توحيد، تضاد، مالكيت و حكومت از ديدگاه آيت اللّه طالقاني
* توحيد
چنانچه ميدانيم اديان توحيدي و به خصوص اسلام، اساس و مبناي اصول اعتقاديش ايمان به توحيد ميباشد و براي بشر اصلي فطرت است، ولي اغلب فراموش شده است و مبناي دعوت انبياء و اختلاف آنان با ساير مصلحين و دانشمندان و فلاسفه ميباشد به طوري كه پدر اشاره ميكند : « از همان وقتي كه عقل فطري آدمي آمادهي دريافت حقيقت توحيد شد و از محكوميت كامل غرايز برتر گرديد، خداوند پيغمبران را برانگيخت تا بذر توحيد را در عقول بيفشانند و تحول و انقلابي در نفوس بشر پديد آورند، اين همان انقلاب و تحولي است كه پيمبران از عقل و باطن آغاز نمودند تا جهت فكر را به سوي مبدأ يگانهي قدرت و حيات برگردانند... اين سرلوحه و نخستين دعوت پيمبران است، ديگر اصول اعتقادي و اخلاقي و شرايع و قوانين، شعاعها و دواير اين نقطهي مركزياند اين انقلاب فكري و اجتماعي انبياء است كه از انقلاب و تحول دروني و باطني بشر آغاز گرديده كه همان برگشت جهت فكر است به سوي مبدأ قدرت و حيات و هماهنگ ساختن فطرت ناآلودهي انسان با نظام جهان. پايداري پيمبران براي ايجاد چنين انقلابي بود كه ميخواست يكسره وضع باطن و ظاهر زندگي بشر واژگون را برگرداند و مستقيم به سوي حق دارد، بدين جهت در هيچ حال و هيچ جا از اعلام اين راز رستگاري كوتاه نيامدند. قرآن نوح را در حال جدال با قوم سرسخت و جاهل و هنگام ساختن كشتي برفراز طوفان، و ابراهيم را در ميان غار و رصدخانهي توحيد، و در حال كوفتن تبر بر پيكر بتها و در درون شعلههاي آتش و بالاي پايههاي كعبه و زير آفتاب سوازن، اسماعيل را در حال همكاري با پدرش و زير كارد، و اسحاق و يعقوب را در ميان كسان و در بستر مرگ و حال احتضار، و يوسف را در تاريكي زندان و بالاي كرسي قدرت، و موسي را در برابر فرعونيان و در بيانتيه و عيسي را با حواريين بيابانگرد پلاسپوش و بالايچوبهيدار، و خاتم پيمبران را در ميان مكه و بالاي كوهها و در ميان بيابانها و ميدانهاي جنگ، همهي اينها و پيروان اينها را كه پيشروان انقلاب فكري بشربودند درحال اعلاماين حقيقت و كوشش براي اين انقلاب عقلي و فكري مينماياند .» آنچه كه در اينجا مطرح و حايز اهميت ميباشد اين است كه در طول تاريخ، اين ايمان به توحيد و اين دعوت بزرگ كه منشأ انقلاب و تحولاتي در جهان گرديد. تبديل به يك اعتقاد دروني و فردي شده بود كه فقط خدا يكي است و دو تا نيست و نقش آن صرفاً در يك سري احكام و ظواهر خلاصه ميشد. دانشمندان و فلاسفه در بحثهاي فلسفي و كلامي خود توحيد را به توحيد ذاتي، توحيد صفاتي، توحيد افعالي و توحيد در عبادت تقسيم نموده بودند و ديگر توجهي نداشتند كه اعتقاد و ايمان به توحيد چه آثاري در زندگي فردي و اجتماعي افراد ميتواند داشته باشد. و در واقع خداي مورد نظر اين نوع از دانشمندان و فلاسفه يك خداي ذهني بود كه اعتقاد يا عدم اعتقاد به آن هيچگونه نقش و تأثيري در زندگي فردي و اجتماعي و سرنوشت مردم نداشت. ولي از زمانيكه نهضت بازگشت به اسلام راستين و منابع اصيل آن يعني قرآن و نهج البلاغه و سنت واقعي آغاز شد حركت و تحولي در ميان مسلمانان و رستاخيزي در انديشهي آنان پديد آورد و در پرتو آن توانستند عليه نظام ظالمانهي موجود قيام كنند و نيز بسياري از مفاهيم اسلامي چون توحيد، جهاد، امر به معروف و نهي از منكر، تقوي، تقيه، جهاد و... معناي اصلي خود را بازيافت . يكي از پيشگامان و راهگشايان اين حركت و نهضت مرحوم آية اللّه طالقاني است و از خصوصيات و ويژگيهاي او اين بود كه به معرفي سيماي حقيقي اسلام پرداخت و قرآن را از گوشهي قبرستانها و طاقچهي اتاقها و بازوي پهلوانان و سفرهي عقد و... به صحنهي زندگي آورد و بيش از چهل سال با انتشار روزنامه، كتاب، ايراد سخنراني و ايجاد جلسات بحث و تفسير، تأسيس انجمنها و فعاليتهاي سياسي به بيان اين حقايق پرداخت و در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نكرد و زندان و تبعيد و شكنجه نيز نتوانست او را از راه و جهاد مستمر خود منصرف نمايد. آري او توحيد را چنين بيان ميكرد : توحيد تنها يك عقيدهي قلبي و دروني نيست كه انسان را در معابد متوقف سازد و در انجام وظايف عبادي در محيط مساجد نگهدارد و تنها يك بحث فلسفي و كلامي نيست كه چون با دليل و برهان اثبات شد در گنيجينهي كتب بايگاني شود، بلكه حقيقتي است كه ميبايد در فكر و خلق و عمل تحوّلي پديد آرد و جهت سير زندگي و خط مشي اجتماعي را برگرداندن و بنياني نوين براساس حاكميت خداوندي كه جهان به ظهر و اراده و حكومت مطلقهي او است برپاي دارد... و تنها يك مسئله فلسفي و كلامي نيست كه با دليل و برهان اثبات شود و بهمين جا متوقف گردد، بلكه حقيقتي است كه بايد فكر و عقل و عمل تحولي پديد آورد و جهت زندگي و وضع اجتماعي را برگرداند و بناي ديگري براساس حاكميت خداوندي كه همهي جهان ظهور اراده و حكومت مطلق اوست برپا دارد و انسان را از ضيق دنيا برهاند و چشم انداز فكرش را وسيع و شخصيتش را مستقل گرداند . آية اللّه طالقاني در دنبالهي همين فكر توضيح ميدهد كه براي چه دعوت انبياء به توحيد تنها عقيدهي قلبي و ايماني نبوده است : آيا مقصود از اين دعوت كه همهي پيغمبران در آغاز متفق و هماهنگ بودند (و روشنترين برهان راستي پيمبراه همين است) تنها عقيدهي قلبي و عبادت بوده؟ تنها اعتقاد قلبي و دروني براي چه بوده؟ و اگر بيش از عقيده و ايمان ميخواستند تنها مردم را به عبادت وادارند كه در معابد براي وي سجده كنند و از او درخواست داشته باشند، و جز در اين حال از هر كس و هر قانوني خواهند پيروي نمايند و سر تسليم در برابرش فرود آرند و گردن اطاعت به حكم او دهند، پس چرا زورمندان و مستبدان با پيمبران به ستيزه و جنگ برمي خاستند؟ و تا ميتوانستند با هر نيرويي ميخواستند دعوت آنان را خاموش كنند؟ اگر چنين بود راه آشتي باز بود و مرزي براي مردم معين ميكردند كه در هنگام عبادت و دعا به خدا روي آرند، و در اطاعت و فرمانبري از آنها پيروي كنند! با معين نمودن اين حد و مرز در سرزمين پهناور بر مال و جان و افكار مردم بيمانع حكومت مينمودند و پيمبران در ميان ديوار كنائس و مساجد به مؤمنين كه به حسب اختيار و اراده گرويدهاند نماز خواندن و نيكي نمودن يا يك نوع احكام و وظايف فردي را ميآموختند ! با اين قرارداد و مرز، نه نمرود ابراهيم را به آتش ميافكند و نه فرعون با موسي به كشمكش برمي خاست و نه پادشاه رم براي كشتن عيسي اقدام مينمود، و نه نرون مسيحيان را با آتش ميسوازند، و نه كسري و قيصر با دعوت اسلام به جنگ برمي خاستند . فلاسفه ميگويند كه سقراط فلسفه را از آسمان به زمين آورد. در مورد آية اللّه طالقاني بايد بگوييم كه ايشان انديشهي توحيد را از حاشيهي توحيد را از حاشيه به متن زندگي آوردند و تلاش فراوان براي عينيت بخشيدن آن در زندگي مردم به عمل آوردند و خلاصه سخنان ايشان حركت از و مسئوليت آفرين است . اين جوش و خروش و فريادي كه دربارهي توحيد دارد و آن را تنهاا يك عقيدهي قلبي و دروني نميداند چيست؟ باز بهتر است كه سخنان او را در اين زمينه نقل كنيم تا به فلسفهي توحيدي ايشان بهتر آشنا شويم : توحيد اسلام، خلق را از تاريكي اوهام به سوي نور ايمان، و از ذلت و بندگي بشر و زير بار قوانين و عادات بشري رفتن به سوي عزت اسلام و بندگي آفرينندهي جهان پيش ميبرد ] و [ با قانون عمومي تكامل و نظام كلي جهان هماهنگ ميسازد و افراد اجتماع را از سقوط و تلاشي نگه ميدارد و به سوي بقاء پيش ميبرد. اين حقيقت فلاح است كه «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا...» شعار اين حقيقت لا اله الا اللّه است كه جمله «لااله» نفي هر اراده و پرستش و بندگي است و «الااللّه » اثبات اينها است براي معبود به حق. در هم شكستن بتها و كاخهاي حكومتها و قانون سازيهاي بشري و بلند كردن شمشير و تبر، ظهور جملهي نخستين، و بناي مساجد و صفوف عبادت و اجراء احكام خداوند ظهور جملهي دوم است، و شعار ديگر آن كلمهي: اللّه اكبر است كه در نماز با برداشتن دو دست كه اشاره به پشت سرافكندن هر خاطره و هر اراده و هر عظمت غيرحق ميباشد... تا يكسره روي انساني را از پرستش و توجه غير مبدأ مطلق به سوي او برگردد و از همين پيوستگي باطني، افراد و طبقات با هم بپيوندد و نظام مجتمع بشري مانند نظام عمومي گيتي شود... تا افراد و يا طبقهاي زمينه براي ارباب يابي نداشته باشند و زندگي و سرنوشت مردم وابسته به اراده و خواست كسي نباشد... و اين فشردهي نيروها و استعدادها كه به صورت آدمي درآمده بايد ضمير و فكر خود را به مبدايي بپيوندد و به او رو آورد كه كمال و قدرتش غير متناهي و برتر از غير متناهي است تا شايد احساس به مسئوليت نسبت به سرمايههاي معنوي در وي بيدار گردد و استعدادهاي خود را با هم و هماهنگ به كار اندازد و هرچه بيشتر پيش رود... اين همان حقيقت اسلام است كه آيين پيمبر خاتم به آن ناميده شده- يعني تسليم اراده و فكر و عمل و از ميان برداشتن هر مقاومت و مانعي، قرآن ميگويد: همهي پيمبران به اسلام ميخواندند تا مردم را از بندگي و اطاعت غير خدا آزاد نمايد و به اطاعت خدا كه حق و عدل و حكمت مطلق است درآورند، و زنجيرهاي عبوديت و اوهام و تقاليد باطل را از فكر و ارادهي مردم باز نمايند (وَ يَضِعُ عَنْهُمْ اِصرَهُمْ وَالْاَغْلالَ الّتي كانَتْ عَلَيْهِم ... آري وقتي توحيد از بحثهاي فلسفي و كلامي به صحنهي اجتماع بيايد، انسانها را به حركت و تحول وا ميدارد و او را از بند بندگي ديگران آزاد ميسازد و اين باب طبع منافع صاحبان زر و زور و تزوير نميباشد . و لاجرم در مقابل اين تعاليم جبههگيري مينمايند و با تمام قوا با آن مقابله ميكنند. در اينجا است كه آقاي طالقاني اين خطر را با تمام وجود خويش احساس مينمايد. در برداشت خود از تفسير سورهي «الناس» چنين ميگويد : اين دو سوره كه در پايان قرآن واقع شده، طريق مصونيت و پناهندگي از شروري را ارائه ميدهد كه رسالت اسلام و تعاليم احكام قرآن و عقايد و اجتماع مسلمانان و از ريشههاي اوهام جاهليت و دسايس دشمنان و حسودان سر بر ميآورد «منفلق ميشود» و ميدان را براي وسوسهي خناسهاي جن و انس باز ميگرداند. آن سان كه اين شرور و آفات، بنيان ايمان و اعتقاد اجتماع مسلمانان را سست نمود تا راه نفوذ وسوسهي جادوگران و افسون دجالان در خلال عقايد