گفتيم هر حكمي و هر علمي، موضوعي دارد. شناخت موضوع، بحث از مبادي تصوري است. تعريف موضوع علم، چيز جديدي نيست. همة علوم از مبادي تصوري، بحث ميكنند. در خداشناسي هم بايد از مبادي تصوري، يعني از مفهوم خدا بدانيم بحث شود. پس قبل از شروع، اثبات خدا، بايد بدانيم موضوع اثبات ما، كدام مفهوم از خدا است.ما از تصور خدا سخن گفتيم. تصور صحيح را از قرآن و سنت متواتر و عقل، بيان كرديم و نزديكترين نظر دانشمندان غربي به نظر ما، نظر شلينگ بود. او با مقداري اختلاف گمان ميكرد ما در ذهن خدا هستيم، ثابت كرديم چنين فكري خطاء است. كلمه خدا آنطور كه قرآن و اهلبيت تعريف كردهاند، مفهومي صحيح دارد و مفهوم صحيح آن هم متناقض نيست.حال نوبت به پيشفرض دوم، يعني «مقدمات تصديقيه اثبات خدا»، ميجرسد:
پيشفرض دوم: مبادي تصديقيه
راه شناخت هر چيزي، مخصوص آن چيز است. لذا مقدمات شناختي مخصوص بهخود را هم دارد. (در بعضي از علوم، مبادي تصديقي را در مقدمه و گاهي در خود علم ميآورند) . آنچه مطرح شده، اين است كه معرفتشناسي، بر هر منطق و فلسفهاي مقدم است؛ وگرنه ممكن است انسان راهي را برود كه خطا باشد. بنابراين براي شناخت صحيح هر چيزي بايد، راه مخصوص شناخت آن چيز را پيموده. بديهي است كه پيش از آن بايد راه صحيحرا شناسائي كرد. بنابراين قبل از آنكه به جستجوي راه شناخت صحيح درباره خدا و ساير مبادي تصديقيه خداشناسي بپردازيم، بايد با مكتبهاي شناختي آشنا شويم، تا ببينيم راه شناخت خدا بنا بر كدام يك از اين مكتبها، امكان دارد:
مكتبهاي مختلف شناختي
1 - مكتب حس گرائي مطلق
اين مكتب، شناخت را مساوي با شناخت حسي (=شناخت محسوسات) ميداند: همچون سوفسطائيان و پروتاگوراس .
2 - عقلگرائي ارسطوئي
اين مكتب علاوه بر شناخت حسي، به شناخت عقلي هم معتقد است؛ لكن ظاهراً شناخت عقلي را از شناختهاي بعد از شناخت حسي، ميداند: همچون ارسطو، هيوم و كانت... يعني اين مكتب، سرچشمه نخستين شناخت را منحصر به شناخت حسي ميداند .
3 - واقعگرائي سقراطي
اين مكتب، نخستين تصورات را منحصر به تصورات حسي نميداند؛ بلكه در نخستين تصورات، علاوه بر تصورات حسي، به تصورات شهودي دروني هم معتقد است. مكتب سقراطي، شناخت عقلي را پس از اين دو نوع شناخت ميداند. اين دو نوع شناخت همزمان با هم هستند. البته شناخت شهودي، قويترين نوع شناخت است كه امكان خطا در آن نيست؛ اما در شناخت حسي، امكان خطا هست.در فلسفة شناخت شناسي، سه مكتب شناختي وجود دارد كه بنابر يكي از آنها، شناخت خدا ممكن است و بنا بر دو مكتب ديگر، شناخت خدا، ممكن نيست.
با كدام مكتب شناختي ميتوان خدا را اثبات كرد
1 - حسگرايي مطلق
مكتب اول شناخت را تنها همان شناخت حسي ميداند در حاليكه شناخت، اعم از شناخت حسي است. حسگرائيافراطي بدون استثنا، به شكاكيت ختم ميشود. اگر شناخت را منحصر در شناخت حسي بدانيم، يعني شناخته شدهها را منحصر به محسوسات بدانيم، شناخت خداي نامحسوس، ممكن نيست.
2 - حسّ گرائي ارسطوئي، (هيومي و كانتي و...)
براساس اين مكتب، شناخت منحصر به حس نيست؛ بلكه شناخت عقلي هم وجود دارد؛ يعني اين مكتب، هم شناخت عقلي و هم شناخت حسي را قبول دارد؛ اما «شناخت نخستين» را منحصر به «شناخت حسي» ميداند. به عبارت ديگر، سرچشمة نخستين تصورات را منحصر به حس ميداند؛ در نتيجه، طبق استدلال هيوم، شناختهاي تخيلي كه از تركيب اجزاء تصورات حسي تشكيل ميشود و شناختهاي عقلي كه از تجزيه و تحليل تصورات حسي و نيز مقايسه محسوسات باهم بهدست ميآيد، جزء شناختهاي بعدي و فرعي به حساب ميآيند. شناختهاي بعدي حاكي از واقعيت و ما به ازاء خارجي نيستند؛ مثل اسب بالدار؛ كه شناختي است تخيلي، يا تصور كلي مثلث، يا تصور كلي انسان و غيره كه تصوراتي است عقلي و با وصف كليت، ما به ازائي در خارج ندارد؛ زيرا آنچه در خارج است، جزئي و شخصي است و مصداق كلي است اما خود كلي؛ با وصف كليت، در خارج وجود ندارد. مثلث كلي، نميتواند در خارج موجود باشد. آنچه در خارج ميتواند موجود شود. يا مثلث قائم الزاويه است. يا مثلث غير قائم الزاويه. ايجاد كلي مثلث بهوصف كليت در خارج ممكن نيست به طور كه هم قائم الزاويه باشد و هم متساوي الاضلاع. بهعبارت ديگر كلي تنها ميتواند در ضمن وجود يكي از مصاديقش وجود پيدا كند. مصداق خارجي نيز، هميشه جزئي و شخصي است. كلي بما هو كلي و بدون تخصص به بعضي از مصاديقش، نميتواند در خارج وجود پيدا كند.بهعبارت ديگر اگر تصورات حسي، تنها تصورات نخستينند، تنها همان تصورات نخستين (كه تصورات حسي باشند)، حاكي از واقعيت خارجي هستند. تصورات غير حسي، همچون تصورات تخيلي يا عقلي چون از تصورات بعدي هستند، نميتوانند حاكي از واقعيت خارجي باشند.خلاصه تصورات نخستين كه بنابر مكتب دوم، منحصر به تصورات مستقيم حسي است، تنها حاكي از واقعيت خارجي ميباشد تصورات بعدي همچون تصورات تخيلي و تصورات عقلي، هرگز حاكي از واقعيت خارجي نيستند. بنا بر مكتب ارسطوئي، مفهوم خداي نامحسوس كه از تصورات بعدي است و از تصورات نخستين گرفته شده است، نميتواند مفهومي حاكي از واقع باشد. طبق استدلال فوق، هيوم، ميگويد: «هرگز مفهوم خدا ما به ازائي در خارج ندارد.» مانند مفهوم اسب بالدار و مفاهيم كلي كه، ما به ازائي در خارج ندارند.
