تصوّر و تصديق
محمدتقي فعالي پيش درآمد
جايگاه مبحث علم در علوم اسلامي
مباحث مربوط به ادراك و معرفت در علوم اسلامي - اعم از فلسفه، كلام، منطق و حتي علم اصول- بصورت پراكنده مطرح شده است. در منابع اسلامي، ابواب و موارد متعددي وجود دارد كه هر يك با ديدي خاص به امر شناخت پرداختهاند. هيچيك از اين موارد از ديگري مستغني نيست؛ بعبارت ديگر از آنجا كه هر يك به بُعدي و جهتي از بحث علم و ادراك پرداختهاند، طبعا مجموع مباحث، زواياي متعدد و متنوعي از هندسه معرفت را تشكيل ميدهد، و در نهايت ميتوان تصويري نسبتا فراگير از شناخت در علوم اسلامي بدست داد.ناگفته نماند كه مباحث طرح شده، همه آنچه كه بايد در اين زمينه گفت، نيست. مسئله معرفت، مسائل بيشمار ي را پديد آورده است كه پرداختن به همه آنها، حتم و فرض است. موارد پراكنده بحث شناخت را ميتوان اينگونهگزارش كرد:1- بخشي از فلسفه، مبحث «مقولات» است و يكي از اجناس عاليه، مقوله كيف است. اين مقوله در يك تقسيمبندي به چهار قسمت كلي تقسيم ميشود: كيفيات محسوس؛ كيفيات نفسانيه؛ كيفيات مختص به كميات، و كيفيات استعداديه. در قسمت كيفيات نفسانيه، مواردي ذكر كردهاند؛ از قبيل اراده، قدرت، لذت و الم. حكماي اسلامي، علم را يكي از همين كيفيات نفسانيه دانستند. مراد از علم در اينمورد علم حصولي است. بنابراين علم حصولي عَرَضي است كه ويژه نفس و نفسداران است.فلاسفه در اينمورد از منظر وجود شناختي به علم نگريستهاند. بعبارت ديگر يكي از ابعاد معرفت، بُعد هستي شناسي و وجود شناختي است. در اين ملاحظه، به علم از آنجهت كه «هست» نگاه ميشود. ماهيت و حقيقت علم هرچه باشد، در اين شكي نيست كه هرگاه شخصي به چيزي عالم شد و يك فقره علم براي او حاصل آمد، صورتي در ذهن او موجود ميشود. اينصورتذهني هرچه باشد، وجود دارد و ميتوان گفت «هست». حال سؤال اين است كه هستي از كدام نوع است. آيا يك هستي وابسته است؟ يا مستقل؟ پاسخ فلاسفه اين است كه هستيِ علم، عرضي است نه جوهر. در ميان امور عرضي علم از مقوله كيف نفساني است.2- نفس شناسي يكي از مهمترينبخشهاي فلسفي است كه به بحث ادراك ميپردازد و در اين ميان سهم حكيم نابغه و فرزانه قرن پنجم، ابوعلي سينا از همه بيشتر است. نفوس كليه، به سماوي و ارضي تقسيم ميشدند: نفوس ارضي، شامل نفس نباتي، نفس حيواني و نفس انساني است. هر يك از اين نفوس، قوايي دارند، و چون يكي از قواي نفس حيواني و نفس انساني، قوّه درّاكه يا عالمه است، بدين مناسبت در مبحث معرفة النفس يا روانشناسيِ متقدمان، از علم سخن بميان ميآمد. در اين قسمت به مباحثي از اين قبيل پرداخته ميشد: مراتب ادراك؛ انواع ادارك؛ ارتباط قواي ادراكي با يكديگر و با ديگر قوا و با نفس؛ جايگاه و شأن قواي اداركي و علم نفس بخود كه از سنخ علم حضوري است.نفسشناسي فلسفي نزد پيشينيان در بخش طبيعيات قرار ميگرفت واين امر تا زمان ملاصدرا ادامه يافت. اما در فلسفه معاصر و رايج اسلامي،اين بخش ازفلسفه حذف شده است. اين امر در ميان علوم اسلامي بيسابقه نيست: گاه مبحثي مانند مقولات كه جايگاه مستقلي در منطق داشت، بدلائلي تدريجابهفلسفه آمد و رنگ و بوي فلسفي بخود گرفت. در پارهاي موارد، مبحثي از طبيعيات به «فلسفه اولي» منتقل ميشود؛ نظير مبحث حركت. بهرروي در جريان علوماسلامي اينگونه نقل و انتقالها و حذف و اضافات، صورت گرفته و دور از انتظار نميباشد.3- يكي از مباحث فلسفي، مسئله «عقل و عاقل و معقول» است. اين بحث در زمان فخر رازي عنوان شد و در اسفار بيشترين حجم مبحث علم را بخود اختصاص داد. صدرالمتألهين در كتاب ياد شده به تفصيل و با شرح و بسط فراوان، به مسائل مربوط به انواع تعقل، مراتب عقل، مفيض صور ذهني، تقسيمات علم حصولي، علم حضوري و انواعش و اتحاد عاقل و معقول پرداخته است. بيشتر مطالبي كه در پاورقيهاي كتاب ارزشمند اصول فلسفه و روش رئاليسم در باب علم و ادراك مطرح شده مسئله ارزشمندي علوم و ادراكات انسان، از جهتي اساسيترين و مهمترين مسائل است؛ زيرا راه فلسفه رئاليسم از فلسفه ايدهآليسم و نيز شكاكيت از همينجا جدا ميشود.است، ناظر به اين بحث از كتاب اسفار است.4- وجود ذهني از موضوعات جديدي است كه در سخنان متقدمان - نظير فارابي و بوعلي - وجود نداشته است. حكما با طرح مسئله وجود ذهني، در مقابل رأي متكلمان كه قائل به «اضافه و تعلق»اند، يا نظريه اشباح، گفتند: ماهيت در دو موطن و با دو وجود موجود است: وجود خارجي و وجود ذهني. در اينصورتماهيت، پل ارتباطي و حلقه وصل ميان ذهن و خارج است. حكما با طرح اين مسئله در پي آن بودند كه تا از اين رهگذر ارزشمندي علم و حكايتگري ذهن را از عين نشان دهند.5- معقولات ثانيه، يكي ديگر از مباحث فلسفي است كه با مبحث ادراك و علم در ارتباط است. مفاهيم كلي يا معقولات، به دو قسم معقولات اوليه و معقولات ثانويه تقسيم ميشوند. معقول اول يا ماهيات، عُروض و اتصافشان خارجي است. بيشتر مفاهيم كليدي كه در علوم تجربي بكار ميروند، از اين دستهاند. معقولات ثانيه، خود در دو گروه ميگنجند: نخست معقولات فلسفي كه اتصافش خارجي و عُروضش ذهني است و شامل مفاهيم كليدي فلسفه ميشود و ديگر معقولات منطقي كه عروض و اتصافشان هر دو در ذهن است. مفاهيم كليدي و واژههاي اصلي منطق در اين دسته جاي ميگيرند.6- يكي ديگر از مباحثي كه در علوم عقلي مطرح است، «مناط صدق قضايا» است. قضايا نسبتي با نفسالامر دارند و اگر قضيهاي با نفسالامر مطابق بود، آن قضيه صادق است و الا كاذب خواهد بود. اصولاً مسئله «نفسالامر» همينجا مطرح ميشود. اين بحث - گرچه فقط در مورد تصديقات و قضايا است و شامل تصورات نميشود - در عين حال به قسمتي از علوم حصولي انسان از زاويهاي خاص ميپردازد.7- «ماهيت و احكام آن» يكي ديگر از مباحثي است كه خود را به عالم فلسفه كشانده است. در اين زمينه مسائل مختلفي مطرح ميشود؛ از قبيل اعتبارات ماهيت و مسئله كلي و جزئي. اينگونهمباحث در واقع نوعي ذهنشناسي است. اعتبارات ماهيت به اعتبارات ذهن باز ميگردد. كلي و جزئي هم به نسبتِ ميان ذهن و خارج اشارهدارد.بنابرايندراينجانيزساحتياز ذهنكاويدهميشود.8- در منطق به مسائلي بر ميخوريم كه با مسئله علم ارتباط دارند؛ مانند تصوروتصديق؛ بديهي و نظري؛ مسئله فكر؛ مبحث استدلال و انواع يقينيات. در يك ديدگاه علم منطق، اساسا شرح و بسط ذهن است؛ زيرا چارچوب منطق را مفاهيم منطقي كه جايگاه اصلي آنها در عالم ذهن است، تشكيل ميدهند.9- بخشي از فلسفه اسلامي، الهيات بالمعني الاخص يا مباحث مربوط به واجب است. در اين بخش بعد از اثبات وجود خدا و تحليل و بررسي كليات اسماء و صفات الهي، تك تك صفات حق را بر ميرسند. يكي از صفات واجب، علم او است. در تحليل حقيقت علم الهي بمناسبت به علم انسان هم اشاره ميشود، و تطبيق و مقايسهاي ميان آندو صورت ميگيرد.10- در علم اصول با مسائلي مانند عام و خاص، مطلق و مقيد، مفهوم و منطوق و نظاير آن روبرو هستيم. بطور كلي برخي از مباحث الفاظ در اين علم، تحليلهاي دقيق و ظريفي از عالم ذهن ميدهند. از اينرو انسان را با برخي زوايا و پيچيدگيهاي ذهن آشنا ميكنند.ابعاد مسئله علم
اگر در مباحث و مسائل گفته شده به دقت بنگريم، خواهيم ديد در عالم اسلام به مسئله علم و معرفت، دست كم از دو زاويه نگاه شده است. علوم عقلي از دو دريچه و دو زاويه به ادراك نگاه كردهاند. بعبارت ديگر علم حداقل دو بعد و دو جنبه دارد: گاه از تجرّد ادراك، درجات ادراك، عرض بودن علم و قواي ادراكي سخن بميان ميآيد. از اين منظر آنچه محور قرار ميگيرد، «وجود علم» است. علم، وجودي خاصِ بخود دارد كه از اينجهت مسائلي را پديد آورده است. بنابراين يك دسته از مسائل علم، وجود شناسي علم خواهند بود. در عين حال نوع ديگري از مسائل هم در باب علم مطرح است: انقسام علم به حصولي و حضوري و سپس به تصور و تصديق و سپس به بديهي و نظري، اعتبارات ذهني، معقولات ثانيه و ... در اين زمينه نگاه مفهومي - و نه وجودي - به علم ميشود. اگر مابه علم نگاه استقلالي داشته باشيم و وجود و هستي آنرا در نظر گيريم، مسائل دسته اول را در پي خواهد داشت؛ ولي اگر به علم نگاه آلي كنيم و حيثيت مفهومي و حكائي آنرا مورد توجه قرار دهيم، با مسائل و مباحثي ديگر روبرو هستيم. مثلاً نگاه ما به آينه دو گونه است: گاهي استقلالي است؛ يعني شكل آن يا به هموار بودن آن، يا به جنس آن و مانند آنها توجه داريم. در اين نگاه آينه را مستقل مينگريم. ولي گاه خود آينه براي ما اهميتي ندارد، بلكه ميخواهيم صورتي را در آينه ببينيم. دراينمورد آينه، شأنيتي جز ارائه و گزارشگري و حكايت ندارد. علم نيز چنين است. علم از جهتي وجود دارد، پس تحليل وجود آن زمينه ساز طرح مسائلي خواهد شد. از سوي ديگر شأن مرآتي و حكائي هم دارد كه بسياري از مباحث علم به اين حيثيت و جنبه از علم باز ميگردند.گفتني است كه بگونههاي ديگر هم ميتوان به علم و ادراك نگريست؛ مثلاً بخشي از روانشناسي احساس و ادراك يا فيزيولوژي ادراك به مراحل تكوّن و پيدايش علم ميپردازد. از آنجا كه بخش عمدهاي از اينگونهمباحث بكاركرد سلولهاي مغز و مخچه و دستگاه عصبي ادراك برميگردد، از موضوع بحث ما خارج است.مسائلي كه در دسته دوم قرار دارند و علم را آلي و مفهومي مينگرند، بطور كلي در چند دسته ميگنجند:الف) كيفيت پيدايش علم برخي از مسائل علم منبع يا منابع معرفت را وجهه نظر خود قرار دادهاند. شكي نيست كه علومِ مركب انسان به علومِ بسيط منتهي ميگردند. بسائط علوم كدامند؟ چگونه براي ذهن حاصل ميشوند؟ راه يا راههاي پيدايش آنها چيست؟ بخش عمدهاي از اختلافهاي معرفت شناسي، ميان افلاطون و ارسطو، و ميان تجربهگراها و عقل گراها از اينجا آب ميخورند.ب) حدود علم
