روانكاوى و مفهومِ شرّ
نوشته ئى. مَنسل پاتيسن
ترجمه اميد مهرگان
ممكن است در نگاه نخست چنين به نظر رسد كه مبحثِ شرّ ارتباطى با حوزه روانكاوى ندارد. آيا نه اينكه مسايل خير و شرّ، درست و نادرست، بيشتر مباحثى مربوط به الهيات و فلسفهاند تا روانكاوى؟ وقتى نمايه موضوعى كتب درسى، رسالهها و كليّاتِ آثارِ نظريهپردازانِ پيشگامِ روانپزشكى و روانكاوى را مرور مىكنيم، كمابيش هيچ مدخلى براى مبحثِ شرّ يا گناه نمىيابيم. مراجعه به لغتنامههاى روانپزشكى و روانكاوى نيز نيتجهاى بهتر از اين نخواهد داشت. پس آيا روانكاوى فقط به مباحثِ تندرستى و سلامتى علاقه دارد و به شرّ بىعلاقه است؟ يا اينكه مباحثِ شرّ در واقع فقط همان مباحث سلامتىاند؟ يا اينكه مباحث سلامتى و مباحث شرّ، هر دو از دغدغهها و علايق روانكاوىاند؟
قصد من در اين فصل بررسى مضامين عمده انديشه روانكاوانه، چه صريح و چه مضمر، در خصوصِ شرّ است. نمىخواهم اين تحليل را صرفاً به مفاهيم روانكاوانهاى محدود سازم كه جريان اصلى يا روانكاوى راستكيش (orthodox) را تشكيل مىدهند، زيرا اينها نيز خود محدودند. بلكه بر آنم چشمانداز گستردهترى از دانشوران در سنت روانكاوى را مورد سنجش قرار دهم، چشماندازى كه همزمان مواضع بنيادين گوناگونى را عرضه خواهد داشت. افزون بر آن، متعاقباً نياز دارم به مفاهيم گناه و اخلاقيّت بپردازم، فعاليتى كه راه به تحليلى تجربى از پژوهشهاى جارى در باب اخلاق خواهد بُرد. به واقع، قصد دارم نشان دهم كه سنت روانكاوى فىنفسه فراهمآورنده هيچ نوع شالوده نظرى يا تجربى مناسبى براى مفاهيم ريشهاى اخلاقيّت، كه در بستر آن خير و شرّ جاى گرفته باشند، نيست.
تصويرِ نوعِ بشر
شايد از آنرو كه ما با پذيرش خِرَدِ عرفىِ حاكم از هر حيث اجتماعى (socialized) شدهايم، به سادگى پذيراى اين فرض شويم كه روانشناسى در حكم علمى تجربى است كه در آن، طبيعت بشر صرفاً از بطن دادههاى علمى آزمونى و تجربى استخراج مىشود (حال، چه اين دادهها برگرفته از زمينهاى آزمايشگاهى باشند چه زمينه تحليلى، ما پذيراى تنوع دادهها مىشويم). قصد ندارم از نو به اين نكته بپردازم كه اين فرض نيز خود مستلزم بهكارگيرى مفهوم خاصى از نوع بشر است. در نكته بالا اين واقعيت نهفته است كه ما دادهها را مورد تفسير و ارزشگذارى قرار مىدهيم و بر آنها معنا حمل مىكنيم؛ دادهها را گردِ هم مىآوريم، سازماندهى مىكنيم و انسجام مىدهيم تا برساختههايى از بشر به دست آوريم، برساختههايى استوار بر مفروضاتِ فلسفه و الهيات. مفروضاتِ بنيادينى از اينگونه در خصوص طبيعت بشر، راهنماى صورتبندى پرسشهاى تجربى و گردآورى و سپس تفسير و داورى دادهها خواهد بود.
آثار عمدهاى وقف تحليل و نقد انگارههاىمختلف از ماهيت بشر شدهاند، انگارههايى كه در پس روانشناسيهاى آزمونى مختلف، از جمله روانكاوى در مقام يك روانشناسى آزمونى، قرار دارند. (cox, 1973; Galdson, 1963; Klavsner, 1965; Rosenthal, 1971)به سخن كوتاه، انديشه كلاسيكِ غربى تا اوج سدههاى ميانه، كيهان را ثابت و ايستا (static) در خيال خود مجسم مىكرد، به همراه بشريتى كه هم از خير بهره دارد و هم از شرّ و در ميانه اين دو گير افتاده است. برآمدنِ روشنگرى تنش ميان خير و شرّ را فرونگذاشت بلكه قدرت عقل را براى چيرگى بر شرّ و پيگيرى خير پيشگويى كرد. بنابراين هر شخص، بالقوه از توانايى كنش اخلاقى برخوردار است، داراى قوهاى درونى و اجتماعى براى تشخيص و تمييز شرّ است، قوهاى كه خداوند به هر شخص با ويژگيهاى شخصيتى واحد عطا كرده است (Curti, 1980) .
در سده نوزدهم، همپاى اوج گرفتن علمى تجربى كه آميخته با فلسفهاى مبتنى بر ناتوراليسمِ ماترياليستى بود، تحولى انتقادى در انديشه غربى روى داد: اعمال بشرى كيفيتى طبيعى و سكولار به خود گرفت؛ روانشناسى به يك «علمِ تجربى» بدل گشت؛ خير و شرّ، درست و نادرست، از گفتمانِ روانشناختى طرد شد؛ ديگر نه هيچ نوع بايد، بلكه فقط هست وجود داشت.
مردان و زنان در حكمِ حيوانهاى طبيعىاند، ارگانيسمهاى زيستشناختى. روانشناسى در نهايت نوعى زيستشناسى است. جامعه بدل به پىپديدارِ (epiphenomen) «غرايزِ جمعگرايىِ» instincts) (herd زيستشناختى شد. همبسته اين تصوير از بشريت، [ باور به [ هم تكاملى (evolution) زيستشناختى بود و هم تكاملى اجتماعى. شرّ يا شخصِ بد، همانا شخص بَدْوى است. آدميان به جانبِ آدميان نيك تكامل پيدا مىكنند و، متعاقباً passu] [pari ، جامعه به سوى جامعهاى نيك تكامل مىيابد. علوم تجربى در حكم نديمهاى است از آنِ انسانِ عقلانى كه به تسريع و پالايش اين پيشرفت طبيعى به جانب «اشكال برتر» يارى مىرساند. شايان ذكر است كه مفهومِ گناهِ فطرى sin) (original كنار گذاشته شد، زيرا نوع بشر در حكمِ آفرينشى معيوب نيست بلكه صرفاً ارگانيسمى است كه در راستاى مسيرى طبيعى از رشد و كمال در حال حركت است. هيچ گناه و شرّى در جهان وجود ندارد، آنچه هست تنها رفتارى است كمتر يا بيشتر سازشپذير (adaptive) . رفتارِ ناسازگار، كيفيتى بَدوى دارد و رفتار سازشپذير، كيفيتى بالغ و پخته. سلامتى، سازگارىِ همترازمانى (homeostatic) است كه پشتيبانِ بقاست 1981a) (Wallace, . روانكاوى به طور كلى همان اندازه به وارثِ اين انگاره ناتورراليستى از نوع بشر بدل شده است كه به حامى و پيشبرنده آن. پس تعجبى نيست اگر در انديشه روانكاوانه با مفاهيمى چون شرّ و گناه روبهرو نمىشويم. اين بدانمعنا نيست كه روانكاوى ارزشداوريها را كنار مىگذارد. از آن بيش، روانكاوى دستاندركارِ تعريفِ دوباره شرّ و گناه است، تعريفى ظريف ولى راديكال. شرّ، اگر كه شرّى در كار باشد، دستكارى و تصرّف در ماهيت طبيعى نوع بشر به دستِ نيروهاى سركوبگرِ جامعه است.
شرح كامل ملغمههاى تفكرِ بازتاب يافته در مجموعه نوشتههاى فرويد از توانايى من بيرون است. يقيناً حرفِ او پيچيدهتر بود از آنِ بازنگران و ويراستاران متعاقب او. با اين وجود، جانمايه انديشههاى او كه بر روانكاوى به منزله نهضتى فكرى تأثير گذارده، واضح و آشكار است؛ روزن 1968) (Roazen, اين نكته را در تفسيرِ خود نشان داده است. نزدِ فرويد، آن صفاتِ وجودِ بشرى كه از ارزش بالايى برخوردارند عبارتاند از عقلانيت و استقلال. فرويد فرزندِ عصرِ روشنگرى بود. معالوصف همزمان پيشاهنگى بود براى انسان اگزيستانسياليستِ فردگراى مدرن، انسانِ مدرنى كه در ملال و بىهنجارى مىزيد.
تصويرى آرمانى كه فرويد ترسيم مىكرد از آنِ شخصى است كه قادر است با انگيختارهاى خاص خودش رو در رو قرار گيرد، كسى كه مىتواند بر خويش چيره گردد. در واقع «آنجايى كه نهاد (Id) هست، ا گو مىبايد باشد». فرويد همچنين نخبهگرايى بود كه دستيابى به آرمانِ رواقى مأبانه بردبارى و روادارى (toleration) و كنترل نفس را در توانِ معدودى از افراد مىديد. زيرا وجود انسان عادى كوچه و بازار، [ به عنوان ] «افيونمايه جامعه»، براى تسكين دلهرهها و مهار پرخاشگرىْ ضرورى است. در اين ديدگاه، افراد بشر شرور نيستند، بلكه صرفاً بىكفايت، نابالغ، سادهلوح، غيرعقلانى و رواننژندند؛ شايد قربانى انگيختارهاى طبيعى خودشان شده باشند، ولى نه قربانى شرّ. بايد اذعان كرد كه فرويد هم ايدئاليست بود و هم يك بدبين واقعگرا، حال آنكه نظريهپردازانِ بعدى روانكاوى عادت دارند بر طبيعت ايدئاليستى بشر تأكيد گذارند و از تجليّاتِ ظاهراً توضيحناپذير ويرانگرى بشرى چشم بپوشند. اين گرايش اخير، در انديشههاى انسانگرايانه آبراهام ماسلوف و كارل روگرز به نقطه اوج خود مىرسد؛ نزدِ اينان، نوع بشر از توانايى فطرى و طبيعى براى نيك بودن برخوردار است ــ ولى آنچه مانع از تحقق اين امر مىشود، صرفاً فراز و نشيبهاى تنگناهايى است كه از سوى جامعه تحميل شده است. 1965a) (Pattison,
اگر هم هيچ شرّى در افرادِ بشر وجود نداشته باشد، نمىتوان گفت هيچ شرّى در جامعه وجود ندارد. به جاى تعريف كنش اجتماعى شرورانه، انديشه روانكاوانه جامعه يا خودِ فرهنگ را فىنفسه به منزله شرّ مىبيند؛ به اين معنا كه فرهنگ، امرِ فردى يا جزئى را در تنگنا مىگذارد، آن را از شكل مىاندازد يا گرفتار مىسازد و بدينترتيب، آزادىِ فردى را كاهش مىدهد. اگر بيشينهسازى انتخاب فردى و كنش فردى، يكى از اصول بديهىِ ارزشىِ انديشه روانكاوانه باشد، لاجرم شرّ در حكم هر آن نيروى اجتماعىاى است كه در آزادى فردى مداخله مىكند. همانگونه كه روزِن (1968) استدلال مىكند، فرويد در ديدگاههاى اجتماعى و سياسىاش به نحو مخاطرهآميزى به آنارشى يا بىسرورى اجتماعى نزديك شد. جامعه هيچ كمك مثبتى به فعاليتهاى بشرى نمىكند، مگر نوعى دستيارى از درجه دو براى جانهاى بىكفايتى كه حتى از پس امكانات فردى خودشان نيز نمىتوانند به نحو موءثرى برآيند. همانگونه كه پاتيسون (1981) اخيراً در تحليلى اجتماعى نشان داده است، فرويد و پيروانش فقط زمينههاى منفى و قهرى جامعه را مىديدند و از درك ماهيت اجتماعى رشد و كاركرد فردى يا حتى برسازندههاى انتقاداً ضرورى قهر و اجبارِ اجتماعى ناكام ماندند.