3 - مكتب سقراط
مكتب سقراط، «تصورات نخستين» را منحصر به تصورات حسي نميداند بلكه، سرچشمه تصورات نخستين را دو نوع ميداند:1 - يكي «تصورات جزئي» حسي كه متأثر از موجودات مادي خارجي ميباشند.2 - دوم، «تصورات شهودي دروني» كه بدون واسطة حس در درون انسان، حاصل است؛ مثل علم من به وجود جزئي خودم، به عنوان فاعل انديشه كه علمي است حضوري و شهودي بدون واسطه حس. در اين شهود دروني كه خودم فاعل انديشه باشم معلوم من موجودي نامحسوساست.
توجه به يك خطاء
حسگرايان، علم حضوري دروني بهوجود خود را، علم حسي دروني مينامند، در حالي كه اين تفكر، غلط است؛ زيرا آنان ميان علم حضوري (=علم شهودي بيواسطه) با علم حسي فرقي، قائل نيست.علم حسي، دربارة، چيزي است كه خارج از ذهن است. همچون محسوسات حواس پنجگانه كه علاوه بر آنكه در خارج از ذهنند خارج از بدن هم هستند؛ يا همچون احساس گرسنگي، سيري، تشنگي، و عدم تشنگي و. ... اين چيزها در عين اينكه در خارج از ذهن است، اما داخل بدن است. ذهن با واسطه احساس، از وجود آنها آگاه ميشود؛ البته در چنين علمي كه از طريق حواس به ذهن وارد ميشود امكان خطا هم هست، مثلاً ممكن است بياباني كه از دور ميبيند و به دليل تابش آفتاب، بسيار گرم شده و حرارت از آن بلند ميشود را آب ببيند و خيال كند آنجا آب است، در حاليكه سراب است. يا دسته قاشقي كه نيمي از آن درون آب قرار گرفته است را شكسته ببيند؛ در حاليجكه قاشق نشكسته است، بلكه اين به دليل شكست نور است؛ يا ستارگاني كه كرات بسيار بزرگي هستند، اما چون خيلي دورند آن ها را از خورشيد و ماه هم كوچكتر بيند در حاليكه ممكن است، مليونها برابر خورشيد و ماه باشند.يا ممكن است به دليل سحر يا جنون، انسان چيزهايي را احساس كند و ببيند، در حاليكه واقعاً چنين چيزهائي در خارج وجود نداشته باشد؛ چنانچه در رؤيا چنين احساساتي براي انسان رخ ميدهد در حالي كه رؤيا و خيالي بيش نيست.حتي نسبت به احساس هاي درون بدن، همچون گرسنگي و تشنگي كه احساسي دروني بدن است. ممكن است انسان به دليل مريضي احساس گرسنگي يا تشنگي كند، در حاليكه شكم او پر از ماكولات است و بالعكس. ممكن است انسان به دليل بيماري هيچ احساس گرسنگي نكند، در حاليكه هيچ غذايي نخورده است.خلاصه در تصورات و تصديقات حسي، امكان خطا هست، چه نسبت به حس خارجي كه مربوط به محسوسات حواس پنجگانه است (اجسام خارج از بدن)، و چه نسبت به حس دروني بدن همچون گرسنگي و تشنگي كه به داخل بدن باز ميگردد؛ اما هر دوي اين محسوسها، خارج از ذهن است و چون خارج از ذهن است امكان خطا نيز در آنها وجود دارد.علم حضوري: «علم حضوري» كه ذهن نسبت به وجود خودش يا نسبت به چيزهاي دروني ذهناش دارد (مثل آگاهيبه وجود خود يا آگاهي به احساس درونيو ارادهاش)، علمي حضوري است كه نياز به واسطه حسي ندارد. لذا امكان خطا هم در آننيست. ممكن نيست انسان در علم بهوجود خودش يا به وجود اراده و اختيارش، خطا كند. وقتي ميگويد: «من هستم»، ممكن نيست كه در واقع نباشد و خيال كند هست. اما ذهن نسبت به چيزهائي كه در خارج از ذهن است، همچون موجودات مادي، هيچ آگاهي مستقيم ندارد؛ مگر آنكه وجود آنها به اعصاب حسي و در نتيجه بر احساس انسان، تاثير بگذارد و احساس مخصوص كه علامت وجود آن چيز مادي در خارج است، در ذهن رخ دهد و ذهن انسان به كمك چنين احساسي، به وجود خارجي آن چيز مادي، آگاهي پيدا كند.