ديدگاه غزالى در معناى نفس و اثبات وجود آن
حسين حقانى زنجانى ابو حامد غزالى (1) يكى از فلاسفه اسلامى و از متكلمين بزرگ و متفكران اهل سنت، مطالب زيادى در مسائل مربوط به تصوف و فقه و اصول و فلسفه نگاشته و تحقيقات زيادى در مورد نفس و اثبات آن و آثار و مسائل مربوط به آن انجام داده است. وى در كتاب «معارج القدس فى مدارج معرفة النفس» چنين مىنويسد: «ما از شناخت نفس به شناختخداوند تبارك و تعالى مىرسيم». دو معنا براى نفس
سپس به براهين مربوط به حالات نفس انسانى پرداخته، قواى او و مساله حدوث نفس و بقاى آن و اسباب سعادت و شقاوت نفس بعد از مفارقت از بدن را مورد تحقيق و بررسى قرار داده است. از جمله اين مطالب اين مساله است كه نفس دو معنى دارد: معناى اول: معناى جامع صفات ناپسند يعنى قواى حيوانى كه با قواى عقل متضاد بوده و اين معنى نزد صوفيه معروف است چنان كه در روايات نبوى گفته مىشود: «من افضل الجهاد ان تجاهد نفسك»: «از بالاترين جهادها، جهاد با نفس و مبارزه با خواهشها و تمايلات نفسانى است». و باز پيامبر گرامى اسلامصلى الله عليه وآله مىفرمايد: «اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك»: «دشمنترين دشمن تو نفس توست كه در باطن تو، قرار دارد» و آن قواى حيوانى انسان است. معناى دوم نفس: حقيقت آدمى و ذات اوست زيرا نفس هر چيزى حقيقت آن مىباشد (2) . سپس در باب جداگانهاى در كتاب «معارج القدس» (3) در مقام اثبات وجود نفس چنين مىگويد: «النفس اظهر من ان تحتاج الى دليل في ثبوتها فان جميع خطابات الشرع يتوجه لا على معدوم بل على موجود حتى يفهم الخطاب...». «وجود نفس در انسانها آشكارتر از اين است كه نيازى به اثبات آن باشد، زيرا جميع خطابها و تكاليف شرعى متوجه بر موجودى است كه خطاب و تكليف را مىفهمد و درك مىكند نه بر شىء معدوم». پس نفس يك امر موجودى است كه وجود آن نيازى به اقامه دليل ندارد. ولى در عين حال در توضيح و اثبات وجود نفس انسانى چنين مىنويسد: من المعلوم الذي لا يرتاب فيه ان الاشياء مهما اشتركت في شىء و افترقت في شىء آخر فان المشترك فيه غير المفترق فيه... (4) » «بديهى است كه اشياء هنگامى كه در يك چيزى باهم مشترك باشند، طبعا در شىء ديگرى باهم افتراق دارند زيرا امر مشترك غير از امر مفارق است...». ادراك كليات و استنتاجهاى عقلى، دليلى بر نفس ناطقه
ما مىدانيم كه همه اشياء خارجى در اين مشترك هستند كه همه آنها جسم هستند يعنى در آنها وجود ابعاد سهگانه طول و عرض و عمق هست; و در عين حال مشاهده مىكنيم كه اينها با يكديگر فرق دارند زيرا برخى از اجسام متحرك بوده، داراى اراده است و برخى ديگر به ذات خود حركت ندارد و يا صاحب اراده نيست. حال اين سؤال مطرح است كه آيا حركت در اجسام به جهت جسميت آن مىباشد؟ و اگر چنين باشد، لازم است كه همه اجسام، حركت را داشته باشند زيرا همه اشياء موجود هستند و لازمه آن حركت مىباشد پس لازم مىآيد همه اجسام، متحرك باشند درحالى كه چنين نيستند و اگر حركت در اجسام به جهت جسميت نبوده باشد، پس ناچار در داخل اين جسم، مبدائى وجود دارد كه از آن به نفس تعبير مىآوريم خواه جوهر باشد يا عرض. مثال آن، اين كه ما اجسام نباتى را مىبينيم كه تغذيه كرده، نمو دارند و توليد مثل كرده، حركات مختلف در جهات دارند. اگر اين حركات در آنها به جهت جسميتباشد، لازم است در جميع اجسام اين حركت وجود داشته باشد چون آنها نيز جسم هستند و جسميت را دارند در حالى كه در سنگ و ديوار و كوه و بيابان چنين حالتى و حركتى قطعا ديده نمىشود و اگر اين حركات به جهت غير جسميتباشد، پس ناچار آن مبدا، نفس نباتى خواهد بود. و ما مىدانيم آنچه در نباتات از حركت و... وجود دارد، در حيوانات نيز وجود دارد و علاوه; در حيوان ويژگى حس و حركتبه اراده وجود دارد كه به سوى مصالح نفس خود در تلاش استبهطورى كه از چيزهاى داراى ضرر و زيان دورى و به چيزهاى مورد نياز روى مىآورد پس مىدانيم كه قطعا يك معناى زايد در حيوانات وجود دارد كه نباتات آن را ندارند و آن نفس حيوانى است و باز مىدانيم كه آنچه در نباتات و حيوانات وجود دارد، در انسانها موجود است . عبارت وى در كتاب «معارج القدس...» چنين است: «...ثم يجد الانسان فيه جميع ما في النباتات و الحيوان من المعانى و يتميز بادراك الاشياء الخارجة عن الحس مثل ان الكل اعظم من الجزء فيدرك الجزئيات بالحواس الخمسة و يدرك الكليات بالمشاعر العقلية و يشارك الحيوان فى الحواس و يفارقه فى المشاعر العقلية فان الانسان يدرك الكلى من كل جزئى و يجعل ذلكالكلى مقدمة فى الحواس و يستنتج منه نتيجة...» (5) . :«همه آن چيزهائى كه در گياهان و حيوانات موجود است، در انسان نيز موجود است. و انسان اشياء خارج از حس خود را تميز مىدهد مثل اين كه مىفهمد و درك مىكند كه كل از جزء بزرگتر است پس جزئيات را به حواس پنجگانه درك مىكند و كليات را با قواى عقلى و مشاعر باطنى خود ادراك مىكند پس انسانها با ساير حيوانات در حس كردن با حواس مشتركاند و تفاوت آن دو در ادراك كليات و مشاعر عقلى استبه اين ترتيب كه انسانها از مجموع جزئيات، كليات را به دست مىآورند و اين امر كلى را مقدمه استنباط و استنتاج خود قرار داده، به تدبير و تفكر مىپردازند و نتايجبزرگ عقلى را به دست مىآورند». پس اصل ادراك و ادراك كننده و نه جسميت قابل عرض و نه نبات و حيوان قابل انكار است و لكن غير انسان از ساير اجسام از قبيل نباتات و حيوانات، ادراك كليات را ندارند پس معلوم است در انسان مبدائى وجود دارد كه از آن به «نفس ناطقه» تعبير مىآورند كه داراى عقل است و كليات را تمييز مىدهد و نيكى و خوبى را مىفهمد و به استدلال و تدبر مىپردازد. و داراى عقل بوده، بهطور اجمال اين موجود نفسانى در انسانها جوهر بوده، خاصيت ماده و صورت جسمانى را ندارد. پس نتيجه اين مىشود كه هر مبدائى كه از آن فعلى صادر مىگردد، يا به فعل خود شعور دارد و آن را درك مىكند، يا شعور نداشته، آن را درك نمىكند. موجوداتى كه فعل خود را درك نمىكنند و به آن شعور ندارند فعل آنها يا به يك طريق بوده يا مختلف و گوناگون مىباشد؟ و آنچه داراى شعور و درك مىباشد يا براى او تعقلى وجود دارد يا نه اگر داراى قوه عقل باشد، يا فعل او به يك طريق و نسق استيا مختلف مىباشد. پس پنج مبدا در اينجا تصور مىشود پس مبدائى كه فعل او يك نسق بوده و داراى شعور نباشد، اين مبدا به نام «مبدا طبيعى» ناميده مىشود مثل اين كه اجسام سنگين ميل به سقوط به زمين دارند و اجسام خفيف و سبك ميل به صعود. اگر مبدا اجسام مختلف بوده، داراى شعور نباشد، آن نفس نباتى است زيرا نباتات داراى حركت هستند و اگر مبدا اجسام داراى شعور و ادراك بوده ولى فاقد عقل و ادراك كليات باشد، به آن نفس حيوانى اطلاق مىگردد و اگر مبدا حركات داراى تعقل بوده، همراه تعقل، داراى اختيار و اراده نيز در انجام فعل و ترك بوده باشد، آن نفس انسانى است و اگر مبدا حركات داراى عقل باشد و فعل او بر يك طريق بدون اختلاف بوده باشد، به آن در اصطلاح فلاسفه «نفس فلكى» مىگويند (6) . حال اين سؤال قابل طرح است كه روح انسانى چه ويژگى دارد؟ و از كدام قبيل است؟ غزالى در پاسخ اين سؤال در كتاب «كيمياى سعادت» ص 85 روح انسانى را از قبيل روح ملائكه مىداند و در اين مورد چنين مىنويسد: «بدان كه روح آدمى دو روح استيكى از جنس روح حيوانى فائت و ديگرى از جنس روح ملائكه كه آن را روح انسانى مىناميم و اين روح حيوانى را منبع; دل است و آن گوشت كه در جانب چپ نهاده است، و وى چون بخار لطيف است از اخلاط باطن حيوان و وى را مزاجى معتدل است (7) . كنكاش در آثار تاليفى غزالى و مطالعه آنها حاكى از اين است كه وى گاه به آراى ارسطو كه در آن، آراء فارابى و ابنسينا بازتاب داشته، متمايل شده و گاه به آراى افلاطون كه آن را با مبانى دين اسلام موافقتر شمرده است، گرايش نشان داده است. پس غزالى در كتاب «معارج القدس فى مدارج معرفةالنفس» ميان نفس نباتى و نفس حيوانى و نفس انسانى فرق مىگذارد و اين انواع سهگانه نفس را بدان طريق كه ابنسينا و فارابى تعريف كردهاند، توضيح مىدهد (8) . برهان استمرار دليلى ديگر براى اثبات نفس
غزالى براى اثبات وجود نفس مشهورترين دلائل ابنسينا را اقتباس كرده و نيز به ذكر يك دليل شرعى پرداخته استبا اين بيان كه شرع، نفوس را مورد خطاب قرار داده و درباره دنيا و عقبى وعده و وعيد داده است، مجموع خطابهاى شرع به نفس انسانى دلالتبر اين دارد كه نفس جوهر است. به عنوان مثال اگر درد و المى (گرچه) بر بدن وارد شود، به خاطر نفس است، از اين گذشته، نفس را عذابى ديگر است ويژه خود او چون خوارى، حسرت، درد و جدائى. اما آنچه را كه غزالى در اثبات وجود نفس از ابنسينا گرفته، برهان استمرار است آنجا كه مىگويد: «تو مىدانى كه نفست از آن زمان كه بوده هيچ تبدلى نپذيرفته ولى بدنت و صفات آن همواره در تبدل بوده است زيرا اگر بدن متبدل نمىشد، نمىتوانست تغذيه كند چون تغذيه اين است كه به بدن بدل ما يتحلل برسد پس