تأثير مباني كلامي اشعري بر تفكر عرفاني مولوي در دو مسأله عموميت اراده خداوند و كسب
نويسنده: ناصر گذشتهچكيده
مؤلف در اين مقاله ضمن بررسي ميزان تأثير مكتب كلامي اشعري بر مباني عرفاني مولوي و تبيين دو اصل مهم و پيچيده از اصول عقايد اشعريان نشان دادهاست كه دريافتِ درست نكتههاي دقيق و ظرافتهاي ادبيات عرفاني در اسلام بي آگاهي از زمينههاي انديشههاي كلامي دشوار و گاه غير ممكن است، نيز نشان داده كه چگونه انديشههاي مكتبي كلامي ميتواند شالوده مكتبي عرفاني را پي ريزي كند.كليد واژهها: عام بودن اراده خدا، كسب، جبر، اختيار، تلقي معتزله و اشاعره از خداوند، قدر.پيش از هر چيز گفتن اين مقدمه لازم است كه با اينكه همه مسلمانان به خداي واحد معتقدندو توحيد يكي از اركان و اصول اساسي اعتقاد يك مسلمان را تشكيل ميدهد ولي مكتبهاي كلامي متفاوتي كه در طول تاريخ اسلام در درون جامعه مسلمانان به وجود آمده، آشكارا نشان ميدهد كه تلقيهاي كاملاً متفاوت و حتي متضادي از ذات، صفات و افعال خداوند در بستر باورها و انديشههاي متكلمان و به تبع آنان ميان همه مسلمانان وجود دارد. به عبارت ديگر سيمايي كه طرفداران اصالت عقل يا عدليه خاصه معتزله از خداوند ترسيم ميكنند با سيمايي كه سنّت گرايان و به اصطلاح طرفداران اصالت نقل از خداوند مطرح ميكنند تفاوت اساسي دارد. در اين ميان مكتبهاي گوناگون فلسفي و عرفاني نيز هر يك سيماي خاصي از خداوند در باورها و انديشههايشان ارائه كردهاند.آنچه اين مقاله در صدد تبيين آن است، اين است كه تلقي مولانا جلالالدين بلخي از خداوند شباهت بسياري با تصوري دارد كه ابوالحسن اشعري از خدا مطرح كردهاست. گر چه اشعري نيز به نوبه خود از تلقي اصحاب حديث از خداوند بسيار الهام گرفته است. ما براي شناخت و بررسي سيماي خداوند در مثنوي، نخست بايد به شناخت دقيقي از تلقي اشعري از اين مسأله دست يابيم و جزئيات آن را مورد مطالعه قرار دهيم و سپس با نقل شواهد و ابياتي از مثنوي و مقايسه آنها با باورهاي اشعري در دو موضوع مورد بحث، به اثبات اين مطلب بپردازيم كه در واقع طرحي كه اشعري در دو مسأله اراده خدا و كسب ارائه كرده همچون بذري بوده كه در بستر مكتب عرفاني مولانا برجسته ترين نكتههاي عرفاني از آن روييده و به بار نشستهاست. بايد اعتراف كرد كه توضيح اين مسأله در چار چوب يك مقاله نميگنجد و اين نوشته جز يك طرح در اين زمينه نيست. نميتوان از اين امر غافل شد كه مكتبي كه اشعري بنياد نهاد، در واقع واكنشي در برابر معتزله بود. در واقع آنچه بيش از هر چيز موجب رويگرداني وي از معتزله گرديد و انگيزهاي شد كه وي تفكر نويني در باره خداوند ارائه كند اين بود كه پس از سالها اعتزالي گري و غور و تأمّل در مكتب اعتزال، تصور معتزله از خداوند به هيچ روي او را راضي نميكرد و چنين مييافت كه اين تلقي با خدايي كه كتاب و سنت ترسيم ميكند، فاصله بسياري دارد. او چندان از باور معتزله در اين مورد بر آشفته بود كه سالها پس از آنكه از اين مكتب رويگردان شد آشكارا نوشت و اعلام كرد كه تصوري كه معتزله از خداوند دارند بسيار نادرست و دور از سبيل هدايت است، چرا كه آنان موجودي سفيه را به عنوان خدا در نظر گرفته و همه مسائل كلامي خود را از اين تصور خاص استنتاج كردهاند (اشعري، اللمع، 56 ـ 57).بنابراين براي بهتر فهميدن تصور اشعري از خداوند بايد نخست به طور اجمال به بررسي تصور معتزله بپردازيم.