انسان دوست دارد كه هر چيز را بداند، ولي آيا اين امكان دارد؟ بدون ترديد در انسان ميل طبيعي و حس كنجكاوي نسبت به تحصيل علم وجود دارد و اين ميل حدّي را براي خود نميشناسد؛ اما آيا انسان قادر است هر آنچه را كه ميخواهد، بداند؟ يا اينكه شناخت و معرفت مرزهاي محدودي دارد؟ كانت كه براي ذهن دهليزها و مقولات متعددي قائل است، در واقع حدي براي ذهن رقم زده است. برخي از فلاسفه، تحقيق درباره متافيزيك را از حدود تواناييهاي ذهن بشر بيرون دانستهاند. اينان در واقع اصالت ونقش اساسي را به حس و تجربه ميدهند. عرفا بر اين باورند كه در جهان حقايقي وجود دارد كه طوري، وراي طور عقل است؛ از اينرو عقل را بدان راهي نيست و ذهن در اين زمينه راهي جز سكوت و خاموشي ندارد. فلاسفه اسلامي هم معتقدند كه بشر از درك ذات واجب و نيز حقيقت وجود عاجز است. به هر حال همگان در اين حقيقت كه علم انسان محدوديتهايي دارد اتفاق نظر دارند. البته كسيكه خلاف اين را هم معتقد باشد، بنحوي درباره تعيين حدود معرفت سخن گفته است. بنابراين، اين مسئله يكي از مسائل عمده پيرامون علم خواهد بود.ج) اقسام علم
يك بخش از مسائلي كه به علم از جهت مفهومي - نه از جهت وجودي - نظر دارد، تقسيمات علم است. نخستين تقسيمي كه براي علم مطرح شده است، اين است كه علم يا حضوري است و يا حصولي. هر يك از ايندو خود اقسامي دارند: علم حصولي در دو منطقه تصور و تصديق ظاهر ميشود و هر يك از آندو (تصور و تصديق) به بديهي و نظري تقسيم ميشوند.مفاهيم نيز به دو قسم جزئي و كلي تقسيم ميشوند. مفاهيم كلي يا معقولات، دو دستهاند: معقولات اولي يا ماهيات و معقولات ثانيه. قسم اخير يا فلسفي است و يا منطقي. تقسيم ديگري كه در باب علم صورت گرفته است، بر مبناي اين قاعده فلسفي است كه: مفاهيم ذهني يا حقايقاند و يا اعتباريات و يا وهميات. حكما براي ادراكات انسان، اقسام ديگري هم شمردهاند؛ از جمله: ادراك حسي؛ ادراك خيالي؛ ادراك وهمي و ادراك عقلي. اينها مراتب يا بتعبيري از اقسام علوم بشر محسوب ميشوند. بنابراين تقسيماتي كه براي علم و ادراكات انسان صورت گرفتهاست، قسمتي از مباحث علم را تشكيل ميدهد.اين مسئله را از زاويه ديگر هم ميتوان نگريست: ذهن داراي سطوح و مراتب مختلفي است و اين امر بذهن توانايي و قدرت بالايي ميبخشد. ذهن در اولين لايه برخورد و مواجهه با جهان خارج به يك سلسله تأثرات حسي دست مييابد؛ سپس در سطحي بالاتر به مفاهيمي كلي ميرسد؛ پس از آن مفاهيم كليتر و عامتري بنام مفاهيم منطقي و فلسفي را به دام مياندازد. البته در زمينه كيفيت انتزاع و تحقق اين مفاهيم و طبقهبندي ذهن، ديدگاهها و نظريات متعددي وجود دارد.د) ارزش علم
مسئله ارزشمندي علوم و ادراكات انسان، مدار نوشتار حاضر است. اين مطلب از جهتي اساسيترين و مهمترينمسائل است؛ زيرا راه فلسفه رئاليسم از فلسفه ايدهآليسم و نيز شكاكيت از همينجا جدا ميشود. ارزشمندي ادراكات را به دو گونه ميتوان بررسي كرد:1- آيا عالمي مستقل از ذهن انسان وجود دارد؟ يا اينكه عالم عبارت است از آنچه بشر از عالم درك ميكند؟ بتعبير ديگر آن جهانِ هر كس، درك او از جهان است؟ يا جهانِ هر كس مستقل از او است؟ و آيا براي انسان امكان دريافت حقايقي از جهان وجود دارد؟
ميتوان اين مسئله را به دو اصل ارجاع داد: اصل اوّل اينكه آيا عالمي مستقل از ذهن بشر وجود دارد؟ يعني يا معتقد شويم وراي ذهن انسان و مستقل از ادراكات بشر، عالمي مستقل وجود دارد كه صور ذهني انسان نمايانگر آن ميباشد؛ يا معتقد شويم، دايره وجود منحصر بذهن است. واقعگراها و فلاسفه رئاليست، گزينه نخست را برگزيدهاند. اما ايدهآليستها به ديدگاه دوم گراييدهاند؛ هر چند ميان اينها ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. در حكمت اسلامي اعتقاد به وجود حقيقي و واقعي عالم تقريبا مسلم و بينياز از بحث است؛ هر چند ابن سينا اين مسئله را نظري دانسته و براي آن دليلي ذكر كرده است.1
اصل دوم اينكه، صور ذهني ما تا چه حد توان حكايتگري و واقع نمايي را دارند؟ بتعبير ديگر اگر فرض را بر اين نهاديم كه عالمي مستقل در وراي ذهن انسان وجود دارد و پذيرفتيم كه ما از آن عالم، ادراكات و مفاهيمي بر گرفتهايم، حال سؤال ايناست كه اين ادراكات و صورتهاي ذهني تا چه حد درنشان دادن واقع و جهان خارج صادقاند؟ و ميزان انطباق ذهن بر عين تا چه حد است؟ آيا ذهن و ذهنيات انسان نسخه مطابق اصل است؟ فلاسفه مغرب زمين در اين باره، نظرهاي مختلف و گاه متعارضي را پيش كشيدهاند.برخي حصول ادراكات صادق را ناممكن دانسته و به شكاكيت اقرار كردهاند. شكاكيت در طول تاريخ فلسفه غرب چهار مرحله را پشت سر گذارده است2: اولين موج شكاكيت در يونان باستان شكل گرفت. سوفيستها نخستين كساني بودند كه به فاعل شناسايي توجهي خاص كردند و انسان را مقياس همه چيز قرار دادند. ملاك هستي و نيستي واقعيت خارجي نبود، بلكه احساس و ادراك انسان بود كه اشياء را واقعي يا غيرواقعي ميكرد. پروتاگوراس و گورگياس دو شكاك معروف ايندورهاند. مرحله دوم وابسته به پيرهون است كه ميگفت: عقل انسان نميتواند به بودها برسد، بلكه ما فقط ميتوانيم بدانيم كه اشياء چگونه بنظر ما ميآيند. مرحله ديگر شكاكيت به مدرسه پيرهون وابسته بود. در ايندوره شكاكيت استدلالي شد و شكاكان براي نخستين بار با ارائه دليل نشان دادند كه معرفت يقيني و صادق ممتنع است. آخرين مرحله، شكاكيت مدرن است كه با دكارت آغاز ميشود. او در آغاز با طرح فرضيه روح شيطاني، قائل شد كه هيچ چيز جز من و باورهاي من و شيطاني كهاين باورها را به من القا ميكند، وجود ندارد. جريان شكاكيت بدست هيوم ادامه يافت و امروزه اشكال مختلف و انواع گوناگوني از آن به چشم ميخورد.در علوم اسلامي و بويژه در فلسفه، شكاكيت هرگز بعنوان يك مشرب و گرايش فلسفي مطرح نشد. حكما، ارزشمندي ادراكات را پذيرفتند3 و به آن به ديده صدق نگريستند. بر اين اساس، علوم انسان اجمالاً صادقند؛ بدين معنا كه در ميان ادراكات و حقايق ذهني، بسياري صادق و مطابق واقع است. بعقيده ايشان علمِ غير كاشف اصولاً علم نيست4 و علم كاذب حقيقتا همان جهل است؛ هر چند ما آنرا علم بناميم.در اين زمينه مباحث فراواني مطرح است - يا ميتواند مطرح باشد - ليكن ما تنها به ذكر نكتهاي اكتفا ميكنيم:انكار جهان خارج مستلزم اثبات آن است و اين از آن دسته اموري است كه از فرض عدم آنها وجودشان لازم ميآيد.بااينبيانكه:قضيه«جهان خارج واقعيت ندارد» خود يا صادق است و يا كاذب. اگر اين گزاره كاذب است، نقيض آن نيز صادق است. بنابراين جهاني مستقل و خارج از ذهن وجود دارد. اما اگر فرض كرديم اين قضيه صادق است و مفاد آنرا پذيرفتيم، بر اين اساس ما به اين قضيه ميرسيم كه اين جهان خارج واقعيت ندارد، حق و صادق است.»
از آنجا كه معناي حق و صدق چيزي جز مطابقت مضمون يك قضيه با واقعيت نيست و طبق فرض، قضيه پيش گفته هم صادق است، لازم است واقعيتي در خارج باشد تا قضيه مزبور با آن مطابقت كند. از اينرو با اين فرض هم، جهاني و واقعيتي مستقل وجود خواهد داشت و همين مدعا را اثبات ميكند. نتيجه آنكه انكار واقعيت مستلزم اثبات آن است و استدلال بر آن در واقع، محال خواهد بود. نتيجه ديگري كه از اين رهگذر به دست ميآيد اين است كه انسان اجمالاً توانايي شناخت واقع را دارد؛ زيرا اثبات امرِ مجهولِ مطلق ممكن نيست.انكار جهان خارج مستلزم اثبات آن است و اين از آن دسته اموري است كه از فرض عدم آنها وجودشان لازم ميآيد.2- مسئله ارزشمندي ادراكات را از بُعد ديگري هم ميتوان بررسي كرد: آيا تمام علوم انسان صادق است؟ آيا تمام علوم انسان كاذب است؟ يا برخي از آنها صادق و بعضي ديگر خطا است؟ حقيقت در باب ادراك چيست؟ راه كشف حقيقت و طريق نشان دادن صدق يا كذب ادراكات انسان كدام است؟
تقسيم علم به تصور و تصديق دومين تقسيمبندي در ورطه علم است. علماي منطق، متكلمان و فلاسفه در اين زمينه مباحث مشروح و گستردهاي دارند كه حجم آنها در سنجش، بسي بيشتر از مسائل مربوط به تقسيم اوّل علم است. شايد دقيقترين نوشتهها رساله ملاصدرا موسوم به رسالة فيالتصور و التصديق و دقيقترين كلامها سخن بوعلي در اين مقام ميباشد. اين بحث اصالتا منطقي است؛ زيرا دو مفهوم تصوّر و تصديق، از آنجا كه اتصافشان ذهني است، در شمار معقولات منطقي قرار ميگيرند. آن چيزي كه تصور ميشود و آنچيزي كه تصديق ميشود - بتعبيري متصوَّر و مصدَّق - هر دو در محدوده ذهن جاي خواهند داشت. شيِء خارجي اتّصاف به تصور و تصديق را بر نميتابد. شيء تا بذهن پاي ننهد، يكي از دو جامه تصور و تصديق را بر تن نميكند. همچنين به منظور انتزاع دو مفهوم تصور و تصديق، ذهن نيازمند ملاحظات و كند و كاوهاي ذهني است. ايندو مفهوم انعكاس خارج نيست كه بي تأمل و تعمّل حاصل آيند؛ بلكه بازتاب خود را وامدار عمليّات ذهني و تأملات عقلانياند. بنابراين دو مفهوم تصور و تصديق عروض و اتصافشان ذهني بوده از معقولات ثانيه منطقي بشمار ميآيند و جايگاه اصليشان علم منطق است. اما بعدها به دلايلي به علوم ديگر از جمله كلام و فلسفه منتقل شدند و ايندو علم آندو را به عاريت گرفتهاند. مسئله تصور و تصديق با موضوع اين نوشتار، خويشاوندي نزديك دارد؛ زيرا مقسم بديهي و نظري، تصور يا تصديق است. بنابراين شناخت ماهيت و حقيقت ايندو علم، درمبحث بديهي ونظريتأثيري تمام خواهدداشت.
