گلبانگ
فرياد سكوت
يك روز مىآيى، كه جانم در قفس نيست
روزى كه صدها قرن از مرگم گذشته
لبريز شد اين باغ، از قبح علفها
فرياد شد اين نالهها، مىپرسم: آيا
ديوار شد اين پرده، اين فصل جدايى
صد، نه! هزار و چند صد، آيا كه بس نيست؟!
روزى كه در تقويم فكر هيچكس نيست
روزى كه تن، در قيد برگشت نَفَس نيست
اما هماوردِ دروگاه هرس نيست
در پشت اين فرياد هم، فريادرس نيست؟
صد، نه! هزار و چند صد، آيا كه بس نيست؟!
صد، نه! هزار و چند صد، آيا كه بس نيست؟!
آهِ جامد
هر روز مىنشينم، تا رد شوى از اين راه
از بس كشيدهام آه، در اين هواى برفى
يك عمر، هرزه گشتند، دنبال نقشى از تو
انصاف مىدهى كه، از مرگ، سختتر شد
بگذار تا بگويم: اين نعرههاى خونين
برگرد، اى مسافر! برگرد، تا بگويم
بىتو چقدر ماندم، شبها در اين گذرگاه
وقتى كه مىرسد شب، از سينه مىكشم آه
يخ كرده است آهم، اى آفتاب دى ماه!
اين زنگيان ولگرد، اين چشمهاى گمراه
تنها و بىتو ماندن، در اين غروب جانكاه؟
از قعر اشتياق است؛ از بيژنىست در چاه
بىتو چقدر ماندم، شبها در اين گذرگاه
بىتو چقدر ماندم، شبها در اين گذرگاه