و اخلاق و روابط اجتماع اسلامي بازگرديد، و پرتو آفتاب- رب الفلق، رب الناس، ملك الناس، اله الناس- از قلبها و مغزهاي مسلمانان غروب نمود و سايهي شوم كاهنمنشنان و سودا گران آيين و بازيگران خود كام گسترده باشد. و آن چنان كه همينگونه شرور و آفات، در شرايع آسماني و اديان گذشته رخنه نمود و در چهرهي آيين درآمد و دين خدا را مسخ كرد و مردم گيتي را از راه مستقيم فطرت و حق و عدل كه پيمبران خدا آورده بودند منحرف گردانيد . طالقاني در بيان توحيد به همين حد قناعت ننموده و در اينجا متوقف نميگردد بلكه نجات انسانها، از قيد و بندهاي صاحبان زر و زور و تزوير و واژگوني نظامهاي طبقاتي و ظالمانهي اجتماعي را فقط در سايهي بازگشت به توحيد ميداند : آيا براي نجات بشر در آن دورهي تمدن ماده و شهوت پرستي چارهاي جز اين تحول و تغيير ميتوان يافت؟... آن عالم نوراني و محيط درخشندهاي كه قرآن انسان را به آن وارد ميسازد عالم توحيد است؛ توحيد ذات، توحيد قدرت، توحيد حيات، توحيد قيموميت، توحيد نظامات و روابط و قوانين جهان، توحيد اراده، توحيد فكر و ارادهي بشر، اين محيط و مقصد از روشنايي و وضوح، حقيقت و سرّش بر عموم مخفي و پوشيده است. احكام و اخلاق و اجتماعيات كه روابط و داستانهاي قرآن در درون و خلال و پوشيده از نور توحيد است... و اگر تاحال ايمان به چنين مبدأ و عبادت آن از وظايف و فضايل فردي به شمار ميآمد، امروز هرچه پيوستگي مردم جهان بيشتر ميگردد احتياج گراييدن به يك مبدأ و توحيد فكري بيشتر احساس ميشود. بلكه در حساب ضروريات درمي آيد، اگر تا امروز اين حقيقت به صورت رسوم و آداب محيطي و نژادي درآمده از اين پس يگانه راه و چاره پيوند بشري و دستور صلح و سلامتي عمومي ميباشد، قرآن در اين آيات همه را ميخواند تا هشيار به خلقت خود و جهاني كه در آن به سر ميبرند شوند و جهان را به همهي نعمتها و زيباييها از مبدأ و براي بهرهگيري همه بدانند و چون همه در مهمانسراي اويند همه او را بپرستند. امروز پيشرفت و تكامل فكري و وابستگي زندگي اين هشياري را به عموم داد . از نظر آقاي طالقاني نقش قشر پيشتاز و روشنفكران در جهت ارشاد و روشنگري خلق پوشيده نيست و براي آنها مسئوليت سنگيني در جهت شناخت توحيد و انتقال آن به تودهي مردم قائل است بدين جهت در تفسير آيهي «قُلْ يا اَهلَ الْكِتابِ تَعالَوْا اِليكَلِمَة سَواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُم اَلّا نَعْبُدُ اِلّا نَعْبُدُ اِلّا اللّهَ وَ لا نُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعضُنا بَعْضاً اَرباباً مِنْ دوُنِ اللّه، ميگويد : ... خطاب طنين افكن و محركي است به عموم اهل كتاب: يهود و نصارا كه آييني مستند به وحي و نوشته دارند، يا هر درس خوانده و نويسنده كه انديشه و مكتبي دارد و عهده دار رهبري تودهي مردم است. اينها هستند كه برهان و بيان روشنگر و محرك بايد، در انديشه و عقايد جامد و شركزا شك آورند و از بستگي به بندهاي بندگي آور رها شوند و آماده تعالي گردند تا مقلدين چشم و گوش بسته و در بند اوهام و ارباب اسير شده را آزاد كنند و عقدهها و تضادهاي روحيشان را بگشايند و هماهنگ به سوي كلمه و شعاري يكسان و تبعيضناپذير بگرايند كه كلمهي متفق و منشأ اتفاق كلمه است . علاوه بر اين در آيه «وَ قُلْ لِلَّذينَ اُوتوالكِتابَ وَ الْاُمِيَّينْ أسْلَمْتُمْ فَاِنْ اَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ اِنْ تَوَلَّوْا فاِنَّما عَلَيكَ البَلاغُ» (سورهي آل عمران آيهي 21 ) راجع به همين قشر آگاه جامعه همانطوري كه حضرت امير المؤمنين علي(ع) در خطبهي شقيقيه در مورد علل قبول زمامداري خود گفت «وَ ما اَخَذَ اللّهُ عَلَي العُلَماءِ اَنْ لايُقارّوا عَلي كِظَّةِ الظالِمَ وَ لاسَغَبِ المَظْلوُمِ...» آقاي طالقاني مسئوليت خطير آنان را گوشزد مينمايد : در اين آيه كه امّيين عطف و مقابل الّذين اوتواالكتاب و به جاي «المشركين » آمده، قرينه ايست كه منظور از كتاب داده شدگان يا اهل كتاب، آشنايان به كتاب و كتابت داران و مكتب است نه همين منسوبين به كتاب آسماني، كتاب خدا در مرتبهي اول متوجه اينها است و امّيين بدينان چشم دوختهاند. پس اينان هم مسئول خود و هم مسئول ديگرانند و اگر تحول يافتند و تسليم به ارادهي خدا شدند، ديگران را در پي خود ميكشند، و دين خدا همين انقلاب دروني و بيرون آمدن از خود و رهايي از بندهاي خودپرستي و ديگر پرستشهاي ازينده از آن و توحيد و تسليم وجه به خداست كه منشأ دگركوني انسانها و اجتماعات و توحيد انساني ميگردد . انگيزندهي اين رهايي و انقلاب از عمق فطرت و رهنماي آن، عقل فطري و وحي پيمبران است و جز اين هرچه و به هر صورت باشد شرك است و بند است و بَغْي است و اختلاف. اختلاف در امتيازات و خون و طبقات و در اصول و فروع و در مايه و صورت دين خدا. اگر تحول و تسليم به خدا نشد تسليم به هوا و بتها بو بَغْي است. و خداي يگانه و معبود به حق در چهرهي تبار اسرائيل و مسيح درمي آيد و مثلث ميشود و مثلث در انديشههاي گوناگون و نظام پست اجتماعي مربع و مخمس و همچنين خدايان آسمان و زمين، ارباب انواع و ارباب مردم، راهبان و احبار و طاغيان كه همه بغْي است و دشمني كينه توزي و سرمايه سوزي «بغياً بينهم» آنگاهدر برابر پيغمبر اسلام و داعي به توحيد و آزادي و تسليم، صف ميآرايند و محاجّه ميكنند. جا دارد كه در اينجا بگوييم : « رَبَّنا اِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْايمانِ اَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُم فَآمَنّا * تضاد
هيچ چيزي ثابت و برجاي نيست
زندگاني آشتيِ ضدِّهاست
جنگ اضداد است اين عمر جهان
رنج و غم را حق پي آن آفريد
پس به ضد نور دانستي تو نور
صد هزاران ضدّ ضد را ميكشد
پس نهاني كه به ضدّ پيدا شود
نور حق را نيست ضدي در وجود
از عدمها سوي هستي هر زمان
از عدمها سوي هستي هر زمان
صورت از بيصورتي آيد برون
باز شد انا اليه راجعون
جمله در تغيير و سير سرمديست
مرگ آن كاندر ميانشان جنگ خاست
صلح اضداد است عمر جاودان
تا بدين ضد خوشدلي آيد پديد
ضد ضدّ را مينمايد در صدور
بازشان حكم تو بيرون ميكشد
چونكه حق را نيست ضد پنهان بود
تا به ضد او را توان پيدا نمود
هست يا رب كاروان در كاروان
هست يا رب كاروان در كاروان
باز شد انا اليه راجعون
باز شد انا اليه راجعون
* اصل شدن و صيرورت
با توجه و بررسي آيهي «مَنْ ذالّذي يَقْرُض اللّه قَرضاً حَسَناً فَيُضاعِفه لَهُ اضْغافاً كثيراً و اللّهُ يقبض و يَبْسُط وَ اليهِ تُرْجَعونْ» ملاحظه ميشود كه اصل سكون و اصل هويت ( اين هماني) كه يادگار منطق ثبوتي ميباشد، كليّت آن مورد ترديد قرار ميگيرد : القابض و الباسط- از صفات خدايي ميباشد و در سراسر موجودات به صورتهاي آشكار و نهان جريان دارد: قبض و بسط نور در توالي شب و روز در آفاق مختلف و فصول سال و حركت و سكون گياهها و تحول صورت پديدههاي زنده و و نيروهاي مثبت و منفي تا درون اجزاء ماده كه پيوسته دو صفت قبض و بسط در حال تضاد و نفي و اثبات است و منشأ هر تحول و تكاملي ميگردد. با اين نظر همهي موجودات در حال شدن است نه بودن و دربارهي هيچ پديدهاي نميتوان گفت «اين همان است كه هست» و همين حركت جوهري و كمي و كيفي، آن چنان سراسر موجودات را هماهنگ و مرتبط مينمايد كه هر پديدهاي محصول همهي تحركات و قبض و بسطهاي تدريجي ميباشند. اين تحول گاهي در مفاصل خاص به صورت ناگهاني و مشهود درمي آيد... حاصل آنكه اين تضاد كه منشأ تحرك و تحول است، مستقيم يا غيرمستقيم از قبض به بسط و از بسط به ابسط (بسيطتر) ميرسد و به هر صورت و در نهايت، رو به تكامل پيش ميرود. و برگشت ندارد. اما جهت و سير نهايي اين تكامل چيست؟ هدايت قرآن بايد بنماياند: و اللّه يقبض و يبسط و اليه ترجعون . برداشت آية اللّه طالقاني دربارهي انسان و جوامع انساني با آنچه كه ماركسيستها ميگويند از دو مبدأ مختلف سرچشمه ميگيرد و پايه و ريشههاي اين دو طرز تفكر كاملاً با هم اختلاف و مغايرت دارند زيرا در ماركسيسم عامل تحول تضاد بين ابزار توليدي و مناسبات توليدي ميباشد و به عبارت ديگر اصالت با ابزار توليد است. در حالي كه اين نوع تضاد در انديشهي اسلامي و قرآني، تضاد بين حق و باطل و تضاد بين قواي دروني انسان كه منشأ خير و شر است ميباشد؛ و خلاصه اصالت دادن به انسان و ارزشهاي انساني است (وَ نفسٍ وَ ماَسّويها فَالْهَمَها فُجورها وَ تَقْويها - سورهي الشمس، آيهي 7-8-9-10). (اِنَّ اللّهَ لا يُغيّر ما بقوم حتّي يُغيّروا ما بانْغُسِهِمْ- سورهي رعد، آيهي 11). (انَّ النّفس لامارة بالسوء . سورهي يوسف، آيهي 153 ): انَّ الذينَ كَفَروا بآيات اللّهِ لَهُمْ عذابٌ شديد و اللّه عزيزٌ ذوانتقام- بيان تلازم كفر به آيات و عذاب شديد است با نزول فرقان كه كمال كتاب و آيات است- امتياز و تقابل و تضاد رخ مينمايد. تقابل و تضادي در روحيهي قواي دروني كه پيش از آن يكنواخت و در مسير غرايز پست بود و احساس به درد همان در حد احساسات بدن و محروميتهاي غريزي بود. كه دوام و شدت ندارد؛ پس از نزول فرقان و پرتو افكندن آيات در خلال قواي دروني تضاد و برخورد بين عقل تعالي طلب كه ميخواهد در مسير آيات پيش رود و بالا آيد و عواطف بيدار شدهي انساني با غرايز و عوامل ميراثي كه در جهت مخالف ميكشند، رخ مينمايد و اين تضاد در بيرون از نفسيات به صفوف در ميآيد، آنها كه عقل و وجدان فطريشان با هدايت آيات نيرومند ميشود و از متن تضادهاي رنج آور برتري مييابند و بر غرايز و عواطف مقابل حاكم ميشوند ميرهند و آنها كه در ميان به هم خوردن تعادل و تضادها ميمانند و از آيات روي بر ميگردانند، رنج و عذاب دائم را براي خود ميخرند ... ... در فضاي اجتماع، نزول هدايت فرقان و آيات آن، كساني را ميآگاهاند و تكان ميدهد تا از پوستهي محيط كفر زده سربرمي آورند و هماهنگ و هم صف ميگردند و تعادل و ثبات طبقهي ستمگر و كفر- كيش را بر هم ميزنند و مراكز اتكاء و پايههاي آن را فرو ميريزد و دچار عذاب شديد ميگردانند. عذاب شديدي كه از درون كفر به آيات را ميخورد و پوك ميكند و از بيرون او را ميكاهد و به سقوط ميبرد ... در ادامهي همين بحث ذيل آيه «فان حاجّوك فقل اسلمت وجهي للّه» ميگويد: همين كه عقل فطري انگيزههاي انساني بيدار شد و وجه به سوي هدفها و مقاصد برتري كشانده شد، كشاكش و تضاد دروني