تصور و تصديق در ترازوي تعريف
ابن سينا آندو را چنين تعريف كرده است: التصور هو الحاظر مجردا عن الحكم و المصدّق بها هو الحاضر مقارناله5. در اين بيان تصور، مجرد از حكم و تصديق با حكم تعريف شده است. بنابراين فارق اساسي ميان آندو وجود و عدم حكم است.صاحب مواقف ميگويد: العلم ان خلاعن الحكم فتصور و الافتصديق6. در اين تعبير هم ملاك تمايز تصور از تصديق حكم تلقّي شده است.علامه حلي آندو را چنين تعريف كرده است:التصور هو حصول صورة الشيء في الذهن و التصديق الجازم المطابق الثابت هو الحكم اليقيني بنسبة احد التصورين الي الاخر ايجابا اوسلبا.7 تصديق در اين تعريف با سه شرط همراه است: جازم، مطابق و ثابت. تصديق با اين شرايط حكمي است كه به نسبت ميان دو تصوّر- چه ايجابي و چه سلبي- تعلق گرفته است. از اينرو تصديق خواه در حالت ايجابي و خواه در حالت سلبي داراي چهار ركن خواهد بود: حكم، نسبت، تصور موضوع و تصور محمول. در واقع اين تعريف از تصديق بر قضيه منطبق است. در برابر، تصور آن است كه شرائط و اركان پيش گفته را نداشته باشد. بنابراين تصور چيزي بيش از حصول صورتي علمي در ذهن كه همراه با حكم نباشد، نيست.محقق سبزواري در اين زمينه ميگويد: العلم اما تصور لايكون معه حكم او تصديق هو الحكم اي مجرد الاذعان8. در اين تعريف تمييز اساسي بر عهده حكم است و حكم چيزي غير از اذعان و اقرار ذهني نيست.علامه طباطبايي تصور و تصديق را اينگونهتعريف ميكند:العلم اما صورة ذهنية حاصلة من معلوم واحد من غير ايجاب اوسلب... و اما صورة ذهنية من علوم معها ايجاب اوسلب9.مرحوم علامه براي تصور دو ويژگي ذكر كردهاند: يكي اينكه از معلوم واحد باشد. ديگر آنكه ايجاب و سلب در آن نباشد. ايندو ويژگي طبعا در تصديق عكس ميشود؛
بدين معنا كه تصديق از بيش از يك معلوم حاصل ميشود و نيز همراه با ايجاب يا سلب خواهد بود. البته ملاصدرا و پيروانش كه ميگويند: مفهوم مادام كه مفهوم است، هميشه كلي است مگر آنكه اشاره به خارج كرده وجودي عيني را مفهومي مرتبط كنيم، در اينصورتچون تشخص از آنِ وجود است، مفهوم هم متشخص و تك مصداقي خواهد شد. از اينرو مفهوم في حد نفسه كلي است و وجود خارجي هم مشخص و شخصي است. بنابراين ما امر جزئي نخواهيم داشت چون ذهن همواره كلي است و خارج هم هميشه شخصي است؛ مگر آنكه جزئي را بمعناي شخصي بگيريم.ويژگي دوم ويژگي نخست را نيز در خود دارد؛ زيرا اگر علم آميخته به سلب و ايجاب بود، قهرا بيش از يك معلوم خواهيم داشت. چون در ايجاب امري براي امر ديگر ثابت ميشود و در سلب امري از امر ديگر سلب ميگردد.حاصل آنكه در تصور، حكم ملحوظ نيست، اما در تصديق حكم حضور دارد. به همين دليل تحليل ماهيت آندو بدون بررسي مفاد حكم سامان نميپذيرد؛ ضمن آنكه بايد روشن كرد كه حكم چگونه در تصديق تأثير و نفوذ دارد. بدين ترتيب ما با سه مفهوم كليدي مواجهيم: تصور، تصديق و حكم.
تصوّر
در ارتباط با تصور چهار اعتبار را ميتوان لحاظ كرد:1. لابشرطِ مقسمي. تصور در اين اعتبار «تصور مطلق» ناميده ميشود.2. لابشرطِ قسمي.3. بشرطِ لا. در اين اعتبار شرطِ عدمِ حكم در تصور ملاحظه شده كه آنرا «تصور مجرد» مينامند.4. بشرطِ شيء. يعني آنرا مقيد به وجود حكم ببينيم.تصور در اعتبار اول همان علم است و نه قسمي از آن و قسيمي براي تصديق. ببيان ديگر تصور مطلق همان صورت ذهني است كه براي عالم حاصل ميشود. بنابراين اگر به تقليد از علامه حلّي در تعريف تصور گفتيم «هو حصول صورةالشيء في الذهن» در واقع علم را تعريف كردهايم. تصور با اين بيان، همان تصور مطلق بوده با علم مترادف است و از اينرو قسيمي براي تصديق و قسمي براي علم نخواهد بود.تصور در اعتبار اخير همان تصديق است؛ زيرا اگر در آن وجودِ حكم را شرط كرديم، از تصديق سر در خواهيم آورد. تصديق، غير از تصوري كه با حكم باشد، نيست و اصولاً هر علمي كه با حكم قرين و همراه باشد - خواه ايجابي يا سلبي - تصديق خواهد بود. بنابراين دو اعتبار اول و آخر از محل كلام خارج بوده تنها دو اعتبار ديگر مورد نظر ميباشد. در اين زمينه نيز اختلافي به چشم ميخورد و ما با دو ديدگاه روبرو ميشويم.يك. تصوري كه قسيم تصديق است، بايد بصورت مطلق و لابشرطِ قسمي اخذ شود. در اين اعتبار هيچ قيدي چه ايجابي چه سلبي - بشرط شيء و بشرط لا - ملاحظه نميشود، و اگر هم قيدي در ميان باشد، همان لابشرط بودن است؛ يعني وجود حكم و نيز عدم حكم هيچكدام در آن اعتبار نميگردد و همين، قيدِ تصور ميباشد؛ يعني لابشرط بودن و مطلق بودن قيد و شرط آن است. ببيان ديگر: تصوّر، مشروط به اين است كه هيچ شرطي و هيچ قيدي آنرا همراهي نكند. شايد بتوان كلام سهروردي را در تلويحات10 بر اين رأي حمل كرد.دو. تصور، مقيد به عدم حكم ميباشد، نه اينكه مطلق و بدون شرط ملاحظه گردد. در اين اعتبار با حكم نبودن، قيد تصور است و تصور بشرط لا، يعني بشرطِ نبودِ حكم لحاظ شده است. اين برداشت ديدگاه جماعتي است كه غزالي به آن اشاره ميكند.11بر اين رأي خرده گرفتهاند كه تصور بنحوي از انحا - شرط يا شطر - در تصديق دخالت دارد. از سوي ديگر حكم، ملاك تصديق است؛ در اينصورتچگونه تصوري كه مقيد به عدمِ حكم است، در تصديقي كه مشروط به وجودِ حكم است ميتواند حضور داشته باشد؟ تصور با شرطِ عدمِ حكم بمنزله تصور با شرطِ عدمِ تصديق است و تصور با اين لحاظ نميتواند در تصديق نقش و دخالتي داشته باشد؛ حال آنكه حضور تصوّر در تصديق ترديد بردار نيست. بنابراين بهتر آن است كه بگوييم: تصور نسبت به وجود و عدم حكم، لابشرط است؛ يعني نه مقيد به وجودِ حكم است كه تصديق شود و نه مقيد به عدمِ حكم است كه نتواند در تصديق حضور بهم رساند؛ بلكه بايد آنرا مطلق و بي قيد ديد تا بتواند با تصديقِ مقيد به حكم جمع گردد. در اينصورتميتوان گفت: التصور هو حصول صورة الشيء في الذهن مع قطع النظر عن اعتبار الحكم. قسمت اول اين تعريف - يعني حصول صورة الشيء في الذهن - بمنزله جنس است و شامل تصديق هم ميشود. قسمتِ دومِ بيانِ پيش گفته بمنزله فصل است؛ مع قطع النظر عن اعتبار الحكم. اين فصل از اينكه بگوييم مع التجرد عن الحكم، بهتر است؛ زيرا تعبير اخير اعتبار بشرط لا را تداعي ميكند، ولي تعبير پيشين همان اعتبار لابشرط است.درشرححكمةالاشراقاينمطلب بخوبيبيان شدهاست:فالتصور هو حصول صورة الشيء عن العقل مع قطع النظر عن الحكم لست اقول مع التجرد عن الحكم كما قال جماعة من المتأخرين ان الامر حاصل فيالعقل ان لم يكن معه حكم فهو التصور و ان كان معه حكم فهو التصديق فان ذلك ينا في كون التصور شرط التصديق كما هو عند الاقدمين اوشطره كما عند المحدثين لامتناع تقوم الشيء و اشتراطه بنقيضه و لاستحالة تحقق المعاندة بين الجزء و الكل و الشرط و المشروط.12 حاصل آنكه در تصور، حكم مأخوذ نيست و تصور مقيد به وجود حكم نميباشد و الا تفاوتي با تصديق پيدا نخواهد كرد. همچنين قيد عدم حكم را نميتوان برگردن تصور آويخت، و الا تصديق با تصور جمع نميشود؛ حال آنكه تصور بنحوي از انحا همراه و قرين تصديق است. تنها فرض معقول آن است كه تصور نسبت به حكم لابشرط باشد و با توجه به اين نكته كه لابشرط يا مقسمي و يا قسمي است و لابشرط مقسمي همان علم يا تصور مطلق است، تصور نسبت به حكم، لابشرط قسمي است. بتعبير ديگر تصور، همان علم (حصول صورةالشيء في الذهن) است كه در آن توجه و التفاتي به حكم نشده است، يعني نه وجود حكم و نه عدم آن شرطِ تصور قرار نگرفته است، بلكه تصور نسبت به ايندو حالت، مطلق و لابشرط تلقّي شده است.