روش معتزله در الهيات با اينكه با شيوه فيلسوفان در اين باب تفاوتي مبنايي دارد، اما در نهايت همانند آنهاست. همه مسائلي كه معتزله مطرح كردهاند بر محور عقل دور ميزند و طبعا تصور ايشان از خدا بدان گونه است كه عقل تجويز و تصويب ميكند. اگر تصوري را كه معتزله از ذات و صفات خدا دارند با تصور فيلسوفان نو افلاطوني اسكندراني مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه معتزله در واقع انديشه تازهاي در اين مورد ارائه نكردهاند. در اين مكتب ذات خدا را چندان نميتوان با صفات اثباتي وصف كرد و در اين باره با او صاف سلبي سخن ميگويند: خدا جسم نيست؛ ماده نيست؛ كثرتي ندارد؛ تقسيم پذير نيست؛ شبيه به انسانهانيست؛ محسوس نيست و در دنيا و آخرت با چشم سر ديدهنميشود (ابوالقاسم بلخي، 63؛ خياط؛ 5؛ اشعري، مقالات، 155). در مورد صفات خداوند مثل قادر، عالم، سميع، بصير، حيّ، رزّاق...معتقدند كه آنها هيچ تمايزي از هم ندارند و حتي هيچ تمايزي از ذات ندارند. ذات خدا همان علم و قدرت و سمع و بصر و حيات است و علم و قدرت و ساير صفات در واقع همان ذات خداست. خدا هيچ شباهت و سنخيتي با هيچيك از آفريدههايش ندارد. معتزله در مورد عينيت ذات و صفات چندان تأكيد ورزيدهاند كه برخي از صاحب نظران در باره آنان گفتهاند كه آنان با اين گفتهها صفات خدا را نفي ميكنند و هيچ صفتي براي او قائل نيستند (همان، 484 ـ 486؛ شهرستاني، ملل، 1/49؛ همو، نهاية، 180).نظر معتزله در مورد افعال خداوند نيز بر محور عقل دور ميزند. در اينجا اينان براي توضيح اعتقادشان در باره كارهاي خداوند، بيشتر احكام عقل عملي را معيار و ملاك قرار ميدهند. در واقع در همين جاست كه تصور آنان از خداوند بيشتر رخ مينمايد. اگر بخواهيم دور از اصطلاحات و به طور ساده اين مطلب را بيان كنيم بايد بگوييم كه عقل ما كارها را به دو دسته «خوب» و «بد» تقسيم ميكند و حكم ميكند كه كارهاي خوب را «بايد» انجام داد و از كارهاي زشت «بايد» پرهيز كرد. حتي قرآن و سنت و به طور كلي شريعت در بسياري از موارد احكام خوب و بدِ تازهاي را مطرح نكرده و تنها حكم عقل را تصويب نمودهاست. خداوند نيز كارهايش به همين صورت است يعني كارهايي كه عقل آن را خوب و لازم ميداند «حتما» انجام ميدهد و كارهايي را كه عقل بد وزشت ميانگارد «هر گز» انجام نميدهد. معتزله در اينجا «عدل الهي» را دقيقا به همين معنا ميدانند كه خدا كارهايش را با توجه به احكام عقل عملي انجام ميدهد (قاضي عبدالجبار، «طبقات المعتزلة»، 139؛ همو، شرح الاصول، 301 ـ 302). ايشان قواعد بسياري از اين اصل استنتاج كردهاند: يكي از قواعدي كه از اين اصل ريشه ميگيرد اين است كه كارهاي زشتي را كه انسانها انجام ميدهند نميتوان و نبايد به خدا نسبت داد، بلكه انسانها خودشان هستند كه با آزادي و اراده و انتخاب و اختيار خودشان كارهاي خطا و زشت را انجام ميدهند. در واقع اگر انسانها مجبور بودند و خدا انجام دهنده همه كارها بود، در آن صورت ميبايست كارهاي زشتي را كه انسانها مرتكب ميشوندبه خدا نسبت دهيم و بگوييم خدا ظلم ميكند، دروغ ميگويد، حق كشي ميكند، سرقت ميكند، قتلميكند و... در صورتي كه عقل انجام دادن اين كارها را زشت ميداند. نتيجه اينكه از آنجا كه خداوند هر گز كار زشت مرتكب نميشود، در نتيجه بايد گفت كه اين كارها به خود انسانها برميگردد و خود آنان هستند كه منشأ اين كارها ميباشند (همان، 302، 323 - 332). بدين قرار معتزله چنين نتيجه گيري ميكنند كه انسانها مختار آفريدهشدهاند و با اين ويژگي است كه دست به كارهاي زشت يا خوب ميزنند. برخي از معتزله از تفويض دم زدهاند و گفتهاند كه امور انسانها يكسره از قلمرو اعمال قدرت و دخالت خداوند بيرون است و خدا همه كارها را در حوزه فرد يا اجتماع انساني به خود آنها واگذار كردهاست و انسانها مكلفند كه كارهاي خوب بكنند و از كارهاي بد اجتناب نمايند (اشعري، همان، 549، قس: 510).