آغاز ميشود، مگر آنكه قدرت ايماني و شناخت، وجه را برهاند و تسليم خدا و حق گرداند. پس هر كه از بند جواذب نفساني مختلف و تضادهاي ناشي از آنها خود را رهاند و وجه خود را منقلب و تسليم خدا كرد به آيين اسلام كه آيين خدا و وحي و نبوت و آفرينش است روي آورد. انَّ الّذينَ عِنْدَاللّه الاسلام... «وَلّهُ اسْلَكَ مَنْ في السّماوات وَ الارضْ» و در محيط سلم درآمده و آيين راستين و راستي پيغمبران به حق را شناخته است . .. پس تضاد اجتماعي را نبايد به صورت تضاد گروهي و طبقاتي مطرح كرد، بلكه حركت تاريخ و جامعه و تغييرات آن را بايد درخواستها و تضادهاي درون انسان جستجو كرد. اين مطلب به طور وضوح در كتاب «اسلام و مالكيت » بيان شده است : اسلام ناظر اين واقعيت است كه منشأ ظواهر (پديده ) اجتماع و اقتصاد، نفوس بشري است. نفوس بشري تركيبي از انديشهها و اخلاق و فطريات و غرايز: چگونگي روابط اجتماعي و اقتصادي و طبقاتي تركيبي از انعكاس و ظهور همين تقسيمات ميباشد ... ... با اين نظر منشأ شكل اجتماع و حركت تاريخ، انسان است، چه اصول ثابت انساني حاكم بر محيط گردد، يا انسان محكوم محيط اجتماع و وسايل و چگونگي اقتصاد شود. در واقع محرك تاريخ ( ديناميك آن) تضاد قواي ثابت و روح سركش بشري با وضع اجتماعي و لذات و شهوات حيواني، با احتياجات و لذات و عوامل محيط ميباشد. در تصادم قواي عالي انساني با عوامل اقتصادي و لوازم و آثار آن اگر انسانيت مقهور و محكوم شد، تضاد طبقاتي رخ ميدهد ... ... اگر (به فرض) مبادي انساني حاكم شد و عوامل و انگيزههاي مادي را محكوم يا طرد نمود و در اثر آن تضاد و حركت از ميان رفت نتيجهي آن نيز سكون سپس فنا است... طريق بقاء و تكامل مستمر اين است كه در ميان مبادي انساني كه منشأ از خود گذشتن است و انگيزههاي شهوات (موجبات به خود پيوستن) كه از لذات حسي و احتياجات انگيخته ميشود تعادل و توازني ايجاد شود تا هر يك بر ديگري چيره نگردد، و از تصادم اين دو قطب متضاد بشري است كه تكامل معنوي و مادي متوقف نميشود و نيروهاي فردي و اجتماعي پيش ميرود . * نقش انبياء
در اينجا است كه براي حل صحيح اين تضادها در جهت تكامل مادي و معنوي بشري، استقرار نظم و مناسبات نوين ضرورت قيام انبياء و رسولان خدا مورد تأكيد قرار ميگيرد : در آغاز همين مرحله است كه بايد هدايت برتري پرتو افكند تا خردهاي مستعد را برانگيزد و مقياسها و موازيني براي دريافت حق و باطل و حسن و قبح و خير و شر و نتايج نزديك و دور انديشهها بنماياند، فبعث اللّه النبيّين مبشرين و منذرين... اگر نيروي هدايتي چون آيات قرآن باشد كه خردها را نيرومند «ذي حجر» و روشن نمايد، و نظام بزرگتر و محيط را بنماياند، و در پي هر شب فجر صادق را كه مبشر خير و حيات است نشان دهد، و جلوي انديشهها را باز نمايد، اين گونه بدبينيها و انديشهها، افراد و ملل را سرد و نااميد ميگرداند، سپس يا به جاي خود ساكن و بيحركت و محكوم ميمانند، يا به عقب بر ميگردند و باور ميكند كه دنيا با همهي مصنوعات و جلال و تمدنش، در واقع صورت ديگري از زندگي جنگل و غارنشيني است، و ابزار و وسايل جز براي درندگي و تخريب و كشتار و غارت نيست . * توجه به علل و شرايط دروني و بيروني
در تفسير آيهي « مَثل الّذينَ يُنفقونَ امْوالهمْ اِبتَغاءَ مَرضات اللّه و تَثْبيتاً مِنْ انْفُسِهِمْ كمثل جنة بربوة اصابها و ابل فآتت اُكُلُها ضعفين فان لم يصبها و ابلٌ فطل و اللّه بما تعملون بصير» چنين ميخوانيم : شخص انفاق كننده، پيوسته در رحم طبيعت پرورش مييابد و از آن ميگيرد و ميدهد و به تدريج پيوند و تركيب خود را قطع ميكند تا مولد مستقل و تثبيت شدهاي گردد و به پاي قواي ذاتي خود بايستد و حاكم بر طبيعت و مال شود و استعدادهاي دروني و انسانيش رويش بايد: و مَثل الّذينَ يُنفقونَ امْوالهمْ اِبتَغاءَ مَرضات اللّه و تَثْبيتاً مِنْ انْفُسِهِمْ كمثل جنة بربوة اصابها و ابل فآتت اُكُلُها ضعفين- اين تمثيل كوتاه و روشني از چنين منفعتي است تااز تعبيرات عميق و فشردهي آن، هر كه هر چه ميتواند دربارهي وضع معنوي و آثار عمل او تصوير نمايد و بيانديشد: او از جهت مايهي حياتي و رويانندهي ايمان و پي جويي مرضات اللّه و تثبيت نفس و آنچه از بهرهها و آثار خيري كه از درونش ميرويد، همچون باغ خرم و انبوهي ست كه به سرزمين برآمده و پرمايهاي پيوسته و در آن ريشه دوانده باشد. بربوة، به جاي «علي ربوة» اين گونه پيوستگي و اتصال را ميرساند. اين شرايط و علل نفساني و دروني مبناي تحرك رويش دهندهي تكامل است و علل و شرايط بيروني آن را هر چه كاملتر و مثمر تمرتر ميگرداند: اصابها و ابل، تمثيل همان شرايط بيروني و يا با مساعدت شرايط دروني است- از عنايات حق و استعدادهاي فطري خلق- كه چون باران رحمتي سرشار سراپا و تا ريشههاي آن را فرا ميگيرد و سيرابش ميكند... در مرتبه انسان كه جهش بيسابقهاي در جهت تكامل عقلي و اختياري پديد آمده و رأس اين مخروط است دو صف قبض و بسط نيز به معناي وسيع و كامل در آن ظهور نموده. مسير تكامل و اكمال انسان همين است كه از حالت قبض «خود گرفتن و به خود پيوستن» بيرون آيد و آنچه از مواهب عقلي و طبيعي كه از درون به بيرون خود ميگيرد «قبض مينمايد» مانند همهي قواي جهان- بسط دهد و به ديگران بپيوندد و هرچه كيفيّت و كميّت قبض و بسط سريعتر و عميقتر شود مسير تكامل آسانتر و شكوفاتر ميگردد و به بسط مطلق نزديكتر ميشود و همين راز رجوع اختياري به سوي خدا است... برتر از اين شرايط دروني و بيروني، ديد و توجه نافذ خداست كه به اختلاف نيات و كيفيت اعمال، شرايط را تغيير ميدهد و نتايج را ببار ميآورد: و اللّهُ بِما تعملون بصيرْ- بصارت، ديد نافذي است كه درون اشياء را مينگرد . بالاخره عدم توجيه و ابهامانگيز بودن منطق ديالتيك مادي دربارهي اصل تضاد است كه بر اين اساس ماترياليزم فلسفي مورد نقد و بررسي قرار گرفته است : منطق ديالتيك مادي كشف اين گونه تضاد و نفي و اثبات يا ثبوت را كه در متن و درون اشياء است، به خود نسبت ميدهد و يا در انحصار خود در ميآورد و به آن ميبالد و آن را كليد دريافت هرگونه پديده و مبدأ پيدايي و تكامل ميداند. با آنكه اين كشف بيش از يك نظر ابهامانگيز نيست. زيرا اگر مقصود از نفي و اثبات يا ثبوت، هستي و نيستي مطلق باشد چگونه ميتوان باور كرد كه چيزي يكسر نيست شود و منشأ هستي ديگري گردد و اگر نسبي است رابطه و نسبت آن چگونه است؟ و روابط فاعلي با موضوعي آن چيست؟ و چون نفي و اثبات فعل است نميشود كه فاعل خود باشد پس فاعل آن چيست؟ و چون منفي و مثبت معلول است و به قانون علّيت بايد آن را شناخت؟ و چون نفي و اثبات در جهت تكاملي است بايد غايت آن را دريافت؟ پس چگونه ميتوان ادعاي شناخت حقيقي را نمود كه نه موضوع و نه رابطه و نه علت غايي و نه فاعل آن شناخته شده. مفاهيم مبهم تضاد و نفي و اثبات هم اين معاني را نميرساند... اگر تضاد دروني ماده كه منشأ اين همه آيات است، چنانچه جمع ضدّين بالفعل باشد. بيش از آنكه جمع ضدّين بالفعل محال عقلي و فطري است، بر مبناي خودشان حركتي در ماده پديد نميآيد و اگر يكي بالفعل «تز» باشد و ديگري بالقوه «آنتي تز» چون قوه جز قابليت و استعداد نيست، نميتواند فاعل و محرك گردد، و خود بايد داراي محرك و فاعل باشد. اگر علت محرك آن ضد بالقوه، باز تضاد دروني «ديناميكي» باشد، باز هم سومين تضاد تا تضادهاي بيانتها... و اگر خارج از ماده است چيست؟ شرايط طبيعي ( مكانيكي) آن چيست؟ اين شرايط همراه با ماده بوده است يا پيش از آن؟ پس اصالت ماده و حركت آنچه ميشود؟ اگر پس از آن پديد آمده، پس محرك ماده بسيط چه بوده است؟ عناصر گوناگون هم سطح و تكاملي، چگونه از ماده بسيط و ناقص پديد آمدهاند؟ از تضادهاي عنصري، يا از ائتلاف و تركيب طبيعي و محركهاي كمالي و قوانين و علل پيچيدهي آن، ديالتيك و تضاد مفروض كه يك اصل ساده اس و بايد كارش يكنواخت باشد، چگونه علت تنوع و نسبتها و اندازههاي خاص گرديده است؟ و سرانجام تضادي كه در نظام آفرينش است تحول و تكامل آن به سوي وحدت و توحيد و يگانگي است. و الي اللّه المصير... و اليه ترجعون ... اين آيه (يعني آيهي مَن ذالّذي يَقرض اللّه قرضاً حسناً فيُضاعفه لهُ اضعافاً كثيرة، و اللّه يَقبض و يبسط و اليه تُرجعونْ) با كلمات و تعبيرات پرمايه و رسا و دو فعل استمراري «يقبض و يبسط » و نسبت آنها به فاعل «اللّه» و اكمال آن به «اليه ترجعون» براي انديشمندان هيچ گونه ابهامي باقي نميگذارد: چون قبض و بسط مستمر، همان تغيير و تكامل و جا به جا شدن را ميرساند آن هم به صورت برتر و گشودهتر « بسط» و نيز متضمن علت فاعل و غايي و سپس مسير نهايي است. پس در متن اين ديد مادي و فيزيكي حقيقت برتر «متافيزيكي» نهفته است كه نميتوان آنها را از هم منفك ديد و تحرك و تحول و تغيير و تكامل و نامحدودي و پيوستگي اشياء ناشي از همان مبدأ فاعلي و به سوي همان پيش ميرود تا به پيوستگي كامل و بساطت رسند... از ديدگاه وسيع و همه جانبهي قرآن، سراسر جهان، نمودار و جلوه گاه و تمثل نظم و قانون و اراده و حكمت «آيات» است. از ذرات ريزي كه به صورت خاصي تكوين مييابند و تجزيه ميشوند: «والذاريات ذرواً»، پس از آن سنگيني بار ميشوند: «فالحاملات و قراً» سپس به آساني به حركت و جريان در ميآيند: «فالجاريات يسراً» آن گاه امر و ارادهي فاعلي را تقسيم ميكنند : « فالمقسمات امراً» تا به مرحلهي حيات، تا انسان مترقي و مسئول كه خود را با ايمان و عمل و براي زندگي برتري ميسازد كه به وي وعده داده شده و در مسير حيات است: «و انّما توعدون لصادق»، پاداش و ظهور انسان و عمل واقعيتي است شدني: «و ان الذين لواقع». اين نظام و رشتههاي پيوسته و جذب و انجذابها، نه پيوسته در زمين، در آسمانها هم جريان دارد: «والسماء ذات الحبك... آيات 1 تا 7 و الذاريات» و ديگر آياتي كه پيوستگي اجزاء و ابعاد هستي و حاكميت قانون و اراده و تحولات و تكامل را تا ماوراء جهان و قدرت ربوبي برتر را در تحريك و تركيب و تصوير همهي اجزاء طبيعت مينماياند . * مالكيت
قسمت عمدهي مشكلات اجتماعي و سرچشمهي محروميت و اختلافات طبقاتي و بسياري از جنگها و انحرافات و فساد و تباهيها و تجاوزها را بايد در مالكيت و چگونگي تملك آن به وسيلهي فرد- گروه و طبقهي خاصي جستجو كرد. اغلب قيامهاي مردمي و نيز مكاتبي كه به وجود آمدهاند حل نهايي اين مشكلات و اجراي عدالت اجتماعي را در گرو حل مسئله مالكيت و روابط ناشي از آن دانستهاند تا بدان وسيله اكثريت مردم بتوانند از حق طبيعي و خدادادي خود بر اموال و ثروتهاي عمومي و منابع طبيعي و زمين بهرهمند گردند و دست يك عده اقليت بهرهمند را كوتاه نمايند . در اسلام نيز اين مهم از نظرها پوشيده نمانده و براي ريشه كن كردن فساد و بدبختي و از بين بردن استثمار در تمام سطوح، چه در قرآن و چه در سنت و گفتارهاي پيشوايان دين مقررات خاصي در اين مورد بيان شده و كساني كه علاقهمند به مطالعه دربارهي نظر اسلام در باب اقتصاد و مالكيت هستند ميتوانند به آن كتابها مراجعه نمايند . مسئله مالكيت از نظر عدهاي آن قدر مهم است كه از قول يكي از سخنوران نقل شده كه در يكي از خطابههاي خود گفته است كه «در اين سرزمين اصل مالكيت به اندازهاي نيرومند است كه اصل توحيد را زير پا گذاشته است.» مرحوم آية اللّه طالقاني به اين مسئله اساسي توجه شديد داشتند و از همان ابتداي فعاليتشان دربارهي آن مطالعات و بررسيهاي زيادي نموده بودند كه ابتدا به صورت سخنراني در انجمن اسلامي دانشجويان و سپس تكميل شدهي آن سخنراني در مجلهي «فروغ علم» منتشر گرديد و بعداً به صورت كتاب مستقلي درآمد و اين كتاب در سال 1343 در زندان قصر تكميل و مطالب تازهاي بدان افزوده شد. و همچنين در سالهاي اخير ميخواستند بار دگر به تكميل بخش نخستين آنكه ناظر به نظرات دانشمندان در مباحث مربوط به مالكيت است پرداخته و به غنا و محتواي آن بيفزايند. اما افسوس!... گذشته از اين در قسمتهاي مختلف تفسير «پرتوي از قرآن» به مسائل مربوط به مالكيت و اقتصاد و... اشارههايي نمودهاند و ما در اينجا فرصت بررسي همهي نقطه نظرهاي ايشان را نداريم. وقت و مجال ديگري ميخواهد و فقط به ذكر مختصري از خطوط فكري ايشان قناعت مينماييم . آقاي طالقاني برخلاف بسياري از اقتصاددانان كه مسائل مربوط به مالكيت و به طور كلي اصول اقتصادي را كه به طور انتزاعي و مجرد و بدون در نظر گرفتن ساير عوامل مورد بررسي قرار ميدهند، اقتصاد را در رابطه با اجتماع و انسان و در پرتو ايمان مطرح مينمايند. زيرا در اسلام كليه مسائل با يكديگر توأم است و مسائل اجتماعي و سياسي و اقتصادي و اخلاقي در ارتباط با هم و تأثير متقابل ميباشند : اسلام، اجتماع و اقتصاد مجزا و غير عملي ندارد... چون اسلام ناظر به واقعيات قوا و استعدادهاي بشري است از اين رو نظر همين انسان با تركيب خاصي كه دارد سازنده و پديد آورندهي اجتماع و اقتصاد و تاريخ ميباشد، و اين قوا و استعدادها چنان با هم پيوسته و تركيب يافته كه هر يك را جداگانه نميتوان موردنظر قرار داد و اثر آن را مجزا پنداشت... ميپرسد ايمان چه ارتباطي با اقتصاد دارد؟ ايمان تعديل و تنظيم كنندهي قواي نفساني است و تعديل قواي آدمي منشأ تعديل اجتماع و اقتصاد است. حل اشكال كه علماي اقتصاد توجه ننمودهاند از ساختمان انسان بايد آغاز گردد . برخلاف طرفداران آزادي مطلق مالكيت خصوصي و نيز در مقابل آنها، -طرفداران سلب مالكيت خصوصي ( طرفداران مالكيت جمعي)- اسلام، انسان را چه به صورت فردي و چه به صورت جمعي مالك مطلق نميشناسد. مالكيت مطلق و تصرف كامل و نافذ را براي خداوندي كه انسان وهمهي موجودات را آفريده است ميداند (خالق كلي شيء) و در قرآن از او به عنوان مالك و صاحب اختيار همه چيز و همه كس ياد شده است : چون معناي مالكيت، اختيار و قدرت در تصرف است و قدرت و اختيار انساني محدود است نميتواند خودرا مالك مطلق و متصرف تام الاختيار بداند . اين قدرت مطلق و تصرف كامل و نافذ فقط براي خداوندي است كه انسان و همهي موجودات را آفريده و پيوسته آنها را در تصرف خود دارد. بنابراين مالكيت انسان در حد ارادهي حكيمانهي او و عقل و اختيار آزادي است كه به انسان عطا كرده: قُل اللهمَ مالك الملك تؤتي الملك مَنْ تَشاء و تنزع الملك مِمَّن تشاء (آل عمران، آيهي 26) و لَم يَكن لهُ شريك في الملك ( اسراءٌ آيهي 111). از آنجاييكه انسان جانشين خداوند در روي زمين است . او است كه اين حق را در حد خلافت (جانشيني از خود) به انسان اتيان (هبه)، امداد (نيروي ادامهي زندگي) كرده... وَ الْاَرْضَ وَضَعَها لِلْاَنامِ (الرَّحْمن، آيه 10)- جَعَلَ لَكُمُ الْاَرْضَ فَراشاً- بقره، آيه -21 سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْاَرضِ- حجّ آيهي 63 - ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْاَرضِ- يُونس، آيهي 13 -، هُوَ الَّذي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْاَرضِ- فاطر، آيهي 39 - وَاَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلِفينَ فِيهِ- حديد، آيهي 7-... بر طبق اين اصل (مالكيت نسبي و محدود) كه مستفاد از نصوص قرآن است، آدمي مالك مطلق و تام التصرف در زمين و منابع و فرآوردههاي آن نيست تا هر قدر و هر طور كه بخواهد در آن تصرف كند. در واقع مال مال اللّه و انسان خليفة اللّه است و بندهي او است؛ به عبارت ديگر چون اين خلافت براي همه است فرد، وكيل و نايب جمع ميباشد و تصرفاتش بايد در حد خير و مصلحت عموم باشد. با اين نظر مالكيت محدود، مقيد، عارتي و تفويضي است . بنابراين مالكيت حقيقي و واقعي معادن، زمين، جنگلها، مراتع و كليهي ثروتها فقط از آنِ پروردگار عالميان است و از آنجا كه آفرينندهي انسان و برآورندهي نياز انساني است، همهي اينها را براي زندگاني بشر ايجاد كرده و همه حق استفاده و بهرهبرداري از نعمتهاي جهان را دارند بدون اينكه كسي، كسي ديگر را مورد بهره كشي و استثمار قرار بدهد. همين برداشت را نيز در « پرتوي از قرآن» ذيل آيهي «لا تَأْكُلُوا اَمْوالَكُم بَيْنَكُم بِالْباطِلِ» (سورهي بقره؛ آيهي 188) ميبينيم. آقاي طالقاني در اين مورد مينويسد : از تعبير و تركيب فشردهي اين آيه دو اصل اقتصاد قرآني استفاده ميشود : 1. اصل مال «به وضع اولي» از آن همه و بايد در بين باشد نه در سويي و براي طبقهاي . 2. چون چنين است هرگونه تصرف خاص و كشيده شدن در جهتي بايد منشأ تعلق داشته باشد به حق يا به باطل، تعلق و تصرف به حق در حد ضرورت و احتياج يا به سبب ايجاد سودمندي و ارزش، يا مبادلاتي است كه بر اين اساس و براي خدمت به ديگران كه صاحبان اولي آنند انجام ميگيرد و شريعت اسلام حدود آنها را مشخص نموده و جز اين «خوردن و تصرف» به باطل و منهي است: لا تأكلوا هرچه كه حقي ايجاد نمايد و يا تصرف مضر به اجتماع و افراد باشد- چون ربا و حيله و قمار و احتكار و دزدي، از نظر برتر قرآن- مالكيت به حق و حقيقي از آن خداوند، و حق بهرهمندي و انتفاع براي بندگان است در حد احتياج و خدمت و كار مانند ميهمان واجب النفقه و خدمتكار صديق . از اين اصلي كه بيان شد (ولاتأكلوا اموالكم بينكم بالباطل ) و ديگر اصول مانند اصل «كَيْ لا يَكُونَ دَوْلَةً بَيْنَ الاَغْنِياءِ مِنْكُمْ- حشر آيهي 7، اصل وَلا تُؤتُوا السُّفَهاءَ اَمْوالَكُمُ الّتي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِياماً- نساء، آيهي 5-، اصل اَوْفُوا بِالعُقُودِ- مائده، آيهي 12، اصل لاضَرَرَ وَلاضَرارَ فِي الاِسلام- حديث نبوي- اصل الضَرُرات تَبِحُ المَحْظُورات- حديث يا اصل عقل و عرفي-، اصل دفع ضرر اقل و اخص براي جلوگيري از ضرر اكثر و اعم- اصل عقل و عرفي-، و اصل المُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُطِهِمْ الاشَرْطاً اَحَلَّ حَر اماً اَوْ حَرَّمَ حَلالاً- حديث» ميتوان منشأ و روابط مالكيت را در اسلام بيان نمود كه به طور خلاصه در اصول و مباني زير بيان ميشود : 1. زمين و منابع طبيعي ملك خاص هيچ كس نيست (نه فرد و نه اجتماع) فقط سرپرست مسلمانان (امام، ولي امر) برحسب مصلحت عموم بر زمين و منابع آن نظارت دارد. (اصل اباحه و عدم مالكيت خصوصي جز در موارد يا شرايط خاص... از نظر اسلام اراضي از جهت تصرفات سه قسم است: الف- اراضي كه در اصل از آن همهي مسلمانان است (انفال) كه با اذن خاص يا عام امام (ولي معصوم يا عادل) به شرط احياء، حق يا ملك خاص احياء كننده ميشود(انفال ). ب- اراضي كه مستقيماً مال امام و تحت تصرف اوست و مصرف ادارهي امور شخصي يا مصالح عمومي ميشود (فَيْء). ج- اراضي كه در آن هيچگونه مالكيت شخصي نيست، و تحت نظارت ولي در ميان مسلمانان و ساكنين تقسيم ميشود مانند اراضي مفتوحه . 2. منابع طبيعي (انفال و فَيْ) نبايد در تصرف و اختيار افراد و طبقهي خاصي قرار گيرد . بايد اموال و داراييها صرف امور عامه گردد و در قرآن ميخوانيم «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الاَنْفال قُلِ الاَنْفالُ لِلّهِ وَالرَّسولِ (سورهي انفال آيهي 1). از تو دربارهي انفال سؤال ميكنند، به آنان بگو كه انفال متعلق به خدا و رسول اوست و به طور كلي : منابع طبيعي و معادن تابع زمين است: آنچه در اراضي احياء شده در دسترس ميباشد هر فردي به اندازهي احتياج شخصي ميتواند از آن بهرهمند شود و در زمينهاي احياء شده، احياء كننده احقّ است. معادني كه خود ظاهر يا نزديك به ظهور آن روي زمين نيست كه با عمل و كوشش استخراج ميشود از آنِ استخراج كننده است. بعضي از فقهاء معادن را در هر صورت كه باشد از انفال و در حكم آن ميدانند . 