذوات النورية الإبداعيّة و الحقّ أنّ الكلّ مشتاقون إلي جمال ربّ العالمين، متواجدون في عظمة أوّل الأولين، مشتغلون بالمعالي المقرّبة اليه، رقاصون في البارقات المزلفة لديه13». البتّه مقصودش از «محركات للأجرام الكريمة متشوقاتٍ للذوات النورية»، انفس فلكي است. چنانكه ميبينيم، حكيم اين انفس را بصفات عرفاني مثل «مشتاقون» و اولين چيزي كه باري تعالي ابداع كرد «جوهر قدسي واحد»، «القلم الحق الاول» و «النور المحض الذي لاتفاوت فيه» ناميده ميشود و اين «جوهر قدسي» والد جواهر عقليه قويمه ميشود كه آنها علل نفوس فلكي و اجرام كريمه ميشوند.«متواجدون» متصف كرده و گويا اين گروه آسمانيان را به يك دسته عرفا تشبيه كرده است. بعدا در فيض 8 او بدانها حيات و نطق اطلاق ميكند و سخن خود را به كلام خدا و قول حضرت علي (ع) تأييد ميكند و در فيض 9 نيز اين موضوع را ادامه ميدهد و ميگويد: «ما يرتمي إلي نفوسها العاشقة المشوقة من أشعّة جلال الأزل و أضواء كبرياء جمال الأول و أنوار آثار اللطف و العناية و اصرار غرائب العاطفه و الهداية، ما يعوقها عن الالتفات إلي ذاتها النفيسة، فضلاً عما دونها من الأمور الخسيسة»14.از اين سخن او معلوم ميشود كه مشاهده دائمي جمال و جلال پروردگار اين نفوس را از التفات كردن و متوجه شدن بذوات نفيسه آنها باز ميدارد. خلاصه نظر ملاصدرا راجع به انفس فلكي اين است كه حكيم آنها را يك گروه عرفاني كامل ميداند كه هميشه در حالت مشاهده و عبادت هستند بطوريكه اين مشاهده عين عبادت آنهاست. عبادتي كه هرگز از آن ممنوع و ملول نميشوند و اَشغال پست و خسيس آنها را از اجراي آن بازنميدارد؛ عرفايي كه «از خود بيخود» شدهاند و ذوات خود را در نور و اشعه كه از معشوق آنها ميتابد، گم كردهاند. پس فضاي افلاك چيزي نيست جز عبادتگاه الهي؛ و اجرام آن، همان «هياكل النور» هستند كه شيخ مقتول آنها را تعظيم كرده است. امّا نسبت به ساكنان اين كُره خاك انفسي فلكي، اساتيدي قوي دستند كه معني حقيقي عبادت را نشان ميدهند و نمونههاي دائمي از حالت شوق و وجد هستند. هر كسي كه با چشم خود بدانها مينگرد «عشاق الهيّون و عباد صالحون» 15 را ميبيند. امّا نفس انساني نيز استعداد مشاهده وجه پروردگار را دارد و ميتواند بنور آن منوّر و روشن شود بشرط آنكه از قيود و علايق مادي تجرد كرده باشد. پس بين انفس فلكي و نفس انساني شباهت و مانندگي است مگر آنكه نفس انساني بسبب آلودگي و كثافت آن و پيوند آن با مواد فاسد شدني، در مشاهده و عبادت و عاشقي خود ضعيفتر است؛ ليكن اگر او از آن آلودگي و كثافت پاك شود و صافي يابد كاملاً همانند انفس فلكي ميشود.