حقيقت و خطا از نظر سهروردي و فيلسوفان معاصر(از ديدگاه استاد ابراهيمي ديناني)
نظر سهروردي 12-1- از نظر سهروردي خطاهاي حواس را بايد خطاهاي ادراك ناميد. از طرف ديگر، ادراك، متضمّن حكم است و معمولاً بدون اينكه حّس شود ذهن از ادراك به حكم تفصيلي انتقال مييابد به همين وجه، آنچه ما در عالم خيال ميسازيم، تا وقتي كه آن را فقط تخيّلي ميپنداريم، نميتوان گفت، حّق است يا باطل. مثلاً داستانسرايي كه تمام افسانهي خود را ميسازد، مادام كه حكايت خود را فقط به افسانه ميگيرد مرتكب خطايي نشده است و نيز آنگاه كه سرگرم تخيّلات خوبش هستيم و خود را در مقابل كسي كه از او نفرت داريم تصور كنيم و مشتهاي خود را در هم ميفشاريم و كلماتي به ناسزا بر زبان ميرانيم، مادام كه نگفتهايم دشمن خود را در برابر خود حاضر ميبينيم، كسي نميگويد كه ما در خطا هستيم و ما هم مرتكب خطايي نشدهايم در صورت ذهني هم خطا نيست. البته، معمولاً وقتي از صورت ذهني غلط يا صحيح گفتگو ميشود مراد تصّور امري است و تصور امري نيز خودسواي رأي نيست و رأي نيز عبارت است از حكمي و تصديقي. معهذا گاهي صورتهاي ذهني به معني اخص را به وصف غلط متّصف ميسازند و مثلاً ميگويند: صورت ذهني دايرهي مربع صورتي است غلط. امّا صورتهايي كه ما آنها را به وصف غلط متّصف كردهايم صورتهايي است متناقض و نميتوان آنها را صورتهاي حقيقي دانست. زيرا كه آنها واقعاً ادراكات فكر نبوده بلكه الفاظي است كه ما آنها را پهلوي هم قرار دادهايم، براي اينكه از آنها به خيال خود تأليفي پديد آوريم و حال آنكه چنين تأليفي در واقع نميتواند صورت گيرد... حق و باطل فقط به حكم تعلّق ميگيرند حقيقت بسيط و به قصد اول مستلزم اين قول است كه: اشياء واقعاً چنان هستند كه ما آنها را ادراك ميكنيم. حقيقت مركب و به قصد ثاني علاوه بر اين مستلزم اين وقوف و التفات ما است به اينكه ادراك حقيقي است و بنابراين مستلزم حكم ديگري است دربارهي حكم نخستين. (1) منطق دو ارزشي در ديدگاه سهروردي
12-2- از آنچه تاكنون در اينجا ذكر شد اين نتيجه به دست ميآيد كه سهروردي نيز مانند بسياري از بزرگان انديشه، از منطقي سخن ميگويد كه تنها بر دو ارزش استوار ميباشد. حقيقت و خطا ارزشهايي هستند كه منطق براي اثبات آنها تدوين گشته است. كساني كه دربارهي حقيقت و خطا سخن ميگويند شق سوم براي آنها قائل نبوده و هرگونه ارزش ديگري را در اين باب يك امر نامعقول به شمار ميآورند. برخي از انديشمندان معاصر، منطق دو ارزشي را نميپذيرند 12-3- بايد توجّه داشت كه برخي از انديشمندان معاصر در جهان غرب، منطق مبتني بر دو ارزش را نپذيرفته و از منطقي كه بر بيش از دو ارزش استوار است سخن ميگويند. در قرون وسطي نيز «اكام» فيلسوف معروف از جمله كساني است كه كم و بيش دربارهي ارزشهاي متعدد سخن گفته است نخستين كسي كه در اين قرن از منطق مبتني بر ارزشهاي متعدد به گونهاي سخت و جدي سخن گفته است منطقي لهستاني پروفسور لوكاس ويچز (2) را بايد نام برد. (3) اشخاص ديگري نيز مانند روسر و يابلون اسكاي، از منطق مبتني بر ارزشهاي متعدد جانبداري نمودهاند.نظر فيلسوفان معاصران دربارهي حقيقت و خطا