3. پول و فلزاتي كه وسيلهي مبادلهي كالا و تقدير ارزش آنها ميباشد نبايد در دست افرادي متمركز و گنجينه شود تا به اين وسيله قدرت يابتد و منابع حياتي و ضروري و وسايل زندگي در اختيار صاحبان قدرت قرار گيرد و وضع طبيعي و عادلانه كار و توزيع مختل شود... استثمار آن است كه از كار بهره بكشد ولي اينكه از پول بهره بكد، بدتر از استثمار است... تحريم كلي و قطعي معاملات ربوي و الغاء سودهاي آن، مانند الغاي مالكيت مطلق ارضي، يكي از فروع انقلاب بيسابقه فكري و اجتماعي و اقتصادي اسلام است. بنابراين پول فقط وسيلهي مبادلهي كالا بين طرفين معامله ميباشد و نبايستي در دست عدهاي متمركز و موجب جمع و گنجينه كردن آن بشود : قرآن همچنان كه ربا را سودبري بدون عمل و موجب تمركز ثروت و خارج شدن از مجراي اقتصاد صحيح است تحريم نموده، به طور كلي جمع و ذخيره زر و سيم را از هر طريق كه باشد منع كرده با تهديد و تعميم اين آيه تأويل بردار نيست «يا ايها الذين آمنوا، ان كثيراً من الاحبار و الرّهبان ليأكلون اموال الناس بالباطل و يصدون عن سبيل الله، و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون- آيهي 34 و 35 سورهي توبه . علي بن ابراهيم در تفسير اين آيه روايتي از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمودند: خداوند گنجينه (جمع و ذخيره) كردن زر و سيم را حرام كرده و به انفاق آن در راه خدا امر فرموده است. از اميرالمؤمنين علي عليه السلام روايت شده كه فرمود: ازئد بر چهار هزار درهم گنج است، خواه دارندهي آن زكاتش را داده يا نداده باشد، و كمتر از آن نفقه است، عياشي نقل كرده كه از حضرت باقر؛ از اين آيه سؤال شد، فرمود: مقصود (از گنجينه كردن) بيش از دو هزار درهم است . اختلاف اين دو حديث و به قياس گنجينه برحسب اختلاف وضع زندگي و اقتصاد عمومي است، در حقيقت آنچه براي مصرف زندگي باشد نفقه و آنچه بيش از زندگي و معاش ذخيره شود و منظور همان جمع و نگهداري مشمول عنوان گنجينه و به حسب ظاهر و صريح آيه و روايات مفسر اين آيه حرام است . سند و شعار ابي ذرغفاري در برابر رباخواران قريش و غارتگران عرب كه در چهرهي اسلام بر جان و مال مسلمانان ميتاختند همين آيهي «والذين يكنزون الذهب و الفضّه...» بود او كه از مسلمانان صدر اول و گزيده اصحاب رسول خدا بود. از ظاهر اين آيه... چنين فهميده بود و عقيدهي راسخ داشت كه يك فرد مسلمان حق ندارد بيش از رفع احتياج مال اندوزد. مال (كه مقياس عموميتش طلا و نقره است) چون بيش از احتياج باشد در نظر او مشمول كنز ميباشد (زيرا لغت كنز؛ ذخيره كردن بيش از احتياج است) و روش رسول خدا و ديگر اصحاب خاص را مؤيد ظاهر قرآن ميدانست . امثار عمار، ياسر و مقداد و سلمان فارسي كه امير المؤمنين علي را شاخص كامل دين و ولايت بر مسلمين ميدانستند با اباذر هم عقيده بودند . 4. در حدود اصول و احكام فارسي اگر فرآوردهي اشخاص از نقد و جنس به حدّ نصاب معين رسيد يا در زمان معيني افزايش يافت ماليات مستقيم و ثابت (زكوة و خمس) به آن تعلق ميگيرد . 5. علاوه بر اينها حاكم و سرپرست اسلامي « با استناد به اجتهاد و تشخيص مصالح داراي اختيارات، حق تصرفات در اموال و وضع ماليات و تعيين حد آن بر زمينها و منابع طبيعي را دارند... اين اختيار به اولياء اسلامي داده شده تا در موارد ضروري و پيش آمدها و به مصلحت مسلمانان و تعديل وضع زندگي مالي، دادن اموالي را كه ازيد از ضرورت و نياز اولي افراد و خانوادهها ميباشد، فرض نمايد... حكومت اسلام كه با امام و ولي و خليفه خدا يا منبعث از اوست چون اَوليبه تصرف و براي اقامهي قسط است از جهت مصلحت و رجحان منافع اجتماع بر منافع افراد در صورت تعارض حق فرد با حق اجتماع، اختيار دارد كه تصرف و مالكيت افراد را بيش از آنچه قانون تجويز كرده محدود نمايد. حق اولويت امام و اولي الامر در عموم تصرفات برحسب تشخيص مصلحت از حقوق مسلّم است و نصوص خاصي مانند «كي لا يكون دولة...» قاعدهي لاضرر، حق تصرفات مالي را بيشتر از ديگر حقوق حاكم ثابت ميكند... همچنين وقف نمودن اراضي و متعلقات آن از سنتي است كه ملك از ملكيت اشخاص و حكومتها خارج ميگردد و منافع آن برحسب نظر واقف و مصلحت، در امور عالم المنفعه يا كمك به فقراء مصرف ميشود . 6. سودها و امواليكه از معاملات نامشروع (ربا، قمار، بخت آزمايي) يا از كالاهاي مضر يا غير مفيد به دست آيد موجب مالكيت نميشود... احكام و قوانين اسلام يك قسمت غير مستقيم مربوط به تعديل اقتصاد و تحكيم مباني توزيع عادلانهي ثروت و يك قسمت مستقيم؛ به هر حال عموم احكام را ارتباطي با اين موضوع است ... ابواب معاملات همه براي همين است... از طرف ديگر معاملاتي كه عمل و كار روي آن نيامده و منشأ توليد نيست حرام كردهاند مانند ربا و قمار و بخت آزمايي و مانند اينها . 7. مهجورين و سفهاء در اموال خود حق تصرف ندارند . 8. تحريم و مصارف در راه بهبود و زيانبخش به فرد و اجتماع كه اين تحريم خود مانع جلب ثروتو نامحدود و نامشروع است . و بالاخره اين جمله: «از هر كس به قدر استعداد و براي هر كسي به قدر احتياج» شعار اولي اسلام و آخرين شعار سوسياليستها است . * مالكيت و بهرهبرداري در حدود عمل و كار و كوشش انساني
از مجموع مباحثي كه مطرح شد اين نتيجه به دست ميآيد كه اقتصاد اسلامي امتيازات خاص و مخصوص به خودي دارد كه مهمترين آن مالكيت و بهرهبرداري در حد عمل ميباشد : از مجموع احكام و تعاليم اسلام راجع به مالكيت و حدود آن اين اصل محرز است كه مالكيت اشياء و تصرف و بهرهبرداري از اين علاقه در حد عمل به معناي وسيع آن است و توزيع (يا انفاق) برحسب احتياج ميباشد... در اين محيط مالكيت تنها براي خداوند است كه به وسيلهي اعطاء اختيار و ارادهي آزاد سهم ناچيزي از مالكيت خود را به انسان عنايت كرده و محيط اين مالكيت تا سرحد عمل است ... هر فردي در اين جامعه بذر است كه بايد در زمينهي اين جامعه وسيلهي رشد و بروز استعدادهاي او فراهم باشد و هرفردي در عمل فكري و جوارحي، محصول عملاش به خودش برگردد. يعني مالك عمل خودش باشد. نه استثمار، نه استعمار، نه استحمار، همه انسان باشند... اين اصل به وسيلهي احكامي كه مبيّن روابط اولي اقتصاد اسلامي است پايهگذاري ميشود. پس از اين پايهها و در مرتبهي كمال ايمان و رشد فكري و پيوستگي اجتماعي به شعارهاي برادري «انما المؤمنين اخوة» و تعاون بيحد و بيدريغ «تعاونوا علي البرّ و التقوي» و انفاق از هر چه در امكان است «و مما رزقناهم ينفقون» و به كار بردن همهي امكانات و كوشيدن در راه خدا و خير «و جاهدوا باموالكم و انفسكم في سبيل اللّه» بايد عمل شود. اين مراتب در آيات قرآن و احكام اسلامي و عمل مسلمانان مشهود است. تحول فكري و اجتماعي مسلمانان نخستين، در مكه و مدينه نمايانندهي صور مختلف و متطّور روابط مسلمانان ميباشد ... اين اصول بايستي با توجه به شرايط زمان و مكان و بر پايهي اجتهاد زنده عملي گرديده تا بتوان جامعهي زنده و فعالي بر مبناي توحيد و قسط اسلامي به وجود آورد : اسلام در ميدان اقتصاد مانند روابط معنوي و علاقههاي اجتماعي داراي اصول ثابت و قوانين متطّور است. اصول ثابت آن منشأ و مبدأ احكام متطّور و پايهي روابط عمومي است. احكام موضوعات و مسائل مستحدثه بايد منطبق با اصول ثابت و مصلحت باشد و بر اين اساس احكام اسلام هم ثابت است و هم متطّور است و به جامعهاي كه با اين اصول و احكام اداره شود نه متوقّف ميشود و نه سابق . آيت اللّه طالقاني نظر كساني را كه اسلام را طرفدار نظام سرمايه دراي و اقتصاد اسلامي را بر پايهي آزادي كاپيتاليستي بيحد و مدافع نظام طبقاتي ميدانند با صراحت و قاطعيت تمام مردود و محكوم نموده و چنين ميگويد : تسلط نظام طبقاتي و سرمايه داري پيرو يا وابسته به غرب و سكون و توقف فقه اسلامي اين اشتباه را براي بعضي پيش آورده كه اسلام طرفدار نظام سرمايه داري است. در فقه اسلامي كه متضمّن و منبع احكام و حقوق اسلامي است هيچ حكم كلي و جزئي نميتوان يافت كه به سود افراد يا طبقات خاص يا به زيان ديگران باشد. اگر در بعضي موارد و مسائل شرعي رنگ سرمايه داري به چشم ميآيد مربوط به تأثير محيط است. اصول فقهو احكام اسلامي با قدرت خلاقه و وظيفهي مهم و بيمانندي كه نشان داده، بيان و تحديد و تعيين حقوق و حدود و روابط به مقياس حق و عدالت و قسط است. تشخيص و استنباط حقوق و حدود اسلامي به عهدهي علما و مجتهدين است كه تفكر آنها از آيات قرآن و سنّت متقن و روش علمي اولياء اسلام و ذهن روشن و آزاد سرچشمه ميگيرد. اينها خطور درشت و برجستهي مبادي محكم اسلامي است كه اهل اجتهاد و استنباط، احكام فرعي و مسائل مستحدثهي را از روي آنها بايد ترسيم و پيريزي نمايند و حق ندارند اندكي از رسم و هدايت اين خطوط و مبادي منحرف شوند و يا تجاوز كنند. اساس احكام حقوقي و روابط اقتصادي آيات قرآن و احاديث اسلامي كه سراسر دعوت به اقامهي عدل و حق و قسط ميباشد. تنها لغت «قسط» كه مقدار و سهم و نصيب عادلانه است و دعوت و هدايت به آن با تغييرات مختلف در بيش از 25 آيه آمده كه از آن جمله اين آيات است : 1. وَاَقْسِطُوا: به عدل رفتار كنيد و حق هيچ گروهي را ناديده نگيريد (سورهي حجرات، آيهي 9 ). 2. قائِماً بِالْقِسْطِ: خداوند قائم به قسط است (سورهي آل عمران، آيهي 18 ). 3. اَلَّذِينَ يَأْمُرُنَ بِالْقِسْطِ: آن كساني از مردم كه به قسط امر ميكنند ( سورهي آل عمران، آيهي 21 ). 4. كُونُوا قَوّامِينَ بِالْقِسْطِ: بكوشيد كه پيوسته بپادارندگان قسط باشيد (سورهي نساء، آيهي 135 ). 5. شُهَداءَ بِالْقِسْطِ: گواهان به قسط باشيد (سورهي مائده، آيهي 8 ). 6. فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ: در ميان آنان به قسط حكومت كن (سورهي مائده، آيهي 42 ). 7. وَاَوْفُواالكَيْلَ وَ المِيزانَ بِالْقِسْطِ: كيل و ميزان را به قسط ايفا نماييد (سورهي انعام، آيهي 152 ). 8. وَاَقيِمُواالوَزْنَ بِالْقِسْطِ: وزن را به قسط بپا داريد (سورهي الرحمن، آيهي 9 ). 9. لِيَقُومَ النّاس بِالقِسْطِ: تا پيغمبران مردم را به قسط بپادارند(سورهي حديد، آيهي 25 ) 10. قُلْ اَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ: پروردگار مرا با قسط مأمور كرده (سورهي اعراف، آيهي 29 ). 11. وَزنُوا بِالْقِسْطاسِ المُسْتَقِيمِ: باتر از وي عدل و مستقيم بسنجيد (سورهي بني اسرائيل، آيهي 37 و سورهي شعراء، آيهي 182 ). بنابرآنچه گفته شد اقتصاد اسلام مبتني بر اصول حق و عدالت، نه متّكي بر گروه و طبقهي خاصي. از نظر اسلام پيدايش امتياز طبقات يك امر اصيل نفساني و ضرورت لاعلاج اجتماعي نيست. پيدايش طبقات نتيجهي انحراف افراد و اجتماع از اصول حق و عدل و ريشه گرفتن از انديشهي تجاوز و استثمار است. صورت اجتماع نمايانندهي روابط افراد است و روابط افراد ظهور انديشه در افكار و اخلاق اشخاص ميباشد. انديشه و روحيات افراد به هر صورتي تغيير روابط عمومي و صورت اجتماع نيز تغيير مييابد . « اِنَّ اللّه لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّييُغَيِرُوا ما بِاَنْفُسِهِمْ . سورهي رعد، آيهي 11 ». * حكومت