اقسام تصور
حال كه دانستيم تصور، علمي است كه نسبت به حكم لابشرط است، اين نوع علم شامل اقسامي ميشود:1. تصور مفرد: مانند تصور انسان، درخت، سنگ و فرشته. اينگونهتصورها واحد و مفردند و هيچ نوع تركيبي در آنها راه ندارد. از اينرو تصور مفرد تنها شامل اين قسم از تصورات است.2. تصور مركبات ناقص: مثل تركيب مضاف و مضافاليه، يا تركيب صفت و موصوف، يا تركيب موصول وصله، يا هر يك از دو طرف جملات شرطيه اگر بتنهايي ملاحظه شوند. در تمامي موارد ياد شده ما با تركيب ناقص روبرو هستيم. نسبتي كه از تركيب اضافي يا وصفي يا دو قسم ديگر حاصل ميآيد - مجموع شرط و جزا، تصديق است، اما هر يك از جمله شرط يا جزا اگر بتنهايي ملاحظه شوند، يك تركيب ناقص را فراهم ميآورند - نسبتي تصوري خواهد بود.3. تصور نسبت انشايي: اين قسم خود شامل انواع تركيبهاي انشايي نظير امر، نهي، استفهام و تمني ميشود. در برابر، تركيبهاي اِخباري، اگر تام باشد از سنخ تصديقات خواهند بود.4. تصور نسبت خبري: مشروط به آنكه همراه با حكم قطعي نباشد؛ مثل اينكه ما نسبت به قيامِ زيد شك داشته باشيم، يا مثل تصور نسبت سكونت موجودي هوشمند در كره مريخ كه همراه با شك و دو دلي است. در اينگونهموارد، حكم سلبي يا ايجابي نيست. به همين دليل از گروه تصديقات خارج است. بنابراين تصور اعم از تصور مطلق است و گفته علامه طباطبايي كه تصور را با معلوم واحد برابر و يكي دانستند، قابل دفاع نيست. تصور در تركيبات هم ميتواند جاري باشد؛ پس مفرد و واحد بودن ملاك تصور و وجه تمايز آن از تصديق نيست؛ هر چند ميتواند يكي از اقسام تصورات باشد. افزون بر آن مناط تصور در تركيبات تصوّري، عدم حكم است وآنچه اينگونهتركيبها را از تركيبات تصديقي متمايز ميسازد، تنها حكم ميتواند باشد. البته حكم ويژگيهايي دارد، از جمله آنكه هرجاحكموجودداشتهباشد، بنحوي كلام اشاره به وراي خود ميكند. ديگر آنكه كلام «يصح السكوت عليها» ميشود. سوم آنكه كلام را دائر مدار ميان دو حالت ميكند: ايجاب و سلب. چهارم آنكه در زبان فارسي جمله همراه با واژه «است» خواهد بود. با اين همه، تمام خصائص و ويژگيهاي پيش گفته، از آثار و لوازم حكم ميباشد. پس محور، ملاك و فارق اساسي فقط در حكم خلاصه ميشود و اگر در علمي حكم نبود، چه تركيبي از مفاهيم و واژهها باشد، چه نباشد، يعني مفرد و واحد باشد، آنچه در اختيار ما است، تصور است.تصور، در تقسيمي ديگر، يا كلي است و يا جزئي. تصور كلي مفهومي است كه بتواند از اشياء يا اشخاص متعدّدي حكايت كند؛ مانند مفهوم كتاب كه بر افرادِ بي شمارِ كتاب صادق و منطبق است. در مقابل، تصورِ جزئي است كه تنها از يك فرد حكايت ميكند و به بيش از يك مصداق، منطبق نگردد؛ نظير صورت ذهني افلاطون. پس اگر مفهوم به گونهاي بود كه اباي از صدق بر افراد كثير داشت، جزئي است والا كلي خواهد بود. بگذريم از ديدگاه ملاصدرا و پيروانش كه ميگويند: مفهوم مادام كه مفهوم است، هميشه كلي است و اگر دهها و هزاران مفهوم ديگر به مفهوم اول ضميمه شوند، باز هم اين مفهوم- از آنجهت كه مفهوم است- ميتواند مصاديق متعدد داشته باشد؛ مگر آنكه اشاره به خارج كرده وجودي عيني را مفهومي مرتبط كنيم، در اينصورتچون تشخص از آنِ وجود است، مفهوم هم متشخص و تك مصداقي خواهد شد. از اينرو مفهوم في حد نفسه كلي است و وجود خارجي هم مشخص و شخصي است. بنابراين ما امر جزئي نخواهيم داشت چون ذهن همواره كلي است و خارج هم هميشه شخصي است؛ مگر آنكه جزئي را بمعناي شخصي بگيريم.تصورات جزئي- اگر داشته باشيم- داراي مراحل و مراتبي است كه عبارتند از: تصوّرات حسّي، خيالي و وهمي. تصورات عقلي هميشه كلي بوده خود به دو دسته معقولات اوّلي و معقولات ثانوي تقسيم ميشوند. قسم اخير گاه مفهوم منطقي است و برخي مفاهيم فلسفياند. بحث در اين زمينه مجالي ديگر ميطلبد.حكايتگري تصور
در زمينه نحوه حكايت تصورات از واقع، ديدگاهدهاي متفاوتي مطرح شده است:ديدگاه اوّل: برخي از انديشمندان معاصر، علم را- چه تصوري و چه تصديقي- حاكي و كاشف از واقع ميدانند. خاصيت ذاتي و لاينفكّ علم هميشه كشف و حكايت بوده است. از اينرو علم بدون گزارشگري از وراي خود، چيزي بيش از جهل نيست. بنابراين تصورات از آنجا كه قسمي از علماند بصورت بالفعل بيروننما هستند و هميشه عالِم را به خارج از خود هدايت ميكنند. پس حكايتگري و گزارشگري تصورات از بيرون بصورت بالفعل خواهد بود.انطباق علم به معلوم- فيالجمله- از خواص ضروري علم است. به عبارتي واضحتر واقعيت علم واقعيتي نشان دهنده و بيروننما(كاشف از خارج) است و هم از اينروي فرض علمي كه كاشف و بيروننما نباشد، فرضي است محال. همچنين فرض علم بيروننما و كاشف، بدون داشتن يك مكشوف بيرون از خود محال است.13 در اين نظريه ارزشمنديِ بالفعلِ مفاهيم و تصورات،پيش فرض است. بعبارت ديگر ما در زمينه تصوّرات، واقعگرا خواهيم شد. تصور، هر چند صورتي ذهني با خود دارد، اينصورتهميشه ما را به بيرون از خود ميبرد. بنابراين ما در مفاهيم تصوري با واقعيت ارتباط خواهيم داشت. از لوازم اين رأي، آن است كه در تصورات خطا وجود نداشته باشد و مثلاً حس خطا نكند. مرحوم علامه با پذيرش ارزشمندي تمامي تصورات، نحوه خطا در تصورات را توجيه ميكنند.14
ديدگاه دوم: تصور، بالفعل از خارج حكايت نميكند، بلكه اساسا شأنيت بيروننمايي دارد. تصور اگر تنها باشد بيروننما نيست، در عين حال كه شأنيت حكايتگري را دارد. اگر به تصور نسبت و حكمي ضميمه و افزوده شود، بتعبيري تصور، جزئي از يك قضيه شده باشد، با تصديق قرين ميشود. در اينصورتاست كه تصورِ موضوع با تصورِ محمول ميتواند از رهگذر حكم، مصداق خود را در خارج نشان دهد. پس تصور اگر بتنهايي ملاحظه شود، بصورت بالقوه كاشف از خارج است و آنچه اين قوه را فعليت ميدهد، ضم ضميمهاي است كه همان حكم و تصديق است.تصور... عبارت است از پديده ذهني سادهاي كه شأنيت حكايت از ماوراي خودش را داشته باشد؛ مانند تصور كوه دماوند و مفهوم كوه15. بر اين اساس از دو قسم علم حصولي(تصور و تصديق) تنها تصديقات بصورت بالفعل ارزش معرفتي دارند و تصورات بتنهايي نميتوانند واقعنما باشند. در واقع ما در زمينه ارزش علوم تفصيل داده و تنها در باب تصديقات واقعگرا شدهايم.ديدگاه سوم: تصورّات به هر شكلي كه باشند، از نظر معرفت شناختي ارزشي ندارند. آنها حتي فاقد ارزش بالقوهاند؛ زيرا تصور، چيزي بيش از وجود آن در مدارك علمي ما نيست. چنين چيزي هرگز ما را به خارج رهنمون نميشود. آنچه داراي خاصيت كشف و بيروننمايي است، تنها تصديقات است. ما فقط در زمينه تصديق است كه ميتوانيم واقعگرا باشيم. از اينرو تصورات هيچگونه كشف و حكايتي از واقع- حتّي به صوت شأني و بالقوه- ندارند.ليس للتصور بمختلف ألوانه قيمة موضوعية لأنه عبارة عن وجود الشيء في مداركنا، وهو لايبرهن علي وجودالشيء موضوعيا خارج الادراك، وانما الذي يملك خاصة الكشف الذاتي عن الواقع الموضوعي هو التصديق أو المعرفة التصديقية.16.اين نظريه قابل قبول نيست؛ زيرا اوّلاً تصوّري خاص هميشه تحت شرايطي خاص پديد ميآيد؛ مثلاً اگر چشم حكم هم فعل نفس است و هم راهي به جهان خارج ميگشايد. در يك جمله حكم فعل كاشف است. اين نظريه را مرحوم علامه طباطبايي و شهيد مطهري ابداع كرده پرورش دادند.خود را به روي شيءاي كه روان و سيّال است باز كنيم، آنراآب خواهيم ديد. اگر در زمستاني سرد با هواي برفي از منزل بيرون رويم، احساس سرما خواهيم كرد و اگر در تابستاني با هواي بالاي 40 درجه مواجه شويم، احساس گرما ميكنيم. هميشه در مواجهه باشيءاي خاص آنرا سبز ميبينيم و اگر روي خود را برگردانيم چيز ديگري خواهيم ديد. اين امور نشان ميدهد كه پديد آمدن تصورات در ذهن ما از عللي خاص كه بيرون از ذهن ما قرار دارند، نشأت ميگيرند. بنابراين از آنها هم حكايت ميكنند. همچنين ميتوان به تنوّعِ تصوّرات استناد كرد: اگر تصورات وسيع، متعدد و متنوعاند علّتي جز تنوّع مبادي و عوامل آنها نميتوان بدست آورد. به همين دليل تصوري خاص از مبدئي خاص بر ميآيد و بر همان مبدأ منطبق شده از آن حكايت ميكند. ثانيا انكار حكايتگري تصوّرات با انكار اصل عليّت برابر است؛ زيرا تصورات حسّي مثلاً، بصورت تأثرات براي نفس ظهور ميكنند و ذهن بهنگام احساس متأثر ميشود. اگر احساس، تأثر است، بر اساس اصل عليّت حتما مؤثر ميخواهد و مؤثر در سطحِ خودِ اثر نميتواند باشد. پس بيرون از آن بوده در پيدايش تأثري تصوري در ذهن نقش دارد. طبعاً اين تأثراتِ حسي از آن مؤثراتِ بيرون حكايت و گزارشگري خواهند داشت. ثالثا اگر ما در زمينه تصورات واقعگرا نباشيم، در مسئله بديهيات هرگز نميتوانيم تصورات بديهي را صادق و بلكه مضمونالصدق بدانيم، در صورتيكه حكماي اسلامي بديهيات را- خواه تصوري و خواه تصديقي- صادق و مضمونالصدق تلقي ميكنند. همين نكته از جمله جهاتي است كه مسئله تصورات ونيز تصديقات را با مبحث بديهيات مرتبط ميسازد. كسيكه در اينجا حكم به عزل تصور از مقام حكايتگري ميكند و رابطه آنرا با واقعيت ميبرد، هرگز نميتواند در مسئله بديهيات به صدق تصوّرات بديهي فتوا دهد و اگر داد دو رأي متهافت و ناسازگار را برگزيده است. اين حكم شامل ديدگاه دوم نيز ميشود؛ زيرا شأنيت حكايت بدين معنا بود كه اگر تصور را به تنهايي- و نه ضمن قضيه - ملاحظه كنيم، از نشان دادن بيرون ناتوان است. خلاصه هر نظريهاي كه ارتباط تصور را از آنجهت كه تصور است از خارج بگسلد - چه براي آن شأنيت حكايت قائل باشد يا نباشد - نميتواند به صدق تصورات بديهي رأي دهد.واقع گروي خود دو قسم است: مستقيم و غير مستقيم. واقع گروي آن است كه بگوييم اموري را كه ما از طريق حس - مثلاً - درك ميكنيم، مستقل از ما وجود دارند و حداقل برخي از ويژگيهايي را كه ما از آنها ادراك ميكنيم، واجدند. مستقيم بودن به اين معنا است كه ما ادراكي تصوري از يك شيء داشته باشيم، بدون اينكه دركي از واسطه در بين باشد؛ برخلاف غير مستقيم بودن كه ما از طريق وساطت واسطهاي به دركي از يك شيء نائل ميشويم. براساس اين دستهبندي ميتوان گفت ديدگاه نخست واقعگرويِ غيرمستقيم است؛ زيرا از يك سو تصوّرات را بيرون نما ميداند و از سوي ديگر، تصوّر چون نوعي علم حصولي است، همراه با واسطه و صورت خواهد بود. اما كسي مانند شيخ اشراق كه احساس را علم حضوري ميداند، واقعگرايِ مستقيم است و اگر كسي ارتباط تصور را با خارج قطع كرد و آنرا واقعنما ندانست، در اين زمينه از نظر معرفت شناختي به نوعي پديدار گرويِ معرفتي گراييده است، و در واقع در محدوده تصوّرات به نمودها دل خوش داشته است؛ نمودهايي كه هرگز نميتوانند به بودها چنگ بيندازند.