نهايتاً فرويد، پس از اينكه هيچ ارزش برجستهاى را در امر فردى و جامعه نيافت، گذارِ ناتوراليستى و ماترياليستى خود را با كشف ارزش و تعريف خير و شرّ در چارچوب انگاره انتزاعى سلامتى تكميل كرد. سلامتى ذهنى يا روانشناختى بدل به خير اعلى bonum) (summum شد. روزن (1968) چنين شرح مىدهد:
انگاره سلامتى نهفته در بطن مفهوم فرويد از درمان روانكاوانه حائز اهميت تعيينكنندهاى است... مفهوم هنجارگذار روانكاوانه نزد فرويد، در حكم يك پاسخ ممكن است به درخواست آزادمنشانه براى تبيين ارزش كامروايى نفس (self-fulfillment) ... سلامتى روانى براى فرويد، تا اندازهاى حكم مفهومى هنجارين را داشت... او در عمل، اهميت سلامتى به منزله يك غايت را به نمايش گذاشت. 283) (p.
توجه كنيد به جابهجايى ظريف ولى تامّ و تمام از غايات اجتماعى به غايات شخص، از غايات اخلاقى به غايات زيستشناختى. سلامتى خوب است، عدمِ سلامت بد است. شخصيت بالغ ژنيتال(2) خوب است؛ شخصيت رواننژند در حكم شرّ است. سلامتى و تندرستى، غايت وجود است و كنشهاى نيك، آن دسته از كنشهايند كه پشتيبان سلامتى و صحّت مزاج باشند . شأن سلامتى در مقام تكيهگاه خير و شرّ، فهم اين نكته را آسان مىكند كه چگونه چارچوبى مفهومى از اين دست، با گرايش انحرافى غرب به جانب يك فرهنگ خودشيفته دمساز است، فرهنگى فردگرا، فرهنگى دلمشغول خشنودى نفس (self-satisfaction) و كامگيرى نفسِ (self-gratification) فردى بىتوجه به هزينه آن. از سر تصادف نيست كه در فرهنگ غربى، خدمات مربوط به تندرستى و سلامتى، بخشهاى فزايندهاى از بودجه ملى را صرف مىكنند، به همراه بالا بردن هزينههاى شخصى و اجتماعى. خوب بودن، سالم بودن است. بيمار بودن، شرّ است.
به طور خلاصه، نُمايى فراگير از انديشه روانكاوانه، انگاره يا تصويرى ناتوراليستى و ماترياليستى از نوع بشر به دستمان مىدهد كه در آن، ارزشهاى وجود [ بشرى ] عبارتاند از عقلانيت و فرديت و آزادى. آدميان به منزله ارگانيسمهاى طبيعى، هيچ صفتِ خير يا شرّى ندارند، بلكه صرفاً واجد مراتبى از [ قدرت ] بقا يا سازگارىِ آماده به خدمتاند. جامعه، به نوبه خود، محصول آدميان است. كنش اجتماعى در حكم نوعى شرّ محتوم و ضرورى است كه بايد تا هنگام فرا رسيدن آن زمانى كه در روند تكامل اجتماعى، انسانها ديگر وابسته به فرهنگ نباشند، طرفِ شكيبايى و روادارى قرار گيرد و به حداقل رسانده شود. ارزشهاى وجود [ بشرى ] به ارزشهاى مبتنى بر سلامتى استحاله يافتهاند. سلامتى و تندرستى حامى بقاى فردى و تكامل اجتماعى است. عدم سلامت معادل شرّ است كه در آن، اين امر در فرايند فرديتبخشى (individualization) مداخله مىكند و مفيدِ وابستگى است.
فرويد و شرّ
همانگونه كه انتظارش مىرود، فرويد مستقيماً مبحث گناه يا شرّ را پيش نكشيد. نمايه مجموعه آثارِ او حاوى هيچ مدخلى براى گناه نيست. يگانه مدخل براى شرّ مربوط است به تحليل موردى او از روانرنجورى وسواسى كه در آن، فرويد، گير افتادن در چنگ ارواح شرور را به منزله بازنُمودى نُمادين از درآمدن به تصرّف تكانههاى ممنوعه تفسير مىكند.
والاس (1981b, 1981c) متذكر گرديده است كه تفكّر فرويد در باب سرشتِ دقيقِ شرّ، هم متغير بود و هم دو پهلو، ولى در كلّ، شرّ آن بخشى از غريزه طبيعىِ بشرى است كه نيازمند هدايت و كنترل به دست غرايزِ نيك است. معناى دقيقِ غرايزِ خوب و بد در سراسر تحليلهاى فرويد متغيّر است. در 1915، غرايزِ خودخواهانه (egoist) خوب بودند و غرايزِ اجتماعى بَد. در 1920 و 1921 ، سائق پرخاشگرْ بد بود و رانه ليبيدويى خوب. در 1930، شهوانيت بىقيد و بند، بد بود و ليبيدوى هدفمندْ خوب.
اكنون ارزيابى غرايز بشرى، يا به مثابه امرى خنثى يا امرى اصالتاً خير و شرّ، در حكمِ مسألهاى مفهومى است. فرويد تصميم گرفت فرض را بر اين گذارد كه غرايز، در معناى صورى، از منظرِ طبيعتگرايى، خنثايند، با وجود اين او هرگز به طور كامل معناى رانهها يا غرايزِ اصالتاً شرّ را كنار نگذاشت. ما نيز مىتوانيم به يارى منطقى همسنگ، فرض را بر [ وجودِ [رانههاى خير يا شرّ بگذاريم (فرضِ افلاطون و سراسرِ انديشه غربى تا به اوج تفكّر قرون وسطايى)؛ يا مىتوانيم فرض را بر ماهيّت به لحاظ ارزشىْ خنثاىِ غرايز و رانهها بگذاريم و همچنان نوعى گناه فطرى را فرض بگيريم، نوعى زمينه ريشهدارِ شرّ در آدميان، يعنى توانايى و ظرفيّت ناقص آنها براى برگذشتن از طبيعتِ خاص خودشان. به طور خلاصه، توصيفِ روانشناسيهاى رانه و غريزه، بهكارگيرنده هيچ نوع مفروضاتِ مفهومىِ خاصى در خصوصِ ماهيّتِ شرّ نيست؛ و ليكن، فرضياتِ ناتوراليستىِ فرويد و جنبش روانكاوى بود كه دلبخواهانه مفهوم شرّ را از حيطه تأملات در بابِ سرشتِ بشر بيرون بُرد.
درخورِ توجه اينجاست كه فرويد خود از برخوردى مستقيم با كاربستهاى مفهومى، فلسفى يا الهياتى با موضعِ مفروضش امتناع مىكرد. گهگاه، امتناع او از اين مبحث، كيفيتى تقليلگرايانه داشت، همچنانكه در نامههايش به هر نوع پيگيرىِ «پرسشهاىِ بزرگ»، به اين عنوان كه دالِّ بر بيمارىاند، انگِ بدنامى مىزد:
لحظهاى كه انسان از معنا و ارزش زندگى مىپرسد، لحظه بيمارى اوست، زيرا هيچ كدامشان وجودِ عينى ندارد؛ فرد با پرسيدن اين پرسش، صرفاً به اندوختهاى از ليبيدوى كامنيافته اذعان مىكند و راه مىدهد، اندوختهاى كه مىبايد بلاى ديگرى بر سرش مىآمد؛ [ ولى اكنون ] نوعى برانگيختگى و ناآرامى [ است ] كه به غم و افسردگى مىانجامد (E. Freud, 1960, p. 436) .
يا اينكه او مستقيماً نظر را به فرضيات ناتوراليستىاش جلب مىكرد، همچنانكه در رسالهاش به نام «ناخوشاينديهاى فرهنگ» (Freud, 1930) چنين مىكند، رسالهاى كه او در آن پاى مىفشرد بر اينكه فرد «حق [ دارد ] پرسش از معناى زندگى را كنار بگذارد، زيرا به نظر مىرسد اين پرسش ناشى از گستاخى بشرى است... هيچكس در بابِ هدف از زندگى حيوانات سخن نمىگويد» 64) (p. . با وجود اين، همچنانكه ريف (1959) نشان مىدهد، فرويد به رغم بيزارىِ علنىاش از پرسشهاى بزرگ، بر اخلاقيّات به مثابه مبحث كانونى انديشهاش تأكيد فراوان مىگذاشت. زندگى و اعمال فرويد، به رغم ديدگاه آزادمنشانه و آنارشيك و عقلانىاش، به طرزِ وسواسگونهاى عرفى و مبادىِ آداب بود. به گفته كوون (1970) اين پارادوكس، بازتابنده اين واقعيت است كه فرويد شرّ را مىشناخت و از آن مىپرهيخت ولى نمىدانست چرا. راهگشاى فهم پارادوكس شخصى فرويد، مقابله ردِّ تقليلگرايانه شرّ و اخلاقيّات در نوشتههاى رسمىاش، با جملاتِ خصوصى و شخصى اوست، همچنانكه در نامه زير به اُسكار فيستر مىبينيم:
خواستههاى اخلاقى مىتواند ترجمان صحيح نظم منطقى و معتبر اشياء به شيوهاى قابلِ سنجش با نظمِ بهداشتى باشد... اخلاقستيزى به هيچ رو نمىتواند حرف آخر را بزند. از طرف ديگر، دورويى و دروغ به همان اندازه ممكن است خوب و ارزشمند باشد كه صداقت و يكرنگى، و با شمشيرى از نيام بيرون كشيده به جنگ حقيقت رفتن ابلهانه خواهد بود... پروفسور عزيزم، اخلاقيّت شما تأثير عميقى بر من نهاده است... من از فقدان جديّت در برخورد با رفيعترين ارزشهاى اخلاقى سخت در تنگنا هستم... ترجيح مىدهم به شيوهاى تحليلى با دستورهاى اخلاقى imperatives) (moral روبهرو شوم، دستورهايى كه آنها را بيان شايسته و مناسب نظامى از احكام مىدانم كه براى خير نوع بشر وضع شده است. اگر اين برترين اصلِ زيستشناختى مبتنى بر علمالاخلاق، از انگيختار اخلاقىاش بىبهره شود، نتيجه امرْ سركوبگرانه و هشداردهنده خواهد بود، حال آنكه استقرارِ دوباره معانىِ عالى، به آسودگى و عافيت مىانجامد... من اخلاقىگرى تام و تمام را ترجيح مىدهم (Meng & Freud, 1963; pp. 136-137) .