در آغاز فيض 11 ملاصدرا نفس انساني را چنان تعريف ميكند:«... نفسهُ فجوهر ربّانيّ و سرّسبحانيّ و لطيفة ملكوتيّة و شعلة لاهوتيّة و كلمة روحانيّة، و خلق ربانّي، و فعل غير زمانيّ و لا مكانيّ، بل الحرف المكتوب بالكاف و النون و الأمر الوارد من مثال «كن فيكون»؛ و هو فعله الذي فعله بذاته و أوجده بكلماته، و كلماته موجودة في مصنوعاته، مسطورة في أرضه و سماواته»16. بنظر بنده اين تعريف، هم جنبه فلسفي دارد (وقتي حكيم ميگويد: نفس «جوهر» و «فعل» است) و هم جنبه عرفاني (وقتي نفس را «سرّ»، «لطيفه»، «شعله لاهوتي» و «كلمه» مينامد) دارد. ناگفته نماند، مخصوصا اصطلاح آخر يعني «كلمه» در بين عرفاء و اهل متصوفه رواج وسيع داشته است و شيخ الاشراق نيز در بعضي آثار خود مثلاً «آواز پر جبرئيل» آن را استفاده ميكند (و مقصد سهروردي از خود عبارت «كلمة التصوّف» همان نفس ناطقه انساني است). اما بنظر كمينه (اگر چه ممكن است، خطا كنم) جنبه عرفاني بر جنبه فلسفي در اين تعريف ملاصدرا غلبه ميكند؛ زيرا كه ما نميتوانيم اين تعريف را تعريف منطقي بناميم بسبب آنكه اصطلاحات خاص عرفا مثل «سرّ» و «كلمه» در حد تعريف منطقي نميگنجد و اگر ميگوييم: «سرّ»، راز پوشيده است؛ و يا «كلمه»، لفظ مفرد است؛ و يا نيز «كلمه» فعل است، بحقيقت روحاني و معنوي آنها نميرسيم. پس معلوم ميشود اگر ما حقايق آنها را مشاهده نكرده باشيم درك واقعي آنها محال است. پس اگر يگانه راه اشاره كردن بحقيقت نفس آن است كه او را با اشياي مشهود ولي تعريف نشدني مقايسه كنيم، بنظر بنده صحيح است اگر بگوييم، خود نفس انساني نيز چيزي است مشهود ولي تعريف نشدني.البته از آثار ديگر حكيم ما ميدانيم، نظريه او درباره نفس با نظريات عدهاي از مشائين تفاوت دارد و حكيم بقاي نفس بعد از جدا شدن آن از بدن را مكررا اثبات ميكند و ميگويد بعد از مرگ، نفس به عالم خاص خود يعني عالم ملكوت و يا عالم مثال مراجعت ميكند و در آنجا اقامت دارد، يعني بدون شبهه ميتوانيم بگوييم در نظر وي نفس انساني چيزي بيشتر از «مبناي محيي» و «اصل حيات بخش»17 است كه در مواد تصرف ميكند و تجريد او از ماده عين هلاك او است.صدرالمتألهيندرفيض22درحقنفسانسانيميفرمايد:«[النفس] التي هي شعلة ملكوتية فائضة من نور الأنوار فيضان النور من الشمس علي الأبصار، من غير أن ينتقص شيء من الواهب الحيّ18». و در اينجا حقيقت نفس را اغلب بواسطه اصطلاحات اشراقي تصريح كرده است، مخصوصا بواسطه اصطلاحات «نور» و «شعله»؛ و ظاهرا چنان بنظر ميآيد كه تشبيه نفس ناطقه انساني به «شعله ملكوتي»، يكي از دوست داشتنيترين تشبيهات وي بوده است كه آن را چه در اين رساله و چه در آثار ديگرش بارها استفاده كرده است. بله شعله نسبت به يك آتش بزرگ و نور قاهر حقير و ناچيز است ولي او همين ماهيت نور و آتش را دارد؛ و نفس انساني حقيقتا از هيچ صفت و قوه الهي محروم نيست مگر آنكه تفاوت بين آنها در ضعف و شدّت است.