لذا در فلسفة غرب تصورات حسي را تأثّرات حسي هم مينامند؛ زيرا احساس مخصوص و تصورات حسي، در واقع نتيجه تاثير اشياء خارجي بر حواس هستند؛ يعني تصورات حسي در واقع معلول تأثير چيزهاي خارجي بر حواس هستند. چنين تصوراتي در ذهن، علامت وجود چنان چيزهائي در خارج است، لذا اينطور نيست كه اين احساس مخصوص، كاملاً مطابق آن چيزهاي مادي خارجي باشد؛ مثلاً در احساس ديدن اجسام، ما هميشه اجسام رنگي را پر از ماده ميبينيم؛ در حاليكه مقدار جرم اتم، نسبت به خلاء موجود ميان الكترون و پروتون و نيز خلاء ميان اتمها بسيار زياد است؛ همچون مقدار جرم كرات در آسمان نسبت به خلاء ميان آنها ما در واقع هيچ خلأي را در اجسام رنگي نميبينيم. همچنين امواج نوري كه با هم در طول موج مختلفاند، هر كدام طول موجود و فركانس معين دارند: بعضي كوتاه (FM) و بعضي بلند (Am) و. .. در حاليكه موج نور همچون موج روي آب در خارج، هيچ رنگي ندارد، اما در احساس ما، هر طول موجي معين، رنگي معين، در ذهن و احساس ما ايجاد ميكند. همين شيشة بيرنگ را وقتي بشكنيم و آنرا بسيار خورده كنيم، به رنگ سفيد ديده ميشود. همين «آب» بيرنگ، وقتي بهصورت يخهاي بسيار كوچك برف ميشود، چون همه انواع نورها را منعكس ميكند. به رنگ سفيد احساس ميشود. اجسامي كه همة انواع طول موجهاي نور را جذب ميكنند و نميگذارند به چشم برگردد، به رنگ سياه احساس ميشوند؛ همچون ته چاه يا شب. لذا در فلسفة غرب صفات اجسام خارجي را به دو نوع تقسيم ميكنند:1 - يك نوع صفات اوليهاند كه در خود اجسام خارجي وجود دارد؛ مثل اشكال هندسيو مقدار آنها.2 - نوع ديگر، صفاتي از اجسام است كه تنها در احساس ما، وجود دارند؛ همچون رنگها و طعمها كه توضيحش گذشت؛ يا لذت و درد كه ممكن است با ورود سوزن يا فشار يا ضربه جسمي بر بدن، احساس آن در ما ايجاد شود. اين درد تنها در احساس ما است، نه در سوزن و آن جسم خارجي و نه در اتمهاي بدن ما؛ ولي در سخن ميگوئيم سوزني سوزنده بود، يا سيلي دردآور بود؛ يعني نسبت درد را به سوزن و سيلي ميدهيم؛ در حاليكه سوزن و سيلي تنها علت ايجاد درد هستند، نه اينكه درد همچون حرارت در آن اجسام بوده و از طريق اتصال آنها به بدن، وارد بدن ما شده باشند. خلاصه «تصورات حسي» گرچه از تصورات نخستينند، اما هميشه و همهجا از واقعيت خارجي حكايت نميكنند و موجود مادي خارجي علت ايجاد چنين احساساتي در ما ميشوند.بالعكس، علم ما بهوجود خودمان، يعني بهوجود ذهنو عقلمان، علمي حضوري و غير حسي است. ذهنو عقل ما، قابل مشاهده حسي و ديدن نيستند يعني محسوس حواس پنجگانه ما نيستند؛ اما با وجودي كه ذهن و عقلمان نامحسوسند، واقعاً وجود دارند. تصور ما از وجود ذهنو خود و عقلمان، از تصورات غير حسي بوده و در عين حال از تصورات نخستينند. ممكن نيست ذهن از وجود محسوسات خود آگاه باشد، اما از وجود خودش بيخبر باشد. نه تنها تصور انسان از خودش يعني از ذهنش، تصوري غير حسي است و ذهن و عقل موجودي نامحسوسند بلكه بر خلاف اجسام مادي، ميتوان گفت ذهن، موجودي غير مادي است؛ زيرا ماده از اتم تشكيل شده كه حركات و فعل و انفعالاتش بدون فهم و اختيار است. يعني طبق قوانين فيزيك و شيمي بدون فهم و اختيار، انجام ميگيرد؛ در حاليكه ذهن يعني كارهاي فاعل انديشه، بر اساس فهم و اختيار است.پس ذهن همچنانكه موجودي نامحسوس است، موجودي غير مادي است و فاعلي آگاه و مختار است؛ با وجود تصوري كه از ذهنخود بهعنوان تصوري نخستين از فاعل مختار و نامحسوس كه حاكي از واقعيت است، داريم ميتوانيم نسبت به علت آگاه و مختار جهان منظم، خالق جانها و عقلها نيز چنين تصوري را داشته باشيم كه او هم فاعلي آگاه و مختار است. با اثبات حقانيت مكتب سوم، در نتيجه مكتب اول كه شناخت را منحصر به حس ميدانست و نيز مكتب دوم كه تصورات نخستين را منحصر به تصورات حسي ميدانست، باطل شد.