حكم
از آنجا كه ملاكِ تصديق و مائزميان تصور و تصديق حكم است، لازم است قبل از پرداختن به تصديقات با حقيقت و ماهيت حكم آشنا شويم. در ارتباط با مسئله حكم،انديشههاونظريات متعددي وجود دارد؛بدين شرح:1- فعل نفس آنگاه كه ما حكمي ميكنيم در واقع فعلي از نفس ما صادر شده است. بنابراين قيام حكم به نفس، قيام صدوري است نه قيام حلولي. نفس محلّ حكم نيست منشأ پيدايش آن است. حكم در اين تلقّي همانند اراده از نفس صادر ميشود. از اينرو از گروه اعراض كه در نفس حلول ميكنند نيست؛ بلكه نفس نسبت به آن عليّت دارد. اين رأي به قطب رازي در رسالهاش و شيخ سهروردي در تلويحات و مطارحات و نيز به ابن كمونه در شرحش بر تلويحات و همچنين به فخررازي نسبت داده شده است17. اين ديدگاه در شرح مواقف هم بدون اينكه به كسي نسبت داده شده باشد، ذكر شده است.18
اين نظريه با اين مشكل روبرو است كه تصديق از اقسام علم است و حكما علم را عرض انفعالي (كيف نفساني) دانستهاند. در اينصورت چگونه حكم كه مقوّم تصديق است از سنخ فعل نفس خواهد بود. به اين اشكال دو پاسخ داده شده است:يك. تصديق كه با حكم قرين است از مقوله فعل است ولي از اقسام علم نيست. در واقع در عَرْضِ علم بوده قسيم آن تلقي ميشود. بعبارت ديگر علم تنها در تصورات خلاصه ميگردد.در اين پاسخ صغرا منع شده است؛ يعني تصديق را از حيطه و محدوده علم بيرون برده است تا فعلي بودن حكم را حفظ كند19.دو. اين بيان نوعي مجازگويي است زيرا حكم، فعل نفس نيست. تصوري كه به دنبال خود حكم را ميآورد و مستلزم حكم است، فعل نفس است و ما فعل نفس بودن را بر لازم، به جاي ملزوم اطلاق كردهايم و اين مجاز است. اين پاسخ از آنِ قطب رازي است20.2. از مقوله ادراك
در اين ديدگاه حكم، امري معرفتي است. گويا چنين برداشت شده است كه اگر بگوييم ادراكْ فعل نفس است، آنرا از معرفتي بودن ساقط كردهايم. بتعبيري اين برداشت، ميان فعل نفس بودن و حكايت داشتن، ناسازگاري ميبيند و آندو را قابل جمع نميداند. از اينرو با نفي فعلي بودن حكم به ادراكي بودن آن تن داده است. صاحب قسطاس و قطب رازي و تفتازاني و محقق دواني اين نظر را برگزيدهاند21. همچنين در شرح مواقف از اين نظر سخن بميان آمده است22.اين نظر را ادلهاي همراهي ميكنند:يك. انسان اگر به درون خود مراجعه كند، چنين مييابد كه هرگاه حكمي كرد، با آن چيزي براي انسان معلوم شده است. يك فقره حكم برابر است با يك فقره علم و ابطال حكمي معادل كاهش علم و افزايش جهلي براي انسان خواهد بود. از اينرو وجدان صحيح و سليم، بر ادراكي بودن حكم گواهي ميدهد.دو. حكم نتيجه فكر است و نتيجه فكر از سنخ ادراك است؛ چون فكر از مقوله ادراك است و نتيجه فكر مسانخ آن خواهد بود.سه. حكم به اوصافي متصف ميشود كه با ادراكي بودن تناسب دارد؛ چنانكه ميگوييم حكم اكتسابي است و ميدانيم كه ما معلومات و ادراكات را كسب ميكنيم.ديدگاه اخير با مشكلاتي نيز مواجه است، يا ميتواند مواجه شود:الف) كسي ميتواند بر نفي قول مذكور ادّعاي وجدان كند و بگويد من بهنگام حكم مييابم كه فعلي از من صادر ميشود. افزون بر آنكه امور وجداني اساسا بعنوان دليل قابل استناد نيستند؛ زيرا وجدان امري شخصي است و امور شخصي قابل انتقال و همگاني نيست، در حاليكه دليل بايد همگاني، انتقال پذير و عموميت بردار باشد و بتوان آنرا به ديگران عرضه داشت و در مقام تبادل فكري از اين ابزار استفاده كرد.ب) اگر بپذيريم كه حكم نتيجه فكر است، ميتوان گفت كه اوّلاً هر حكمي نتيجه فكر نيست، زيرا ما احكام بديهي هم داريم. گذشته از اين، شايد كسي بگويد كه احكام نظري كه نتيجه فكرند، ذهن را آماده ميسازند تا فعلي از آن صادر شود و اين فعل همان حكم است. بنابراين نتيجه فكر بودن، ملازم ادراكي بودن و فعل نفس نبودن نيست.3. فعل كاشف
واقعيت آن است كه دو رأي پيش گفته، هر يك مشتمل بر حقائقي هستند. بدين معنا كه از يك سو حكم ميتواند فعلي از افعال نفس باشد؛ زيرا اوّلاً الفاظي كه در مقامحكمبكار ميروند،از قبيل «حكم ميكنم»، «اذعان دارم»، «تصديق ميكنم»، همه دربردارنده مفاد و معناي فعلي هستند و از صدور فعل از نفس حكايت دارند. از اينرو اقتضاي زبانِ حكم و تصديق آن است كه واقعيت حكم نوعي فعل نفساني تلقّي شود. ثانيا ماهيت قضيه به اين امر منجر ميشود كه حكم از مقوله فعل است. بدين شرح كه هرگاه ما با جهان خارج مواجه شويم و مثلاً سيب سرخي راببينيم، در واقع با يك امر برخورد كردهايم و يك شيء را ديدهايم. بتعبيري مرئي و مبصر امري واحد است. اين امر واحد آنگاه كه بذهن آمد، به دو امر تحليل و تجزيه ميشود. ذهن مفهوم سيب را بعنوان مفهومي جوهري در نظر ميگيرد و سرخي را بمنزله ماهيت عرضي لحاظ ميكند. ذهن در اين سطح (سطح دوم) دو امر مجزا و منفك را در اختيار دارد: يكي مفهوم سيب و ديگري مفهوم سرخي. در عين حال ذهن به اين نكته التفات دارد كه در متن خارج و در سطح نخستِ ذهن، تنها يك امر وجود و حضور داشت و آن سيبِ سرخ بود. انسان براي اينكه سطح دوم ذهن را با واقعيت خارجي هماهنگ و سازگار كند و اين هماهنگي را اظهار كرده ارائه دهد، دست به قضيهسازي ميزند. بدين ترتيب كه مفهوم سيب را در جانب موضوع قرار ميدهد و مفهوم سرخ را در ناحيه محمول مينهد. سپس ميان آندو نسبت و سنجشي برقرار كرده و در نهايت حكم به اتحاد ايندو مفهوم (موضوع و محمول) در خارج ميكند و به اين اتّحاد و هممصداقي، اقرار ميدهد. ذهن با اين عمل (حكم كردن) در پي ايجاد ارتباط اتّحادي ميان موضوع و محمول در خارج و اظهار آن است. قضيه كه ناظر به سطح سوم ذهن است، در واقع به سطح اوّل كه مواجهه با امري واحد است باز ميگردد و تركيب بعد از تجزيه است. فلسفه قضيهسازي اصولاً اذعان به اتّحاد خارجي موضوع و محمول است و همين امر مفاد و مدلول نخستين هر قضيهاي است. روح قضيه، تصادق و هم مصداقي موضوع و محمول است، وحدت يا اتحاد دو مفهوم در متن واقع است و اگر تصادق خارجي نباشد، قضيهاي نخواهيم داشت و قضيه خالي از معنا و روح خواهد شد. فرض قضيه بدون اتّحاد دو جانب آن در خارج، فرض قضيه بدون قضيه است؛ يعني ما مفهومي پارادوكسيكال و خودْ متناقض خواهيم داشت. پس اگر قضيه براي ايجاد اتحاد ميان موضوع و محمول است و اگر اين ارتباط را از طريق حكم كردن نشان ميدهيم، راهي غير از اين پيش روي ما نيست كه بگوييم: حكم، فعل نفس و عمل ذهن است.از سوي ديگر حكم بايد ماوراي خود را نشان دهد. ديديم كه مفاد حكم ارائه اتحاد خارجي ميان موضوع و محمول است. بنابراين حكم به خارج هم نظري دارد و از اتحاد خارجي حكايت و گزارش ميكند. در اينصورتميتوان براي حكم جنبه حكايتگري و بيرون نمايي هم ثابت كرد. بعبارت ديگر فعل بودن حكم، با جنبه ادراكي و معرفتي داشتن مانعة الجمع نيست. ميتوان امري را فرض كرد كه از يك نظر فعل نفس باشد و همين امر از بعد ديگر وراي خود را نشان دهد.امور نفساني دو دستهاند: برخي مانند لذّت، اراده، الم، و غم جنبه ادراكي ندارند. اين امور اوّلاً صورت چيزي نيستند؛ مثلاً ميان لذّت و تصوّر درخت فرقي واضح وجود دارد: اوّلي امري كاملاً نفساني است كه واجد هيچ بار علمي و اطلاعاتي نيست و فقط يك حالت نفساني و دروني است، اما تصور درخت همراه با علم و معرفت بوده و از سنخ امور ادراكي است. ثانيا اينگونهحالات نفساني با علم حضوري براي نفس منكشف ميشوند. بعضي ديگر از امور نفساني جنبه علمي و بعد شناختي دارند، اما بصورت انفعالي براي نفس حاصل ميشوند. صور ذهني اينگونهاند؛ يعني قواي ادراكي بر اثر برخورد با يك واقعيت صورتپذير بوده نسبت به تأثرات خارجي منفعل ميشوند. مثلاً تصوّر سنگ يا تصوّر آسمان صور اشياي خاص خارجياند و همه در اينجهت مشتركاند كه اوّلاً صورت شيءاي بوده نفس از آنها منفعل ميشود، ثانيا ما در اينگونه موارد علم حصولي خواهيم داشت.حكم داراي هر دو جنبه است. از يك جهت صورتي است كه بيرون خود را نشان ميدهد؛ بدين معنا كه اتّحاد خارجي موضوع و محمول را افشا ميكند و وجود خارجي نسبت حكميه و وجود رابط را در خارج آشكار مينمايد. حكم از اين نظر علم حصولي و نوعي صورت ذهني است كه بيرون نما و كاشف است. حكم از جنبه ديگر، فعلِ نفس است و از اين نظر همانند ديگر امور نفساني - نظير اراده - ميباشد. حكم از اين لحاظ حاكي و كاشف از چيزي نيست. همين جنبه است كه لقب اذعان و اقرار و حكم را ميآفريند، و حكم در اين ديد فقط فعل نفس است؛ چنانكه اراده عمل نفساني است.نتيجه آن حكم داراي دو جنبه است: از يك نظر بيرون نمايي و نمايشگري از ماوراي خود دارد. حكم با اين ديد، مانند ديگر علوم، بار علمي و معرفتي و ادراكي دارد. به جز اين، حكم بعد ديگري هم دارد و آن اين است كه همانند اراده، فعل نفس است و نفس آنرا ايجاد ميكند. نفس بهنگام حكم، عملي انجام ميدهد كه همان ارتباط وحدت عيني ميان موضوع و محمول است. بنابراين حكم هم فعل نفس است و هم راهي به جهان خارج ميگشايد. در يك جمله حكم فعل كاشف است. اين نظريه را مرحوم علامه طباطبايي و شهيد مطهري ابداع كرده پرورش دادند23.اشكالي كه پيشتر مطرح شد باز رخ مينماياند و آن اينكه حكم مقوّم تصديق است و تصديق از اقسام علم است و علم از اعراض نفساني است. لذا حكم نميتواند فعل باشد. با توجه به تحليل اخير از اين اشكال به دو نحو ميتوان پاسخ داد:يك. منع كبرا كنيم؛ يعني اين قاعده كلّي را كه علم عرض است، انكار كنيم. صدرالمتألهين بر اين نكته تأكيد دارد كه علم امري وجودي است و اين امر وجودي، فعل نفس است. نفس مبدأ تحقق تمامي علوم و علوم، معاليل نفس خواهند بود24.دو. حكم دو جنبه داشت و از يك نظر وصف حكايت براي آن ثابت شد. حكم از اين نظر امر ذهني و علم حصولي بوده براي نفس بصورت انفعالي حاصل ميشود. علم بعنوان عَرَض (كيف نفساني) با اين جنبه حكم مطابقت دارد.4. تصور حكمآور
حكم تصوري است كه در پي خود حكم را ميآورد. از اينرو حكم بر آن تصور اطلاق شده است. چون مستتبع حكم (تصديق) است. در واقع اسم لازم به ملزوم اطلاق شده است؛ يعني به مجاز سخن گفتهايم. ظاهر سخن صاحب درّةالتّاج ناظر به همين رأي است.25
بنظر ميرسد ميان تصديق و حكم، خلطي صورت گرفته است؛ زيرا - چنانكه خواهيم ديد- يكي از انديشهها در زمينه تصديق آن است كه تصور مستتبع حكم است. قطبالدين شيرازي اين تعريف تصديق را بر حكم اطلاق كرده است. در صورتيكه حكم نفس تصديق نيست؛ تفاوتهايي ميان آندو هست كه بيان خواهد شد.5. نسبت محمول به موضوع
