چالش مولوى با فلسفه و فلسفى
نويسنده: مهدى معينزاده بىمهرى مولانا با فلسفه و فلسفى حكايتى استبه عالم سمر شده. او فلسفه را علم بناى آخور مىشمرد (1) و فيلسوف را كسى مىداند كه پىدرپى، دلايل را واسطه بين خود و حقيقت قرار مىدهد; در حالى كه صفى از دليل و حجاب گريزان است و از پى مدلول، سر به جيب تفكر فرو برده است. (2) فلسفى از نظر مولانا فردى است كه در بند معقولات گرفتار آمده، (3) از حواس اوليا بيگانه است (4) و تكاپوى او در طريق انديشهورزى تنها از مراد دل جداترش مىسازد. (5) ذكر فيلسوف در مثنوى غالبا توام با تحقير است و مولانا او را حكيمك، (6) فلسفى (7) و مفلسف (8) مىخواند. اين فلسفى كه دلش مشحون از شك و پيچانى است، گهگاه اعتقادى از خود بروز مىدهد، اما بلافاصله آن رگ فلسف در او جنبيدن مىگيرد و روسياهش مىكند. (9) حتى در يك موضع مثنوى، (10) مولانا حكم به كفر فلسفى مىكند; كه هرچند مرادش تكفير فلاسفه چنانكه غزالى در تهافت كرده است نيست، مىتواند حاكى از عمق بيزارى او از فلاسفه بوده باشد. اما مساله اين است كه چه چيز فلسفه يا فيلسوف عمدتا معروض نقد مولانا بوده است؟ آيا طعن مولانا متوجه موضوعاتى بوده كه در فلسفه مورد بحث و مداقه قرار مىگرفتهاند؟ آيا روشهايى را كه فلاسفه براى نيل به حقيقت مزعوم خود از آن بهره مىجستند مولانا عقيم مىيافته؟ و يا خود فيلسوفان حائز صفات و ويژگيهايى بودهاند كه آنها را مطعون وى مىساخته است؟ يا مساله بر سر هيچكدام از اينها نيست و سرچشمههاى بىمهرى مولانا با فلسفه و فلسفى را بايد در جايى ديگر جست؟ واقع آن است كه تعريض مولانا بر فلسفه نمىتواند متوجه موضوعات مطروح در اين شاخه از معرفتبشرى بوده باشد. چرا كه در بسيارى از مواضع مثنوى، سراينده به مسائل و موضوعات فلسفى پرداخته است. «مثنوى هيچجا از بينش فلسفى خالى نيست و كمتر مسالهاى از امهات مباحث اهل فلسفه هست كه مولانا آن را در مثنوى مطرح نكرده باشد و جوابى برهانى يا تمثيلى بدان نداده باشد.» (11) براى مثال، در مورد جوهر و عرض در دفتر دوم مثنوى بحثى مشبع بين يك خواجه و غلام او در مىگيرد (12) كه ضمن آن، مولانا با آن كه در جايى ديگر عرض را طفيل و جوهر را غرض دانسته است، (13) جوهر و عرض را به بيضه و طير تشبيه مىكند كه هر كدام از ديگرى زاده مىشوند. (14) در مساله حدوث و قدم نيز مولانا در دفتر چهارم مثنوى طى مباحثهاى كه بين دهرى و مؤمن ترتيب داده، اشارتى بدين مساله مىكند. (15) در اينجا مؤمن كه قائل به حدوث عالم است اگرچه به روشى كاملا غير برهانى، پيشنهاد مىكند كه براى تمييز نقد و قلب، او و دهرى كه قائل به قدم عالم است هر دو در آتش روند و حجتباقى حيرانان شوند. (16) ليكن به نظر مىرسد كه اين پيشنهاد پس از آنكه طرفين به تكافؤ ادله رسيدهاند، ارائه شده و پيش از آن مباحثهاى كه بين آندو در گرفته، از دلمشغولى مولانا به چنين موضوعاتى حكايت مىكند. طرفه آن كه آنچه مولانا را به موضعگيرى تندى در برابر قول فلاسفه به قدم عالم واداشته، ظاهرا حساسيتى است كه او نسبتبه يك مساله فلسفى ديگر داشته است: از جمله ادلهاى كه فلاسفه بر قدم عالم اقامه مىكنند يكى اين است كه «صدور حادث از قديم محال است.» (17) گويا مولانا آنجا كه از زبان مؤمن، دهرى را منكر خلاق (18) مىشمارد، نظر به همين مساله دارد و قول فلاسفه به قدم عالم را، به ضرورت، متضمن انكار صنع و نفى ابداع مىانگارد. و پيداست كه عارفى