جهانسازي و موانع و دو راهيهاي آن
استاد سيد محمد خامنه اي فرهنگ يكي از ويژگيهاي بشر و ضرورتي حياتي براي زندگي اجتماعي، و يكي از فرقهاي او از حيوانات است. فرهنگ را ميتوان به بستري براي جامعه تشبيه كرد كه جامعه مانند رودي در آن به حركت تاريخي خود ادامه ميدهد. بتعبيري ديگر: فرهنگ فضاء و جوّي است معنوي كه انسان در آن غوطه ور است، از آن الهام ميگيرد و تأثير ميپذيرد و رفتارهاي فردي و اجتماعي خود را متناسب با آن فرهنگ آشكار ميسازد. فرهنگ از آنرو يك ويژگي بشري است كه تمام حيوانات، برخلاف انسان، فقط با غرايز خود زندگي ميكنند، مقهور و اسير طبيعتند و حق انتخاب ندارند. حيوانات نيازي به فرهنگ و فرهنگ سازي ندارند و براي آنها «ارزش» بيمعناست و مفهومي ندارد. ارزش براي حيوان، همان غرايز اوست كه مانند سخت افزار رايانه ها و در نهاد او بطور ثابت نهاده شده و نه او و نه هيچكس ديگر نمي تواند آنرا تغيير دهد. انسان، برخلاف ديگر موجودات، آزاد آفريده شده و ميتواند با الهام از دين، فلسفه و تجربيات فردي و تاريخي خود چارچوبها و قواعدي نانوشته براي خود بسازد و هنجارهاي اجتماعي را براي رفتار عمومي و اجتماعي جامعه بدست دهد، كه همان سنتها و فرهنگهاست. عناصر فرهنگ
براي فرهنگ، اجزاء و عناصر بسياري ذكر شده معروفترين آنها براي ساخت و شكلگيري فرهنگ عبارتند از: دين، آداب و سنت اجتماعي، تجربه هاي شخصي و تاريخي، فلسفه و ايدئولوژي، عقل و فطرت، [1] شرايط محيطي و اجتماعي، كه هر يك مختصات رياضي هر جامعه اند و هر جامعه را از جامعه ديگر مشخص و جدا ميسازند. در ميان اين عناصر سازنده فرهنگ، دين و فلسفه و عقل از يكسو و تجربه هاي تاريخي و فردي از سوي ديگر مهمترين و مؤثرترين آنها ميباشند، نقش دين در فرهنگ مؤثرترين نقشها و مهمترين عنصر سازنده آن است. [2] تجربه تاريخي جامعه و باصطلاح حافظه اجتماعي بكمك داوري عقل و منطق نيز در جهت رد يا قبول عناصري از فرهنگها ديگر بسيار مؤثر است. رابطه فرهنگ و هويت
نكته مهمي كه در اين بحث بايد به آن توجه ميشود رابطه فرهنگ جامعه و هويت فردي و اجتماعي آن جامعه است. ميان افراد جامعه و فرهنگ او رابطه اي مستقيم وجود دارد. اين رابطه در شكل گرفتن هويت افراد جامعه مؤثر است و ـ طبق قوانين روانشناسي اجتماعي ـ مجموعه هويتهاي فردي « هويت اجتماعي» را بوجود ميآورد، هويتي مشترك و واحد كه همه افراد آن جامعه، شخصيت و هويت خود را در آن ميبينند و تا پاي جان از آن دفاع ميكنند. سبب آنكه فرهنگها در اصل با هم تقابل دارند همين اختلاف هويتهاي اجتماعي جامعههاست. همانگونه كه هويت افراد از يكديگر جداست، جوامع بشري نيز بدلايل ديني، جغرافيايي، تاريخي، زبان و عوامل ديگر داراي تكثر و پراكندگي و جدايي از يكديگر ميباشند. اصل اوليه و طبيعي در فرهنگها و همچنين از لحاظ فلسفي و منطقي،ـ تكثر و جدايي فرهنگهاست نه وحدت آنها. بشر بانگيزه «حب ذات»، استقلال