به امام محمد غزالي منسوب است26 كه حكمْ نسبتِ محمول به موضوع است. بعبارت ديگر اگر گفتيم قضيه داراي چهار جزء (موضوع، محمول، نسبت و حكم) ميباشد، اين رأي ميگويد حكم همان جزء سوم است. سنجش و ارتباطي كه ميان موضوع و محمول برقرار ميشود، حكم ناميده ميشود.6. ادراكِ نسبت محمول به موضوع
مراد از حكم، نفسِ نسبت ميان موضوع و محمول نيست، بلكه ادراكِ اين نسبت است. حكم در اين طرز تلقّي ادراكِ وقوعِ نسبت - در قضاياي موجبه - يا ادراكِ عدمِ وقوعِ نسبت - در قضاياي سالبه - ميباشد. اين رأي از شارح مطالع بدست ميآيد27.اگر نگاهي كلّي به تمام اقوال ذكر شده، داشته باشيم، ميتوانيم آنها را در يك دستهبندي محدودتر بگنجانيم. ظاهر رأي اخير آن بود كه حكم همان ادراك است. اين قول به نظريه دوم ناظر است؛ حداكثر اينكه در اينجا متعلق ادراك معين شده است. از سوي ديگر ميتوان ديدگاه پنجم را به رأي نخست باز گرداند؛ زيرا اگر حكم نسبتسنجي ميان موضوع و محمول باشد، اين امر در واقع فعلِ نفس است. با كاستن آراء و اقوال پيشين ميتوان در يك دستهبندي كليتر گفت: در ارتباط با ماهيت حكم سه ديدگاه اصولي وجود دارد: حكم، امري ادراكي است؛ حكم، فعل نفساني است؛ حكم، فعلِ كاشف است. از ميان اين سه رأي، نظريه اخير به صواب و صحّت نزديكتر است.مباحثآينده از عهده اثبات اين مدّعا بر خواهد آمد.جهت روشنتر شدن ماهيت حكم دو نكته گفتني است: نخست آنكه حكم نسبت نيست. هرگاه بذهن دو مفهوم عرضه شود و ذهن يكي را موضوع و ديگري را محمولِ قضيه قرار دهد بعد از تصوّر آندو، ميان موضوع و محمول نسبتسنجي و مقايسه ميكند. اين عمل كه همان نسبت حكميه است، يكي از كاركردهاي ذهني است كه در مورد قضيه شكل ميگيرد. عمل مقايسه، ممكن است ميان دو صورت و دو مفهوم متغاير نظير جسم و سفيد تحقّق يابد و امكان دارد ميان يك چيز و خودش - انسان انسان است - صورت پذيرد.بدين معنا كه ذهن قدرت دارد مفهومي واحد را با دو اعتبار ملاحظه كند و بدين ترتيب قضيهاي بيافريند كه مفهومي بر خودش حمل شود. البته در اينگونهموارد حمل، اوّلي ذاتي خواهد بود. توجه به اين نكته لازم است كه حكم امري غير از نسبت و مقايسه ميان دو سوي يك قضيه است؛ حكم اقرار و اذعان و تحقق اين نسبت است. آنگاه كه ذهن دو مفهوم را در قياس با يكديگر سنجيد، بعد از آن يا اذعان به اتّحاد آندو ميكند يا نه، كه به ترتيب قضيه موجبه و سالبه خواهيم داشت. به هر تقدير اذعان و اقرار و حكم كردن عملي ذهني است كه بعد از مقايسه ميان موضوع و محمول پديد ميآيد. از جمله شواهدش يكي اينكه حكم، متّصف به ايجاب يا سلب ميشود، امّا نسبت در قضايا چنين وصفي را نميپذيرد. بايد افزود كه حكم متعّلق ميطلبد و نسبت، متعلّق حكم است. از اينرو حكم بدون نسبت شدني نيست؛ امّا ميتوان موردي را فرض كرد كه نسبت ميان دو مفهوم وجود دارد، در عين حال حكم در آنجا نباشد. بنابراين در يك قضيه اگر حكم بود، به حتم نسبت هم وجود دارد. البته ميتوان گفت نسبت جزء قضيه نيست و ميتوان آنرا از ماهيت قضيه بيرون كشيد؛ چنانكه مرحوم علامه چنين كردهاند.28 امّا در همين حال وجود نسبت ضروري است؛ زيرا حكم متعلّقي غير از نسبت ندارد.نكته دوم اينكه حكم تداعي معاني نيست. گاه اتفاق ميافتد كه انسان بدليل مشابهت يا مجاورت يا تضاد دو چيز، از يكي به ديگري منتقل ميشود. علت اين انتقال هم چيزي جز عادت و انس ذهني نيست. مثلاً چون انسان معمولاً شب و روز را پي در پي ديده است، هر گاه روز شد توقّع و انتظار دارد كه به دنبال آن شب فرا رسد. يا از آنجا كه اسم حاتمطائي هميشه همراه با صفت بخشندگي است، هر گاه اين اسم به گوش ما ميرسد، بذهن ما بخشندگي تداعي ميشود. تداعي معاني يكي از كاركردهاي ذهن است كه مورد توجه روانشناسان نيز قرار گرفته است. مسئله حكم اينگونهنيست كه ما بر اثر عادت ذهني از موضوع به محمول يا بالعكس منتقل شويم و اسمِ اين انتقال از روي عادت را حكم بگذاريم. حقيقت حكم چيزي غير از تداعي معاني است؛ زيرا قضاياي بسياري وجود دارد كه براي نخستين بار بر انسان عرضه ميشوند، نظير فرضيههاي علمي كه انسان نسبت به آنها هيچگونه سابقه و انس و عادت ذهني ندارد. در اينگونه موارد عالم طبيعي بر اساس روش تجربي و استقرايي به داوري مينشيند و حكمي علمي صادر ميكند. در اينجا تداعي معاني نيست، اما حكم وجود دارد، يا برعكس؛ در مواردي هم ممكن است تداعي معاني باشد، مثلاً از شنيدن نام حاتم به بخشندگي منتقل شويم و يكي ديگري را باز خواند، اما در عين حال حكمي صادر نكنيم، يا حتّي - بدليلي - حكم كنيم كه بخشنده نبود.نتيجه آنكه حكم، نسبت در قضايا نيست و بعد از آن رخ ميدهد؛ چنانكه حكم تداعي معاني و انتقال ذهني نيست. حكم عملي ذهني است كه نفس براي برگرداندن دو مفهوم به ماوراي آنها و كشف واقع انجام ميدهد.
تصديق
از مجموعه مطالب گفته شده بر ميآيد كه تصديق هميشه همراه حكم است؛ يعني قوام تصديق بر حكم است و بدون حكم، تصديقي در كار نيست. اينك بايد ديد ارتباط تصديق با حكم چگونه است.بعبارت ديگر آنچه تا كنون گفته شد اين بود كه تصديق بنحوي از انحا با حكم ارتباط دارد،امّا كيفيت و چگونگي اين ارتباط بيان نشد. نحوه ارتباط ايندو ميتواند به گونههاي مختلف ترسيم و تصوير گردد. در اين زمينه ديدگاهها و نظرياتي وجود دارد؛ بدين شرح:1. تصديق؛ نفس حكم در اين نظريه تصديق غير از حكم نيست و حكم نيز امري غير از تصديق نميباشد. بعبارت ديگر ميان تصديق و حكم رابطه تساوي برقرار است. البته هر انديشمندي ميتواند در باره ماهيت حكم، ديدگاهي را برگزيند و طبعا اين ديدگاه بيانگر ماهيت تصديق هم خواهد بود. اين مذهب از حكما شهرت يافته است.29 همچنين ظاهر كلمات محقق سبزواري،30 محقق طوسي31 و قطب رازي،32 ناظر به اين رأي است. ليكن صدرالمتألهين اين رأي را سخيف دانسته است.33
2. تصديق؛ مركب از اجزا
اين رأي را به فخر رازي نسبت دادهاند،34 اما در اينكه آيا فخر رازي تصديق را مركب از سه جزء (تصور موضوع، تصور محمول و نسبت حكميه) ميداند يا مركب از چهار جزء (همان اجزا به اضافه حكم) اختلاف است. قطب رازي رأي فخر رازي را بر سه جزء حمل كرده است،35 حال آنكه ايجي36 و حاجي سبزواري37 نظر او را در مورد اجزاي تصديق به چهار جزء برگرداندهاند. ملاصدرا در اينباره به ترديد اكتفا كرده است.38
مراجعه به كلمات فخر نشان ميدهد كه وي تصديق را چهار جزئي ميداند،39 و حكم را يكي از اركان تصديق بر ميشمارد، نه تمام ماهيت تصديق. بنابراين تصديق در يك اصطلاح و از ديدگاه امام رازي، مركب از چهار عنصر است: موضوع، محمول، نسبت و حكم.تصديق بدين معنا در واقع همان قضيه است. فخر رازي تعريفي از تصديق ارائه ميدهد كه فقط بر قضيه تطبيق ميكند. از اينرو از نگاه او و پيروانش تصديق همان قضيه است. البته اين در صورتي است كه ما قضيه را داراي چهار جزء بدانيم، امّا در اين ميان آراء و ديدگاههاي ديگريهم وجودداردكهتوجه به آنها خالي از فايده نيست.
اجزاي قضيه
يكي از اموري كه اصالتا در منطق - و بطور ضمني در ديگر علوم - از آن بحث ميشود، ماهيت قضيه و عناصر تشكيل دهنده آن است. در مورد قضاياي ذهني - نه قضاياي ملفوظ - ديدگاههايي وجود دارد كه ببيان هر يك ميپردازيم تا ابعاد ديگري از مسئله تصديق و علم، روشن گردد.درموردقضاياي موجبهوسالبه چند نظريه وجود دارد:1. قضيه موجبه و سالبه داراي چهار جزء است: موضوع، محمول، نسبت حكميه و حكم.استدلال طرفداران اين نظريه آن است40 كه از ديدگاه منطقي، هيچ قضيهاي - موجبه يا سالبه - فاقد نسبت و حكم نميباشد؛ زيرا قوام تصديق به حكم است و حكم به نسبتِ دو جزء قضيه، يعني موضوع و محمول تعلّق ميگيرد. بنابراين اگر قضيه بودن قضيه، بسته به حكم است و حكم را نميتوان بدون تعلّق رها كرد، هر قضيهاي حتّي اگر سالبه باشد، بايد داراي چهار ركن ذكر شده باشد؛ بگونهاي كه فقدان حتي يكي از آنهابه فقدان قضيه ميانجامد.2. قضيه موجبه چهار مؤلفه دارد؛ يعني ذهن، موضوع و محمول و نسبت اتحادي را تصور كرده حكم به اتّحاد خارجي اين نسبت و آندو جزء ميكند. اما در هليّات بسيطه كه محمول آنرا، مفهوم وجود تشكيل ميدهد - مثل انسان موجود است - نسبت وجود ندارد؛ زيرا معنا ندارد نسبت كه همان وجود رابط است، ميان شيء و خودش واسطه باشد41.قضاياي سالبه از سه جزء تأليف يافتهاند. در اينگونهقضايا در واقع حكم وجود ندارد؛ زيرا ذهن بعد از تصور موضوع و محمول و نسبت حكميه حكمي صادر نميكند؛ يعني خارجي نبودن و واقعي نبودن نسبت اتّحادي در ذهن تثبيت ميشود. به ديگر سخن در قضيه موجبه، حكم به اتحاد موضوع و محمول در خارج ميكنيم، امّا در قضيه سالبه حكم به اتحاد نميكنيم، نه اينكه حكم به عدم اتحاد كنيم. پس مفادِ قضيه سالبه، حكم به سلب، نيست بلكه سلبِ حكم است و بتعبيري سالبة الرّبط است نه ربط السلب. نسبت اين نظريه به حكما مشهور است و انتخاب ابن سينا و ملاصدرا است42.بنظر ميرسد اگر عنصر اساسي تصديق و قضيه را حكم دانستيم، نتوان هيچ قضيهاي حتي سالبه را از حكم تهي كرد. حداكثر در برخي قضايا حكم به اتحاد دو جزء قضيه، با واقع ميكنيم؛ در بعضي ديگر حكم به عدم آن با نفسالامر ميكنيم. پس در قضيه سالبه نيز حكم وجود دارد. ليكن بعد از آنكه عدم ارتباط دو طرف قضيه را در واقع ديديم، نفس براي اظهار اين معناي عدمي حكمي صادر ميكند و ميگويد: اذعان دارم كه اين قضيه به شرط همين بيارتباطي، با واقعيت خود مطابقت دارد يا ندارد.نتيجه آنكه تفاوت سلب و ايجاب در قضايا به عدم و وجود حكم نيست، بلكه به متعلّق حكم باز ميگردد. اگر حكم به اتحاد موضوع و محمول در خارج بود، قضيه موجبه خواهد بود و اگر به عدم آن، قضيهاي سالبه خواهيم داشت. پس بطور كلي بايد گفت قضيه بدون حكم ممكن نيست و در اينجهت تفاوتي ميان موجبه و سالبه يا مركّب و بسيطه بودن قضيه وجود ندارد.3. قضيه موجبه سه جزء دارد كه عبارتند از: موضوع، محمول و حكم. تصوّر موضوع و محمول و نسبت، ذهن را آماده ميكند تا حكمي صادر كند؛ اما بايد توجه داشت كه نسبت حكميه يكي از اركان قضيه نيست، بلكه چون حكم بدون نسبت نميشود، نسبت مورد نياز است. پس قضيه، همان موضوع و محمول و حكم است. آري، نفس براي آنكه حكمي صادر كند نيازمند تصور نسبت است. شاهد اين مطلب آن است كه هليات بسيطه فاقد نسبت حكميهاند؛ در حاليكه قضيه هستند. شاهد ديگر اين است كه قضيه ملفوظه - زيد ايستاده است - هم سه جزء دارد و بايد ميان لفظ و معنا مطابقتي باشد.