امّا آنچه حكيم راجع به تصرف و تدبير نفس در بدن بواسطه روح حيواني فرموده است، كمابيش با نظريه سنتي حكمت و فلسفه اسلامي و علم طب همانند است. ولي بايد متذكر شد كه در اينجا نيز برخي از آراي خود را جنبه عرفاني داده است؛ مثلاً وقتي نفس را با فرشته و روح حيواني را با فلك مقايسه ميكند و ميگويد: «[الروح الحيواني [تشابه جرم الفلك في صفائه و نقائه و نوره و ضيائه و بعده عن التضاد المنشأ للفساد، لتصير مرآةً للنفس الناطقة، بها يدرك الوجود كله علي هيئته و نقشه و صورته و رقشه، كليّا و جزئيا؛ أمّا كليّاته ففي ذاته العليّة، و أمّا جزئياته ففي تلك المرآة الجليّة. فإذن في الانسان شيء كالملك و شيء كالفلك19». مقصودش از وجود، وجود حق و قيوم مطلق است و ساير وجودات را يعني آنچه «سواي حق» باشد وجودات «اثباتيه» يا «تحقق يافته» مينامد و ميگويد آنها جز نسبتها، اضافات، شئون و اعتبارات وجود حق نيستندو البتّه اين تشبيهات خود منبعي در تعليم عرفاني درباره عالم كبير و عالم صغير دارند؛ و اگر چه حكيم در اين رساله اسم عزيزالدين نسفي را ذكر نكرده است، ميتوان حدس زد او با آثار اين مرد از جمله كتاب «الإنسان الكامل» كه در آن مسئله تطابق بين عالم كبير و عالم صغير مطرح شده، آشنا بوده است20.سير روحاني
شايد مهمترين مسئله عرفاني اين رساله سير روحاني باشد (كه به نسبت آن مسئله، مسائل ديگري كه در اين اثر طرح شدهاند، چيزي نباشد جز «زاد راه»). شايد اشتباه نباشد اگر بگوييم سير و سلوك روحاني و معنوي موضوع هر اثر است كه كمابيش جنبه عرفاني داشته باشد، خواه آثار نظري و رسائل علمي و خواه نوشتههاي بديع، يعني داستانها و قصص. آنچنان كه ما در مقدمه شاهكار حكيم «الأسفار الأربعة» ميخوانيم او سير روحاني را به چهار قسم يا چهار سفر تقسيم ميكند:1- السفر من الخلق إلي الحقّ؛ 2- السفر في الحقّ بالحقّ؛ 3- السفر من الحقّ إلي الخلق بالحقّ؛ 4- السفر بالحقّ في الخلق؛ اگر چه او در رساله «الواردات القلبيّة» اين طرح را استفاده نميكند و ليكن در فيض 39 و بعد به همان چهار سير يا سفر چنان اشاره ميكند: «[الوليّ الكامل [إذا فرغ عن السير إلي اللّه و في اللّه وعن اللّه، فانتصب في مقام الاستقامة و السير باللّه» 21. امّا بنظر اين حقير اگر چه مسائلي كه در كتاب «الواردات» ولي مقصد آخوند از «سير روحاني» در اين اثر بايد سير اوّل باشد يعني سير عبد به معبود و عاشق به معشوق؛ و دليل بنده آن است كه كسي كه سير اول را تمام كرده و بحضرت حق رسيده است، بعد از آن احتياج بمعلّم انساني و اندرز و نصيحت او نبايد داشته باشدمطرح ميشوند كمابيش به هر چهار سير تعلّق دارند، ولي مقصد آخوند از «سير روحاني» در اين اثر بايد سير اوّل باشد، يعني سير عبد به معبود و عاشق به معشوق؛ و دليل بنده آن است كه كسي كه سير اول را تمام كرده و به حضرت حق رسيده است، بعد از آن احتياج به معلّم انساني و اندرز و نصيحت او نبايد داشته باشد؛ چون خود حق، معلم و استاد و راهنماي او ميشود. پس او از خواندن و مطالعه امثال اين رسائل بينياز است؛ و گويا حكيم وظيفه خود را در آن ميبيند كه سالكان را به سير الي الله دعوت كند و ايشان را به قطع مسافت كه آنها را از معبود و معشوق جدا ميكند، ندا كند و منادي حق در بين خلق شود؛ و الحق ما به اينگونه دعوات و نداها در متن رساله «الواردات» بارها بر ميخوريم؛ و اينك يك نمونه را ميآوريم: «فَهَلُمُّوا إخوان الحقيقة بالتوجّه إلي الباب الأكبر و الاقبال بالكلّية الي الجناب الأنور، فانّه بابٌ ما خسر طالبه و جنابٌ ما خاب آئبه»22.و يا نمونهاي ديگر