طلب است و آزادي را دوست دارد. انسان مايل است ديواري بنام: «خود» بگرد خود بكشد و خود را جداي از ديگران بداند. اين «خودِ فردي» بسبب اشتراك در سنن و سرزمين و مذهب و انديشه و حتي زبان ـ به شكل گرفتن «خود اجتماعي» ميانجامد و هويتهاي فردي به يك «هويت اجتماعي» تبديل ميگردد. از اينجاست كه فرهنگ، واسطه ارتباط افراد يك جامعه و سمبل استقلال وهويت آنها ميشود. فرهنگ هر جامعه مرزهاي معنوي و پنهان اوست كه هم استقلال و شخصيت جامعه و هم شخصيت افراد آن را مشخص مينمايد، و راز تكثر و جدايي جامعه ها و ملتها از يكديگر و اختلاف و گاهي نزاع ميان آنها در همين جاست. يعني چون ميان فرهنگ يك جامعه و هويت و شخصيت آن ارتباطي مستقيم و قوي وجود دارد و اين ارتباط به تمام افراد جامعه نيز منتقل ميشود از اينرو هر فرهنگ خود را از ديگر فرهنگها جدا ميبيند و خود را از آن برتر ميداند و در برابر تهاجم آن فرهنگ بيگانه ميايستد و مقاومت ميكند. هيچ فرهنگي را نمي توان بآساني در پاي فرهنگ ديگري قرباني كرد. البته، اين اختلاف و تكثر فرهنگها و مقاومت آنها در برابر فرهنگ يا فرهنگهاي ديگر مانع از آن نيست كه فرهنگها و تمدنها با يكديگر گفتگو و تعامل و همكاري داشته باشند. گفتگوي دو فرهنگ يا تمدن نوعي ارزيابي و عيارزدن به فرهنگهاي مقابل است. هر فرهنگي كه در آن از ارزشهاي مشترك و مورد قبول طرفين بيشتر برخوردار باشد و منطقي قويتر و عيوب كمتري داشته و براي اكثريت افراد جامعه خود سعادت، رفاه، صلح و امنيت بيشتري ببار بياورد امتياز بيشتري ميآورد و افراد جامعه مقابل، آنرا بيشتر ميپذيرند. پذيرفته شدن يك فرهنگ علاوه بر لزوم داشتن امتيازات ذاتي جوهري، به مرور و طول زمان نيازمند است، از اينرو برپاساختن تمدني كه بر خرابه تمدنهاي ديگر قرار گيرد، و معرفي فرهنگي جهاني و واحد كه همه فرهنگها را تحت الشعاع قرار دهد، بصورت طبيعي غير ممكن و يا دشوار و پرمانع است مگر آنكه زماني طولاني روند گفتگو با فرهنگها را پشت سر گذاشته باشد، بويژه اگر همچون فرهنگ نوپا و دور از فضيلت پيشنهادي قدرتهاي نظامي باشد و بجاي عدالت و كرامت و حقوق ذاتي انسان، جهان را به نوعي توحش مدرن دعوت كند. فرهنگي كه ريشه در سنتهاي قبيله اي قرون وسطائي و پيش از آن دارد كه پس از افول دوران پررونق يوناني و رومي اين حكومتها و فرهنگها در برخي مناطق اروپا و سپس امريكا حاكم شد و تحت تأثير سابقه تاريخي اقوام مهاجم آن زمان با خشونت و تعصب قومي و نژادي و جنگ طلبي و تجاوز همراه بوده است. [3] عقل و وجدان سالم بشر بهترين صافي براي جداسازي فرهنگ عالي از فرهنگ پست ميباشد و بهمين دليل ملتها با تكيه بر حق انتخاب و آزادي و عقل و وجدان خود همواره فرهنگي را انتخاب ميكند كه ارزشهاي مورد علاقه او در آن فرهنگ، جايي مطمئن داشته باشد. نقطه برخورد مسئله جهاني شدن با فرهنگها و فرضيه فرهنگ واحد جهاني در همين نقطه روانشناختي و فلسفي است و تعامل و گفتگوي فرهنگهاي مختلف ملي با فرهنگ واحد جهاني، خود به نوعي فرهنگ نيازمند است و موانعي بر سرراه خود دارد. موانع سوق فرهنگهاي مختلف به فرهنگ واحد