اساس انديشههاي آيت اللّه طالقاني راجع به حكومت در اسلام علاوه بر نوشتههاي تفسيري و مقالات و سخنرانيهاي متعدد وي، كتاب «تنبيه الامه و تنزيه المله» (يا حكومت از نظر اسلام مرحوم آية الله نائيني است كه با شرح و مقدمهاي توسط آقاي طالقاني منتشر شده است. به طور كلي اين كتاب غير از برخي از مطالب و فصول آن كه دربارهي مشروطيت و حكومت ملّي با توجّه به وضع و موقعيت حسّاس آن زمان نوشته شدده، اساس و نحوهي حكومت از نظر اسلام به خصوص شيعه بيان ميكند و همان طوري كه آقاي طالقاني در مقدمهي اين كتاب ميگويد : دقت و توجه به اين كتاب براي هر كس مفيد است، آنهايي كه خواهان دانستن نظر اسلام و شيعه درباره حكومتند، در اين كتاب نظر نهايي و عالي اسلام را عموماً و شيعه را به خصوص با مدرك و ريشه خواهند يافت . در مبحث مالكيت بيان شده كه اسلام كليتي است يكپارچه و تجزيهناپذير و مسائل مربوط به حكومت، سياست، اقتصاد، اخلاق، امور اجتماعي، عبادات و... در رابطه با يكديگر مطرح ميشود و به طور انتزاعي مورد بررسي قرار نميگيرد. بنابراين همچنان كه گفتيم، مالكيت مطلقه از آن خداوند است. حكومت و حاكميت نيز از آن اللّه است. و اين ارادهي خداوند است كه در سراسر جهان حكومت دارد : پس چنان كه ارادهي خداوند (در صورت نيرو و قدرت حكيمانه) در سراسر جهان حكومت دارد. در اختيار و اراده اجتماع انساني هم كه جزء ناچيزي از جهان است همان بايد حاكم باشد و حكومت تنها براي خداوند است. اِنِ الحُكْمَ اِلاللّهِ. اين اراده براي بشر به صورت قانون و نظامات درآمده... در نظام اسلامي كه من اسمش را حكومت نميگذارم، چون حكومت معناي حاكميت عدهاي بر عدهي ديگر را دارد، امّا در اسلام حاكميت جز براي خدا كه خالق همهي مردم است، نميباشد و همهي مردم بندهي خدا هستند و زمين و آنچه ذخائر كه در زمين نهاده شده سفرهي گستردهاي است براي همهي مردم كه بايد به اندازهي احتياج و نياز كارشان از آن استفاده كنند، اين اختصاص به يك گروهي ندارد. چون هميشه قرآن خطابش به «ناس» است و «ناس» يعني همهي مردم نه مسلم يا مؤمن به تنهايي... هيچ بشري حق حاكميت بر بشر ديگر ندارد فقط حاكميت از خداست. همين مطلب در مقالهي توحيد از نظر اسلام چنين بيان شده است : پس از آن توحيد در فعل و ارادهي تكويني است كه جز او مؤثري در جهان و نظام آن ندارند «اَلّنُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً» يعني به او هيچگونه نه شرك نورزيم، سپس توحيد در حاكميت و ارادهي تشريعي است تا بعضي از مردم بر بعضي حاكم و ارباب نباشند (وَ لا يَتَّخِذُ بَعْضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ) يعني هيچ كس حق ندارد اراده فردي خود را به عنوان حاكميت يا به صورت قانون بر مردم تحميل نمايد . در تفسير « پرتوي از قرآن» ذيل آيهي (وَلا تَأكُلُوا اَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوابِهَا اِلَي الحُكّامِ) ضمن تأييد اصل حاكميت الهي، ماهيت طبقاتي حكومتهاي مستبده و حدود مسئوليت زمامداران اسلامي روشن ميشود : چون در نظام اجتماعي اسلام طبقهاي به عنوان قشر حاكم آن هم وابسته و همدست باطل خورها نيست، جملهي حاليهي (تدلوابها الي الحكام ) اعلام خطري است از پديد آمدن چنين قشر حاكمي. زيرا از نظر عالي اسلامي، حكومت از آن شريعت الهي است كه مظهر اراده و حاكميت خداوند ميباشد: (اِنِ الحُكْمُ اِلّالِلّهِ) و امام و خليفهي اسلامي مسئوليت و نظارت بر اجراء دارد. پيدايي طبقهاي به عنوان حاكم نه از جانب خداوند مصوب آيين او ميباشد. اين مجتمع واژگون است كه نخست ميدان باطل خوران و سود پرستان در آن باز ميشود. و سپس تصادم و تضاد ميان آكل و مأكول و حقبران و حقبردگان و رقابت ميان سودپرستان در ميگيرد. آنگاه نطفهي طبقهاي به عنون حاكم در درون آن بسته و تكوين ميشود و بروز و سلطه مييابد. تا تعادل قوا و منافع سودجويان را نگهدارد. و هرچه سودجويي و دست اندازي سودجويان بيشتر گردد ريشه و فروع طبقهي حاكم محكمتر و وسيعتر ميشود . با اين ديد و نظر مسئوليت زمامداران اسلامي كه در درجهي اول پيامبران و ائمهي اطهار و سپس علماي عادل و توده ميباشد وظيفه و مسئوليتشان در حد اجراء و نظارت و تسليم شدن به قوانين الهي ميباشد : در مرتبهي سوم كساني حاكم به حق و ولي مطلقند كه اراده و فكر و قواي دروني آنان يكسره تسليم اين قوانين باشد كه پيمبران و امامانند- اَلْاِمامُ هُوَ الحاكِمُ بِالْكِتابِ، الدّائِنُ بِدينِ الحَقِّ، الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلي ذاتِ اللّهِ- و به نام ولي و خليفه و امام و اميرمؤمنان خوانده ميشوند، نه مالك و پادشاه و خداوندگار و مالك الرقاب. بدين جهت ما شيعه معتقديم كه خليفه و امام بايد داراي عصمت معنوي باشد. در مرتبهي چهارم كار اجتماع به دست علماي عادل و عدول مؤمنين است كه عالم به اصول و فروع دينند و هم خود محكوم عدالتند و اينجا نوبت به انتخاب و تعيين مردم ميرسد. به حسب اوصافي كه بيان شده . در اينجا مرحوم آيت اللّه نائيني و هم مرحوم آيت اللّه طالقاني در شرح بر كتاب، اشارهاي دقيق دارند كه از آنجايي كه حقيقت حكومت اسلامي «ولايت بر امور» و «امانت داري» است قدرت و زمامداران ميبايستي در مرز مقررات اجرايي و احكام اسلامي محدود باشد. اين محدوديت بايد در حصار عصمت محصور بوده تا حكمران را از تجاوز و تعدّي بازدارد و اين صفت در پيغمبر و امام ميباشد و در زمان حاضر كه دستمان از دامان عصمت كوتاه ميباشد. ناچار بايد به جاي آن ملكهي نفساني و عصمت معنوي، دستگاهي وجود داشته باشد تا مانع يكه تازي و خودكامگي حكومت و عاملان آن گردد و آن، يكي تعيين حدود و وظايف حاكم و ديگري تدوين قانون اساسي و انتخاب نمايندگاني از طرف ملّت براي مراقبت و نظارت در امر حكومت ميباشند كه اين دو جاي عصمت معنوي ائمه مانع تجاوز زمامداران به حقوق مردم و قوانين الهي ميگردد : تأسيس حكومت و سلطنت در تاريخ بشريت- چه به وسيلهي پيمبران و سران اديان باشد يا به وسيلهي عقلاء و دانشمندان (يا در سير تكاملي انسان پديد آمدهد باشد) براساس مراقبت و ولايت محدود بوده است، سلطان و حاكم به آن اندازه حق تصرّف در امور دارد كه امين در امانت و متولي در عين موقوفه دارد... اين محدوديت در عموم شرايط و ملل وابسته قدرت ملّت و حدّ قوانين است، در اسلام اين محدوديت بيش از ديگران است، چون به حسب عقيدهي ما اماميه علاوه بر آنكه بايد در مرز مقرّرات و احكام واضح اسلام حركت كند، بايد در حصار عصمت معنوي باشد... چون ولايت و حكومت بالاستحقاق براي كساني است كه محدود به حدّ عصمت يا عدالت باشند و قواي شهوت و غضب محكوم و محدود به حكومت عقل، متّصل به نيروي حق و ايمان و زمام اراده به دست ملكات عاليه باشد و از آن منبعث گردد. اين همان امام به حق و حاكم به كتاب است، كه وصفش را سيدالشهداء عليه السلام به اهل كوفه نگاشت، مرقوم داشت: وَاللّهِ مَاالامامُ اِلّاالقائِمَ بِالْقِسْطِ، الحاكِمُ بِالْكِتابِ، الحابِسُ نَفْسَهُ عَليذاتِ اللّهِ تَعالينيست امام مگر كسي كه به عدل قيام نمايد، و به كتاب حكومت كند و نفسيات خود را به فرمان و ارادهي ذات مقدس الهي محدود و محكوم دارد، چون دست به دامان اين شخصيت عالي الهي نميرسد، و عموم متصديان مستبدّ به ذات و محكوم شهواتند پس ناچار بايد قواي قانوني بيروني به جاي ملكات نفس باشد و متصدّيان در تحت قواي علميه صالحه باشند كه از طغيان جلوگيري نمايد، و اين همان حقيقت، شورويت است كه راه تخلّص از استبداد منحصر به آن است و چنان كه گذشت اين تحديد و تخلّص از نظر دين از واجبات بلكه ضروريات به شمار ميآيد. چون حكومت مبتني بر ولايت بر امور و امانت داري دارد با اندك انحراف، تمام ملّت حق مؤاخذه دارند از اين جهت اين نوع سلطنت را محدوده و مسئوله ميگويند، با آنكه طبع عمومي بشر سركشي و استبداد است، آيا وسيله براي پيدايش چنين سلطنت هست؟ بهترين وسيله همان است كه شخص والي و سلطان داراي عصمت نفساني باشد كه فقط ارادهي خداوند بر او حكومت نمايد - با قطع نظر از اين، گاهي ممكن است مردمان عادل يافت شوند، ولي اين دو عموميت ندارد و از اختيار عموم هم خارج است، آنچه در اختيار و موجب تكليف است و ميتواند سايهاي از آن حقيقت باشد، متوقف بر دو اصل است . اوّل - تعيين حدود و وظايف والي و طبقات ديگر كه خروج از آن حدود و وظايف موجب انعزال هر يك از متصدّيان باشد نظير باب امانت در فقه كه با اندك خيانت امين، خود به خود معزول است، و براي مشروعيت اين حدود و وظايف عدم مخالفت با شرع كافي است . دوّم- گماشتن هيئت نُظّاره و مُسَدِدة (بكسردال ) يعني انتخاب مردمي از عقلاء و صلحاء كه به امور سياسي و بينالمللي آشنا باشند، تا نظارت در جريان داشته باشند و مانع تجاوز ار حدود شوند، اينها دماغ متفكّر كشور و مجلس محل آنان ميباشد، دولت مسئول آنان و آنان مسئول ملت ميباشند... از لوازم و مقدّمات حتميه گماشتن اين هيئت، تنظيم قانون اساسي و فروع آن است و بدون آن، چون وظايف و حدود والي و هيئت مقرّر نيست، تحديد و تحقّق نمييابد و قانون اساسي و فروع آن در باب سياست مانند رسالهي عمليه است در باب عبادت و معاملات كه اگر به دست مقلّدين نباشد انطباق و عمل و مسئوليت ممكن نيست، پس حفظ حكومت اسلامي جز با اين دو ركن (تنظيم قانون اساسي و انتخاب) كه اين دو ركن هم براساس مساوات و حريّت بايد باشد ممكن نيست و اين از بديهيات مذهب ما ميباشد . با توجه به اين مسائل ميتوان دو اصل مقدّس آزادي و مساوات را تشريح نمود. اصولي كه بشريت به پاي آن خونها ريخته و انقلابها به پا كرده است. و اساس حكومت اسلامي بر اين دو ركن بوده و زمامداران مكلّف به رعايت آن ميباشند و مسئوليت نيز فرع بر وجود آن دو ميباشد . دو اصل مقدّس حريّت- يعني آزادي از ارادهي فرد- و مساوات يعني مشاركت همهي مردم در حقوق به وسيلهي اين اساس محقق ميشود و حق مراقبت و مسئوليت متصدّيان از فروع اين دو اصل است. و پيشرفت محيّرالعقول اسلام در صدر اوّل به وسيله اجراء همين مسئوليت و مراقبت بود كه در زمان استيلاءِ بني اميه مسلمانان از هر دو منحرف شدند... در كلام مجيد الهي و سخنان ائمه تن دادن به ارادهي شخص عبوديت شمرده شده. و مبارزهي انبياء براي آزادي بشر از عبوديت غير خدا بود، اين عبوديت بر دو قسم است: يكي عبوديت در برابر سلاطين و ديگر در برابر سران اديان . مؤلف كتاب «تنبيه الامه و تنزيه المله» مرحوم آيت اللّه نائيني شرح كشّافي در اين موضوع ميدهد و شواهدي از قرآن و سخنان ائمهي اطهار براي اثبات اين موضوع آورده است : در كلام مجيد الهي عزَّاسمه و فرمايشات صادره از معصومين صلوات اللّه عليهم در مواقع عديده همين مقهوريت در تحت