اگر نقلقول بالا، سراسر باژگونهاى از نقلقولهاى مأنوس از فرويد به نظر رسد، لاجرم بايد يادآور شد كه اين عبارات شخصى، همخوانى بيشترى با زندگى خصوصى خودسرانه فرويد و هشدارهاى آشكاراىِ او در باب اهداف روانكاوى دارند. در واقع، وجود چنين واگرايى وسيعى ميان نظريه فرويد و زندگى او، نبايد مايه شگفتى باشد. كارل مِنينگر (1963) معتقد بود كه فعاليتهاى اخلاقى و الهياتى فرويد، بخشِ اصلىِ تحليلنشده زندگى او را تشكيل مىدهند.
كوتاه سخن، فرويد در خصوص شرّ، ميراث مبهم و در هم پيچيدهاى از انديشه و عمل بر جاى نهاد. با مرور ميراث بر جاى مانده، درمىيابم كه فرويد در سراسر زندگى و كارش، بر پنجه افكندن با مسايل شرّ تأكيد مىورزيد، ولى كارِ او فاقد انسجام بود. مواضع رسمى او به دست بسيارى از اطرافيانش تعديل شد. او هرگز آنچه را از شرّ مىدانست، در مفاهيم رسمى روانكاوى ادغام نكرد. معالوصف، آگاهى او از شرّ به قوّت خود باقى مانْد.
مفاهيم شرّ در روانكاوى سنّتى
با گذر از فرويد به پيروانش، ميراث نوشتارى [ او در باب شرّ ] هر چه ناچيزتر و كممايهتر مىشود. مفروضات فرويدىِ رسمى ذاتاً به چارچوبى ارجاعىْ براى روانكاوى بدل شد، بىآنكه سعى چندانى چه براى سنجش مفروضات فلسفى نهضت روانكاوى و چه براى وضوح بخشيدن به مفروضات روانشناختى در باب طبيعتِ بشر صورت بگيرد (Menninger,1963) . سهمى كلاسيك و عمده در بسط انديشه اخلاقى از آنِ كتابى بود به نامِ انسان، اخلاقيّات و جامعه (Flugel, 1967) . در اينجا فلوگل توجه خود را متمركز مىكند بر فراز و نشيبهاى رشد و انكشاف سوپراگو به منزله كارگزارِ اخلاقىِ اصلىِ افرادِ بشر. او نيز همچون فرويد مفهوم شرّ را در بطن رانه غريزى مىگنجاند:
در مواجهه با بىاخلاقى و جنايت... همگى ما جانىِ مادرزاد هستيم، به اين معنا كه شديداً درگير انگيختارهايى هستيم كه چنانچه سنجش و مهار نشوند، راه به رفتار ضدِ اجتماعى مىبرند. بىشك اين همان عنصرِ حقيقتِ موجود در آموزه گناهِ فطرى است 187) (p. .
فلوگل، در توافق با پيشفرض ناتوراليستى، معضلات فردى برخاسته از كژكاركردىِ (malfunction) سوپراگو را تحليل مىكند، ولى نه به مبحث شرّ اجتماعى نگاهى مىاندازد و نه از محدوديتِ كاركردِ اخلاقى در خصوص فعاليتهاىِ صرفاً مربوط به سوپراگو پرسش مىكند. اكثر نظريهپردازان اصلى روانكاوى، عملاً از مسأله ماهيت شرّ چشم مىپوشند يا آن را كنار مىگذارند. اين فرض كه آدميانِ واجد خلق و خوى علمى، سلامتى را به شيوهاى عقلانى به دست خواهند آورد، در حكم مضمون مسلط است؛ به طور مثال، ساليوان (1956) مىگفت: «من شرّ را به منزله اختلالى غيرموجه و ناضرورى در زندگى تعريف مىكنم» 329) (p. . به همين منوال، الكساندر (1961) حياتِ اجتماعى را به منزله حياتى تعريف مىكرد كه توسط ارگانيسمهاىِ از نظر زيستشناختىْ مستقل زيسته مىشوند كه در آن، مسايل اجتماعى قابل چشمپوشىاند. الكساندر چنين پرسيد و پاسخ گفت: «آيا روانكاوى مىتواند با افزايش دادن آگاهى اجتماعى در فرد، سهمى در [ حلِّ ] معضل اجتماعى داشته باشد؟ بديهى است كه تعليم و تربيت صحيح، يگانه روند ممكن است.» 406) (p. ديدگاه روانكاوى سنتى، مضمون خير و شرّ را وراىِ صرفاً غرايز كاويده است تا بتواند روابط عينىِ مبتنى بر خير و شرّ را منظور كند. بنابراين، فاير برن (1954) چنين اظهار داشت:
در قلمروى همين موضوعات بد است... كه بايد خاستگاه همه پيشرفتهاى روان ـ آسيبشناختى را دنبال كرد، زيرا در باره همه بيمارانِ رواننژند و روانى مىتوان گفت اگر كه مراسم عشاى ربّانى حقيقى در محراب برگزار مىشود، مراسم عشاى ربّانى سياه و شوم در سرداب برگزار مىشود. بر اين مبنا بديهى خواهد بود كه روان ـ درمانگر، جانشينى راستين براى جنگير است؛ او نه تنها به «بخشايش گناهان» مىپردازد، بلكه همچنين دغدغه او «بيرون آوردن شياطين» است. 70) (p. .
توجه كنيد كه او در اينجا با چه انسجامى شرّ را به امرى سوبژكتيو يا ذهنى مبدل مىكند. مسأله شرّ، مسألهاى مربوط به درمانگرى است و نه مبحثى اخلاقى. ارزشهاى بشرى موكّداً به منزله ارزشهاى بهداشتى تعريف شدهاند (Masserman, 1960) . به طور خلاصه مىتوانيم نتيجه بگيريم كه رويكردِ تفكّر روانكاوى سنتى به شرّ، نهتنها بر مبناى معيارهايى يكسر سكولار، بلكه بر مبناى معيارهايى شخصى و فردى است. شرِّ عينى وجود ندارد؛ شرّ صرفاً در فرايندهاى روانشناختى وجود دارد. گناه، سراسر به بيمارى استحاله يافته است. عدالت براى شرّ و بخشايش براى گناهان در كار نيست؛ آنچه هست، درمانِ رواننژندى است.
اين صورتبندى، پيامدِ مهمّى براى نظريه روانكاوانه اخلاقيّات داشته است. اخلاقيّات منحصراً از حيث كاركردِ سوپراگو در نظر آورده مىشود. اخلاقيّات به منزله جنبهاى آگاهانه و شخصى از كاركردِ اگو، نشانده شده در رديفِ دانش اجتماعى و ارزشهاى اجتماعى، تقريباً به طور كامل در مفاهيمِ كاركردِ اخلاقى در روانكاوى سنتى ناديده گرفته شده است 1980) (Pattison, . اگر ارزشهاى اجتماعى صرفاً پىپديدارهايى از ارزشهاى فردىاند، اگر ارزشهاى فردى، سلامتِ نفس و آزادىِ نفس را به حداكثرِ خود مىرسانند، و اگر هيچ نوع شرّ اجتماعى در كار نيست، بلكه فقط فرايندهاى طبيعىِ توصيفپذير وجود دارد، لاجرم منطقى است كه توجه را منحصراً بر فرايندهاى درونْ روانى (intrapsychic)به مثابه كانونِ پژوهش اخلاقى متمركز كنيم ــ همانگونه كه در واقع صورتبنديهاى روانكاوانه كلاسيك هنوز چنين مىكنند (Lewis, 1971; Post, 1972) . پيامد اين امر، آنچنانكه بعدتر بدان خواهيم پرداخت، نهتنها نوعى ناديدهانگارى افراطى شواهد تجربى در خصوص فرايند اخلاقى موجود در كاركرد روانشناختى خواهد بود، بلكه نوعى فروكاستن پژوهش اخلاقى به روان ـ آسيبشناسى فردى را در پى خواهد داشت.
شرّ از ديدگاههاى روانكاوى معاصر
در تقابل با صورتبنديهاى روانكاوى سنّتى كه گرايش به انباشتن كتب درسى و مقالات استاندارد مجلهاى را دارند، برخى صورتبنديهاى دوباره مهم در بطنِ سنّتِ روانكاوى وجود داشته است.
هارتمان (1960) به شيوهاى تيزبينانه و قابل توجّه به ابعادِ اخلاقىِ روانكاوى پرداخت. او اشاره كرد به اينكه روانكاوى، به منزله نوعى درمانگرى، قادر است در فرايندهاى روانشناختى انسجام و وحدت ايجاد كند و بدينسان توانايى براى انديشه و كنش اخلاقى را افزايش دهد. با وجود اين، دقت نظر هارتمان چندان بود كه در پايان نتيجه بگيرد تندرستى روانشناختى به هيچ رو ضامن كنش اخلاقى يا يك شخص اخلاقى نيست. از همين رو هارتمان تندرستى و سلامتى را از نيكى جدا كرد. معالوصف هارتمان گفتمانِ خود را محدود كرد به فرايندهاى روانشناختىِ شناختِ نَفْس، و مباحثِ گسترده و هنجارينِ خير و شرّ را نكاويد. نزدِ وى، اين مباحث فراسوى گفتمانِ علمى قرار داشتند.
كوششها براى ارائه تعاريفى كاربردى از خير و شرّ در چارچوب روانكاوى، بر تفاوتهاى ميانِ «اخلاقِ خلاّق» (creative ethics) و «اخلاق تدافعى» (defensive ethics) متمركز شدهاند 1972) (Levine, ؛ بر جدايى ارزشهاى اخلاقى به منزله نوعى فعاليت اجتماعى، از ارزشهاى اخلاقىِ نهفته در متن روانكاوى (آكادمى دين و بهداشتِ روانى، 1965 ). جنبههاى هنجارين، در نوعى چارچوب ارجاعى سازگارىپذير (adaptive) تشريح شدهاند، لذا نسبىباورانهاند و نه هنجارين. اين امر به روشنى در كارِ اريكسون (1964) ديده مىشود، همو كه سرسختانه قانونِ طلايى [ اخلاق ] (3) را پيش كشيد و فضايلِ اجتماعى را با نامهاى منزلت بشرى و بقاى اجتماعى خواند. در تمام اين كارهاى اخير، سازگارى مفهومى كليدى است كه بر نوعى اُمانيسمِ امروزين مبتنى است: بدبين در خصوص وضع بشرى و خواهان اينكه بشريت خود را نجات دهد. در اينجا ما از ناتوراليسم (روانكاوى سنتى) به اُمانيسم (روانكاوى معاصر) گذر كردهايم.
اگر روانكاوى معاصر در شكل انسانباورانهاش شرّ را به رسميت بشناسد، آنگاه اين امر دلگرمكننده خواهد بود؛ اين موضع، از نظر فلسفى، در بنيادهايش، سادهدلانه است. زيرا: پايه و اساس قطعيت و يقين در خصوص چنين اُمانيسمى يا اقدامات عقلباورانهاش چيست؟ برخى ديدگاههاى عميق روانكاوانه آغازيدهاند به پرسيدن پرسشهايى در باب شرّ. به طور نمونه اظهارات كولس (1967-1971) به ذهن مىآيد در باب بىعدالتى اجتماعى يا نيز دلهرههاى وجودى عصر اتم و شناخت اخلاقى جنگ كه ليفتن (1970) بدانها پرداخته است. «نقطهضعف مبهمِ» عقلباورى در عصر مدرن را ويليز (1977) فرا پيش نهاد، همو كه دريافت روانكاوى در مقام علم، هيچ پاسخى براى مسأله شرّ ندارد:
علم و ايمان براى تصاحب قلمروى واحد با هم پنجه نيفكندهاند، و ايمان با رشد علم نقصان نيافته است... زندگى در تكاپوى چيزى تاريك و ژرف است، و با وجود اين، ملبس به لباس عقل است، نهايتاً به نحوى دلبخواهى...