معتزله حساب و كتاب اخروي را نيز بر اساس همين نظام تكليف مبتني ميدانند و در واقع در اينجا نيز با بكار بردن مباني عقلي به اين نتيجه رسيدهاند كه سعادت يا شقاوت يك شخص در آخرت دقيقا بر پايه يك نظام رياضي گونه نهاده شدهاست. خدا تعداد گناهان و تعداد كارهاي خوب را خواهد شمرد و هر كدام كه تعدادش بيشتر بود، شخص مكلف را بر اساس آن به بهشت يا جهنم ميبرد. عبادت هم يعني تكليف، به عبارت ديگر عبادت يعني اينكه انسانها با انجام كارهاي شاق و رياضت گونه، در نامه اعمال خود ثوابهاي بيشتري ثبت ميكنند تا در نهايت، تعداد ثوابهايشان بيشتر شود و به بهشت كه همان سعادت اخروي است راه يابند. از ديدگاه اينان، خداوند حسابگر دقيقي است و به هيچ وجه كسي را كه تعداد خطاهايش بيش از ثوابهايش باشد نميبخشد و به بهشت نميبرد. اگر كسي به جهنم برود به جايي رفته است كه هيچ راه باز گشتي برايش متصوّر نيست. در اينجا در واقع، مكلفان با خدا داد و ستد ميكنند و دائم كاري انجام ميدهند تا عوضش را از خدا بگيرند. خداوند هم هيچ عوضي را بدون انجام يك كار شاقّ به كسي نميدهد ( دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، ذيل احباط).آنچه به طور اجمال در باره معتزله گفتيم در واقع فشرده بحثهايي است كه آنان در قالب سه اصل «توحيد» ، «عدل» و «وعد و وعيد» مطرح كردهاند. به آساني ميتوان از لابلاي اين مطالب به تصريح و يا به طور ضمني تصويري را كه معتزله از خداوند دارند، دريافت. اگر بخواهيم در مورد تلقي اينان از خداوند، از تشبيهي عوامانه استفاده كنيم، آنان خداوند را مانند پدري ميبينند فوق العاده آگاه و قدرتمند كه از ريز و درشت كارهاي فرزندانش مطلع است و به آنان گفته كه گرد كارهاي زشت نگردند كه در اين صورت تنبيه خواهد شد و حتما كارهاي خوب انجام دهند كه تشويق خواهندشد. پارهاي از فرزندان، اين توصيهها را به كار ميبرند و عملي ميكنند ولي برخي ديگر آنچه را كه او خواسته انجام نميدهند. پدر هم با اينكه ميداند كه برخي از فرزندانش راه فساد و تباهي را پيشه كردهاند، به كار آنان دخالت نميكند. تنها ريز اين كارها را در جايي ثبت و ضبط ميكند تا روزي بچههاي بد كار را به سزاي اعمالشان برساند و به فرزندان خوب جايزه بدهد. تصور معتزله از خداوند، به همين شكل است. يعني خدا كارهايي از انسانها خواسته ولي همه آنان به اين خواسته جامه عمل نپوشاندهاند و برخي سر پيچي كرده و ميكنند. از طرف ديگر، خداوند انسانها را از انجام كارهايي باز داشته اما ميبينيم كه تنها عدهاي به كارهاي نهي شده اعتنا كرده و به فرمان او گردن نهادهاند. اما برخي ديگر خواست او را عملي نكرده و نميكنند، يعني كارهاي زشت انجام ميدهند. پس در مييابيم برخي از چيزهايي كه خدا خواسته عملي نشده و به اصطلاح، اراده خدا فرا گير نيست. مسأله ديگري كه تصوير معتزله را از خدا نمايان ميكند، مسأله اصلح است. از نظر آنان خدا هميشه در