«...يقصّر نظرك علي الصّور الكليّات و جرّد عقلك علي تجريد العقليات، حتي تصل إلي حيث يكون تسبيحك و تقديسك غابة أنسك و أعظم لذّةٍ تجدها من نفسك23».البته حكيم ادعا نميكند در اين رساله كوتاه يك دستور تام و كامل براي سالكان راه حق داده باشد، بلكه مقصدش اصلاً تحريك و تشويق آنهاست چنانكه در مقدمه رساله نيز ميفرمايد: «أيّها الطالب للسعادة المؤبّدة و الشائق إلي مصادفة الصور المجرّدة، إني هاتف بك ببعض ما أُلقي إليّ في روعي من وارد و قُسِمَ لي شِربي مِنه في المصادر قبل الموارد و نوديتُ من سرّي في سيري»24. عرفان ملاصدرا با تصوّف و تعاليم آن از چند جهت تفاوت دارد و شايد يكي از آن جهات آن است كه وي سير و سلوك را به هفت مقام يا دوازده حال تقسيم نميكند؛ همچنين تهيه دستور مفصل براي هر سالك راه حق را كاري محال ميبيند و اگر چه بارها از احتياج برياضات و خلوت و شبزندهداري سخن ميگويد به آداب و آيين خاص اهل تصوف اشاره نميكند و بايد ما بدانچه حكيم راجع به شاهراه اشراق كه راه وسطي است ميان طريقت متصوفه و طريق فلاسفه 25 فرموده است متوجه شويم؛ و از سوي ديگر بايد عقايد عدهاي از بزرگان عرفان چون عزيزالدين نسفي و علاءالدوله سمناني راجع به «استاد غيبي» را بياد آوريم.از سوي ديگر ميبينيم مقصد سائر از سير او «سعادت ابدي» و «مصادفه صور مجرّده» است و گويا همين مصادفه و مشاهده صور مجرده عين سعادت او است. در جايديگرصدرالمتألهينحالعارفراچنينتوصيفميكند:«تخلّصت من ثقل الأشباح، و فرحت و راحت بخفّة الأرواح، تركت القيود العشرة اللئام، و تبجّحت بصحبة العقول العشره الكرام، و هم خلاصة الوجود، المقرّبون إلي معبود»26. بنظر بنده (كه البته ضعف عقل و سستي خِرَد خود را اعتراف ميكنم) رسيدن سالك به «حريم المشهود»27 و منتهاي سير الي الله همان مشاهده صور مجرده و ملاقاتتشبيه نفس ناطقه انساني به «شعله ملكوتي»، يكي از دوست داشتنيترين تشبيهات وي بوده است كه آن را چه در اين رساله و چه در آثار ديگرش بارها استفاده كرده است.با عقول عشره باشد كه شيخ الاشراق از آن در داستانهاي رمزي خود مثل «آواز پر جبرائيل»، «عقل سرخ» و غيره حكايت ميكند؛ و شايد اگر بگوييم عرفان صدرا اكثر و اغلب عرفان نظري و شهودي است و جنبه نظري و شهودي در آن برتري بر جنبه عملي دارد روشنروانان اين نكته را انكار نميكنند؛ پس سير الي الله همان سير نفس بذات خود است و تجريد او از ماده و علايق آن؛ وليكن كمال شهود روحاني و سير عرفاني بالاتر از هر تعريفي است كه ميتوانيم از او بدهيم و هر صفتي كه ميتوانيم او را بدان توصيف كنيم و لاجرم هر نظري كه راجع به مقام معنوي و روحاني حكيم داشته باشيم، ناقص خواهد بود و بحقيقت مقام او كسي تواند رسيد كه خود سير روحاني را طي كرده و به پايان آورده است و عارف كامل باشد و بنده از چنان مقام و مرتبه بدورم.