چون مولانا كه در جهانبينى خود، كاروان در كاروان عدم را رهسپار سوى هستى مىديد (19) و حق را وارث همه حادثات مىدانست (20) و عدم را خزانه صنع حق مىانگاشت (21) و حق را مبدعى مىشناخت كه فرع بىاصل و سند برمىآورد، (22) در اين قول به ديده انكار و نفرت مىنگرد. قدم عالم يكى از سه مساله اى است كه غزالى در آنها حكم به كفر فلاسفه كرده است و آن دو ديگر، انكار معاد جسمانى و علم خداوند به جزئياتند. (23) شايد غزالى نيز رابطهاى ضرورى بين قول به قدم عالم و انكار صنع صانع مىديده است. هرچه كه هست، مساله حدوث و قدم كه از اهم مسائل فلسفه اولى در حكمت مشاء است، در مثنوى مغفول نهاده نشده و از جمله مسائلى بوده كه ذهن مولانا را به خود معطوف داشته است. به علاوه، رويكرد مولانا به پارهاى از مسائل، صبغهاى كاملا فلسفى دارد. براى نمونه در باب عشق، آنجا كه مولانا تمام ذرات عالم را درگير در عشقى دوطرفه توصيف مىكند (24) و وجود و بقاى هستى را منوط به وجود و بقاى عشق مىشمارد (25) و معراج جماد به نبات، و ناميات به روح را ناشى از ميل و عشقى مىانگارد كه هركدام از اين نشآت وجود به محو شدن در نشئه بالاتر دارند، (26) گويى شيخالرئيس است كه در رسالة فى العشق سخن مىگويد. تمثيلى هم كه مولانا در دفتر اول مثنوى مىآورد و صيادى را توصيف مىكند كه به سوى سايه مرغى تير مىاندازد، (27) با تمثيل غار افلاطون مشابهتبسيار دارد; البته در مواضع ديگر مثنوى نيز ابياتى هست كه توافق مولانا را با نظريه مثل نشان مىدهد. (28) همچنين آنچه مولانا در باب نظريه معرفت مىآورد به «افسانه تذكر» افلاطون نزديك است. (29) در باب موسيقى هم مولانا صراحتا توافق خود را با آنچه حكما درباره منشا موسيقى گفتهاند، ابراز مىدارد. (30) چنانكه در نظريه خلق مدام و تشبيه زندگى به جويبارى كه آب آن نونو مىرسد نيز اثر راى هراكليتوس ديده مىشود. (31) اين موارد كه تنها نمونهاى از بسيارند، از مقوله اخذ باشند يا توارد، حكايت از دلمشغولى مولانا به موضوعات فلسفى و اقوال فلاسفه مىكنند (32) و نشان مىدهند كه طعن مولانا نمىتواند متوجه موضوعات و مسائل فلسفى بوده باشد. علاوه بر فلسفه اولى يا مابعدالطبيعه كه ابنسينا در الهيات شفا آن را «افضل علم به افضل معلوم» (33) مىخواند، مولانا علىالظاهر در كلام نيز كه به قول ابنخلدون «علمى است متضمن دفاع از عقايد ايمانى به وسيله دلايل عقلى» (34) به ديده قبول نمىنگريسته است. هرچند در مثنوى واژه كلام يا متكلم بالمعنى الاخص به كار برده نشده، اما مولانا با عناوينى چون باحث و مفلسف از متكلمان ياد كرده و بر آنان طعن زده است. حتى نظرورزيهاى كسانى چون محىالدين ابن عربى و شاگرد و شريك اذواق وى، صدرالدين قونوى، در مقوله عرفان نيز نزد مولانا چندان ارج و اعتبارى ندارد و بنا بر يك حكايت افلاكى در مناقب،، مولانا فتوحات زكى قوال را به از فتوحات مكى مىدانسته است. (35) اين بىمهرى البته دوسويه بوده وپارهاى از شاگردان صدرالدين نيز در مثنوى طعنها زدهاند كه گاه مولانا را واداشته تا پاسخى تند و تلخ به آنها دهد. (36) در باب فقه نيز با آنكه مولانا هيچگاه آشكارا با فقها در نپيچيد و ارتباطش را با مسائل مربوط به فقه قطع نكرد و تا آخر عمر به صدور فتوا ادامه داد و «همواره وجه معاش از مرسوم مدرسه» (37) دريافت مىكرد، اما اين امر مانع آن نيامد كه فقه را هم به همراه صرف و نحو در كمآمد يابد (38) و بسرايد كه:
آن طرف كه عشق مىافزود درد
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد
گر شكال آرد كسى بر گفت ما
كانبيا را نى كه نفس كشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
از براى انبيا و اوليا
پس چراشان دشمنان بود و حسود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
جز به مصنوعى نديدى صانعى
بر قياس اقترانى قانعى
از دلايل، باز برعكسش صفى
مىفزايد در وسايط فلسفى
از دلايل، باز برعكسش صفى
از دلايل، باز برعكسش صفى
گر دخان او را دليل آتش است
خاصه اين آتش كه از قرب ولا
پس سيهكارى بود رفتن زجان
بهر تخييلات جان سوى دخان
بىدخان ما را در اين آتش خوش است
از دخان نزديك تر آمد به ما
بهر تخييلات جان سوى دخان
بهر تخييلات جان سوى دخان
خود هنر آن دان كه آتش ديد عيان
اين دليلت گندهتر پيش لبيب
در حقيقت از دليل آن طبيب
نه كپ دل على النار دخان
در حقيقت از دليل آن طبيب
در حقيقت از دليل آن طبيب
اين دليل تو مثال آن عصا
غلغل و طاق و طرنب و گير و دار
كه نمىبينم مرا معذور دار
در كفت دل على عيب العمى
كه نمىبينم مرا معذور دار
كه نمىبينم مرا معذور دار
پس مثال ناقصى دست آورم
تا ز حيرانى خرد را وا خرم
تا ز حيرانى خرد را وا خرم
تا ز حيرانى خرد را وا خرم
در نمك لان ار خر مرده فتاد
پس خرى و مردگى يك سو نهاد
پس خرى و مردگى يك سو نهاد
پس خرى و مردگى يك سو نهاد
هيزم تيره حريف نار شد
تيرگى رفت و همه انوار شد
تيرگى رفت و همه انوار شد
تيرگى رفت و همه انوار شد
چون كه آهن شد ز آتش محتشم
گويدت من آتشم من آتشم
گويدت من آتشم من آتشم
گويدت من آتشم من آتشم
آتشم من گر تو را شك است و ظن
آزمون كن دستخود بر من بزن
آزمون كن دستخود بر من بزن
آزمون كن دستخود بر من بزن
هست آن آهن فقير سختكش
حاجب آتش بود بىواسطه
بىحجابى آب و فرزندان آب
واسطه ديگى بود يا تابهاى
همچو پا را در روش پا تابهاى
زير پتك و آتش است او سرخ و خوش
در دل آتش رود بىرابطه
پختگى ز آتش نيابند و خطاب
همچو پا را در روش پا تابهاى
همچو پا را در روش پا تابهاى
پس فقير آن است كو بىواسطه است
شعلهها را با وجودش رابطه است
شعلهها را با وجودش رابطه است
شعلهها را با وجودش رابطه است
تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
پس قيامتشو قيامت را ببين
تا نگردى او ندانىاش تمام
عقل گردى، عقل را دانى كمال
عشق گردى، عشق را دانى ذبال
ديدن هر چيز را شرط است اين
خواه آن انوار باشد يا ظلام
عشق گردى، عشق را دانى ذبال
عشق گردى، عشق را دانى ذبال
منگر از چشم خودت آن خوب را
بين به چشم طالبان مطلوب را
بين به چشم طالبان مطلوب را
بين به چشم طالبان مطلوب را
بل كزو كن عاريت چشم و نظر
پس ز چشم او به روى او نگر
پس ز چشم او به روى او نگر
پس ز چشم او به روى او نگر
گوش دلاله است و چشم اهل وصال
در شنود گوش تبديل صفات
در عيان ديدهها تبديل ذات
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در عيان ديدهها تبديل ذات
در عيان ديدهها تبديل ذات
علم تقليدى وبال جان ماست
عاريه است و ما نشسته كان ماست
عاريه است و ما نشسته كان ماست
عاريه است و ما نشسته كان ماست
علم گفتارى كه آن بىجان بود
طالب روى خريداران بود
طالب روى خريداران بود
طالب روى خريداران بود
گرچه حكمت را به تكرار آورى
ورچه بنويسى نشانش مىكنى
او ز تو رو دركشد اى پرستيز
ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
چون تو نااهلى شود از تو برى