يقين، شالودهسازِ نبرد با شرّ است. معرفت مطلق به اينكه چه چيزى درست است، اختيار يورش بردن به آنچه را نادرست است مىدهد. ولى دست يافتن به يقين دشوار است؛ ما نمىتوانيم جهان را بشناسيم (p. 108-114) .
بدينسان، در تفكّر روانكاوى مسافتى دراز را پيمودهايم ــ از حمله پُر تب و تاب ماترياليستهاى عقلگرا در زمان فرويد، اطمينان آسودهخاطر روانكاوى سنتى علمى، تا به نوعى اُمانيسم آشفتهحال در روانكاوى معاصر، تا سرانجام به ترس وجودى كه روانكاوان در آن، حضورِ شرّ هنجارگذار (normative) را اعلام مىكنند و در درمانِ خود هيچ پاسخى به شرّ سراغ ندارند.
نقدهايى بر ديدگاهِ روانكاوانه به شرّ
در اين بخش مايلم توجه را به برخى جريانهاى فكرى معطوف سازم كه فرضيات بنيادين روانكاوى را، آنگونه كه در بخش نخست مطرح شد، در باب تصوير يا انگاره نوع بشر به چالش مىگيرند.
نخست اجازه مىخواهم بپردازم به فرض گرفتنِ آدميان به منزله ارگانيسمهاى طبيعى و به ويژه فروكاستن آدميان به ارگانيسمهاى زيستشناختىِ مبتنى بر قوانين ترازمانى (homeostatic) .
فىالمثل چِن (1962) استدلال كرد كه مسأله كليدى، گزينش ميان دو تصوير يا انگاره است: افراد بشر يا كنشپذيرانى بىيار و ياور و ناتواناند، يا كنشگرانى فعال و مسئول. اگر كسى مورد اخير را انتخاب كند، لاجرم شرّ، گزينهاى ممكن در روند كنش افراد بشر است و آدميانْ كنشگرانِ اخلاقى خودآگاهاند. به طور مشابه، مورِى (1962) هشدار مىداد كه تصويرِ افرادِ بشر در مقام حسابگر (computer) ، حيوان يا كودك، چه در محتوا چه در غايتش، تصوير و انگارهاى شيطانى است. مورِى استدلال مىكرد كه چنين انگاره روانشناختىاى، نهتنها تقليل روان (reduction psychologem) بلكه همچنين نوعى تقليل بر پايه امر عبث absurdum) ad (reduction است.
به زعمِ مورِى، عصرِ اگزيستانسيالِ (وجودى) مبتنى بر امرِ عبث، محصول روانشناسىاى است كه آدميان را به امر عبث فروكاسته است. او در ميان بسيارى از منابع معاصر، به ايستربروك (1978) استناد مىكند، كسى كه قاطعانه اراده آزاد يا اختيار بشرى را از نو به مثابه عنصر كليدى در انتخاب اخلاقى و مسئوليت اخلاقى به كار مىگيرد و شكل مىدهد؛ امرى كه همواره در زمينه اجتماعى امكانپذير است. آيزنبرگ (1972) اظهار مىدارد كه انگاره زيستشناختى و ناتوراليستى، انگارهاى انسانى نيست؛ بلكه، خصيصه يگانه بشر، انتخابِ اخلاقى عليه كنش شرورانه نوع بشر است. و يك روانكاوى موفق، آنى نيست كه در برابر كنش مبتنى بر شرّ جبهه مىگيرد.
مارمور (1979) اظهار داشت:
واقعيت بىپرده اين است كه روانكاوانِ از رده بالا و فاضل، همچنان در كار به نمايش گذاردنِ طيف وسيع و متنوعى از الگوهاى شخصيتىِ غير ايدئالاند و در اين كار دستكمى از ديگر مردمان [ عادى ] ندارند. برخى نشاندهنده ميزانِ مفرطى از خودشيفتگىاند، ديگران استثمارگرند، برخى ديگر به نحوِ چشمگيرى وسواسىاند، ديگران به طرز زمختى پرخاشگر يا رقابتجويند، مابقى آشكارا در قيد پرستش پولاند و سرانجام حتى معلوم شده كه برخى گهگاه با بيماران خود درگيريهاى شهوانى دارند 488) (p. .
به طور خلاصه، تصوير افراد بشر به منزله ارگانيسمهاى طبيعى كه صرفاً هستند، توسط انگاشتِ افراد بشر در مقام موجوداتى كه طرفِ بايستناند [ و بايد چنين و چنان كنند [ به چالش گرفته شده است. اين موردِ اخير، پردازنده به آدميانى است كه از توانايى انتخاب شرّ و كنش شرورانه برخوردارند ــ آدميانى كه واجدِ مسئوليتِ اخلاقىاند ــ آدميانى كه دست به انتخاب گناه مىزنند.
جريان دوم نقّادى، معطوف است به انگاشتِ جامعه به منزله صرفِ كارگزارِ سركوبگر و ناكامى در دستيابى به واقعيّتِ ساختِ اجتماعى شرّ. دوب (1978) عقيده داشت كه بايد با واقعيت عينىِ گرايش به شرّ، كنش مبتنى بر شرّ و سازماندهى اجتماعى شرّ دست به گريبان شد. به گفته بِكِر (1975) آدميان واجدِ ظرفيتِ شرِّ ذاتىاند، اين واقعيتى است كه مىكوشيم از آن بگريزيم. در جاى ديگر، بِكِر (1973) اظهار كرد كه ناكامى در مواجهه با شرِّ از آنِ خويش و نياز به نجات و آمرزش است كه معضلِ فردِ مدرنِ را تشكيل مىدهد:
از اين رو دردِ انسانِ مدرن چنين است: گناهكارى كه كلامى براى آن نمىيابد، يا بدتر از آن، كسى كه در لغتنامه روانشناسى به جستجوى كلمهاى براى آن است و لذا فقط معضلِ جداافتادگى و آگاهىِ كاذبِ خويش را بغرنجتر مىكند 198) (p. .
اگر آدميان واجدِ قوه شرّند، پس يقيناً جامعه را مىتوان بر مبناى غايات شرّ برپا داشت. برخلاف تفكّر فرويدى سنتى كه در آن، جامعه معادل شرّ است، اين نقد، در آفرينش نيروهاى خير و شرّ جامعه، بر مسئوليتِ اخلاقىِ بشريّت پاى مىفشرد. قاطعترين منتقدِ ديدگاهِ روانكاوى سنتى به شرّ، ريف (1966) بوده است؛ همو كه استدلال كرد روانكاوى، بوالهوسيهاى اخلاقباورانه جامعه را در حملهاش به آداب و رسوم اجتماعى آشكار ساخت ــ حملهاى كه، امّا، صرفاً به مفاهيم «منفى يا سلبىِ» اجتماع (community) انجاميد، نيازمند هيچ تعهدى نبود و هيچ نوع نجات و عافيتى را پيش ننهاد. بنابراين نزدِ ريف، روانكاوى در فقرِ نمادينِ فرهنگ سهيم است. از آن مهمتر، روانكاوى صرفاً اخلاقستيزىِ فرهنگ و عناصرِ ويرانگرش را در نظر آورد، حال آنكه به زعمِ ريف، اخلاقيّت، ماهيّتِ فرهنگ را تشكيل مىدهد:
سخن گفتن از يك فرهنگِ اخلاقى، زائد و بىمورد است. هر فرهنگى واجدِ دو كاركردِ اصلى است: (1) سازماندهى خواستههاى اخلاقىاى كه انسانها بر خود تحميل مىكنند... (2) سازماندهىِ معافيتها يا بخشايشهايى معنادار كه انسانها به يارى آنها خود را رهايى مىبخشند... فرايندى را كه طى آن، يك فرهنگ در بنياديترين سطوحش دگرگون مىشود، مىبايد تا توازنهاى متغير موجود ميان نظارتها و رهايىيافتنها پى گرفت، توازنهايى كه برسازنده نظامى از خواستههاى اخلاقىاند 233) (p. .
ريف در نتيجهگيرى خود اشاره كرد به اينكه كافى نيست روانكاوىْ علمى درباره اخلاقيّات باشد؛ روانكاوى براى پرداختن به وضع بشرى، بايد مبدّل به يك علم اخلاقى شود.
وجه بارز نقد فوق، اين انگاشت است كه در صورتبنديهاى روانكاوىِ سنّتى از عملكردِ سوپراگو، ظرفيّت اخلاقى بشر به منزله يك خصيصه به حساب آورده نشده است. لووينگر (1976) در چكيده برجستهاش نشان داد كه چگونه شواهدِ تجربى رشدِ اخلاقى و ظرفيّت اخلاقى مىبايد مطابق معيارهاى رشدِ ناخودآگاهانه و آگاهانه كاركردِ اگو يا «من» تدوين گردد. در نهايت، كاركردِ اخلاقى، به عنوان صفتى خاص از كاركردِ اگو لحاظ مىشود كه تقليلپذير به فراز و نشيبهاى صرفاً رانهاى و عملكردِ سوپراگو نيست. در مقابل، مىتوان از دلهره اخلاقى به منزله تجربههاى منحصراً بشرى در واكنش به معضل اخلاقى سخن گفت (Hiltner & Menninger, 1963) . واپسين مرحله نقد، به پرسش گرفتنِ استحاله همه مباحثِ شرّ و گناه، به مباحثِ مربوط به تندرستى و سلامتى است. هيلتز (1962) اين پرسشهاى انتقادى را با ايجازِ تمام پيش مىنهد:
آيا بر اين باوريد كه تمام معضلات و رنجهاى انسان از سرشت مرض يا بيمارىاند؟... آيا منظورتان اين است كه او، در مقام يك سوژه، هيچ نوع مسئوليتى در مواجهه با وضعيتش ندارد؟... ولى اگر وضع كنونى و بالفعل بشر متضمن چيزى بيش از انحراف از سلامتى باشد، آنوقت ديگر چه نتيجهاى مىگيريد؟ (p. 269) .
نقّادى ديدگاه فرويدى اصيل، [ يعنى ] ديدگاه روانكاوى سنّتى، و [ نقّادى ] ديدگاه روانكاوى معاصر، به طور كلّى، شكل و شمايل يكسانى دارند. نظرگاه روانكاوىِ وجودى (اگزيستانسيال) مطلب ديگرى است، زيرا در اينجا، همگرايى و توافق بر سر ماهيّت مسأله است و اختلافات بر سر پاسخهاى فراهمآمده.