محبّت الهي و جذبه الهي
محبت الهي مسئلهاي است كه قرنها سبب اعتراض و جدال بين عرفا و متكلمين بوده است و ادلّه هر گروه در تأليفات و تصنيفات آنها ثبت شده كه در اينجا مجالي براي بررسي مفصّل آنها نيست و بايد به تذكر چند نكته اكتفا كرد.بطوري كه ميدانيم متكلمين، محبت الهي را يا كاملاً انكار كردهاند (بدليل آنكه بعقيده آنها محبت عبارت است از ميل نفس و جنس به جنس خود و مجانست خالق با مخلوق محال است.)28 و يا گفتهاند محبّت بنده به حق تعالي عين عبادت عبد است به معبود و بعمل آوردن امر او. حكيم در آغاز فيض 33 قول يكي از متكلمين را نص ميكند: «هل المحبّة إلاّ امتثال الأوامر»29.چنانكه ميدانيم اهل عرفان اين سخنان اهل كلام را نپذيرفتهاند و ادلّه آنان را ردّ كرده و گفتهاند: اينان چون اهل ظاهر هستند نتوانستهاند به معني باطني محبّت الهي و كنه آن برسند و بقول ملاصدرا: «[المتكلمين] لحصر عقولهم في عالم الشهادة لايهتدون من الحق إلا إلي مجرّد مفهوم الوجود، و لايطرقون إلي حريم المشهود، المتجلّي في طيّ الغيب المنكشف للأرواح بلاريب».30 اثبات محبّت الهي يكي از اصول تعليم اهل عرفان است و يكي از خصوصيات مذهب ايشان كه اهل كلام و فلاسفه مشائي هيچيك در آن شركت ندارند. البته اعتقاد حكيم به محبت الهي دليلي قوي است بر آنكه نظام فلسفي او از جنبه عرفاني محروم نيست.ناگفته نماند كه وي تعاريف مختلفي را كه حكماي پيشين از محبّت داده بودند، انتقاد ميكند و مثلاً ميگويد تعريفي كه شيخالاشراق از محبت داده است، يعني «المحبّة هي الابتهاج بتصوّر حضرة ذاتٍ مّا» 31 ناقص است و ميفرمايد: «و هذا تعريف بمايلزم المحبة في بعض الأوقات»32 و به عقيده او «بخاطر غلبه حقايق بر نفس»33، ممكن نيست محبت و ساير دريافتهاي دروني را تعريف كنيم و هر تعريفي كه از او ارائه دهيم، تعريفي جزئي بر حسب موضوعات و متعلّقات او خواهد بود، نه تعريف كلّي. چون محبت امري است ذوقي و روحاني و معنوي و شهودي و وجداني، ما نميتوانيم جز به رابطه ذوق و شهود؛ به حقيقت او برسيم.اما آناني كه محبّت خدا را اثبات ميكنند و راهروان راهحقاند از جهت موفقيّت خود و تندي و كندي درك و فهم مسائل الهي و آساني و مشقت كه بدان راه خدا را ميپيمايند از يكديگر تفاوت دارند؛ و سبب اين تفاوت كششي الهي است و يا علم آن: «من لم يحصل له جذبة من الحقّ- سبحانه و تعالي- عن فكره و حسّه، لم يقدر علي التخلّص من صفات نفسه، و لم يحصل له من المعرفة باللّه و الاطلاع علي الملكوت و تجلّي صفات ذي العزّة و الجبروت ما حصل لمن جذبه الحيّ القيوم الذي لايموت».34 و معني اين قول صدرالمتألهين اين است كه حقتعالي را دوستاني خاص هستند كه آنها را از جمله خلق مختص كرده و برتري داده است.