حكومت خودسرانهي جائرين را به عبوديت كه نقطه مقابل اين حريت است تعبير و پيروان دين اسلام را به تخليص رقابشان از اين ذلّت هدايت فرمودهاند . چنانچه در كيفيت استيلاء فرعون بر بني اسرائيل با اينكه هرگز او را مانند قبطيان بالوهيت پرستش ننمودند، از اين جهت در مصر معذَّب و محبوس و از رفتن بارض مقدسه ممنوع بوند، مع هذا در سورهي مباركهي شعراء از لسان حضرت كليم علي نبينا و آله و عليه السلام به فرعون ميفرمايد: تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ اَنْ عَبَّدْتَ بَني اِسرائيلَ (آيه 22 سورهي شعراء) و در آيهي مباركهي ديگر از لسان قوم فرعون ميفرمايد (وَ فَوْمُهُمالَنا عابِدوُنَ... (آيهي 50 سورهي مؤمنون ) از اخبار و ارده در تفسير آيهي مباركه: اِتَّخَذُوا اَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ اَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ (آيهي 32 سورهي توبه) كه خداي خود قرار دادن احبار و رهبانشان را به همين تمكين و طاعت از پايان و پادريان تفسير فرمودهاند، پس ظاهر است كه چنانچه گردن نهادن به ارادات دل بخواهانهي سلاطين جور در سياساست ملكيه و عبوديت آن است، و في الحقيقه منشأ استعباد قسم اوّل تملك ابدان و منشأ دوم تملك آقاي طالقاني توضيحات ديگري و روشنتري كه مكمل اين مطالب است در نوشتهها و سخنرانيهاي ديگرشان دادهاند و آن آزادي انديشه، بيان و عدم تحميل عقايد ميباشد : آزادي انسان تنها اين نيست كه از لحاظ اقتصادي و وضع نظام اجتماعي آزاد باشد، آزادي مهمتر اين است كه انديشهي انسان آزاد باشد، قالبي فكر نكند. خيلي مردم هستند كه نداي آزادي سر ميدهند و طرفدار آزادي هستند، ولي ميبينيم كه قيد و بند مكتبهاي خاصي هستند. اينها در واقع بردهي مكتب هستند، بردهي فكرند، برده نظام حزبي و اجتماعي هستند، نه، ما نميگوييم قرآن براي انسان آزاد است براي آزاد كردن انسان هست، انساني كه بخواهد آزاد بشود ... مسئلهاي كه بارها بدان اشاره كردم، مسئله آزادي است، و وقتي ما آزادي را براي انسان بالاترين هديهي الهي و بشري ميدانيم كه انسن آزاد آفريده شده است. هيچ كس هم نميتواند آن را سلب كند، اصولاً تمامي انقلابات براي بازكردن بندها بوده است. چه بندهاي اجتماعي و چه بندهاي اخلاقي. قرآن دربارهي تعثت پيغمبر(ص) چنين ميگويد كه: پيغمبر براي اين مبعوث شده كه بندهاي تحميل شده به انسان را از هم بگسلد. پس ما هيچ وقت در اسلام نميتوانيم تحمّل كنيم كه استبداد جايش را به يك حزب و يا استبداد ديگري بدهد اين يك اصل كلي است . دربارهي آزادي انديشه و عدم تحميل عقيده كه جزو اصول اسلامي است در ذيل آيهي « لا اكراه في الدين قد تبيّن الرشد من الغي» چنين ميخوانيم : هدفهاي صريح آيات جهاد نيز از ميان برداشتن اكراه بر عقايد مخالف و فتنه و ظلم، و اقامهي حق و عدل است، نه اكراه بر پذيرش عقيده و مسئوليتهاي فردي: «و قاتلوهم حتي لا تكون فتنه و يكون الدّين للّه»- تاريخ نيز گواه است كه در آغاز دعوت اسلام در مكّه، اكراه بر دين از جانب مشركين بود، و در مدينه كه دين و اجتماع مسلمانان پايه ميگرفت، پيوسته در معرض تعرض و فتنهي مشركين بودند. پس از آن، فتوحات اسلامي تا آنجا كه خالص انگيزهي اسلامي داشت براي دفع فتنه و رفع اكراه حكام و طبقات ستمگر بود تا راه رشد و دريچهي تنفّس آزاد بر روي محرومين و محكومين باز شود. حد جهاد همين است ... هر مذهبي و هر مكتبي كه بشر را در محدودهي خودش نگهدارد و آزادي فكر و انديشه را از او بگيرد و محدودش كند، اين مكتب ضد بشر است. آن مكتبي، مكتب انسانيت و بشريّت است كه به همه در فكر كردن خارج از محدودهي مذهب و مكتب، آزادي بدهد. اين ليقوم الناس بالقسط؛ اين هدف انبياء است . * راجع به مساوات
مرحوم نائيني مساواتي را كه اساس شريعت مقدس اسلام است چنين تعريف ميكند : اما مساوات تمام افراد ملت با شخص والي در جميع حقوق و احكام، و شدت اهتمام حضرت ختمي مرتبت صلواته عليه و آله را در استحكام اين اساس سعادت است، از سيرهي مقدسهي حضرتش ميتوان فهميد. اول مساوات در حقوق. دوم مساوات در احكام. سوم درجهي مساوت در مقاصمه و مجاازت... در صدر اسلام چنان كه مراقبت اجراء ميشد و رقّيت و عبوديت در ميان نبود، اصل مساوات ملت با والي هم با دقت و صريح اجراء ميشد... آن مساواتي كه اساس اديان به خصوص شريعت مقدس اسلام است، اين است كه احكام و قوانين نسبت به مصاديق هر موضوع و عنواني به تساوي اجراء شود و اعتبارات و امتيازات مجعولهي مردم و اجتماع مانع اجراء نشود. نه آنكه دزد گرسنه و پريشان كاسه و آفتابه در گوشهي زندان بميرد، ولي دزدان اموال و نواميس عمومي بر اريكه قدرت تكيه زنند و قاتل از جان گذشتهي فقير و پريشاني بالاي دار برود ولي براي قصاباني كه دسته دسته مردم را قرباني شهوات خود به نام مصالح عاليه مينمايند، هيچ مسئوليتي نباشد، بلكه متوقّع باشند مردم براي آنان كف بزنند و هلهله كنند؛ و مردم را به سوءظن و تفتيش عقايد مانند گوسفند ذبح نمايند، آن مساواتي كه علماي رباني و مردان غيور دين ميخواهند همان است كه: پيمبر گرامي و اوصياء بزرگوارش ميفرموند حدّ خدا دربارهي جگر گوشههاي خود بيدرنگ اجراء مينماييم، آن مساوات همان است كه علي(ع) اجراء قصاص را نسبت به عبيداللّه فرزند خليفهي دوم- كه هر زمان، يك فرد تازه مسلمان ايراني را باتهام شركت در توطئه قتل خليفه كشت- درخواست مينمود و آن اندازه كه براي اجراء حد ايستادگي نمود براي حق خلافت خود مقاومت نفرمود: و نسبت به قاتل بيارزش خيانتكارش كه علي را از پاي درآورده بود! همي سفارش فرمود: كه بيش از يك ضربت بر او بزنيد و مُثلهاش ننمايند و معترض همفكران مسلكي و حزبي او نشويد و خون مردم را به اتهام و سوءظن نريزيد. اين اساس مساواتي است كه بشر زجر ديده و ستم كشيده تشنهي آن است . نتيجهي ديگري كه از اين دو اصل گرفته ميشود، آن است كه : مردم از حاكمي كه مخالف اصول حق و عدالت رفتار كند و سياست زور و خشونت در پيش گيرد نبايد اطاعت كنند، اطاعت از فرمانروايان جبار و دستگاه ستمگر- همچنان كه پيشوايان اسلام و از آن جمله امام صادق گفته اند- شرك است و مراد از شرك به ذات احديت... همين مقهوريت بيعت و طاعت طواغيت امت است و امام حسين فرمود: ليس في عنقي بيعة طاغية زماني . با توضيحاتي كه داده شده ماهيت حكومت و وظيفهي مردم در انتخاب زمامداران و نظارتشان در امر حكومت مشخص ميشود. زيرا حاكم از نظر اسلام « امانتدار» و «امين نوع» ميباشند، نه پادشاه، ملك- خداوندگار و از اين جهت شخص زمامدار و كليهي مسئولين امور با كليهي افراد از لحاظ امتيازات و حقوق و تكاليف يكسان و مساوي ميباشند و هيچگونه فرق بين آنان وجود ندارد. و اين مساوات در تمام مسائل است چه مساوات سياسي و چه مساوات اقتصادي و چه... چون مردم خليفه و جانشين خدا در زميناند، و هيچ كس نميتواند حاكميت و حق تعيين سرنوشت آنها را نقض نمايد : آحاد ملت با شخص سلطان در ماليه و غيرها از قواي نوعيه شريك و نسبت همه به آنها متساوي و يكسان و متصديان امور همگي امين نوعند نه مالك و مخدوم و مانند ساير اعضاء و اجزاء در قيام به وظيفهي امانت داري خود مسئول ملت و به اندك تجاوز مأخوذ خواهند بود، و تمام افراد اهل ممكلت به اقتصاي مشاركت و مساواتشان در قويو حقوق بر مؤاخذه و سؤال و اعتراض قادر و ايمن و در اظهارات اعتراض خود آزاد و طوق مسخريّت و مقهوريت در تحت ارادات شخصيهي سلطان و ساير متصديان را در گردن نخواهد داشت . اين مسئوليت بخشيدن به تودهي مردم است. براساس اين مسئله نقش اساسي عموم ملت روشن ميشود : چون دانسته شد كه حقيقت حكومت اسلامي ولايت بر امور و تصرفات شخص والي بسيار محدود است، پس شخص والي و سلطان بدون رأي و مشورت عموم ملت كه شريك در مصالح نوعيهاند نميتواند تصرف و اقدامي نمايد . در اينجا است كه نقش تودهي مردم و اصالت دادن به آنها- همانهايي كه در طول تاريخ توسري خور و مستضعف و مورد ظلم و ستم و اجحاف قرار گرفتهاند روشن ميوشد : اينها هستند كه ميتوانند تدبير امر كنند. يعني اين پيشتازها، اين پيشروها، در انقلابهاي اصيل انبياء همينها بودند به تدبير امر ميكردند. يعني همان تودههاي وابستهاي كه از جاكنده شده بودند، نه بودند، نه آنهايي كه در حاشيه بودند، نه فرصت طلبها، در انقلاب ما متأسفانه ميبينيم كه آنهايي كه نزوع كردند، حركت كردند، از جان گذشتند، توي خيابانها ريختند، سينه سپر كردند، آنها را ميبينيم در يك جهت واقع شدهاند و چه بسا به حساب نميآيند، ولي آنهايي كه در حواشي بودند و با همان پست و ميز و صندلي و پول سرجايشان بودند، آنها ميخواهند مدير امر شوند. با اينكه «مدبر امر» همان مردمي است كه در خيابانها ريختند چون اينها بودند كه حركت ايجاد كردند، اينها بودند كه پيش بردند، اينها بايد به حساب بيايند . * اصل شوري
لازمهي به حساب آوردن تودهها و مشاركت آنها در امر حكومت رعايت اصل شورياين اصل مهم اسلامي و قرآني، است و در عملكرد و سنت پيامبر اسلام و ساير ائمه به چشم ميخورد و حضرت علي(ع) در نهج البلاغه و در خطبههاي متعدد به اصل شوريو مشورت اشاره كرده و عملكرد به شيوههاي مستبدانه را نكوهش و سرزنش نموده است تا جايي كه در خطبهي 207 در مورد خود ميگويد: فَلا تَكُفُّوا عَنْ مَقالَةٍ بِحَقٍّ اَوْ مَشْوَرَةِ بِعَدْلٍ، پس از حق گويي يا مشورت به عدل خودداري ننمايند . وجوب مشورت در امور و حوادث به حسب نصوص آيات و سيرهي پيغمبر اكرم از امور مسلمه است، دلالت آيهي وَ شاوِرْهُمْ فِي الْاَمْرِ، كه پيغمبر مقدس و معصوم را بدان خطاب و مكلف نموده. پس واضح است، ضمير جمع ( هم) در مرحلهي اولي همهي مسلمانان است، ولي به حسب قرينهي امكان و تناسب حكم با صاحب رأي راجع به عقلاء و ارباب نظر است- و- الامر- مقصود تمام كارهاي اجتماعي و سياسي است، و چون قوانين از جانب خدا ميباشد از اين حكم خارج ميباشد و آيهي اَمْرُهُمْ شُوريبَيْنَهُم- كه جملهي خبريه اسيت دلالت دارد براينكه وضع امور نوعيه در ميان جامعهي ايماني چنين است و روش پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين علي(ع) بر اين بوده و اهميت دادن شوريو دستور دادن به آن يا از جهت امكان اشتباه- حاشاهم- و يا براي تطهير اجتماع و حكومت مسلمانان از تشبّه به حكومتهاي استبدادي و يا براي تعليم و تربيت امت بوده، به هر حال بايد از آن پيروي نمود ... علي(ع) ميگويد «مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْيِهِ هَلَك» و «مَنْ شاوَرَ الرّجالِ، شارَكَها فِي عُقُولِها» هر كس با ايستادگي بر روي نظر خود- تنها آن را درست دانست هلاك و نابود شد، و هر كس با مردان به كنكاش و تبادل نظر نشست در عقلهايشان شريك شده است (نهج البلاغه)... و از اين هم بالاتر فرمان شور ] خطاب به پيغمبر [ با آنان در امور اجرايي، نه احكام و فرامين الهي- است تا شخصيت بدانان دهي و شخصيتشان را بالابري و با خود همراز و همنشين گرداني و براي آنان احترامگذاري و در مسئوليتها و در جنگ و صلح شركتشان دهي: و شاورهم في الامر . * مسئله شوراها