حق انسانها با رعايت اصلح رفتار ميكند و مصلحت يكايك انسانها را رعايت مينمايد. مثلاً زيد فرد مؤمني است امّا اگر تا شش ماه ديگر زنده بماند كافر خواهد شد. در اينجا خدا «بايد» مصلحت او را رعايت كند و او را بميراند تا او در حال كفر نميرد. يا عمرو آدم كافري است اما اگر تا يك سال ديگر عمر كند مؤمن خواهد شد. در اينجا عقلاً لازم ميآيد كه خدا او را تا يك سال ديگر زنده نگه دارد تا او در حال ايمان از دنيا برود (اشعري، همان، 249، 555 ـ 557؛ قاضي عبدالجبار، همان، 301، 302، 305، 307).تلقي اشعري از خداوند
ابوالحسن اشعري كه خود تا حدود چهل سالگي يعني تا حوالي 300 ه·· .ق. از پيروان مكتب معتزله و از مريدان ابوعلي جبائي بود، يكباره جنجال آفريد و بيپروا اعلام داشت كه معتزله دچار گمراهي شدهاند و از مذهب آنان برگشت. او در واقع تصور معتزله را از خدا نميپسنديد و اين امر او را سخت پريشان خاطر كرده بود. او كوشيد تا با بازگشت به عقايد اصحاب حديث و سنت گرايان، تصوير تازهاي از خداوند ارائه دهد كه منطق با كتاب و سنت باشد . اشعري در وهله اول كوشيد تا عقلمداريِ افراطيِ معتزله را كنار بگذارد. از سوي ديگر، عقل ستيزي و تفكر گريزيِ اصحاب حديث چندان برايش خوشايند نبود (نك: اشعري، استحسان الخوض في علم الكلام). او به تفكر و تعقل بها داد، اما تعقلي كه در چار چوب كتاب و سنت سير ميكند. اما وي با اينكه يدي طولا در فلسفه داشت و مكاتب فلسفي را خوب ميشناخت و آثاري نيز در اين زمينه پديد آوردهبود، فلسفه و استدلالها و شيوههايش را كنار گذاشت و كوشيد تا با تعقل در محدوده كتاب و سنت، تصويري تازه از خدا كه مبتني و منطق با شريعت و نقل باشد، در قالب مكتبي جديد ارائه كند. تصوّر اشعري از خداوند كاملاً با تلقي معتزله تفاوت دارد و اين دو در واقع دو تصويرِ كاملاً متضاد و متعارض از خداوند دارند.اشعري در مورد ذات خدا تلقّي تنزيهي نو افلاطونيان را نپذيرفت. باور او در مورد ذات خدا اين بود كه كه او در روز قيامت براي مؤمنان قابل رؤيت است و ديده خواهد شد(شعري، اللمع، 61 ـ 68). در مورد صفات نيز بر آن بود كه معتزله منكر صفاتند (همو، مقالات، 484 ـ 486). از نظر او صفات خدا از ذات او متمايزند چرا كه اگر تمايزي ميان آن دو وجود نداشت، ديگر سخن گفتن از صفات بيمعنا ميشد. او بر آنست كه صفات خدا نه عين اوست و نه غير او (اشعري، اللمع، 26 ـ 31). در ميان صفات خدا، «مشيّت» محوريترين نقش را در دستگاه كلاميِ اشعري دارد.اما مسألهاي كه بيش از هر چيز، تصور اشعري را از خدا نمايان ميكند، مبحث افعال خداست كه رابطه مستقيمي با مشيت او دارد. در اينجا به دو بحث «عام بودن اراده خداوند» و «كسب» از ديدگاه اشعري كه از مسأئل مورد بحث در مبحث افعال الهي است اشاره ميكنيم و به مقايسه اين مباحث با آراء مولوي در مثنوي ميپردازيم.عام بودن اراده خدا
بر خلاف معتزله كه اراده خدا را عام نميدانستند، اشعري معتقد است كه ريز و درشت همه كارها به اراده خداست. از افتادن برگي از درختي در دورترين نقاط عالم گرفته تا افتادن قطره شبنمي از برگ نيلوفري در سرزمينهاي گمشده دنيا؛ از كوچكترين كارهاي زشت انسان گرفته تا بزرگترين ثوابهاي او، همه و همه به خواست خدا و فعل اوست. به طور كلي همه رويدادهايي كه در عالم رخ ميدهد، خدا خواسته كه روي بدهد و بر عكس، كليه اموري كه در اين عالم رخ نميدهد باز هم خواسته كه رخ ندهد. به عبارت ديگر، اراده خدا فرا گير است.»