ورچه مىلافى بيانش مىكنى
بندها را بگسلد وز تو گريز
علم باشد مرغ دستآموز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
پس چو حكمت ضاله مؤمن بود
چون كه خود را پيش او يابد فقط
تشنهاى را چون بگويى تو: «شتاب
هيچ گويد تشنه كاين دعوى است، رو؟
يا گواه و حجتى بنما كه اين
يا به طفل شير مادر بانگ زد؟
طفل گويد مادرا حجتبيار
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
آن ز هركه بشنود موقن بود
چون بود شك چون كند او را غلط
در قدح آب است، بستان زود آب»
از برم اى مدعى مهجور شو؟
جنس آب است و از آن ماء معين
كه بيا، من مادرم هان! اى ولد؟
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
گفت از درد اين فراغت نيستم
تو كه بى دردى همىانديش اين
نيست صاحب درد را اين فكر هين
كه در اين فكر و تفكر بيستم
نيست صاحب درد را اين فكر هين
نيست صاحب درد را اين فكر هين
عقده را بگشاده گير اى منتهى
در گشاد عقدهها گشتى تو پير
عقدهاى كان بر گلوى ماستسخت
كه بدانى كه خسى يا نيكبخت
عقدهاى سخت استبر كيسه تهى
عقده چندى دگر بگشاده گير
كه بدانى كه خسى يا نيكبخت
كه بدانى كه خسى يا نيكبخت
قيمت هر كاله مىدانى كه چيست
قيمتخود را ندانى احمقى است
قيمتخود را ندانى احمقى است
قيمتخود را ندانى احمقى است
آن اصول دين بدانستى تو ليك
بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
از اصولينت، اصول خويش به
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
جان جمله علمها اين است اين
كه بدانى من كىام در يوم دين
كه بدانى من كىام در يوم دين
كه بدانى من كىام در يوم دين
× شماره ابياتى كه در متن و پىنوشت آورده شده، مطابق با نسخه دكتر استعلامى است. 1.
ريزهكاريهاى علم هندسه
اين همه علم بناى آخور است
كه عماد بود گاو اشتر است
يا نجوم و علم طب و فلسفه
كه عماد بود گاو اشتر است
كه عماد بود گاو اشتر است
2.
مىگريزد در وسائط فلسفى
اين گريزد از دليل و از حجاب
از پى مدلول سر برده به جيب
از دلايل باز برعكسش صفى
از پى مدلول سر برده به جيب
از پى مدلول سر برده به جيب
(5/71570) 3.
بند معقولات آمد فلسفى
شهسوار عقل عقل آمد صفى
شهسوار عقل عقل آمد صفى
شهسوار عقل عقل آمد صفى
(3/2529) 4.
فلسفى كو منكر حنانه است
از حواس اوليا بيگانه است
از حواس اوليا بيگانه است
از حواس اوليا بيگانه است
(1/3293) 5.
فلسفى خود را ز انديشه بكشت
گو بدو چندان كه افزون مىدود
از مراد دل جداتر مىشود
گو بدو كو راستسوى گنج پشت
از مراد دل جداتر مىشود
از مراد دل جداتر مىشود
(6/642363) 6.
چون حكيمك اعتقادى كرده است
كآسمان بيضه زمين چون زرده است
كآسمان بيضه زمين چون زرده است
كآسمان بيضه زمين چون زرده است
(1/2494) 7.
فلسفى منطقى مستهان
مىگذشت از سوى مكتب آن زمان
مىگذشت از سوى مكتب آن زمان
مىگذشت از سوى مكتب آن زمان
(2/1640) 8.
از مفلسف گويم و سوداى او
يا ز كشتيها و درياهاى او
يا ز كشتيها و درياهاى او
يا ز كشتيها و درياهاى او
هركه را در دل شك و پيچانى است
مىنمايد اعتقاد و گاهگاه
آن رگ فلسف كند رويش سياه
در جهان او فلسفى پنهانى است
آن رگ فلسف كند رويش سياه
آن رگ فلسف كند رويش سياه
(1/993298) 10.
بلكه عكس آن فساد و كفر او
اين خيال منكرى را زد بر او
اين خيال منكرى را زد بر او
اين خيال منكرى را زد بر او
(1/3295) 11. دكتر عبدالحسين زرينكوب، سرنى، انتشارات علمى، ص460. 12. دفتر دوم، بيت 950 و بعد از آن. 13.