نقد «سقراط» بر حسگرايي مطلق
گفتيم يكي از مكتبهاي شناخت شناسي، مكتب حس گرائي مطلق است. اين مكتب ميگويد: شناخت، مساوي است با شناخت حسي، كه از طريق حواسپنجگانه وارد ذهن ميشود. طرفداران اين مكتب در قديم سوفسطائيان بودند. نوعاً حسگرائي مطلق به شكگرائي، منتهي ميشود. شخصيت برجسته سوفسطائيها، پروتاگوراس، مورد احترام آنان بود. در نوشتههاي درسي سقراط، گفتگويي است بين سقراط و تئودوروس. تئودوروس، از طرفداران پروتاگوراس است كه با افكار پروتاگوراس آشنا ميباشد. سقراط از او ميپرسد: شناخت چيست؟ تئودوروس ميگويد: شناخت، منحصر به حس است.به عبارت ديگر، «شناخت» نزد سوفسطائيان يعني «شناخت حسي». يعني ديدن، شنيدن و.... (بهعبارت سوم شناخته شده، يعني محسوسات پنجگانه خارجي حواس پنجگانه) يعني ميگويند: بهجز اين شناختهاي حواس پنجگانه، ما هيچ شناختي نداريم. سقراط ميگويد: همين اعتقاد است كه دوست تو، پروتاگوراس را به شكاكيت، انداخته است. پروتاگوراس ميگفت: شناخت حسي براي هركسي، يك جور است. مثلاً براي ما كه در منطقة معتدل هستيم، هوا معتدل است؛ اما براي يك نفر استوائي اينجا، هوائي سرد است و براي يك نفر قطبي هواي اينجا، بسيار گرم است. يعني نميتوان گفت هوا واقعاً گرم است يا سرد. است بايد گفت، واقعيت نسبت به هر كس فرق ميكند. اگر شناخت به حس منحصر گردد احساس هر كسي تنها براي خودش، واقعيت ميشود. لذا ما واقعيت نسبي خواهيم داشت. نه واقعيت مطلق. نتيجة واقعيت نسبي، شكاكيت است، پروتاگوراس از طرفي شناخت را منحصر به شناخت حسي ميدانست و از طرف ديگر ميديد كه شناخت حسي افراد مختلف با هم فرق ميكند و چه بسا با هم متضاد است.پروتاگوراس دانشمند بزرگ آتن بود. او فرد با شخصيتي است كه پنج قرن قبل از ميلاد ميزيست. يك فرد معمولي نبوده است. او اجتماع نقيضين را محال ميدانست. لذا پروتاگوراس ميگويد: براي كسي كه هوا سرد است، هوا گرم نيست و بالعكس؛ لكن مشكل آنجاست كه ميگويد براي تو، واقعيت آن چيزي است كه حس ميكني؛ در حالي كه ممكن است براي ديگري واقعيت محسوس، چيز ديگري باشد.نبايد سوفسطائيها را افرادي خُل و چل دانست؛ خير، براي خود، دليل داشتهاند؛ ولي به اين مسير افتادهاند. نبايد با هُوْ كردن و خرد كردن شخصيت آنان، آنها را رد نمود. بايد با بيان علمي پاسخ داد.در مناظره مزبور ابتدا سقراط ميگويد: جناب تئودوروس اگر شناخت، منحصر به حس است و واقعيت براي هر كس يك جور است، پس چرا بايد كتاب پروتاگوراس را بخوانيم تا از او بياموزيم؛ چرا كه هركس نزد پروتاگوارس، براي خود دانشمند است. بنابراين شناخت هر كس تنها براي خودش حقيقت است.ثانياً آقاي تئودوروس آيا شما ميدانيد كه بر مبناي حرف پروتاگوراس، در رياضيات، نتيجه 2×2 براي يك نفر پنج ميشود و براي شخص ديگر مثلاً چهار؟! آري، بعضي از مسائل حسي همچون احساس گرما که علت آن، مثل «دما»، خارجي است اما معلول آن که احساس گرما باشد موجودي مادي خارجي نيست، بلکه مربوط به درون است، همچون احساس سرما و گرما، (همانطور كه پروتاگوارس ميگويد)، نسبي است؛ اما بعضي ديگر از مسائل حسي و تجربي چنين نيست؛ مثل علت و معلولهاي طبيعي كه «علت و معلول»، هر دو، موجودي خارجي هستند هرگز نسبي نيست بلکه مطلق است.مثلاً مردم به كسي مراجعه ميكنند كه از همه داناتر و اعلم است در کشاورزي و صنعت و درمان بيماري اگر علم هيچ كسي براي ديگري معتبر نيست، پس چرا مردم نزد مهندس و پزشک ميروند. لذا معلوم ميشود كه برخي از علوم تجربي هم، مطلق است، نه نسبي، در نتيجه براي همه به يك شكل، معتبر است.شايد مقصود سقراط اين باشد كه چيزهاي مادي خارجي دو قسمند و به دو شكل اثر گذارند:يك قسم تأثيري در حواس ما دارند كه اين تاثير ميتواند نسبت به افراد، بهطور متفاوت باشد. زيرا طبيعت و عادات افراد، مختلف است؛ مثلاً هواي بيست درجه براي فردي گرم و براي ديگري سرد و براي سومي نه گرم و نه سرد يعني معتدل باشد.2 - قسم دوم اينكه چيزهاي مادي خارجي، بر يكديگر اثر ميگذارند. بوته گندم، محصول گندم ميدهد و بوتة جو، محصول جو، نخل، خرما ميدهد و درخت تاك، انگور؛ (نه خرما و نه گندم) . يا مثلاً در طبابت، شير مسهل است و ماست ضد اسهال. اين تأثير و تأثّر اجسام خارجي در يكديگر، واقعيتي خارجي و ثابت است. عادت افراد مختلف و طبيعت مختلف انسانها، در تأثير مواد در يكديگر، هيچ نقشي ندارد؛ زيرا آتش مواد آتش زا را ميسوزاند، چه براي انساني كه در خط استواء زندگي ميكند، چه براي كسي كه در قطب زندگي ميكند و چه براي كسي كه در هواي معتدل مديترانهاي است. لذا علوم تجربي هم همچون فيزيك و شيمي و طب، بر اساس اين تاثير و تاثر اجسام خارجي در يكديگر هستند كه قوانين مطلق و ثابت و يقيني دارند. بنابراين قابل تشكيك نيستند و نسبت به عادات مختلف و نژادهاي مختلف، فرق نميكنند. پس پاسخ سقراط به طرفداران پروتاگوراس در اينكه رياضيات و علوم تجربي از علوم يقيني و مطلق هستند، پاسخي صحيح است.