در اينجا بينش و برداشت مرحوم آية اللّه طالقاني از مرحوم نائيني نيز فراتر ميرود. زيرا مرحوم نائيني شور و مشورت را در حد تشكيل مجلس و انتخاب نمايندگان از طرف ملت ميداند. ولي آقاي طالقاني شور و مشورت را در تمام سطوح تودهي مردم لازم و ضروري دانستهاند و تشكيل شوراهاي مردمي را يكي از اصول فكري و عملي خود قرار ميدهند : شورا يك اصل مترقي است، به خصوص در دنياي امروز يا بايد مردم را در سرنوشت خودشان دخالت داشته باشند يا نه... اين شورا فقط يك عدهاي كه در كارهاي عمومي مملكت و سطوح بالا بايد دور هم جمع بشوند و با هم در مورد صلح و اقتصاد و وضع كشاورزي و اقتصادي و نظام سياسي، نظر وي رأي بدهند، اختصاص ندارد، بلكه اين مسئله اعم است. از نظر قرآن و از نظر اسلام هر خانهاي بايد يك مركز شورايي باشد، هر دهكده و هر گروهي بايد در كارشان يك شورايي داشته باشد . شما ملاحظه ميكنيد در قرآن دربارهي زندگي خانوادگي يعني شيردادن بچّه كه هيچ چشم هم نميآيد از نظر مردم مسئله مهمي هم نيست، ميگويد با مشورت بايد باشد. توجه ميكنيد در آيهاي كه در سورهي بقره است، كه از اين جمله شروع ميشود: «الوالِداتُ يرضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ» مادرها بر حسب وضع طبيعي دو سال بچهشان را شير بدهند. اين دستور را ميدهد، بعد در ضمن ميفرمايد اگر خواستند از شير بگيرند «فَاِنْ اَرادا فِصالاً عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جَناحَ عَلَيْهُما» اگر بخواهند بچه را از شير بگيرند بايد پدر و مادر راضي بشوند و مشورت كنند، صلاح بچه هست، صلاح مادر هست؟ يااز پزشك مخصوصشان استفاده كنند. وقتي قرآن در امر خانوادگي و شيردان بچه ميگويد بايد همراه با مشورت باشد، چه رسد به ادارهي يك دهكده، چه رسد به ادارهي يك روستا، چه رسد به ادارهي يك شهري يا يك كشوري همه بايد واحدهاي شورايي باشد، آيا خود پيغمبر اكرم احتياج به شوريداشت؟ مااز جهت وحي و همهي دنيا از جهت قدرت تعقل و برتري فكر رسول خدا، همگي معترفيم كه رأيش صائب بود و داراي صائبترين رأي بود. مع ذالك به خود پيغمبر خطاب ميكند «و شاورهم في الامر» يك عرب بياباني را ناديده نگير، بگذار او احساس شخصيت بكند كه در كار سرنوشت خودش دخالت دارد. هر فردي يك ديدي براي خودش دارد كه در شوري ديدش را به تو منتقل ميكند پنج نفر يعني پنج عقل. پنج نور كه با هم جمع بشود مسلماً شعاع و پرتوش از يك نور بيشتر است . آيت اللّه طالقاني در اغلب سخنرانيهاي بعد از انقلاب تأكيد براي تشكيل شوراها دارند و آن به علت نگراني خاصي كه ايشان از سرنوشت انقلاب دارند، ميباشد : يكي از همان تدبير امورها «شورا» است و امر هم شوريبينهم، و شاورهم في الامر، يعني كار را به دست مردم دادن، همان تودهي محروم، همانهايي كه زجر كشيده هستند، همان مستضعفيني كه مستكبرين بر اينها حاكم بودند، راه نجاتشان اين است كه كار را به دست خودشان بدهيم. دادن كار به دست خودشان كه بعد از انقلاب ما اين همه داد كشيديم و ديديم مثل فريادي است كه توي بيابان ميكشيم و گوش شنوايي نيست. اينهايي كه انقلاب كردند اين مردم، اين تودهها، اين كشاورزها، اين كارگرها، اين محرومها، كه پيشتاز در انقلاب بودند يك كار مختصري يك كار شوراشان را بدهيد به دستشان... مردم واقعاً بايد به حساب بيايند. مردم واقعاً سرنوشت خودشان را به دست خودشان بگيرند... مردم بتوانند راهي براي زندگي خود باز كنند، اين راه غير از اين نيست، مسئله تازهاي هم نيست، همين مسئلهاي است كه علماي ما هفتاد و چندي سال پيش جزء قانون اساسي آوردهاند: «انجمنهاي ايالتي و ولايتي». انجمنهاي ايالتي و ولايتي يعني چه؟ يعني در هر شهر و در هر روستا، در هر دهكده مردم با رشد نشان دادن، قدرت نشان دادن بينش خود، افرادي كه ميدانند اينها خدومند، صادقند، وابسته به جايي نيستند، خودخواه نيستند، هشيار هستند، اينهارا انتخاب كنند سرنوشتشان را به دست اينها بدهند، نه دربست- خودشان هم نظارت كنند. در اين مرحله است كه انقلاب ما پايه پيدا ميكند، پايه ميگيرد . در آخرين سخنراني و آخرين سخنان خود در بهشت زهرا نيز تكيهاش روي مسئله شوراها است : صدها بار من گفتم كه مسئله شورا از اساسيترين مسئلهي اسلامي است حتي به پيغمبرش با آن عظمت ميگويد، با اين مردم مشورت كن، به اينها شخصيت بده، بدانند كه مسئوليت دارند، متّكي به شخص رهبر نباشند... اين يك اصل اسلامي است يعني همهي مردم از خانه و زندگي و واحدها بايد با هم مشورت كنند در كارشان؛ علي(ع) ميفرمود: من استبد برأيه هلك، هر كه استبداد كند در كارهاي خودش هلاك ميشود. من شاور الرجال شاركهم في عقولهم، وقتي من يك ديد دارم بايك نفر از شما با دو نفر، با ده نفر وقتي مشورت ميكنم، ده ديد پيدا ميكنم، ده عقل به عقل خودم ضميمه ميكنم... بگذاريد اين مردم مسئوليت پيدا كنند . در كتاب «تنبيه الامه و تنزيه المله» تنها به بيان چگونگي حكومت اسلامي و اساسي آن اكتفا نشده، بلكه ماهيت حكومت استبدادي و راه مبارزه با آن و كندن ريشهي استبداد و علاج قواي آن نيز بيان شده است : و قوهي نگهدار و اثر پايدار استبداد هفت چيز است : 1- خيل ملت به وظايف و حقوق عمومي.،2
- از قواي پاسدار استبداد، شعبهي استبداد ديني است، كار اين شعبه اين است كه مطالب و سخناني از دين ياد گرفته و ظاهر خود را آن طور كه جالب عوام ساده باشند ميآرايند و
مردمي را كه از اصول و مباني دين بيخبرند، و به اساس دعوت پيمبران گرامي آشنايي ندارند ميفريبند و مطيع خود ميسازند،
3- نفوذ دادن پرستش شاه است،
4- از قوايي كه نگهدار استبداد است اختلافات ديني و سياسي و طبقاتي است كه ايادي استبداد بدين وسيله مردم را از هم جدا و نيروهاي ملت و اجتماع
را مصرف يكديگر ميسازد و به اين وسيله سلطهي قاهرانهي خود را نگه ميدارد،
5- قوهي قهر و ايجاد وحشت و زجر است كه از قديم خودسران خونخوار نسبت به بزرگان و احرار اعمال مينمودند،
6- از نگهبان استبداد فردي، استبداد طبقاتي است. آن دسته از سرمايه داران و ملاكين و اشرافي كه خوي طبقاتي طبيعت ثانوني در مزاج روحشان شده است و ستمگري و استثمار ديگران را حق اولي و طبيعي خود ميپندارند، باتمام قوايي كه در دست دارند مستبد را پرورش ميدهند و تقويت ميكنند، اينها شاخهها و فروع استبدادند. گرچه از جهت ديگر ريشههاي محكم استبدادند،
7-
از اسباب و قواي بقاء استبداد، به دست گرفتن و غصب نمودن سر رشتهي اموال عمومي و نيروي سپاهياست، بهوسيلهيانتخاب فرماندهان از مردمان پست بيشرافت و
طرفدارمنافعبيگانگان قواي سپاه و اموال را براي زبوني ملت وغارت مردم مصرف مينمايند و سران ايلات و عشاير را براي سركوبيملت مجهزميسازند .
اما چاره و بيان راههاي صحيح كندن ريشهي استبداد و علاج قواي آن :
1- بيان و شرح آثار استبداد و نماياندن زندگي آزاد و عزت، ميتوان به تدريج پردههاي تاريك جهل و غفلت را از برابر عقلشان ازيل نموده و ريشهي علمي مكتب اسلام را به آنان آموخت ... اينگونه علم در دل شجاعت و در زبان صراحت و در چشم بصيرت و در اعضاء و عمل مقاومت ايجاد ميكند، خناسي استبداد از شعاع اين علم ميگريزد، دست و پاي استبداد و پايهي تختش، از اين علم ميلرزد، هراس و جنگ استبداد با همين است . 2- علاج استبداد ديني است كه مشكل و در سرحد ممتنع است، چون مربوط به ملكهي تقوي و عدالت و حق پرستي است و تشخيص تحديد و پي بردن به حقيقت آن از زير پردهي ظواهر فريبنده و جالب عوام، براي تودهي مردم به آساني مقدور نيست... پس بايد مردم را به اصول دعوت اسلام و تعاليم قرآن و اسرار توحيد و سيرهي رسول اكرم(ص) و جهادهاي گوناگون ائمهي دين بيشتر آشنا نمود . 3- چاره كندن ريشهي ناپاك شاه پرستي است، تا آن گاه كه اين ريشه در اجتماع باقي است رشد علمي و اخلاقي ممكن نيست . 4- علاج بيماري اختلاف است كه محيط رشد استبداد از آثار آن است، چارهي آن تنها به وسيلهي زنده نمودن شعائر اجتماعي اسلام است از جمعه و جماعت و تشييع جنائز و عيادت مرضي و كمك به يكديگر و از بين بردن گوشهگيري و انزوا، به نام دين . پس هر مسلك و مرام اجتماعي كه خودسران را محدود نمايد و جلو ارادهي آنان را بگيرد قدمي به هدف پيمبران و اسلام نزديكتر است ولي مقصود و نظرهايي اسلام نيست. مشروطيت و دموكراسي و سوسياليزم همهي اينها به معناي درست و حقيقي خودگامهاي پي در پي است كه به نظر نهايي نزديك مينمايد . اين شعاري بود كه «پدر» در اين اواخر بعد از آزادي از زندان دائماً تكرار ميكرد : همين صف ] منظور صف نماز جمعه [ است كه دشمنان ما را مرعوبت ميكند. همين است كه دشمنان زخم خوردهي ما براي اينكه اين صف را قطع و متلاشي كنند... اينها از همين نگرانند عوامل آنها هم كه هر روز بهانه جويي ميكنند از همين نگرانند. اگر اين صف محكم شد، گستردهتر شد، پيوستهتر شد، ديگر جايي براي نفوذ استعمار شرق و غرب و ديگر مكتبها نميگذارد. اين صف عظيم توحيد است. صف عبادت است، صف نماز است، صف جهاد است... براي اينكه اين صف را متلاشي كنند. براي اينكه وحدت ر از ميان بردارند وحدتي كه از درون دلها و وجدانها سرچشمه گرفته وحدتي كه با رهبريهاي قاطع اسلامي به حركت درآمده و دنيا را نگران كرده؛ آمريكا، امپرياليست اروپا، صهيونيسم، همه به وحشت افتادهاند . « وسلامٌ عليه يومَ وُلِدَ وَ يَومَ يَموتُ و يَومَ يُبْعَثُ حياً» و سلام و رحمت ما بر ] پدر [ روزي كه به دنيا آمد و روزي كه وفات يافت و روزي كه زنده برانگيخته شود . 1- محمدبسته نگار، توحيد، تضاد، مالكيت و حكومت از ديدگاهآيت الله طالقاني، يادنامه ابوذر زمان ، تهران، انتشار، 1366، صص 81-21