زان كه دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
(2/1765) 14.
اين عرض با جوهر آن بيضه است و طير
اين از آن و آن از اين زايد به سير
اين از آن و آن از اين زايد به سير
اين از آن و آن از اين زايد به سير
(2/985) 15. دفتر چهارم، بيت 2834 و بعد از آن. 16.
آب و آتش آمد اى جان امتحان
تا من و تو هردو در آتش رويم
حجتباقى حيرانان شويم
نقد و قلبى را كه آن باشد نهان
حجتباقى حيرانان شويم
حجتباقى حيرانان شويم
(4/612860) 17. حنا الفاخورى خليل الجر، تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، انتشارات انقلاب اسلامى، ص536. 18.
گفت منكر گشتهاى خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
(4/2845) 19.
از عدمها سوى هستى هر زمان
هستيارب كاروان در كاروان
هستيارب كاروان در كاروان
هستيارب كاروان در كاروان
(1/1899) 20.
جور و احسان رنج و شادى حادث است
حادثان ميرند حقشان وارث است
حادثان ميرند حقشان وارث است
حادثان ميرند حقشان وارث است
پس خزانه صنع حق باشد عدم
كه برآرد زو عطاها دم به دم
كه برآرد زو عطاها دم به دم
كه برآرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
كه برآرد فرع بىاصل و سند
كه برآرد فرع بىاصل و سند
كه برآرد فرع بىاصل و سند
(5/1026) 23. تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ص536. 24.
هيچ عاشق خود نباشد وصل جو
كه نه معشوقش بود جوياى او
كه نه معشوقش بود جوياى او
كه نه معشوقش بود جوياى او
(3/4396)
حكمتحق در قضا و در قدر
جمله اجزاى جهان زان حكم پيش
جفت جفت و عاشقان جفتخويش
كرد ما را عاشقان همدگر
جفت جفت و عاشقان جفتخويش
جفت جفت و عاشقان جفتخويش
(3/44403) 25.
گر نبودى عشق، هستى كى بدى؟
كى زدى نان بر تو؟ و كى تو شدى
كى زدى نان بر تو؟ و كى تو شدى
كى زدى نان بر تو؟ و كى تو شدى
(5/2014) 26.
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودى عشق،بفسردى جهان
گر نبودى عشق،بفسردى جهان
گر نبودى عشق،بفسردى جهان
(5/3856)
كى جمادى محو گشتى در نبات
روح كى گشتى فداى آن دمى
كز نسيمش حامله شد مريمى
كى فداى روح گشتى ناميات
كز نسيمش حامله شد مريمى
كز نسيمش حامله شد مريمى
(5/583857)
ذره ذره عاشقان آن كمال
مىشتابد در علو همچون نهال
مىشتابد در علو همچون نهال
مىشتابد در علو همچون نهال
(5/3860) 27. دفتر اول، بيت 420 و بعد از آن. 28. براى نمونه:
عين آتش در اثير آمد يقين
پرتو و سايه وى است اندر زمين
پرتو و سايه وى است اندر زمين
پرتو و سايه وى است اندر زمين
(3/4225) 29. براى نمونه:
صد هزاران سال بودم در مطار
گر فراموشم شده است آن وقت و حال
يادگارم هست در خواب ارتحال
همچو ذرات هوا بىاختيار
يادگارم هست در خواب ارتحال
يادگارم هست در خواب ارتحال
(6/232222) 30.
ناله سرنا و تهديد دهل
پس حكيمان گفتهاند اين لحنها
از دوار چرخ بگرفتيم ما
از دوار چرخ بگرفتيم ما
از دوار چرخ بگرفتيم ما
از دوار چرخ بگرفتيم ما
(4/33732) 31.
هر نفس نو مىشود دنيا و ما
عمر همچون جوى نونو مىرسد
مستمرى مىنمايد در جسد
بىخبر از نو شدن اندر بقا
مستمرى مىنمايد در جسد
مستمرى مىنمايد در جسد
(1/531152) 32. براى مطالعه بيشتر در زمينه تطبيق آراء مولانا با فلاسفه رجوع كنيد به كتاب سرنى تاليف زندهياد دكتر عبدالحسين زرينكوب، فصل «مقالات و دلالات». 33. «وهو ايضا الحكمة التى هى افضل علم بافضل معلوم فانها افضل علم اى اليقين بافضل معلوم اى الله تعالى.» الهيات شفا (المقالة الاولى، الفصل الثانى فى الالهيات. قاهره، 1960، ص15). 34. نقل از: تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ص142. 35. «بعضى علماى اصحاب در باب كتاب فتوحات مكى چيزى مىگفتند كه عجب كتابى است كه اصلا مقصودش نامعلوم است. از ناگاه ز كى قوال از در درآمد. حضرت مولانا فرمود كه حاليا فتوحات زكى به از فتوحات مكى است و به سماع شروع فرمود.» مناقب 1/470 به نقل از: سرنى، ص853. 36.