اول، هر فرد داراي دو هويت است: هويت فردي و هويت اجتماعي و ملي . ملتها نيز هويت جدا از يکديگر دارند. ناديده گرفتن هويت افراد و ملتها- که در لابلاي فرهنگ ملي آنها نهفته و با شخصيت و کرامت و تاريخ افتخارات تاريخي آنها آميخته شده- به شکست خواهد انجاميد، زيرا هيچ ملتي حاضر نمي شود که بآساني شخصيت و هويت ملي و تاريخ خود را ناديده بگيرد و ماسک فرهنگ ديگري را بر چهره بزند. فرهنگي ميتواند جاي خود را در ميان ملتها- و فرهنگها باز کند که حفظ هويت و شخصيت افراد و ملتها را تضمين کند بلکه اعتبار و شخصيت آنها را بالا ببرد. دوم، اگر فرهنگ جهاني بشکل تحميلي و بصورت جهاني کردن باشد و نه بصورت طبيعي (و جهاني شدن) چون با آزادي و استقلال فکري و روحي افراد و ملتها مباين است بآساني پذيرفته نخواهد شد. سوم، فرهنگهاي تاريخي موجود در جهان از مذهب (يا از فلسفه هائي كه بصورت مذهب در آمده) ريشه و مايه گرفته اند و مانند سکه اي است که اگر يک روي آن سنت و عادات ملي است روي ديگرش مذهب و فلسفه است و تعارض فرهنگ جديد يا فلسفه هاي آنرا با مذهب و فلسفه سنتي نبايد ناديده گرفت . براي تأسيس فرهنگ واحد بايد نخست اختلاف اديان بصورت قبول «دين واحد» ـ ونه بصورت پلوراليسم ـ حل شود و همه ارزشهاي اديان مختلف در آن وجود داشته باشد. چهارم، هر ملت ديناميسم و محرکه خاص خود را دارد (مانند مذهب و ايدئولوژي). ديناميسم اصلي و پنهاني ملتها، منشأ تمدنهاي اصيل و تاريخي آنها بوده است و تحميل فرهنگ جديد بمانند از کار انداختن ديناميسم و موتور محرکه جامعه و افراد آن بدون دادن موتور محرکه واقعي و حقيقي به آن است . پنجم، همانطور که اشاره شد، شکل گرفتن يک فرهنگ و نهادينه شدن آن به زمان طولاني نيازمند است و ارائه فرهنگ مشترک ـ حتي در بهترين صورت خود ـ به سالها احتياج دارد، و بآساني نهادينه نمي شود و در اينصورت دوامي نخواهدداشت و بزودي دچار پراکندگي و تقسيم به خرده فرهنگهاي متعارض خواهد شد. و بتدريج آن فرهنگ واحد به فرهنگهاي متكثر مبدّل خواهد گشت. ششم، قبول فرهنگ ديگر از طرف هر فرهنگ بومي از راه تعامل و تفاهم و ارتباط فرهنگي حاصل ميشود و اساس تعامل و ميدانيم كه ارتباط بين دو فرهنگ بوسيله (مفاهيم مشترک) انجام ميگردد، و با مفاهيم مختلف و اختلاف در درك يك مفهوم- که از برداشتهاي مختلف و فرهنگهاي مختلف برمي خيزد - هرگز نمي توان به «تفاهم» رسيد. مسلم است که دو طرف يک گفتگو يا تفاهم، اگر الفاظ را ـ که واسطه بيان معنا هستند ـ با معنا و مفهوم واحد بکار نبرند هرگز تفاهم حاصل نخواهد شد. مثلاً همه بايد از کلماتي مانند: بشر، حقوق بشر، دموکراسي، تروريسم و ... فقط يک تعريف داشته باشند تا تفاهم بين المللي