12-4- اقوال و عقايد انديشمندان معاصر را ميتوان در سه جريان فكري خلاصه نمود. اين جريانهاي فكري به ترتيب عبارتند از: 1- مذهب اصالت اصلاح عملي. (Pragmatism) 2- مذهب اصالت اجتماعيّات. 3- مذهب اصالت تحرك. فلسفهي اصالت اصلاح عملي، نظريّهاي است اصلاً انگليسي و آمريكايي؛ ويليام جيمز آمريكايي از مهمترين بنيانگذاران آن به شمار ميآيد. به نظر صاحبان اين فلسفه غرض از حيات، همانا عمل است نه نظر، و در نتيجه، فعاليّت عقل اولاً و بالأصاله در منشائيّت اثر عملي است. كار عقل در اين است كه به امر حيات و تسهيل معيشت، و به ارضاي تمايلات مختلف ما مدد رساند. بنابراين علم را قدر و اعتبار عملي است و كار آن اين نيست كه ماهيّت اشياء را به ما بشناساند. بلكه كار آن اين است كه وسايل تأثير و تصرف در آنها را به دست بدهد و آنها را با احتياجات ما سازگار و هماهنگ سازد. به اين ترتيب، حقيقت در اين فلسفه به نحوي تصور شده است مغاير با آنچه فلاسفهي ديگر دربارهي آن ميانديشند. حقيقت آن است كه بهتر ارضاء ميسازد
12-5- ويليام جيمز گفته است: حقيقت عبارت است از آنچه بهتر و بيشتر اميال و آمال مارا و از آن جمله ذوقيّات ما را ارضاء كند. حقيقت آن است كه براي فكر ما مشتمل بر مصلحت باشد. ويليام جيمز غالباً از حدود مطالب كلّي و عمومي تجاوز نكرده است. به نظر وي حقيقت وصف آن چيزي است كه مؤدي به عمل و وصول به مطلوب باشد. بنابراين ملاك حقيقت در همان موفقيّت است. جيمس و مطابقت فكر با واقع 12-6- جيمز تعريف متعارف حقيقت را كه عبارت باشد از مطابقت فكر با واقع ردّ نكرده است. فقط به نظر وي اين مطابقت بايد در عمل باشد به عبارت ديگر يك حكم وقتي مطابق با واقع است كه ما را به طور مستقيم به واقعيّت يا به امري نزديك به آن هدايت كند و براي ما تأثير و تصّرف در واقعيّت و لوازم و لواحق آن را بهتر ممكن سازد. به نظر صاحبان اين مذهب، موفقيّت كه نشان حقيقت است، عبارت از تجربهاي است كه مصحح صحّت فرضيّه باشد. به اين ترتيب، حقيقت آن امري است كه صحّت آن محرز شده باشد. در اين نظريه، حقيقت فقط به وسيلهي الفاظ موفقيّت و مفيد تعريف شده است كه معني آنها درست معيّن نيست، زيرا موفقيّت انحاء مختلف دارد.
نقد بر اصالت عملي جيمز
12-7- ممكن است در جواب گفته شود هر كسي را مزاجي است و موفقيّت هر كسي در تشفّي تمايلات طبيعي اوست. ولي اشكال اين است كه در هر شخصي تمايلات طبيعي گوناگوني وجود دارد چنان كه انسان مثلاً در عين اينكه خواستار مفيد بودن براي انسانيّت ميباشد نميخواهد كه از هيچ چيز محروم باشد بنابراين به اين سؤال كه براي يافتن حقيقت آيا كدام دسته از تمايلات را بايد مقّدم شمرد فلسفهي اصالت اصلاح عملي پاسخ روشني نداده است. ميتوان قبول كرد كه حقيقت به وسيلهي تحقيق تجربي يا عقل عملي شناخته ميشود، ولي اين نكته را نيز نبايد ناديده انگاشت كه حقيقت غير از تحقيق و تصحيح است، زيرا حقيقت پيش از تحقيق و تصحيح نيز حقيقت است. به طور مثال ميتوان گفت اين حكم كه اكنون در هندوستان باران ميبارد، پيش از آنكه دربارهي آن به بررسي بپردازيم يا حق است يا باطل. فلسفهي اصالت صلاح عملي فلسفهاي است كه اثبات آن مستلزم نفي آن ميباشد، زيرا قول به اينكه آنچه حقيقي است مفيد است مستلزم اين است كه چيزي هست كه مطلقاً حقيقت دارد. حقيقت آن است كه مفيد باشد
12-8- فلسفهي اصلات صلاح عملي در كشور فرانسه نيز پيرواني داشته و اشخاصي از آن جانبداري كردهاند. اين فلسفه در فرانسه بيشتر از نظر روانشناسي و اخلاقي و ديني مورد توجّه قرار گرفته است. كساني مانند ادواردلوروا (4) و موريس بلندل (5) و برخي از متفكّران كاتوليكي از پيشوايان اين طريقهاند. اين انديشمندان نيز قائلند به اينكه «حقيقت آن است كه مفيد باشد». ولي مقصود آنان اطلاق اين حكم در مورد امور علمي نيست بلكه آن را فقط در زمينهي اخلاق درست ميدانند. اين گروه