شرّ از ديدگاههاى روانكاوى وجودى
قصد دارم ذيلِ اين مقوله، طيف بسيار گستردهاى از تفكّر روانكاوانه را بگنجانم، طيفى كه صرفاً مسامحتاً مىتوان آن را با اصطلاح وجودى (اگزيستانسيال) مشخص كرد. جريانهاى وجودى رايج كه اين چارچوب مرجع را وحدت و انسجام مىبخشند، در حكم تأكيدىاند بر انگارهاى از بشر به منزله جاندارى يگانهْ واجدِ توانايى براى انتخاب اخلاقى و مسئوليت اخلاقى، نيز چشماندازى كلّى از جامعه در مقام بخش انداموارى از حيات كه ذاتاً از حيثِ معضلات اخلاقىاش دگرگونىناپذير است، و تمايزى دقيق ميان ارزشهاى ناظر به تندرستى و ارزشهاى اخلاقى.
اين پاراگراف روشنگر عزيمت مفهومى از جريان اصلى فراروانشناسى روانكاوانه است؛ از حيث عملكردِ بالينى، اين گروه، طيف وسيع و گونهگونى، از تحليل سنّتى رواننژندىِ انتقالى (transference) تا برخوردِ آزمايشى، را تشكيل مىدهند. براى آغازيدن با سنتىترين قسم، به طور نمونه آثار وايزمان (1965) را در نظر مىگيريم. وايزمان اشاره داشت به اُمانيسم دينى عامِ انديشه وجودى (همچنانكه در بوس، بينسوانگر، مينكوويسكى و فرانكل مىبينيم)، كه در آن، نوعى ترجمه يا برگردانِ ترمشناختى وجود دارد: هستى الهى بدل مىشود به هستى، طبيعت و وجود است؛ عشق، دغدغه و التفات (care) است؛ و گناه، نيست است. وايزمان به طور ضمنى بر اين باور بود كه اگزيستانسياليسم، نوعى الهيات ناظر به بشريّت است. در اينجا فرايندهاى روانكاوى سنتى حفظ مىشوند، ولى بحث متمركز است بر بسط نوعى «حس واقعيّتِ» ناظر به جهانِ واقعىِ خير و شرّ، و فرض گرفتنِ مسئوليّتِ اخلاقىِ شخصى.
افزون بر آن، از بطن سنّت روانكاوى، واپسين اثرِ منينگر (1973) به نام بر سرِ گناه چهها آمد؟ (Whatever Became of Sin) سر برداشت. در اينجا منينگر اعتبارى تام براى روشهاى روانكاوى سنتى قائل شد ولى بر واقعيت عينى شرّ در جهان و استعداد شرورانه بشر به عنوان مخلوقى هبوطكرده تأكيد ورزيد. منينگر كوشيد تعريفى از گناه به دست دهد كه چندان وسيع باشد كه نيازِ فردِ موءمن و فردِ اُمانيست را به يكسان برآورد:
گناهْ دگرديسىِ قانونِ خداست؛ نافرمانى از خواستِ الهى، همانا ناكامىِ اخلاقى است. گناه، ناكامى در تشخيصِ آرمانِ اخلاقى در رفتار و شخصيت است، دستكم تا آنجا كه تحت شرايطِ موجود امكانپذير است؛ ناكامى در انجام آنچه فرد در پيشگاه شخص خويش انجام بايد داد 1-19) (pp. .
تفاوتِ ميانِ وايزمان و منينگر در روانكاوى فنّى يا انگارهاىشان از افراد بشر، يا تأكيدشان بر مباحث اخلاقى به تفكيك از مباحث درمانى نيست، بلكه، وايزمان هستىشناسىِ خود را در افراد بشر پى ريخت، حال آنكه منينگر هستىشناسى خود را در خدا پى ريخت. همين واگرايى را مىتوان در توازى دنبالهدار دو جريان اصلى تفكّر وجودى يافت. جريان اُمانيستى يا انسانباورانه به خوبى به دستِ بيسوانگر (1963) بازنمايى شده است، همو كه نقدِ زير را بر فراروانشناسى فرويدى كلاسيك به دست داد:
روانشناسى بايد جاى الهيات را بگيرد، سلامتى جاى رستگارى، درد ـ نشان جاىِ رنج [ ــِـ روحى ] ، پزشك جاىِ كشيش؛ و به جاىِ معنا و جوهره زندگى، لذت و ناخوشى به مسايلِ عمده زندگى بدل شدهاند (p. 179) .
همين نقد، از منظرى دينى و در اين مورد مسيحى، توسط مكتب وينىِ روانكاوىِ مسيحىِ وجودى صورت گرفته است كه قابل توجهترين آثارِ آن، از آنِ Carvso(1964) ، Daim(1963) و Allers(1961) است.
تأكيدى كمابيش متفاوت به دست كسانى كه آنها را «روانكاوان دينى» مىنامم عرضه شده است. در اين سنّت، مفهوم گناهِ فطرى به منزله ظرفيت يا توانِ معيوبِ بشر، در متنِ نوعى بازيافتِ به وضوحْ الهياتىِ گناهِ نخستين به منزله چشماندازى محتمل از وضع بشرى لحاظ شده است (Smith, 1955) . برخلافِ جنبش قاطعانهْ وجودى كه مىخواهد هم روش فراروانشناسى و هم روش روانكاوى را تغيير دهد، سنّتِ روانكاوى دينى، در وهله اول انگاره افراد بشر را به چالش مىگيرد ــ [ يعنى ] مفروضاتِ فراروانشناختى آن را. نزدِ اين گروه، روانكاوى، نوعى فلسفه يا حتى فراروانشناسى نيست، بلكه صرفاً يك روانشناسى تقريبى و روشى فنى است براى معالجه. نمونههايى از اينگونه را اروپاييانى نظير Oraison(1982) و White(1960) ، يا در آمريكا Zilboorg(1962) و Meehl(1958) تشكيل مىدهند. به طور خلاصه، كلِّ جريانِ تفكّرِ وجودى در متنِ سنّتِ روانكاوى، عموماً با روش روانكاوى يا روانشناسىِ روانكاوانه واردِ بحث نمىشود. با وجود اين چشماندازهايى از هر دوى اينها موجود است. سرآغاز نقّادى و نقطه عزيمتِ جريان اصلىِ فراروانشناسىِ روانكاوانه به طور كلى و به طور خاصتر فرضياتى است در بابِ ماهيّتِ افراد بشر و نسبت آنها با واقعيّتِ اجتماعى. تأكيدى كه تفكّر وجودى قائل مىشود، واقعيتِ شرّ را به منزله امرى پىريزىشده در جامعه به مثابه مبحثِ كانونىِ زندگى لحاظ مىكند. اين نظرگاهى است كه برخاسته است از انگارهاى از آدميان در مقامِ موجوداتى كه روندهاىِ خير و شرّ زندگى را انتخاب مىكنند.
حسّ اخلاقى بشر؛ ارزيابى مجدّد
با وجود آنكه فعاليت روان ـ درمانگرانه در هيأتِ كلاسيكِ خود به منزله فعاليتى درمانى به تفكيك از احكام ارزشى صورتبندى شده است، مبحث اخلاقيّت را نمىتوان به همين سادگى كنار گذاشت و از آن طفره رفت. ژوزف ماركوليسِ (1966) فيلسوف، پس از مطالعه مشاهدهگرانه روانكاوى، چنين نتيجه گرفت:
بنابراين، روان ـ درمانى، پيش از هر چيز، درگير نوعى هدفِ فنّى، [ يعنى ] حفظ و بازآورىِ سلامتِ روان، است؛ با وجود اين، روند توسعه آن، به ناگزير راه مىبرد به اتّخاذ مقامِ قانونگذار يا شارع اخلاقى (p. 146) .
حسّ اخلاقى، سنّتاً به منزله خصيصه يگانه شخصيتِ بشر در نظر آورده مىشود. استحاله يافتن از ارگانيسمى صرفاً زيستشناختى به فردى اجتماعاً مسئول، شاخصه رشد و شخـصيتِ بالـغ و، همزمان، در حكـم رشدِ اجتمـاعى مشتـركى است كه براى يك جامعه بشرىِ شدنى ضرورت دارد. بنا بر نظرِ جى. اچ. بْرِشْتِدِ (1933) تاريخنگار، منش فردى و جامعه، در فرايند كشف اخلاقيّت در هم مىآميزند: «جهانى از ارزشهاى درونى كه از ماده فراتر مىرود ــ جهانى كه براى نخستينبار بر چنين ارزشى واقف است، براى نخستينبار از [ مفهوم [منش آگاه است و براى كسب آن سخت تلاش مىكند.» (p. 2) همين حسِّ از آنِ فرد و جامعه در ريشههاى بنواژشناختى Conscience (آگاهى يا وجدان) بازتاب يافته است. سى. اس لويس (1960) ردّ پاى آن را تا ريشه لاتينى scio (مىدانم) و پيشوندِ لاتينى con (با) پى گرفت كه تحتاللفظ بدل مىشدند به conscio (مىدانم همراه با، دانشم را قسمت مىكنم با...). بنابراين، آگاهى يا حسّ اخلاقىِ بشر، هم ذهن بودن يا دغدغه مشترك داشتن است. لويس در ادامه، جستجو كرد كه چگونه مفهومِ آگاهى، هم به نوعى حسّ عامِ ناظر به اصولِ اخلاقى ارجاع مىدهد و هم به كاربستِ معرفت در خصوص كنشهاى خود. لذا صفات اخلاقىِ بشر همزمان فردى و اجتماعىاند.
با آغازيدن از اين مبادى، ماهيّتِ اخلاقيّت، به طُرُق گوناگونى تعريف و به پرسش كشيده شده است. فيلسوفِ مدرن، بى. واند (1961) ، اين مناقشاتِ مفهومى را به شكلى زيبا خلاصه كرده است:
درباره آگاهى گفتهاند كه جايزالخطاست، كه جايزالخطا نيست، كه شالوده غايىاش عاطفى است، كه منشأ غايىاش عقلانى است، كه نداى خداوند است، كه نداى عرف و رسوم است، كه صرفاً امرى مبتنى بر توصيه و اندرز است، كه فرمانى است از درون تحميلشده، كه يك قوّه است، كه نيست، كه نظم و آرايشى است براى كسب باورها، عواطف و اشاراتِ ضمنى معيّنى كه چنانچه به فعاليت درآيند در كنش وجدانى دخيل خواهند بود، كه [ خود ] در حكمِ كنشِ وجدانى (conscientious) است 771) (p. .
تا حول و حوش 1920، مناقشاتى از اين دست در قلمرو فلسفه قرار داشت. در چهار دهه بعدى، اخلاقيّت، ارزشها و علمالاخلاق (ethics) بدل به حيطهاى مشروعيتيافته از مطالعات رفتارى علمى شد. در 1959، آلبرت و كلوكسهون (1959) كتابنامهاى متشكل از هزاران عنوانْ سند و پژوهش گرد آوردند. با وجودى كه مجلّداتِ متعددِ اخير صرفِ وجدان و اخلاقيّت شدهاند، ماهيتِ اخلاقيّت و سرشتِ وجدان همچنان مبهم و دستنيافتنى باقى است (Bier, 1977; Nelson, 1973) . اين آشفتگى بخشى برخاسته است از ابهام معناشناختى كه در آن، ترمِ اخلاقيّت براى ارجاع دادن به زمينههاى شديداً متفاوتى از رفتار بشرى به كار مىرود؛ بخشى نيز به اين دليل است كه روشهاى تحقيقى ناهمگون، دادههاى تجربى واگرايانهاى را به دست دادهاند كه نمىتوان آنها را به نحوى متمايز و واضح انسجام بخشيد.