خربطى ناگاه از خرخانهاى
كاين سخن پست استيعنى مثنوى
نيست ذكر بحث و اسرار بلند
كه دوانند اوليا آن سو سمند
سر برون آورد چون طعانهاى
قصه پيغمبر است و پيروى
كه دوانند اوليا آن سو سمند
كه دوانند اوليا آن سو سمند
(3/374235) 37. سرنى، ص202. 38.
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در كم آمد يابى اى يار شگرف
در كم آمد يابى اى يار شگرف
در كم آمد يابى اى يار شگرف
(1/2859) 39.
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سختبىتمكين بود
پاى چوبين سختبىتمكين بود
پاى چوبين سختبىتمكين بود
(1/2139) 40. براى آگاهى از تمثيلات مثنوى رجوع كنيد به كتاب بحر در كوزه، تاليف دكتر عبدالحسين زرينكوب. 41. مثنوى معنوى، نسخه دكتر استعلامى، دفتر اول، ص19. 42 .
پس قضا را خواجه از مقضى بدان
تا شكالت دفع گردد در زمان
تا شكالت دفع گردد در زمان
تا شكالت دفع گردد در زمان
(3/1369) 43.
بشنويد اى دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
خود حقيقت نقد حال ماست آن
خود حقيقت نقد حال ماست آن
(1/35) 44.
اى تقاضاگر درون همچون جنين
سهل گردان ره نما توفيق ده
يا تقاضا را بهل بر ما منه
چون تقاضا مىكنى اتمام اين
يا تقاضا را بهل بر ما منه
يا تقاضا را بهل بر ما منه
(3/21491) 45.
اى ضياء الحق، حسامالدين توى
كه گذشت از مه بنورت مثنوى
كه گذشت از مه بنورت مثنوى
كه گذشت از مه بنورت مثنوى
(4/1)
گردن اين مثنوى را بستهاى
مىكشى آن سوى كه دانستهاى
مىكشى آن سوى كه دانستهاى
مىكشى آن سوى كه دانستهاى
(4/3) 46.
اين سخن شير است در پستان جان
بىكشنده خوش نمىگردد روان
بىكشنده خوش نمىگردد روان
بىكشنده خوش نمىگردد روان
(1/2389) 47.
مستمع چون تازه آمد بىملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه جمع مستمع را خواب برد
سنگهاى آسيا را آب برد
سنگهاى آسيا را آب برد
سنگهاى آسيا را آب برد
فهمهاى كهنه كوتهنظر
صد خيال بد در آرد در فكر
صد خيال بد در آرد در فكر
صد خيال بد در آرد در فكر
(1/2774) 50.
شرح مىخواهد بيان اين سخن
ليك مىترسم ز افهام كهن
ليك مىترسم ز افهام كهن
ليك مىترسم ز افهام كهن
(1/2773) 51.
از اصولينت اصول خويش به
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
كه بدانى اصل خود اى مرد مه
(3/2658) 52.
بىصحيحين و احاديث و رواة
بلكه اندر مشرب آب حيات
بلكه اندر مشرب آب حيات
بلكه اندر مشرب آب حيات
(1/3478) 53. (6/49148)، (2/79278)، (6/293)، (6/17816). 54 . (6/51150)، (2/443341). 55. ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى; مركز نشر دانشگاهى، ص149. 56.
اسم مشتق است و اوصاف قديم
نه مثال علت اولى، سقيم
نه مثال علت اولى، سقيم
نه مثال علت اولى، سقيم
(4/220) 57.
چار طبع و علت اولى نىام
در تصرف دائما من باقىام
در تصرف دائما من باقىام
در تصرف دائما من باقىام
(2/1629) 58.
بر سر هر ريش جمع آمد مگس
آن مگس انديشهها و آن مال تو
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
تا ببيند قبح ريش خويش كس
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
(1/373236)