قضيه سالبه مشتمل بر دو جزء است. در اينگونهقضايا ذهن بعد از تصور موضوع و محمول متوقف شده حكم و نسبتي ميان آندو برقرار نميكند؛ امّا ذهن اين حكم نكردن را حكم به عدم ميپندارد و در مقابلِ «است» در قضاياي موجبه، مفهوم «نيست» در قضاياي سالبه ميگذارد و براي اينگونه قضايا چهار جزء فرض ميكند؛ در حاليكه در واقع قضاياي سالبه بيش از دو جزء ندارند. اين نظريه انتخاب علامه طباطبايي است43.4. قضاياي موجبه و سالبه بيش از دو جزء ندارند. آنجا كه ذهن قضاوت كرده ميگويد: «حسن نشسته است» در واقع غير از تصور حسن و تصور نشستن عنصر ديگري بنام حكم و نسبت وجود ندارد، بلكه صرفا محتواي اين قضيه را دو تصوري تشكيل ميدهد كه در ذهن با يكديگر موجود شده و با هم مورد توجه قرار گرفتهاند. نسبت و حكم، تلازم ميان موضوع و محمول است. بخاطر آوردن يكي تداعي ديگري است و اين امر به سبب قانون كلي تداعي معاني است. تداعي و تلازم ميان موضوع و محمول به نسبت مشابهت يا مجاورت يا تضاد و نظائر آن، ميتواند بود. بنابراين قضيه چيزي جز دو تصور متلازم و متداعي نيست و در اينجهت فرقي ميان ايجاب و سلب نميكند. اين نظريه برگزيده برخي از روانشناسان جديد است44.نتيجه آنكه اولاً قضيه از آنجهت كه قضيه است بدون حكم ممكن نيست. قوام و حيات قضيه به حكم بستگي دارد و حكم، ستون خيمه قضيه است كه نبايد فرو ريزد و الاّ قضيه متلاشي ميشود. در اين ميان تفاوتي ميان سلب و ايجاب نيست. ثانيا بايد محدوده ذهن را از حوزه خارج مجزا نگه داشت و آندو را با يكديگر نياميخت. وجود و ماهيت در خارج اتحاد - بلكه وحدت - دارند؛ بهگونهاي كه يكي از انواع اتحادها، اتحاد ميان وجود و ماهيت است. امّا ايندو آنگاه كه بذهن آيند، دو مفهوم متغايرند. از اينرو ميتوان يكي را موضوع و ديگري را محمول قرار داد و مثلاً گفت: «درخت موجود است». در اين تحليل نسبت حكميه و حكم بايد وجود داشته باشدتا بتوان بمطابقت مفاد قضيه با واقع حكم كرد. از اينرو در هليات بسيطة هم چهار ركن وجود دارد. ثالثا نسبت، يكي از اركان قضيه است. بر اساس تحليل پيش گفته ذهن بعد از تصور موضوع و محمول ميان آندو مقايسهاي صورت ميدهد و سپس حكم به اتحاد آندو در خارج و تحقق اين نسبت در عالم عين ميكند؛ البته در قضيه موجبه. بنابراين نسبت، از قضيه بيرون نيست. از سوي ديگر علامه طباطبائي خود در مبحث وجود رابط، نسبت را قائم به طرفين دانستهاند؛ به گونهاي كه امكان مفارقت و انفصال آن از طرفين وجود ندارد. به گفته ايشان: «نسبت با وجود رابط يكي از اجزاي قضيه است45». رابعا حكم در قضايا تداعي معاني نيست، بلكه فعلي است كه نفس به منظور مطابقت مفاد قضيه در خارج و اتحاد موضوع و محمول با عالم عين صادر ميكند. بنابراين بطور خلاصه ميتوان گفت كه قضيه - چه سالبه چه موجبه و چه مركبه چه بسيطه - داراي چهار ركن و مؤلفه ميباشد. بايد افزود كه آرا و گفتههاي ديگري هم در باب اجزاي قضيه وجود دارد كه از آنها چشم ميپوشيم. تا كنون دو نظريه درباره تصديق ذكر شد و اينك نظريه سوم.3. تصديق؛ اذعان تصديق اذعان و اقرار است. هر گاه قضيهاي در بين بود، اذعان هم وجود خواهد داشت. ما در قضيه به مقتضاي آن اذعان ميكنيم و اين غير از حصول مفاد قضيه در خارج است. اذعان بمفاد قضيه يقيني، اعتقاد بر اين است كه قضيه مطابق با واقع است و اين اعم از آن است كه نفسِ قضيه مطابق خارج باشد يا نباشد. بتعبيري اعتقاد بمطابقت غير از خود مطابقت است. ممكن است انسان معتقد به صدق يك قضيه باشد، در حاليكه آن قضيه في نفسه صادق نباشد. بر اين اساس ميان دو جمله ذيل فرق اساسي وجود دارد: «P صادق است» و «اعتقاد دارم كه P صادق است».بيان اوّل گزارشي از واقع است و وضعي از اوضاع و حالي از احوال خارجي را بصورت يك قضيه نشان ميدهد. اما در تعبير دوم ما به صدق يك قضيه اقرار ميدهيم. حال ممكن است اين اعتقاد ثبوتاً مطابق نفس الامر باشد، يا نباشد. اين امر، همان تمايز ميان اعتقاد و صدق است.46از اينرو است كه قضاياي كاذب يا شبه صادق نيز ميتوانند قضيه تلقي شوند. اين رأي به قطب رازي منسوب است،47 و او آنرا به شيخالرئيس در كتاب الموجزالكبير و به ابهري نسبت داده است.48 همچنين رازي اذعان را بمعناي كيفيت اذعانيه گرفته است.49
افزودني است كه ميتوان ديدگاه اخير را مشابه نظريه نخست دانست. در اينجا تصديق به اذعان تفسير شد؛ در رأي اوّل هم آنرا بعنوان حكم معرفي كرديم. شباهت ايندو در اين نكته نهفته است كه بگوييم حكم همان اذعان و اقرار به اين است كه مفاد قضيه بر خارج منطبق است. بنابراين اگر حكم را به اذعان نفساني ارجاع داديم، ميتوان نظريه اخير را درباره تصديق به اولين طرز تلقي بازگرداند.4. تصديق؛ تصورِ از سنخ حكم
تصديق عبارت است از «تصورٌ معه التّصديق». اين نظريه گزينه ابنسينا است و كسي پيش از او در باب تصديق اينگونه سخن نگفته بود. به گفته ملاصدرا دقيقترين بيان در رابطه با ماهيت تصديق همين تلقّي بوعلي است.50 صدرالمتألهين بر اين نكته تأكيد دارد كه علم امري وجودي است و اين امر وجودي، فعل نفس است. نفس مبدأ تحقق تمامي علوم و علوم، معاليل نفس خواهند بود.وي در قسمت منطق شفا ميگويد.كما ان الشيء يعلم من وجهين، احدهما ان يتصور فقط حتي اذاكان له اسم فنطق به تمثل في الذهن و ان لم يكن هناك صدق او كذب كما اذاقيل: انسان، اوقيل: افعل كذا، فانك اذا وقفت علي معني ما تخاطب به من ذلك كنت تصورته و الثاني: ان يكون مع التصور التصديق فيكون اذا قيل لك مثلا ان كل بياض عرض، لم يحصل لك من هذا التصور معني هذا القول فقط بل صدّقت انه كذلك فاما اذا شككت انه كذلك او ليس كذلك فقط تصوّرت ما يقال فانك ما تشك فيما لاتتصوره ولا تفهمه و لكنك لم تصدق به بعد و كل تصديق فيكون مع التصور ولا ينعكس و التصور في مثل هذا المعني يفيدك ان يحدث في الذهن صورة هذا التأليف و ما يعلن منه كالبياض و العرض و التصديق هو ان يحصل نسبة هذا الصورة الي الاشياء انفسها انها مطابقة لها و التكذيب يخالف ذلك كذلك الشيء يجهل من وجهين احدهما من جهة التصور و الثاني من جهة التصديق.51
اين بيان، علم يا معلوم را به دو وجه ميبيند و در دو قسم منقسم ميكند: يكي تصور است كه صرف تمثل معناي اسمي در ذهن است. در تصوّرات، صدق يا كذب راه ندارد. در عين حال بوعلي حكايت را در مورد تصورات نفي نميكند؛ زيرا تعبير «تصورِ شيء» اشاره به شيء خارجي دارد. پس صورتِ تصوريِ ءاشياء، بيروننما بوده اشاره به ماوراي خود دارد.قسم ديگرِ علم، تصديق است. بوعلي با تقابلي كه ميان حالت شك و تصديق برقرار ميكند، در صدد ارائه معناي روشني از تصديق برآمده است. اگر انسان نسبت به عَرَض بودن سفيدي شك داشته باشد، در اين حالت مفهوم سفيدي و مفهوم عرض تصور شدهاند. همچنين ميان آندو مقايسهاي صورت گرفته است. اما از آنجا كه در اينجا شك حاكم است، تصديقي صورت نگرفته است؛ نه بسمت ايجاب كه بگوييم «كل بياضِ عرض»نه بسوي سلب كهگفته شود: «ليس شيء من البياضِ بعرض».ابن سينا علم را دو قسم كرد: يكي تصور بسيط و ساده، و ديگري «تصور معه التصديق». شيخ علم را به دو قسم تصديق و تصور تقسيم ننمود؛ بر خلاف نظر رايج. بلكه دو قسم علم را عبارت از تصور ساده و تصور با تصديق دانست. قسم اخير همان است كه در لسان مشهور به آن تصديق گفته ميشود؛ يعني تصوّر دو گونه است: تصور ساده كه با آن حكم نيست و تصوري كه با آن حكم است و ببيان دقيقتر تصوّري كه نفسِ حكم است. مراد وي از تصورِ با تصديق يا حكم (تصور معه التصديق) تصوري است كه عين تصديق يا حكم - تصورٌ هو نفس التصديق - باشد. پس تصديق، تصوري است كه دقيقا همان حكم است؛ نه اينكه ميان تصور و حكم تمايز باشد و حكم چيزي غير از تصور باشد.حق آن است كه بگوييم علم حصولي داراي دو قسم است: يكي تصوري كه حكم نيست؛ يعني ماهيت آن با ماهيت حكم مغاير است. ديگري تصوري كه همان حكم است؛ يعني تمام حقيقت آنرا حكم تشكيل ميدهد و تمام حقيقت حكم را هم همين تصور بودن ميسازد. بنابراين تصديق همان تصور است و تصورِ تصديقي، چيزي غير از حكم نيست.ممكن است از كلام بوعلي كه ميگويد تصديق تصوري با حكم است. چنين برداشت شود كه تصور غير از حكم است و بظاهرِ تعبير «معه» استناد جويند. در حاليكه اين تعبير در همه موارد ظهور در تغاير ندارد؛ مثلاً اگر گفتيم «الانسان هوالحيوان مع الناطق» مراد اين نيست كه حيوان در انسان وجودي غير از ناطق دارد و ناطق در انسان وجودي غير از حيوان دارد؛ بلكه آندو به يك وجود در انسان موجودند و جعل واحدند. البته حيوان و ناطق در عالم ذهن و با تحليل عقلي دو مفهوماند و از آنجهت كه دو مفهوماند با يكديگر تغاير دارند، امّا ايندو مفهوم در عالم وجود يكي بوده هيچ انفصالي ميان آندو نيست؛ چنانكه در مبحث جنس و فصل هم ميگويند: جنس مفهومي كاملاً مبهم است و تنها در مورد آن ميتوان گفت يا اين نوع است يا آن نوع. از اينرو حيوان از آنجهت كه جنس است، ماهيت بي تحصّلي است كه يا انسان است يا اسب يا ... فصل نيز ماهيتي است كه تحصل بخش جنس ميباشد. به همين ترتيب درباره تعبير بوعلي كه گفت: تصديق «تصور معه التصديق او الحكم»، ميتوان داوريكردوگفت مراداواينست كه تصديق، تصوّري است كه همان حكم است. بنابراين علم داراي دو قسمت است: بخشي از آنرا تصوراتي تشكيل ميدهند كه حكم نيستند و بخش ديگر را تصوراتي ميسازند كه عين حكماند؛ نه اينكه با حكماند. ملاصدرا همين تفسير را از تصديق از كلامسهرورديومحقق طوسي فهميده52 و رأي فخررازي و صاحب مطالع را بر اين ديدگاه تطبيق كرده است53.كاتبي قزويني درباره تصديق ميگويد: «تصورٌ معه الحكم»54. شبيه همين تعبير را مظفر55 و ابي بكرارموي56 دارند. ميتوان اين تعبير را بر بيان بوعلي حمل كرد و گفت مراد آنها از تصديق تصوري است كه نفس حكم باشد. همچنين ميتوان محمل ديگري براي كلام آنان دست و پا كرد و گفت از ديدگاه آنان، تصديق مركب است و اجزاي تشكيل دهنده آن، دو عنصرند: تصور و حكم. در اينصورتاينان ديدگاهي شبيه ديدگاه فخر رازي خواهند داشت؛ با اين تفاوت كه امام رازي تصديق را مركب از چهار عنصر ميدانست، ولي كاتبي و ديگران اجزاي تصديق را به دو ركن تقليل دادند.