سقراط سپس براي اثبات اينكه علم، منحصر به علم حسي نيست و بالاخص علوم عقلي نتيجه تفكر انسان بر اساس عقل است، به تئودوروس ميگويد:آيا در ما، مركز واحدي نيست؟ يعني يك خودي و ذهني نيست كه اين شناختها را با هم ميسنجد و بعضي را ترجيح ميدهد يا در مورد ماهيتآنها يا وجود آنها، تعقل ميكند؟ آيا آن مركز واحد، اين شناختها را با هم نميسنجد كه كدام با واقعيت نزديكتر است و كدام اعتبارش بيشتر است؟ آيا اين سنجش و قضاوت ميان محسوسات را كدام يك از حواس پنجگانه ميتواند انجام دهد؟ بينائي، شنوائي، بويائي، چشائي يا لامسه؟ خود اين حواس اين كار را نميكنند، بلكه ذهن و من فاعل انديشه است توسط عقل، اين قضاوت را انجام ميدهد. يعني روح توسط عقل كه اين كار را ميكند. (عين اين سخن را امام صادق عليهجالسلام با طبيب هندي دارد. هندي ميگويد شناخت، يعني حس. امام عليه السلام ميفرمايند: من از طريق حواس پنجگانه، معرفت حسي كسب ميكنم؛ اما من كه تصميم ميگيرم، يا تاجر كه فكر ميكند و راهي براي كارش بهدست ميآورد، يا كسي كه گرفتار است و با فكر كردن راه حلّي پيدا ميكند، با آنكه چشمش بسته است و گويا حواس پنجگانهاش تعطيل است، اين انسان توسط عقل تصميم ميگيرد و راه حل پيدا ميكند. حضرت ميفرمايند مثال عقل و ذهن نسبت به شناختهاي حسي، مثل يك قاضي است نسبت به محكومين خودش. اين تصميم را انسان براي تصورات حسي خود بهكمك عقل ميگيرد. پس اين شناختها را نميتوان تنها شناخت حسي دانست) بلكه شناختي نيز داريم كه علاوه بر شناخت حسي، بهكمك عقل، ايجاد شده است. شناخت، منحصر به شناخت حسي نيست.سپس سقراط ميافزايد: ما شناختهايي بدون واسطه داريم. همچون «بديهيات نخستين رياضيات»، يعني «شناختهاي شهودي». اينكه دو خط متوازي همديگر را قطع نميكنند، دو زاوية متقابل به رأس با هم مساوي هستند. ادراكي شهودي است. پاية رياضيات، قضاياي بديهي و شهودي است، يعني تشابه و عدم تشابه در رياضيات. سقراط هم ميگويد شما با تشابه و عدم تشابه در رياضيات، ماهيت اشياء رياضي را بررسي ميكنيد. اين بررسي را نفس و عقل انجام ميدهد؛ وگرنه حيوانات هم همين حواس را دارند، اما اين كار را نميكنند؛ لذا حيوانات چون عقل ندارند، رياضيات هم نميدانند و چيزي هم کشف نميکنند.همچنين قضية اين هماني، كار نفس است. قبلا فردي را ديده، الآن ميگويد اين همان است. يا اين كه «آيا واقعاً آن چيز را ديدم و در خارج وجود دارد يا نه؟ من خيال كردم». اين را نفس مييابد، نه خود حس.پس شناختهاي شهودي و شناختهاي عقلي هم جزو شناختهاي انسان است. در نتيجه اينکه شناخت منحصر به شناخت حسي نيست.توضيح ما: نيوتن زير درخت سيب بود. يك سيب از فراز درخت به روي زمين افتاد. نيروي جاذبه را با چه چيزي كشف كرد؟ با عقل، نه حس. وگرنه ميلياردها نفر اين را ديدهاند، اما كشف نكردند؛ چون اهلتعقل نبودند. نيوتن نيروي جاذبه را نديد آن را كشف كرد. يا اتم را كه ذي مقراطيس، قبل از ميلاد، كشف كرد. اين نوع شناختها بهكمك عقل بدست آمده است.
تحقيق در سرچشمههاي نخستين شناخت
الف: سرچشمههاي «شناخت تصوري»: (دو تا است)
1ـ «تصور حسي جزئي»
در تصور محسوسات: مثل رنگ، سرما و گرما، بزرگي و كوچكي، نرمي و زبري و غيره در علوم حصولي حسي.
2ـ «تصور شهودي جزئي»
مثل علم حضوري من به وجود خودم يا به فاعل مختار بودنم، يا اين كه من موجود انديشنده هستم. به عبارت ديگر تصور شهودي دروني، يعني تصور ذهن از خودش، كه تصوري بيواسطه و غير حسي است.
ب: سرچشمههاي «شناخت تصديقي»: (چهارتا است)
1) «تصديق حسي جزئي» نسبت به محسوسات مادي
تصديق حسي از شناختهاي نخستين است؛ مثل اينكه از طريق مشاهده، حس، يا لمس دستمان، حس ميكنيم كه در اين ليوان، آب است.
2) تصديق شهودي دروني
مثلاً اينكه بهعلم شهودي دروني ميدانم «من، موجود هستم» يا «من داراي فهم و اختيار هستم». شناخت شهودي تصديقي هم يكي از دو شناخت تصديقي نخستين است.
3) تصديق عقلي
تصديق عقلي از شناختهاي تصديقي بوده و بعد از دو شناخت فوق است؛ مثل کشف مفاهيم کلي يا کشف قوانين کلي و يا مثل كشف ذيمقراطيس، اتم را كه از طريق آثار جسم کشف کرد. بدين ترتيب كه مثلاً ديد در گرما، جسم بزرگ و در سرما، جسم كوچك ميشود. اين رابطه عقلاً نشان ميدهد كه اجسام، از ذراتي كوچك تشكيل شدهاند. كه در گرما اين ذرات كوچك از هم دور و در نتيجه جسم بزرگ، ميشود. در سرما نيز اين ذرات بههم نزديك و جسم كوچك ميشود. مثال ديگر مانند تصديق بهوجود خدا که عقلاً از طريق نظم جهان حاصل ميشود.