ميگويند: حقيقت براي انسان آن است كه او را انسان سازد. يكي از دانشپژوهان در اين باب چنين گفته است: «در اين زمان كه وجدانها آشفته است و آراء متعارض، به اين كلام قدسي تمسّك كن كه «درخت را از ميوهي آن بايد شناخت». اين واقعيّتي است كه در آن نميتوان شك كرد، زيرا كه تو آن را داري و آن را حّس ميكني و در هر لحظه آن را مييابي، اين حقيقت همان نفس ناطقهي توست. در ميان تصّوراتي كه بر تو روي ميآورند تصّوراتي هست كه باعث ميشوند كه نفس ناطقه كمتر دوست بدارد و كمتر اراده نمايد اين تصّورات از جهتي غلط است. نظر جامعهشناسان دربارهي حقيقت
12-9- جامعهشناسان جماعت ميگويند: چون تملّك حقيقت يكي از مميّزاتي است كه موجب تفوق و برتري انسان بر حيوانات ديگر ميگردد، حقيقت را ماهيّت و منشائي اجتماعي است. محرك فعاليّت عقلاني انسان نه چنان كه اصحاب مذهب اصالت ادراك ميگويند، احتياج به فهميدن و دانستن است. و نه چنان كه ارباب نظريهي اصالت صلاح عملي ادّعا دارند حوائج زندگي عملي است. بلكه محركي كه ذهن را به جستجوي حقيقت وا ميدارد همانا حيات جمعي ميباشد. دليل اين امر آن است كه ما خواهان دانستن و فهميدن هستيم براي اينكه بتوانيم حاصل اين دانستن و فهميدن را به ديگران منتقل نماييم. به اين ترتيب حقيقت، نيازي است حاصل از زندگي ما در حالت اجتماع. حقيقت = مقبوليت براي همگان
12-10- صفت اصلي حقيقت آن است كه جمعي باشد يعني حقيقي نه آن امري است كه واقعي يا مفيد براي كسي باشد بلكه آن است كه مقبول همه باشد و چنان كه ادموند گبلو (6) گفته است: حقيقت عبارت است از كلّي و عام و غير شخصي بودن فكر، از لحاظ ديگر جامعه منشاء وجود حقيقت است، بدين قرار كه پيش از محقّق ساختن حقيقتي وجود ندارد، محقّق ساختن هم كار فردي نيست بلكه امري است اجتماعي و چنان كه گفتهاند خبر واحد اعتباري ندارد و حال آنكه اخبار رسمي معمولاً معتبر و مورد قبول است. اشكالي كه ميتوان بر اين نظريّه وارد ساخت اين است كه گفته ميشود: در اينكه جامعه سهم مهمّي در رشد قواي فكري فرد دارد ترديدي وجود ندارد. جامعه حقايقي كه نسلهاي گذشته باقي گذاشتهاند به ما منتقل ميسازد، تشكيلات اجتماعي ما را به جمع و ذخيرهكردن معرفتهاي بيشماري در درون خود تشويق و تقويت ميكند. جامعه مخصوصاً با برانگيختن امور متعارض و متناقض در اطراف ما ما را مجبور ميسازد كه به رسيدگي در صحت و سقم آراء و عقايد خود و به حذف عوارض شخصي و غير عمومي آنها بپردازيم و بدين قرار به حقيقت عيني نائل آييم. نقد نظريه اصالت اجتماعيات
12-11- با اين همه از آنچه ذكر شد نتيجه نميشود كه ميتوان حقيقت را يك امر اجتماعي و ناشي از اجتماع دانست، زيرا حقيقت را نميتوان به عموميّت تعريف كرد. البته شمول داشتن خود بايد داراي جهت كافي باشد و اين جهت غالباً همان حقيقت است. چنان كه مثلاً قاضي از توافق شهود به صحت امري كه بر آن گواهي ميدهند حكم ميدهد امّا اولاً علامت حقيقت را نبايد به جاي خود حقيقت گرفت. حقايقي هست كه با فقدان هرگونه علامت باز هم حقيقت است. ثانياً حقيقت داشتن يك عقيده، علّت شمول و عموميّت آن است نه عموميّت آن علّت حقيقت داشتن آن، به عبارت ديگر ميتوان گفت يك امر چون حقيقي است مقبول همگان است نه چون مقبول همگان است حقيقي است. ثالثاً همگاني بودن يك عقيده هميشه علامت متقن بودن آن نيست. چه بسا خطاهايي كه چون در علّت آن همه سهيم بودهاند عموميّت يافته است. علاوه بر آنچه ذكر شد چون فكر جمعي بيشتر از فكر فردي دستخوش شور و احساسات و كمتر مواجه با انتقاد ميشود بيشتر از آن هم در معرض خبط و خطا قرار ميگيرد. با توجّه به آنچه تاكنون در اينجا ذكر شد به روشني ميتوان گفت: فقط يك ملاك و يا علامت براي حقيقت وجود دارد و آن همان بداهت است، بداهتي كه با تأمل براي كسي حاصل آيد كه پس از پژوهش كافي، هيچ دليلي براي شككردن نيابد. نظريهي اصالت تحرك (يا اصالت قوه) دربارهي حقيقت