نفس تو از جنس بدن نيست و موصوف به صفات بدن نمىباشد» (9) . مرحوم فضل الله حامد الحسينى (10) از علماى قرن نهم در كتاب «رسالةالنفسية» صفحه 10 مىنويسد: «غزالى و شيخ مقتول (منظور شيخ شهابالدين سهروردى صاحب حكمةالاشراق) موافق مشائيناند...»). غزالى در توضيح وجود نفس در «احياء العلوم» (11) و كتاب «مشكاةالانوار» (12) مىنويسد: «ان النفس و القلب و العقل و الروح الفاظ مختلفة لمعنى واحد و مظاهر متباينة لحقيقة واحدة، هذه الحقيقة هي تلك اللطيفة الربانية التي تسمى النفس» (13) . پس نفس نزد غزالى جوهر روحانى است كه نه جسم است و نه خاصيت و ويژگى جسمانيت را دارد و نه داخل در بدن است و نه خارج از آن و در عين حال روح موجود بوده، وابسته به بدن است مثل وابستگى عاشقى به معشوق خود!. مؤلف كتاب «معارف و همعاريف» (14) در ماده روح نظريه بالا را از ابوحامد غزالى نقل مىكند و آن را به اكثر متكلمين شيعه مثل شيخ مفيد و بنىنوبخت و شيخ طوسى و از اشاعره مانند راغب اصفهانى نسبت مىدهد. 1) فرزند طاوس طوسى ملقب به حجةالاسلام، متولد شهر طوس خراسان سال 405 ه ق (1058 ميلادى). وى ابتدا در نيشابور نزد امام الحرمين ابوالمعالى جوينى به تحصيل علوم فقه و اصول و منطق و كلام و فلسفه اشتغال ورزيد و در سال 480 ه ق به بغداد رفت و مدرسى نظاميه به او تفويض شد و ده سال در آنجا بود. آنگاه از عراق به موطن خود باز گشت و چندى نيز در نظاميه نيشابور تدريس كرد و سپس به طوس رفت و در آنجا خانقاه و مدرسهاى ساخت و به عبادت و تدريس پرداخت و در 14 جمادى الآخر سال 505 ه ق از دنيا رفت، كتابهاى زيادى در مورد اخلاق و فقه و اصول و تفسير و تصوف و عقايد و فلسفه به رشته تحرير درآورد. مشهورترين كتابهاى او: احياء العلوم در علم اخلاق و كتاب «معارج القدس فى مدارج معرفةالنفس» در خصوص مباحث مربوط به نفس و تهافتالفلاسفة و مشكاة الانوار و مقاصد الفلاسفة و... است. براى اطلاع بيشتر در حالات و زندگانى و آثار وى به لغتنامه دهخدا ماده ابوحامد غزالى، ص 395 و 396 و كتاب «معارج القدس فى مدارج معرفة النفس» ص 7 و 8 مراجعه كنيد». 2) معارج القدس فى مدارج معرفةالنفس: ص 39. 3) ص 42. 4) معارج القدس...ص 42. 5) ص 43. 6) معارج القدس... ص 44 - 43. 7) به نقل از كتاب «فرهنگ معارف اسلامى» تاليف دكتر سيد جعفر شهيدى: ج2، ص 244 چاپ اول تاريخ نشر 1362ش، ناشر شركت مؤلفان و مترجمان: ص 445. 8) علم النفس ازديدگاه دانشمندان: ص 14 تاليف دكتر حسن احدى، شكوه السادات بنىجمالى، تاريخ چاپ سال 1363ش، ناشر انتشارات دانشگاه علامه طباطبائى. 9) نقل با تصرف و اختصار از علمالنفس. تاليف حناالفاخورى و خليل البحر، ص 563. 10) متوفاى سال 921ه ق تصحيح و تحشيه اسماعيل واعظ جوادى. 11) ج3 ص 3. 12) ص 41. 13) كتاب منهجالبحث عن المعرفة عندالغزالى، تاليف مكتور سعيد باسيل، دارالكتب اللبنانى، بيروت، ص 46. 14) تاليف سيد مصطفى حسينى دشتى. درسهايي ازمكتب اسلام-سال 80-شماره2