4) شناخت تصديقي از طريق وحي در فرستادگانالهي
دو تصديق نخستين (تصديق حسي و تصديق شهودي دروني) از نخستين شناختهاي تصديقي هستند؛ اما دو شناخت تصديقي سوم و چهارم؛ در رتبه بعدي قرار دارند؛ به استثناي وحي (براي خود پيغمبري كه بهاو وحي شده) كه از شناختهاي نخستين براي پيغمبران است. أُمّت پيامبران که وحي را ضميمه معجزه و برهان و نيز اعتماد به كسي كه امين خدا است، ميپذيرند.نقد مكتب ارسطوئي: سابقاً گفتيم كه در مقابل مكتب سوم كه واقع گرا است و سقراط هم بهآن معتقد است، مكتب حس گرائي وجود دارد. كه شناخت را به شناخت حسي منحصر ميداند. «مكتب ارسطوئي» كه به شناخت عقلي معتقد است، لكن «سرچشمه نخستين شناخت را تنها منحصر به شناخت حسي ميداند».ارسطو خود به شناخت عقلي قائل است، اما مبدأ نخستين شناخت تصوري را تنها حس ميداند و بس. او ميگويد: اولين شناخت انسان، حسي است و بعد با تأملات عقل به شناختهاي ديگر هم ميرسد. لذا بر اساس نظر ارسطو: جهان، همين جهان محسوس است؛ چون شناخت نخستين ما، همين شناخت حسي است؛ اما عقل اين دو را با هم مقايسه ميكند، مشتركات را برميگزيند و يک كلي ميسازد و غير کلي. بنا به نظر ارسطو، اگر يك مبدأ نخستين تصوري (براي تصورات ما) بيشتر وجود نداشته باشد، ما در شناخت خداي نامحسوس درمانده ميشويم؛ زيرا تنها «شناختهاي نخستين»، حاكي از واقعيت خارجياند؛ لذا «ارسطو» هم كه مبدأ نخستين شناخت را منحصر به حسن ميداند، ميگويد: «بالاخره خدا هم (محسوس است و) در يك مكاني هست». عالم يك علتي ميخواهد که علت هم محسوس است در نتيجه بر اساس فلسفه ارسطوئي خداي نامحسوس قابل شناخت نيست.اشكال ديگر بر نظريه ارسطوئيان اين است كه: چون مبدء نخستين شناخت را تنها تصورات «حسي» ميدانند، لذا موجود مطلق را به واجب و ممكن، تقسيم ميكنند سپس موجود مطلقي كه شامل واجب و ممكن ميشود را هم به جوهر و عرض تقسيم ميكنند. به عبارت ديگر نزد ارسطو واجب الوجود هم از شمول نام جوهر و عرض خارج نيست. ارسطوئيان متأخر خصوصاً برخي از مسلمانان، گفتند: خدا جوهر نيست. لذا فلسفه ارسطو را اصلاح كردند. آنها گفتند: تنها موجود ممكن ميتواند به جوهر و عرض تقسيم شود نه موجود مطلق؛ اما ارسطو خدا را هم داراي جسم ميدانست و هم داراي جوهر.اشكال ديگري كه به نظريه ارسطو وارد است، اين است که در فلسفه ارسطو، روح، صورتي است كه بر ماده و جسم وارد ميشود. در اين حال، روح، خاصيتي است از ماده و جسم؛ ولي ارسطوئيان مسلمان، نظريه ارسطو را با نظر افلاطون جمع كردند تا با اسلام هماهنگ گردد؛ اما باز هم مشكلاتي بهوجود آمد. از جمله اين كه چگونه چنين روحي، فوق زمان و مكان، با جسم ارتباط برقرار ميكند.اشكال ديگر بر فلسفه ارسطو تعميم سنخيت به فاعل مختار است. ارسطو سنخيّت را در هر عليّتي، لازم ميداند، حتي در فاعل مختار، حتي در خدا؛ در نتيجه اين اشكال پيش ميآيد كه اگر خدا قديم است و جهان حادث، پس چگونه خداوند ميتواند با عالم رابطه برقرار كند. چه سنخيتي و شباهتي ميان حادث و قديم است. توضيح اين اشكال، را پيش از اين به طور مفصل بيان کرديم.نتيجه آن که بر اساس اصول و مباني نظريات ارسطوئي، شناخت خدا، به دلايلي كه گذشت، ممكن نيست.
نقد مكتب افلاطون
افلاطون، بر خلاف ارسطو، شناخت عقلي را بعد از شناخت حسي نميداند؛ بلكه آن را بر شناخت حسي مقدم ميدارد. افلاطون ميگويد: عقل ما، همه چيز را ميدانسته، ولي به صورت كليات و مُثُل. آنطور كه در آثار افلاطون و نيز در كتاب ارسطو آمده است، مُثُل افلاطوني معلول خدا و موجودي خارجي، ولي كلي است اصل شناخت ما، كليات و مُثل هستند. اگر بر اساس نظريه افلاطون، شناخت را بر شناخت «جزئي حسي» و «كلي عقلي» تقسيم كنيم، باز «شناخت خدا»، جايگاهي ندارد؛ زيرا شناخت خدا، حسي نيست (چون خدا محسوس نيست) و نيز خدا، كلي هم كه نيست. لذا مُثُلي ندارد تا از طريق مُثل، شناخته شود. گفتني است نزد افلاطون حصول هر شناختي به مُثل باز ميگردد. نظريه افلاطون درباره مُثُل، از اساس باطل است؛ زيرا اگر مُثل را تصورات كلي در نظر بگيريم، در حقيقت يعني تصور كلي در ذهن خدا. حال آن که خدا تصورات ذهني ندارد. اگر هم مُثل را موجودي كلي در خارج بدانيم، باز معلوم است که «كلي نميتواند در خارج با وصف كليت محقق شود، بلكه در خارج، هميشه محسوسات، جزئي هستند. «كلي مثلث» در خارج هيچگاه محقق نميشود. مثلث خارجي، يا قائمالزاويه است، يا غيرقائمالزاويه، يا متساوي الاضلاع، يا غير متساويالاضلاع. پس هيچ كلي با وصف كليت در خارج محقق نميشود. چنين تحققي محال است. پس مُثُل افلاطون، از يک سو محال است، و از سوي ديگر به فرض آن که كسي آن را بپذيرد، باز شناخت خدا به وسيله مُثُل ممكن نيست. علاوه بر اينها با توجه به تعميم شرط «سنخيت» در همه علت و معلولها در ربط موجودات حادث با خداي قديم (حتي در «فاعل مختار» و «خدا»)، بر اساس نظريه افلاطون نيز، اثبات خدا امکانپذير نيست. پس «مكتب شناختي كه شناخت خدا در آن محال است»، به مكتب حسگراهاي مطلق، اختصاص ندارد؛ بلكه مكتب ارسطويي يا افلاطوني را نيز در برميگيرد. - تنها مكتبي كه صحيح است و شناخت خدا براساس آن ممكن ميشود، شناخت معرفتي واقع گرايان، همچون سقراط و جان لاك است؛ لكن همه «تاريخ نويسان فلسفه»، مكتب سقراط را با مكتب افلاطون مخلوط ميكنند. نظر «افلاطون» به مُثُل و نظريه تذكار مشهور است. براساس اين نظريه ما علوم را از قبيل ميدانستهايم و در اين دنيا با ديدن و احساس جزئيات، تنها به ياد آن ميافتيم.ارسطو صريحاً ميگويد: سقراط، نظرية تذكار را قبول نداشت. اين يعني که نظريه سقراط با نظريّه افلاطون در شناخت، مختلف است؛ همچنانكه نظرية سقراط نيز با نظرية ارسطو متفاوت است.با مراجعه به آثار افلاطون كاملاًروشن ميشود كه سقراط نظريّه تذكار افلاطون را قبول نداشته است. سقراط همچون جان لاك، سرچشمه نخستين شناخت را منحصر به «تصورات حسي بيروني» و «تصورات شهودي دروني» ميداند. او تصديقات نخستين را هم منحصر به همين دو نوع تصديق منحصر ميداند كه تصديقات عقلي و غيره پس از اين دو است.
مكتب سقراط
- سقراط، مبدأ نخستين تصورات را دو تا ميداند: يكي تصور «محسوسات خارجي» كه ناشي از حس ميباشد، و ديگري، «تصور فاعل انديشه از خودش» كه تصوري شهودي دروني است. بر اساس نظريه سقراط، شناخت خدا ممكن است، زيرا تصور ما از وجود خودمان، شناختي حسي نيست. شهودي است. تصور ذهن انسان از خودش، محسوس نيست؛ بلکه شهودي است. در نتيجه موجودات منحصر به محسوسات نيستند. من با تصوري نخستين از «موجودي نامحسوس» كه من فاعل انديشه باشم، ميتوانم به تصور خداي نامحسوس، كه نظم جهان از آثار اوست و علت آگاه جهان است، راه پيدا كنم.تصورات نخستين كه حاكي از واقعيت خارجي هستند، منحصر به تصور محسوسات نيست. تصورات شهودي دروني هم كه از تصورات نامحسوس بهنام ذهن و فاعلانديشهاند، از تصورات نخستين و حاكي از موجودي واقعي هستند. لذا موجودات واقعي و خارجي، به محسوسات منحصر نميشوند.در فلسفه جديد، افرادي همچون هيوم و كانت، رسوباتي از فلسفه ارسطوئي را به خود گرفتهاند. اينجها هم مبدء نخستين شناخت را، تنها حس ميگيرند؛ همچنانكه به سنخيت علت و معلول، حتّي در فاعل مختار، قائلند؛ لذا اين ها نيز در شناخت فاعل مختار و نيز شناخت خدا، درماندهاند.
پيرهون
در قرون وسطي، مكتب فلسفي و شناختي جديدي احداث نشد. پيش از اين پروتاگوراس سوفسطائي از فلاسفه قديم، اگرچه شناخت را در شناخت حسي منحصر ميدانست، اما تنها در محسوسات، شك ميكرد. بعدها آقاي پيرهون آمد و شك در عقليات را هم بر آن افزود. پيرهون ميگفت: عقليات هم، پايه محكم ندارند در قرون جديد هم كشفيات علمي بسياري، نظريات ارسطو و افلاطون را باطل اعلام كرد؛ مثل نظريه منظومه شمسي. ارسطو به منظومه شمسي معتقد نبود. پيش از او فيثاغورس گفته بود: زمين به دور خورشيد ميچرخد، ولي كسي جرأت نميكرد نظر فيثاغورس را مطرح كند. نظر ارسطو كه منكر نظريه منظومه شمسي، بود قرنها حاكم بود. بطلان نظريّه ارسطو و بطلميوس در قرون جديد آشكار شد.