(همان، 47 ـ 49). اشعري ميگويد: «روا نيست كه در قلمرو سلطنت خدا چيزي روي دهد كه بر خلاف خواسته اوست، چرا كه اگر چنين امري رخ دهد، دو تالي فاسد دارد: يا بايد براي خدا سهو و غفلت قائل باشيم و يا اينكه او را متصف كنيم به سستي و ناتواني از رسيدن به آنچه ميخواهد. اينك اگر معتقد باشيم كه اتّصاف خداوند به چنين وصفهايي روا نيست، در اين صورت بايد محال بدانيم كه در قلمرو سلطنت خداوند امري پديد آيد كه او نميخواسته است (همان، 48 ـ 49). اشعري براي تبيين اين عقيده، مثال ديگري ميزند و ميگويد: «فرض كنيد انساني چندان قوي باشد كه هر چيزي كه بخواهد بيدرنگ آن چيز برايش مهيّا ميشود و چون چيزي را نخواهد، آن امر پديد نميآيد. اينك اين شخص را با آدمي مقايسه كنيد كه چيزي را ميخواهد ولي عملي نميشود و يا ميخواهد چيزي پديد نيايد ولي آن امر رخ ميدهد. اكنون ميپرسيم كه كداميك از اين دو شخص لايق متصف شدن به صفت اقتدار است؟» (همان، 50). در مورد خدا نيز امر به همين منوال است. به هر حال، خداي معتزله از نظر اشعري به اربابي ميماند كه كنيزان و غلامان خود را آزادانه به حال خود رها كرده و با اينكه از عمل شنيع زنا سخت نفرت دارد و در عين حال توانايي جدا كردن آنان را از يكديگر دارد، هيچ عكس العملي نشان نميدهد و به كارشان دخالت نميكند (همان، 56 - 57).بدين سان از نظر اشعري، همه امور به خواست و مشيت خدا انجام ميشود. اگر كسي مؤمن شده خدا خواسته كه مؤمن بشود و اگر كسي كافر شده، از ازل مقّدر بوده كه كافر شود. اشعري ميگويد: «خدا اگر بخواهد ميتواند به كافران لطفي نمايد كه آنان ايمان آورند. البته در اينجا نميتوان گفت كه «پس خداوند نسبت به كافران بخل ورزيده است» زيرا بخل در جايي مصداق پيدا ميكند كه شخصي كاري را كه بر عهده اوست انجام ندهد ولي خداوند از سر تفضّل لطف ميكند و شخصي را به نعمت ايمان مفتخر مينمايد. در اين صورت اگر به كسي تفضّل نكند، اين كار بخل به حساب نميآيد.» (همان، 115 ـ 116: ابن فورك، 124 ـ 125).در اينجا تأثير اين تلقي اشعري از خداوند را آشكارا بر روي مباني عرفاني مولانا جلال الدين بلخي ميتوان مشاهده كرد. از آنجا كه باورهاي عرفاني اين عارف بزرگوار در مثنوي در قالب داستان طرح شده، از لابلاي همين داستانها ميتوان به اين انديشهها پي برد. شيطان سراغ شخص عابدي رفت كه مدتها اللّه اللّه ميگفت و با حلاوت اين ذكر جان خود را شيرين ميكرد. شيطان به او گفت كه كارت بيهوده است چون هيچ پاسخي از جانب خدا تا كنون برايت نيامدهاست و هيچ لبيكي نميشنوي. او دل شكسته شد و در همان حال به خواب رفت. در خواب حضرت خضر را ديد و از او پرسيد كه چرا ديگر ذكر نميگويي، آيا از اين كار پشيمان شدهاي؟ عابد پاسخ داد كه با اين همه ذكر و دعا تا كنون هيچ لبيكي از خدا نشنيدهام و بيم آن دارم كه خداوند از در گاه خويش مرا رانده باشد. خضر به او گفت كه در خيال باطلي هستي، چرا كه اگر ما تو را نخواندهبوديم و نخواستهبوديم كه تو به عبادت و دعا بپردازي، تو هر گز نميتوانستي ما را بخواني و در واقع زير هر يك از اللّه گفتنهايِ تو لبيك ما نهفته است و ما لبيك را پيشاپيش گفتهايم. بدين سان آن دسته از انسانها كه از نعمت دعا و راز و نياز با خدا محرومند، در حقيقت خداوند است كه آنها را از اين نعمت محروم كردهاست. در واقع دعا كننده خداست و اجابت كننده نيز خداست.