اجازه مىخواهم به چهار رهيافت پژوهشى اخير به اخلاقيّت بپردازم: رهيافتِ عاطفى ـ روانپويشى (affective-psychodynamic) ، رهيافت رشدى ـ ساختارى (developmental-structural) ، رهيافت ناظر به ارزشهاى محتوايى (content-values) ، رهيافت اجتماعى ـ رفتارى (social-behavioral) . ادبيات رواندرمانى، زير سلطه رهيافت عاطفى ـ روانپويشى قرار گرفته است، رهيافتى كه به زعمِ من، چشمانداز مخدوشى را به وجود آورده است. از آن مهمتر، هر رهيافت منظر متمايزى را پيش مىنهد، حال آنكه درك قلمرو اخلاقيّت نيازمند نوعى تأليف و درهمآميزىِ روشهاى پژوهشى گوناگون است.
رهيافتِ عاطفى ـ روانپويشى
ديدگاههاى فرويد در باب اخلاقيّت، تأثيرى اساسى بر شيوه تفكّر رواندرمانى مدرن به جا گذاشته است. با وجود آنكه فرويد مفصلاً به ساحَتى نظرى و صورى از اخلاقيّت نپرداخت، عميقاً درگير مسأله اخلاق بود و در آثارش كوششهاى شديداً نافذى در بابِ نظريه اخلاقى وجود دارد (Beres, 1965; Kaul, 1965; Shakow, 1965) . موءلفانِ بعدى روانكاوى، به انحاء مختلف، اخلاقيّت را با نظريه سوپراگو، آرمانِ اگو، زمينههاى اخلاقى اگو و زمينههاى اخلاقى نَفْس، طرف توجه قرار دادهاند. همانگونه كه ناس (1966) اشاره داشت، اين ساختها يا مفاهيم اغلب به نحوى جايگزينپذير و بىهيچ تمايزى به كار رفتهاند. معالوصف، نهفتگيها يا معانى ضمنى مختلف براى نوعى ساختِ عمومىِ اخلاقيّت، امرى گوهرين است.
فرويد در مقاله 1914 «درباب خودشيفتگى» (1957) ، نوعى چارچوب مفهومى براى اخلاقيّت پيشبينى كرد:
نبايد اين امر موجب شگفتى ما شود كه بايد به جستجوى عامل روانى خاصى باشيم كه وظيفه حصول اطمينان از كاميافتگيهاى خودشيفتهاى مطابق با آرمان اگو را به انجام رساند؛ عاملى كه با لحاظ داشتن اين هدف، پيوسته [ عملكرد ] الگويى اكنونى و بالفعل را زير نظر گيرد و آن را با معيارِ آرمانِ مذكور بسنجد... آنچه ما وجدانِ خود مىناميم، ويژگيهايى الزامى دارد.
در اينجا فرويد تلويحاً آن چيزى را بيان مىكند كه بعدها سوپراگو ناميد. به علاوه، او تلويحاً به نوعى كاركردِ ارزشگذارِ اخلاقى اگو اشاره مىكند. بعدها در من و نهاد (1923) ، فرويد (1961a) كاركردهاى ناآگاهانه سوپراگو و كاركردهاى آگاهانه اگو را در قالب نوعى كاركردِ اخلاقىِ به هم پيوسته تركيب مىكند: «خواستههاى اخلاقى ناآگاهانه... به همراه ضروريات اخلاقى آگاهانه انسان... از آن زمان به بعد سوپراگو ناميده شدهاند.» لُوِنشتاين (1965)دريافت كه بنابراين، اگو به همان اندازه در گير و دار پنجه افكندن با موضوعات اخلاقى آگاهانه است كه با اخلاقيّت ناآگاهانه سوپراگو. ابهام نهفته در بطن صورتبندى فرويد مورد اشاره كاسل (1969) قرار گرفت، زيرا سوپراگو، هم براى ارجاع به عناصر ناآگاهانه و هم عناصر آگاهانه اخلاقيّت به كار مىرفتند:
اين مفهوم به غايت مبهم، از يك سو، راجع است به نوعى عامل يا كارگزارى اشتقاقى و جداگانه متعلق به ذهن كه به شيوهاى موشكافانه به تصوير كشيده، عاملى كه به دست اولين تصاوير والدين تعيّن يافته است، و از سوى ديگر، ارجاع مىدهد به فرايند و ساختار در هم تافتهاى كه در روندِ اجتماعىشدن نهفته است (Cassell, 1969; p. 241) .
به طور خلاصه، نيازمندِ آنيم كه تلاشهاى سوپراگو به منزله نوعى عامل روانى بنيادينِ ناآگاهانه را از كاركردهاى اخلاقى آگاهانه اگو تمييز دهيم.
دومين عامل روانى اخلاقيّت، آرمانِ اگو است كه چه در كاركرد اخلاقى و چه در خاستگاه و ساختار و كاركرد، پيوند تنگاتنگى با سوپراگو دارد Lampl-de-Groot, 1976;) (Laufer, 1964; Schafer, 1960 . در اينجا دوباره بايد ميانِ آن جنبههايى كه به درستى به عنوان بخشى از فرايند درونىسازىِ تكوينى internalization) (developmental اوليه در نظر گرفته شدند و آن جنبههايى كه بخشى از كاركرد آگاهانه اگو هستند تمايز قايل شويم. همچنان بُعدِ روانىِ سومى وجود دارد كه مىپردازد به صورتبندى اخير نظريه self-object و به ويژه، ميزان فرقگذارى نفس از ديگرى و انحلال دادنِ دوگانگىِ موردىِ خوب ـ بد 1980) Rinsley, 1979; (Dorpat, . در اينجا دوباره بايد تعيّناتِ ناآگاهانه رفتار را از صفاتِ اگويى ناآگاهانه نَفْس و عمليّاتِ نفس ـ ديگرى جدا ساخت. از بديهيات بالينى، اين امر است كه رفتارِ اخلاقىِ شخص ممكن است پيش از هر چيز ناشى از تعيّناتِ ناآگاهانه گناهِ سوپراگو، شاكله آرمانى اگو، تلاش براى همزيستى خودشيفتهاى با چيزهاى ديگر، يا اقدامى باشد براى انحلال دادن شقاقِ موردىِ خوب ـ بد. نزدِ مشاهدهگر، ممكن است رفتارى از اين دست به واقع واجد نتايج اخلاقى باشد و با وجود اين، بازتابدهنده يك شخص اخلاقى نباشد. به طور مشابه، ممكن است تعيّناتِ ناآگاهانه، صرفاً به رفتارى غيراخلاقى بينجامد كه زيرِ نامِ اخلاقيّت جستجو شده است، نظير كنشهاى آدمِ متعصب و غيرتى، يا مازوخيست يا فردِ خودآزارِ اخلاقى 1952) (Bergler, . در واقع اساس چنين رفتارى، نه اخلاقيّت، بلكه نوعى رمزِ اخلاقىِ خصوصى از جانب ناخودآگاه است، چيزى كه در بهترين حالتِ خود، شبه اخلاقيّت (quasi-morality) يا اخلاقگرايى است Isenberg, 1966; Ple, 1964;) (Rosenman, 1956 . از چنين تعيّناتِ ناآگاهانه اخلاقيّت، سه ديدگاه مختلف برگرفته شده است. ديدگاه نخست پافشارى مىكند بر اينكه همه اين تعيّناتِ ناآگاهانه بايد كمينه شود: مردم همگى بهتر خواهند شد اگر چندان تجربه گناه يا شرم را از سر نگذرانند. اين ديدگاه، در بهترين شكل، نوعى سوءفهمِ كاركردهاىِ مهمِ ساختارِ روانىِ ناآگاهانه به نظر مىرسد. ديدگاه دوم تأكيد دارد كه ما بايد به نحوى سنجيده قدرت و فعاليت اين عناصر ناآگاهانه را استحكام بخشيم. ممكن است به نظر رسد اين كار، نَفْس آگاه را بيشتر قربانى خواهد كرد. ديدگاه سوم به نمايندگى روانشناسىِ «من» رايج، بر اين باور است كه كاركردهاى ناآگاهانه اخلاقى نيازمندِ آنند كه از حيث محتوا و نيرويشان تعديل و در كاركردهاى آگاهانه اخلاقىِ اگو ادغام گردند. اين چشماندازِ سوم متمركز است بر اخلاقيّت با توجّه به كاركردهاى اگو، و من اين ديدگاه را اخلاقيّتِ اگو (ego morality) اصطلاح كردهام Pattison, 1965a, 1965b,) (1968, 1969 . از آنجا كه اين چشمانداز، مناسبترين راه را يكپارچه شدن با پژوهش روانشناختى تجربى در باره اخلاقيّت در اختيار مىنهد، شرحى مختصر از مفاهيم اگوىِ اخلاقيّت در دستور كار قرار دارد.
فعاليتهاى ناآگاهانه سوپراگو و آرمانِ اگو در خدمتِ كاركردهاى روانى مهمىاند. نخست، آنها به حفظ ميزان سركوب ضرورى و مهار كردنِ نيروهاى غريزى نهاد يارى مىرسانند. دوم، آنها به عنوان نوعى حصار تدافعى در برابر بوالهوسيهاى محدوديتهاى آگاهانه ما عمل مىكنند. از همين رو (1964) Chein et al عقيده داشت:
اهميتِ اجتماعىِ سوپراگو دقيقاً در اين واقعيت نهفته است كه او براى فرد، استانداردهاى رفتارى مستقل از تجربه محدودِ شخص فراهم مىكند و كاربستِ اين استانداردها در نزدِ او، وابسته به چشماندازِ محدود خودْمحورانه ارزشِ سازگار با وضعيت آنها نيست 43) (p. .
سوم اينكه اين عناصرِ اخلاقيّت برخاستهاند از اخلاقيّات اجتماعى و بنابراين به نوبه خود، نَفْس را با جامعه ارتباط مىدهند. از اين رو فرويد در «درس گفتارهاى مقدّماتىِ جديد» (1933) تشريح كرد كه «ترس از سوپراگو معمولاً هرگز نبايد از بين برود، زيرا اين ترس، در شكل اخلاقيّت اگو، در مناسباتِ اجتماعى، گريزناپذير است» 87) (p. . لذا كاركرد اخلاقيّتِ اگو در هم تنيده است با فعاليتهاى ضرورىِ ساختارِ روانىِ ناآگاهانه.
هارتمان (1964) در صورتبندىاش از كاركردهاى خودآيينِ اگو، بر اين باور بود كه نيروهاى اخلاقىِ ناآگاهانه پيشگفته بايد بيش از آنكه در حكم نيروهاى اخلاقى خودسرِ هجومبرنده به اگو باشند، حكمِ نشانههاى [ هشداردهنده ] براى اِگو را داشته باشند. افزون بر آن، هارتمان (1960) در كتابِ خود، روانكاوى و ارزشهاى اخلاقى، اشاره داشت به اينكه روانكاوى مىتواند انسجام روانى به وجود آورد ولى ضرورتاً قادر به توليد اخلاقيّت نيست، چرا كه اين فعاليتهاى آگاهانه اگوىِ خودِ شخص است كه درگير انتخاب ارزشهاى اخلاقى و انتخاب كنش اخلاقى است. پژوهشگران بسيارى، به جايگاه كاركرد اخلاقى فرد بالغ در اگو اشاره كردهاند. كاركردهاى اگو چه پيوستگىاى با اخلاقيّت دارند؟ ياكوبسن (1964) جنبه شناختى را اينچنين تشريح مىكند:
اگو يا منِ خود ـ سنجشگرِ بالغ، علىرغم شركت در اين خود ـ ارزيابى اخلاقى، كاركردهاى اگويى ما و مناسباتِ عملىمان در رابطه با واقعيت را نيز مورد قضاوت قرار مىدهد... نهتنها رفتار را با معيارهاى درست و نادرست، صحيح و غلط، مناسب و نامناسب، معقول و نامعقول... [ و ] غاياتِ اگو ارزشگذارى مىكند... (p. 176) .