مثال ديگر
عناصر بسيط جهان نزد ارسطو چهار عنصر بود: آب، هوا، خاك و آتش. نظريّه ارسطو با نظر جابر بن حيان شاگرد امام صادق عليهالسلام باطل شد. الان تعداد عناصر را بيش از صد و چهارده عنصر ميدانند كه اصل همه آنها اتم است. اصل اتم نيز به الكترون و پروتون برميگردد. نظريه ارسطو يكي پس از ديگري باطل شد علوم تجربي جديد که روي کار آمد، باعث شد تا كل فلسفه ارسطوئي و افلاطوني از درجه اعتبار ساقط شود. لذا برخي آموختن آن را جهل خواندند. ميگفتند: اگر كسي ميخواهد جهلش افزايش پيدا كند، فلسفه قديم يونان را بخواند. اين در زماني بود كه فلسفه هيچ دفاعي از خود نداشت و مردم تنها به پيشرفتهاي علوم تجربي جديد، علاقمند ميشدند. با سقوط عقليات، بناي اعتقاد به خدا، اخلاق و فلسفة اخلاق نيز سقوط كرد. لذا يك حالت بيايماني در غرب، حاكم شد. در چنين عصري دكارت آمد. او با قبول تمام شكها و ايرادها، از نو پايهجديدي براي فلسفهاي نوين گذاشت. او گفت: قبول ميكنم كه در محسوسات شك بهوجود ميآيد. همچنين ميپذيرم که عقليات كه هربار توجه به مكتبهاي فلسفي عقلي مختلف، متفاوت است، هم ديگر را باطل کرد، او با هم متعارضند و مشكوك؛ اما من تصميم گرفتم تا جايي كه ممکن است شك كنم. شك کردم تا ببينم آيا جايي هست که متوقف شوم يا نه؟ ديدم بلي، به مرحلهاي رسيدهام كه نميتوانم شك كنم و آن شك كردن در خود شك است. آيا شك دارم يا ندارم؟! قطعاً شك دارم! انسان، شك ميكند، ميانديشد. من در انديشه خود شك ندارم. بعد از آن، اگر من نبودم كه نميتوانستم شك كنم؟! نميتوانستم بيانديشم! پس اين كه «شك ميكنم، ميانديشم»، يقيني است. به عبارت ديگر «اينكه من ميبينم آيا ميشود من نباشم و ببينم، باز خود ديدن، يقيني است، گرچه رؤيا باشد يا سحر شده و ديده شدهاي در خارج نباشد. باز اگر همه عالم خيال باشد و حرف سوفسطائيدرست باشد، نميشود من خيال كننده نباشم و خيال كنم که هستم. من انديشنده محال است كه نباشم، ولي خيال كنم هستم و ميانديشم. اين همان نظريه دكارت است بعضي كه ميگويند دكارت خواسته از فعل انديشه به فاعل انديشه پيبرد، اشتباه ميكنند خير، دكارت ميخواهد بگويد: من همانطور كه نميتوانم بگويم شك ندارم، نميتوانم بگويم نميانديشم و نميتوانم بگويم من نيستم. چون به خود و انديشهام، علم بيواسطه شهودي (علم حضوري) دارم. - دكارت براي سرچشمه نخستين شناخت، تصورات سومي هم قائل است. تصور ديگر كه از طريق حسيا شهود نيامده و من دارم. اين تصور عبارت است از «تصورهاي فطري»؛ مثل تصور من از خدا. دكارت ميگويد: تصور خدا را نه از راه شهود خود و نه از راه حسي، نميتوانيم بهدست آوريم. تصور خدا، تصوري فطري است؛ از آنجا که تصور فطري از طريق حس يا شهود نيامده، لذا خودش بر وجود خدا دلالت ميكند؛ زيرا خداوند تصور خودش را در درون ما، همچون مهري كه سازنده كالا بر كالايش ميزند، (بطور ما قبل تجربي) نهاده است.
توضيح
فلسفه دكارت نسبت به فلسفه قديم، دو ويژگي عمده دارد و به همين دليل بر تمام فلسفة بعد از خود، حاكم است:1 - يكي اينكه فلسفه قديم، دچار شك شد؛ اما بر مبناي دكارت در شك خود، آنقدر پيش رفت تا به يقين رسيد، آن هم يقين غير قايل تشكيك، به عبارت ديگر دکارت، بحث از موجود را به بحث از شناخت و يقين، تبديل كرد.2ـ فلسفه دکارت تفكر در مورد بيرون، كه مورد علاقة فيلسوفان قديم (و قبل از خود) بود را به تفكر در مورد درون، تبديل كرد به مسأله «شناخت» كه در درون انسان رخ ميدهد، را همچون تشريح بدن يک انسان، تشريح کرد كار دکارت براي فيلسوفان بعدي سرمشق شد. فلاسفه بعدي آموختند كه براي «شناختمناسب، نسبت به بيرون»، اول بايد به «شناخت درون»، اطمينان داشته باشند. دکارت در واقع يك علم بزرگتري را پايه گذاري کرد. بعد از دكارت، جانلاك همين راه را رفت. البته جان لاک شناخت فطري را نپذيرفت. دكارت گفت: براي پيدايش شناخت فطري هيچ راهي نيست جز اين كه بگوئيم: خدا اين كار را كرده است. به قول دکارت، خدا مهر خود را در درون ما زده است تا معلوم شود، انسان، ساخت خدا است. اما جانلاك اين نظريه دكارت را، در فطري بودن بعضي از تصورات رد كرد؛ هر چند بقية اصول فلسفة دكارت را پذيرفت.جانلاك، گفت: براي شناخت خدا به كمك عقل، از همين درون نتيجه ميگيريم، كه من فاعل انديشه، موجودي نامحسوس و فاعل مختارم. پس خدا را هم ميتوانيم تصور بكنيم. ما از درون، خود را فاعل مختار ميبينيم انسان فاعل مختار است. وقتي، رفتار فاعل مختار را ميبينيم، نتيجه ميگيريم كه در نظام خلقت هم، با اين همه نظم و كمال، بايد يك فاعل مختاري باشد كه اين عالم را به احسن وجه ساخته است. حكيم هميشه كار خوب و زيبا انجام ميدهد پس ما از تصور دروني خود به كمك عقل ميتوانيم به تصور خدا هم برسيم. لزومي ندارد تصور خدا را فطري بدانيم. خداوند به زنبور عسل، عقل نداده، و تنها غريزه و علم فطري داده است. خدا به انسان نيز عقل داده اما لازم نيست كه به او مانند زنبور عسل، علوم فطري را هم بدهد. جان لاك شناخت فطري دكارت را رد كرد.هيوم به «خداشناسي دكارت» حمله كرد و گفت: مبدأ نخستين تمام تصوراتم، حس است.غربيها كانت را در زمره عقلگراها ميدانند در حالي که كانت، تصور نخستين را، به حس، منحصر ميداند. (يعني ماده نخستين را منحصر به حسن ميداند گرچه صورت شناخت را در مقولات ما قبل تجربي ميداند) کانت مقولات را در چهارچوب شناخت حسي ارائه ميدهد؛ لذا براي شناخت خدا، مشكل دارد.سيد محمد رضا علوي سرشکي