تا كه شيرين ميشد از ذكرش لبي
اين همه اللّه را لبيك كو
چند اللّه ميزني باروي سخت
ديد در خواب او خَضِر را در خُضَر
چون پشيماني از آنكش خواندهاي
زان همي ترسم كه باشم ردّ باب
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
جذب ما بود و گشاد اين پاي تو
زير هر ياربّ تو لبّيكهاست
زآنك ياربّ گفتنش دستورنيست
تا ننالد با خدا وقت گزند
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
آن يكي اللّه ميگفتي شبي
گفت شيطان آخر اي بسيار گو
مي نيايد يك جواب از پيش تخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر
گفت هين از ذكر چون وا ماندهاي
گفت لبيكم نميآيد جواب
گفت آن اللّه تو لبيك ماست
حيلها و چاره جوييهاي تو
ترس و عشق تو كمندِ لطف ماست
جانِ جاهل زين دعا جز دور نيست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
ايمني از تو مهابت هم ز تو
مُصلحي تو اي تو سلطان سخن
گر چه جوي خون بود شيرش كني
اين چنين اكسيرها اسرار تُست
اين چنين مينا گريها كار تُست
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن
كيميا داري كه تبديلش كني
اين چنين مينا گريها كار تُست
اين چنين مينا گريها كار تُست
فهم گِرد آريم و انبازي كنيم
هر الم را در كف ما مرهميست
پس خدا بنْمودشان عجز بشر
ني همين گفتن كه عارض حالتيست
جان او با جانِ استشناست جفت
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
چشم شه از اشكِ خون چون جوي شد
روغن بادام خشكي ميفزود
آب آتش را مدد شد همچو نفت
از هليله قبض شد، اطلاق رفت
جمله گفتندش كه جانبازي كنيم
هر يكي از ما مسيحِ عالميست
گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر
ترك استشنا مرادم قَسْوَتيست
اي بسي ناورده استثنا بگفت
هرچ كردند از علاج و از دوا
آن كنيزك از مرض چون موي شد
از قضا سر كنگبين صفرا نمود
از هليله قبض شد، اطلاق رفت
از هليله قبض شد، اطلاق رفت
اي نهاده هوشها در بيهُشي
بستهاي در بي دلي دلداريي
طوق دولت بسته اندر غلّ فقر
آتش اندر آب سوزان مندرج
دخلها رويان شده از بذل و خرج
زندگيّ ِ جاودان در زير مرگ
زان غذا زاده زمين را ميوهاي
زِبْل گشته قُوت خاك از شيوهاي
با خود آمد گفت اي بحر خوشي
خواب در بنهادهاي بيداريي
توانگري پنهان كني در ذلّ فقر
ضدّ اندر ضدّ پنهان مندَرِج
روضه اندر آتش نمرود درج
ميوه شيرين نهان در شاخ و برگ
زِبْل گشته قُوت خاك از شيوهاي
زِبْل گشته قُوت خاك از شيوهاي
چند پنداري تو پستي را شرف
اين جهان را پر كنيم از خود همي
تاب خور بگدازدش با يك نظر
نيست گرداند خدا از يك شرار
عين آن زهر آب را شربت كند
مهرها روياند از اسباب كين
ايمني روح سازد بيم را
در خيالاتش چو سوفسطاييم
از سبب سوزيش من سوداييم
آخر آدم زادهاي، اي ناخَلَف
چند گويي من بگيرم عالَمي
گر جهان پر برف گردد سر بسر
وزْر او و صد و زير و صد هزار
عين آن تخييل را حكمت كند
آن گمان انگيز را سازد يقين
پرورد در آتش ابراهيم را
از سبب سوزيش من سوداييم
از سبب سوزيش من سوداييم
عاشقان در گهِ وي بودهايم
عشق او در جان ما كاريدهاند
چشم من در روي خوبش ماندهاست
گفت بازي كن چه دانم در فزود
خويشتن را در بلا انداختم
مات اويم مات اويم مات او
در بلا هم ميچشم لذّات او
ما هم از مستان اين ميبودهايم
ناف ما بر مهر او ببريدهاند
چند روزي كه ز پيشم راندهاست
چونك بر نطعش جزين بازي نبود