حاصل شود نه اينکه «بشر» در عرف دول متجاوز غربي نوعي خاص از انسان سفيد پوست باشد و دموکراسي غربي مصداقهائي مانند رفتار امريکائيها در افغانستان و فلسطين و عراق را به دنيا ارائه دهد و ديگر موارد مشابه آن. وجود بيش از يک معنا در لفظ و بيش از يک مصداق براي يک مفهوم در خارج، نه فقط مانع تفاهم که گاهي موجب خطرات و آسيبهاي بين المللي ميشود. بيجهت نيست که فيلسوف همواره از الفاظ مشترک ميترسد و پشت سر آن مغالطه و سفسطه را ميبيند. هفتم، فرهنگ هر ملت ميراث ملي و تاريخي آن ملت است و سرمايه اي است که هر ملت به آن افتخار ميکند زيرا شخصيت او در آن نهفته شده و در ادبيات و هنر و تاريخ او تجلي ميکند و کنار گذاشتن آنهمه ميراث گرانبها امري ناممکن و در حکم از بين بردن روح آن ملت و ميراث فرهنگي و تاريخي آن است. هشتم، فرهنگ هر جامعه رابط بين حال و گذشته ملت و وحدت و يکپارچگي جامعه و چهارچوبي است که در آن برنامه آينده خود را فراهم ميکند. از بين بردن يا به فراموشي سپردن اين رابطه ها، ملتها را از گذشته شان جدا و وحدت جامعه آنان را متلاشي ميسازد. علاوه بر اين موانع و مشکلات، مسائل عام ديگري ـ بشري و فلسفي ـ نيز مانع چنين وحدتي در فرهنگهاست از جمله : 1. اگر فرهنگ جديد ـ و باصطلاح جهاني ـ با مذهب جامعه اي سنتي اندک مخالفتي داشته باشد (براي مثال : مخالفت برخي دول غربي با حجاب و نحوه پوشش زنان مسلمان) با حقوق اساسي و ذاتي بشر سازگار نيست. اعلاميه حقوق بشر از جمله اصول 18 و 19 و 20 با تحميل فرهنگي بنام فرهنگ جهاني بر مردم دنيا مخالف است زيرا آزادي آنان را در مذهب و فرهنگ مذهبي و ملي سلب ميکند و آنان را از اظهار عقايدشان منع ميکند. 2. فشار بر روي ملل براي تغيير فرهنگ ـ در صورت توفيق! ـ سبب تعارضات دروني و برهم خوردن نظم دروني و فکري و احياناً مشکلات رواني خواهد شد و اين مسئله روانشناختي مهمي است که روانشناسان به آن بسيار اهميت ميدهند. 3. اخلاق در انسان ريشه هاي فطري دارد و داراي منشأ مذهبي است و فرهنگ جديد جهاني اگر مبتني بر ماديگرائي و سکولاريسم و اعتقاد به نسبيت در اخلاق باشد بکلي اخلاق انساني را زير و رو کرده و آنرا به اخلاق ماشيني و تکنولوژيک تبديل خواهد کرد و فقر اخلاق در جهان پيامدهاي خطرناك بسيار دارد و هزينه بسيار ميطلبد. 4. فرهنگ واحد نبايستي از طرف دولتهايي پيشنهاد شود كه ملتها خاطراتي تلخ و تجربه هاي تاريخي از تهاجم و تجاوز نظامي و استعماري با آنها داشته اند و نبايد از قبول آن هراسناك باشند. مانع مهم ديگر تحقق طبيعي چنين آرزوها، کوششهاي شک برانگيزي است که جوامع و ملتها را به اين پيشنهادهاي پر زرق و برق بدبين ميکند ومردم را به اهداف واقعي طراحان آن به شک و ترديد مياندازد. از جمله ارتباط فرهنگ جهاني از يكسو با فرضيه مسخره آخر تاريخ ! که در آمريکا تبليغ ميشود و از طرف ديگر به نوعي جهان وطني که در کنار آن جنگ تمدنها و نابودي قهري و نظامي تمدنها در آن فرض ميشود. با توجه به مشکلات و موانعي که بيشتر آنها به طبيعت و نهاد باطني انسانها مربوط ميشود ايجاد يک فرهنگ واحد جهاني بنظر غير عملي و يا بسيار دشوار و ناپايدار ميآيد و فرضيه جهان وطني، فرضيه اي ايده آليستي و اتوپيائي خواهد بود. چيزي که از نظر فلسفه تاريخ مسلم است حکومت نهائي ارزشهاي واقعي است که اسلام و اديان حقيقي آنرا تبليغ ميکنند و نهاد دروني بشر آنرا براحتي ميپذيرد. «آخر تاريخ» با حکومت فضيلت و کرامت انساني خواهد بود نه با جنگ و جنايات ضد ملتها و بيعدالتي. تئوري «فرهنگ جهاني» و « جهان وطني » در اسلام با عنوان «امّت واحده» تعبير و تعريف شده كه اساس آن پذيرش خداي واحد بعنوان رئيس خانواده بشري است و اينکه مردم از حيث نژاد، زبان، جنسيت و .... در يک سطح مساوي قرار دارند و همه يکسان جزء خانواده خدا ميباشند و قرآن ميگويد: «محبوبترين مردم نزد خدا کساني هستند که تقوا داشته باشند» و در سنت اسلامي آمده كه در خانواده خدا (يعني جامعه بشري) هر كس به ديگران مهرورزي بيشتري داشته باشد نزد خدا محبوبتر است. و حل اختلاف جامعه بشري با خدا و قانون او ميباشد. نظريه «امت واحده» ، اول جهان را واحد و امت را واحد فرض ميكند و سپس تقسيمات فرهنگها را ميپذيرد. ولي فرضيه جهاني شدن اول اختلافات را پذيرفته و سپس اميد به جهان واحد و فرهنگ واحد بسته است. اگر براي تاريخ آخري باشد و براي همه ملتها وطني واحد فرض شود بايد با ايدئولوژي و فرهنگي صد در صد انساني و عقلاني باشد که به کرامت انسان بعنوان يک موجود ويژه و جداي از ديگر حيوانات نگاه کند و به استقلال و آزادي و شخصيت و حفظ هويت او بينديشد نه فرهنگي که از همه آزاديها بجز آزادي در لذات جنسي و ولنگاري و تشابه با حيوانات آزاد باشد و برده اي در دست سرمايه داران و ابزاري براي لذت شهوترانان شود. امت واحده يا جهان وطني هنگامي ممکن است که فرهنگ جهاني حاکم بر آن، فرهنگ بشر دوستي و انسان شناسي فلسفي و ديني و طبق قواعد عرفاني و همراه با عشق به بشريت باشد ـ عشقي که بقول سعدي شاعر ايراني از عشق به خدا برخاسته باشد و همصدا با آن شاعر اين نغمه را ساز نمايد که:
بجهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
1. فطرت بمعناي وجدان يا قاضي پنهان در نهاد انسان كه براساس قضاوتهاي مشترك بين افراد سالم بشر حكم ميدهد و طرفدار عدالت و صلح و آزادي و مساوات و فضايل ديگر اخلاقي است و مطلق و غير نسبي است. 2. نمونه آن تأثير قرآن در ميان مسلمين ـ تأثير تعاليم كنفوسيوس در چين ـ تأثير تلمود در يهود ـ تأثير كليسا در مسيحيت است كه حتي در قوانين و آداب اجتماعي آنان هم اثر گذاشته است. 3. رسوبات زندگي و فرهنگ و آداب و سنن قبيلهاي هنوز هم در برخي از ملل غربي وجود دارد از جمله نگاه بردگي به زن و عشق به سلاح و سگ و نيز اعتقاد به خرافات و ارواح و مانند اينها.