اِنگِل (1963) از منظرى عاطفى، كاركردهاى مشابهى از اگو را توصيف مىكند:
عواطفِ نشانهخوان (signal scanning) به عنوان بارزههاى تمايزيافته خاص خود، واجدِ كاركردِ هشداردهى يا نشانهپردازىاند... [ كاركردِ ] خوبى يا بدى، كاميابى يا شكست، لذت يا عدم لذت... . آنها به عنوان علايم و ابزارهاى واقعيت عمل مىكنند، علايم و ابزارِ آزمودنِ هم واقعيت بيرونى و هم واقعيت درونى در متن تجربه پيوستهاى از طيفى وسيع از تجربه عاطفىِ يكدست و عميق تا علايم صرف و حتى علايمِ علايم... آنها واجدِ خاصيتهايى هم تنظيمى (vegulatory) اند و هم برانگيزندهاى (motivational) (p. 245) .
در مجموع، طرحهايى كلى از جنبههاى هم شناختى (cognitive) و هم عاطفى كاركردِ اگوىِ درگير با كاركرد اخلاقى در اختيار داريم. پيشرفتهاى اخير در روانشناسى نَفْس (self) به كار مىآيند در روشنى افكندن بر جنبههاى مشاهدهاى، ارزيابىگرى و انگيزشىِ آنچه ممكن است منش اخلاقى خوانده شود.
براى ارائه چكيدهاى از رهيافت عاطفى ـ روانپويشى به اخلاقيّت، بايد گفت كه اين رهيافت بر جنبههاى ناآگاهانه درونْروانىِ نيروىِ عاطفىِ اخلاقى تأكيد مىورزد. اين رهيافت، فىنفسه رهيافت نابسندهاى به اخلاقيّت است. تعيّناتِ ناآگاهانه مهماند و ليكن همچنين واجدِ كاركردهاى مهمى براى فعاليتهاى اخلاقى اگو هستند. مفهوم اخلاقيّت اگو كه در اينجا بسط داده شد، فراهمآورنده چارچوب روان ـ پويشى مناسبى است براى ادغامِ رهيافتهايى بعدى كه عرضه خواهد شد.
رهيافتِ رشدى ـ ساختارى
آيا توانايى اخلاقى صفتى است ذاتىِ بشر؟ اگر چنين است، آيا توانايىاى از اين دست چيزى همه ـ تكوينى (epigenetic) است، قوّهاى است كه بايد برانگيخته شود، يا ظرفيتى است براى يادگيرى؟ اين پرسشهايى است كه رشدگرايان (developmentalist) بر آن تأكيد مىگذارند. در 1932، [ ژان ] پياژه كتاب داورى اخلاقى كودك را منتشر كرد. او معتقد بود كه تمام اخلاق، برساخته نظامى از قواعد است. اخلاقيّت همانا تحصيل توانايى براى به كار بردن اين قواعد است. پياژه نوعى بسط همه ـ تكوينى ظرفيت ذاتى كودك براى صورتبندى و كاربرد اينچنين قواعدى پيشنهاد كرد. بر مبناى اين مشاهدات از رشدِ كودك، پياژه يازده مرحله اپىژنتيكِ رشدِ اخلاقى را اصل قرار داد، ولى پياژه اساساً فقط دو مرحله اصلى را توصيف كرد. مرحله نخست، كه تا شش سالگى به طول مىانجامد، مرحله اخلاقيّت خودمحورانه دگرسالار (heteronomous) است؛ يعنى كودك آنچه را از آن لذت مىبرد انجام مىدهد ولى عملِ خود را به قواعد تحميلشده از بيرون محدود مىكند. مرحله دوم، از شش سالگى تا دوازده سالگى، درگيرِ درونىسازىِ قواعدِ اخلاقيّت در هيأتِ نوعى اخلاقيّتِ خودسالار (autonomous) ، نوعى حس درونى نسبت به اصل اخلاقى است.
كُلبرِگِ (1964) روانشناس، به شيوهاى تجربى اين مراحلِ اپىژنتيك را به شش مرحله رشدِ اخلاقى تبديل كرد، كه دو مرحله آن در هر يك از سه سطح متمايزِ پيش عرفى (pre-conventional) ، عرفى و پساعرفى رخ مىدهند. او اين شش مرحله را به قرار زير تعريف مىكند:
مرحله اول: جهتيابى بر اساس فرمانبرى و تنبيه.
تسليمِ خودمحورانه به قدرت يا مقامِ فرادست، يا: نظامِ دردسرگريزى (frouble-avoiding set) .
مرحله دوم: جهتيابىِ خودخواهانه سادهلوحانه.
كنشِ صحيح، كنشى است كه در وهله اول، نيازهاى شخصِ خود را برآورد.
مرحله سوم: جهتيابى موسوم به «پسر خوب».
جهتيابى مبتنى بر جلبِ خوشايندى و پسند و لذت بخشيدن و كمك رساندن به ديگران.
مرحله چهارم: جهتيابى ناظر به اقتدار و حفظ نظم اجتماعى.
جهتيابى به «انجام وظيفه» و گزاردنِ احترام به اقتدار و حفظِ نظمِ اجتماعىِ موجود به خاطرِ نفسِ آن.
مرحله پنجم: جهتيابى قراردادى قانونباورانه.
وظيفه با توجه به قرارداد، خوددارى عام از خشونتِ ناشى از خواست يا حقوق ديگران، و خواستِ اكثريت و رفاه.
مرحله ششم: جهتيابى ناظر به وجدان يا اصل.
جهتيابى نه تنها به قواعدِ اجتماعىِ بالفعلْ وضع شده، بلكه همچنين به اصولِ انتخابى كه گرايش به جامعيّت و پايايى منطقى دارد.
با بررسى معلوم مىشود كه اين مراحلِ اخلاقى، واجد هماهنگى اوليه و زمختى با مراحل روانپويشى رشدِ اگو دارند. در واقع، كُلبِرگ گزارش داده است كه قدرت و توان اِگو و «منش اخلاقىِ نيك» در پيوستگى تنگاتنگى با مراحل ظرفيّت اخلاقى اويند. وى بر مبناى دريافتِ پيوستگى دگرگونيهاى اگو با ظرفيت و توانِ اخلاقى، اين تواناييها را نتيجه مىگيرد:
1)مقاومت در برابرِ وسوسه و رفتارِ صادقانه.
2) رفتار كردن در هماهنگى با هنجارهايى اجتماعى كه نيازمند كنترلِ تكانههايند.
3) تسليم شدن به كاميابى بىواسطه، به سودِ پاداشهاى بعيد.
4) حفظِ توجه متمركز بر وظيفهاى واحد.
5) كنترلِ تخيّلاتِ اجتماعىْناشده.
به طور مشابه، هوفمان (1971) در بازنگرى اخيرش از روندهاى تربيت كودك، گزارش داد كه ممارست آموختن كنشهاى اخلاقى خاص (يعنى القاى اخلاقيّتِ ناآگاهانه) به وجودآورنده ظرفيت اخلاقى نيست، حال آنكه پرورش دادن و رشدِ نفس و كاركردهاى يكسويه اگو، ظرفيتِ اخلاقى به وجود مىآورد.
دستاوردهاى رهيافتِ رشدى ـ ساختارى، عبارت است از تأكيدِ اين رهيافت بر ظرفيتِ فطرىِ اثباتشده براى پرداختن به شناخت اخلاقى، اهميت مراحل مختلف تأمل اخلاقى، و پيوند مهم ميان رشدِ شخصيت و ظرفيتِ اخلاقى.
مشكل اين رهيافت اين است كه ظرفيت اخلاقى شديداً با قوه عقلانى در ارتباط است. بنابراين سطح استدلال اخلاقى قوياً تعيّن يافته است به دستِ تربيتِ اخلاقىِ فرد 1975) Whelan, & (Duska ، سطح فكرى و سطح اجتماعى ـ اقتصادى Boehm, 1962;) (Devries, 1970 و متغيرهاى فرهنگى (Bronfenbrenner, 1962; Harris, 1970) . افزون بر آن، انديشه اخلاقى ضرورتاً در حكم كنش اخلاقى نيست (Kurtines & Grief, 1974) . نهايتاً، اين تحليل از سطوح شناختى تأمّل اخلاقى، محتواى انديشه اخلاقى را به حساب نمىآورد. او صرفاً به فرايند انديشه اخلاقى مىپردازد.
رهيافتِ ناظر به ارزشهاى محتوايى
رهيافت محتوايى به اخلاقيّت، بيشتر بر چگونگى اخلاقيّت توجه دارد تا بر چيستىِ آن. آيا برخى اصول و ارزشهاى اخلاقى نسبت به بقيه از مرتبه بالاترى برخوردارند؟ آلپورت (Allport) ، وِرنِن (Vernen) و ليندزى (Lindzey) (1960) در كتابشان به نام مطالعهاى در باب ارزشها، سلسلهمراتبى از ارزشهاى اخلاقى به دست مىدهند. اثر آنها، به خاطر حدّ اعلاى نسبىگرايى اخلاقى [ موجود ] وسيعاً مورد اغماض قرار گرفت. فلسفه پوزيتيويسم منطقى نفوذ فراوانى داشت و بسيارى از دانشمندان از توجه به خصيصههاى اخلاقى اكراه داشتند. وجود دو دهه اغتشاش در وقايع اجتماعى، مطالعه اخلاق را مجدداً به موضوعى مهم تبديل كرد.
در كتابى اخير، ويراسته ليكونا (Lickona, 1976) به نام رشد و رفتار اخلاقى، مباحثِ مربوط به محتواى اخلاقى، شايد بتوان گفت به قويترين وجهى مورد توجه قرار گرفته است. ليكونا خود مستقيماً مبحث را طرح مىكند:
روانشناسى رشدِ اخلاقى بايد قادر باشد اخلاقيّاتِ عدالتخواهانه يك شهيد و اخلاقيّات قاتلِ او را در يك سلسلهمراتب طبقهبندى كند. هر نوع مداخله اخلاقى نيازمندِ توانايى براى تأسيس يك سلسلهمراتب اخلاقى است؛ مداخلهاى كه از حيث اخلاقى، صرفاً بر مبناى دلايل و شالودههايى توجيهپذير است كه طى آن، دگرگونى اجتماعى حاصلشده، مردم را به سطحى از عملكرد اخلاقى سوق دهد كه به لحاظ عقلانى برتر [ از سطح قبلى ] باشد. همچنين آشكارا تعيين كردنِ مرزهاى سنجه اخلاقى، هم براى فهم و هم مطالعه رشدِ اخلاقى ضرورت دارد، زيرا فرايند رشد، چه رشدِ روانشناختى و چه زيستشناختى، دقيقاً حركتى است به جانب چيزى معيّن، به جانبِ نقطهاى پايانى كه بازنماينده شكلى از عملكرد است كه به وضوحْ برتر و يكپارچهتر است 374) (p. .