اين گروه اولياي خدا هستند كه از سوي پروردگار كششي دارند كه باعث تفاضل آنهاست بر ساير موجودات و آنها اصحاب نعم و آلاي خاص هستند كه سالكان و سائران ديگر از آن بينصيباند: «فليس السالك الطالب كالمجذوب المطلوب و لا المغنّي المحب كالمُنعَّم المحبوب. كم بين الاجتباء و العناية، و بين الإنابة و الهداية؛ قد فاوت الحقّ بينهما في العطاء و النصيب»35. و اين مجذوبين آناني باشند كه حق تعالي كوههاي دلهاي آنان را ويران كرد و بناي آنها را نقض و منهدم ساخت، سپس بنايي ديگر بلندتر و تمامتر بنهاد36؛ و يا آناني كه بقول باري متعال «خلق جديد»37 يافتهاند و كساني كه خدا چشم و گوش و زبان آنها شده و هياكل ابدان آنان حقيقتا خانه خدا شده است. «فينعدم في نظره الأكوان، و يبقي الملك الديان، فاولئك في الحقيقة عباد الرحمن، و غير هم عبيد الهوي والهوان».38و البته حضور اينگونه اولياي خدا در دنيا علت قيام و عدم زوال او است و وعدهاي هست براي موجودات ديگر كه در اين عالم ظلم و غرور اقامت دارند بر امكان رجعت و عودت آنها به وطن اصلي خود كه چيزي جز محل حضور حضرت حق نيست؛ و ميتوان حدس زد، مقصود ملاصدرا از اين گروه مجذوبين، كسي جز عرفاي بزرگ نباشد كه از چشم خلق پنهان شده و به خالق پيوستهاند. البته معلوماست، رسيدن بدين مقام جز به راه عرفان و شهود ممكن نيست و همه علوم و فنون انساني از جمله فلسفه و منطق و غيره فقط آلات و ادوات ناقص و وسائل ابتدائي براي تسهيل پيمودن مراحل اوّل اين راه دور و دراز هستند و طي كردن آن بدون حضور محبت الهي در دل سالك و بدون جذبهاي كه او را از حقتعالي باشد كاري است سخت دشوار؛ و بلكه حقيقتا محال.آنچه حكيم راجع به محبّت الهي فرموده است، گواهي بس روشن است بر آنكه تفكر و انديشه او يك جنبه عرفاني داشته باشد چون اين مسئله يك مسئله خاص عرفاني است و ديگر مذاهب محبت الهي را اثبات نميكنند بلكه برعكس شديدا آن را انكار ميكنند و بعضا طرفداران اين عقيده را تكفير كردهاند و سبب اين انكار و نكوهش آن بوده است كه اين مذاهب مسائل الهي را فقط از نكته نظر عقل مطرح كردهاند و جز عقل از اسباب ديگري در شناختن حق تعالي استفاده نكردهاند و حالا اگر ما از كلام و فلسفه مشائي به آثار حكيم مراجعه ميكنيم، ميبينيم، آخوند برتري نظريه اهل عرفان و شهود بر نظريات اين دو گروه فوق الذكر را صريحا اثبات كرده است؛ اگر چه در اين رساله كوتاه از تحليل مفصّل چگونگي اين برتري خودداري كرده است.در خاتمه ميتوانيم تكرار كنيم اين رساله ملاصدرا رساله مختصري است كه تقريبا همه مسائل مهم فلسفه و عرفان در آن مطرح شدهاند، ليكن بطور خيلي كوتاه و اجمال. از سوي ديگر بايد متوجه بدان شويم كه خود مؤلف سخنان خود را «رموز» ناميده است و بطوري كه ميدانيم «الرمز ظاهره يَدُلّ علي خلاف باطنه39» و نيز گفته است به معني باطني آن رموز كسي خواهد رسيد و پوست از مغز را كسي جدا خواهد كرد كه نفس خود را به مجاهدات رام كند و بدن خود را به رياضات بيازمايد. و اين تنبيه بنظر بنده دليل ديگري است بر اينكه رساله «الواردات» يك اثر عرفاني است كه درك كُنه و حقيقت آن تنها بواسطه آلات عقلي و منطقي ممكن نيست، چون قوانين منطقي هيچ تعلّق و رابطهاي با رياضت و پرهيزگاري ندارند و فهم يك تعليم و نظريه كه فقط به آلت قياس ساخته شده باشد، طالب زهادت و شبزندهداري نيست و شرط نيست يك متخصّص علوم رياضي و يا معلم صَرف و نحو، زاهد و پرهيزگار باشد. پس ميتوان حدس زد كه اين اثر حتما شامل نوعي از علوم باشد كه درك آنها فقط بواسطه عقل محال است و معلوم است علمي كه براي درك حقيقت آن طالب رياضات است -كه نتيجه آنها تصفيه دل و تجرّد نفس از ماده باشد- علمي است روحاني و معنوي و نجات دهنده براي نفس؛ و آن علم عرفان است.