12-12- منشاء اين نظريّه را در فلسفهي هگل فيلسوف معروف آلماني ميتوان يافت زيرا به عقيدهي وي قانون اساسي حقيقت هم، مانند قانون اساسي وجود، همان قانون صيرورت وشدن است. نحوهي سير اين قانون، چنان كه ميدانيم به اين ترتيب است: حكمي تقرير يافته است، اين عبارت است از «وضع» ياتز، اين وضع، وضع مقابل يا آنتيتز را برميانگيزد كه نقيض آن است. اين دو وضع در وضع ديگري اجتماع پيدا ميكنند و اين همان وضع مجامع (سنتز) است. امّا اين حكم نيز خود وضعي است كه وضع مقابل ديگري را برميانگيزد و همچنين الي غيرالنهاية بدون اينكه بتوان سرانجام به وضعي رسيد كه وضع مجامع ديگري از آن، منبعث نباشد معني اين سخن آن است كه هرگز نميتوان به حقيقت مطلق و ثابت و اصل گرديد. كارل ماركس آلماني با اينكه نظريّهي اصالت معني مطلق هگل را مبدّل به مذهب اصالت مادّه كرده است اساس نظر او را راجع به اينكه حقيقت امري است حدوثي نه ثبوتي قبول كرده و منكر وجود حقيقت لايتغيّر گرديده است. هگل و صيرورت حقيقت
12-13- وقتي كسي از فلسفهي هگل الهام گرفته باشد ديگر در پييافتن راهحلهاي قطعي و حقايق جاويدان نيست. بلكه همواره به محدود بودن معلومات مكتسب و بستگي آنها به اوضاع و احوالي كه در آنها آن معلومات حاصل شده است آگاهي دارد و ميداند آنچه امروز حقيقت شمرده ميشود در آن جهت غلطي نيز نهفته است كه در آينده آشكار خواهد شد، همچنان كه آنچه فعلاً معلوم شده كه غلط است جهت حقيقتي دارد كه به سبب آن سابقاً به عنوان حقيقت ملحوظ بوده است. ماركس و حقيقت
12-14- ماركس بر منوال اصحاب مذهب اصالت صلاح عملي، به جنبهي عملي حقيقت اهميّت داده و گفته است: «دانستن اينكه آيا بشر ميتواند به حقيقتي برسد يا نه مسئلهاي است عملي نه نظري و در عمل است كه ميتواند حقيقت را مدلّل سازد. فلاسفه تنها به انحاء مختلف به تفسير عالم پرداختهاند در حالي كه غرض تغيير صورت آن است.» بايد توجّه داشت كه آنچه هگل و پيروانش دربارهي حقيقت پيشنهاد كردهاند مربوط به نفس حقيقت نيست. بلكه آنچه آنان پيشنهاد كردهاند تنها به كشف حقيقت مربوط ميگردد. نظر اين اشخاص جنبهي روانشناسي دارد و مربوط به مابعدالطبيعه نميباشد زيرا اگر اين اشخاص جنبهي مابعدالطبيعه و فلسفي به سخن خود ميدادند مانند شكاكان كه با اصرار در شك كردن طريق جزم ميپيمودند آنان نيز دچار تناقض ميگشتند دليل اين امر آن است كه فلسفهي هگل و نظريّهي ماركس خود نيز مرحلهاي از مراحل سير فكر و انديشه به شمار ميآيد نه نفس حقيقت. شايد بتوان گفت از نظر روانشناسي نيز پيشرفت به سوي حقيقت اين نيست كه دو قضيّهي متناقض به طور متساوي حقيقت باشند. هگل خود نيز برخلاف آنچه به وي منسوب گشته اجتماع نقيضين را ممتنع ميدانسته است گفتهي او درباب اجتماع و ارتفاع نقيضين مربوط به تناقضهاي ظاهري است نه واقعي. 1. فلسفهي عمومي يا ما بعدالطبيعه نوشتهي پلفولكيه ترجمه يحييمهدوي صفحهي 345-344. 2. Luksie Wicz s - Jan 3. دائرةالمعارف فلسفي مجلد 5 و 6 چاپ نيويورك صفحهي 2 و 3. The Encyclopedia of philosophy - Logic 4. Ed. Leroy 5. M. Blondel 6. Ed. Goblot