برجستهترين اثرِ تجربى در اين رهيافت، از آنِ فيدر (1975) و رُكِچ (1968) است؛ آنها استدلال كردند كه براى استنتاج تصميمها و كنشهاى انضمامى خاص در متن يك فرهنگ، روش شايسته و بجا، كاربستِ اصولِ اخلاقىِ از مرتبه بدتر است. رُكچ اشاره داشت به اينكه مردم از صدها و هزاران باور و موضع و ديدگاه برخوردارند ولى ارزشهاى متعلق به آنها شايد فقط يك دوجين باشد، زيرا ارزشها «در حكمِ آرمانهاى انتزاعى مثبت يا منفىاند كه به هيچ نوع ديدگاه، موضوع يا وضعيت خاصى تقيّد ندارند و صرفاً باورهاى فرد درباره شيوههاى آرمانى رفتار و اهداف نهايى آرمانى را بازنمايى مىكنند» 320) (p.. پيداست كه ارزشها در حكم اصول انتقادى سازماندهندهاىاند از آنِ كاركردِ اخلاقىِ هم شخصى و هم اجتماعى. معالوصف، اين رهيافت به اخلاقيّت، كمتر از همه كاويده شده است.
رهيافتِ اجتماعى ـ رفتارى
اين رهيافت، تأثيرِ محيطِ اجتماعى را بر نحوه كسبِ آگاهى اخلاقى، ظرفيّت اخلاقى و رفتارِ اخلاقى مىكاود. اين رهيافت تأكيد دارد كه كودكان بايد استدلال اخلاقى را به رفتارِ اخلاقى برگردانند (translate) .
رايت (1971) مسايل مطرح شده در اينجا را چنين بيان مىكند:
نياز داريم بدانيم كه اخلاقيّاتِ نظرى مردم چگونه با ساير تحرّكات اخلاقى آنها ارتباط پيدا مىكند. اين مسأله واجد دو جنبه است. جنبه نخست، ارتباطى است ميان اخلاقيّت نظرى و شيوهاى كه فرد به وضعيتهايى مىانديشد كه در آنها عملاً به اتّخاذ تصميمهاى اخلاقى فراخوانده مىشود... . جنبه دوم، پيوندى است ميان اخلاقيّت نظرى فرد و شيوه رفتار او در وضعيتهاى به لحاظِ اخلاقىْ دستخوشِ تغيير 290) (p. .
شيوههاى متعدد پژوهش چنين القا مىكنند كه به واقع ظرفيتهاى صورى اخلاقى و رفتار بالفعل اخلاقى ضرورتاً هماهنگ نيستند. نخست اينكه مشاهدات طولى [ = مبتنى بر روند رشدِ ] كودكان نشان مىدهند كه مراحل رفتار اخلاقى فعليّتيافته، چهبسا تا دو سال يا بيشتر، نسبت به مراحل استدلال اخلاقى كودك تأخير دارد (دامِن، 1977 ). دوم اينكه رفتار اخلاقى، مستقيماً با استدلال اخلاقى يا محتواى اخلاقى در ارتباط نيست. يادگيرى رفتار بالفعل اخلاقى، به ميانجى نگاه كردن به [ رفتارِ ] كودكانِ بزرگتر يا بزرگسالان صورت مىگيرد، روندى كه مىانجامد به تقليدِ نقش، عمل به نقش و يادگيرى نقش 1968) (Aronfreed, . سوم اينكه عملكرد اخلاقى، ضرورتاً با احساسات اخلاقى هماهنگى ندارد، بلكه اغلب با زمينه (context) اجتماعى و وضعيتى هماهنگ است كه عملكرد بالفعل اخلاقى فرد را يا قوام مىبخشد يا زير پايش را خالى مىكند (Mussen & Eisenberg-Berg, 1977) . در مجموع، رفتار اخلاقى يا جامعهخواه (prosocial) ، بر شالوده يادگيرى اجتماعى و تقويم (reinforcement) اجتماعىاى استوار گشته است كه روند ترجمه يا برگردانِ اصل به كنش را تسريع مىكنند. پس آيا منش اخلاقى، خصيصهاى عام متعلق به شخص است يا نوعى واكنش اجتماعىِ مبتنى بر وضعيّت، متعلق به هر دوست؟ رفتارِ جامعهخواهانه [ و هوادارِ امرِ اجتماعى ] ، نيازمندِ يكپارچگى و انسجام رشدىِ عاطفى و شناختىِ نَفْس در راستاى رفتارهايى است كه پرورده و قواميافته به دستِ جامعهاند.
(Depalma & Foley, 1975; Hennessey, 1975; Macauley & Berkowitz, 1970; and Staub, 1975).
پس ماهيت اخلاق چيست؟ اين مفهوم، مفهومى فلسفى است نه رفتارى. مقولات اخلاقى از فلسفه اخلاق برمىخيزند نه از تجربهگرايى اخلاقى. اخلاقيّت به غايات مىپردازد حال آنكه مطالعه علمى اخلاقيّت، درگيرِ وسايل نيل به غايات است. شالوده جامعه، در مفاهيمِ عدالت، آزادى و والامنشى ريخته شده است. براى دستيابى به برابرى و تحققِ دادوستد (reciprocity) ، نياز به توزيع توازنيافته حقوق بشر و مسئوليتهاى بشرى است. بنابراين با اشخاص بايد به منزله غايات رفتار كرد نه وسايل.
نهايتاً، ممكن است كسى بپرسد چرا در جهانِ اجتماعى، شرّ وجود دارد. معضلِ ديرينه رفتارِ غيرانسانىِ فرد نسبت به ديگرى در همينجا نهفته است. سنفورد و كامستوك (1971) در تحليل اخيرشان از ريشههاى شرّ، درختِ اجتماعى شرّ را ريشه دوانده در رشدِ ناقصِ فردى، كژكاركردىِ خانواده، كژكاركردىِ اجتماع و صدورِ مجوز از سوى جامعه براى عملِ الغاى انسانيّت يافتند.
در مقابل، ممكن است كسى بپرسد چگونه مىتوان از رشد اخلاقى، رفتار جامعهخواه، و تقليل فرايند اجتماعى ويرانگرانه حمايت كرد. تحليل ما، توجه را به موارد زير معطوف مىسازد: كودكپرورىاى كه حامى رشد و بالش عاطفى و شناختى و يكپارچگى كاركردهاى تأثيرگذار الگوست، تعليم و تربيت و ممارست در استدلال اخلاقى، تربيت ناظر به ارزشها، تعاريف و توقعاتِ اجتماعى از رفتار و نقش اجتماعى، و تشريح و بسط تعهدات اجتماعى اخلاقى در جامعه.
در مجموع، اخلاقيّت مفهومى در هم تافته است. ماهيت آگاهى اخلاقى و كنش اخلاقى هم به دست شخص و هم جامعه تعيّن مىيابد. هر يك از چهار رهيافتى كه در اينجا جزء به جزء شرح داده شد، سهمى در فهم اين امر دارند كه آدميان چگونه توانايى اخلاقى را فرامىگيرند و بر سبيلى اخلاقى عمل مىكنند. از همين رو، همچنانكه لووينگر (1976) بيان داشت، پيداست كه جنبهاى خاص از فعاليت اگو وجود دارد كه مىتوان آن را به نحوى مشروع به منزله كاركرد اخلاقى نَفْس تعريف كرد. افزون بر آن، اين فعاليتهاى اخلاقى از خلال دادوستدهاى اجتماعى فراگرفته مىشوند، و فعاليتهاى بالفعل اخلاقى، به نحو برهمكنشانهاى وابسته به زمينه اجتماعىاند 1978) (Easterbrook, .
چكيده مقاله
در اين فصل، دورنماى گستردهاى از ديدگاههاى روانكاوانه نسبت به مفهوم شرّ را از نظر گذرانديم. با آن كه مبحث شرّ در اكثر نوشتههاى مربوط به روانكاوى مستقيماً مورد توجه قرار نگرفته است، اين مفهوم در متن فراروانشناسيهاى روانكاونه متعددى آشكار و بارز است. ما مفروضات فلسفى بنيادين موجود در تفكرِ خودِ فرويد را مورد بررسى قرار داديم و ديديم كه اين مفروضات، به نوعى ديدگاه ناتوراليستى و ماترياليستى از افراد بشر و جامعه انجاميد. متعاقباً، پژوهش اخلاقى در خير و شرّ به جستجوىِ سلامتى استحاله يافت. جريان اصلى تفكّر روانكاوى، اين چارچوب مرجع مفروض را از سر مىگيرد، معالوصف با انجام اين كار، ملغمهها و درهمتافتگيهاى دغدغه بىوقفه خودِ فرويد نسبت به مسأله شرّ را از چشم دور مىدارد.
مفروضاتِ فلسفىِ جريانِ اصلىِ سنّتى تفكّر در روانكاوى، به دستِ دانشوران تيزبينِ متعددى در متن سنّتِ روانكاوى به چالش گرفته شدهاند؛ آنها روششناسيهاى روانكاوى و نوعى روانشناسىِ روانكاوانه را حفظ مىكنند، ولى صورتبندىِ دوبارهاى از مفروضاتِ فلسفىِ ناظر به ماهيّتِ آدميان و جامعه به دست مىدهند. اين شاخههاى تفكّرِ روانكاوانه، حضورِ شرِّ عينى در كنش اجتماعى و نيز ظرفيتِ اخلاقىِ بشر براى انتخابِ خير يا شرّ را تصديق مىكنند. بنابراين به نحو برجستهاى، بُعدى اخلاقى به فراروانشناسىِ روانكاوانه مىبخشند.
نهايتاً اينكه، نشان دادهاند نظريههاى روانكاوانه سنّتى در بابِ اخلاقيّت كه در وهله اول توجه خود را بر فراز و نشيبهاى سوپراگو متمركز مىكنند، براى در بر گرفتنِ شناختِ معاصر از رشدِ اخلاقى و كنش اخلاقى نابسندهاند. شايسته آن است كه فعاليتهاى اخلاقى بشر را به منزله صفتِ خاصى از شخصيت در نظر آوريم كه منحصر به بشر است.
سرانجام، به رغم آنكه به نظر مىرسد روانكاوى مفهومِ شرّ را كنار گذاشته باشد، آشكار است كه در سنّتِ روانكاوى، بسيارى، خودِ چنين كنار گذاردن و طردى را به منزله شرّ در نظر خواهند آورد.
اين مقاله ترجمهاى است از :
E. Mansell Pattison, "Pshcoanalysis and the concept of evil", in: Evil: Self and Clture, Edited by Michael Eigen; 1984 by Human Sciences Press.
1شخصيتِ ژنيتال (genital) در آموزه فرويد مبيّن مرحله بلوغ است در مسيرى كه از دوره اورال و با عبور از دوره آنال وفاليك عبور مىكند. اين تقسيمبندى مبتنى بر شيوههاى كامگيرى حسّى كودك است تا سن بلوغ. اختلال در هر يك از دورهها موجدِ شخصيتِ خاصى است كه در بزرگسالى بروز مىكند. ــ م.
2قانونِ ديرينه اخلاق كه بر اين مبناست: همانگونه با ديگرى رفتار كن كه اگر جاىِ او مىبودى دوست مىداشتى با تو چنان رفتار كنند. ــ م.