3-1- اصطلاح لاتيني « Philosophia Perennia »، را كه معادل اصطلاح انگليسي « Perennial Philosophy » و تقريباً معادل اصطلاح عربي «حكمت خالده»ي اصطلاح فارسي «جاودان خرد» است، نخستين بار لايب نيتس، حكيم آلماني، به كار برد. ميتوانيم، هم داستان باهاكسلي، مدّعي شويم كه مراد لايب نيتس و سنّتگراياني كه اين اصطلاح را به كار ميبرند، از اين تعبير، مجموعهاي است مركّب از «مابعدالطبيعهاي كه به حقيقتي الهي تصديق دارد كه براي تحقّق عالم جمادات، نباتات، و حيوانات ضرورت دارد؛ روانشناسياي كه در نفس انسان چيزي مييابد شبيه به حقيقت الهي، يا حتي عين حقيقت الهي؛ و اخلاقي كه غايت قصواي بشر را علم به مبدأ كل موجودات، كه هم داخل موجودات است و هم خارج از موجودات، ميداند».
آيا جاودان خرد فلسفه است؟
3-2- اينكه آيا بايد حكمت خالده يا فلسفه جاودانه را نوعي فلسفه بخوانيم يا نوعي مابعدالطبيعه يا هيچكدام، بستگي تامّ و تمامي دارد به اينكه از دو اصطلاح «فلسفه» و «مابعدالطبيعه» چه مراد كنيم: اولاً: فلسفهي جديد غرب، براي فلسفهورزي، فقط به يك شرط قائل است و آن تواناييهاي عقلي و ذهني است (و البته فلسفهي جديد غرب از «عقل» نيز چيزي را اراده ميكند يكسره متفاوت با آنچه حكمت خالده ميخواهد و اين خود مطلبي است كه بعداً توضيح خواهم داد)، اما حكمت خالده، علاوهبر تواناييهاي عقلي و ذهني، امور عديدهي ديگري را هم شرط لازم اشتغال به حكمت ميداند، ازجمله ترتيب ارادهها و خواستهها، احساسات و عواطف، و حتي تربيت بدن. ثانياً: در فلسفهي جديد غرب غرضي كه از فلسفهورزي در نظر است اندوختنِ معلوماتِ نظري جديدي است در باب عالم و آدم، ولي در حكمت خالده، همّ و غمّ حكيم همه اين است كه، از طريق اشتغال به حكمت، تبدّل وجودي يابد و به ساحتِ وجودي پا بگذارد. در اينجا، بد نيست از يكي گفتههاي ماركس استفاده كنم. ماركس، در يكي از سخنان مشهورش، ميگويد: فيلسوفان همواره درپي تفسير جهان بودهاند، و حال آنكه بايد درپي تغيير جهان بود. زبان حال حكمت خالده اين است: فيلسوفان جديد درپي تفسير جهانند، و حال آنكه بايد درپي تغيير خود بود. حكمت خالده ميخواهد راه و روش تغيير خود و نقشهي آن راه و مسير را در اختيار انسان بگذارد. ثالثاً: محكّ و معيار فلسفهي جديد غرب يافتهها و تجارب همگاني و عام انسانهاست. اين فلسفه به چيزهايي، از قبيل ادراكات حسّي، كاربردهاي زباني، گزينشها و تصميمات اخلاقي، كه معهود و مأنوس همهي ما آدمياناند توسّل ميجويد و با توسّل به همين سنخ امور دست به نفي و اثبات و ردّ و قبول ميزند. به گفتهي ارنست گلنر، فيلسوف و جامعهشناس انگليسي، امروزه اگر عقيدهاي بخواهد عقيدهاي درست و پذيرفتني تلقي شود بايد براساس چيزي كه به تجارب عادي و متعارف ما نزديك باشد مورد داوري قرار گيرد. و اين درست خلاف غرضِ حكمت خالده است كه ميخواهد انسان را چنان بازسازي كند كه بتواند جهان را به شيوهاي نامتعارف و به نحوي خلاف عادت، تجربه و احساس كند. از نظرگاه حكمت خالده، تجارب متعارف ما از شوائب جهل و هوا و هوس، پاك و پيراسته نيست و حتي ميتوان گفت نابهنجار و روان پريشانه است. رابعاً: از نظرگاه حكمت خالده، مكاتب فلسفي جديد، عليرغم اختلافات فراوان و احياناً عميقي كه با يكديگر دارند، در بُن و بنياد دو وجه اشتراك بسيار مهم دارند. يكي اينكه، از لحاظ معرفتشناختي، تجربهگرايانه (1) اند، و ديگر اينكه، از لحاظ وجودشناختي، مادّي (2) اند، و حال آنكه خود حكمت خالده، از لحاظ معرف شناختي، تعقّلگرايانه (3) است (و تعقّلگرايي حكمت خالده با عقلگرايي (4) اي كه بعضي از فيلسوفان جديد، مانند دكارت، بدان قائلاند فرق دارد) و از لحاظ وجودشناختي، قائل به وجود مجرّدات و مفارقات است و مبدأ همه موجودات را امري غيرمادّي ميداند. (5)