البتّه بنده به ضعف ادراك و كندي فهم خود اعتراف دارم و ميگويم من هيچوقت ادعا نميكنم به كُنه و «مخزن اسرار» تفكرات عميق و پرمعني حكيم ملاصدرا كه در اين رساله آمده، رسيده باشم؛ و آنچه درك كردهام قِسمي قليل و شمهاي خُرد از يك دنيا معاني است و تنها ميگويم هر چه در اين چند صفحه آوردهام شبح و سايهاي است كه بواسطهدرخششنورروحآفتابوارحكيم،وجوديافتهاست.پس سير الي الله همان سير نفس بذات خود است و تجريد او از ماده و علايق آن؛ وليكن كمال شهود روحاني و سير عرفاني بالاتر از هر تعريفي است كه ميتوانيم از او بدهيم و هر صفتي كه ميتوانيم او را بدان توصيف كنيماثبات محبّت الهي يكي از اصول تعليم اهل عرفان است و يكي از خصوصيات مذهب ايشان كه اهل كلام و فلاسفه مشائي در آن شركت ندارند.متكلمين، محبت الهي را يا كاملاً انكار كردهاند (بدليل آنكه بعقيده آنها محبت عبارت است از ميل نفس و جنس به جنس خود و مجانست خالق با مخلوق محال است.1- ر.ك: الواردات، مقدمه دكتر احمد شفيعيها، ص 39-38.
2- الواردات، ص 120.
3- البته اين حقيقت عمومي كه «كسي تا مراحل اوليّه تكامل را نپيموده باشد نميتواند افكار خود را بدينگونه موجز و مختصر و در عين حال كامل و پخته بيان نمايد»(مقدمه دكتر شفيعيها، الواردات، ص 4)، كاملاً درست است اما نميتواند دليل كافي براي عقيده ايشان باشد.
4- gnosis (يعني علم نجات دهنده Connaissance Salvatrice).
5- الواردات، ص 128.
6 - همان، ص 56.
7- همان، ص 128.
8- همان.
9- در متن عربي: «مراتب الأكوان» ص 57.
10-الواردات، ص 62.
11- همان.
12- رجوع كنيد به كتاب:
S.H.Nasr, An introduction to Islamie Cosmological Doctrines, Cambridge press, 1964, chapter Ikhwan al-Safa (Brethren of purity).
13- الواردات، ص 63.
14- همان، ص 69.
15- همان.
16- همان، ص 80.
17- animating principle.
18- الواردات، ص 86.
19- همان، ص 90.
20- ر.ك: همان، مقدمه آقاي شفيعيها، ص 43.
21- همان، ص 119.
22- همان، ص 94.
23- همان، ص 98.
24- همان، ص 55.
25- ر.ك:
Sohravardi L''''archange empourpre, Quinze traites et recits mystiques.
Traduits du persan et de L''''arabe, presente''''s et annotees par H. Corbin Paris, ed, Fayard,p 246.
26- الواردات، ص 95.
27- همان، ص 103.
28- ر.ك: به فصل سوم از قسم دوم رساله شهابالدين سهروردي، «صفير سميرغ»، «در اثبات لذت بنده مر حق تعالي را».
29- الواردات، ص 102.
30- همان، ص 103.
31- ر.ك: «كلمة التصوف»، سه رساله از شيخ اشراق، شهاب الدين سهروردي، بتصحيح و مقدمه نجفقلي حبيبي، تهران، 1397 ه··.ق.، ص 124.
32- الواردات، ص 105 (بدون ذكر نام سهروردي).
33- همان، ص 103.
34- همان، ص 106-105.
35- همان، ص 172.
36- همان.
37- ر.ك: قرآن كريم، سوره 5 آيه 13 و سوره 19 آيه 32 و سوره 7 آيه 34 و سوره 17 آيه 35 و سوره 14 آيه 50.
38- الواردات، ص 104.
39- ر.ك: شمسالدين شهرزوري، شرح حكمة الإشراق، تصحيح و تحقيق و مقدمه حسين ضيائي تربتي، تهران، 1372 ه··.ش، ص 22.