ميتوان بر ديدگاه شيخ - كه گفت تصديق تصوّري است كه عين حكم باشد - اين نكته را افزود كه اين تفسير با نظريه دو وجههاي حكم (حكم فعلِ كاشف است) سازگار است؛ زيرا ديديم كه از نظر شيخ تصديق، تصوري است كه همان حكم است؛ يعني: اوّلاً تصديق نوعي تصور است. ثانيا حكم هم از سنخ تصورات است. از سوي ديگر تصور از نظر شيخ جنبه بيرون نمايي و حكايي دارد. پس حكم ميتواند كاشف از ماوراي خود بوده محكيٌ عنه خود رانشان دهد. از سوي ديگر ظاهر تعبير «صدّقت» و نظاير آن، نشان ميدهد كه ابن سينا تصديق را از مقوله عمل و فعل ميداند كه از نفس صادر ميشود. حاصل تمام اين مقدّمات اين است كه تصوّري كه همان حكم است (تصديق) دو رويه است: از يكسو نشانگر خارج است وازاينجهت بهاينتصوّرگفته شد و از سوي ديگر فعل نفس است واز اينجهت بهآن تصديق گفته ميشود و ايندو جنبه و دو رويه، دو روي يك سكّه و يك حقيقتاند.شايد بتوان گفت كه نظريه اخير - ديدگاه بوعلي - مشابهتي نزديك با ديدگاه نخست داشته باشد. البته ميان آندو از نظر دقت و ظرافت فاصله بسيار است. بنابراين در جمعبندي نهايي ميتوان گفت انديشهها و نظريات در باب تصديق بطور كلي به دو رأي كلان تحويل و تحليل ميروند: 1. تصديق در يك نظر نفس حكم است. ابنسينا با بررسي موشكافانه خود تصديق را تصوري دانست كه عين حكم باشد؛ 2. تصديق مركب است؛ خواه مركب از چهار جزء - چنانكه فخر رازي قائل شد - يا مركّب از دو جزء چنانكه كاتبي قزويني و ديگران، در يك تفسير - به آن رأي دادند. در اينجا چند نكته قابل ذكر است.1. حكايتگري تصور و تصديق
از جمله نتايجي كه حاصل مباحث تصور و تصديق است، اين است كه هم تصور و هم تصديق - تصديق براساس تفسير بوعلي - بيرون نما بوده كاشف از خارجاند. حال ميافزاييم كه در اينصورت ميتوان در بحث از بديهيات گفت: تصور و تصديق صادقاند و صدقشان بديهي است و علوم نظري از جانب بديهيات كسب صدق ميكنند. امّا اگر ما تصور يا تصديق را حاكي ندانيم و براي آنها وصف كاشفيت اثبات نكنيم، در مبحث بديهيات، چنين سخني نميتوانيم گفت. حكايت، مقدّمه صدق است. تصور يا تصديق، بعد از دريافت گواهينامه حكايت، ميتوانند وارد آزمون صدق و كذب شوند. صداقت فرجامين پلّه نردباني است كه صعود بر آن تنها با پشت سرگذاشتن پلّه بيرون نمايي و حكايت ميسر است. بديهي است كه حكايت عين صدق نيست، بلكه مقدمّه آن است. بدين معنا كه هر امر صادقي بيرون خود را نشان ميدهد، ولي هر جا كه وصف حكايت وجود داشت، لازم نيست سراي صدق باشد؛ زيرا حكايت بيش از اين نيست كه جهان ماوراي خود را نشان ميدهد و از بيرون نشانگري ميكند و باصطلاح علمِ حاكي بايد محكيٌ عنه داشته باشد، ولي لزومي ندارد محكيٌ عنه بر متن خارج دقيقا و كاملاً منطبق باشد. محكي عنه غير از مصداق است. اگر محكيٌ عنه بر مصداق علم كاملاً نشست، به اين علمِ حاكي و كاشف، علمِ صادق نيز ميگويند و الاّ اين علم، بيرون نمايي كرده است، در عين حال كاذب است.2. تفاوت گزاره و جمله
در منطق ميان قضيه ذهنيه و قضيه ملفوظه تفاوت گذاشتهاند. در فلسفه منطق - كه يكي از شاخههاي فلسفه معاصر است - تمايز مشابه وجود دارد و آن تفكيك ميان گزاره و جمله است. شايد توجه به وجوه تمايز ميان گزاره و جمله در اين مقام، مفيد فايده باشد. فلاسفه منطق ميگويند57: جمله ناظر به ساختار دستوري است كه به معنايي اشاره دارد. جمله از واژههاي ملفوظ يا مكتوب تشكيل شده و حاكي از مدلولي خاص است؛ ولي گزاره مفاد و محتواي اطلاعاتي يك جمله را بيان ميكند. بر اين اساس ميان جمله و گزاره چهار تمايز و اختلاف وجود دارد؛ بدين شرح:يك. گزاره واحد است، ولي جملهها متعددند؛ مثلاً اگر گفتيم «الف از ب بزرگتر است» و بار ديگر بگوييم «ب از الف كوچكتر است» ايندو بيان از نظر ساختار نحوي متفاوتاند، در حاليكه مفاد و بار اطلاعاتي آنها يكي است. پس ما تنها يك فقره اطلاعات خواهيم داشت و با يك وضع امور و محكيٌ عنه مواجهيم و اگر باور داشتيم كه اولي صادق است، حتما دومي هم صادق خواهد بود و بالعكس.دو. جمله واحد باشد امّا گزارهها متعدد؛ يعني عكس تفاوت پيشين. تمام جملاتي كه مسندٌاليه آنها ضمير باشد، مثل «او آمد»، ساختار دستوري واحدي دارند؛ حال آنكه بهتعداد مراجع ضمايرباراطلاعاتيخواهيم داشت. يا اگر واژهاي مشتركِ لفظي بود - مثل اينكه بگوييم «حسن شيرراديد» -به تعداد معاني لفظ شير گزاره وجود دارد.سه. جمله واحد به تعدد زبانها متعدد است، ولي گزاره يكي بيش نيست.چهار. گزاره متصف به صدق و كذب ميباشد؛ در صورتيكه جمله معروض معنا داري و بيمعنايي است. بار اطلاعاتي يك گزاره، يا مطابق خارج است و يا نيست، ولي جمله كه بيش از مجموعه واژههايي كه به شكلي خاص كنار يكديگر چيده شدهاند، نيست، يا معنادار است و يا فاقد معنا. از اينرو يكي از تعاريف گزاره چنين است: «چيزي كه يا صادق است و يا كاذب».3. برآمدن تصور و تصديق از يكديگر
از آنجا كه تصديق حكم است و متعلق حكم نسبت ميان دو جزء قضيه است، تصديق متوقف بر تصّور خواهد بود. تحقق تصديق بعد از تحقق تصور است و حصول تصور آغازي براي پيدايش تصديق و حكم خواهد بود. بنابراين تصديق فرع تصور است. اين يكي از مسائل معروف ميان علماي منطق است. امّا مواردي وجود دارد كه گويا امر معكوس است؛ يعني تصور فرع بر تصديق بوده بعد از آن حاصل ميآيد. يكي از موارد روشن، قضاياي شرطيه است. اينگونه قضايا از آنجهت كه قضيهاند، داراي حكماند. قضيه واحد هم حكمي واحد خواهد داشت. حكم در قضاياي شرطيه همان است كه ميان شرط و جزا منعقد ميشود. از سوي ديگر ميدانيم كه هر يك از قضاياي شرط و جزا در حكمِ يك قضيهاند. ايندو قضيه داراي دو حيثيتاند: اگر آنها را مستقل و بي ارتباط با يكديگر نگاه كنيم، قضيهاي تام و تمام بوده داراي اركاني خواهند بود كه از آنجمله حكم است. اينها در واقع تصديقي كاملاند. از حيث ديگر آنها در قضاياي شرطيه مقدم يا تالي بوده حكمِ تصور را پيدا ميكنند. حال با توجه به اينكه مقدم يا تالي در جملات شرطيه تصديقهايي هستند كه بعنوان تصور مصرف ميشوند، در اينمورد ميتوان گفت تصور فرع بر تصديق است و تصديق پيش درآمد تصور است. در منطق رياضي موارد ديگري را بر شمردهاند.
1 - ابن سينا، التعليقات، ص 68 و 67؛ الشفاء، كتاب النفس، ص 53؛ الشفاء، المنطق، ج 1 ص 191.2 - كاپلستون، فردريك: تاريخ فلسفه، ج 1، ص 130-117 و ج 2، ص 615-611 و ص 580-570؛ فعالي، محمدتقي: درآمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر، ص 118-114.3 - سهروردي، شهابالدين: حكمةالاشراق، ص 39 و 297: مجموعه مصنفات، ج 1، ص 474؛ صدرالمتألهين: الاسفارالاربعه، ج 3، ص 292 و 304 و 360؛ ابن سينا: الشفا، كتاب النفس، ص 53 و الالهيات، ص 361؛ المبدأ و المعاد، ص 102 و 103؛ الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص 294 و 308؛ طباطبائي، سيدمحمد حسين: اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1، ص 103.4 - شهيد مطهري، مرتضي: شرح مبسوط منظومه، ج 3، ص 329.5 - الاشارات و التنبيهات، ج 1، ص 12.6 - شرح المواقف، ج 1،ص 86.7 - كشف المراد،ص 172.8 - شرح المنظومة، منطق، ص 7.9 - نهاية الحكمة، ص 250. براي تفصيل بيشتر ر.ك: فارابي: المنطقيات، ج 1، ص 266: الجوهر النضيد، ص 192.10 - ر.ك: رسالتان في التصور و التصديق، ص 36.11 - القسطاس، ص 3.12 - حكمة الاشراق، ص 41.13 - اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1،ص 130.14 - همان، صص 168 - 94.15 - آموزش فلسفه، ج 1،ص 164.16 - صدر، سيد محمد باقر: فلسفتنا، ص 162.17 - رسالتان في التصور و التصديق، صص 38 و 33.18 - شرح المواقف، ج 1، ص 89.19 - شرح المطالع، ص 8.20 - شرح حكمة الاشراق، ص 42.21 - به نقل از: رسالتان فيالتصور و التصديق، ص 32.22 - شرح المواقف، ج 1، ص 89.23 - اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 2، ص 53-50؛ نهايةالحكمة، صص 251-250.24 - الاسفار الاربعه، ج 3، صص 366.25 - درةالتاج، ص 296.26 - رسالتان فيالتصور و التصديق، ص 39.27 - شرح المطالع، ص 8.28 - نهاية الحكمة، ص 251.29 - نظرية المعرفة، ص 38؛ نقد المحصل، ص 6؛رسالتان في التصور و التصديق، ص 37.30 - شرح المنظومة، منطق، ص 7.31 - كشف المراد، ص 172.32 - شرح حكمة الاشراق، صص 42-41.33 - رسالتان في التصور و التصديق، ص 53.34 - عيون الحكمة، ص 42.35 - رسالتان في التصور و التصديق، صص 96 - 97.36 - شرح المواقف، ج 1، ص 88.37 - شرح المنظومة، منطق، ص 8.38 - رسالتان في التصور و التصديق، ص 53.39 - عيون الحكمة، ص 43؛ الملخص، ص 1.40 - آموزش فلسفه، ج 1، ص 165.41 - وجود رابطه در خارج ميان شيء و خودش واسطه نميشود، امّا در قضاياي ذهني و بطور كلي در محدوده ذهن از آنجا كه ميان ماهيت و وجودش تغاير است - از اينرو يكي از قواعد فلسفي اين است كه ان الوجود زائد علي الماهية - با ملاحظه همين تغاير اعتباري ميتوان نسبتي ميان آندو برقرار كرد؛ بعبارت ديگر گويا ميان ذهن و عين خلطي صورت گرفته و حكم عين بذهن تعميم يافته است.42 - نهايةالحكمة، ص 251؛ اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 2، ص 48-44.43 - نهاية الحكمة، ص251؛ اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج2،صص49-48؛الاسفارالاربعة،ج1، صص366-365 تعليقه علامه طباطبايي.44 - به نقل از: اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 2، ص 46؛ فلسفتنا، ص 58.45 - نهاية الحكمة، ص 28.46 - براي تفصيل بيشتر ر.ك: فعالي، محمد تقي: در آمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر، ص 165 - 163.47 - رسالتان في التصور و التصديق، ص 98.48 - همان، صص101 - 98.49 - همان، ص 44.50 - رسالتان في التصور و التصديق، ص 45.51 - الشفا، المنطق، ج 1، ص 17.52 - رسالتان في التصور و التصديق، صص 70-64؛ ر.ك: حكمةالاشراق، ص 41؛ كشف المراد، ص 172.53 - رسالتان في التصور و التصديق، ص 60.54 - شرح الشمسيه، ص 7.55 - المنطق، ص 16.56 - شرح المطالع، ص 7.57 - ر.ك: فعالي، محمد تقي: درآمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر، ص 163-160.