آن يكي بازي كه بُد من باختم
در بلا هم ميچشم لذّات او
در بلا هم ميچشم لذّات او
رجعتش دادي كه رست از ديو زشت
بر چنين نطعي از و بازي برد
لعنت حاسد شده آن دمدمه
پس ستون خانه خود را بريد
باد آتش را به كشت او بران
تازيانِ خصم ديد آن ريو را
چشم بندي بود لعنت ديو را
آنچنان كادم بيفتاد از بهشت
ديو كه بْود كه ز آدم بگذرد
در حقيقت نفع آدم شد همه
بازيي ديد و دو صد بازي نديد
آتشي زد شب به كشت ديگران
چشم بندي بود لعنت ديو را
چشم بندي بود لعنت ديو را
كوه را از بيخ و از بن بركند
صد بليس نو مسلمان آورد
اين چنين گستاخ ننديشم دگر
و امَبُر ما را ز اخوان رضا
بگذران از جان ما سوء القضاء
پوستين را باز گونه گر كند
پرده صد آدم آن دم بر درد
گفت آدم توبه كردم زين نظر
بگذران از جان ما سوء القضاء
بگذران از جان ما سوء القضاء
كسب
اشعري در مورد مسأله جبر و اختيار، نظر خاصي اختيار كردهاست. او از طرفي با اختياري كه معتزله براي انسان قائل بودند مخالف بود چرا كه آن اختيار، حضور و اقتدار خداوند را در ميان انسانها به شدت كم رنگ جلوه ميداد و ذات حق را اين گونه تصوير ميكرد كه هيچ دخالتي در كار انسانها نميكند و آنان را به حال خود رها ساخته است و انسانها در عالم همه ـ كاره هستند و در بسياري از مواقع به آنچه خدا از آنان خواسته وقعي نمينهند. از سوي ديگر، اشعري با مجبّره نيز سر سازگاري نداشت چرا كه اعتقاد به جبر يكسره مسؤوليت را از انسان سلب ميكند و او را همچون مهرهاي بي تصميم و بي اراده در دستان خداوند قرار ميدهد. اشعري ميكوشد كه در ميان جبر مجّبره و اختيارِ تفويض آساي اهل اعتزال، راه سومي پيش بگيرد كه هم حضور اقتدار آميز خداوند را حفظ كند و هم مسؤوليت انسان را به رسميت بشناسد. او بر آنست كه كسب، راهي است در ميان جبر مجبّره و اختيار معتزله كه مزاياي دو باور را دارد و از نقصهاي آن دو تفكر عاري است. اشعري براي اثبات مسأله كسب چنين استدلال ميكند كه نه كافران و نه مؤمنان نميتوانند كارهايشان را مطابق قصد و هدف خويش انجام دهند - مؤمن با ايمان آوردن خويش، هيچ گاه قصدش اين نبوده كه خود را در معرض كارهاي سخت، بيماري زا و آسيبهاي مختلف قرار دهد و كافر نيز هر گز مرادش اين نبوده كه كارهايش در عالم واقع، زشت و منفور باشد. از طرفي ، فاعلِ حقيقي كسي است كه كاري را كه انجام ميدهد مطابق قصدش باشد. پس فاعل و خالقِ حقيقيِ كارهاي انسانها خودشان نيستند و در واقع خداست كه فاعل و خالقِ حقيقي كارهاي آنان است و انسانها فقط گيرنده و كسب كننده فعل خدا هستند. اينك سؤال اينجاست كه وقتي خدا فاعل و خالق حقيقي افعال انسان است آيا اختيار، انتخاب و ارادهاي براي انسانها باقي ميماند؟ پاسخ اشعري به اين سؤال مثبت است. اشعري ميگويد: همه افعال و حركتهاي انسانها حركتهاي اضطراري و يا به اصطلاح جبري نيست بلكه عمده حركتهاي ما حركتهاي اكتسابي است. او براي روشن تر شدن مطلب مثالي ميزند. مثلاً شخصي را فرض كنيد كه از شدت تب، بدنش به رعشه افتادهاست، رعشه يك حركت اضطراري است چرا كه او نميتواند خود را از اين حركت خلاص كند. اما راه رفتن، نشستن، حرف زدن و حركتها و كارهايي از اين دست، اينها حركتهاي اضطراري نيستند چرا كه مثلاً انسان ميتواند به هنگام راه رفتن از اين حركت خلاصي يابد و آن را متوقف كند. بدين سان به نظر اشعري، انسانها مجبور نيستند و در حوزه افعال خود داراي اختيار و انتخابند، اما اختياري محدود كه در چارچوبِ خلق از طرف خدا و كسب از طرف انسان معنا پيدا ميكند. باري اگر بخواهيم كسب را در يك جمله تعريف كنيم ميتوانيم چنين بگوييم : «قدرتي را كه خداوند در انسان به هنگام انجام فعل ميآفريند، تأثيري دارد كه فعل، با آن تأثير حادث و واقع ميشود. به عبارت ديگر كسب، آن فعلي است كه با آن قدرتِ حادث شده انجام گرفته است (اشعري، همان، 71 ـ 76؛ ابن فورك، 91 ـ 92، 100).مولانا در بخشهايي از مثنوي در مورد نسبت كارهاي انسانها با افعال الهي و قضيه جبر و اختيار دقيقا ديدگاه اشعري را بازگو كرده و توضيح ميدهد. مولانا بر آنست كه جادّة الوُسطي در شريعت از ميان دو امر جبر و قدر ميگذرد (نيكلسون، 1/92). او عقيده معتزله را در اين مورد كه «انسانها را خالق افعال خود ميدانند» مردود ميداند و ميگويد كه همه افعال را حق تعالي ميآفريند و به هستي ميآورد و اگر ما قدرتي بر آنها داشته باشيم تنها بدان اعتبار است كه از ما صادر و به دست ما «تخصيص برداشته» يا «گزيده» ميشود. مولانا براي توضيح مسأله از يك مثال استفاده ميكند. او ميگويد فرض كنيد كه كسي الان در حال سخن گفتن است. از دو حال خارج نيست يا اين شخص صورت لغوي و فصلبندي سخنراني خود را مد نظر دارد و يا مفاد و مقصود از آن را. اين شخص چگونه ميتواند كه در آن واحد بر دو عَرَض (صورت و معني) احاطه داشته باشد؟ مولانا ميگويد آدمي نميتواند افعال خود را خلق كند زيرا خلق فعل مستلزم آن است كه خالق آن بتواند هر مرحله از آن را با مرحله ديگر در نظر داشته و بر آن محيط باشد و تنها حق تعالي است كه چنين تواني دارد (همو، 1/238 ـ 239). جالب اينجاست كه مولانا پس از بيان اين مثال از مثالي كه اشعري در مورد حركتهاي اضطراري آورده، استفادهكرده و دقيقا همان مطلب اشعري را باز گو نمودهاست :
كردِ ما را هست دان پيداست اين
پس مگو كس را چرا كردي چنان
فعلِ ما آثار خلقِ ايزدست
كي شود يك دم محيط دو عَرَض
پيش و پس يكدم نبيند هيچ طرف
تو پس خود كي ببيني اين بدان
چون بود جان خالقِ اين هر دوان
وا ندارد كارش از كار دگر2
كرد فعل خود نهان ديودني
او ز فعل حق نبُد عاقل چو ما
زان گنه نه بر خود زدن او بر بخورد
آفريدم در تو آن جرم و مِحَن
چون به وقت عذر كردي آن نهان
گفت من هم پاس آنت داشتم
تا بداني جبر را از اختيار
و آنك دستي را تو لرزاني ز جاش
ليك نتوان كرد اين با آن قياس
چون پشيمان نيست مرد مرتعش3
حق محيط هر دو آمد1اي پسر
كردِما و كردِ حق هر دو ببين
گر نباشد فعلِ خَلْق اندر ميان
خَلْقِ حق افعال ما را مُوجدست
ناطقي يا حرف بيند يا غَرَض
گر به معني رفت شد غافل ز حرف
آن زمان كه پيش بيني آن زمان
چون محيط حرف و معني نيست جان
گفت شيطان كه بِما َاغْوَيْتَني
گفت آدم كه ظَلَمْنا نَفْسَنا
در گنه او از ادب پنهانش كرد
بعد تو به گفتش اي آدم نه من
نه كه تقدير و قضاي من بُد آن
گفت ترسيدم ادب نگذاشتم
يك مثال اي دل پي فرقي بيار
دست كان لرزان بود از ارتعاش
هر دو جنبش آفريده حق شناس
زين پشيماني كه لرزانيديش
حق محيط هر دو آمد1اي پسر
حق محيط هر دو آمد1اي پسر
1 . وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيٍْء مُحيطا (النّساء، آيه 126).
2 . لا يَشْغُلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ (فروزانفر، 2/561).
3 . مرتعش را كي پشيمان ديديش (فروزانفر، 2/564).